هنگامی که آنها زنجير کشیده بر باورهایشان بودند. یکی از سوی روشنایی به سویشان آمد.
همگان چشم چرخاندند و به دخترک خیره شدند. از میانشان فردی هلهلهه کشید و کنار سایهها رقصید. طنین صدایش درون غار میپیچید و تعمق دختر را سیه میکرد.
- او روشنایی را دیده کور شده! خورشید نفرینش کرده. بیاییم به تیره پرستمان خوش آمد گوییم.
***
کام عمیقی از سیگار نیمه سوختهاش گرفت و روی صندلی چرمی گوشهی سالن کز کرد. تنش داغ بود و سرش به طور فجیعی نبض میزد.
محتویات بطری را بالا کشید و نگاه خسته و خمارش را به آدمهای دور و اطرافش داد. خیره شدن به آدمهای مسخ شدهای که میان دود و دم به یکدیگر همچون مار میپیچیدند چندان برایش جالب نبود! در همین حین، چشمان بیفروغش قفل دو گوی آبی آشنایی که بیشک غریبهای بیش نبود، شد.
غربیهای که تنها با یک نگاه گوشهایش را کر و دیدمانش را کور کرده بود. لحظهای احساس کرد قدرت عظیمی بر قلبش چنگ زده و ارادهٔ کندن چشمانش را از او ربوده با تکان خوردن شانهاش از شوک بیرون آمد. زمان، باز به حرکت خود ادامه داد و صداها به گوشش رسید. گونش که فکر میکرد صدایش در موزیک هضم شده است خم شد و بار دیگر کلمات را بیان کرد:
- خوبی؟!
نگاهش هنوز به آن پسر بود. با لودگی خندید و سرش را تکان داد، گفت:
- اوکیم!
- دختر، بهتره بری خونه. الان پس میافتی!
بیتوجه کشدار، صدایش را بالا برد:
- اون پسر که کنار پیست داره این سمت رو نگاه میکنه، میشناسی؟
گونش رأس نگاه او را دنبال کرد که به قامت ایستادهٔ سهیل رسید! پوزخندی زد و گفت:
- اون یه گرگینهٔ به تمام عیاره. از من میشنوی یه متریش هم نباش، وگرنه دریده میشی!
- خیلی شبیه ماهانه، نه؟!
- مثل اینکه تو حالت خوب نیست. رویا ماهان کجا، این عوضی از خود راضی کجا!
عطر خنک و سردی پرههای بینیاش را نوازش داد. نگاهش را به چشمان وحشی سهیل دوخت. در نیلی نگاهش شرارت عجیبی ساطع میشد که به سهل بر دل رویا مینشست. صورت استخوانی و مربعی شکلش، او را به یاد ماهان میانداخت، اما برخلاف پوست تیرهٔ ماهش آن پسر چون برف سپید بود.
- چه عوضی جذابی!
گونش گوشهی لبش را گاز گرفت و لبخند مضحکی زد.
- سلام آقا سهیل.
پسر ابرویی بالا داد و به سوژهٔ مورد نظرش خیره شد!
- عجیب نیست که شبیه ماه هستی
رویا زهرخندی زد و از جایش بلند شد. با قدمهای سست و نامتعادلی فاصله را طی کرد.
چشمان خمارش روی اجزای صورت سهیل در حرکت بود. گرهٔ کوری میان آن دو ابروی کمانیاش داد و گفت:
- این عجیب که تو شبیه ماه منی!
دستش را بالا برد و آرامآرام شروع به بازی کردن با موی پسر کرد.
- چقدر عطرت آدم رو گیج و منگ میکنه. میگن شخصیتهای آدمها از روی عطر پیراهنشون معلومه!
سهیل سرش را نزدیک گوشهای دخترک برد و نجواگانه زمزمه کرد:
- به خاطر همینه که عطرت شیرینه! پس باید شیرین باشی.
عطر سرد و خنک پسر به مزاجش خوش آمد.
دستش را دور کمر او حلقه زد و سر خود را روی شانههای پهن او گذاشت. آنقدر گیج و منگ شده بود که همه چیز برایش گنگ و مبهم میبود، درست مثل یک خواب
***
نیمی از دیوارهای ورودی سالن از شیشه پوشیده شده بود که سرتاسر نمای باغ را نشان میداد. گونش، لحظهای به آنسو نگاه کرد که با دیدن مردانی سیاهپوش، آرامش چشمانش فرو پاشید. دهانش را باز کرد و انگشت اشارهاش را بالا گرفت که در همان حین دیجی صدای موزیک را قطع کرد و فریاد زد:
- پلیسها!
به یکباره سالن تاریک و خوف برانگیز شد، هر کسی به سویی میدوید. یگان ویژه برای دستگیری تمامی این افراد وارد ویلا شدند. او با ترس عجیبی که این روزها در وجودش عجین شده بود به جسم بیهوش رویا خیره شد.
- باهاش چیکار میکنی؟
پسر چشم از چشمان فروبستهٔ رویای خوابآلود گرفت و گفت:
- فرار کن!
او عصبی فریاد کشید:
- چی میگی سهیل، نمیبینی وضعیت رو؟
بیتوجه به فریادهای او به سمت راهروی گوشهٔ سالن قدم برداشت. پیچ و خمهای پیچ در پیچش را طی کرد تا به انتهای آن رسید.
رویا را با آرامش ذاتی خود، روی زمین گذاشت و کورکورانه شروع به لمس کردن دیوار کرد تا اینکه انگشتش داخل سوراخ کوچکی که به طور نامعلومی جاسازی شده بود فرو رفت.
با اسکن شدن اثر انگشت، دیوار از وسط شکافته شد و راه فرار را برایش باز نمود. رویا را به آغوش کشید و با سرعت به سمت زیر زمین ویلا پا گذاشت. دیوار بهطور هوشمندی بسته شد و به شکل اول خود بازگشت.