جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [لاوینِ تعشق] اثر «ف.ب.آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسایش با نام [لاوینِ تعشق] اثر «ف.ب.آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 770 بازدید, 23 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [لاوینِ تعشق] اثر «ف.ب.آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
بعد از فرود آمدن هواپیما، از هواپیما پیاده شد. موبایلش را روشن کرد. با روشن کردن، پیام‌های فاطمه که برایش حدود دوساعت پیش فرستاده بود، آمد. در حالی که به‌سمت جایی که کیفش را باید می‌گرفت، می‌رفت به سراغ پیام‌های فاطمه رفت. نوشته بود اگر رسیدی پیام بده. مکثی کرد و دستش را روی کیبورد مشکی موبایلش رفت و فقط نوشت:«رسیدم.» و بعد ارسال کرد.
آهی کشید و گوشی‌اش را خاموش کرد و توی جیب شلوار لی آبی تقریباً تنگش گذاشت و کیفش را برداشت و به‌سمت سالن فرودگاه رفت.
از بین جمعیت نگاهش را چرخاند تا چهره‌ای آشنایی ببیند ولی هیچ چهره‌ی آشنایی ندید. یعنی یادش رفته‌بود که او دارد می‌آید؟ او که همین دو روز پیش بهش خبر داد که دارد می‌آید پس... درست زمانی که داشت از آمدن یکی ناامید میشد از پشت یکی با شدت در آغوشش گرفت. از ترس تنش سرد شد و در جایش ثابت ماند، وقتی نگاهش را روی دستان سفید و ظریف شخصی که بغلش کرد بود، انداخت؛ تنش شروع کرد به گرم شدن. تا آن دستان آشنا رهایش کردن با شوق کیف را رها کرد که کیف با صدای نسبتاً بلندی روی کاشی‌های تمیز سفید فرودگاه افتاد و خودش هم به‌سمت شخص برگشت و این دفعه او محکم بغلش کرد. با صدای آخ آرامش با لبخند کمی از فشار دستانش را کم کرد.
بعد از کمی مدت از هم جدا شدند. به خواهرکش که به مدت دو سال و نیم بود که او را ندیده بود، نگاه کرد. خیلی تغییر نکرده‌ بود؛ همان چشم‌های درشت عسلی؛ همان موهای خرمایی که همیشه روی صورتش می‌ریخت، بود. تنها چیزی که الان در صورتش نبود؛ جوش‌های قرمزی بود که همیشه در صورتش میشد از آن هزاران اعداد پیدا کرد، ولی الان صورت سفیدش تمیز و صاف بود.
الان که دیده بودش تازه می‌فهمید چقدر دلتنگش شده‌ بود. با صدای سانیا که با خوشحالی داشت باهاش حرف میزد به خودش آمد و لبخندی گرمی به خواهرکش زد.
- آبجی جونم به تهران خوش آمدی!
لبخند گرمی بهش زد و با لحن خوشحال گفت:
- ممنون آبجی کوچولو.
سانیا از پسوند کوچولو بعد از اسمش اخم نمایشی بین دو ابروی قهوه‌ایش نشاند و گفت:
- اِه آبجی، من کوچولو نیستم ها! دیگه برای خودم خانمی شدم!
تانیا با لحن شوخی گفت:
- بر منکرش لعنت.
سانیا به عادت همیشه مشتی به بازوی تانیا که باعث شد تانیا با صدای تقریباً بلندی بخندد و باعث تعجب سانیا بشود. خودش هم از صدای بلند خنده‌اش تعجب کرده‌ بود. زود خنده‌اش را قطع کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کسی هم متوجه خنده‌اش شده بود یا نه. وقتی کسی را اطرافشان ندید، لبخند راحتی زد و باز به سانیا متعجب نگاه کرد. چشمان درشت سانیا الان درشت‌تر و براق‌تر شده‌ بود و با دهان باز داشت به تانیا نگاه می‌کرد.
تانیا لبخند غمگینی زد. بهش حق می‌داد که این‌جور نگاهش کند. او خاطره‌ی خوشی از آخرین دیدارشان در ذهن او به جا نذاشته بود. نفس عمیق کشید و به دور و اطراف نگاهی انداخت و گفت:
- کسی دیگه برای استقبال نیومده؟
سانیا آب دهانش را قورت داد و با صدای که سعی می‌کرد متعجب بودنش را نشان ندهد گفت:
- نه، هیچ‌کَس نمی‌دونست تو الان میای فقط من می‌دونستم.
سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. سانیا راست می‌گفت؛ او به تنها کسی که خبر داد که دارد می‌آید، فقط سانیا بود.
***
سانیا: در گویش مازندرانی «سایه روشن جنگل» ذکر شده است، سانیا نام یکی از زنان باستانی ایران بوده‌است، نور نیاکان، ستاره خوشبختی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
مکثی کرد و کیفش را از روی کاشی‌های سرد فرودگاه برداشت. سانیا نگاهی به کیف تقریباً کوچک تانیا انداخت و بعد با تعجب سرش را بلند کرد و به تانیا نگاه کرد، متعجب پرسید:
- وسایل‌هات فقط همین‌هاست؟
سانیا نیم‌نگاهی به کیفش انداخت و لبخند تلخی زد و سرش را بلند کرد و به سانیا نگاه کرد و آرام گفت:
- آره.
سانیا سری به نشانه فهمیدن تکان داد. باهم از میان جمعیت که مشتاقانه منتظر اعضای خانواده‌شان بودند، رد شدند و از فرودگاه بیرون آمدند. به حیاط خیلی بزرگ فرودگاه که آسفالت شده‌ بود، نگاه کرد. حیاط فرودگاه مثل داخلش نبود که پر از هیاهو بود، این‌جا برعکس آرام بود و می‌شد گفت هیچ‌کَس داخل حیاط نبود.
بعد با کنجکاوی به سانیا که بی‌خیال داشت از پنج_شش پله‌ی ورودی فرودگاه پایین می‌آمد، نگاه کرد و گفت:
- مامان و بابا می‌دونن من اومدم؟
سانیا به‌سمتش که بالای پله ایستاده بود، نگاه کرد. خونسرد دست‌هایش را در مانتوی تابستانه‌ای آبی‌رنگ ساده‌اش کرد و گفت:
- نه.
تانیا ابروانش بالا پرید و از پله‌ها آرام پایین آمد و با تعجب گفت:
- نه؟
سانیا سری تکان داد و گفت:
- آره، اون‌ها فقط می‌دونن تو می‌خوای بیای ولی نمی‌دونن کی میای.
و بعد به‌سمت در بزرگ فرودگاه رفت. به دنبال سانیا رفت و با کنجکاوی گفت:
- الان کجان؟
سانیا نیم‌نگاهی بهش انداخت و گفت:
- تازگی‌ها یه موسسه خیریه با چندتا دوست‌هاشون راه انداختن؛ الان فکر کنم اون‌جا هستن.
تانیا «خوبه» آرامی زمزمه کرد. دیگر هیچ‌کدام هیچی نگفتن. وقتی از حیاط فرودگاه بیرون رفتند؛ چندتا خیابان آن‌ورتر، سانیا ماشین ۲۰۶ آلبالوی مادرشان را پارک کرده‌ بود.
زمانی که به ماشین رسیدند؛ تانیا با دیدن ماشین آشنا لبخندی زد و به‌سمت سانیا که داشت به‌طرف در راننده نگاه کرد و گفت:
- مگه تو گواهینامه گرفتی؟
سانیا با شوق سری تکان داد و گفت:
- آره تا هجده سالم شد، گرفتم.
دستی روی ماشین کشید و گفت:
- و تا گواهینامه گرفتم، مامان برای این‌که راحت برم دانشگاه ماشینش رو بهم داد.
بعد در راننده که دیگر بهش رسیده بودند را باز کرد و روی صندلی راننده نشست.
تانیا مکثی کرد و به‌سمت در کمک راننده رفت و آن را بازش کرد و بعد از نشستن در را بست و کمربندش را بست. کیف مشکی‌اش را در بغلش گذاشت. سانیا بعد از بستن کمربندش به راه افتاد.
از توی شیشه تقریباً تمیز به بیرون نگاه کرد. دلش اصلاً برای تهران تنگ نشده بود؛ زیاد هم عجیب نبود زیرا زیاد خاطرات خوشی قبل از رفتنش به جا نگذاشته بود. یک جا سال‌ها پیش خوانده بود:« همیشه مواظب باشید برای آخرین‌بار چگونه خودتان را برای دیگران نشان می‌دهید؛ زیرا آن ک.س زمانی که می‌خواهد در آینده تو را یاد کند، همان‌طور که دید بودنت تو را یاد می‌کنند.»
با صدای سانیا به خودش آمد و به‌سمت سانیا برگشت و گفت:
- چی گفتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سانیا نگاهی به تانیا انداخت و درست همان موقع دنده را عوض کرد و بی‌خیال گفت:
- گفتم می‌خوای دور این میدون بچرخوندمت؟
لبخندی زد و دستش را تکیه به سرش داد و به خواهرکش نگاه کرد. به شوخی گفت:
- نه؛ ولی معلومه تو زیاد فیلم و رمان می‌خوندی ها.
با شیطنت منتظر جواب دادن او شد ولی برعکس آن موقع‌ها که این حرف را میزد و او با هیجان جواب می‌داد:«من بازیگر نیستم ولی نویسنده‌م.» حالا با لبخند فقط به جاده نگاه می‌کرد. فهمید که یک چیزی در سال‌ها تغییر کرده‌ است. لبخندی زد و با زیرکی گفت:
- خب چه‌خبر از دنیای نویسندگی؟ چندتا رمان نوشتی؟
سانیا نیم‌نگاهی بهش انداخت و با دندان نیشش گوشه‌ای لبش را گرفت و با مکث گفت:
- هیچی.
تانیا یکی از ابروان کمانی‌اش را بالا فرستاد و گفت:
- این هیچی جواب سؤال اولی بود یا دومی؟
سانیا نفس عمیقی کشید و از آینه جلویی به ماشین پشتی نگاه کرد و گفت:
- هر دو.
جفت ابروهایش بالا رفت. با مکث گفت:
- واقعاً؛ من تا یادمه تو قبل از رفتنم داشتی یه رمان می‌نوشتی ولی حالا میگی هیچی؟
- آره ولی خب... .
مکث کرد. با کنجکاوی منتظر ادامه‌ی حرفش بود. زمانی که مکثش طولانی شد با کنجکاوی که در صدایش غوغا می‌کرد، گفت:
- خب چی؟
جوابی بهش نداد و در سکوت به رانندگی‌اش ادامه داد. تانیا با کلافگی با صدای تقریباً بلندی که در فضای کوچک ماشین انعکاس داشت، صداش زد:
- سانیا.
سانیا نیم‌نگاهی بهش انداخت و بعد زبانش را درآورد و روی لب خشک شده‌اش کشید و گفت:
- دیگه امیدی نداشتم و کسی هم نبود تا حمایتم کنه.
و دیگر ادامه نداد. اما این‌ دلیل به ظاهر مسخره برای تانیای که منتظر بیشتر از این‌ها بود، کافی نبود. نفس عمیق کشید و دست به سی*ن*ه شد و با کلافگی گفت:
- ادامه‌ش... .
سانیا نیم‌نگاهی بهش انداخت و با صدای آرامی گفت:
- یه روز وقتی که داشتم رمان می‌نوشتم؛ مانیا اومد و دیدشون. منم یادم رفت که تو و مانیا از صد جهت باهم متفاوت هستید و با خوشحالی رمانمو بهش نشون دادم.
با دلهره به خواهرکش نگاه کرد. در دو حس سرگردان بود؛ منتظر ادامه حرف سانیا بود ولی از ادامه‌ی حرفش هم می‌ترسید؛ می‌ترسید از آن چیزی که توی ذهنش داشت آرام‌آرام جان می‌گرفت.
- بعدش چی‌شد؟
احساس می‌کرد کمی صدای سانیا بغض‌آلود شده‌است.
- همه‌ی رمانم رو... پاره کرد.
سانیا نفس گرفت و بدون توجه به حال تانیا ادامه داد:
- و روی سرم ریخت و گفت این چه مزخرفاتی هست که می‌نویسی؟
احساس می‌کرد یک سطل آب یخ را روی سرش خالی کردند. یک لحظه یاد آن ذوق و شوقی که سانیا برای هر خطی که می‌نوشت، افتاد. چطور مانیا دلش آمد آرزوهای خواهر کوچکش را ویران کند و بر سرش بریزد، چطور... ؟
نگاهش را از سانیا گرفت و به جاده دوخت. با صدای بی‌حس و نامطمئن به حرفش گفت:
- خب باز شروع می‌کردی.
***
مانیا: خانه، سرای، برابر با واژه‌ی مان به معنی خانه و مسکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سانیا آب دهانش را با صدا قورت داد و با صدای آرامی گفت:
- نتونستم؛ دیگه امیدی برای ادامه نداشتم.
نفس عمیقی کشید و کلافه و عصبی اخمانش را در هم کرد و باصدای تقریباً بلندی که به‌خاطر سکوت ماشین انگار بلندتر بود، گفت:
- فقط به‌خاطر یه حرف مانیا پشتِ پا زدی به همه آرزوهات؟
سکوت کرد و به سانیا که آرام و بدون حرف به جاده نگاه می‌کرد، نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست تا کمی آرام شود. دوست نداشت روز اولی که آمده‌بود خواهرک کوچکش را برنجاند. احساس می‌کرد یک سر ماجرا تقصیر رفتن اوست ولی نه تقصیر خود سانیا هم بود. او نباید به‌خاطر یک حرف، آرزویش را رها می‌کرد. باید کاری انجام می‌داد؛ نباید می‌گذاشت سانیا در حسرت چیزی بسوزد و در آینده نه چنان دیر به‌خاطر آرزوی سوخته‌اش آه بکشد. آرام چشمانش را باز کرد. نگاهش را به جاده که پر از ماشین‌های متفاوت بود، دوخت.
با لحن آرام‌تری شروع کرد به حرف زدن.
- خیلی از نویسنده‌هایی که الان داریم داستانی ازش می‌خونیم اولاش جدی گرفته نمی‌شدن... .
مکث کرد و به سانیا که احساس می‌کرد دارد چشمانش را از او می‌دزدد، ادامه داد:
- با این‌که هیچ‌کَس ازشون حمایت نمی‌کرد ولی خودشون تلاش کردن و شروع کردن به خوندن و نوشتن و با تلاش خودشون شدن یه نویسنده.
دستش را روی دست سانیا که روی دنده بود، گذاشت. با لحن آرام و امیدواری گفت:
- سانیا هنوز هم می‌تونی شروع کنی؛ هنوزم برای شروع دیر نیست.
سانیا بامکث به تانیا نگاه کرد. تانیا در چشمان خواهرش نگاه کرد.
بادیدن نور امید در چشمان عسلی سانیا لبخندی روی لبانش آمد. سانیا انگار چیزی یادش آمده‌بود زیرا اخمانش در هم فرو رفتند.
نگاهش را از تانیا گرفت و به جاده دوخت. با بی‌حسی و سرد گفت:
- دیگه دیر برای شروع کردن.
تانیا نفس عمیق کشید و سعی کرد کلمات خوبی برای حرف زدن با سانیا که انگار از شروع دوباره می‌ترسید، انتخاب کند.
- هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست... سانیا یه نصیحت بهت می‌کنم هیچ‌وقت نذار یه چیزی برات حسرت بشه و در آینده براش غصه بخوری که چرا کاری نکردی.
دیگر هیچی نگفت. بس هم بود اگر سانیا نویسندگی را واقعاً بخواهد همین چند جمله هرچند کوچک کارش را می‌کند؛ فقط اگر بخواهد... .
«افراد بسیاری دوست دارند که داستانی، شعری یا حتیٰ کتابی بنویسند ولی هیچ‌وقت این کار را نمی‌کنند؛ می‌دانید چرا؟
چون آن‌ها از شروع کردن می‌ترسند!»
بالاخره بعد چند ساعت به خانه‌شان رسیدند. سانیا ماشین را در گوشه‌ی خیابان پارک کرد و با تانیا به‌سمت آپاتمانشان رفتند. تانیا نگاهی به در کوچک سفیدرنگ که بالای سرش پنجره‌ای کوچک بود، کرد.
سانیا از توی جیب شلوار کتون آبی‌اش کلیدی درآورد و کلید را داخل قفل انداخت و چرخاند.
در با صدای تیکی باز شد. سانیا رو بهش لبخندی زد و در را بیشتر برایش باز کرد و گفت:
- آبجی بزرگه اول شما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
تانیا با اضطرابی که در وجودش بود، بامکث وارد آپارتمان شد. اولین قسمت آپارتمان که به چشم می‌خورد، یک راهرو تقریباً کوچک بودی که اگر از راهرو بگذری وارد طبقه اول می‌شوی. راهرو به‌خاطر هوای گرگ و میش دم غروب کمی تاریک بود و چراغ کوچکش را که وسط راهرو بود، هنوز روشن نکرده‌بودند. وقتی که از راهرو گذر کرد وارد طبقه اول آپارتمان شد. هیچ‌کَس داخل طبقه اول نبود و همه‌جا ساکت و آرام بود. کنار دیوار راهرو، آسانسور و کنار آسانسور راه‌پله وجود داشت.
با صدای بسته شدن در آپارتمان، نیم‌نگاهی به پشت سرش کرد. سانیا در حالی که لبخند بزرگی روی لبانش بود؛ با قدم‌های بلند خودش را به او رساند. برخورد پاشنه‌های کفش پاشنه بلند سرخ‌رنگ سانیا با کاشی‌ها، تنها صدایی بود که در این‌جا به گوش می‌رسید. سانیا از او که کنار ورودی راهرو بود، گذر کرد و به‌سمت آسانسور رفت و دکمه‌اش را زد. تانیا با مکث کنار سانیا ایستاد و به بالای در فلزی آسانسور که طبقه‌هایی که الان آسانسور درش قرار بود را میزد، نگاه کرد. تازه طبقه هفتم یعنی طبقه آخر آپارتمان بود. آهی کشید و نگاهش را به راهرو که به‌خاطر پنجره‌ای که درش قرار داشت، روشن بود، نگاه کرد. کاشی‌های کرمی‌رنگی که کف راهرو با کف طبقات همرنگ بود، از تمیزی برق میزد. باصدای رسیدن آسانسور نگاهش را از پله‌ها گرفت و به در آسانسور که در حال باز شدند بود، نگاه کرد. وقتی در آسانسور کامل باز شد؛ خانم و آقایی که داشتند باهم حرف می‌زدند، از آن بیرون آمدند. خانمِ تا سانیا را دید و لبخند عمیقی زد و ایستاد ولی آقا بی‌هیچ حرفی به‌سمت در ورودی آپارتمان رفت. خانم با خوشحالی گفت:
- سلام سانیاجان چطوری؟ مامان و بابا خوبن؟
سانیا لبخندی زد و با لحن صمیمی گفت:
- سلام منیژه‌خانم شما خوبین؟ مامان و بابا هم خوبن، سلام می‌رسونن.
منیژه‌خانم سری تکان داد و با کنجکاوی به تانیای معذب و ساکت نگاه کرد. بعد نگاهش را به سانیا دوخت و گفت:
- سانیا جان معرفی نمی‌کنید؟
سانیا دستش را روی شانه‌ی ضریف تانیا گذاشت و رو به منیژه‌خانم کرد و گفت:
- خواهرم هستن.
و رو به تانیا کرد و لبخندی زد و ادامه داد:
- منیژه‌خانم همسایه جدیدمون هستن.
منیژه با چشمانی براق دستش را بلند کرد و رو به تانیا گرفت و با شوق گفت:
- سلام عزیزم، خوشبختم از آشنایت.
دستش را آهسته بالا آورد و با منیژه‌خانم دست داد و بالحنی که تمام سعی‌اش را می‌کرد که گرم باشد، گفت:
- همچنین.
منیژه می‌خواست باز هم حرف بزند که آقایی که همراهش بود، در حالی که کنار در ورودی آپارتمان بود با صدای بلندی صدایش زد. منیژه لبخند دستپاچه‌ای زد و باعجله گفت:
- عزیزم من دیگه میرم ولی در یه زمان مناسب حتماً بیشتر باهم آشنا میشیم.
و بعد دست تانیا را رها کرد و با عشق به‌سوی همسرش رفت.
بامکث سوار آسانسور شدند و سانیا طبقه‌ی سوم را زد.
در آسانسور به آرامی بسته شد و در فضای کوچک آسانسور صدای موسیقی آرامی پخش شد. نفس عمیقی کشید و به آینه‌ی قدی آسانسور نگاه کرد. چهره‌اش به‌خاطر کم‌خوابی شب گذشته‌اش و آرایش نکردنش بی‌روح شده‌بود. تنها جای که کمی روح به صورتش می‌پخشید فقط چشمان قهوه‌ای کشیده‌اش بود که مانند نگینی در میان پوست سفید صورتش که بدون رنگ و لعابی بود، می‌درخشید.
باصدای باز شدن در آسانسور، نگاهش را از تصویر خودش گرفت و به همراه سانیا وارد طبقه‌شان شدند.
نگاهی به فضای طبقه سوم انداخت. در این طبقه برعکس طبقات دیگر فقط دو واحد وجود داشت که روبه‌روی هم قرار داشتند. کاشی‌های کرم‌رنگ کف راهرو و کاشی‌های قهوه‌ای دورش از تمیزی داشتند می‌درخشیدند. سانیا با لبخند به‌سمت واحدشان که سمت راست بود، رفت و کنارش ایستاد. تانیا هم با مکث کنار سانیا ایستاد و به در قهوه‌ای که رویش گل رز حکاکی شده‌بود، نگاهی انداخت.
نفس عمیقی کشید و به‌طرف سانیا که آخر کلید را در جیب شلوارش پیدا کرده‌بود، نگاه کرد. سانیا کلید را در قفل کرد و در را باز کرد. مثل بار قبل گذاشت اول تانیا وارد خانه شود و بعد از تانیا خودش وارد خانه شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
تانیا بعد از این‌که کفش تابستانه‌ی بی‌پاشنه‌اش را درآورد، وارد خانه‌ شد و بعد از آن سانیا وارد خانه شد. تانیا بدون توجه به سانیا که داشت کفش‌ها را در جاکفشی ام‌دی‌اف قهوه‌‌ای‌رنگ کنار در جاساز می‌کرد، به خانه نگاه کرد. در این خانه فقط دوسال آمده‌بودند که بحث رفتنش پیش آمد... . آهی کشید و به سراسر خانه نگاه کرد. هنوز هم مثل آن موقع‌ها بود و هیچ تغییری نکرده‌بود. چند قدم برداشت و در وسط هال ایستاد. هال دو قالی دوازده‌متری فیروزه‌ زیبا می‌خورد و کنارش پذیرایی با یک قالی دوازده متری به هم چسبیده بودند. مادرش هیچ‌وقت مبل دوست نداشت برای همین تشک‌های تقریباً بلند خاکی_فیروزه‌ی سراسر هال و پذیرایی انداخته بود که رویش بالشت‌های سوسیس فیروزی رنگ بود. خانه‌شان می‌شود گفت که سبک چیدمانش قدیمی بود و این به صفاش بیشتر کمک کرده‌بود.
سانیا بعد از تمام کردن کارش به‌سمت پنجره‌ای که وسط پذیرایی بود، رفت و پرده حریر فیروزی با راه‌راه سفیدرنگ را کشید. با کشیده‌شدن پرده نور تمام خانه را گرفت و باعث زیباتر شدن خانه شد. سانیا در حالی که لبخند زیبایی روی لبان صورتی‌اش بود؛ به‌سمت آشپزخانه که کنار در بود، رفت و در همان حال گفت:
- تانی اگه می‌خوای برو توی اتاقت؛ هنوز هم مثل اولش مامان توی این همه وقت فقط برای تمیز کردنش می‌رفت.
جمله «مامان توی این همه وقت فقط برای تمیز کردنش می‌رفت» توی سرش زنگ خورد. پس مادرش به آمدن دوباره‌اش ایمان داشت؛ چیزی که خودش اصلاً به آن ایمان نداشت.
با مکث به‌سمت آخر هال رفت. روبه‌روی هال سرویس بهداشتی و حمام قرار داشت و کنارش راهروی وجود داشت که تو را به همه اتاق‌ها می‌رسانید. وارد راهرو نیمه تاریک خانه شد. اولین اتاق، اتاق او بود و روبه‌رویش اتاق مانیا قرار داشت. کنار اتاق مانیا یک اتاق نه متری قرار داشت که اتاق سانیا بود. آخرین اتاق که روبه‌رو ورودی راهرو بود، اتاق پدر و مادرش بود. نفس عمیقی کشید و به‌سمت در اتاق رفت و دستش را به‌سمت دست‌گیره طلایی رنگ در برد و آهسته بازش کرد.
وارد اتاقش شد و در را آرام بست. نفس عمیقی کشید و به فضای اتاقش نگاه کرد. سانیا درست گفته بود؛ هنوز اتاقش همان‌طور که دوسال پیش رهایش کرده‌بود، بود. در اتاق انگار اتاق را نصف کرده‌بود. تخت یک نفره‌اش گوشه‌ای دیوار بود و کنارش هم کمد قهوه‌ای‌رنگش که آینه قدیش رویش بود، قرار داشت. آن طرف اتاق میز و صندلی کامپیوتر قرار داشت که پنجره مستطیلی با پرده‌ای پارچه‌ای کرمی به فاصله نیم‌متری با میز بود ولی اگر روی صندلی بشینی می‌توانی از پنجره بیرون را نگاه کنید. به‌سمت میز کامپیوتر رفت و کنارش ایستاد. بالای میز عکس‌هایی از کودکی تا همین دوسال پیشش بود. نگاهش را به عکس فراغ‌التحصیلی‌اش که در آن خودش به همراه ژنیا دوست دوران کودکیش و اولین بیمارش خورد. هر دویشان با لبخند زیبایی که داشتند به دوربین نگاه می‌کردند و دستان‌شان را دور گردن هم حلقه کرده‌بودند. جای که عکس گرفته بودند فضای دانشگاه‌اش بود. چشمانش روی ژنیا ثابت ماند. چقدر دلتنگش بود ولی حیف که او رفته بود؛ یک رفتن بی‌بازگشت... .
نفس عمیقی کشید و آب دهانش را با غم قورت داد و نگاهش را از عکس گرفت. صندلی را عقب کشید و آرام رویش نشست. صندلی مثل آن موقع‌ها سخت و خشک بود. به صفحه سیاه نمایشگر کامپیوتر نگاه کرد. درون صحفه خودش را دید. به‌خاطر سکوت اتاق کم‌کم داشت کلافه و حوصله‌اش سر می‌رفت. او خیلی وقت بود که دیگر در جای ساکت نمانده‌بود و در این مدت به لطف فاطمه همیشه در جای شلوغ و پر سروصدا بوده‌است. نفسش را کلافه فوت کرد و سرش را زیر انداخت که چشمش به کشوی کوچک کامپیوتر افتاد.
با کنجکاوی در کشو را آرام باز کرد. کشو انگار اندکی سفت‌تر شده‌بود و با باز شدنش صدای ویژی داد. دفتر خاطرات قدیمی با جلد آبی‌ تنها چیزی بود که در کشو جا گرفته بود. یکی از ابروانش را بالا انداخت و با مکث دفتر خاطرات را برداشت و بهش نگاه کرد.

ژانیا: از نام‌های ایران باستان، پرستشگاه خدا
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
خیلی وقت بود که دیگر در این دفتر خاطرات که تنها مونسش بود، دیگر چیزی نمی‌نوشت و برایش هم مهم نبود آن دفتر کجاست و چه می‌کند؟
نفس عمیقی کشید و دفتر را روی میز گذاشت و به جلد آبی‌اش که به‌خاطر اکلیل براق شده‌بود، نگاه کرد. دوست داشت بداند آخرین خاطره که نوشته بود، مال کی بوده است. برای همین با کنجکاوی شروع کرد به ورق زدن صفحات که پر از کلماتی از جنس خاطرات بودند که با جوهر سیاه در صفحات سفیدرنگ نوشته شده‌بودند. برعکس جلد تمیز دفتر درونش پر از گرد و خاک بود. بعد کلی صفحه زدن، آخر به صفحه آخر رسید. فقط یک بیت از سعدی به خط نستعلیق نوشته شده‌بود:
«یار با ما بی‌فایی می‌کند
بی‌گناه از من جدایی می‌کند»
وقتی مصراع دوم را خواند، مکث کرد. نگاهی به تاریخی که بالاش زده شده‌بود، کرد. تاریخ به دو سال و نیم پیش دقیقاً آن زمان‌های دشوار برمی‌گشت؛ آن زمان‌های که دوست داشت تمام هستی زندگیش را بدهد ولی دیگر یاد آن روزگار نیفتد.
نگاهش را از بیت شعری که چقدر وصف حال آن زمانش و شاید حالش بود، گرفت و فضای دوست داشتنی اتاقش نگاه کرد. امکانات اتاقش در این‌جا بیشتر از اتاقک روستایی‌اش بود ولی با این حال آن‌جا را بیشتر دوست داشت.
از روی صندلی آرام بلند شد و به‌سمت تختش که روبه‌روی صندلی بود، رفت و کنارش نشست. با نشستن روی تخت، تخت کمی پایین رفت و صدای قژمانندی از خودش بیرون فرستاد. بدون توجه به صدای تخت دستش را روی پتوی گلبافت نقش برجسته آبی‌اش که رویش گل رز قرمز باز شده‌بود، نرمش کشید. نفس عمیق کشید و سرش را روی بالشت سفیدرنگ ساده‌اش گذاشت و بعد پاهایش را بالا داد. در خودش روی تخت جمع شد. به پنجره نگاه کرد. نفس عمیق کشید و آرام پلک‌هایش را روی هم گذاشت. خیلی خسته بود؛ شب گذشته اصلاً خوابش نبرده برای همین حالا به راحتی بخواب رفت.
***
با نوازش دستی روی موهای موج‌دار سیاه‌رنگش بیدار شد ولی چشمان قهوه‌ای‌رنگش را باز نکرد. یعنی کی بود که این‌طور محبت‌آمیز داشت موهایش را نوازش می‌کرد؟ نفس بی‌صدایی کشید؛ با نفس کشیدنش بوی خوش عطر گل‌نسترن مادرش در بینی‌اش پیچید. نیش اشک باز در چشمان بسته‌اش نشست. آخرین حرف‌های مادرش قبل از رفتنش در گوشش پیچید که داشت باصدای گرفته‌ی اما محکمی می‌گفت:« تانیا من تو رو نه ماه توی شکمم نگه داشتم که فقط قلب کامل بشه... الان اگه من رو دوست داری باز هم قلب رو مثل روز اول نه ولی قلب رو باز کامل کن و نذار یکی باز بیاد بزنه بشکونتش.»
آرام چشمانش را باز کرد و به مادرش که کنارش نشسته بود و آرام موهایش را نوازش می‌کرد، نگاه کرد. مادرش اولش متوجه چشمان باز تانیاکش نشد ولی وقتی چشمان باز تانیا را دید، دستش که روی موهای تانیا نوازش‌وار کشیده می‌شد، در جایی که بود، ثابت ماند. چند ثانیه طول کشید تا به خودش آمد و در تمام این مدت تانیا ساکت و با لبخند ملایمی داشت به مادرش نگاه می‌کرد. مادرش وقتی به خودش آمد با شدت سر تانیا خوابیده را آغوشش گرفت و فشار داد. تانیا با این‌که سرش کمی اذیت میشد ولی با این حال هیچی نگفت و فقط دستانش را دور مادرش حلقه کرد و لبخندی عمیقی روی لبش نشست. لحظه بسیار عالی بود تا مادرش را بغل نکرده‌بود، نفهمید بود که این‌قدر دلتنگ مادرش شده‌بود ولی تا این‌که مادرش را در آغوش گرفت همه دلتنگ‌های یک دفعه به‌طرفش هجوم آوردند. بعد از کمی مدت از هم جا شدند. تانیا از حالت خوابیده درآمد و روی تختش نشست و با خوشحالی به مادرش نگاه کرد؛ خوشحالی مادرش کمتر از تانیا نبود؛ شاید هم بیشتر هم بود، هر چه نباشد او مادری بود که خودش بچه خودش بدون توجه به دل نگرانش فقط و فقط برای بهبودی خودش به جای دیگر فرستاده بود.
تانیا به چین و چروک‌های کنار چشم مادرش و با تارهای سفیدی که ماننده گیاهان هرز به جان دشت سیاه موهای مادرش افتاد بود، نگاه کرد. پیر شده بود ولی باز هم زیبا بود. مانند کودکی بود که مادرش را از تمام زنان اطرافش زیباتر می‌دانست، شده‌بود. با صدای نرم و لطیف مادرش از فکر بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
- کی رسیدی عزیز مادر؟
لبخندی زد. صدا زدن مادرش هنوز هم مثل گذشته بود. درون آوای صدای مادرش هنوز هم عشق می‌بارید. با لحن آرامی گفت:
- عصر رسیدم.
مادرش خوبه‌ی آرامی زمزمه کرد و بعد دستش را بلند کرد و روی گونه‌ی تانیا گذاشت. نفس عمیقی کشید و لبخندی روی لبان نازک کاغذیش نشاند و به شوخی گفت:
- معلومه اون‌جا بهت خیلی خوش گذشته. زیر پوستت آب رفته.
تانیا لبخندی زد و دستش را بلند کرد و با عشق دست چروکیده ظریف مادرش را همان‌طور که روی صورتش بود، گرفت و نزدیک لبش برد و روی دست مادرش بوسه‌ای نشاند. مادرش اخم نمایشی بین دو ابروان قهوه‌ایش نشاند و دستش را آهسته از دست تانیا بیرون کشید و زود از جایش بلند شد. لبخندی زد و رو به تانیا گفت:
- بیا بریم دخترم که پدرت اگه ببینت حتماً از خوشحالی سکته می‌کنه.
از اندیشه دیدار پدر مهربانش بعد از دوسال و نیم، لبخندی روی لبش آمد. در حالی که خدا نکنه‌ی آرامی زیر لب می‌گفت، از جایش بلند شد. همراه با مادرش از اتاق خارج شدند.
داخل راهرو صدای پدرش که بلندبلند داشت با سانیا شوخی می‌کرد، به گوشش رسید. صدای پدرش مثل همیشه شاد بود ولی انگار کمی تارهای صدایش ترک خورده بود و صدایش کمی خش‌دار شده‌بود. با چند قدم به هال رسیدند. مادرش کنار ورودی راهرو ایستاد و تانیا بدون توجه به مادرش به‌سمت پدرش که روی صندلی کنار اُپن نشسته بود و از همان‌جا داشت با سانیا شوخی می‌کرد، رفت. وقتی به فاصله دو متری پدرش ایستاد دیگر پاهایش قدرت حرکت نداشتند و همان‌جا ثابت ماند. از همان‌جا به پدرش که هنوز متوجه حضور او نشده‌بود، نگاه کرد. پدرش با احساس سنگینی نگاهی روی خودش با تعجب به‌سمت نگاه برگشت که با چشمان همرنگ خودش روبه‌رو شد. شوکه شد و با شوک به تانیا بغض کرده، نگاه کرد. سانیا هم دیگر ساکت شده‌بود و کنار مادرش آمده‌بود و به صحنه روبه‌رو نگاه کرد.
پدرش یک دفعه از جایش بلند شد و آن دو متری که تانیا نتوانست بیاد را پیمود و تانیا سفت در آغوش گرم و امنش کشید. تانیا با بغض دستانش را دور کمر پدرش پیچاند و مثل پدرش سفت او را به خودش فشار داد تا باور کند که بعد از دو سال و نیم آخر پدرش را بغل کرده‌ است. بعد از چند دقیقه از هم کمی فاصله گرفتند ولی کامل از هم جدا نشدند. پدرش سر تانیا را بین دست‌ها زبر و چروکیده‌اش گرفت و با صدای گرفته‌ای گفت:
- ملکه‌ی مهربون بابا بالاخره برگشته خونه.
و بوسه‌ای مهربانی روی پیشانی بلند و سفیدش به جا گذاشت. با حضور مادرش کنارشان، پدرش با شوق سرش به‌سمت همسر مهربان و صبورش برمی‌گرداند و با عشق می‌گوید:
- عزیزم ببین ملکه‌مون بالاخره خونه اومده!
مادرش لبخندی زد و با خوشحالی به تانیا نگاه کرد. با صدای زنگ در خانه که انگار کسی آن را گرفته بود و قصد رها کردنش را نداشت به خودشان آمدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سانیا اخمی کرد و با قدم‌های محکم به‌سمت در رفت و در خانه را باز کرد. با باز شدن در مانیاای که جعبه شیرینی در دستش بود و کلافه هنوز دستش روی زنگ کنار در بود، نمایان شد. مانیا با باز شدن در می‌خواست با توپ پر چیزی بگوید که با دیدن تانیا که هنوز در آغوش پدر بود، صدایش در گلویش خفه شد. بعد چند لحظه به خودش آمد و جعبه شیرینی را به دست سانیاای که داشت مثل همیشه از نوع زنگ زدنش غرغر می‌کرد، داد و خود به‌سمت تانیا مبهم از دیدار خواهر بزرگ‌ترش رفت و او را محکم در آغوش کشید. با فرو رفتن در آغوش گرم و محبت‌آمیز مانیا به خودش آمد و با لبخند دستش را دور مانیا پیچاند و او را به خودش فشار داد. چقدر دلتنگ خواهر بزرگ‌ترش که برایش دوست و یک معلم سخت‌گیر بود، تنگ شده‌بود.
بعد از کمی مدت از هم جدا شدند. به‌خاطر پا درد مادرش که زیاد نمی‌توانست ایستاده باشد همه به‌سمت پذیرایی رفتند و روی مبل‌ها نشستند. سانیا کنار پدرش روی مبل دو نفره نشسته بود و مانیا تقریباً با فاصله روی مبل سه نفره کنار سانیا نشسته بود و مادرش هم کنار مانیا نشسته بود. تانیا روبه‌روی همه روی مبل یک نفره نرم و گرم نشسته بود.
همه داشتند یک جور خاصی به تانیا نگاه می‌کردند. تانیا با این‌که فرزند دوم یک خانواده تقریباً پر جمعیتی بود ولی باز هم در مهر و محبت بزرگ شده‌بود. تانیا به‌خاطر این‌که آن سکوت وحشتناک و نگاه خیره‌شان را تمام کند؛ لبخندی زد و رو به مانیا کرد و گفت:
- تو چرا تا این موقع بیرون بودی؟ یادمه همیشه به من سانیا می‌گفتی باید یه دختر خوب و عاقل قبل از ساعت هشت شب خونه باشه.
مانیا دوتا دستش را روی مبل کنار پایش گذاشت و لبخندی به خواهرکش زد و گفت:
- خب دیگه من این‌جا زندگی نمی‌کنم.
یکی از ابروان تانیا بالا رفت. با تعجب به مانیا نگاه کرد تا حرفش را کامل کند و او را از این تعجب دربیارد. ولی مادرش در حالی دستش را روی پای مانیا می‌گذشت گفت:
- راست میگه مادر، دیگه دادیمش عمه‌ت.
چشمان تانیا از تعجب گرد شد. همه شروع کردند به خندیدن. مانیا در حالی که روی دست مادرش که روی پایش بود، میزد گفت:
- مامان درست توضیح بده، نگاه توروخدا قیافه‌ش چطور شده؟
بعد باز شروع کرد به خندیدن. پدر در حالی که سعی می‌کرد به قیافه با نمک تانیا نخندد گفت:
- عزیزم اگه یادت باشه عمه آسیه حالش خوب نیست و و هیچ‌کَس هم نداشت برای همین دیگه مانیا رو پیشش فرستادیم.
تانیا که الان جریان را فهمید بود، لبخندی زد. مانیا لبخندی زد و به شوخی به سانیای ساکت که فقط نظاره‌گر حرف‌های آنان بود، اشاره کرد و گفت:
- از نق‌نق‌های یکی خداروشکر نجات پیدا کردم.
تانیا لبخند کوچکی زد و به سانیا که هنوز متوجه منظور حرف مانیا نشده‌بود، نگاه کرد. بعد از چند ثانیه انگار سانیا متوجه حرف مانیا شده‌بود. اخمانش را در هم کرد و گفت:
- من کی نق‌نق کردم؟
همه شروع به خندیدن کردن؛ این دفعه تانیا جزو آن‌های بود که داشت می‌خندید. سانیا با لب و لوچه‌ی آویزانی گفت:
- چرا می‌خندین؟
پدرش با خنده دستش را بلند کرد و روی موهای کوتاه قهوه‌ایش کشید و گفت:
- دخترم ناراحت نشو. مانیا باهات شوخی کرد.
سانیا چشم‌غره‌ای به پدرش رفت و گفت:
- آره معلومه داره شوخی می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بعد بغ کرده، بالشت مربعی سفیدرنگی که روی مبل بود را در بغلش گرفت و چانه‌اش را روی بالشت قرار داد.
مانیا با ذوق رو به مادرش که با لبخند داشت به سانیا نگاه می‌کرد، کرد و گفت:
- راستی مامان شما هم فردا شب میاین خونه عموحامد؟
از شنیدن اسم عموحامد خون در رگ‌هایش یخ بست. همان موقع مادرش به‌سمتش نگاه کرد. سریع سرش را زیر انداخت و به قالی فیروزه‌ای کف پذیرایی نگاه کرد. مادرش با مکث رو به مانیا کرد و گفت:
- آره میایم.
چشمانش را روی هم گذاشت. گوشه‌ی لبش را در دهانش کشید و با دندان نیشش آن را گزید. دوست نداشت به این زودی‌ها با خانواده‌اش روبه‌رو شود، اصلاً دوست نداشت... !
با صدای مادرش به خودش آمد. چشمانش را باز کرد و سرش را بلند کرد. انگار مدت زیادی را در خودش بوده است؛ چون‌که همه رفته بودند در آشپزخانه و تنها کسی که در پذیرایی بود، فقط او بود. از جایش با مکث بلند شد و به‌سمت آشپزخانه رفت و وارد آشپزخانه شد. آشپزخانه‌شان تقریباً بزرگ بود. همه‌چیز آشپزخانه از ترکیب سفید_مشکی ساخته شده‌بود. وسط آشپزخانه یک میز نهارخوری شش‌ نفر زیبایی بود که وسط آن یک گلدان پر از گل رز قرمز بود. با مکث رفت کنار مادرش روی صندلی چوبی تقریباً امنی نشست. مادرش بهش نگاهی کرد و لبخند ملیحی زد و بعد بشقاب روبه‌رویش که دایره‌ای شکل سفیدرنگی بود را برداشت و برایش غذا ریخت و روبه‌رویش گذاشت. به غذا نگاه کرد. همان چیزی که همیشه دوست داشت، برنج سفید با قرمه سبزی. قاشق و چنگال را از بغل بشقاب برداشت و شروع کرد به غذا خوردن. با این‌که هم غذا و هم دستپخت مادرش را دوست داشت ولی باز هم نتوانست با لذت بخورد. مهمانی فردا شب خانه‌ی عموحامدش تمام ذهنش را پر کرده‌بود و اجازه لذت بردن از غذا را برایش نمی‌داد.
بعد از غذا خوردن مادرش بهش اجازه نداد تا ظرف بشورد و خودش و سانیا که معلوم بود که دوست ندارد ظرف‌بشورد، همه ظرف‌ها را شستند. مانیا بعد از یکی_دو ساعت رفت. با رفتن مانیا همه خسته وارد اتاقشان شدند.
هرچی روی تخت این‌ور و آن‌ور می‌شد، خوابش نمی‌رفت. از جایش بلند شد و پتویش را از رویش برداشت و روی زمین انداخت. بالشتش را روی پتویش انداخت. زمانی که می‌‌خواست رویش بخوابد، صدای در اتاق آمد. با تعجب به در نگاه کرد و با مکث گفت:
- بفرمایید.
در آرام باز شد و مادرش وارد اتاق شد. با مکث به تانیاای که هنوز روی تخت نشسته بود، نگاه کرد و گفت:
- دیدم چراغت روشنه گفتم بیام پیشت.
لبخندی زد و گفت:
- خوب کاری کردی.
مادرش لبخندی زد و در را آرام بست و آمد روی تخت کنار تانیا نشست. با دیدن پتو و بالشت تانیا که روی زمین انداخته شده‌بود، با تعجب گفت:
- می‌خوای روی زمین بخوابی؟
تانیا نفس عمیقی کشید و گفت:
- روی تخت خوابم نمی‌بره.
مادرش سری تکان داد و هیچی نگفت. به مادرش نگاه کرد که داشت به پنجره نیمه‌باز نگاه می‌کرد. بعد با صدای آرامی گفت:
- مامان، حال بابا چطوره؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین