تو وجود داری،
مثل یک چیز مقدس که بوی غربت پیراهنش همه را گیج میکند.
گاهی مادرانه خرجم میکنی و گاهی نگاهت را از چشمان محتاجم میگیری.
احساس میشوی،
آنقدر واقعیت داری که تکان شانههایت را در شلوغی گریهات میتوان شماره کرد.
مثل سایه ساری که میسوزاند،
مثل بدری که محاق میشود.
غم انگیز و عجیبی،
بی آنکه خواسته باشی زمان از تو عبور میکند.
و امان از گذر زمان!
مگر من توان دیدن چین و چروکهایت را دارم لاوین جانم؟!
***
مثل یک چیز مقدس که بوی غربت پیراهنش همه را گیج میکند.
گاهی مادرانه خرجم میکنی و گاهی نگاهت را از چشمان محتاجم میگیری.
احساس میشوی،
آنقدر واقعیت داری که تکان شانههایت را در شلوغی گریهات میتوان شماره کرد.
مثل سایه ساری که میسوزاند،
مثل بدری که محاق میشود.
غم انگیز و عجیبی،
بی آنکه خواسته باشی زمان از تو عبور میکند.
و امان از گذر زمان!
مگر من توان دیدن چین و چروکهایت را دارم لاوین جانم؟!
***