ریپِر
سطح
2
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Jun
- 2,990
- 20,183
- مدالها
- 5
در یک روز بارانی دیگر، او به کافه رفت و تصمیم گرفت که برای یک بار هم که شده، حرفی بزند. اما وقتی به دور و برش نگاه کرد، ناگهان سکوت دوباره بر او غلبه کرد. او میدانست که هر کلمهای که بر زبان آورد، ممکن است به قضاوتی جدید تبدیل شود. پس دوباره به سکوت پناه برد و به یادداشتهایش در دفترش فکر کرد. آیا روزی خواهد رسید که او بتواند از این قضاوتها فرار کند؟ آیا روزی خواهد رسید که بتواند با صدای بلند بگوید: «من اینجا هستم و حق دارم که دیده شوم»؟
او به یاد میآورد که چگونه روزی در یک مهمانی، با دوستی صحبت کرده بود و او به او گفته بود: «تو همیشه ساکتی، اما من میدانم که درونت چه میگذرد.» این جمله، مانند جرقهای در دلش روشن شد. او احساس میکرد که شاید دیگران هم بتوانند او را درک کنند، اما ترس از قضاوتها او را به سکوت وا میداشت.
او در دلش میگفت: «چرا باید از خودم بترسم؟» اما این سؤال هرگز پاسخی نمییافت و او همچنان در چنبره سکوت باقی میماند.
او به یاد میآورد که چگونه روزی در یک مهمانی، با دوستی صحبت کرده بود و او به او گفته بود: «تو همیشه ساکتی، اما من میدانم که درونت چه میگذرد.» این جمله، مانند جرقهای در دلش روشن شد. او احساس میکرد که شاید دیگران هم بتوانند او را درک کنند، اما ترس از قضاوتها او را به سکوت وا میداشت.
او در دلش میگفت: «چرا باید از خودم بترسم؟» اما این سؤال هرگز پاسخی نمییافت و او همچنان در چنبره سکوت باقی میماند.
آخرین ویرایش: