- Aug
- 349
- 3,915
- مدالها
- 3
سهیل چشمانش را در حدقه چرخاند و یک سیگار دیگر از جعبهاش بیرون کشید.
- بیا و یک کار کوچک کن در عوض اینکه آدرسش رو بهت بدم به چند دقیقه قبل برگردیم، باشه!؟
نگاه اندرسفیهانهای به پسر انداخت. به نظر کار سختی نمیآمد! چشمکی زد و گفت:
- باشه!
سرفهای کرد و صاف روی صندلی نشست. با صدایی که خنده در آن مشهود بود لب زد:
- بیشتر بهت میاد منو به جاهای خفن و ترسناک دعوت کنی، تا حالا بوفهی هالیوون رفتی!؟
سهیل لبخند کجی حوالهاش کرد و در حالی که فنجان قهوهاش را برمیداشت، گفت:
- نه ولی دوست دارم باهات برم.
برای پاسخ هر واژهای به ذهنش میآمد زبانش را سنگین میکرد که توان گفتنش را نداشت. برای همین به لکنت غلتیده بود!
- آم... سهیل!
پسر سرش را خم کرد تا اجزای صورت او را ببیند چشمانش میخندید و لبانش پوزخندی را به تن کرده بود.
- بله!؟
- فکر کنم ایدهی برگشت به عقب چندان جالب نیست!
بُهت چون گرد خاکی به روی سهیل پاشیده شد او فنجانش را که حالا خالی کرده بود آهسته روی میز گذاشت و گفت:
- از چی حرف میزنی!؟
حالا همان گنسی چشمان سهیل به رویا سرایت کرده بود. انگار او به راستی به عقب برگشته بود! دختر خندید و به شانهاش زد در همان حال میان قهقهاش، لب زد:
- بیخیال تو هم. نکن اینکار رو!
دست رویا را در میان هوا قاپید ابرویی درهم کرد و لب زد: - کدوم کار! آها نمیخوای باهام بیای؟ چرا چون سلیقهت نیستم!؟
به دستش خیره شد که در دستان مردانهی سهیل بود از اینکه پوست دست او آنقدر روشن بود چشمانش درشت شد در برابرش احساس میکرد یک سیاه پوست است! چندی پلک زد باکره گفت:
- میشه ولم کنی اینطوری من راحت نیستم!
سهیل دستش را رها کرد و پکی به سیگارش زد او با بازدمی عمیق از بوی خوب دودش چشمانش را بست و گفت: - آدرسش رو بهم بده وقت این بازی رو ندارم.
و خیلی آرام در حالی که شقیقهاش ماساژ میداد با خود گفت: - سفید پوست عوضی!
- دست من نیست!
- ها!
نگاه خیرهی او معذب کننده بود! لب برچید و با لبخند نجوا گونه گفت: - از نظرت این یک شوخی؟ مسخرهی تو هم مگه!
- بیا و یک کار کوچک کن در عوض اینکه آدرسش رو بهت بدم به چند دقیقه قبل برگردیم، باشه!؟
نگاه اندرسفیهانهای به پسر انداخت. به نظر کار سختی نمیآمد! چشمکی زد و گفت:
- باشه!
سرفهای کرد و صاف روی صندلی نشست. با صدایی که خنده در آن مشهود بود لب زد:
- بیشتر بهت میاد منو به جاهای خفن و ترسناک دعوت کنی، تا حالا بوفهی هالیوون رفتی!؟
سهیل لبخند کجی حوالهاش کرد و در حالی که فنجان قهوهاش را برمیداشت، گفت:
- نه ولی دوست دارم باهات برم.
برای پاسخ هر واژهای به ذهنش میآمد زبانش را سنگین میکرد که توان گفتنش را نداشت. برای همین به لکنت غلتیده بود!
- آم... سهیل!
پسر سرش را خم کرد تا اجزای صورت او را ببیند چشمانش میخندید و لبانش پوزخندی را به تن کرده بود.
- بله!؟
- فکر کنم ایدهی برگشت به عقب چندان جالب نیست!
بُهت چون گرد خاکی به روی سهیل پاشیده شد او فنجانش را که حالا خالی کرده بود آهسته روی میز گذاشت و گفت:
- از چی حرف میزنی!؟
حالا همان گنسی چشمان سهیل به رویا سرایت کرده بود. انگار او به راستی به عقب برگشته بود! دختر خندید و به شانهاش زد در همان حال میان قهقهاش، لب زد:
- بیخیال تو هم. نکن اینکار رو!
دست رویا را در میان هوا قاپید ابرویی درهم کرد و لب زد: - کدوم کار! آها نمیخوای باهام بیای؟ چرا چون سلیقهت نیستم!؟
به دستش خیره شد که در دستان مردانهی سهیل بود از اینکه پوست دست او آنقدر روشن بود چشمانش درشت شد در برابرش احساس میکرد یک سیاه پوست است! چندی پلک زد باکره گفت:
- میشه ولم کنی اینطوری من راحت نیستم!
سهیل دستش را رها کرد و پکی به سیگارش زد او با بازدمی عمیق از بوی خوب دودش چشمانش را بست و گفت: - آدرسش رو بهم بده وقت این بازی رو ندارم.
و خیلی آرام در حالی که شقیقهاش ماساژ میداد با خود گفت: - سفید پوست عوضی!
- دست من نیست!
- ها!
نگاه خیرهی او معذب کننده بود! لب برچید و با لبخند نجوا گونه گفت: - از نظرت این یک شوخی؟ مسخرهی تو هم مگه!
آخرین ویرایش: