- Aug
- 349
- 3,915
- مدالها
- 3
(رویا)
بند کفشهایش را بست بلند شد که از خانه بیرون برود.
اما با صدای علی باز ایستاد
- رویا ساعت چند میای خونه؟
نگاه به چشمان او کرد و شاکی لب زد:
- حدودا ساعت هفت چطور!؟
علی دسش را روی دیوار گچی گذاشت با ابروهای بالا رفته پرسید:
- مگه کلاست پنج تموم نمیشه پس این دو ساعت کجا میری؟
همیشه از این گیر دادنها متنفر بود. دندان قروچهای کرد و گفت:
- میخوام برم پیش گونش عیبی داره؟
- بله که عیب داره مامان امروز صبح مرخص شد. الان هم چند ساعتی میشه راه افتادن فکر کنم، ساعت شیش اینجا باشند.
نگاه سردی حوالهٔ برادر کرد و معترض صدایش را بالا برد:
- مامان صبح مرخص شده الان بهم میگی!؟
علی حوض کوچک وسط حیاط را دور زد و مقابلش ایستاد موهای حنایی او را با ملایمت داخل مقنعهاش راند و گفت:
- خودم یک ربع پیش فهمیدم الانم رفتی سر کلاست زود بیا باشه؟
نگاه به چشمان رئوف آن نکرد و روی برگرداند.
- خداحافظ
در کرمی رنگشان را آهسته بست و به عرض کوچه خیره شد. تنها خانهای که دوربین مدار بسته داشت خانهٔ همسایه بود.
این یک خوش شانسی برایش تلقی میشد نفس عمیقی کشید و دکمهٔ آیفون را کلیک کرد صدای مرد جوانی که - بله. گفت او را به تعجب وا داشت زیرا انتظار شنیدن صدای پیرمردی را داشت که هر بار با دیدنش یک لبخند ریز کنار لبهایش مینشست.
- آقا من همسایهتون هستم برای یه کاری اومدم میشه بیایند دم در؟
هنگامی که صدایی از او نشنید پوفی کرد و نگاه به در خانهٔ خودش انداخت ای کاش علی در همین لحظه از خانه بیرون نمیآمد چرا که توجیح کار هایش اندکی سخت میشد.
- بفرمائید؟
به سمت او چرخید همین که چهرهاش را دید سرش گیج رفت. دستانش را روی پیشانیاش گذاشت. نمیدانست چرا! با دیدن صورت او چیزی مثل یک پرده در ذهنش نمایان شد یک صورت تو خالی! و صداهایی که هیچ مفهومی برایش نداشت. سر تا پایش را کنکاش کرد چفیهای که بر سر داشت تا پیشانیاش کش آمده و و زاویهٔ فکش را تا نیمه پوشانده بود.
- خانوم؟
به خودش آمد. شوکه شده قدمی به جلو برداشت و گفت:
- قبلا من شما رو جایی دیدم!؟
پسر یک تای ابروی بلندش به بالا پرید چنان که پیشانی سپیدش چندی خط برداشت.
- این کار مهمت بود؟!
لبخند مضحکی زد به راستی چه سوالی بی وقفهای پرسیده بود!
- نه، نه ببینید راستش میخواستم اگه بشه از دوربین مدار بستتون فیلم دیشب رو ببینم اتفاقی افتاده که نیاز به مدرک دارم.
نگاه گستاخانهی پسر سمت لبان صورتی رنگ رویا رفت او که خود نفهمیده بود از اضطراب زیاد در حال جویدن لبانش است خیره نگاهش میکرد
- این اتفاق چه ربطی به من داره!؟
رویا چشم در حدقه چرخاند و دو دستش را تسلیمانه بالا آورد.
- شما درست میگید!
با همان چشمان طلبکار به خود اشاره کرد و گفت:
- من از اول اشتباه کردم اومدم؛ دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم روز خوش
به عقب گرد کرد که با صدای بم مرد ایستاد.
- بیا داخل در هم ببند.
تاملی نکرد، وارد خانه شد پلهها را دو تا یکی کرد و با تردید کفشش را در آورد و آن دمپاییهای بزرگ روی جا کفشی را پوشید پشت سر او وارد خانه شد. نمای داخلی خانه مثل بیرون شیک و مدرن بود برعکس همهٔ خانههای این محله
- بشین!
تکان سختی خورد که از فکر بیرون آمد. نگاه کوتاهی به داخل خانه انداخت پنجرههای بزرگی که میان تراس جا گرفته بودند وصالشان پردههای طوسی رنگی بود که همخوانیای با مبلمان قدیمی داشت. دیگر جز همان کمد چوبی که داخل شکافش تلویزیون کوچکی جای گرفته بود شی خاصی دیده نمیشد. با لبخند روبهروی پسر نشست که صدای آه و نالهٔ مبل زیرش بالا رفت لبخندش ماسید تنها این نبود که رخ خانه را بیروح کرده بود. چرا که همه جا بوی خاک و رنگی کدر به خود گرفته بود این خانهٔ نفرین شده انگار حقی برای دیدن نور خورشید را نداشت!
بند کفشهایش را بست بلند شد که از خانه بیرون برود.
اما با صدای علی باز ایستاد
- رویا ساعت چند میای خونه؟
نگاه به چشمان او کرد و شاکی لب زد:
- حدودا ساعت هفت چطور!؟
علی دسش را روی دیوار گچی گذاشت با ابروهای بالا رفته پرسید:
- مگه کلاست پنج تموم نمیشه پس این دو ساعت کجا میری؟
همیشه از این گیر دادنها متنفر بود. دندان قروچهای کرد و گفت:
- میخوام برم پیش گونش عیبی داره؟
- بله که عیب داره مامان امروز صبح مرخص شد. الان هم چند ساعتی میشه راه افتادن فکر کنم، ساعت شیش اینجا باشند.
نگاه سردی حوالهٔ برادر کرد و معترض صدایش را بالا برد:
- مامان صبح مرخص شده الان بهم میگی!؟
علی حوض کوچک وسط حیاط را دور زد و مقابلش ایستاد موهای حنایی او را با ملایمت داخل مقنعهاش راند و گفت:
- خودم یک ربع پیش فهمیدم الانم رفتی سر کلاست زود بیا باشه؟
نگاه به چشمان رئوف آن نکرد و روی برگرداند.
- خداحافظ
در کرمی رنگشان را آهسته بست و به عرض کوچه خیره شد. تنها خانهای که دوربین مدار بسته داشت خانهٔ همسایه بود.
این یک خوش شانسی برایش تلقی میشد نفس عمیقی کشید و دکمهٔ آیفون را کلیک کرد صدای مرد جوانی که - بله. گفت او را به تعجب وا داشت زیرا انتظار شنیدن صدای پیرمردی را داشت که هر بار با دیدنش یک لبخند ریز کنار لبهایش مینشست.
- آقا من همسایهتون هستم برای یه کاری اومدم میشه بیایند دم در؟
هنگامی که صدایی از او نشنید پوفی کرد و نگاه به در خانهٔ خودش انداخت ای کاش علی در همین لحظه از خانه بیرون نمیآمد چرا که توجیح کار هایش اندکی سخت میشد.
- بفرمائید؟
به سمت او چرخید همین که چهرهاش را دید سرش گیج رفت. دستانش را روی پیشانیاش گذاشت. نمیدانست چرا! با دیدن صورت او چیزی مثل یک پرده در ذهنش نمایان شد یک صورت تو خالی! و صداهایی که هیچ مفهومی برایش نداشت. سر تا پایش را کنکاش کرد چفیهای که بر سر داشت تا پیشانیاش کش آمده و و زاویهٔ فکش را تا نیمه پوشانده بود.
- خانوم؟
به خودش آمد. شوکه شده قدمی به جلو برداشت و گفت:
- قبلا من شما رو جایی دیدم!؟
پسر یک تای ابروی بلندش به بالا پرید چنان که پیشانی سپیدش چندی خط برداشت.
- این کار مهمت بود؟!
لبخند مضحکی زد به راستی چه سوالی بی وقفهای پرسیده بود!
- نه، نه ببینید راستش میخواستم اگه بشه از دوربین مدار بستتون فیلم دیشب رو ببینم اتفاقی افتاده که نیاز به مدرک دارم.
نگاه گستاخانهی پسر سمت لبان صورتی رنگ رویا رفت او که خود نفهمیده بود از اضطراب زیاد در حال جویدن لبانش است خیره نگاهش میکرد
- این اتفاق چه ربطی به من داره!؟
رویا چشم در حدقه چرخاند و دو دستش را تسلیمانه بالا آورد.
- شما درست میگید!
با همان چشمان طلبکار به خود اشاره کرد و گفت:
- من از اول اشتباه کردم اومدم؛ دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم روز خوش
به عقب گرد کرد که با صدای بم مرد ایستاد.
- بیا داخل در هم ببند.
تاملی نکرد، وارد خانه شد پلهها را دو تا یکی کرد و با تردید کفشش را در آورد و آن دمپاییهای بزرگ روی جا کفشی را پوشید پشت سر او وارد خانه شد. نمای داخلی خانه مثل بیرون شیک و مدرن بود برعکس همهٔ خانههای این محله
- بشین!
تکان سختی خورد که از فکر بیرون آمد. نگاه کوتاهی به داخل خانه انداخت پنجرههای بزرگی که میان تراس جا گرفته بودند وصالشان پردههای طوسی رنگی بود که همخوانیای با مبلمان قدیمی داشت. دیگر جز همان کمد چوبی که داخل شکافش تلویزیون کوچکی جای گرفته بود شی خاصی دیده نمیشد. با لبخند روبهروی پسر نشست که صدای آه و نالهٔ مبل زیرش بالا رفت لبخندش ماسید تنها این نبود که رخ خانه را بیروح کرده بود. چرا که همه جا بوی خاک و رنگی کدر به خود گرفته بود این خانهٔ نفرین شده انگار حقی برای دیدن نور خورشید را نداشت!
آخرین ویرایش: