جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {قَضاءآباد} اثر•سونیا کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط ریپِر با نام {قَضاءآباد} اثر•سونیا کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 549 بازدید, 23 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {قَضاءآباد} اثر•سونیا کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع ریپِر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریپِر
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
در یک روز بارانی دیگر، او به کافه رفت و تصمیم گرفت که برای یک بار هم که شده، حرفی بزند. اما وقتی به دور و برش نگاه کرد، ناگهان سکوت دوباره بر او غلبه کرد. او می‌دانست که هر کلمه‌ای که بر زبان آورد، ممکن است به قضاوتی جدید تبدیل شود. پس دوباره به سکوت پناه برد و به یادداشت‌هایش در دفترش فکر کرد. آیا روزی خواهد رسید که او بتواند از این قضاوت‌ها فرار کند؟ آیا روزی خواهد رسید که بتواند با صدای بلند بگوید: «من اینجا هستم و حق دارم که دیده شوم»؟
او به یاد می‌آورد که چگونه روزی در یک مهمانی، با دوستی صحبت کرده بود و او به او گفته بود: «تو همیشه ساکتی، اما من می‌دانم که درونت چه می‌گذرد.» این جمله، مانند جرقه‌ای در دلش روشن شد. او احساس می‌کرد که شاید دیگران هم بتوانند او را درک کنند، اما ترس از قضاوت‌ها او را به سکوت وا می‌داشت.
او در دلش می‌گفت: «چرا باید از خودم بترسم؟» اما این سؤال هرگز پاسخی نمی‌یافت و او همچنان در چنبره سکوت باقی می‌ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
زندگی‌اش به یک چرخه‌ی بی‌پایان تبدیل شده بود. قضاوت‌ها، سکوت‌ها و یادداشت‌ها، هر کدام به نحوی او را در بر گرفته بودند. او می‌دانست که این داستان ادامه دارد و او همچنان در آن نقش دارد، اما او دیگر نمی‌خواست که قربانی قضاوت‌ها باشد. او می‌خواست داستانش را بنویسد، نه به عنوان یک قربانی، بلکه به عنوان یک قهرمان. قهرمانی که در نهایت، سکوتش را به صدای خود تبدیل خواهد کرد. او در دلش امیدی نو می‌کاشت که شاید روزی بتواند به دیگران نشان دهد که سکوتش، نشانه ضعف نیست، بلکه نشانه‌ای از قدرت و استقامت اوست.
او به یاد می‌آورد که چگونه در یکی از روزهای تابستان، در یک کلاس هنر شرکت کرده بود. معلم از آن‌ها خواسته بود که احساساتشان را از طریق هنر بیان کنند. او در آن لحظه احساس کرد که این فرصتی است برای نشان دادن خود، اما ترس از قضاوت‌ها دوباره بر او غلبه کرد و او سکوت کرد. حالا، در آن کافه، او تصمیم گرفته بود که این بار متفاوت باشد. او نمی‌خواست که در سایه‌ها بماند، بلکه می‌خواست که نور را به زندگی‌اش دعوت کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
و آن روز فرا رسید. او تصمیم گرفت که دیگر در سایه‌ها پنهان نشود. در یک روز آفتابی، وقتی که دوستانش دور هم جمع شده بودند، او به آرامی به جمع پیوست. قلبش به شدت می‌تپید و ترس در دلش می‌چرخید، اما او می‌دانست که باید این بار متفاوت باشد. وقتی که یکی از دوستانش به او نگاه کرد و پرسید:« چرا همیشه ساکتی؟» او با صدای لرزان اما محکم گفت:« چون همیشه منتظر بودم که شما مرا ببینید.» این جمله، مانند جرقه‌ای در دلش روشن شد.
دوستانش با تعجب به او نگاه کردند. او احساس می‌کرد که یک بار دیگر در کافه نشسته و به تماشای آن‌ها نشسته است، اما این بار با یک تفاوت بزرگ. او دیگر سکوت نکرد و ادامه داد:« من گاهی اوقات به شدت احساس تنهایی می‌کنم، حتی وقتی که در کنار شما هستم.» این اعتراف، بار سنگینی از دوش او برداشت. او می‌دانست که این کلمات ممکن است قضاوت‌های جدیدی را به دنبال داشته باشد، اما دیگر برایش مهم نبود. او به خود قول داده بود که حقیقتش را بگوید.
دوستانش با دقت به او گوش می‌دادند. برخی از آن‌ها به آرامی لبخند زدند و برخی دیگر متوجه عمق احساسات او شدند. او ادامه داد: «من می‌خواهم که شما مرا بشناسید، نه فقط به عنوان دختری که همیشه ساکت است، بلکه به عنوان کسی که در درونش دنیایی از احساسات و آرزوها دارد.» این کلمات، مانند نسیمی تازه در جمع پیچید و او احساس کرد که دیوارهای دورش به تدریج در حال فروپاشی هستند. این لحظه، نقطه عطفی در زندگی‌اش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
بعد از آن روز، او تصمیم گرفت که هر روز بخشی از خود را به اشتراک بگذارد. او دیگر نمی‌خواست که تنها یک تماشاگر باشد. او می‌خواست در این داستان زندگی‌اش، یک شخصیت فعال باشد. هر بار که به کافه می‌رفت، با خود یادداشت‌هایی می‌برد و به دوستانش نشان می‌داد. او از قضاوت‌ها نمی‌ترسید و می‌دانست که هر کلمه‌ای که بر زبان می‌آورد، یک گام به جلو است. او به تدریج توانست خود را آزاد کند و به دیگران نشان دهد که او فراتر از قضاوت‌هاست.
او به یاد می‌آورد که چگونه در یک روز بارانی، به کافه رفته و تصمیم گرفته بود که احساساتش را با دیگران به اشتراک بگذارد. او به دوستانش گفت:« من نمی‌خواهم در این تاریکی باقی بمانم. می‌خواهم که احساساتم را با شما در میان بگذارم.» این جمله، در دلش جرقه‌ای روشن کرد. او احساس می‌کرد که این بار، دیگر نمی‌تواند سکوت کند. او با تمام وجودش می‌خواست که دیده شود و دیگران نیز او را بشناسند.
دوستانش به او گوش می‌دادند و با دقت به حرف‌هایش توجه می‌کردند. او احساس می‌کرد که این بار، سکوتش شکسته شده و او به یک قهرمان تبدیل شده است. او دیگر نمی‌خواست که قربانی قضاوت‌ها باشد، بلکه می‌خواست که با صدای بلند بگوید:« من اینجا هستم و حق دارم که دیده شوم.» این احساس، مانند یک پرنده آزاد در دلش پرواز می‌کرد و او را به سمت نور می‌برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
در یکی از روزهای گرم تابستان، او تصمیم گرفت که یک مهمانی کوچک برگزار کند. او به دوستانش دعوتنامه فرستاد و با هیجان منتظر روز مهمانی بود. این بار، او نمی‌خواست که تنها یک تماشاگر باشد، بلکه می‌خواست که همه از داستانش باخبر شوند. او در روز مهمانی، به دوستانش گفت:‌« امروز می‌خواهم داستان خودم را برای شما بگویم.» و با این جمله، همه‌چیز آغاز شد.
او با صدای محکم و واضح شروع به صحبت کرد. او از روزهایی گفت که در سایه‌ها زندگی می‌کرد و چقدر قضاوت‌های دیگران او را آزار می‌داد. او از احساس تنهایی‌اش گفت و اینکه چگونه سکوتش را به عنوان یک سپر انتخاب کرده بود. دوستانش با دقت به او گوش می‌دادند و در چشمانشان نشانه‌هایی از درک و همدردی دیده می‌شد.
این لحظه، او را به یاد روزهای سختی می‌انداخت که هرگز نمی‌خواست دوباره به آن‌ها برگردد.
او به تدریج احساس می‌کرد که این کلمات، بار سنگینی را از دوشش برمی‌دارند. او گفت:« من همیشه در ترس از قضاوت‌های شما زندگی کرده‌ام و این ترس، مرا در سکوت نگه داشته است، اما حالا، می‌خواهم که از این قضاوت‌ها فرار کنم و خودم را نشان دهم.» این اعتراف، مانند طوفانی در دل جمع پیچید و او احساس کرد که دیگر نمی‌تواند به عقب برگردد. او در دلش می‌گفت:« این بار، من باید قوی باشم.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
دوستانش با حیرت به او گوش می‌دادند. برخی از آن‌ها به آرامی لبخند زدند و برخی دیگر متوجه عمق احساسات او شدند. او ادامه داد: «من می‌خواهم که شما مرا بشناسید، نه فقط به عنوان دختری که همیشه ساکت است، بلکه به عنوان کسی که در درونش دنیایی از احساسات و آرزوها دارد.» این کلمات، مانند نسیمی تازه در جمع پیچید و او احساس کرد که دیوارهای دورش به تدریج در حال فروپاشی هستند. این لحظه، نقطه عطفی در زندگی‌اش بود.
او در آن مهمانی، از آرزوهایش و از رویاهایی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، گفت. او از این گفت که چگونه می‌خواهد به یک هنرمند تبدیل شود و احساساتش را از طریق هنر بیان کند. او به دوستانش گفت: «من می‌خواهم که این هنر، صدای من باشد. می‌خواهم که از طریق آن، خودم را نشان دهم.» این کلمات، مانند شعله‌ای در دل جمع روشن شد و او احساس کرد که دیگر نمی‌تواند به عقب برگردد.
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
پس از آن شب، زندگی‌اش به یک سفر جدید تبدیل شد. او دیگر به قضاوت‌ها اهمیت نمی‌داد و به جای آن، به جستجوی خود ادامه داد. او با دوستانش به سفرهای مختلف رفت و تجربیات جدیدی را کسب کرد. او یاد گرفت که زندگی پر از لحظات زیباست و قضاوت‌ها نمی‌توانند این لحظات را از او بگیرند. او به تدریج به یک دختر شاداب و پرانرژی تبدیل شد که داستانش را با دیگران به اشتراک می‌گذاشت و به آن‌ها نشان می‌داد که هیچ‌ک.س حق ندارد او را قضاوت کند.
او به یاد می‌آورد که چگونه در یکی از سفرهایش به کوهستان، با دوستانش نشسته و به تماشای غروب آفتاب پرداخته بودند. آن لحظه، برای او مانند یک بیداری بود. او احساس می‌کرد که زندگی‌اش به تدریج در حال تغییر است. او می‌دانست که باید از این لحظات زیبا بهره‌برداری کند و آن‌ها را به عنوان یادگاری در دلش نگه دارد. او به خود قول داد که دیگر هرگز اجازه ندهد قضاوت‌ها بر او تسلط یابند.
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
در یکی از سفرهایش به یک شهر کوچک، او با یک هنرمند آشنا شد. این هنرمند، به او یاد داد که چگونه احساساتش را به هنر تبدیل کند. او به او گفت: «هنر، بهترین راه برای بیان احساسات است. تو می‌توانی از آن برای بیان داستانت استفاده کنی.» این جمله در دل او جرقه‌ای زد و او تصمیم گرفت که احساساتش را با قلم و بوم به تصویر بکشد. او دیگر نمی‌خواست که سکوت کند، بلکه می‌خواست که با رنگ‌ها و کلمات، داستانش را روایت کند.
او در آن شهر کوچک، شروع به نقاشی کرد و هر روز ساعت‌ها را صرف خلق آثار هنری می‌کرد. هر بوم، داستانی از احساساتش بود؛ از قضاوت‌ها، تنهایی‌ها و امیدهایش. او در هر نقاشی، بخشی از خود را به نمایش می‌گذاشت و این کار برایش مانند یک درمان بود. او به تدریج متوجه شد که هنر، ابزاری قوی برای رهایی از قضاوت‌هاست. او می‌توانست از طریق هنر، احساساتش را به اشتراک بگذارد و به دیگران نشان دهد که او کیست.
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
در یکی از نمایشگاه‌های هنری، او آثارش را به نمایش گذاشت. این بار، او دیگر نمی‌ترسید که مورد قضاوت قرار گیرد. او با اعتماد به نفس ایستاده بود و به بازدیدکنندگان توضیح می‌داد که هر نقاشی، داستانی از زندگی‌اش است. او احساس می‌کرد که این نمایشگاه، نه تنها فرصتی برای به اشتراک گذاشتن هنر، بلکه فرصتی برای بیان حقیقتش است. او می‌خواست به دیگران نشان دهد که هر کسی می‌تواند قضاوت شود، اما این قضاوت‌ها نمی‌توانند شخصیت واقعی او را تعیین کنند.
او به یاد می‌آورد که چگونه در روزهای اولیه، از هر قضاوتی می‌ترسید و این ترس او را در چنبره سکوت نگه می‌داشت. اما حالا، او با افتخار در برابر جمع ایستاده بود و به آن‌ها نشان می‌داد که چگونه می‌توان از قضاوت‌ها عبور کرد. او احساس می‌کرد که این نمایشگاه، یک جشن برای آزادی‌اش است. او با هر کلمه‌ای که بر زبان می‌آورد، احساس می‌کرد که بار سنگینی از دوشش برداشته می‌شود و او به تدریج به یک زن قوی تبدیل می‌شود.
 
موضوع نویسنده

ریپِر

سطح
2
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
2,990
20,183
مدال‌ها
5
در پایان نمایشگاه، او با استقبال گرم بازدیدکنندگان مواجه شد. آن‌ها به او گفتند که آثارش چقدر تأثیرگذار است و چگونه توانسته احساسات عمیقش را به تصویر بکشد. او احساس کرد که بالاخره به هدفش رسیده است. او دیگر نمی‌خواست که در سایه‌ها بماند، بلکه می‌خواست که نور را به زندگی‌اش دعوت کند. او یاد گرفته بود که زندگی زیباست و هر لحظه‌اش را باید جشن گرفت.
او به یاد می‌آورد که چگونه در روزهای سخت، هر بار که به هنر می‌نگریست، احساس می‌کرد که یک تکه از وجودش را به دیگران نشان می‌دهد. او اکنون می‌دانست که هنر، نه تنها یک وسیله برای بیان احساسات، بلکه یک راه برای ارتباط با دیگران است. او به تدریج به این نتیجه رسید که قضاوت‌ها نمی‌توانند او را محدود کنند و او باید به زندگی‌اش ادامه دهد. او دیگر تنها یک تماشاگر نبود، بلکه یک قهرمان بود که داستانش را می‌نوشت و به دیگران نشان می‌داد که چگونه می‌توانند از قضاوت‌ها عبور کنند.
 
بالا پایین