- Dec
- 84
- 299
- مدالها
- 2
با دو به طرفش رفتم کنارش نشستم و گفتم:چیشده کی بود؟!(سارا)
انقدر حالم بد بود که نمیدونستم باید چیکار کنم ندیدین سارا و رزوان عوض کردن خونه راضی کردن عسل با فکر که به سرم سریع دستم رو برای یه تاکسی تکون دادم ایستاد سوار شدم و آدرس یکی از پاساژ های بزرگ رو بهش دادم به محض اینکه رسیدیم پیاده شدم و وارد پاساژ شدم...
تقریبا دو ساعت بعد با یه پلاستیک پر لباس اومدم بیرون لباسای قدیدمیم رو ریختم تو سطل زباله و به عسل پیام دادم بیاد سر خیابون وایسته باهم بریم بیرون یه هوایی بخوره تویه فکرم درگیر این بودم که چطور میشه موبایل و لباسای عسل رو ازش دور کنم بعد هم ببرمش آپارتمانی که سهیل گفت با فکری که به سرم زد با ذوق به طرف محلی که قبلا با عسل برای گیر آوردن دارو رفته بودیم رفتم دارویی که هیچوقت پیدا نشد نیشخندی زدم تقریبا بعد دو ساعت جون کندن پیداش کردم با کنجکاوی به اطراف نگاه میکردم که با دیدن یه جوون لاغر موتور سوار فهمیدم این راست کار خودمه به طرفش رفتم و گفتم:سلام
_امرتون
_یکاری بهت میگم اگر برام درست انجامش بدی یه پول خیلی خوب بهت میدم.
با کنجکاوی به طرفم اومد وقتی نقشه رو براش تعریف کردم با خباثت گفت:راست کار خودمه.
آدرس رو بهش دادم و خودم کمی دور از محل قراری که با عسل گذاشته بودم ایستادم حسابی از دستم شاکی بود چون اون موقع بهش زنگ زدم و قرار رو کمی عقب انداختم عسل هم از بدقولی متنفر بود پسره وقتی عسل سرش رفت تو گوشی که به من پیام بده با بالا ترین سرعت حمله کرد و گوشیش رو از دستش کشید چون میخاست باهاش مقابله کنه پخش زمین شد و پر گل بعد هم سریع فرار کرد کمی قیافم رو شک زده کردم و بلند جیغ زدم:کمک
و با دو به طرف عسل رفتم هنوز تویه بهت بود یک لحظه با دیدن کف دستاش که پر خون بود عذاب وجدان گرفتم ولی خوب بخاطر خودش بود
درحالی که اشکاش میریخت گفت:نمیدونم کی بود چیکار کنم حالا با این سرو وضع؟!
حالا وقتش بود نایلونی که توش لباسای جدیدش بود رو آوردم بالا و گفتم :میخاستم سوپرایزت کنم ولی خوب مثل اینکه الا وقت مناسبی برای سوپرایز نیست به بدبختی از جاش بلند شدو گفت:پر گلم اینجوری بریم بیرون؟گوشیمم زد احمق اول بریم اداره پلیس.
_میریم بزار اول سرو وضع تورو درست کنیم
سری تکون داد و لنگان لنگان راه افتاد یهو ایستادو گفت :نظرت چیه بریم حموم قدیمیه که چندماه پیش رفتیم امروز فقط وقتم خالیه از فردا فشرده مریض دارم.
با یادآوری حرف های سهیل فهمیدم باید هرچه زودتر همه چیو بهش بگم لخ لخ کنان خودمونو تا حموم قدیمی رسوندیم ازش خواستم بره داخل و یه جا پیدا کنه تا من برم لباسارو بدم به خشک شویی بدم با استرس لباسارو انداختم تویه ستل اشغال و با دو به طرف حموم رفتم.
با خستگی بیش از حد خودمونو رویه چمن های پارک پرت کردم و گفتم:عسل یچیزی رو باید بهت بگم ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
منتظر بهم خیره شد لبام رو با زبونم تر کردم و گفتم از همهی اتفاقاتی که ازش بی خبر بود گفتم و لحظه به لحظه بهت، ترس و تعجبش بیشتر میشد شوکه گفت:خوب حالا باید چیکار کنیم؟!
_بايد اعتماد کیارش رو جلب کنید خانوما
با دیدن سهیل جفتمون از جا پریدیم بعد چند دقیقه خودمو نو جمع جور کردیم عسل که انگار تازه مغزش شروع به پردازش کرده بود و گفت:چرا ما باید به شما کمک کنیم من و سارا یه شهروند ساده ایم این شمایین که باید با اینجور ادما مقابله کنید.
نیشخند سهیل از چشمامون دور نموند با همون نیشخند گفت:اینکه کمکمون کنید به نفع جفتتونه حس میکنم هم تو میخای بدونی داییت چجوری مرده هم سارا خانوم میخاد درمورد همسرش چیزایی رو بدونه اگر قصد همکاری داشتید فردا برید محل کارتون و استعفا بدید.