- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
***
بعد از فرود آمدن هواپیما، از هواپیما پیاده شد. موبایلش را روشن کرد. با روشن کردن، پیامهای فاطمه که برایش حدود دوساعت پیش فرستاده بود، آمد. در حالی که بهسمت جایی که کیفش را باید میگرفت، میرفت به سراغ پیامهای فاطمه رفت. نوشته بود اگر رسیدی پیام بده. مکثی کرد و دستش را روی کیبورد مشکی موبایلش رفت و فقط نوشت:«رسیدم.» و بعد ارسال کرد.
آهی کشید و گوشیاش را خاموش کرد و توی جیب شلوار لی آبی تقریباً تنگش گذاشت و کیفش را برداشت و بهسمت سالن فرودگاه رفت.
از بین جمعیت نگاهش را چرخاند تا چهرهای آشنایی ببیند ولی هیچ چهرهی آشنایی ندید. یعنی یادش رفتهبود که او دارد میآید؟ او که همین دو روز پیش بهش خبر داد که دارد میآید پس... درست زمانی که داشت از آمدن یکی ناامید میشد از پشت یکی با شدت در آغوشش گرفت. از ترس تنش سرد شد و در جایش ثابت ماند، وقتی نگاهش را روی دستان سفید و ظریف شخصی که بغلش کرد بود، انداخت؛ تنش شروع کرد به گرم شدن. تا آن دستان آشنا رهایش کردن با شوق کیف را رها کرد که کیف با صدای نسبتاً بلندی روی کاشیهای تمیز سفید فرودگاه افتاد و خودش هم بهسمت شخص برگشت و این دفعه او محکم بغلش کرد. با صدای آخ آرامش با لبخند کمی از فشار دستانش را کم کرد.
بعد از کمی مدت از هم جدا شدند. به خواهرکش که به مدت دو سال و نیم بود که او را ندیده بود، نگاه کرد. خیلی تغییر نکرده بود؛ همان چشمهای درشت عسلی؛ همان موهای خرمایی که همیشه روی صورتش میریخت، بود. تنها چیزی که الان در صورتش نبود؛ جوشهای قرمزی بود که همیشه در صورتش میشد از آن هزاران اعداد پیدا کرد، ولی الان صورت سفیدش تمیز و صاف بود.
الان که دیده بودش تازه میفهمید چقدر دلتنگش شده بود. با صدای سانیا که با خوشحالی داشت باهاش حرف میزد به خودش آمد و لبخندی گرمی به خواهرکش زد.
- آبجی جونم به تهران خوش آمدی!
لبخند گرمی بهش زد و با لحن خوشحال گفت:
- ممنون آبجی کوچولو.
سانیا از پسوند کوچولو بعد از اسمش اخم نمایشی بین دو ابروی قهوهایش نشاند و گفت:
- اِه آبجی، من کوچولو نیستم ها! دیگه برای خودم خانمی شدم!
تانیا با لحن شوخی گفت:
- بر منکرش لعنت.
سانیا به عادت همیشه مشتی به بازوی تانیا که باعث شد تانیا با صدای تقریباً بلندی بخندد و باعث تعجب سانیا بشود. خودش هم از صدای بلند خندهاش تعجب کرده بود. زود خندهاش را قطع کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کسی هم متوجه خندهاش شده بود یا نه. وقتی کسی را اطرافشان ندید، لبخند راحتی زد و باز به سانیا متعجب نگاه کرد. چشمان درشت سانیا الان درشتتر و براقتر شده بود و با دهان باز داشت به تانیا نگاه میکرد.
تانیا لبخند غمگینی زد. بهش حق میداد که اینجور نگاهش کند. او خاطرهی خوشی از آخرین دیدارشان در ذهن او به جا نذاشته بود. نفس عمیق کشید و به دور و اطراف نگاهی انداخت و گفت:
- کسی دیگه برای استقبال نیومده؟
سانیا آب دهانش را قورت داد و با صدای که سعی میکرد متعجب بودنش را نشان ندهد گفت:
- نه، هیچکَس نمیدونست تو الان میای فقط من میدونستم.
سری به نشانهی فهمیدن تکان داد. سانیا راست میگفت؛ او به تنها کسی که خبر داد که دارد میآید، فقط سانیا بود.
***
سانیا: در گویش مازندرانی «سایه روشن جنگل» ذکر شده است، سانیا نام یکی از زنان باستانی ایران بودهاست، نور نیاکان، ستاره خوشبختی.
بعد از فرود آمدن هواپیما، از هواپیما پیاده شد. موبایلش را روشن کرد. با روشن کردن، پیامهای فاطمه که برایش حدود دوساعت پیش فرستاده بود، آمد. در حالی که بهسمت جایی که کیفش را باید میگرفت، میرفت به سراغ پیامهای فاطمه رفت. نوشته بود اگر رسیدی پیام بده. مکثی کرد و دستش را روی کیبورد مشکی موبایلش رفت و فقط نوشت:«رسیدم.» و بعد ارسال کرد.
آهی کشید و گوشیاش را خاموش کرد و توی جیب شلوار لی آبی تقریباً تنگش گذاشت و کیفش را برداشت و بهسمت سالن فرودگاه رفت.
از بین جمعیت نگاهش را چرخاند تا چهرهای آشنایی ببیند ولی هیچ چهرهی آشنایی ندید. یعنی یادش رفتهبود که او دارد میآید؟ او که همین دو روز پیش بهش خبر داد که دارد میآید پس... درست زمانی که داشت از آمدن یکی ناامید میشد از پشت یکی با شدت در آغوشش گرفت. از ترس تنش سرد شد و در جایش ثابت ماند، وقتی نگاهش را روی دستان سفید و ظریف شخصی که بغلش کرد بود، انداخت؛ تنش شروع کرد به گرم شدن. تا آن دستان آشنا رهایش کردن با شوق کیف را رها کرد که کیف با صدای نسبتاً بلندی روی کاشیهای تمیز سفید فرودگاه افتاد و خودش هم بهسمت شخص برگشت و این دفعه او محکم بغلش کرد. با صدای آخ آرامش با لبخند کمی از فشار دستانش را کم کرد.
بعد از کمی مدت از هم جدا شدند. به خواهرکش که به مدت دو سال و نیم بود که او را ندیده بود، نگاه کرد. خیلی تغییر نکرده بود؛ همان چشمهای درشت عسلی؛ همان موهای خرمایی که همیشه روی صورتش میریخت، بود. تنها چیزی که الان در صورتش نبود؛ جوشهای قرمزی بود که همیشه در صورتش میشد از آن هزاران اعداد پیدا کرد، ولی الان صورت سفیدش تمیز و صاف بود.
الان که دیده بودش تازه میفهمید چقدر دلتنگش شده بود. با صدای سانیا که با خوشحالی داشت باهاش حرف میزد به خودش آمد و لبخندی گرمی به خواهرکش زد.
- آبجی جونم به تهران خوش آمدی!
لبخند گرمی بهش زد و با لحن خوشحال گفت:
- ممنون آبجی کوچولو.
سانیا از پسوند کوچولو بعد از اسمش اخم نمایشی بین دو ابروی قهوهایش نشاند و گفت:
- اِه آبجی، من کوچولو نیستم ها! دیگه برای خودم خانمی شدم!
تانیا با لحن شوخی گفت:
- بر منکرش لعنت.
سانیا به عادت همیشه مشتی به بازوی تانیا که باعث شد تانیا با صدای تقریباً بلندی بخندد و باعث تعجب سانیا بشود. خودش هم از صدای بلند خندهاش تعجب کرده بود. زود خندهاش را قطع کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کسی هم متوجه خندهاش شده بود یا نه. وقتی کسی را اطرافشان ندید، لبخند راحتی زد و باز به سانیا متعجب نگاه کرد. چشمان درشت سانیا الان درشتتر و براقتر شده بود و با دهان باز داشت به تانیا نگاه میکرد.
تانیا لبخند غمگینی زد. بهش حق میداد که اینجور نگاهش کند. او خاطرهی خوشی از آخرین دیدارشان در ذهن او به جا نذاشته بود. نفس عمیق کشید و به دور و اطراف نگاهی انداخت و گفت:
- کسی دیگه برای استقبال نیومده؟
سانیا آب دهانش را قورت داد و با صدای که سعی میکرد متعجب بودنش را نشان ندهد گفت:
- نه، هیچکَس نمیدونست تو الان میای فقط من میدونستم.
سری به نشانهی فهمیدن تکان داد. سانیا راست میگفت؛ او به تنها کسی که خبر داد که دارد میآید، فقط سانیا بود.
***
سانیا: در گویش مازندرانی «سایه روشن جنگل» ذکر شده است، سانیا نام یکی از زنان باستانی ایران بودهاست، نور نیاکان، ستاره خوشبختی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: