جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MaRAL1387 با نام [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,151 بازدید, 82 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MaRAL1387
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
(سارا)
انقدر حالم بد بود که نمیدونستم باید چیکار کنم ندیدین سارا و رزوان عوض کردن خونه راضی کردن عسل با فکر که به سرم سریع دستم رو برای یه تاکسی تکون دادم ایستاد سوار شدم و آدرس یکی از پاساژ های بزرگ رو بهش دادم به محض اینکه رسیدیم پیاده شدم و وارد پاساژ شدم...
تقریبا دو ساعت بعد با یه پلاستیک پر لباس اومدم بیرون لباسای قدیدمیم رو ریختم تو سطل زباله و به عسل پیام دادم بیاد سر خیابون وایسته باهم بریم بیرون یه هوایی بخوره تویه فکرم درگیر این بودم که چطور میشه موبایل و لباسای عسل رو ازش دور کنم بعد هم ببرمش آپارتمانی که سهیل گفت با فکری که به سرم زد با ذوق به طرف محلی که قبلا با عسل برای گیر آوردن دارو رفته بودیم رفتم دارویی که هیچوقت پیدا نشد نیشخندی زدم تقریبا بعد دو ساعت جون کندن پیداش کردم با کنجکاوی به اطراف نگاه میکردم که با دیدن یه جوون لاغر موتور سوار فهمیدم این راست کار خودمه به طرفش رفتم و گفتم:سلام
_امرتون
_یکاری بهت میگم اگر برام درست انجامش بدی یه پول خیلی خوب بهت میدم.
با کنجکاوی به طرفم اومد وقتی نقشه رو براش تعریف کردم با خباثت گفت:راست کار خودمه.
آدرس رو بهش دادم و خودم کمی دور از محل قراری که با عسل گذاشته بودم ایستادم حسابی از دستم شاکی بود چون اون موقع بهش زنگ زدم و قرار رو کمی عقب انداختم عسل هم از بدقولی متنفر بود پسره وقتی عسل سرش رفت تو گوشی که به من پیام بده با بالا ترین سرعت حمله کرد و گوشیش رو از دستش کشید چون میخاست باهاش مقابله کنه پخش زمین شد و پر گل بعد هم سریع فرار کرد کمی قیافم رو شک زده کردم و بلند جیغ زدم:کمک
و با دو به طرف عسل رفتم هنوز تویه بهت بود یک لحظه با دیدن کف دستاش که پر خون بود عذاب وجدان گرفتم ولی خوب بخاطر خودش بود
با دو به طرفش رفتم کنارش نشستم و گفتم:چیشده کی بود؟!
درحالی که اشکاش می‌ریخت گفت:نمیدونم کی بود چیکار کنم حالا با این سرو وضع؟!
حالا وقتش بود نایلونی که توش لباسای جدیدش بود رو آوردم بالا و گفتم :میخاستم سوپرایزت کنم ولی خوب مثل اینکه الا وقت مناسبی برای سوپرایز نیست به بدبختی از جاش بلند شدو گفت:پر گلم اینجوری بریم بیرون؟گوشیمم زد احمق اول بریم اداره پلیس.
_میریم بزار اول سرو وضع تورو درست کنیم
سری تکون داد و لنگان لنگان راه افتاد یهو ایستادو گفت :نظرت چیه بریم حموم قدیمیه که چندماه پیش رفتیم امروز فقط وقتم خالیه از فردا فشرده مریض دارم.
با یادآوری حرف های سهیل فهمیدم باید هرچه زودتر همه چیو بهش بگم لخ لخ کنان خودمونو تا حموم قدیمی رسوندیم ازش خواستم بره داخل و یه جا پیدا کنه تا من برم لباسارو بدم به خشک شویی بدم با استرس لباسارو انداختم تویه ستل اشغال و با دو به طرف حموم رفتم.
با خستگی بیش از حد خودمونو رویه چمن های پارک پرت کردم و گفتم:عسل یچیزی رو باید بهت بگم ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
منتظر بهم خیره شد لبام رو با زبونم تر کردم و گفتم از همه‌ی اتفاقاتی که ازش بی خبر بود گفتم و لحظه به لحظه بهت، ترس و تعجبش بیشتر می‌شد شوکه گفت:خوب حالا باید چیکار کنیم؟!
_بايد اعتماد کیارش رو جلب کنید خانوما
با دیدن سهیل جفتمون از جا پریدیم بعد چند دقیقه خودمو نو جمع جور کردیم عسل که انگار تازه مغزش شروع به پردازش کرده بود و گفت:چرا ما باید به شما کمک کنیم من و سارا یه شهروند ساده ایم این شمایین که باید با اینجور ادما مقابله کنید.
نیشخند سهیل از چشمامون دور نموند با همون نیشخند گفت:اینکه کمکمون کنید به نفع جفتتونه حس میکنم هم تو میخای بدونی داییت چجوری مرده هم سارا خانوم میخاد درمورد همسرش چیزایی رو بدونه اگر قصد همکاری داشتید فردا برید محل کارتون و استعفا بدید.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
با دو به طرفش رفتم کنارش نشستم و گفتم:چیشده کی بود؟!
درحالی که اشکاش می‌ریخت گفت:نمیدونم کی بود چیکار کنم حالا با این سرو وضع؟!
حالا وقتش بود نایلونی که توش لباسای جدیدش بود رو آوردم بالا و گفتم :میخاستم سوپرایزت کنم ولی خوب مثل اینکه الا وقت مناسبی برای سوپرایز نیست به بدبختی از جاش بلند شدو گفت:پر گلم اینجوری بریم بیرون؟گوشیمم زد احمق اول بریم اداره پلیس.
_میریم بزار اول سرو وضع تورو درست کنیم
سری تکون داد و لنگان لنگان راه افتاد یهو ایستادو گفت :نظرت چیه بریم حموم قدیمیه که چندماه پیش رفتیم امروز فقط وقتم خالیه از فردا فشرده مریض دارم.
با یادآوری حرف های سهیل فهمیدم باید هرچه زودتر همه چیو بهش بگم لخ لخ کنان خودمونو تا حموم قدیمی رسوندیم ازش خواستم بره داخل و یه جا پیدا کنه تا من برم لباسارو بدم به خشک شویی بدم با استرس لباسارو انداختم تویه ستل اشغال و با دو به طرف حموم رفتم.
با خستگی بیش از حد خودمونو رویه چمن های پارک پرت کردم و گفتم:عسل یچیزی رو باید بهت بگم ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
منتظر بهم خیره شد لبام رو با زبونم تر کردم و گفتم از همه‌ی اتفاقاتی که ازش بی خبر بود گفتم و لحظه به لحظه بهت، ترس و تعجبش بیشتر می‌شد شوکه گفت:خوب حالا باید چیکار کنیم؟!
_بايد اعتماد کیارش رو جلب کنید خانوما
با دیدن سهیل جفتمون از جا پریدیم بعد چند دقیقه خودمو نو جمع جور کردیم عسل که انگار تازه مغزش شروع به پردازش کرده بود و گفت:چرا ما باید به شما کمک کنیم من و سارا یه شهروند ساده ایم این شمایین که باید با اینجور ادما مقابله کنید.
نیشخند سهیل از چشمامون دور نموند با همون نیشخند گفت:اینکه کمکمون کنید به نفع جفتتونه حس میکنم هم تو میخای بدونی داییت چجوری مرده هم سارا خانوم میخاد درمورد همسرش چیزایی رو بدونه اگر قصد همکاری داشتید فردا برید محل کارتون و استعفا بدید.
بعدم بلند شدو رفت هم من هم عسل شدیدا تویه شک بودیم برگشتم سمت عسل صورت خیس اشکش حالمو بد کرد با بغض گفتم:عسل نمیخای بگی قضیه داییت چیه؟!
خیره شد به آسمون و گفت :هشت سالم بود یروز بابام اومد خونه و به مامان گفت خانوم وسایل رو ببند میخایم بریم شمال هردومون ذوق کردیم چون این اواخر بابا همش ماموریت بود خیلی زود ساک هارو جمع کردیم زدیم بیرون وسط های جاده بودیم که یهو بی دلیل لاستیک های جلویه ماشین پنچر شد ماشین افتاد رویه سقفش بویه بنزین همه جارو برداشته بود مامان فخر الزمانم به سختی پنجره رو باز کرد منو انداخت بیرون و گفت برو کمک بیار دویدم سمت جادو که یهو... سارا باورت نمیشه ولی یهو ماشین منفجر شد تمام زندگیم جلویه چشمام سوخت! هیچکس نیومد کمک نمیدونم چقدر به اون ماشین لعنتی خیره شدم که هیچی ازش نموند هیچی مأمورا رسیدن منو بردن بیمارستان دستو پام زخمی بود دایی اومد اومد بغلم کرد گفت بریم عزیز دایی داغ دار بود اونم داغدار تنها خواهرش اون خونه ای که منو تو توشیم شاید بزرگ شدن و من و پیر شدن داییم بود فقط بیست سالش بود بیست سالش سارا روزی که تصمیم گرفت منو بزرگ کنه ده سال گذشت دختر هشت ساله حالا دیگه هیجده سالش شده بود میخاست بره دانشگاه یروز از روزای عادی بود که دایی از خونه زد بیرون بهم گفت شام قرمه سبزی درست کنم بیاد خونه از بوش خستگیش در بره با ذوق قرمه سبزی رو درست کردم ساعت ده شد دایی نیومد یازده شد نیومد یک شد نیومد سه و نیم شد ولی دیگه من نتونستم تحمل کنم و خوابم برد صبح که بیدار شدم بازم دایی نبود ترسیده بودم تصمیم گرفتم برم محل کارش رفتم تویه سرویس که...دیدم از حموم خون کش اومد و سرامیک سفید سرویس قرمز در حمومو باز کردم بازم بازم عزیز ترین کسم و جلویه چشمم از دست رفته بود رگشو زده بود سارا ولی ولی من مطمئن بودم خودکشی نکرده اما هرچی دست و پا زدم ثابت کنم نشد...دایی عاشق این بود که من یروز خانوم دکتر بشم همیشه میگفت عسل اگه تو روانپزشک بشی من میتونم با خیال راحت هی عاشق بشم هی شکست عشقی بخورم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
بعدم بلند شدو رفت هم من هم عسل شدیدا تویه شک بودیم برگشتم سمت عسل صورت خیس اشکش حالمو بد کرد با بغض گفتم:عسل نمیخای بگی قضیه داییت چیه؟!
خیره شد به آسمون و گفت :هشت سالم بود یروز بابام اومد خونه و به مامان گفت خانوم وسایل رو ببند میخایم بریم شمال هردومون ذوق کردیم چون این اواخر بابا همش ماموریت بود خیلی زود ساک هارو جمع کردیم زدیم بیرون وسط های جاده بودیم که یهو بی دلیل لاستیک های جلویه ماشین پنچر شد ماشین افتاد رویه سقفش بویه بنزین همه جارو برداشته بود مامان فخر الزمانم به سختی پنجره رو باز کرد منو انداخت بیرون و گفت برو کمک بیار دویدم سمت جادو که یهو... سارا باورت نمیشه ولی یهو ماشین منفجر شد تمام زندگیم جلویه چشمام سوخت! هیچکس نیومد کمک نمیدونم چقدر به اون ماشین لعنتی خیره شدم که هیچی ازش نموند هیچی مأمورا رسیدن منو بردن بیمارستان دستو پام زخمی بود دایی اومد اومد بغلم کرد گفت بریم عزیز دایی داغ دار بود اونم داغدار تنها خواهرش اون خونه ای که منو تو توشیم شاید بزرگ شدن و من و پیر شدن داییم بود فقط بیست سالش بود بیست سالش سارا روزی که تصمیم گرفت منو بزرگ کنه ده سال گذشت دختر هشت ساله حالا دیگه هیجده سالش شده بود میخاست بره دانشگاه یروز از روزای عادی بود که دایی از خونه زد بیرون بهم گفت شام قرمه سبزی درست کنم بیاد خونه از بوش خستگیش در بره با ذوق قرمه سبزی رو درست کردم ساعت ده شد دایی نیومد یازده شد نیومد یک شد نیومد سه و نیم شد ولی دیگه من نتونستم تحمل کنم و خوابم برد صبح که بیدار شدم بازم دایی نبود ترسیده بودم تصمیم گرفتم برم محل کارش رفتم تویه سرویس که...دیدم از حموم خون کش اومد و سرامیک سفید سرویس قرمز در حمومو باز کردم بازم بازم عزیز ترین کسم و جلویه چشمم از دست رفته بود رگشو زده بود سارا ولی ولی من مطمئن بودم خودکشی نکرده اما هرچی دست و پا زدم ثابت کنم نشد...دایی عاشق این بود که من یروز خانوم دکتر بشم همیشه میگفت عسل اگه تو روانپزشک بشی من میتونم با خیال راحت هی عاشق بشم هی شکست عشقی بخورم
اشک هامو پاک کردم سرش رو تویه آغوشم کشیدم و گفتم:پیداش میکنیم عسل هرطور که شده قاتل داییت رو پیدا می‌کنیم.
عسل با بی حالی گفت:گوشیم رو دزد زد حالا کیارش زنگ بزنه جواب ندم چی میشه؟!
نیشخندی زدمو گفتم:اون نقشه من بود که موبایلت رو ازت دور کنم الانم بیا بریم بگیریمش
چشم غره ی وحشتناکی بهم رفت میتونستم زیاد حوصله نداره وگرنه پوست سرمو می‌کند به سمت آدرسی که پسره بود رفتیم خیلی سریع گوشیو بهمون داد و پولشو گرفت عسل صفحه ی گوشیش رو روشن کرد با دیدن پیام کیارش نیش جفتمون باز شد شاید اگر پای اون نامرد رو نمی‌کشیدن وسط من هیچوقت وارد چنین بازی خطرناکی نمی‌شدم.
(عسل)
عصبی و کلافه بودم خاطرات صدای خنده های داییم مدام تویه سرم بود حس میکردم یه آدم احمقم یه احمق که هیچوقت جرات مقابله با ترسش رو نداشت هیچوقت جرات نکردم برم دنبال قاتل عزیز ترین کسم هرچی بیشتر به آتیش گرفتن ماشین مرگ دایی گم شدن مهراب فکر میکردم بیشتر مشکوک میشدم من الا حتی به خود سهیل هم شک داشتم حس میکردم اعتماد کردن سخت ترین کار دنیاس شماره رئیس بیمارستان رو گرفتم بوق بوق بوق
_بله؟!
_سلام آقای خسروی من عس....
_سلام عسل خانوم خوب هستید شما؟! جانم چیزی شده؟!
_ام.. آقای خسروی راستش من زنگ زدم که بگم میخام از کارم استعفا بدم
سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت:یعنی چی؟! مگه میشه؟! چرا اصلا؟! اگر مرخصی میخاید من مشکلی ندارم میدم بهتون هرچقدر که بخاین.
_نه آقای خسروی دیگه نمیخام کار کنم شرایطی برام یپش اومده که دیگه تایم کار کردن ندارم لطف کنید برگه استعفای منو خودتون پر کنید و مهر بزنین خدانگهدار.
فرست حرف زدن بهش ندادم و قطع کردم سارا هم که یکساعت پیش استعفا داده بود قدم بعدی عوض کردن خونه بود اما اول باید خودم رو پیش کیارش توجیح میکردم.
رو به سارا گفتم:آدرسی از سهیل نداری؟!
_واسه چی میخای؟!
عسل:خوب باید ازش بپرسیم نقشه چیه دیگه گیج میزنی سارا!
آهانی گفت موبایلش رو روشن کرد و وارد تلگرام شد بعد چند دقیقه سهیل جوابش رو داد و قرار شد سارا بره با سهیل نقشه رو هماهنگ کنه منم کیارش رو سرگرم کنم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
اشک هامو پاک کردم سرش رو تویه آغوشم کشیدم و گفتم:پیداش میکنیم عسل هرطور که شده قاتل داییت رو پیدا می‌کنیم.
عسل با بی حالی گفت:گوشیم رو دزد زد حالا کیارش زنگ بزنه جواب ندم چی میشه؟!
نیشخندی زدمو گفتم:اون نقشه من بود که موبایلت رو ازت دور کنم الانم بیا بریم بگیریمش
چشم غره ی وحشتناکی بهم رفت میتونستم زیاد حوصله نداره وگرنه پوست سرمو می‌کند به سمت آدرسی که پسره بود رفتیم خیلی سریع گوشیو بهمون داد و پولشو گرفت عسل صفحه ی گوشیش رو روشن کرد با دیدن پیام کیارش نیش جفتمون باز شد شاید اگر پای اون نامرد رو نمی‌کشیدن وسط من هیچوقت وارد چنین بازی خطرناکی نمی‌شدم.
(عسل)
عصبی و کلافه بودم خاطرات صدای خنده های داییم مدام تویه سرم بود حس میکردم یه آدم احمقم یه احمق که هیچوقت جرات مقابله با ترسش رو نداشت هیچوقت جرات نکردم برم دنبال قاتل عزیز ترین کسم هرچی بیشتر به آتیش گرفتن ماشین مرگ دایی گم شدن مهراب فکر میکردم بیشتر مشکوک میشدم من الا حتی به خود سهیل هم شک داشتم حس میکردم اعتماد کردن سخت ترین کار دنیاس شماره رئیس بیمارستان رو گرفتم بوق بوق بوق
_بله؟!
_سلام آقای خسروی من عس....
_سلام عسل خانوم خوب هستید شما؟! جانم چیزی شده؟!
_ام.. آقای خسروی راستش من زنگ زدم که بگم میخام از کارم استعفا بدم
سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت:یعنی چی؟! مگه میشه؟! چرا اصلا؟! اگر مرخصی میخاید من مشکلی ندارم میدم بهتون هرچقدر که بخاین.
_نه آقای خسروی دیگه نمیخام کار کنم شرایطی برام یپش اومده که دیگه تایم کار کردن ندارم لطف کنید برگه استعفای منو خودتون پر کنید و مهر بزنین خدانگهدار.
فرست حرف زدن بهش ندادم و قطع کردم سارا هم که یکساعت پیش استعفا داده بود قدم بعدی عوض کردن خونه بود اما اول باید خودم رو پیش کیارش توجیح میکردم.
رو به سارا گفتم:آدرسی از سهیل نداری؟!
_واسه چی میخای؟!
عسل:خوب باید ازش بپرسیم نقشه چیه دیگه گیج میزنی سارا!
آهانی گفت موبایلش رو روشن کرد و وارد تلگرام شد بعد چند دقیقه سهیل جوابش رو داد و قرار شد سارا بره با سهیل نقشه رو هماهنگ کنه منم کیارش رو سرگرم کنم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
اشک هامو پاک کردم سرش رو تویه آغوشم کشیدم و گفتم:پیداش میکنیم عسل هرطور که شده قاتل داییت رو پیدا می‌کنیم.
عسل با بی حالی گفت:گوشیم رو دزد زد حالا کیارش زنگ بزنه جواب ندم چی میشه؟!
نیشخندی زدمو گفتم:اون نقشه من بود که موبایلت رو ازت دور کنم الانم بیا بریم بگیریمش
چشم غره ی وحشتناکی بهم رفت میتونستم زیاد حوصله نداره وگرنه پوست سرمو می‌کند به سمت آدرسی که پسره بود رفتیم خیلی سریع گوشیو بهمون داد و پولشو گرفت عسل صفحه ی گوشیش رو روشن کرد با دیدن پیام کیارش نیش جفتمون باز شد شاید اگر پای اون نامرد رو نمی‌کشیدن وسط من هیچوقت وارد چنین بازی خطرناکی نمی‌شدم.
(عسل)
عصبی و کلافه بودم خاطرات صدای خنده های داییم مدام تویه سرم بود حس میکردم یه آدم احمقم یه احمق که هیچوقت جرات مقابله با ترسش رو نداشت هیچوقت جرات نکردم برم دنبال قاتل عزیز ترین کسم هرچی بیشتر به آتیش گرفتن ماشین مرگ دایی گم شدن مهراب فکر میکردم بیشتر مشکوک میشدم من الا حتی به خود سهیل هم شک داشتم حس میکردم اعتماد کردن سخت ترین کار دنیاس شماره رئیس بیمارستان رو گرفتم بوق بوق بوق
_بله؟!
_سلام آقای خسروی من عس....
_سلام عسل خانوم خوب هستید شما؟! جانم چیزی شده؟!
_ام.. آقای خسروی راستش من زنگ زدم که بگم میخام از کارم استعفا بدم
سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت:یعنی چی؟! مگه میشه؟! چرا اصلا؟! اگر مرخصی میخاید من مشکلی ندارم میدم بهتون هرچقدر که بخاین.
_نه آقای خسروی دیگه نمیخام کار کنم شرایطی برام یپش اومده که دیگه تایم کار کردن ندارم لطف کنید برگه استعفای منو خودتون پر کنید و مهر بزنین خدانگهدار.
فرست حرف زدن بهش ندادم و قطع کردم سارا هم که یکساعت پیش استعفا داده بود قدم بعدی عوض کردن خونه بود اما اول باید خودم رو پیش کیارش توجیح میکردم.
رو به سارا گفتم:آدرسی از سهیل نداری؟!
_واسه چی میخای؟!
عسل:خوب باید ازش بپرسیم نقشه چیه دیگه گیج میزنی سارا!
آهانی گفت موبایلش رو روشن کرد و وارد تلگرام شد بعد چند دقیقه سهیل جوابش رو داد و قرار شد سارا بره با سهیل نقشه رو هماهنگ کنه منم کیارش رو سرگرم کنم
خیلی زود کیارش ازم درخواست کرد تا دوباره همدیگه رو ببینم اسم یه کافه معروف رو برام فرستاده بود و این نشونه این بود که حسابی از اینکه کسی زیر نظرش نداره خیالش راحت بود.
تصمیم گرفتم به همون لباسهایی که سارا برام خریده بود برم خوب سر قرار نمیخاستم برم و این باعث می‌شد زیاد حساسیت راجب به تیپم به خرج ندم یه هودی شلوار مشکی با یا پافر بنفش که حسابی بهم میومد سوار تاکسی شدم و آدرس کافه رو بهش دادم راننده از اینه نگاهی بهم کردو گفت:ببخشید خانوم میشه آهنگ بزارم؟!
از اینکه اجازه گرفت خوشم اومد با لبخند گفتم:بله مشکلی ندارم.
دستش رو به سمت ظبط برد و روشنش کرد چندتا اهنگ بالا پایین کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسید
این اخریا حرفی نبود بینمون رابطه مثل پانتومیم
عیبی نداره نوبت ماهم میشه یروز عکسای غمگین تنهاییات رو لایک کنیم.
آهنگ قنشگی بود بعد از گذشت نیم ساعت رسیدیم کافه از ماشین پیاده شدم کرایه رو حساب کردم و وارد کافه شدم با دیدن کیارش یه لحظه از تیپی که زده بودم خجالت کشیدم یه پیراهن سفید با یه شلوار پارچه ای مشکی نفس عمیقی کشیدم و خودمو جمع و جور کردم به طرفش رفتم با دیدنم از جا بلند شدو گفت:سلام خوبین؟!
درحالی که می‌نشستم جوابش رو دادم:سلام ممنون خوبم شما خوبید؟!
_بله... چی می‌خورید؟
اوه مای گاد چقدر یهویی! لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:هرچی خودتون میخورین.
سرش رو تکون داد و دوتا قهوه سفارش داد دستاش رو تویه هم قفل کردو گفت:خوب من براتون یه پیشنهاد دارم اینجوری شاید بهتر بتونین به... بیمارتون برسید و همچنین قاتل داییتون.
خودمو کنجکاو نشون دادم و گفتم:چجوری؟!
_خوب خودتون میدونید که من یه مامور امینتی هستم به تازگی متوجه رفتار های مشکوک این باند شدم و حس میکنم این باند یه ربطی به بیمار و داییتون داره.
_خوب الا شما از من چی میخاید؟!
_من میخام شما به من کمک کنید تا بتونم تویه اون باند نفوذ کنم و یسری اسناد رو بدست بیارم اینجوری هم من به هدفم میرسم هم شما.
دستام رو تویه هم قفل کردم و گفتم:شما میگید فقط حس میکنین این باند به دایی و بیمار من مربوط برای یه حس من خودمو به خطر بندازم؟!
_ببیند هیچ خطری شمارو تحدید نمیکنه شما فقط کافیه بتونید اعتماد رئیس باند رو بدست بیارید امکان اینکه دایی و بیمار شما به این باند مربوط باشن حدودا چهل درصده!
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
خیلی زود کیارش ازم درخواست کرد تا دوباره همدیگه رو ببینم اسم یه کافه معروف رو برام فرستاده بود و این نشونه این بود که حسابی از اینکه کسی زیر نظرش نداره خیالش راحت بود.
تصمیم گرفتم به همون لباسهایی که سارا برام خریده بود برم خوب سر قرار نمیخاستم برم و این باعث می‌شد زیاد حساسیت راجب به تیپم به خرج ندم یه هودی شلوار مشکی با یا پافر بنفش که حسابی بهم میومد سوار تاکسی شدم و آدرس کافه رو بهش دادم راننده از اینه نگاهی بهم کردو گفت:ببخشید خانوم میشه آهنگ بزارم؟!
از اینکه اجازه گرفت خوشم اومد با لبخند گفتم:بله مشکلی ندارم.
دستش رو به سمت ظبط برد و روشنش کرد چندتا اهنگ بالا پایین کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسید
این اخریا حرفی نبود بینمون رابطه مثل پانتومیم
عیبی نداره نوبت ماهم میشه یروز عکسای غمگین تنهاییات رو لایک کنیم.
آهنگ قنشگی بود بعد از گذشت نیم ساعت رسیدیم کافه از ماشین پیاده شدم کرایه رو حساب کردم و وارد کافه شدم با دیدن کیارش یه لحظه از تیپی که زده بودم خجالت کشیدم یه پیراهن سفید با یه شلوار پارچه ای مشکی نفس عمیقی کشیدم و خودمو جمع و جور کردم به طرفش رفتم با دیدنم از جا بلند شدو گفت:سلام خوبین؟!
درحالی که می‌نشستم جوابش رو دادم:سلام ممنون خوبم شما خوبید؟!
_بله... چی می‌خورید؟
اوه مای گاد چقدر یهویی! لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:هرچی خودتون میخورین.
سرش رو تکون داد و دوتا قهوه سفارش داد دستاش رو تویه هم قفل کردو گفت:خوب من براتون یه پیشنهاد دارم اینجوری شاید بهتر بتونین به... بیمارتون برسید و همچنین قاتل داییتون.
خودمو کنجکاو نشون دادم و گفتم:چجوری؟!
_خوب خودتون میدونید که من یه مامور امینتی هستم به تازگی متوجه رفتار های مشکوک این باند شدم و حس میکنم این باند یه ربطی به بیمار و داییتون داره.
_خوب الا شما از من چی میخاید؟!
_من میخام شما به من کمک کنید تا بتونم تویه اون باند نفوذ کنم و یسری اسناد رو بدست بیارم اینجوری هم من به هدفم میرسم هم شما.
دستام رو تویه هم قفل کردم و گفتم:شما میگید فقط حس میکنین این باند به دایی و بیمار من مربوط برای یه حس من خودمو به خطر بندازم؟!
_ببیند هیچ خطری شمارو تحدید نمیکنه شما فقط کافیه بتونید اعتماد رئیس باند رو بدست بیارید امکان اینکه دایی و بیمار شما به این باند مربوط باشن حدودا چهل درصده!
ابروهام رو دادم بالا و گفتم:فقط چهل درصد؟! آقای محترم شما بخاطر چهل درصد میخاین منو...._بفرستید تویه دهن شیر؟!
کلافه شده بود از این بحث حسابی کلافه شده بود دستی تویه موهاش کشیدو گفت‌:این خسلت شغل ماهست ما حتی بخاطر یک درصد هم نیرو هامون رو می‌فرستیم تویه دهن شیر!
خونسرد بهش خیره شدم و گفتم:شما میگین نیرو ها من نیروی شما نیستم که هستم؟!
این دفعه سریع جواب داد:وقتی برای ما کار کنید قطعا یکی از نیروهای ما هستید ببینید خانوم شما خیالتون راحت باشه من هم امنیت شما و هم امنیت دوستتون رو تامین میکنیم.
به صندلی تکیه دادم و گفتم:بسیار خوب من الا چیکار باید بکنم؟!
لبخند پیروزمندانه ای رویه لباش نشست و گفت:دوستتون یه عنوان دوست دختر من و شنا به عنوان دوست دختر قبلی یکی از نیروهامون و همچنین دوست دختر برادر همون نیرومون وارد این باند بشید.
سرم رو تکون دادم و گفتم:خیل و خوب فقط یچیزی
_چی؟!
_من باید خونرو عوض کنم اونجا حس امنیت نمیکنم
_خیل و خوب باشه مشکلی نیست فقط شما و دوستتون فردا ساعت هفت صبح جلویه همین کافه باشید.
سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم و از کافه زدم بیرون بلافاصله یه خانوم چادری جلوم ایستاد و گفت :ببخشید خانوم این اطراف دارو خونه هم هست؟!
_بله عزیزم فکر کنم دوتا کوچه جلوتر یکی باشه
لبخندی زدو گفت:خیلی ممنون.
بعد یه پلاستیک پر بستنی رو به سمتم گرفت و گفت:ناقابل یکی بردارید
_ممنون نمی‌خورم
_بردارید توروخدا
خلاصه انقدر اصرار کرد که برداشتم چند قدم که ازم دور شد بستی رو باز کردم و درحالی که پوشش رو در می آوردم حس کردم یچیزی داخل بسته هست به تعجب کاغذ رو درآوردم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
(سارام عسل بیا دارو خونه) با بهت بیشتر به طرف دارو خونه حرکت کردم وارد شدم با دیدن سارا دنبالش راه افتادم وارد انباری داروخونه شدیم نسشتم رویه صندلی و گفتم:سارا تو چرا این شکلی شدی؟!
دستش رو گذاشت رویه بینیش و گفت:هیس ساکت بابا میشنون گریمم کردن الانم اومدیم اینجا سهیل بیاد برات نقشه رو بگه چند دقیقه بعد سهیل که روپوش پزشکی پوشیده بود و هیچ شباهتی به خودش نداشت اومد و گفت:بشینین رو زمین بگم براتون قضیه چیه.
هر دومون نشستیم لبش رو با زبونش تر کردو گفت:خوب گوش کنین ببینید چی میگم نقشه رو یدور برای سارا خانوم گفتم مونده شما ببینید ما برای شما یه خونه گرفتیم دقیقا آپارتمان روبه رویی من تک تک گوشه های خونه دوربین کار گذاشتس یعنی شما کاملا تحت نظر مایید و هیچکس نمیتونه بهتون آسیب بزنه شما باید بتونین اعتماد کیارش رو جلب کنید هدف اصلی ما کیارش کوچک ترین خطا موجب مرگ خودتون و مامورین با میشه پس حواستون باشه الانم آدرس یه آرایشگاه رو میدم بهتون میرین اونجا تا همکار های ما براتون دوربین و شنود مخفی بزارن تا نیاز نباشه با ما در ارتباط باشین در ضمن اینو باید بدونین که من تویه اون باند هستم و کاملا اونجا نفوذ دارم پس نباید بترسید.
با تعجب گفتم:پس الا چجوری اومدید اینجا؟!
نیشخندی زدو گفت:بدلم اونجاس برای هر کدوم از شماها هم یک بدل ساخته شده و در صورتی که لازم شد از اونجا خارج بشید بدون اینکه اونا بفهمن شنا میرید و بدلتون میمونه.
سرمون رو تکون دادیم یه کارت گذاشت رویه میز و گفت:این آدرس آرایشگاه سارا خانوم اول شما برین لباساتونو عوض کنین گریمتون رو پاک کنید... بعد شما برین عسل خانوم چادر سارا خانوم رو شما سرتون کنید.
هردو مطیعانه سرمون رو تکون
ابروهام رو دادم بالا و گفتم:فقط چهل درصد؟! آقای محترم شما بخاطر چهل درصد میخاین منو...._بفرستید تویه دهن شیر؟!
کلافه شده بود از این بحث حسابی کلافه شده بود دستی تویه موهاش کشیدو گفت‌:این خسلت شغل ماهست ما حتی بخاطر یک درصد هم نیرو هامون رو می‌فرستیم تویه دهن شیر!
خونسرد بهش خیره شدم و گفتم:شما میگین نیرو ها من نیروی شما نیستم که هستم؟!
این دفعه سریع جواب داد:وقتی برای ما کار کنید قطعا یکی از نیروهای ما هستید ببینید خانوم شما خیالتون راحت باشه من هم امنیت شما و هم امنیت دوستتون رو تامین میکنیم.
به صندلی تکیه دادم و گفتم:بسیار خوب من الا چیکار باید بکنم؟!
لبخند پیروزمندانه ای رویه لباش نشست و گفت:دوستتون یه عنوان دوست دختر من و شنا به عنوان دوست دختر قبلی یکی از نیروهامون و همچنین دوست دختر برادر همون نیرومون وارد این باند بشید.
سرم رو تکون دادم و گفتم:خیل و خوب فقط یچیزی
_چی؟!
_من باید خونرو عوض کنم اونجا حس امنیت نمیکنم
_خیل و خوب باشه مشکلی نیست فقط شما و دوستتون فردا ساعت هفت صبح جلویه همین کافه باشید.
سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم و از کافه زدم بیرون بلافاصله یه خانوم چادری جلوم ایستاد و گفت :ببخشید خانوم این اطراف دارو خونه هم هست؟!
_بله عزیزم فکر کنم دوتا کوچه جلوتر یکی باشه
لبخندی زدو گفت:خیلی ممنون.
بعد یه پلاستیک پر بستنی رو به سمتم گرفت و گفت:ناقابل یکی بردارید
_ممنون نمی‌خورم
_بردارید توروخدا
خلاصه انقدر اصرار کرد که برداشتم چند قدم که ازم دور شد بستی رو باز کردم و درحالی که پوشش رو در می آوردم حس کردم یچیزی داخل بسته هست به تعجب کاغذ رو درآوردم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
(سارام عسل بیا دارو خونه) با بهت بیشتر به طرف دارو خونه حرکت کردم وارد شدم با دیدن سارا دنبالش راه افتادم وارد انباری داروخونه شدیم نسشتم رویه صندلی و گفتم:سارا تو چرا این شکلی شدی؟!
دستش رو گذاشت رویه بینیش و گفت:هیس ساکت بابا میشنون گریمم کردن الانم اومدیم اینجا سهیل بیاد برات نقشه رو بگه چند دقیقه بعد سهیل که روپوش پزشکی پوشیده بود و هیچ شباهتی به خودش نداشت اومد و گفت:بشینین رو زمین بگم براتون قضیه چیه.
هر دومون نشستیم لبش رو با زبونش تر کردو گفت:خوب گوش کنین ببینید چی میگم نقشه رو یدور برای سارا خانوم گفتم مونده شما ببینید ما برای شما یه خونه گرفتیم دقیقا آپارتمان روبه رویی من تک تک گوشه های خونه دوربین کار گذاشتس یعنی شما کاملا تحت نظر مایید و هیچکس نمیتونه بهتون آسیب بزنه شما باید بتونین اعتماد کیارش رو جلب کنید هدف اصلی ما کیارش کوچک ترین خطا موجب مرگ خودتون و مامورین با میشه پس حواستون باشه الانم آدرس یه آرایشگاه رو میدم بهتون میرین اونجا تا همکار های ما براتون دوربین و شنود مخفی بزارن تا نیاز نباشه با ما در ارتباط باشین در ضمن اینو باید بدونین که من تویه اون باند هستم و کاملا اونجا نفوذ دارم پس نباید بترسید.
با تعجب گفتم:پس الا چجوری اومدید اینجا؟!
نیشخندی زدو گفت:بدلم اونجاس برای هر کدوم از شماها هم یک بدل ساخته شده و در صورتی که لازم شد از اونجا خارج بشید بدون اینکه اونا بفهمن شنا میرید و بدلتون میمونه.
سرمون رو تکون دادیم یه کارت گذاشت رویه میز و گفت:این آدرس آرایشگاه سارا خانوم اول شما برین لباساتونو عوض کنین گریمتون رو پاک کنید... بعد شما برین عسل خانوم چادر سارا خانوم رو شما سرتون کنید.
هردو مطیعانه سرمون رو تکون
کاری که گفت رو با دقت انجام دادیم و از داروخانه زدیم بیرون به ادرس آرایشگاه خیره شدم یه آرایشگاه فوق‌العاده معروف بود برای یه تاکسی دست تکون دادیم آدرس رو بدستش سپردیم و رویه صندلی عقب جا گرفتیم سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم چشمام رو بستم با ایستادن ماشین کرایه رو حساب کردیم و از ماشین پیاده شدیم ساختمان آرایشگاه فوق‌العاده لوکس بود یه ساختمان با سنگ مرمر و یه در پر نقش و نگار با یه سردر شکل اهو زنگ اول رو فشردیم در بدون هیچ حرفی باز شد وارد شدیم یه خانوم مسن از سالن اومد بیرون و گفت:عسل و سارا؟!
_بله خودمونیم
لبخندی زدو گفت :بشنید رویه صندلی بگم الهم بیاد کارتون رو انجام بده.
رویه صندلی های نشستیم دوتا دختر جوون با آرایش سنگین اومدن سمتمون یکی که انگار از اون یکی بزرگتر بود گفت:عزیزم دوست دارین موهاتون رو چه رنگی کنیم؟!
بعد هم خیلی نا محسوس کف دستش رو نشونم داد نوشته بود لازمه خوب خیلی وقت بود دلم میخاست موهامو رنگ کنم برای همین گفتم:شکلاتی با رگه های سفید.
سرش رو تکون داد سارا هم از دختری که گویا مسئولیت آرایش سارا رو داشت خواست که موهاش رو مثل موهای من رنگ کنه بعد از اینکه کار رنگ موهامون تموم شد الهام گفت:خوب ببین عزیزم این رنگ موهات اصلا نیازی به مراقبت نداره میتونی با خیال راحت بری حموم یا موهات رو شونه کنی پس اصلا نگران نباش.
کاملا مشخص بود منظورش شنودی بود که تویه موهامون کار گذاشته بود سرم رو تکون دادم ازش تشکر کردم و از آرایشگاه زدیم بیرون انقدر خسته بودم که نای راه رفتن نداشتم فقط دلم میخاست هرچه زودتر برم خونه سارا بازوم رو گرفته بود دنبال خودش می‌کشید یه تاکسی گرفت و پرتم کرد تویه ماشین چشمام رو بستم و انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با تکون های شدیدی از خواب پریدم به صورت غضب ناک سارا خیره شدم با غیض گفت:گمشو پایین.
با بدبختی و گیجی از ماشین اومدم بیرون کلید و انداختم تویه در و وارد خونه شدم مسافت حیاط تا خونه رو مثل مرده ها طی کردم و وارد خونه شدم پاهام رو بزور رویه زمین کشیدم و وارد اتاق شدم خودم رو رویه تخت پرت کردم عطر مهراب ریم رو پر کرد دلم براش تنگ شده بود ناخودآگاه از اینکه نمیدونستم الا کجاست بغضم گرفت حس این بغض رو خوب می‌شناختم حس ناتوانی بدبختی! یعنی الا چیکار می‌کرد؟! حالش خوبه؟! اصلا به من فکر میکنه؟ الهی کشیدم و سعی کردم مغزم رو از هرچی فکره خالی کنم.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
کاری که گفت رو با دقت انجام دادیم و از داروخانه زدیم بیرون به ادرس آرایشگاه خیره شدم یه آرایشگاه فوق‌العاده معروف بود برای یه تاکسی دست تکون دادیم آدرس رو بدستش سپردیم و رویه صندلی عقب جا گرفتیم سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم چشمام رو بستم با ایستادن ماشین کرایه رو حساب کردیم و از ماشین پیاده شدیم ساختمان آرایشگاه فوق‌العاده لوکس بود یه ساختمان با سنگ مرمر و یه در پر نقش و نگار با یه سردر شکل اهو زنگ اول رو فشردیم در بدون هیچ حرفی باز شد وارد شدیم یه خانوم مسن از سالن اومد بیرون و گفت:عسل و سارا؟!
_بله خودمونیم
لبخندی زدو گفت :بشنید رویه صندلی بگم الهم بیاد کارتون رو انجام بده.
رویه صندلی های نشستیم دوتا دختر جوون با آرایش سنگین اومدن سمتمون یکی که انگار از اون یکی بزرگتر بود گفت:عزیزم دوست دارین موهاتون رو چه رنگی کنیم؟!
بعد هم خیلی نا محسوس کف دستش رو نشونم داد نوشته بود لازمه خوب خیلی وقت بود دلم میخاست موهامو رنگ کنم برای همین گفتم:شکلاتی با رگه های سفید.
سرش رو تکون داد سارا هم از دختری که گویا مسئولیت آرایش سارا رو داشت خواست که موهاش رو مثل موهای من رنگ کنه بعد از اینکه کار رنگ موهامون تموم شد الهام گفت:خوب ببین عزیزم این رنگ موهات اصلا نیازی به مراقبت نداره میتونی با خیال راحت بری حموم یا موهات رو شونه کنی پس اصلا نگران نباش.
کاملا مشخص بود منظورش شنودی بود که تویه موهامون کار گذاشته بود سرم رو تکون دادم ازش تشکر کردم و از آرایشگاه زدیم بیرون انقدر خسته بودم که نای راه رفتن نداشتم فقط دلم میخاست هرچه زودتر برم خونه سارا بازوم رو گرفته بود دنبال خودش می‌کشید یه تاکسی گرفت و پرتم کرد تویه ماشین چشمام رو بستم و انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با تکون های شدیدی از خواب پریدم به صورت غضب ناک سارا خیره شدم با غیض گفت:گمشو پایین.
با بدبختی و گیجی از ماشین اومدم بیرون کلید و انداختم تویه در و وارد خونه شدم مسافت حیاط تا خونه رو مثل مرده ها طی کردم و وارد خونه شدم پاهام رو بزور رویه زمین کشیدم و وارد اتاق شدم خودم رو رویه تخت پرت کردم عطر مهراب ریم رو پر کرد دلم براش تنگ شده بود ناخودآگاه از اینکه نمیدونستم الا کجاست بغضم گرفت حس این بغض رو خوب می‌شناختم حس ناتوانی بدبختی! یعنی الا چیکار می‌کرد؟! حالش خوبه؟! اصلا به من فکر میکنه؟ الهی کشیدم و سعی کردم مغزم رو از هرچی فکره خالی کنم.
نفهمیدم کی خوابم برد.
(سارا)
با صدای جیغ داد عسل هراسون خودم رو تویه اتاقش انداختم تویه خواب داشت گریه میکرد و جیغ می‌کشید _نبرینش.... نبرینش توروخدا
میترسیدم یهو بیدارش کنم قلبش از کار بایسته صورتش پر عرق بود دستم رو رویه بازوش گذاشتم شروع کردم به تکون دادنش هرکار میکردم بیدار نمیشد یهو یکی محکم زدم تو گوشش هین کشید از خواب بیدار شد با هول محکم بغلش کردم و گفتم:هیش هیچی نیست عزیزم هیچی نیست خواب دیدی
صورتش قرمز شده بود تند تند نفس می‌کشید نمیدونم چه خوابی دیده بود که اینجوری بهم ریخته بود بعد چند دقیقه که آروم شد از خودم جداش کردم و گفتم:چی خواب دیدی عسل چرا اینجوری ترسیدی؟!
_نمی.. نمیخام.. بهش فکر کنم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خیل و خوب بهش فکر نکن بخواب.
خواستم از جام بلند بشم که دستم رو گرفت و گفت:می.. میشه بشینی خوابم ببره بعد بری؟!
کنارش نشستم سرش رو گذاشت رویه پام و چشماش رو بست نمیدونم چقدر موهاش رو نوازش کردم ولی میدونم انقدر طول کشید که خودمم خوابم برد.
(کیارش)
عکس و مشخصاتش رو جلویه چشماش گذاشتم و گفتم:کی برادرت رو اعدام کردن؟! اصلا برای چی اعدامش کردن اونکه مشخص بود همدس داره و در اصل نباید اعدام می‌شده!
_خوب نمیدونم چجوری ولی یسری مدارک و شهادت یه پزشک باعث شد برادرم قاتل شناخته بشه.
نیشخندی زدمو گفتم:و تو برای انتقام خودت رو یه آدم روانی نشون دادی؟!
رنگ از روش پرید لبم و تر کردم و ادامه دادم:ببین من میخام از این پزشک انتقام بگیرم اما نه انتقام جسمی انتقام روحی!
لبخند رویه لبش نشون میداد این آدم راست کار منه کمی خودش رو جلو کشیدو گفت‌:من باید چیکار کنم؟!
_باید سایه به سایه یه شخصی رو تعقیب کنی و بعد سر یه فرست مناسب که مدارک مناسبی رو پیدا کردیم زندانیش میکنی!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:در ضمن به غیر از انتقامی که میگیری پول خوبیم بهت میدم.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
نفهمیدم کی خوابم برد.
(سارا)
با صدای جیغ داد عسل هراسون خودم رو تویه اتاقش انداختم تویه خواب داشت گریه میکرد و جیغ می‌کشید _نبرینش.... نبرینش توروخدا
میترسیدم یهو بیدارش کنم قلبش از کار بایسته صورتش پر عرق بود دستم رو رویه بازوش گذاشتم شروع کردم به تکون دادنش هرکار میکردم بیدار نمیشد یهو یکی محکم زدم تو گوشش هین کشید از خواب بیدار شد با هول محکم بغلش کردم و گفتم:هیش هیچی نیست عزیزم هیچی نیست خواب دیدی
صورتش قرمز شده بود تند تند نفس می‌کشید نمیدونم چه خوابی دیده بود که اینجوری بهم ریخته بود بعد چند دقیقه که آروم شد از خودم جداش کردم و گفتم:چی خواب دیدی عسل چرا اینجوری ترسیدی؟!
_نمی.. نمیخام.. بهش فکر کنم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خیل و خوب بهش فکر نکن بخواب.
خواستم از جام بلند بشم که دستم رو گرفت و گفت:می.. میشه بشینی خوابم ببره بعد بری؟!
کنارش نشستم سرش رو گذاشت رویه پام و چشماش رو بست نمیدونم چقدر موهاش رو نوازش کردم ولی میدونم انقدر طول کشید که خودمم خوابم برد.
(کیارش)
عکس و مشخصاتش رو جلویه چشماش گذاشتم و گفتم:کی برادرت رو اعدام کردن؟! اصلا برای چی اعدامش کردن اونکه مشخص بود همدس داره و در اصل نباید اعدام می‌شده!
_خوب نمیدونم چجوری ولی یسری مدارک و شهادت یه پزشک باعث شد برادرم قاتل شناخته بشه.
نیشخندی زدمو گفتم:و تو برای انتقام خودت رو یه آدم روانی نشون دادی؟!
رنگ از روش پرید لبم و تر کردم و ادامه دادم:ببین من میخام از این پزشک انتقام بگیرم اما نه انتقام جسمی انتقام روحی!
لبخند رویه لبش نشون میداد این آدم راست کار منه کمی خودش رو جلو کشیدو گفت‌:من باید چیکار کنم؟!
_باید سایه به سایه یه شخصی رو تعقیب کنی و بعد سر یه فرست مناسب که مدارک مناسبی رو پیدا کردیم زندانیش میکنی!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:در ضمن به غیر از انتقامی که میگیری پول خوبیم بهت میدم.
خوب این طبیعی بود که اسم پول بیاد وسط کارش رو بهتر انجام بده خیلیا حتی بخاطر پول آدم میکشتن اینکه من ازش خواسته بودم چیزی نبود موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم منوچهر چهره ی بانمک رزا اومد جلوی چشمام لحظه کل وجودم رو نفرت فرا گرفت تنها دلیلی که براش کار می‌کردم این بود که روزی بتونم انتقام قطره قطره اشکهایی که رزا ریخته بود رو بگیرم
نیشخندی زدم و به بهزاد اشاره کردم که میتونه بره آیکون پاسخ تماس رو لمس کردم.
_بله
منوچهر:کجایی کیارش؟!
_اومدم بیرون یه هوایی بخورم چطور مگه؟!
منوچهر:این نیروهایی که گفتی کی میان؟! مارتین نقشه هارو میخاد باید هرچه سریع تر تحویلش بدیم
کمی مکث کردم و گفتم:کی میخواد این نقشه هارو؟!
منوچهر:واسه دوماه.
_خیل و خوب یه فکری میکنم براش یکم بهم فرست بده.
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد مردک بیشعور خوب قطعا اگر من سارا و عسل رو تایید نمیکردم اونارو نمیفرستاد به همچین ماموریتی پس جای نگرانی نبود.
با یادآوری عسل یادم اومد امروز میخاد خونشو عوض کنه و همین امروزم میان داخل کار صفحه موبایلم رن روشن کردم و براش نوشتم(سلام... خسته نباشید هروقت تویه خونه جدیدتون مستقر شدید بهم بگید تا بیام دنبالتون برای فاز یک نقشه)خیلی زود جوابش اومد (سلام خونه ای که اجازه کردیم مبله هست و خداروشکر اسباب کشی آنچنانی نداریم شما یکساعت دیگه بیاین دنبالمون)به ساعت گوشیم خیره شدم ساعت ده بود یازده باید میرفتم دنبالشون براش نوشتم(آدرس رو برام بفرستید لطفا) بلافاصله آدرس رو برام فرستاد.
(عسل)
با بدبختی چندتا پله ی آخرو طی کردم جعبه هارو گذاشتم رویه زمین و داد زدم:سارا هوی
_هان؟!
_بیا اینارو ببر تو عشقم
کلشو از در آورد بیرون گفت:ببین من نه غذا درست میکنم... نه مانتو آبیم رو میدم بهت الکی به خودت فشار نیار اوکی؟!
دندونام رو آوردم بیرون لب پایینم رو دادم تو و گفتم:گگگ... مسخره... بی تربیت حیف من....... حیف من واقعا...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین