جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,044 بازدید, 115 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۴۰۱۰۷_۲۲۳۲۰۸.png
نام رمان : مالاگاسی.
نام نویسنده : معصومه بخشی (آفل جور )
ژانر : معمایی، اجتماعی، جنایی
عضو گپ نظارت: (۳)S.O.W
خلاصه : پرونده‌ی مالاگاسی، بعد از چندین سال که همه‌ی افسرها فکر می‌کردند با مرگ الیاس بزرگ بسته شده؛ باز با گم شدن بیماران تیمارستانی و افسرده‌های شهر، پلیس‌ها به بن‌بست خوردند! اما در این میان پلیس جوانی با الهامات و زیرکی خود به دنبال سرنخ‌ها کشیده شد، او با پیدا کردن دختری که با توهمات خودش دست و پنجه نرم می‌کرد اولین رشته‌ی سرنخ‌اش را به دست گرفت.
توهمات دختر ناشی از دیدن مجرمان و کشته یا گم شدن دوستانش بود! چرا که سایه‌ی خلافکار شهر پشت آن دختر، پنهان گشته... .



مقدمه:
وقتی از خواب بیدار شدم انتظار زیادی داشتم نور آفتاب را از لابه‌لای پرده‌های پنجره‌ام بنگرم، شاید گمان می‌کردم مثل همیشه با صدای فریاد مادر چشمانم را باز خواهم کرد اما هنگامی که از خواب شیرینم بلند شدم، تلخ ترین کابوس زندگی‌ام روبه‌روام بود!

چشمانم با من غریبی می‌کرد که نه تخت را می‌دید نه روی دلنشین آفتاب را، انگار که مرده بودم. همه جا سفید بود، همه جا خالی از هر کسی جز خودم، کسانی که نمی‌دانستم کیستند و چیستند‌؛ چون خدایی مقدس فرصتی دیگر برای زنده ماندن و زندگی کردن به من دادند ولی به شرط، مالاگاسی بودن!


پ ن: گونه‌‌هایی از آفتاب پرست به نام مالاگاسی وجود دارند. بر اساس تغییر رنگ و ویژگی خاص این آفتاب پرست‌ها نام باند و بر اساس استتار شخصیت‌ها به این نام تشابه یافته است.


نظرات شما برای من ارزشمند است لطفا راجب این رمان با من بحث کن!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,447
مدال‌ها
12
1693243294786.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
هنگامی که آن‌ها زنجير کشیده بر باورهایشان بودند. یکی از سوی روشنایی به سویشان آمد.
همگان چشم چرخاندند و به دخترک خیره شدند. از میانشان فردی هلهلهه کشید و کنار سایه‌ها رقصید. طنین صدایش درون غار می‌پیچید و تعمق دختر را سیه می‌کرد.
- او روشنایی را دیده کور شده! خورشید نفرینش کرده. بیاییم به تیره پرستمان خوش آمد گوییم.
***

کام عمیقی از سیگار نیمه سوخته‌اش گرفت و روی صندلی چرمی گوشه‌ی سالن کز کرد. تنش داغ بود و سرش به طور فجیعی نبض می‌زد.
محتویات بطری را بالا کشید و نگاه خسته و خمارش را به آدم‌های دور و اطرافش داد. خیره شدن به آدم‌های مسخ شده‌ای که میان دود و دم به یکدیگر همچون مار می‌پیچیدند چندان برایش جالب نبود! در همین حین، چشمان بی‌فروغش قفل دو گوی آبی آشنایی که بی‌شک غریبه‌ای بیش نبود، شد.
غربیه‌ای که تنها با یک نگاه گوش‌هایش را کر و دیدمانش را کور کرده بود. لحظه‌ای احساس کرد قدرت عظیمی بر قلبش چنگ زده و ارادهٔ کندن چشمانش را از او ربوده با تکان خوردن شانه‌اش از شوک بیرون آمد. زمان، باز به حرکت خود ادامه داد و صداها به گوشش رسید. گونش که فکر می‌کرد صدایش در موزیک هضم شده است خم شد و بار دیگر کلمات را بیان کرد:
- خوبی؟!
نگاهش هنوز به آن پسر بود. با لودگی خندید و سرش را تکان داد، گفت:
- اوکیم!
- دختر، بهتره بری خونه. الان پس می‌افتی!
بی‌توجه کشدار، صدایش را بالا برد:
- اون پسر که کنار پیست داره این سمت رو نگاه می‌کنه، می‌شناسی؟
گونش رأس نگاه او را دنبال کرد که به قامت ایستادهٔ سهیل رسید! پوزخندی زد و گفت:
- اون یه گرگینهٔ به تمام عیاره. از من می‌شنوی یه متریش هم نباش، وگرنه دریده میشی!
- خیلی شبیه ماهانه، نه؟!
- مثل این‌که تو حالت خوب نیست. رویا ماهان کجا، این عوضی از خود راضی کجا!
عطر خنک و سردی پره‌های بینی‌اش را نوازش داد. نگاهش را به چشمان وحشی سهیل دوخت. در نیلی نگاهش شرارت عجیبی ساطع می‌شد که به سهل بر دل رویا می‌نشست. صورت استخوانی و مربعی شکلش، او را به یاد ماهان می‌انداخت، اما برخلاف پوست تیرهٔ ماهش آن پسر چون برف سپید بود.
- چه عوضی جذابی!
گونش گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و لبخند مضحکی زد.
- سلام آقا سهیل.
پسر ابرویی بالا داد و به سوژهٔ مورد نظرش خیره شد!
- عجیب نیست که شبیه ماه هستی
رویا زهرخندی زد و از جایش بلند شد. با قدم‌های سست و نامتعادلی فاصله را طی کرد.
چشمان خمارش روی اجزای صورت سهیل در حرکت بود. گرهٔ کوری میان آن دو ابروی کمانی‌اش داد و گفت:
- این عجیب که تو شبیه ماه منی!
دستش را بالا برد و آرام‌آرام شروع به بازی کردن با موی پسر کرد.
- چقدر عطرت آدم رو گیج و منگ می‌کنه. میگن شخصیت‌های آدم‌ها از روی عطر پیراهنشون معلومه!
سهیل سرش را نزدیک گوش‌های دخترک برد و نجواگانه زمزمه کرد:
- به خاطر همینه که عطرت شیرینه! پس باید شیرین باشی.
عطر سرد و خنک پسر به مزاجش خوش آمد.
دستش را دور کمر او حلقه زد و سر خود را روی شانه‌های پهن او گذاشت. آنقدر گیج و منگ شده بود که همه چیز برایش گنگ و مبهم می‌بود، درست مثل یک خواب
***
نیمی از دیوارهای ورودی سالن از شیشه پوشیده شده بود که سرتاسر نمای باغ را نشان می‌داد. گونش، لحظه‌ای به آن‌سو نگاه کرد که با دیدن مردانی سیاه‌پوش، آرامش چشمانش فرو پاشید. دهانش را باز کرد و انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت که در همان حین دیجی صدای موزیک را قطع کرد و فریاد زد:
- پلیس‌ها!
به یک‌باره سالن تاریک و خوف برانگیز شد، هر کسی به سویی می‌دوید. یگان ویژه برای دستگیری تمامی این افراد وارد ویلا شدند. او با ترس عجیبی که این روز‌ها در وجودش عجین شده بود به جسم بی‌هوش رویا خیره شد.
- باهاش چیکار می‌کنی؟
پسر چشم از چشمان فرو‌بستهٔ رویای خواب‌آلود گرفت و گفت:
- فرار کن!
او عصبی فریاد کشید:
- چی میگی سهیل، نمی‌بینی وضعیت رو؟
بی‌توجه به فریاد‌های او به سمت راهروی گوشهٔ سالن قدم برداشت. پیچ و خم‌های پیچ در پیچش را طی کرد تا به انتهای آن رسید.
رویا را با آرامش ذاتی خود، روی زمین گذاشت و کورکورانه شروع به لمس کردن دیوار کرد تا این‌که انگشتش داخل سوراخ کوچکی که به طور نامعلومی جاسازی شده بود فرو رفت.
با اسکن شدن اثر انگشت، دیوار از وسط شکافته شد و راه فرار را برایش باز نمود. رویا را به آغوش کشید و با سرعت به سمت زیر زمین ویلا پا گذاشت. دیوار به‌طور هوشمندی بسته شد و به شکل اول خود بازگشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
به راحتی با نور‌های سرخ رنگی که گوشه به گوشهٔ دیوار‌ها نصب شده بود، راهش را پیدا می‌کرد. با احتیاطِ، دوباره رویا را روی زمین خاکی گذاشت. چکش را از روی میز برداشت و به جان دیوار چوبی افتاد! با ضربات محکمش، چوب‌های باریک شکسته شدند که راهی به خانه‌ی متروکه‌ای باز شد! دخترک را همچون کودکی در آغوش گرفت و بی‌وقفه به‌سمت حیاط خانه دوید. در آن تاریکی، چشمانش چون ستاره‌ای می‌درخشیدند و لب‌هایش ناشی از نقشه‌های پلیدی که در سر داشت می‌خندید.
***
(گونش)
دخترک هاج و واج به چهرهٔ خونسردش خیره بود که چطور بی‌توجه به او راهش را کشید و رفت. به هر مشقتی که بود بغضش را نادیده گرفت و اشکش را پس زد. نگاه گذرایی به سالن تاریک خوف برانگیز روبه‌رویش کرد. با چراغ گوشی‌اش به سمت حیاط پشتی راه افتاد. مردی که پشت سرش می‌دوید، با تنهٔ محکمی او را نقش بر زمین کرد و سرقت گرفت.
- کوری آشغال؟!
دستی روی بازو‌یش نشست و از زمین او را بلند کرد. نور چراغ قوه دقیقاً روی چشمانش بود. دستانش را سایبان دو چشمش کرد و گفت:
- ببرش اون طرف.
وقتی چشمانش به نور خو گرفت، تازه فهمید در چنگال عقاب است. به روزگار سیاه خود پوزخندی زد و همراه آن پلیس سیاه پوش از ویلا خارج شد.
چشمان سرخش روی دستبندی بود که دو دستش را اسیر کرده بود، اشک مزاحمی جلوی دیدش را گرفت، اینبار جدی‌جدی بی‌خیال همه چیز شد و های‌های بنای گریه را سر گرفت. با قلبی مچاله داخل خودروی ‌‌‌‌‌پلیس نشست. نگاه به دختر روبه‌رویش کرد که هنوز فارغ از همه چیز می‌خندید و با آن دستان بسته‌اش بشکن می‌زد! کاش از اینک خود همچون او شاد می‌بود، اما هراسی که در دل داشت مجاب این می‌شد حتی بر اشک‌های خود غلبه کند! حس شومی قلبش را احاطه کرده بود، حسی که بوی مرگ را می‌داد.
در همان لحظه ناگهان صدای مهیب انفجار،
تن زمین را لرزاند که خودروی پلیس چند متر آن طرف‌تر پرتاب شد. با تکان خوردن سخت ماشین، عضلات بدنش منقبض شده و دستانش بر روی سرش چتر گردیده بود. سیگنال‌های مغزش لحظه‌ای پسین به آتش و دود واکنش داد که چشمانش را باز کرد اما با دیدی تار و گوشی سوت و کور، خس‌خس کنان ‌دستش را روی پیشانی‌اش کشاند که با لمس کردن مایه‌ی لزج روی آن، نفس به بند کشیده‌اش یکباره با بغض آزاد شد. به‌سختی با آن دستان بسته، خودش را از ماشین وارونهٔ پلیس بیرون کشید. بوی خون، با دود آتش ادغام گشته که اسید معده‌اش را به لرزه وا داشت. زردآبی همگام با سیبک گلویش بالا پایین می‌شد. ناگهان روی دلش خم شد و عق زد. با آستین لباسش دور دهانش را پاک کرد و تلوتلو خوران نزدیک عمارت سهیل رفت. نگاه ترش را به ویلای روبه‌رو‌اش داد بی‌شک اگر درنگی می‌کرد تا الان چیزی از تنش باقی نمی‌ماند!
دیدگانش نای نگاه کردن به آدم‌های نیمه سوخته را نداشت. صدای جیغ و فریاد در رقص آتش آدم‌ها گم گشته بود از دیدن جهنم مقابلش سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد. هم هق می‌زد و هم تلاش بر ایستادن می‌کرد، وضعیت ناجوری بود. با هر مشقتی که بود ایستاد و بر خلاف جهت ویلا حرکت کرد. بذر کم نور امید با دیدن خودروی سهیل که با سرعت به طرفش می‌آمد، لبخندی میان صورت سیاه و خونی‌اش نشاند ولی همین که ماشین از کنارش عبور کرد عاجزانه فریاد کشید:
- سهیل؟!
پسر از آینهٔ بغل به تصویر گونش خیره شد که هر لحظه کوچک‌تر به نظر می‌رسید! پوزخندی زد و به سرعت خود افزود. ماشین‌های ‌پلیس و آتش نشانی آژیر کنان از بغلش رد می‌شدند. انگار که ندای سوگواری سر می‌دادند. نگاهی به رویا کرد که آرام خوابیده بود. لبخندی زد و با خود زمزمه کرد:
- خوش اومدی مالاگاسی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
(رویا)

ساییده شدن قطرات باران که یک ضرب بر شیشه کوبیده می‌شد، او را هوشیار کرد. چشمانش چیزی نمی‌دید. ولیکن خودش را در کنار همان پنجرهٔ شکسته‌ای می‌دید که در روزهای کودکی به امید آزادی به آن خیره می‌شد. عمیق فضا را بو کشید. فضایی که آکنده از بوی نم و عطر عجیبی بود. قلبش ندایی از خطر را می‌داد. ندایی که تنش را سست کرده بود. نه دستانش تکان می‌خورد و نه پاهایش حسی داشت! سلول به سلول احساس کرد که در وجود خود حبس شده است.
غلتی زد که از روی بلندی چیزی با صورت بر زمین خورد. ناله‌ای کرد و خواستار کمک شد.
- کمک! یکی بهم کمک کنه.
گوله‌های اشک از گونهٔ برجسته‌اش می‌لغزید و وارد دهانش می‌شد. طعم شوری و حقارت را چشید. این طعم را به خوبی می‌شناخت، اما چیزی که برایش ناآشنا بود مکانی بود که در آن به سر می‌برد. سعی کرد از جای خود برخیزد که با باز شدن دری متوجه شد درون یک خودرو است. هر چند که دوست داشت فرد مقابل را بنگرد اما از جهتی خوشحال بود که چشمان بسته‌اش ترس درونش را پنهان کرده است. بوی عطر عجیب و اعتیادآور بار دیگر در مشامش پیچید. دانست که این خودرو متعلق به مردیست که با سکوت سهمگین و وحشتناکش خیره نگاهش می‌کند.
آب گلویش را قورت داد و تلاش بر این کرد که لرزش صدایش را قطع کند:
- پدرم ثروتمنده، اگه آزادم کنی پول خوبی گیرت میاد. منم قول میدم شکایت نکنم!
- باهاش چیکار می‌کنی؟
در همان حین متوجهٔ فرد دیگری شد. فردی که سوال خوبی پرسیده بود. گوشش را تیز کرد اما با غرش بی‌وقفهٔ آسمان لرزید و دستان بسته‌اش را روی گوش‌هایش گذاشت. ماهان همیشه می‌گفت هر روز، روز قشنگیست برای مردن. لیکن، این شب را نحس و سیاه می‌پنداشت و امیدوار بود برای یک بار هم که شده حرف‌های ماهان حقیقت داشته باشد.
- وقت خوابه
گرمای وجود مرد را هنگامی که حس کرد، جیغی ناشی از ترس دلش کشید و سرش را تکان داد. احساس کرد بر روی صورتش نشسته است کم‌کم تنش شل شد، اما دست از تقلا برنداشت.
- پدربزرگم پلیسه خیلی زود پیداتون می‌کنه.
هنگامی که روی شانهٔ پهن پسر سقوط کرد، صدای زمزمهٔ او در گوشش پیچید:
- تو هیچکس رو نداری!
***
پلکانش لرزید و آرام‌آرام باز شد.
نگاهش که به انعکاس خودش گره خورد، به یک‌باره قلبش پمپاژ نکرد. خون در رگ‌هایش یخ بست. نیم خیز شد و نشست. هر جای اتاق را نگاه می‌کرد، خودش را می‌دید! حتی سقف و زمین زیرش هم از آیینه بود!
لرزید و خود را به آغوش کشاند. تنها موهای حنایی بلندش قسمتی از بدنش را می‌پوشاند!
مردمک چشمانش از ترس سوسو می‌زد.
- خدایا، اینجا کجاست؟!
با پاهای لرزان بلند شد و دور خودش چرخید. هیچ وسیله‌ای دور و اطرفش نبود. کم‌کم بغض گلویش ترکید و چشمانش نم پس داد. به هر سویی دیوار دست می‌کشید تا راه خلاصی پیدا کند! سرما و لغزش آیینه‌ها روزنه‌ی وجود یک کابوس را از او بریده بود. صدایی عاجزانه و دلخراش از ته گلویش فریاد گونه به بیرون کشیده شد:
- کمک! یکی بهم کمک کنه!
لیز خورد و روی زمین نشست. به انعکاس خود ‌خیره شد. نمی‌دانست چرا اما احساس می‌کرد یکی از پشت آن شیشه‌ها در حال نگاه کردنش است.
***
(گونش)
شاید جسم دختر روی صندلی آبی‌ای در چهار دیواری‌ای تنگ بود اما روحش هنوز در آن ویلای سوخته پرسه می‌زد. با صدای آن پلیس از فکر بیرون آمد.
- اون ویلا متعلق به کی بود. تو از طرف کی دعوت شدی؟
گونش چشمانش را بست و با هر دو دست سر بانداژ شده‌اش را گرفت.
- نمی‌فهمم چی میگی!
- اسم هر کسی رو که می‌شناسی و توی ویلا بود بهم بگو؟
عصبی شروع به هجی کردن جمله‌اش کرد:
- من و... کیل می‌... خوام!
- تا وقتی حرف نزنی، هیچ حقی برای دفاع از خودت نداری. تو تنها کسی هستی که زنده مونده، پس باید بهمون بگی در غیر این صورت... .
صورت زخم برداشته‌اش را نزدیک برد و گفت:
- در غیر این صورت مجازات میشم؟! هیچ می‌فهمی توی شرایطی نیستم که بخوام برای تو حرف بزنم؟!
این‌بار چون کودکی شد که آبنباتش را می‌خواست!
- من وکیل می‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پوزخندی زد و از جای خود بلند شد، با همان لحن توبیخ‌گرانه گفت:
- تا وقتی چیزی نگی اینجا مهمونیمونی
زن از اتاق بازجویی خارج شد و نگاه خسته‌اش را به سرهنگ دوخت.
- نمی‌دونم چرا هیچی نمیگه! شاید توی شوک آتش سوزی باشه
مرد پشت مانیتور هدفون را از گوشش در آورد و با نگاه نافذی رو به آن‌ها گفت:
- به نظر نمیرسه شوکه شده باشه انگار خیلی عصبانی
مهناز با چشمان ریز شده به آن مرد خیره شد جوان کم سن و سالی به نظر می‌رسید انگار هنوز دانشجوی افسری خود را پشت سر نگذاشته بود. کلاه گردِ سیاهی بر سر داشت که تا گوش هایش می‌رسید. همچنین آن عینک روی چشمانش نیمی صورتش را می‌پوشاند روی هم رفته با آن تیپ دبیرستانی حسابی هیکل درشت خود را ریز نقش کرده بود، بالاخره دست از نگاه خیره‌اش برداشت و گفت:
- آره، شاید عصبانیه
پسر لبخندی زد همان‌طور که آدامسش را می‌جوید اشاره‌ای به گونش کرد که بی‌صدا نگاهش را به جای نامعلومی دوخته بود.
- ژستی که گرفته می‌خواد نشون بده که چیزی براش مهم نیست، اگه فرد عادی بود تا الان انقدر بی سر و صدا بهتون زل نمی‌زد! به احتمال زیاد جز باندی هست که دنبالشیم!
مهناز چادرش را روی سرش درست کرد و با چاشنی تمسخر گفت:
- ایشون کی هستند جناب سرهنگ؟
نگاه سرهنگ قفل انعکاس چهره‌اش روی شیشه‌ی اتاقک بود اما فکرش جای دیگری سیر می‌کرد.
- ایشون کاراگاه امین کیانی هستند؛ قراره توی بستن این پرونده بهمون کمک کنه!

(رویا)

نگاه به انعکاس چهره‌اش که روی آیینه غلتیده بود داد و خودش را وارسی کرد. به جای دیدن صورت باد کرده و چشمان متورمش صورت پدر برایش تداعی شد اگر او در چنین حالت او را می‌دید از زندگی سیر می‌شد. برای اولین بار دلش برای خانواده‌ای سوخت بی‌شک اینجا مانند جهنم قلبش را به آتش کشیده بود!
دستانش را روی سرش گذاشت و باز بنای گریه را سر داد، مدام تصویر عزیزانش جلوی چشمانش جولان می‌داد. نمی‌دانست آیا آن‌ها از نبودش با خبر شده‌اند؟ اصلا تا به حال خورشید چند بار غروب کرده است؟!
با دست و بالی لرزان جای- جای دیوار را برای بار هزارم لمس کرد که شاید در مخفی‌ای پیدا کند! اما هر بار به روی در بسته‌ای می‌خورد.
باز راست ایستاد، اشکانش را پاک کرد و گفت: - تو من رو می‌بینی؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش را به بالا داد، همان لحظه چیزی در ذهنش خطور کرد اگر این چهار دیواری اتاق نبود چه؟!
اگر یک آکواریوم شیشه‌ای بزرگ بدون آب و او تنها ماهی مردهٔ اینجا! قدمی برداشت و با دقت خیرهٔ سقف بالای سرش شد. آیینه کاری یک دست و شیک بود، انقدر هم بلند بود که دستانش به بالا نرسد. خندید، در کنار اشک‌هایی که از روی صورتش می‌بارید!
- تو کی هستی، اصلا صدام رو می‌شنوی؟!
از ته دل فریاد زد: - خدا، کمکم کن!
دو زانو روی زمین فرود آمد و با هر دو دست چون ریسمانی به موی خویش چنگ زد.
به این اندیشید که در این جهنم مکعبی چه می‌کند؟!
یادش آمد در تراس خانه مشغول کشیدن سیگار بود، تنها مخاطب این روز‌هایش به او زنگ زد ساعت یازده شب را نشان می‌داد، گونش م*س*ت*ا*ن*ه می‌خندید و از پشت گوشی فریاد می‌کشید که به جمعشان بپیوندد!
چه پیوستن جانانه‌ای شد!
ای کاش شیطنت شبانه‌اش نمی‌گرفت و پنهانی از خانه خارج نمی‌شد.
دماغش را بالا کشاند و روی آیینه‌های سرد زمین خوابید.
- من رو ببخش
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
با صدای بلند زنگ دست از کفتر بازیش برداشت و با آن دمپایی‌های لنگه به لنگهٔ سبز، آبی به سمت در رفت کنار گوشش را خاراند و با صدای زمختی فریاد کشید:
- چه خبره سر آوردی!
همین که در را باز کرد هاج و واج به مامورین پلیس خیره شد.
- آقای محمود لسانی؟
آب گلویش را بلند قورت داد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
مامور دستش را داخل جیبش فرو برد و حکم را جلوی چشمان او گرفت
- باید همراهمون بیایند
مرد حکم را گرفت و نگاه غریبی حوالهٔ کاغذ دستانش کرد همان لحظه زنی با چادر گل‌- گلی‌اش سمت در آمد
- مرد تو که سواد نداری! چی رو نگاه می‌کنی؟
سربازی که به در زنگ زده تکیه کرده بود خندهٔ آرامی کرد که با نگاه بد همه ساکت شد.
- میشه حداقل بگید که چه اتفاقی افتاده؟
- وقتی اومدی متوجه میشی
- بخاطر پسرمه؟
سرکار که از سوال های مکرر او خسته شد لب به تهدید گشود:
- تنها وظیفهٔ ما این‌که شما رو ببریم کلانتری؛ اگه همکاری نکنی مجبور میشم دستبند بزنم
محمود ناچار سری تکان داد و به سمت آلونک کوچک حیاط رفت.
کت سورمه‌ای از رنگ رو افتاده‌ای را روی پشتی سرخی که بر آن آویزان بود برداشت و پوشید با صدای زن ابروان پر پشتش در هم گلاویز شد
- الهی خبر مرگ این دختره رو بدن من راحتشم
کفش‌ کهنه‌اش را محکم بر سر مزاییک‌های خاکی کوباند و در همان حین غرید:
- استغفرالله! مثل کَنه هر چی بشه می‌چسبی به اون بیچاره
زن چنگ بر گونه کشید و زبانش را ماسی تکان داد:
- از اون ورپریده بی‌آبرو طرف‌داری نکن مرد!
از روی زمین چنان بلند شد که زن چند قدمی به عقب‌گرد کرد چشمان کوچک سبزش را در حلقه چرخاند و ناخن‌ سبابه‌اش را بر لبان خشکیدهٔ زن گذاشت
- زبون به دهن بگیر نرگس اون دختر شرش خیلی وقته از ما پاک شده
- عجله کنید آقا
- مرتیکه خیکی دو دقیقه نمی‌تونه وایسته
چشم غره‌ای به زنش رفت و از کنارش گذشت.
- اومدم
سوار ماشین پلیس که شد ما بین دو مامور نشست نگاه بد همسایه‌ها در دلش سنگینی می‌کرد. آهی کشید و تسبیح آبی رنگش را از جیب کتش بیرون آورد. از خانه تا مقصد یک دم بی هیچ ذکر و صلواتی دانه‌هایش را بالا پایین می‌کرد حتی هنگامی که جلوی مهناز نشسته بود
- آقای محمود لسانی عموی گونش لسانی درسته؟
- برای برادرزادم اتفاقی افتاده؟
مهناز همان طور که پروندهٔ جلویش را تند- تند ورق می‌زد گفت:
- اینجا من سوال می‌پرسم شما پاسخ می‌دید
- بفرما؟
دستان مهناز از حرکت ایستاد از گوشهٔ چشم به محمود خیره شد؛ در دل با خود گفت: - مردک گستاخ ببین چطوری داره نگاهم می‌کنه
لبخند ژکوندی زد و پروندهٔ زیر دستش را محکم بست.
- از گونش برام بگو؟
محمود دستی به ریشش کشید و گفت:
- اون دختر چیکار کرده!؟
- مضنون پروندهٔ قاچاقه، اگه با ما همکاری نکنی و حقیقت رو نگی اونوقت به جرم قانون شکنی دستگیر میشی
لب‌های گوشتی و سفیدش از هم باز شد تا اندکی بیشتر هوا را ببلعد در تیر راس نگاهش جز دیوار مشکی‌ای دیده نمی‌شد اما او می‌توانست یک جفت پای معلق شده بنگرد! که با هر فوت باد این سو و آن سو می‌شد. مهناز با چشمان درشت شده به عقب نگاه کرد خیال این‌که چیزی پشت سرش بوده و آن مرد چنین وحشت‌زده شده او را متعجب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌کرد هنگامی که چیزی ندید پلک روی هم گذاشت و با تاکید صدایش را بالا برد:
- آقای لسانی؟
رشتهٔ کابوسش پاره شد.
حال جز همان دیوار سیاه نحس چیزی نمی‌دید!
- چرا گونش رو توی سیزده سالگی به پرورشگاه سپردی؟
نفس عمیقی کشید تا خونسردی‌اش را حفظ کند اما چندان هم موفق نبود
- اون همیشه برامون دردسر درست می‌کرد
نگاه عسلی مهناز دوخته بر عرق‌های درشتی شد که از پیشانی سیاه بختش می‌بارید
- دلیل قاطعی نیست!
محمود کلافه شده مشتی به میز کوبید و فریاد زد:
- من خیلی وقته ندیدمش هیچ ربطی به من نداره
پوزخند ریزی بر لبان دختر نشست.
- متوجه هستی که اینجایی تا گذشتهٔ گونش رو برامون روشن کنی؟ این برای تحقیقاتمون لازمه! پس همکاری کن و سر یک مامور پلیس داد نکش می‌دونی که، عواقب داره!؟
پره‌های بینی‌اش از عصبانیت بزرگ و کوچک می‌شد طوری دختر را می‌نگریست که انگار زهری روزگارش بوده. اما لحظه‌ای آتش درونش خاموش شد!
به یاد آورد پروندهٔ گونش هیچ ارتباطی با گذشتهٔ او ندارد. لبخندی زد تا شاید دلیل رفتارش را لاپوشانی کند بی‌خبر از آنکه امین پشت شیشه با چشمانی ریز شده تمام حرکاتش را می‌کاوید
- ما یک پسر داریم که سه سال بزرگ‌تر از گونشه خونهٔ ما هم کوچیکه و همیشه بغل دست هم بودیم اون‌ها بزرگ شده بودند نمی‌شد که کنار هم باشن میفهمی چی میگم؟
- چرا از پرورشگاه توی شونزده سالگی فرار کرد و پیش شما هم نیومد!؟
خندید که ابروان دختر را به اخمی سخت وا داشت.
-من چه بدونم! خیلی بهش سر نمی‌زدیم اون هم دختریه که هیچ وقت حرف نمی‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
- آخرین باری که دیدیش کی بود؟
اگر می‌گفت نمی‌داند کمی عجیب و مضحک به نظر می‌رسید.
با انگشت زمختش حساب سربسته‌ای کرد و گفت:
- هفت سال پیش
ابروهای دختر از فرط تعجب بالا رفت
- یادت میاد تو چه وضعیتی بود؟
لبان محمود به طرز طنزآمیزی کش آمد و پیشانی‌اش چین خورد
- من یادم نمیاد دیشب چی خوردم اونوقت می‌خوای وضعیت هفت سال پیش رو برات بگم!؟
.***********.
با نگاهی کلافه پرونده‌ی گونش را بالا و پایین کرد و متعصب آن را در میان قفسه‌ها گذاشت به ساعت مچی‌اش که خیره شد آه از نهادش برخاست و خسته‌تر از قبل از اتاق بیرون آمد با قدم‌هایی کوتاه از پیچ سالن که گذر کرد همین که خواست بر اتاق بازجویی وارد شود صدایی ناخودآگاه وادار به ایستادنش کرد
- اون پسره که جدید اومده رو دیدی قبلا سرگرد بوده! ولی حالا تنزل گرفته! می‌دونی سرهنگ چی صداش زد؟
رضا گاز بزرگی نثار ساندویچش کرد و سرش را به نشان سوال تکان داد مهناز روی میز خم شد و آهسته لب زد:
- گفت کارآگاه! اون هم به کی!؟ به کسی که پرونده‌ش به‌خاطر یک بی‌گناه سیاه...
- واقعا! شما اونجا بودی؟
رضای بیچاره با دیدن هیبت بلند و روی امین چنان ترسید که لقمه در گلو‌یش ساکت و صامت ماند چند سلفه‌ای کرد که با دیدن لیوان آب جلوی چشمانش لبخندی زد و از مهناز تشکر کرد. دختر چادرش را چنگ زد و با ریشخند بشاش چنان که خودش را به کوچه‌ی علی چپ زده بود؛ گفت:
- سلام، چه دیر اومدید! مضنون توی اتاق بازجویی منتظرتونه
نگاه سنگین‌اش را از دو گوی عسل او کند و علیکی زیر لب خواند هنگامی که از کنارشان عبور می‌کرد رضا لبش را گزید و متاسف نگاهش را به مهناز دوخت. او آسوده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خاطر شانه‌ای بالا زد و پشت شیشه ایستاد.
در اتاق را با صدای قژی باز کرد که گونش سرش را چون وزنه‌ای سنگین بلند کرد با دیدن مرد جوان پوزخندی زد و چانه‌اش را به یقه‌اش چسباند و گفت: -اون یکی میره این یکی میاد ول کنمون هم نیستید! امین با لبخند مرموزی نگاهش می‌کرد سکوت تنها صدایی بود که شنیده می‌شد بالاخره بعد از مدت طولانی‌ای باز این گونش بود که لب‌هایش از هم گشوده شد:
- نمی‌خوای دهنت رو باز کنی؟ می‌خوام برم توی سلولم!
- بهت خ*یانت شده؟
طوفانی از خشم و غم در وجودش غلته‌ور شد دستانش را مشت کرد که از چشمان امین دور نماند
- چی میگی!؟
از آن طرف شیشه که مهناز با ریشخند کنج لب‌هایش نظاره‌گر صحنه بود گفت:
- واقعا مسخره‌س! من برای بازجویی تعلیم دیدم اونوقت کسی رو به جای من گذاشتن که یک تختش کمه!
رضا لبخند ژکوندی به روی ترش کرده‌اش زد.
- آخه تو یک ساعت تموم هیچ کاری نکردی حتی نتونستی درست باهاش ارتباط برقرار کنی...
با سنگینی نگاه مهناز سکوت کرد و لب زد: - اصلا به من چه!
از آن طرف امین همچون عزرائیل بالای سر گونش ایستاد
- می‌تونم ببینم
گونش خندهٔ نابی کرد خندهٔ که هزارن کلمه درونش نهفته بود
- شبیه فالگیرا حرف می‌زنی!
لبخند عمیقی روی لب‌های امین نشست
- فالگیر آینده رو میگه اما من گذشته رو می‌بینم
ابروهای گونش بالا پرید با اشتیاقی که از چشمانش سرازیر می‌شد لبخند ژکوندی زد و گفت:
- چطوری؟ فکر کردی من احمقم! شما پلیس‌ها مثل سگ بو می‌کشید و کل زندگی طرف رو روی میز می‌زارید این کار شاقی نیست آقای شرلوک
- من رازی رو میبینم که با هیچ جستجویی پیدا نمیشه.
دختر چشمانش را در حدقه چرخاند و رو به شیشه کرد شیشه‌ای که چهرهٔ مهناز و رضای متعجب را پوشانده بود.
- اوه خدایا شیوهٔ جدیده!؟ این یه شکنجه‌‌ست!
تن صدایش را بالا برد و فریاد کشید:
- می‌خوام برم توی سلولم!
- شوهرت بهت خ*یانت کرده بود
چشمان گونش به اندازهٔ یک توپ تنیس گرد شد لب‌هایش لرزید و چند واژه‌‌ای ناشی از درد قلبش بیرون زد
- تو روانی‌ای!؟ چی بلغور می‌کنی برای خودت!
امین بلند خندید لذتی فراتر از قدرت درونش رخنه کرده بود ضعف را می‌شنید و شرورانه به آن گوش می‌داد
- یک نوزاد می‌بینم، ازت گرفتنش نه!؟ این توی پرونده‌ت نبود اما از توی چشم‌هات معلومه تو درد زیادی کشیدی
صدای فریاد محمود به مغزش رسوخ کرد لرزید و خود را به آغوش کشید اشک‌هایش بی‌وقفه می‌بارید. به یاد آورد درون یک اتاق زهوار رفته‌ای خوابیده است.
بی‌حال، خیره به چشمان خونی محمود می‌کند هنگامی که یک زن و یک پسر بالای سرش می‌ایستند رد نگاه لبریز از نفرتش از او بریده می‌شود
- تو چیکار کردی بچش رو کشتی!
با بهت به پاهایش نگاه می‌کند. حال دلیل درد دلش را می‌فهمد زمین را چنگ می‌زند و با تمنا پاهای پسر محمود را می‌گیرد:
- من رو ببر بیمارستان، بچم نباید بمیره!
با احساس سردی مایع ای بر صورتش، از جای پرید نفس‌-نفس زنان با نفرت به آن پارچ بلوری نگاه کرد و از زیر دندان هایش
غرید: - تو یک جادوگری!؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
- چطوری می‌تونی ببینی!؟
این را که گفت عمیق به نیم رخ پسر خیره شد موهای حالت‌دار پر کلاغی‌اش از کلاه گرد بر سرش بیرون زده و پرده‌ای بر پیشانی بلندش انداخته بود.
چشمان نافذ سیاه‌ با آن ابروان صاف بر هم تنیده‌اش بسی ترسناکش کرده بود اما برخلاف خشونت نگاه، گیرایی صدایش عجیب با لطافت بود
- بگو چطوری وارد باند شدی؟ اونوقت منم بهت می‌گم که چطور می‌تونم ببینم!
دروغ کلانی بود اگر می‌گفت از او نمی‌ترسد!
- می‌تونی گذشته رو ببینی پس چرا تا الان رئیس باند رو دستگیر نکردی؟ باید برات مثل آب خوردن باشه برای چی از من می‌پرسی!
امین پایی روی پا انداخت و روی میز خم شد.
- من احساسات رو می‌بینم توی چشمای تو عشق به یک مرد یک فرزند و یک نفرته! هر سه هم شعله‌وره اما ناکام!
دخترک ریشخندی زد و گفت:
- چطوری بلدی؟
این بار او بود که از حضورش احساس نارضایتی می‌کرد
- بگو چطور وارد باند شدی؟
- به سختی!
دستان بزرگ مردانه‌اش را داخل جیب شلوارش فرو برد و به صندلی آهنی تکیه داد.
- عموت رو دیدم داشت از درون زجر می‌کشید انگار از چیزی پشیمون بود؛ تو میدونی اون چیه!؟
چندین بار پلک زد احساس آرامش می‌کرد احساسی که نشست از دانستن آن پسر بود.
نخستین کسی بود که درک کرد بر او چه گذشته است حال فرق نمی‌کرد که خود آن فرد چه کسی است! چه فرقی می‌کرد جانی جانش باشد یا یک ناجی
- عموم، اون باید بمیره!

.***********.

(رویا)

خیرهٔ درختان خشک و سر به فلک زده بود. درختانی که در سالیان سال هنوز هم اقتدار و بزرگی خود را نگه داشته بودند درست مثل صاحب عبوسش!
ترس کودکی ریشهٔ کلانی در دلش انداخته بود ترس از صدای گرفتهٔ کلاغ، از سوز سرما از آن نالهٔ باد که هر سو می‌دوید. خودش را به آغوش کشاند و به دنبال صدای گریهٔ کودک که از زیرزمین به گوش می‌رسید قدم برداشت این صدا برایش آشنا بود! صدای همان کودک سرگردانی که نیمه شب‌ها در سیاه چال خانه حبس می‌شد.
همان تاریکی خفت برانگیزی که نفسش را بند می‌آورد! روی انگشتان پاهایش ایستاد تا بتواند از آن پنجرهٔ کوچک داخل را بنگرد اما چیزی جز سیاهی رنگ دیده نمی‌شد.
شیون گریهٔ بچه مجاب بر این شد تا به صدای هراس قلبش گوش دهد.
- گریه نکن الان میارمت بیرون
در آهنی زنگ زده را باز کرد. از پله‌هایی که روزی تمام دغدغه‌اش بود گذشت.
دیگر خبری از گریه و فغان نبود تنها
بوی نم و صدای چیر- چیر موش‌ها بود که شنیده می‌شد.
باز ترس قدیمی را سخاوتمندانه به دل راه داد و بهانه‌ای کرد تا راه رفته را باز گردد.
اما جثهٔ کوچکی که خمیده در انتهای زیر زمین کز کرده بود مانع رفتنش شد!
موهای ژولیدهٔ دختر پریشان بر پیشانی‌اش ریخته بود چنان بلند و سیاه بود که در تاریکی شب به آسانی دیده نمی‌شد.
آرام-آرام به سمتش قدم برداشت کودک سرش را روی زانواش تکیه داده و دستان کوچکش شل کنار بدنش افتاده بود.
او هر چه نزدیک‌تر می‌شد در کمال حیرت جسهٔ آن دختر کوچک، بزرگ‌تر به نظر می‌رسید تا حدی که وقتی
روبه‌رویش ایستاد خودش را در قالب تنی خونی و صورت گِلی دید از ترس چند قدم عقب‌تر رفت.
دخترک با صدای بلندی خندید اشک‌های گوله شدهٔ دختر با آن قهقه‌هایش پارادوکس ترسناکی خلق کرده بود.
او دستان سرخش را مقابل رویا گرفت و گفت:
- کمکم کن!
از وحشت مهر سکوتی بر لبانش جاری شد فریاد می‌زد اما صدایی از گلویش بیرون نمی‌آمد آن دختر چون نوزادی چهار دست و پا به سمتش آمد و هر بار نزدیک شدنش می‌گفت:
- رویا، کمکم کن.
دستان خونی دختر روی گونه‌اش نشست دستان او چون عزرائیل سرد و بی‌روح بود فریادی زد که تلنگری برای بیداریش شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
نفس- نفس زنان روی تخت نشست با بهت به چهار دیواری اتاقش خیره شد در اتاق باز شد و علی سراسیمه بر کنار بالینش ظاهر گشت.
- چی شده رویا، خوبی؟
دهانش را باز کرد اما دریغ از یک کلمه! ناکام سری تکان داد و ناشیانه برادر را به آغوش کشاند صدای هق‌هقش به گوش فلک هم می‌رسید علی برای نخستین بار رویا را این چنین پریشان خاطر دیده بود! از این رو ترسیده دستانش را دور بدن او حصار کرد و گفت: - عزیزم چی شده؟
رویا وحشت‌زده با چشمانی درشت به چشمان بهت زده‌ی علی نگاه کرد تن صدای مرتعش شده‌اش به طرز ترسناکی پایین آمد، آهسته لب زد:
- علی من زندونی بودم تنها، تنهای تنها
صدای قهقهٔ پسر حصار دستانش را سست کرد و طرز نگاهش را پوچ
- خواب دیدی خواهر من خیر باشه
او را وحشیانه هل داد. دیوانه‌وار ایستاد و دور خودش چرخید
- ساعت، ساعت چنده؟
- ساعت دوازدهِ! لنگ ظهره دختر، صبح اومدم بیدارت کنم دلم نیومد اگه می‌دونستم کابوس می‌بینی زودتر می‌اومدم
ضربان قلبش روی هزار بود و چهار ستون بدنش مانند بید می‌لرزید نگاهی به لباس‌های تنش کرد یک لباس شخصی گشاد زرد، یادش آمد که دیشب چنین لباسی را نپوشیده بود سری تکان داد و به او خیره شد.
- من خواب ندیدم!
علی که از گیج بازی‌های بی‌سابقه‌اش کلافه شده بود عاجزانه گفت:
- مطمئنی چیزی نزدی؟
او به عادت همیشگیش دو دستش را محکم آویزهٔ موهایش کرد
- دیشب رفتم
- کجا رفتی؟
احمق شده بود! اگر می‌گفت نیمه شب به مهمانی رفته است خونش همین جا حلال بود غیرت علی مانند دم شیر بود نمی‌شد بی فکر با او بازی کرد! دماغش را بالا کشاند و به سمت کیفش که روی میز غلتیده بود دوید هنوز هم در بهت بود. کم- کم داشت باورش می‌شد که خواب دیده است. موبایلش را گرفت و در لیست تماس‌ها رفت با دیدن تماس پاسخ داده از طرف گونش آن هم در ساعت یازده شب! چیزی در وجودش شکست دستانش شل شد و کنار بدنش افتاد. هاج و واج به علی خیره شد علی هم دست کمی از او نداشت
- کجا رفته بودی؟
به در نیم باز تراس خیره شد و مایوسانه لب زد:
- یک کابوس دیدم، همین!
.**********.

(گونش)

- ده سالم که بود مادرم فوت کرد! با رفتن اون، من و پدرم دیگه هیچ وقت روی خوش ندیدیم
اخم تلخی میان آن دو ابرویش نشست
- همش تقصیر عموم بود اون یک عوضی که سر زن داداششم رحم نکرد! شبی که بابام خونه نبود صدای در زدن اومد.
چشمانش را بست خاطرات بار دیگر بر سرش هجوم آورد تک- تک لحظه‌ها را به یاد داشت.
دختری کوچک با لباس گُل‌گلی‌اش خندان بازیگوشی می‌کند ناگهان در خانه کوبیده می‌شود عروسک کهنه‌اش را گوشهٔ حیاط پرت می‌کند و بابا به لب سوی در می‌دود مادر از جای بر می‌خیزد و فریاد می‌کشد:
- گونش صبر کن!
اما دیر شده چند مرد تنومند وارد خانه می‌شود. گلشیفته از دیدن آن‌ها جیغ می‌زند که با دستان مرد، روی دهانش خفه می‌شود دخترک زار- زار گریه می‌کند پس چرا بابا نمی‌آمد؟
- تو خیلی ضعیفی گذشتت آیندت رو سیاه کرده!
چشمانش را باز کرد پوزخندی زد و گفت:
- اما گذشته هست که آینده رو شکل میده آقای شرلوک
امین لبخندی زد و به یاد روز‌های قدیمی‌اش لب زد:
- کسایی هم هستند که نگذاشتند گذشته برای آینده تصمیم بگیره
گونش سکوت کرد حرف‌های او به دلش نشست اما حسرت مجاب اندیشهٔ بیش از حد تفکر به امید می‌شد
- اون شب، چه اتفاقی افتاد؟
خشم‌آلود از روی صندلی جابه‌جا شد و نگاهش را به دکمهٔ گشاد طوسی‌اش داد
- چند نفر ریختن خونمون مادرم رو گرفتند، من خیلی ترسیده بودم نمی دونستم دارند چیکار می‌کنند! یادمه مدام گریه می‌کردم که یک نفر من رو از پشت گرفت و از اونجا دورم کرد. فکر کردم یکی از اون آدم بدها هست اما همین که قیافش رو دیدم واقعا شوکه شدم! اون عموم بود، ازش خواستم به مامانم کمک کنه اما انگار صدام رو نمی‌شنید!
- چهره‌شونو یادته؟
آهی کشید و عمیق به روی امین نگاه کرد.
- نه صورتشون پوشیده بود
- ادامه بده
لبش را گزید و گفت:
- نمیدونم چقدر گذشت چقدر تو بغل عموم زار زدم که دیدم اون‌ها رفتند.
- عموت هیچ کاری نکرد؟
چشمانش را بست که خطی ناشی از قطره‌ای اشک تا زاویهٔ فکش کشیده شد.
-هیچ کاری نکرد!
مدتی کوتاه با سکوت خیرهٔ دخترک شد در آخر لبخندی زد و سپس گفت:
- مطمئن باش عموت بخاطر این کارش محاکمه میشه؛ بگو چطور وارد اون باند شدی؟
نفس عمیقی کشید و صاف روی صندلی نشست.
- محمود مجبورم کرد با یک پیرمرد ازدواج کنم من فقط سیزده سالم بود وقتی ازش باردار شدم خب، خیلی ترسیده بودم جوری که تصمیم گرفتم برگردم خونهٔ عموم، اما عموم بخاطر فرار و سرکشی منو کتک زد انقدری که بچم سقط شد اون شب روحم رو از دست دادم تنها یک جسم پوچی بودم که نه حرف می‌زد نه احساسی داشت با تهمت اینکه من دختر فراریم خودش رو تبرئه کرد. برای من اون موقعه مهم نبود چی می‌گند و چطور بهم نگاه می‌کنند هیچی برای من مهم نبود! وقتی دیدند شبیه یک مجسمه می‌مونم فرستادنم پرورشگاه اون‌جا با دختری به اسم سوگل آشنا شدم اون حرف‌های خوبی می‌زد از کاری می‌گفت که به آدمایی مثل من هدف می‌دادند، پول و قدرت...
آب گلویش را قورت داد و به سیاه چال چشمان امین خیره شد
- هدف من تنها انتقام بود که راهش رو پیدا کردم اما غافل از اینکه اونقدر من رو درون خودش غرق کرد که فراموش کردم برای چی زنده‌ام!
- چه کاری؟
گونش سرش را جلو برد و لب زد:
- چطور فهمیدی کسی بهم خ*یانت کرده؟
- احساسات روی چهره باقی می‌مونه مثل یک نوشته، من فقط نوشته‌ها رو دنبال می‌کنم
خندید و شوخ گفت:
- پس یک جادوگری؟
- این فقط یک باور بود که به همه ثابت کردم
ابروانش را بالا برد و غمگین زمزمه کرد:
- من هم باورهایی داشتم که هیچ کدوم حتی به خودم هم ثابت نشدند!
- چون هیچ ارزشی براشون قائل نبودی!حالا بگو چطور وارد باند شدی؟
چشم چرخاند و دستش را روی میز گذاشت
- اول باید مجازات شدن محمود رو به چشم ببینم اون وقت همه چیز رو میگم
امین با اطمینان سرش را تکان داد.
- مطمئن باش تا چند وقت دیگه پاش به دادگاه باز میشه حالا حقیقت رو بگو
ناخن‌های کشیده‌اش را یکی پس از دیگری روی میز فلزی کوبید که طنین آهنگ گونه‌ای را نواخت
- من اطلاعات زیادی ندارم فقط بسته رو به آدم‌های بدبخت می‌رسوندم تنها چیزی که میدونم اینکه رئیس باند یک دختره
- چهره و اسم هر کسی که توی این کار بوده رو می‌خوام
کوبش انگشتانش را قطع کرد و گفت:
- یکی از کله گنده‌هایی که زیاد می‌دیدمش مراد سرمد بود اون شب توی مهمونی فکر کنم جونش رو از دست داد.
- تو چطور زنده موندی!؟
تلخندی زد و سر‌اش را پایین انداخت.
- من رو دستگیر کردند وقتی خارج شدیم ویلا منفجر شد این فقط یک شانس بود!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین