جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,779 بازدید, 115 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(رویا)
بند کفش‌هایش را بست بلند شد که از خانه بیرون برود.
اما با صدای علی باز ایستاد
- رویا ساعت چند میای خونه؟
نگاه به چشمان او کرد و شاکی لب زد:
- حدودا ساعت هفت چطور!؟
علی دسش را روی دیوار گچی گذاشت با ابرو‌های بالا رفته پرسید:
- مگه کلاست پنج تموم نمیشه پس این دو ساعت کجا میری؟
همیشه از این گیر دادن‌ها متنفر بود. دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
- می‌خوام برم پیش گونش عیبی داره؟
- بله که عیب داره مامان امروز صبح مرخص شد. الان هم چند ساعتی میشه راه افتادن فکر کنم، ساعت شیش اینجا باشند.
نگاه سردی حوالهٔ برادر کرد و معترض صدایش را بالا برد:
- مامان صبح مرخص شده الان بهم میگی!؟
علی حوض کوچک وسط حیاط را دور زد و مقابلش ایستاد موهای حنایی او را با ملایمت داخل مقنعه‌اش راند و گفت:
- خودم یک ربع پیش فهمیدم الانم رفتی سر کلاست زود بیا باشه؟
نگاه به چشمان رئوف آن نکرد و روی برگرداند.
- خداحافظ
در کرمی رنگ‌شان را آهسته بست و به عرض کوچه خیره شد. تنها خانه‌ای که دوربین مدار بسته داشت خانهٔ همسایه بود.
این یک خوش شانسی برایش تلقی می‌شد نفس عمیقی کشید و دکمهٔ آیفون را کلیک کرد صدای مرد جوانی که - بله. گفت او را به تعجب وا داشت زیرا انتظار شنیدن صدای پیرمردی را داشت که هر بار با دیدنش یک لبخند ریز کنار لب‌هایش می‌نشست.
- آقا من همسایه‌تون هستم برای یه کاری اومدم میشه بیایند دم در؟
هنگامی که صدا‌یی از او نشنید پوفی کرد و نگاه به در خانهٔ خودش انداخت ای کاش علی در همین لحظه از خانه بیرون نمی‌آمد چرا که توجیح کار هایش اندکی سخت می‌شد.
- بفرمائید؟
به سمت او چرخید همین که چهره‌اش را دید سرش گیج رفت. دستانش را روی پیشانی‌اش گذاشت. نمی‌دانست چرا! با دیدن صورت او چیزی مثل یک پرده در ذهنش نمایان شد یک صورت تو خالی! و صداهایی که هیچ مفهومی برایش نداشت. سر تا پایش را کنکاش کرد چفیه‌ای که بر سر داشت تا پیشانی‌اش کش آمده و و زاویهٔ فکش را تا نیمه پوشانده بود.
- خانوم؟
به خودش آمد. شوکه شده قدمی به جلو برداشت و گفت:
- قبلا من شما رو جایی دیدم!؟
پسر یک تای ابروی بلندش به بالا پرید چنان که پیشانی سپیدش چندی خط برداشت.
- این کار مهمت بود؟!
لبخند مضحکی زد به راستی چه سوالی بی وقفه‌ای پرسیده بود!
- نه، نه ببینید راستش می‌خواستم اگه بشه از دوربین مدار بستتون فیلم دیشب رو ببینم اتفاقی افتاده که نیاز به مدرک دارم.
نگاه گستاخانه‌‌ی پسر سمت لبان صورتی رنگ رویا رفت او که خود نفهمیده بود از اضطراب زیاد در حال جویدن لبانش است خیره نگاهش می‌کرد
- این اتفاق چه ربطی به من داره!؟
رویا چشم در حدقه چرخاند و دو دستش را تسلیمانه بالا آورد.
- شما درست میگید!
با همان چشمان طلبکار به خود اشاره کرد و گفت:
- من از اول اشتباه کردم اومدم؛ دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم روز خوش
به عقب گرد کرد که با صدای بم مرد ایستاد.
- بیا داخل در هم ببند.
تاملی نکرد، وارد خانه شد پله‌ها را دو تا یکی کرد و با تردید کفشش را در آورد و آن دمپایی‌های بزرگ روی جا کفشی را پوشید پشت سر او وارد خانه شد. نمای داخلی خانه مثل بیرون شیک و مدرن بود برعکس همهٔ خانه‌های این محله
- بشین!
تکان سختی خورد که از فکر بیرون آمد. نگاه کوتاهی به داخل خانه انداخت پنجره‌های بزرگی که میان تراس جا گرفته بودند وصالشان پرده‌های طوسی رنگی بود که هم‌خوانی‌ای با مبلمان قدیمی داشت. دیگر جز همان کمد چوبی که داخل شکافش تلویزیون کوچکی جای گرفته بود شی خاصی دیده نمی‌شد. با لبخند روبه‌روی پسر نشست که صدای آه‌ و نالهٔ مبل زیرش بالا رفت لبخندش ماسید تنها این نبود که رخ خانه را بی‌روح کرده بود. چرا که همه جا بوی خاک و رنگی کدر به خود گرفته بود این خانهٔ نفرین شده انگار حقی برای دیدن نور خورشید را نداشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- تایم خاصی رو می‌خوای؟
- حدودا ساعت یازده تا خود صبح رو برام پلی کنید
پسر لپ تاپ را به سمتش گرفت و خیلی ریلکس سیگار بزرگی گوشهٔ لب های صاف قرینه‌دارش گذاشت رویا تمام حرکات مرد عجیب غریب را زیر زیرکی نگاه می‌کرد یک چشمش به صفحهٔ لپ‌تاپ بود و یک چشم دیگرش به ژست خردمندانهٔ او، همان‌قدر که زیبا و جذاب به نظر می‌رسید همان‌قدر هم ترسناک و مرموز به چشم می‌آمد!
- تو نوهٔ آقا محمد هستی؟
هیچ انگیزه‌ای برای این سوال نداشت تنها هدفش باز شدن آن مُهر سکوت بود
- تو فضول این محلی؟
به آرامی سرش را بالا گرفت احساس کرد تمام جذابیت‌های این مرد به یک‌باره از بین رفته است. اخمی کرد و تخس روی برگرداند
- نخیر برام سوال پیش اومد، همین!
هنگامی که صدای خندهٔ آهسته و کوتاه پسر را شنید سر به بالا برد عجیب خنده به لبش می‌آمد
- خونه رو خریدم
سکوت پیشه کرد و نفس عمیقی کشید. بوی گس سیگار ناب و اعتیاد آور بود جوری که هوس کشیدنش تا مرز گرفتن آن بسته، از روی میز عسلی را داشت. به خودش تشری زد و آرام گرفت به اندازهٔ کافی سوژهٔ خنده و پوزخند آن پسر شده بود. حواسش را جمع فیلم کرد در اوایل همه چیز عادی به نظر می‌رسید تا اینکه ساعت یازده و نیم را نشان داد. دید که سوار تاکسی شده است آهی کشید و فیلم را جلوتر برد خودش هم نمی‌دانست انتظار چه چیزی را دارد اما همین که به ساعت پنج رسید خویش را دید که از یک تاکسی دیگر پیاده شده است چشمانش درشت شد و نفسش تنگ! کی وارد خانه‌اش شده بود که یادش نمی آمد؟
فیلم را عقب برد و روی ماشین زرد استوپ کرد
- این رو چطوری زوم کنم؟
مرد با فاصلهٔ کمی کنارش نشست، گفت:
- می خوای روی چی زوم کنی؟
- پلاک ماشین
- می خوای چیکار؟
- باید جواب پس بدم!؟
پسر در لپ تاپش را بست بیخیال شانه ای بالا داد و گفت: - کسی مجبورت نکرده!
عصبی بادی به دو لپکانش داد و خالی کرد
- خیلی خب، ببین من دیشب رفیقم بهم زنگ زد رفتم پیشش اما برگشتم رو یادم نمیاد در واقعه هیچی یادم نمیاد
با نگاه لبریز از غم سرش را پایین انداخت و گفت:
- حالا میشه کمکم کنی؟
دماغش را بالا کشید و مظلومانه سرش را کج کرد:
- خواهش می کنم
احساس کرد گوشهٔ لب او کمی بالا رفته است
- شرط داره!
گرهٔ کوری میان آن دو ابروی کمانی اش شکل گرفت
- چی می خوای؟
- دختر خوبی شو!
شکه شده لبخندی زد و سری تکان داد
- هستم!
پسر خندید و روی از او گرفت رویا اخمی کرد و با تحکم صدایش را بالا برد:
- میگم هستم
- یک دختر خوب نصف شب بیرون نمیره!
دختر دهانش را باز کرد تا توبیخ بی جای او را توجیه کند اما با نطق پسر، آرام و عصبی گوشهٔ مبل کز کرد - اون هم خونهٔ رفیقش
سرش را پایین انداخت و خیره به قالیچهٔ سرخی شد قالی نخ کش و کهنه به نظر می رسید به این اندیشید که برخلاف ساخت خانه اسباب و اساس فرسوده و قدیمی هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
لیکن اینجا هنوز هویدای پیرمردی را می داد که خانهٔ دوست داشتنی‌اش را نه به پسر هایش بلکه به غریبه‌ای مرموز فروخته بود!
- و تنهایی! جالب‌تر از اون هم اینکه ساعت پنج صبح برگشتی؛ ای وای چه دختر خوبی!
هیچ به حرف‌هایش اعتنایی نکرد و به جایش پرسید:
- چطور این خونه رو گرفتی؟
نگاه آبی رنگ پسر به تمسخر کشیده شد
- سوال سختی پرسیدی!
- اون پیرمرد این خونه‌ رو خیلی دوست داشت یادمه با بچه‌هاش سر اینجا دعوا کرده بود چون پسرش می خواست بفروشه و پدرش رو به یک جای کوچیک تر ببره اما خب آقا محمد نمی خواست! چطور راضیش کردی؟
پسر با نگاه ریز و مشکوک خیرهٔ چشمان مشکی رویا شد لبخند ریزی گوشهٔ لبش نشست و گفت: - پول زیاد
دختر از جای برخاست که متقابلا او هم ایستاد
- تو که اِنقدر پول داری چرا دکوراسیون اینجا رو عوض نمی‌کنی؟
- که چی!
رویا خندید و چند قدمی از او دور شد
- حق داری جواب ندی چون به من ربطی نداره! همون طوری که خوب و بد بودن من به تو ربطی نداره آقا
کیفش را برداشت و به سمت در رفت
- امروز دلم می خواد به یک دختر کوچولو کمک کنم که از قضا خیلی هم فضوله!
لبخند شروری روی لبش نشست اما همین که روی برگرداند چهره اش بی روح و جدی شد
- جداً! بهت نمیخوره برای رضای خدا کاری کنی
چشمان مرد لحظه‌ای بسته شد و نیشخند جگر سوزی زد
- چیزی ازت نمی خوام
- کمکت رو قبول می‌کنم
روی همان مبل نشست و به لپ تاپی که به سمتش متمایل شده بود نگاه کرد گوشی را از کوله بیرون آورد و شروع به عکس گرفتن کرد. پسر که با ژرف عمیق خیره به نیم رخ رویا بود او زیر نگاه سنگینش بی هیچ فلسفهٔ منطقی ای قلبش تاب نمی‌آورد و بی‌قرار کوبیده می‌شد. این امر برایش بسی جالب و مضحک می بود! به سرعت از جای برخاست تا بیش از این رسوا نشود با صدای مرتعشی زمزمه کرد: - ممنونم
- قابل تو رو نداشت؛ فقط پلاک ماشین به چه دردت می‌خوره گیریم پیداش کردی انوقت می‌خوای چیکار کنی!؟ لابد می‌خوای بهش بگی...
خندید و دستی به ته ریش نداشته‌اش کشید با صدایی نازکی که چاشنی لحن دخترانهٔ رویا را داشت گفت:
- ببخشید آقا من برگشتنمو یادم نمیاد! شما می‌‌دونید کجا بودم؟!
رویا لپش را گاز گرفت تا مبادا بخندد به ناچار اخمی به ابرو داد و کشدار گفت:
- خیلی بی‌مزه‌ای!
سهیل آهی کشید و سر به تاسف تکان داد
- تو هم خیلی احمقی، شاید رفتی مهمونی یک چیزی زدی و بعدم برات ماشین گرفتن برتگردوندن
خم شد و آرنجش را روی زانوی خود گذاشت با انگشت سبابه و شصتش چانهٔ مربعی‌اش را گرفت و با نگاهی اندرسفیهانه‌ای گفت: - غیر از اینه!؟
رویا پوزخندی زد و به سوی در خروجی قدم برداشت در همان حین لب زد:
- بیشتر از این وقتت رو تلف نمی‌کنم آقای بامزه
- کار درست رو می‌کنی خانوم باهوش
با خشم به دو گوی آبی او چشم دوخت چهرهٔ غربی او برایش آشنا می‌زد اما قطعا بی‌شرمی آن پسر بی‌نظیر بود.
- تو هم جای من بودی همین کار رو می‌کردی پس دهنت رو لطفا ببند
لب و لوچهٔ پسر به طرز خنده‌داری کج‌وکوله شد سرش را پایین انداخت و دستانش را به نشان تسلیم بالا برد
- باشه چشم! تو درست میگی اما چطور می‌خوای راننده رو پیدا کنی؟
- به خودم مربوطه!
خم شد و نیم‌بوت‌هایش را پوشید صدای پسر که با فاصلهٔ کمی به گوشش رسید به سرعت کمرش را راست کرد
- دوستم پلیسه، اون به راحتی میتونه این ماشین رو پیدا کنه
نگاه به لبخند ملیح او کرد و نفس عمیقی کشید دوست نداشت پایش به کلانتری باز شود پس بی‌شک کمک گرفتن از یک پلیس به طور غیرمستقیم فکر هوشمندانه‌ای بود
- چطوری ببینمش!؟
پسر همان‌طور که خیرهٔ رویا بود موبایلش را از جیبش در آورد و گفت:
- شمارت رو بگو تا خبرت کنم
وقتی که شماره را گرفت به رویا تک زنگی زد دختر مردد نگاه به شماره انداخت.
- اسمت رو چی سیو کنم آقای...؟
- سهیل
پوزخندی روی لبانش نشست و انگشتانش روی حروف‌هایی چون "آقای خوشمزه" به حرکت در آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
"مرکز پولشویی"

- یک آقایی اومدن می خواند شما رو ببینند.
خودنویسش را روی میز گذاشت و از پشت عینک طبی خیره نگاهش کرد
- این آقا نگفتند کی هستند؟
زن سری به معنای نه تکان داد و گفت:
- نه خانوم جان به خدا گفتم کار دارید اما میگند از طرف الیاس خان اومدند؛ ردش کنم بره پی‌ کارش؟
پوزخندی روی لب‌های سرخش نشست و تکیه به صندلی طلایی فامش کرد در حالی که نگاهش به مبلمان زرد کلاسیک رنگ بود لب زد:
- نه بگو بیاد تو.
نگاهش به مجسمه‌ی روی میز بود که نامش را با خط‌ لاتین جلوه می‌داد اما در ذهن به الیاس، آن مرد روسی جذاب می‌اندیشید بی‌شک او از فتنه‌ای که پا کرده است خبر دار شده و حالا باید منتظر حرکت مهرهٔ او می‌شد. با صدای در رد نگاه و رشته‌ی افکارش را برید، گفت:
- بیا تو
مردی شیک پوش با کت شلوار خاکستری وارد دفترش شد روی مبلی که راس میز بزرگ ریاست بود نشست و پا روی پا انداخت‌ خیره‌ به چشمان رئوفانه‌ی دختر که با لبخندی کلان بالا تا پایین‌اش را کنکاش می‌کرد شد. آتوسا با همان فیس نگاه دوستانه‌اش ‌زیر چانه اش را خاراند و با طنز کلامش که در حال فکر کردن بود گفت:
- آقا سیروس رو چه به هوای این شهر تو اینجا چه می کنی؟

شکاف نور به روی صورتش تابیده بود که چشم ریز کرد و گفت:
- اومدم تا باهات معامله کنم
دختر ریسه کنان خندید حینی که صندلی‌اش را تکان- تکان می‌داد او را به عقب هل داد و از جایش بلند شد. خرامان-خرامان به کنار پسر رفت در حالی که صدای پاشنه‌های صندل سفیدش طنین‌انداز بود. روی دسته‌ی مبل نشست و گفت:
- از طرف الیاس یا از طرف اسرافیل!؟
هنگامی که سیروس از جای خود بلند شد و روی میز ریاستش نشست ابروانش بر هم تنیده شد هیچ مردی از نزدیکی با او این‌گونه دوری نمی‌کرد، پوزخندی زد و نگاهش را از نگاه سرد او گرفت.
آهسته بلند شد و اشاره ای به پنجرهٔ بزرگ شیشه ای که نیمی از شهر را در خود جای داده بود کرد.
- می‌تونم به جبران مرگ مراد بندازمت پایین و مثل رئیست یک استدلال چرندی رو به کار بگیرم هوم؟
سیروس قاب عکس کوچکی را که روی میز بود مایل به او چرخاند و آرام لب زد:
- برای تو مرگ مراد مهمه!؟ اون‌ هم بعد از اینکه می‌شنوی چه بلایی سر عشقت اومده میری با شاهرخ نامزد می‌کنی!
آن لبان کوچک قلوه‌ای به طور فریبانه‌ای کش آمد. قدمی به جلو برداشت و با ملایمت یقهٔ پیراهن سفید سیروس را درست کرد در همان‌ لحظه زمزمه کرد:
- تو این‌طور فکر می‌کنی!؟
سیروس سرش را خم کرد تا چشمان درشت سیاه دخترک را ببیند
- من این‌طور فکر نمی‌کنم اما بقیه چرا!
آتوسا لبخند شیرینی زد و دو دکمهٔ باز سیروس را بست.
- پس تو چه فکری می‌کنی؟!
لحظه- لحظه با حرکات آتوسا به یاد حرف الیاس می‌افتاد که به او گوشزد کرده بود:
- یادت باشه اون عفریته از دره هوس پنبه به دست میشه.
مچ باریک آتوسا را محکم گرفت و زیر دندان آهسته غرید:
- تو فقط مراد رو دوست داری. اگه با شاهرخی بخاطر این‌که خودت به تنهایی نمی‌تونی انتقامت رو از اسرافیل بگیری ولی اگه رئیس من بخواد اسرافیل رو نابود کنه چی!؟ انوقت مجبور نیستی باج بدی و ادای عاشق‌ها رو در بیاری
لبان سرخش را خیس کرد و نگاه سنگینی به چشمان سیروس انداخت.
- با همین حرف‌ها و توطئه‌های الکی مراد من رو به اون ویلا کشوندین!؟ حالا نوبت منه!؟ هیچ ک.س ندونه من که میدونم الیاس چه حیوونی اون برای اسرافیل جون میده تموم این‌ها فقط بخاطر اینکه دشمن‌های اسرافیل رو سرنگون کنه متاسفانه جناب؛ حنای شما دیگه برای من رنگی نداره

پسر کارتی از جیبش بیرون آورد و در جیب کت شیری رنگ او جای داد
- از همهٔ این‌ها بگذریم عزیزم به نظر خودت شاهرخ عاشق یک زنی میشه که قبلا نامزد دوستش بوده! مگر اینکه یک پدر ثروتمند داشته باشه که از قضا تموم ثروتش توی جیب دخترکش رفته
- برای من مهم نیست بخاطر چی باهامه.
سیروس رهایش کرد و ریشخندی زد
- پس تو تنها هدفت کشته شدن اسرافیله و ما هم تنها هدفمون به دست گرفتن قدرت از دست اسرافیل.
آتوسا اخمی کرد و گفت:
- نمی‌تونم حرف‌هات رو باور کنم.
او در حالی که دور می‌شد دستانش را به نشان تلفن بالا گرفت.
- زنگ بزن بهش و حرف‌های من رو باور کن.
دختر گیج و مات به جای خالی او نگاه کرد. دستش را داخل جیبش برد و آن کارت مشکی را بیرون کشید با دیدن شماره سریع تماس را برقرار کرد:
- الو
همین که صدای دورگهٔ او در گوشش پیچید نگاهش به قاب عکس تلقی شد و لبانش از فرط شادی شکوفه زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(رویا)

پیاده شد و در تاکسی را بست. دست در کت چرمی سرخش فرو برد و از لب جوی آب گذشت قدمی برنداشته بود که حیرت زده به صحنهٔ مقابلش نگاه کرد آژیر پلیس که یکی در میان شنیده می‌شد رنگ از رخسارش پراند. پوست لبش را جوید و خیره به دور و اطرافش شد در همه‌ی خانه‌های کلنگی از رو باز بود و زنان در حالی که چادر رنگی‌شان را به لب کشیده و سر خم کرده سعی در باز کردن گره‌ی کنجکاویشان بودند! نفسش را آه مانند رها و آن تار مو‌های روی پیشانی‌اش را داخل مقنعه‌اش فرو کرد بعد از لحظه‌ای کوتاه بالاخره به خودش آمد که از کنار ماشین‌های پلیس گذشت در خانهٔ گونش باز بود و عده‌ای هم در رفت و آمد بودند! خواست وارد خانه شود که دستان مردی سد راهش شد.
- کجا‌‌ سرت رو انداختی پایین داری میری!
به انعکاس افتاده‌ی خودش در عینک دودی پلیس نگاه کرد مثل همیشه برخلاف باطن مضطربش ظاهری تخس و خنثی‌ای داشت! لبخند آبکی‌ای زد و گفت:
- میشه بپرسم شما اینجا چیکار می کنید؟
پلیس بی‌توجه به حرف‌های او تایی به ابرو داد و مشکوکانه لب زد:
- چه صنمی با صاحب خونه داری؟
یونیفرم تن مرد مجاب این می‌شد که بلبل زبانی کند! کلافه سری چرخاند و سست گفت: - دوستشم
او پوزخندی زد و خطاب به جای دیگری فریاد کشید: - حیدری
زنی ریزه میزه، چادر به سر از خانه بیرون آمد.
- بله جناب سروان؟
- این خانوم رو تا کلانتری ببر شاید سر نخی داد!
چشمانش از فرط حیرت و هراس درشت شد. باز رنگ به صورتش نماند که ناخودآگاه با آن فریاد معروف به گوش خراشی تلاش کرد نطق خود را به کرسی بنشاند:
- آخه رفیق بودن با اون دختر چه جرمی داره که باید برم کلانتری
با صدای جیغ- جیغ‌هایش نگاه رهگذران و دیگر پلیس‌ها به او جلب شدند زن چشم غره‌ای نثارش کرد و به آرامی او را سمتی کشید
- چه خبره خانوم محترم ببینین...
دستانش را به نشان سکوت بالا برد و با نفس‌ها‌یی کشدار که سعی در پایین کردن تن صدایش داشت، گفت:
- نمی‌خوام چیزی بشنوم مگه شرته هرته دست من رو بگیری ببری کلانتری!؟
حیدری سرش را نزدیک گوش او برد و آهسته-آهسته زمزمه کرد:
- آخه چرا داد می‌زنی!؟ نکنه ترسیدی؟ ما که کاریت نداریم فقط باید چندتا سوال رو جواب بدی

ضربان قلبش روی هزار بود و دستانش به طور خفیفی می‌لرزید دروغ چرا!؟ از اینکه قضیهٔ مهمانی بازگو شود و پیش خانواده‌اش رسوا گردد ترس را چون قحطی‌زده‌ها می‌خورد! نفس عمیقی کشید و باز به عادت قدیمی، خود واقعی‌اش را پنهان کرد:
- اصلا چرا باید بترسم! فقط شوکه شدم از اینکه بی‌دلیل باید بیام کلانتری، دوست من مگه چیکار کرده!؟
- دوست شما مظنون به یک پروندهٔ جنایی هست اون هم خیلی سنگین! لازم که بیای و هر چی ازش میدونی بهمون بگی
گیج نگاهش می‌کرد هضم حرف‌های او برایش سنگین تمام می‌شد چرا که باور حقیقت، بسی سخت تر از یک دروغ بود. عقلش نمی توانست بر روی تمام صداقت آن دخترک مهری از جنس دروغ و گناه بکوبد. پس چاره برای مرهم قلب شکسته اش تنها انکار بود و بس!
- دوستم بی گناه
زن بی توجه او را به سمت خودرو هل داد اما دختر چون بتی بر جایگاه‌اش محکم ایستاد و بار دیگر عاجزانه گفت:
- اون بی گناه!
هنگامی که دید گوش شنوایی بر سخنش جز خود نیست فریاد کشید:
- میگم گونش بی گناه!
افسر پلیس سر سختانه از بند دستانش گرفت و بر چهرهٔ بی روحش توپید:
- خودش اعتراف کرده خلافکاره!
رویای بیچاره، او چون آدمی بر همان بیمارستانی بود که به دنبال یک معجزه بر جسم بی‌جان عزیزش می گشت. آری انتظار داشت گونش از همین گوشه و کنار بیرون بیاید و در حالی که دستش روی شکمش خوابیده قهقهه کنان به ریش نداشته‌اش بخندد و بگوید:
- رویا این چند روز ایسگا بودی پیاده‌شو!
- حالت خوبه؟
چشم از جاده گرفت نفهمید کی درون ماشین نشسته است! سری تکان داد و سرخورده زمزمه کرد:
- براش پاپوش درست کردن من اون رو می‌شناسم! دختر خوبیه
حیدری با نگاهی متاسف روی از او گرفت مگر باور یک مجرم آن‌قدر سخت است که آن دختر این‌گونه از بار حقیقت شانه خالی می‌کند!؟
کاش می دانست که او عزای شبی را گرفته که حتی نمی داند چه بر سرش گذشته است! آن‌وقت دلیل انکارش را بی شک درک می‌کرد.
.***.

یک دستش آویزهٔ مویش بود و دیگری آویزان از مبل به عمد صدای زن را روی بلندگو گذاشت و از زیر چشمان ریز شده‌اش به پدرش نگاه کرد
- مشترک مورد نظر خاموش می باشد لطفا...
گوشی از دستش لغزید و کنار پایهٔ مبل افتاد. به زحمت خودش را از حالت خواب بیرون کشید. خم شد تا آن را پس گیرد در همان حال هم نالید:
- خاموشه!
نادر "الله اکبری" گفت و به نمازش خاتمه داد دست روی زانو گذاشت و از جای برخاست نگاهی به پنجرهٔ حیاط خانه کرد که سیاهی آسمان را قاب گرفته بود دندان بر هم سایید و ‌ آرام زیر لب غرید:
- خونهٔ رفیقش رو بلدی؟ شاید باهاش گرم گرفته زمان از دستش در رفته!
پسر شانه ای بالا زد و گفت:
- من از کجا بدونم خونهٔ گونش رو؟
- باز رفته پیش این دختره
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
هر دو به شهرزاد خیره شدند که در چهارچوب در شاکی ایستاده بود علی به خودش آمد و به سمتش پا تند کرد
- قربونت شم مامان چرا از رخت خوابت بلند شدی چی می خوای؟
اخمو و طلبکار به چهره‌ی خونسرد پسرش خیره شد
- رویارو می خوام برای چی گذاشتی بره؟ این را گفت و زمزمه‌وار تکرار کرد:
-‌‌ وقتی قرار بود ما بیایم!
او با همان نگاهی لبریز از گلایه به سمت آشپزخانه می رفت هنگاهی که هنوز در حال غر- غر کردن بود.
- هزار دفعه بهش گفتم گونش رفیق نمیشه گوش نمیده که درست مثل نداست! یکدنده و لجباز.
یک لحظه ایستاد انگار که چیزی یادش آمده باشد به سرعت چرخید و به ساعت گرد طلایی فام نگاه کرد متعصب لب گزید و راه حرف خود را پس گرفت
- ساعت‌ نه ‌شد هنوز نیومده! این شهربانو رو چی بگم از کی تا الان هی وِز میزد دم گوشم آبجی دخترت کجاست؟ بنده خدا راست میگه دیگه مردم و زنده شدم کَکِشَم نگزید اصلا عین خیالش نیست!
- شهرزاد! حرف از خواهرت نزن انقدر براش مهمه بره دختر خودش رو جمع کنه!
- بابا چیکار به دلارام داری!؟
شهرزاد زیر لب حرف علی را تایید کرد و گفت: - همین رو بگو!
با نگاه تند و تیز نادر ریشخندی زد و سکوت را پیشه کرد.
علی هوفی کشید و به سوی در خروجی رفت دو جفت نگاه شاکی هم به دنبالش کشیده شد
- کجا میری؟
شهرزاد هم پرسید:
- میری دنبال رویا!؟
کافشنش را پوشید و دستش را روی دستگیرهٔ در گذاشت
- نرو علی رویا دفعه اولش نیست ما رو دل نگرون می کنه خودش میاد دیگه آخه از کجا می خوای پیداش کنی!؟
پسر پوزخندی زد که از چشم آن‌ها دور ماند تنها به یک جمله بسنده کرد و رفت
- رویا گم نشده که پیدا بشه نیازی نیست نگران باشید .***********.
"رویا"

هنگامی که در به رویش باز شد موجی از گرما پوست صورتش را لمس کرد. هیچ تصوری از کلانتری و اداره های آگاهی نداشت حتی با وجود اینکه پدربزرگش روزی کار کشتهٔ چنین حرفه ای بود! تنها یک نطق بر مدار سرش به گردش در آمد صدایی که نشست از خاطراتی می داد که صاحب گمشده اش بی‌وقفه پیدا می شد.
- عشقم اگه پلیس‌ها گرفتنمون نترسی‌ها فقط بگو من مزاحمت شدم بزار اگه خانوادت اومدن واسه شکایت کردن بیان، نگو که با هم دوستی.
- چی میگی ماهان؟ مگه قرار نیست بیای خواستگاری وقتی نامزد بشیم دیگه ترسی هم از گشت ارشاد نداریم.
- من فقط برای خودت میگم می‌دونم! خانواده خیلی مذهبین.
حال می فهمید پسرک در اصل چه می‌گفت! چقدر احمق بود هیچ وقت در ذهنش خطور نکرد که این سخنان بوی یادگاری می‌دهد نه ماندگاری.
لیکن تازه به این اندیشید اگر سخنان ماهان را از نشناختن پیش می‌گرفت حال لازم نبود به اینجا بیاید. کاش لااقل با دیدن خودرو‌های پلیس پا به جلو بر نداشته بود.
اینک احساس می‌کرد موزائیک‌های سفید هم به رویش دهن کجی می‌کند با سری خمیده روی صندلی پهن سیاه جای گرفت. حالا که معرفت دوستانه‌اش او را به اینجا کشانده پس بهتر بود در همین نقش ادامه دهد.
خودش هم در عجب ماند که احساساتش چون نسیم پاییزی وزیده و در غرب دلش به طور عجیبی گم گشته اما مگر، خرج چنین احساساتی سودی هم داشت!؟
رشته‌های افکارش را قطع کرد و به برگه‌ای خیره شد که امین آن را جلویش گذاشته بود.
- مشخصاتت رو بنویس!
خودکار را از دستان او گرفت و شروع به نوشتن کرد.
امین در حین نوشتن از او پرسید:
- چند وقته که گونش رو میشناسی؟
قلم دستانش از حرکت باز ایستاد یاد روز های قشنگی افتاد که در کنارش گذرانده بود لبخندی زد و گفت:
- دو سال.
- میدونی که جز باند قاچاقه؟
سرش را بالا برد و عمیق به چشمان سیاه براق او خیره شد عصبی از این همه استرس تنها با یک نگاه او بار دیگر لب به شکایت گشود:
- گونش خیلی دختر خوبیه براش پاپوش درست کردند!
ابروان امین به بالا پرید مشتاق صندلی را جلو کشید
- کی پاپوش درست کرده؟
نگاه در آن مرداب سیاه بسی سخت به نظر می رسید سری پایین انداخت و گفت: - نمی‌دونم!
امین اخم شیرینی بر پیشانی‌اش نشاند. نگاه کردن به پنجرهٔ چشمانش لذیذ و تسکین بخش بود. دختر بی آن‌که بداند تمام احساساتش را با یک نگاه از بند رها بخشیده؛ باز خیرهٔ مرد روبه رویش شد
- نمیدونی و حرفش رو می زنی؟
بغض کرد و دیگر چیزی نگفت تا که رسوا نشود!
- دوست صمیمی بودید؟
چشمانش نم پس داد و بغضش مجاب حرف زدن از او را گرفت
امین با تعجب به چشمان گریان رویا نگاه کرد.
گریستن با احساساتش هم خوانی نداشت!
هر چند می دانست ترفند خارق العاده‌ای به کار برده است زیرا که اشک مانع پاسخی راسخ می‌شد.
درون چشمان او چیزی جز اشک تمساح دیده نمی‌شد با این حال دستمال پارچهٔ تمیزی از جیبش بیرون آورد و به دستانش داد.
رویا تشکری کرد و دستمال را گرفت حین پاک کردن اشکانش بوی گل یاس به مشامش رسید لبخندی کنج لبش نشست امین هم در مقابل لبخند زیبایش لبخند کَجی زد و گفت:
- اگه دوست صمیمیش هستی باید از گذشتهٔ اون بدونی درسته؟
غمگین نگاهش کرد
- چیزی نمیدونم اون هیچ وقت از گذشتش نگفت من هم کنجکاو نشدم فقط میدونم که اون خیلی تنهاست خیلی!
حقیقت بر زبانش جاری شد و امین نتوانست منکرش شود.
- آخرین باری که دیدیش کی بود؟
با اعتماد بنفس گفت:
- توی باشگاه، پریروز
برگهٔ سیاه شده‌اش را سمت امین گرفت
- میشه با خانوادم تماس بگیرم اون‌ها تا الان نگرانم شدند قرار بود خیلی وقت پیش برم خونه!
امین کاغذ را گرفت و نگاه کوتاهی حواله‌اش کرد او یک دختر با اصالت بود که تا به الان هیچ پروندهٔ سیاه شده‌ای نداشت پس احتمالا نمی توانست جز مضنومین واقعه شود.
اما بر خلاف پرونده‌ی سفید احساسات گنگ و نامعلومی داشت.
- مشکلی نیست می‌تونی زنگ بزنی و بری
- ممنون
از جایش برخاست خوشحال بود که اتفاق بدی نیوفتاده است
این همه دلهره را هم ناب به هراسی چون سراب فروخته بود.
اما همین که خواست دستش را روی دستگیره در بگذارد با شنیدن سوال چالش برانگیز امین دانست چنانچه دلهره‌اش بی جهت نبوده!
- دیشب کجا بودی؟
نگاهش نکرد و گفت:
- خونه!
ابروان مرد به بالا پرید که خطوط افقی بر پیشانی‌اش نمایان شد
- صبر می‌کنیم یکی از اعضای خانوادت بیاد
برای تایید صحت حرف‌هات.
پوزخندی زد انگار که دروغ هایش تنها روی مادر سرایت می‌کرد.
چشمی گفت و دوباره روی صندلی نشست خیال باطلش هم جمع بود که قرار نیست به این زودی‌ها ماه از پشت ابر بیرون بیاید.
- نیازی نیست اینجا بشینی می‌تونی توی راهرو هم منتظر بمونی.
پوفی کشید و از اتاق او بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
چشمانش را بست و تن خجسته‌اش را به آغوش کشاند دل و دماغ نگاه کردن به راهروی طویل اینجا، خصوصا در کنار آن سرباز یالغوزی که هر دم چشم چرنای می کرد را نداشت. همین که دستانی بازویش را گرفت وحشت زده چشم گشود با دیدن برادرش نفس راحتی کشید و گفت:
- چی شد اجازه دادند که باهات بیام؟
- برای چی نزارن بیای! مگه تو چیکار کردی!؟
چشم در حدقه چرخاند و نگاه بی‌قرارش را به جای دیگری داد.
- ازت چی پرسیدند؟
علی دستان رویا را گرفت و به سمت در خروجی رفت
- گفتند که تو دیشب کجا بودی و
از خانوادمون پرسیدند همین که فهمیدند نوهٔ اردلانم کلی چاپلوسی این پیرمرد خرفت رو شنیدم در آخر هم گفتند برم بهش سلام برسونم!
اخمی میان آن دو ابرویش نشست
در کودکی کم از آن مردک شَل نکشیده بود!
- باید هم تحویل بگیرند اردلان یک روزی سرهنگ این مملکت بوده!
پوزخندی به حرف خود زد و همراه علی از کلانتری بیرون آمد سوار خودرو که شد با مایوسی به برادرش نگاه کرد و گفت:
- حتما مامان کلی حرص خورده!
علی استارت ماشین را زد و به عقب نگاه کرد تا خودرو را از میان دو ماشین بیرون آورد در همان حال گفت:
- اگه نمی رفتی خونه‌ش الان پات به اینجا نمی‌کشید چقدر گفتیم گونش به درد دوستی با تو نمی‌خوره‌ بیا آخرش هم شد جانی یک پروندهٔ قاچاق!
بی هیچ سخنی نگاهش را به جاده دوخت. معلوم نبود گونش برای چه، چنین دست گلی به آب داده!
تمام راه به نصیحت‌های برادرانهٔ علی گوش داد و از آن گوش بیرون کشید در آخر بی‌حال با یک احوال پرسی ساده از اهل خانه روی تخت خوابش فرود آمد.

.**************.

همین که نظاره‌گر رفتن رضا از پشت بند آن‌ها شد انگشتش را از لای پردهٔ کرکره‌ای بیرون کشید و روی صندلی مخصوصش جای گرفت مهناز که طاق سکوتش بر هم شکسته بود، گفت:
- چرا رضا رو فرستادی دنبال اون دختره؟ مگه نمیگی اون کاره‌ای نیست!
- مافوقم که نیستی بازپرس می‌کنی!
گوشهٔ لب‌های دختر بالا رفت صفتی که در ذهن بر او نامیده بود مدام پر رنگ و طولانی‌تر می‌شد "دیونهٔ بی‌ادب از خودراضی"
- هی می‌فهمم از من خوشت نمیاد! فقط این رو نمی دونم که چرا اینجایی!؟ معمولا آدم‌ها از کسایی که متنفرند دوری می کنند اما تو...
چیزی نگفت؛ در ازایش با نگاه پر ملامتی سخن خود را به کرسی نشاند. آتش خشم مهناز هر لحظه زبانه می کشید امین هم سرخوش از این گرما، هیزم آن را تدارک می‌دید
- فکر کردی خیلی مغز متفکری آره!؟ من پروندت رو خوندم خیلی از بی‌گناه‌ها رو گناهکار جلوه دادی اون هم بدون مدرک! بخاطرش تنزلم گرفتی و البته لقب دیونه‌ها رو، اما خب نمی‌فهمم سرهنگ علوی چرا این پرونده رو باید بده دست تو!
امین خندهٔ خوشمزه‌ای کرد که کام دختر را بسی تلخ کرد!
- هر چند من به اندازهٔ تو مشتاق گذشتم نیستم اما این رو بدون با این حرف‌ها نمی‌تونی چیزی از من بفهمی؛ الان هم فکر کنم شیفتت تموم شده!
دهانش را باز کرد اما واژه‌ای بر حال خویش نیست. خیلی آرام در را باز کرد ولیکن محکم بر هم کوبید همان گونه که طنین قدم‌هایش بر سالن اکو می‌انداخت صدای زمزمهٔ آرامش به گوش می‌رسید
- پسرهٔ احمق فکر می‌کنه یک الهه هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
یعقوبی سلام نظامی داد و وارد اتاق شد کنار سروان محبوب خود نشست و گفت:
- ببخشید دیر کردم جلسه رو شروع کنید
سرهنگ از جای بلند شد و به چندین عکس‌هایی که روی تابلوی بزرگی نصب شده بود اشاره کرد. سر چوب دستی روی تیره رنگ مرادنی نشانه رفت که یکی خم شده بر میز بیلیارد و دیگری بر صندلی نشسته بود. سرهنگ مردی را که روی صندلی نشسته و چشمان کوچک و خندانش دوخته بر زمین بود با سر چوب دستی چند ضربه‌ای به بازوی تتو کرده‌اش زد و گفت:
- سام نادی برادر سامیار نادی پسرهای شیخ نادی‌ان تیم ما قرار بود اون شب دستگیرشون کنن که با انفجار از دستشون دادیم
سر چوب کشیده شد و مردک چاقی را نشانه رفت که نشسته بر لیموزین سیاهی در خیابان‌های تهران بود.
- عماد صمیمی باز یکی از مضنونی بود که بعد از چند ماه موفق شدیم ردش رو بزنیم که متاسفانه این هم مرد!
با تاسف نگاهی به جمع انداخت و گفت:
- ولی، کی پشت این کشتاره!؟
نگاه به مامورین جوان خود انداخت و لب زد:
- گونش لسانی تنها کسی که تونستیم دستگیرش کنیم خانم مهناز بهاور گزارش‌تون رو ارائه بدید
مهناز روی به افسران پلیس کرد و گفت:
- من در مورد اون تحقیقات لازم رو انجام دادم تمام کسانی که باهاش در ارتباط بوده زیر نظر قرار دادم و بازجوییشون کردم. به پرورشگاهشم سر زدم طبق گفته‌های بقیه خانم پناهی زن سختگیری بوده که چند ماه پیش بر اثر تصادف جونش رو از دست داده و متوجه شدم که همۂ حرف‌های گونش صحت داره
یعقوبی نیشخندی زد و نگاه به امین کرد که عمیق خیرۂ او بود
- خیلی خب نیما تو چیزی پیدا کردی؟
راست ایستاد و صدایش را صاف کرد در حالی که دو دستش روی میز بود، گفت:
- من یک سری اسناد توی خونش پیدا کردم که مربوط به معاملهٔ محموله‌هایی از مواد مخدره! همهٔ این سرمایه‌ها از شرکت آتوسا بیگه که پنهانی با جنس کالا وارد و خارج شده، این‌که چطور اومده معلوم نیست! فقط وزن و تعداد بسته بندی و زمان تحویل مشخصه
چندین برگه‌ای که امضای آتوسا زیرش حک شده بود را از کاور در آورد و به دستان سرهنگ داد.

- این مدرک نشون میده که آتوسا یک مجرمه اگه شما و مقامات اجازه بدید همین الان با بچه ها بریم و شرکت رو بررسی کنیم شاید چیز های بهتری پیدا کردیم!

سرهنگ و باقی افراد متعجب به نیما خیره شده بودند. هیچکسی باور نداشت باند به این بزرگی به همین آسانی حل شده باشد!

سرهنگ نگاه به یعقوبی کرد و خطاب به او گفت:

- آتوسا رو دستگیر کن! اگه این مدرک حقیقت داشته باشه پس زمان گرفتن جنس باید سه روز پیش باشه. یک نگاه به انبار کالاش هم می‌کنید خدا همراهتون.
همگی بیرون رفتند جز امین، سرهنگ مدارک را روی میز گذاشت و با چهره‌ای که خستگی بر روی آن خوابیده بود. خودش را روی صندلی انداخت از گوشهٔ چشم به امین نگاه کرد و اشاره‌ای به اسناد روی میز طویل شیشه‌ای کرد، گفت:
- این مدارک رو به گونش نشون بده به شاهدی مثل اون نیاز داریم
او که با ابروی بالا رفته و نگاه شکاکی خیره به جای خالی نیما بوده؛ آهسته لب زد: - بهش اعتماد داری!؟

سرهنگ تکیه‌اش را از روی صندلی برداشت با اینکه راس نگاه امین را دیده بود باز پرسید: - به کی؟
امین صندلی‌اش به سوی سرهنگ چرخاند.
- ستوان نیما یعقوبی
- چرا نباید داشته باشم اون یکی از بهترین‌های ماست!
پوزخندی روی لب کدرش نشست. با صدای مرتعش شده که آونگی نه چندان دلنشین داشت، گفت:
- من اون خونه رو بررسی کردم هیچی پیدا نکردم! اما نیما یک راست رفت سراغ گلدون‌های اون خونه؛ این عجیب نیست؟
- چرا فکر کردی بعد از یک سال تنهایی می‌تونی همه چیز رو ببینی!؟

امین از جایش به سرعت برخواست طوری که صندلی به عقب برگشت و به دیوار سنگی خورد
- دایی!
- گوش کن امین هنوز یادم نرفته سر پروندهٔ قبل چه بلایی سرت اومد. ازت می‌خوام الهاماتت رو بزاری برای خودت و فقط دنبال مدرک باشی، وقتی پیداش کردی انوقت با قاطعیت حرف بزن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
«سیزده روز بعد»

(رویا)

در اتاق را به سرعت باز کرد که تنش به تن مادر خورد. شهرزاد با نگاه خصمانه‌ای لب بی‌‌رنگش را گزید و دور رویا چرخی زد. شال او را با دو انگشتش گرفت با چنان وسواسی‌ که انگار آشغالی بر دست دارد! گفت:
- رویا این نخ نمای نازک چیه روی سرت؟
رویا خمیازه‌ای کشید و آن رنگ سرخ را مقابل چشمانش گرفت.
- چیه؟ شال دیگه، شال!
شهرزاد اخمی کرد و نگاهش بین مانتوی سبز و شلوار جین پاره‌اش به گردش در آمد.
- برو یک چیز ساز تنت کن. کسی تو رو ببینه خدای نکرده فکر می‌کنه معتادی چیزی هستی!
او سست و بی‌حال روی در سر خورد و دو زانو بر پارکت چوبی آن‌جا نشست. نگاه بی‌رمقش را به مچ دستانش دوخت و هنگامی که ساعتی بر آن ندید، غرید:

- ای خدا حالش رو ندارم، باید برم!
شهرزاد گرهٔ روسری‌اش را کورتر کرد و به سمت حیاط خانه دوید در همان حال داد زد:
- بشین همون جا تا بیام
وارد حیاط که شد از کنار گلدان‌های رنگا‌وارنگ گذشت و یک راست به سمت انباری رفت در حالی که خم شده بود. کلید طلایی‌ای کوچکی را از گردنش در آورد و درون قفل صندوقچه کرد. با کمی زیر و رو کردن چادر مشکی‌ای را دید که زیر خروان خاطره‌ای، بی‌نوا و بی‌ک.س رها شده است. آهی کشید و بر زمین نشست هنگامی که صدای کوبش در به گوشش رسید هول‌زده از جای برخواست به کلی دخترک چشم انتظار را از یاد برده بود. چادر را کشید که ناغافل قطعه عکسی بر زمین غلتید او که ذهنش مغشوش رویا بود و هیچ چیز جز آن دخترک شلخته‌ و پلخته نمی‌دید در صندوقچه را بست و به سوی حیاط دوید. رویا شل و وا رفته روی زمین خاکی نشست و سخت در حال بستن دو بند کفشش شد. مادر را دید که چادر سیاهی را به سمتش دراز کرده است. نیشخندی زد و گفت:
- انتظار داری این پارچهٔ سیاه رو دورم بپیچونم و برم بیرون!؟
شهرزاد چنگ بر لپ‌های تپلی‌اش کشید و زیر لب چنان تشری به او زد که رویا شکه شده به خودش نگاه کرد.
- خاک بر سرت نکنند دختر اینه مادر مرده‌ها چند تیکه لباس کهنه پوشیدی می‌خوای بری بیرون!؟ انوقت أین چادر یادگار عمه ندات رو نمی‌پوشی؟ أین برات یک تیکه پارچه سیاه؟ این برات...
بغض در گلویش تند و تیز در آمد، آغشته به ناتوانی نالید:
- این برات بی‌ارزشه؟ واقعا تو فکر می‌کنی یک چیز بی‌ارزش!؟ عقل من از تو کمتره که نفهمم دارم چیکار می‌کنم!؟
رویا که روزها انتظار اشک‌های بی‌بهانه‌ای را می‌خواست زار-زار گریست. خسته از بهانه‌گیری های مادرش صدای هق‌هقش از او هم بالاتر رفت چنانچه که شهرزاد حال خود را فراموش کرد و رویا را به آغوش کشید
- وا برای چی گریه می‌کنی آخه من فقط باید حرص بخورم تو دیگه الکی چرا حرص می‌خوری؟
لب و لوچهٔ آویزانش غرق در اشک شده بود خیسی صورتش را با شانهٔ مادر پاک کرد و برای خلاصی از این گیر دادن‌های او به غلط کردن افتاد. می‌دانست اگر بی‌توجهی کند او سال‌ها همین روزها را سرکوفت می‌کرد. اینک شمرده-شمرده گفت:
- من اصلا راجبش فکر نکردم خواهش می‌کنم تمومش کن.
شهرزاد که حالا کاملا آرام شده بود. بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد و نوازشی روی سرش کشید
- آخه چرا وقتی مظلوم میشی حرص میدی هم وقتی عادی هستی! منو ببین چت شده!؟
- چیزیم نیست زود خوب میشم
- خدا کنه!
از جای برخاست و خاک مانتویش را تکاند؛ چادر را به سرش کرد که مادر "الحمداللهی" زیر لب گفت و یادش رفت مثل همیشه بپرسد که مقصد دخترکش کجاست! در خانه را بست و نفس عمیقی کشید بوی شکوفهٔ بهاری که به مشامش رسید لبخندی کوچکی کنج لبان صورتی‌اش نشست
- کاش می‌تونستم بدون رودرواسی بگم چقدر چادر قشنگت کرده
لبخندش ذره‌-ذره فرو پاشید و نگاه تیزش سایهٔ روبه‌رو‌اش را شکار کرد. آن نقش بلند قامت چون فانتزی‌های کودکی‌اش بر دیوار کاهگلی غلتیده بود.
- ولی بگمونم بخاطر شرمی که تو داری باید سر خم بگیرم و بعد سلام کنم
نگاه سرکشش سوی چشمان او کشیده شد. لب از لب باز کرد تا لااقل چیزی بگوید اما وقتی موی سفید سرو ساده‌اش را از نگاه گذراند دهانش بسته شد و نگاهش قفل روی او؛ سهیل از سکوت عجیب او در گلو خندید، سر خم کرد و گفت:
- سلام علیکم حاجی خانوم
لبان وار رفتهٔ رویا داشت رنگی از شیطنت‌های او می‌گرفت که در خانه بی‌موقع باز شد. شهرزاد که تکه‌ای از چادرش زیر دندانش بود با دیدن مرد روبه‌رو‌اش آن هم مقابل دخترکش چشمانش درشت شد و چادر از روی سرش لیز خورد و بر شانه‌اش افتاد. سهیل نگاه به چشمان ریز شدهٔ شهرزاد کرد لبخند غریبی زد و باز سر خم کرد و گفت: - سلام
شهرزاد در خانه را محکم بهم بست و نگاه به رویا انداخت که نگاهش بند آسفالت‌های زیر پایش بود
- رویا این آقا مزاحمت شده!؟
سرش را بالا گرفت دیدن آن هم شک و طلبکاری از نگاه مادر بسی برایش آزار دهنده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
ریشخندی زد و گفت:
- فقط آدرس ازم پرسید
چشم غره‌ای به آن ابروی بالا رفتهٔ سهیل انداخت و روی برگرداند؛ با قدم‌های تندی تا سر کوچه راهش را گذراند اما همین که از سنگینی نگاه‌ها گریخت ایستاد، با چشمان بسته کام عمیقی از هوا گرفت ولیکن لحظه‌ای طول نکشید که بر خود مسلط شد. این بساط نگاه تنش و مضطربش نشست از دروغ و فریب‌های کوچک و بزرگی بود که به دیگران می‌خوراند. آهی کشید و قدمی برداشت که نوک دماغ سر به بالایش مماس تیشرت سهیل شد عصبی با آن ابروی در هم رفته قدمی به عقب برداشت و توپید:
- هیچ معلومه که چت شده!؟ چرا داری میای دنبالم!
دستش را بر جناق سی*ن*ه‌اش درست همان جایی که ثانیه‌های قبل رویا نفس کشیده بود برد و دکمه‌ی پیراهن سفیدش را بر روی تیشرتش بست. بدون آنکه گرهٔ نگاهش را از چشمان رویا بکند با چاشنی لبخند گفت:
- عادت ندارم با خانوم‌های چادری مشاجره کنم حتی اگه جواب سلام هم ندن! فقط می‌خوام کمکت کنم؛ همین.
نگاه بدخلقش به خیابان دوخته شد
- من دو هفته قبل ازت کمک خواستم. می‌دونی وقتی خبری ازت نشد به مرور زمان متوجه شدم هیچ مشکلی ندارم!
- که اینطور! پس زمان مشکلت رو حل کرده؟
به عقب برگشت و نگاه به داخل کوچه انداخت سهیل از عکس‌العمل او آهسته لب زد:
- دیدم رفت خونهٔ همسایتون، نگران نباش.
پوفی کشید و لبخند گشادی بر لب زد که تمامی دندان‌های سپیدش به نمایش گذاشته شد
- نیستم!
از کنارش گذشت لیکن با شنیدن نطقش پاهایش فرمان ایست را داد
- اگه مشکلت برگشت من هستم تا کمکت کنم البته اون وقت با شرط و شروطه
به عقب که چرخید سهیل را دید بر دیوار تکیه داده و نگاهش را به تاکسی زردی که کنار جدول ایستاده بود دوخته
- چه شرطی؟
- مشکلت برگشت!؟
به روی خاک زیر پایش خندید اما همین که سر به بالا گرفت و در چشم‌هایش خیره شد خنده‌اش هم آب شد! مژگان به هم تنیده‌ی پسر سایه‌ای به دور چشمان آبی رنگش انداخته بود که خشونت نگاهش را چند برابر می‌کرد اما شوخ‌طبعی‌اش زیبا به نظر می‌رسید. نفس عمیقی کشید و گفت:
- من رو باش واسه شنیدن چه حرفی اینجا وایسادم
به سوی تاکسی رفت و صدای سهیل را تنها به گوش سپرد و نایستاد تا پسرک عجیب را خیره-خیره نگاه کند
- مواظب خودت باش. خانوم باهوش
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین