جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {قَضاءآباد} اثر•سونیا کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط سورن با نام {قَضاءآباد} اثر•سونیا کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 305 بازدید, 23 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {قَضاءآباد} اثر•سونیا کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع سورن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سورن
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,338
مدال‌ها
2
بِسْمِ نْورْ
اثر: قَضاءآباد
به قلم: سونیا
ژانر: روان‌شناختی، تراژدی
عضو گپ نظارت ⦋1⦌D.E.

دیباچه:

دشنه‌ای از قضاوت بر دل، و غلافی از زخم بر جان. در این قضاء‌آباد، سبزه‌زار رویاها در آتش فهم‌های ناتمام گداخته می‌شود. شبنمِ حقیقت، آرام بر نیلوفری تنها می‌چکد، اما چه سود، وقتی که نگاه‌ها، پیش از آن‌ که بفهمند، می‌درند؟ آهویی که در حصار پیش‌داوری گرفتار شود، دیگر از سبزه زار چه بهره‌ای دارد؟ شکستن، نه از ناتوانی، که از سنگینی این نگاه‌هاست، و سکوت، پناهِ آخر دل‌هایی که دریافته‌اند حقیقت، نه در زبان‌ها، که در نگاهی بی‌دشنه زیستن است.

 
آخرین ویرایش:

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,048
2,289
مدال‌ها
2
1683008322482 (1).png

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.

حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانی
در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,338
مدال‌ها
2
در روزی ابری و خنک، آسمان به رنگ خاکستری درآمده بود و باران به آرامی بر زمین می‌ریخت. او در گوشه‌ای از کافه نشسته بود، چشمانش به دوردست‌ها خیره شده و در سکوت به گفت‌وگوهای اطراف گوش می‌داد. صدای قهقهه و شایعات در فضا پیچیده بود، اما او تنها به سایه‌های آشنا نگاه می‌کرد. هر کلمه‌ای که از لبان دوستانش خارج می‌شد، مانند تیغی بر قلبش فرود می‌آمد. او هرگز نخواست که در این بازی قضاوت شرکت کند، بلکه ترجیح می‌داد تنها ناظر باشد. در این دنیای پر از هیاهو، او به جزیره‌ای دورافتاده تبدیل شده بود که هیچ‌ک.س نمی‌توانست به آن دسترسی پیدا کند.
چشمانش، گاهی از شدت غم به تاریکی می‌رفت و گاهی به یاد لحظاتی که در جمع دوستانش شاداب بود، اشک در چشمانش حلقه می‌زد. او به یاد می‌آورد که چگونه در گذشته، هر بار که می‌خندید، احساس می‌کرد که دنیا به او لبخند می‌زند، اما حالا، آن خنده‌ها تنها یادآور دردهایش بودند. او در دلش می‌گفت:« چرا باید در جمعی که مرا نمی‌بیند، زندگی کنم؟» و این سؤال، در ذهنش مانند زخم عمیق و فراموش‌ناشدنی باقی می‌ماند.
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,338
مدال‌ها
2
دوستانش هر کدام داستان‌های خود را روایت می‌کردند، اما او به جای شرکت در گفت‌وگو، تنها به چشمانشان خیره می‌شد. چشمانی که گاه لبخند می‌زدند و گاه در عمیق‌ترین تاریکی‌ها غرق می‌شدند. او می‌دانست که هر نگاه، قضاوتی نهفته دارد. در دلش احساس می‌کرد که این قضاوت‌ها مانند زنجیری دور گردنش پیچیده‌اند. هر بار که لبخند می‌زد، گویی می‌خواست بگوید:« من اینجا هستم، اما شما مرا نمی‌بینید.» این حس، او را به یاد روزهایی می‌انداخت که هنوز در سایه‌ها گم نشده بود و می‌توانست بدون ترس از قضاوت زندگی کند.
او در این سکوت، به صدای قلبش گوش می‌داد، صدایی که به او می‌گفت که باید قوی‌تر باشد، اما هر بار که به این فکر می‌کرد، به یاد آن روزهای تلخی می‌افتاد که از سوی دیگران قضاوت شده بود. او می‌دانست که هیچ‌ک.س نمی‌تواند درک کند که پشت این سکوت، چه دنیایی از احساسات و افکار نهفته است. او احساس می‌کرد که هیچ‌ک.س نمی‌تواند او را درک کند، حتی نزدیک‌ترین دوستانش. این احساس، او را به عمق تنهایی می‌کشاند و او را در دنیای تاریکی که خود ساخته بود، محبوس می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,338
مدال‌ها
2
در کافه، صدای قهوه‌جوش و بوی دلپذیر قهوه، او را به دنیای دیگری می‌برد، اما قلبش همچنان در بند قضاوت‌ها و نگاه‌های سرد گرفتار بود. او یادداشت‌هایش را در ذهنش مرور می‌کرد؛ تاریخ‌ها و نام‌ها، هر کدام نشانه‌ای از لحظه‌ای بودند که در آن مورد قضاوت قرار گرفته بود. آیا کسی می‌دانست که پشت آن لبخند بی‌احساس، چه دنیایی از درد و تنهایی نهفته است؟ او هرگز نخواست که فریاد بزند، بلکه سکوتش را به عنوان یک سپر انتخاب کرد. او احساس می‌کرد که هیچ‌ک.س نمی‌تواند او را درک کند، حتی نزدیک‌ترین دوستانش.
این سکوت، برای او به یک عادت تبدیل شده بود. او دیگر نمی‌توانست به راحتی صحبت کند یا احساساتش را به اشتراک بگذارد. او به یاد می‌آورد که چگونه در روزهای خوب، می‌توانست با دوستانش بخندد و در مورد آرزوهایش صحبت کند، اما اکنون، این آرزوها به یک راز تبدیل شده بودند که تنها در دلش باقی مانده بودند. او به یاد می‌آورد که چگونه در گذشته، هر بار که به جمع دوستانش می‌رفت، احساس شادی و سرزندگی می‌کرد، اما اکنون، تنها سکوت و تنهایی بر او حاکم شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,338
مدال‌ها
2
دفتر خاطراتش، تنها پناهگاهش بود. در آن، قضاوت‌ها و احساساتش را به تصویر می‌کشید. هر صفحه، داستانی از یک قضاوت جدید، یک نگاه جدید و یک درد جدید بود. او به یاد می‌آورد که چگونه در یک مهمانی، یکی از دوستانش به او گفت:« چرا همیشه ساکتی؟» و این جمله، مانند پتکی بر سرش فرود آمد. او نمی‌دانست چگونه پاسخ دهد. لبخندش به همان اندازه بی‌احساس باقی ماند و در دلش طوفانی به پا شد. این جمله به زخم عمیق در دلش تبدیل شد و هر بار که به یادش می‌آورد، احساس می‌کرد که زخم تازه‌ای بر قلبش وارد می‌شود.
او در دفترش می‌نوشت:« امروز در مهمانی، یکی از دوستانم به من گفت که چرا همیشه ساکت هستم. این جمله مانند تیغی بر قلبم فرود آمد. او نمی‌داند که سکوت من چه داستانی را در دل دارد.» او این نوشته‌ها را به عنوان یک فریاد خاموش در نظر می‌گرفت. هر بار که به دفترش نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد که در حال ثبت یک حقیقت است. حقیقتی که دیگران نمی‌توانستند آن را درک کنند. او با هر کلمه، احساس می‌کرد که بخشی از بار سنگین قلبش سبک‌تر می‌شود.
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,338
مدال‌ها
2
سکوتش، خود به خود یک قضاوت بود. او به خوبی می‌دانست که در دنیای پر از صدا، سکوتش به عنوان نشانه‌ای از ضعف تعبیر می‌شود. اما او این سکوت را به عنوان یک انتخاب می‌دید. انتخابی که به او اجازه می‌داد تا دنیا را از زاویه‌ای متفاوت ببیند.
او در این سکوت، به عمق وجود خود می‌نگریست و با خود می‌گفت: «شاید قضاوت‌ها، فقط نشانه‌ای از ناتوانی دیگران در درک من باشد.» این فکر، به او قوت می‌داد تا همچنان در سکوت خود بماند و به تماشای دنیا ادامه دهد.
او به یاد می‌آورد که چگونه روزی در یک کلاس درس، معلمش از او خواسته بود تا در مورد احساساتش صحبت کند. او به خاطر ترس از قضاوت‌های دیگران، سکوت کرده بود و به جای آن، تنها به زمین خیره شده بود. این سکوت، او را به یاد روزهای تلخی می‌انداخت که هرگز نتوانسته بود خود را نشان دهد. او در دلش می‌گفت: «چرا باید از خودم بترسم؟» اما این سؤال هرگز پاسخی نمی‌یافت و او همچنان در چنبره سکوت باقی می‌ماند.
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,338
مدال‌ها
2
روزها و شب‌ها می‌گذشتند و او همچنان در دنیای خود غرق بود. هر روز، به کافه می‌رفت و به تماشا می‌نشست. او مانند یک هنرمند، تابلوی زندگی را با رنگ‌های قضاوت و سکوت می‌آفرید. در ذهنش، هر کلمه‌ای که می‌شنید، رنگی جدید به این تابلو اضافه می‌کرد. او می‌دانست که این تابلو، تنها متعلق به اوست و هیچ‌ک.س نمی‌تواند آن را ببیند. گاهی به این فکر می‌کرد که آیا روزی خواهد رسید که بتواند این تابلو را به نمایش بگذارد یا همیشه باید در سایه‌ها باقی بماند.
او در این مدت، به مرور زمان متوجه شد که سکوتش دیگر به او آرامش نمی‌دهد. هر بار که به کافه می‌رفت، احساس می‌کرد که باید فریاد بزند، اما این فریاد در گلویش می‌ماند. او به یاد می‌آورد که چگونه در گذشته، با صدای بلند می‌خندید و با دوستانش صحبت می‌کرد. اما اکنون، این صداها به یک خاطره تبدیل شده بودند. او در دلش می‌گفت: «آیا من همیشه باید در سکوت زندگی کنم؟» و این سؤال، مانند زخم عمیق در دلش باقی می‌ماند.
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,338
مدال‌ها
2
گاهی، در دل شب، وقتی که همه چیز آرام بود، او به دفتر خاطراتش نگاه می‌کرد و به یاد می‌آورد که چگونه قضاوت‌ها مانند برگ‌های پاییزی به زمین می‌افتادند. هر کدام از این برگ‌ها، داستانی از یک روز و یک قضاوت بودند. او با خود می‌گفت: «آیا روزی خواهد رسید که این قضاوت‌ها به باد بروند و من بتوانم آزادانه زندگی کنم؟» اما در دلش می‌دانست که این آزادی تنها در رویاهایش وجود دارد. او به این فکر می‌کرد که شاید روزی بتواند این قضاوت‌ها را به چالش بکشد و به دیگران نشان دهد که او فراتر از آنچه که به نظر می‌رسد، است.
او در این شب‌ها، به یاد لحظاتی می‌افتاد که در کنار دوستانش می‌خندید و احساس شادی می‌کرد. اما حالا، این لحظات تنها یک یادآوری تلخ بودند. او به یاد می‌آورد که چگونه در یک روز آفتابی، با دوستانش به پارک رفته بودند و چقدر خوشحال بودند. اما اکنون، این خوشحالی به یک خاطره تبدیل شده بود که دیگر نمی‌توانست آن را تجربه کند. او در دلش می‌گفت: «چرا باید از این قضاوت‌ها بترسم؟» اما هر بار که این سؤال را می‌پرسید، سکوتش پاسخ می‌داد.
 
موضوع نویسنده

سورن

سطح
0
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,031
13,338
مدال‌ها
2
دوستانش هر روز بیشتر از او فاصله می‌گرفتند. قضاوت‌ها و شایعات، مانند دیواری دور او کشیده بودند و او را از جمع دور می‌کردند. هر بار که لبخند می‌زد، در دلش احساس می‌کرد که بیشتر از قبل در تنهایی فرو می‌رود. او دیگر نمی‌دانست چگونه باید به آن‌ها بگوید که او تنها یک تماشاگر است، نه یک قضاوت‌گر. اما سکوتش، او را به یک معما تبدیل کرده بود. گاهی فکر می‌کرد که آیا بهتر نیست خود را از این روابط دور کند یا همچنان در تلاش باشد تا خود را به آن‌ها نزدیک کند.
او در این فکرها غرق شده بود که ناگهان یکی از دوستانش به او نزدیک شد و گفت: «چرا همیشه ساکتی؟» این سؤال مانند پتکی بر سرش فرود آمد. او نمی‌دانست چگونه باید پاسخ دهد. لبخندش به همان اندازه بی‌احساس باقی ماند و در دلش طوفانی به پا شد. او احساس می‌کرد که این سؤال، به یک زخم عمیق در دلش تبدیل شده است. او می‌خواست بگوید: «چون شما هرگز مرا نمی‌بینید» اما این کلمات از گلویش خارج نمی‌شدند و او همچنان در سکوت باقی ماند.
 
بالا پایین