جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,729 بازدید, 115 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
سهیل چشمانش را در حدقه چرخاند و یک سیگار دیگر از جعبه‌اش بیرون کشید.
- بیا و یک کار کوچک کن در عوض این‌که آدرسش رو بهت بدم به چند دقیقه قبل برگردیم، باشه!؟
نگاه اندرسفیهانه‌ای به پسر انداخت. به نظر کار سختی نمی‌آمد! چشمکی زد و گفت:
- باشه!
سرفه‌ای کرد و صاف روی صندلی نشست. با صدایی که خنده در آن مشهود بود لب زد:
- بیشتر بهت میاد منو به جاهای خفن و ترسناک دعوت کنی، تا حالا بوفه‌ی هالیوون رفتی!؟
سهیل لبخند کجی حواله‌اش کرد و در حالی که فنجان قهوه‌اش را برمی‌داشت، گفت:
- نه ولی دوست دارم باهات برم.
برای پاسخ هر واژه‌ای به ذهنش می‌آمد زبانش را سنگین می‌کرد که توان گفتنش را نداشت. برای همین به لکنت غلتیده بود!
- آم... سهیل!
پسر سرش را خم کرد تا اجزای صورت او را ببیند چشمانش می‌خندید و لبانش پوزخندی را به تن کرده بود.
- بله!؟
- فکر کنم ایده‌ی برگشت به عقب چندان جالب نیست!
بُهت چون گرد خاکی به روی سهیل پاشیده شد او فنجانش را که حالا خالی کرده بود آهسته روی میز گذاشت و گفت:
- از چی حرف می‌زنی!؟
حالا همان گنسی چشمان سهیل به رویا سرایت کرده بود. انگار او به راستی به عقب برگشته بود! دختر خندید و به شانه‌اش زد در همان حال میان قهقه‌اش، لب زد:
- بی‌خیال تو هم. نکن این‌کار رو!
دست رویا را در میان هوا قاپید ابرویی درهم کرد و لب زد: - کدوم کار! آها نمی‌خوای باهام بیای؟ چرا چون سلیقه‌ت نیستم!؟
به دستش خیره شد که در دستان مردانه‌ی سهیل بود از این‌که پوست دست او آن‌قدر روشن بود چشمانش درشت شد در برابرش احساس می‌کرد یک سیاه پوست است! چندی پلک زد باکره گفت:
- میشه ولم کنی اینطوری من راحت نیستم!
سهیل دستش را رها کرد و پکی به سیگارش زد او با بازدمی عمیق از بوی خوب دودش چشمانش را بست و گفت: - آدرسش رو بهم بده وقت این بازی رو ندارم.
و خیلی آرام در حالی که شقیقه‌اش ماساژ می‌داد با خود گفت: - سفید پوست عوضی!
- دست من نیست!
- ها!
نگاه خیره‌ی او معذب کننده بود! لب برچید و با لبخند نجوا گونه گفت: - از نظرت این یک شوخی؟ مسخره‌ی تو هم مگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
در جوابش چیزی نگفت تنها به پایین خیره شد و لبخند ملیحی زد. رویا تیر راس نگاه سهیل را که دنبال کرد به مردی جوان با یونیفرم پلیس جلویش قلمداد کرده بود رسید؛ شعف نگاهش رنگ باخت و آن طبع چشمانش فرو پاشید. ناخودآگاه ایستاد و به قدم‌های او خیره شد که پله‌ها را بالا می‌آمد. آهسته پچ زد: - میدونی من برای اینکه نرم پیش پلیس اومدم پیش تو! اگه می‌خواستم با یک پلیس حرف بزنم فایده‌ی دیدن تو چیه!؟
سهیل جرعه‌ای از قهواش را نوشید و گفت:
- تو بدت نمیاد من رو ببینی!
چشم غره‌ای حواله‌اش کرد که سهیل بی‌درنگ شانه‌ای بالا انداخت.
نگاه به مرد روبه‌رو‌یش کرد که چشمانش به چشمان او دوخته شده بود. چشمان گرد بادامی‌اش به زیبایی بالا کشیده شده بود. ابروان پهن کوتاهی داشت و دماغ باریکی، روی هم رفته اجزای صورتش اندکی او را خبیث و جذاب جلوه می‌داد یک معصومیت فریب دهنده‌ای در نی-نی چشمانش موج می‌زد. برخلاف سهیل که از چشمانش شرارت می‌ریخت کمی این مرد قابل اعتماد به نظر می‌رسید! بالاخره دست از شکاف اجزای روی او برداشت و دست به دستان دراز شده‌اش داد.
- ستوان نیما یعقوبی، شما نیازی نیست معرفی کنید باید رویا باشی نه؟ این روز ها اسمت رو زیاد می‌شنوم!
متعجب به سهیل خیره شد. به این پسر نمی‌آمد اهل تعریف و تمجید باشد بی‌شک این مرد، چاپلوسی می‌کرد!
نیما که روی صندلی نشست صندلی رویا را هم به عقب کشاند تا او هم بنشیند، او نشست و سرش را پایین انداخت، گفت:
- لطف دارید فقط این‌که آقا سهیل بهم نگفتند که شخصا شما آدرس اون پلاک رو میدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
نیما بی‌توجه به سنگینی نگاه او خم شد و فنجان قهوهٔ سهیل را برداشت. یک نفس آن را سر کشید و با دو انگشتش دور لبش را پاک کرد، گفت:
- آخیش بالاخره به لطف تو اینجور جاها هم دعوت شدیم!
سهیل چشم غره‌ای به او رفت و روی به رویا کرد.
- مشکل چیه!؟ چه فرقی می‌کنه از دست من بگیری یا از دست نیما!؟
رویا صندلی‌اش را نزدیک‌ به صندلی سهیل کرد و پچ زد:
- ببین من اگه اومدم پیش تو فقط بخاطر این بود که پام به کلانتری باز نشه، اومده تا ازم سوال و جواب کنه!؟
سهیل به طرف او چرخید و سرش را خم کرد تا نگاه رویا را از روی زمین بردارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- خب بکنه، که چی!؟
رویا از گوشه چشم به نیما خیره شد که پسر لبخند گشادی زد.
- راحت باشید من گوش نمی‌دم!
تلخندی زد و زمزمه کرد:
- من، نمی‌خوام آدرس پلاک رو!
- نمی‌فهمم چی میگی!؟
ناراضی چشم در کاسه چرخاند. از دست خل بازی‌هایش به ستوه آمد شاید هم بی‌راه نبود که گاهی علی او را شل مغز می‌نامید! با دیدن یک پلیس رنگش پریده بود و حالا هم مانند بچه‌ها حرفش را پس می‌گرفت. به خیرگی چشمان سهیل لبخند تصنعی زد و ادامه داد:
- منظورم این‌که اگه بخواین برای یک آدرس انقدر ازم سوال بپرسید، من نمی‌خوامش!
نیما نامحسوس با لبخند ریزی به چهره‌ی سرد سهیل که با دهن کجی به رویا نگاه می‌کرد خیره شد و پس از صاف کردن گلویش دست از روی دهانش برداشت و گفت:
- ما می‌خوایم کمکت کنیم ظاهرا کسی تا به مشکل بزرگی برنخوره دنبال این چیزا نمی‌گرده اگه فکر می‌کنی با گفتن مشکلت مشکل بزرگ‌تری برات ایجاد میشه سخت در اشتباهی رویا خانوم.
رویا مردد مانده بود داشت به آن شب فکر می‌کرد. انگار جدا از یک پارتی خلاف‌های زیادی در آن شب رخ داد که زندانی شدنش یک هشدار تلقی می‌شد برای سکوتش، حتی به همین افکار هم مطمئن نبود شاید اشتباه می‌کرد اما هیچ دوست نداشت چیزی بگوید همچنین با دستگیر شدن گونش دیگر به راحتی نمی‌توانست به کسی اعتماد کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
با جدیت به هر دوی آن‌ها نگاه کرد در حالی که لبش را زیر دندان کشیده بود و جمله‌های تو سرش را می‌بافت ابرویی بالا داد و گفت: - من فکر می‌کنم قضیه اون‌قدراهم جدی نیست که بخوام راجبش با پلیس حرف بزنم یجورایی شخصی و...
هنوز دهانش باز مانده بود و چشمانش در بین نیما و سهیل می‌چرخید. نگاهشان عجیب بود که انگار می‌دانستند او چه دروغ بزرگی گفته! لبخندی زد و سرش را به زیر انداخت شاید هم او دروغگوی بدی شده بود؛ با این حال ادامه داد:
‌- ازتون متشکرم که وقتتون رو برام گذاشتید تا کمکم کنید باور کنید اتفاق بد رخ نداده فقط من، دنبال رفیقمم.
- از جنس مذکر!
سهیل اخم کرده بود ولی نیما با شیطنت نگاه می‌کرد رویا هم از ایده‌ای که به سرش زده بود به شوق آمده که این‌بار با اعتماد به نفس شروع به حرف زدن کرد. رو به سهیل گفت:
- آره، یادته گفتم برگشتنم رو یادم نمیاد. به خاطر این بود که احساس کردم توی پارتی دوستم رو دیدم و دنبالش کردم فکر می‌کردم همونی که توی ذهنمه و نمی‌دونم چرا دیگه بعدش چیزی یادم نمی‌اومد می‌خوام اون خونه رو پیدا کنم تا بتونم نشونی ازش بگیرم می‌دونی من خیلی وقته ندیدمش.
فنجان قهوه‌اش را نوشید آن‌قدر تندتند حرف زده بود که آب گلویش خشک شده و صدایش در آخر گرفته بود. اوهومی کرد و سر به بالا گرفت که از نگاه خندان نیما شوکه شد!
-داستان تو عاشقانه‌ست نه جنایی! همش تقصیر این آقا پسره بهم گفت یک دختر با رنگ و روی پریده و حال پریشون اومده دم خونم و ازم کمک می‌خواد! گفت بدون شک اتفاق بدی براش افتاده که روش نمیشه بهش بگی برای همین من اینجام، جدا رویا اگه اتفاق بدی افتاده می‌خوای بگم این پاشه بره با من حرف بزنی!؟
سهیل از زیر میز لگدی به پای نیما زد و با آن صدای بم آهسته گفت: - داداش حالا که اتفاقی نیوفتاده! داری میری به گارسون بگو بیاد اینجا. گفتم بهشون تا خبرشون نکردم مزاحم نشند.
- قبلشم آدرس پلاک رو به من بدید.
خط نگاه خنده‌اش پوکر مانند شد و تلخندی زد هنگامی که به روی رویا و سهیل خیره مانده بود.
- شما دو تا یک شباهت عجیب غریبی دارید که امیدوارم هیچ وقت کشفش نکنید.
کاغذ تا خورده‌ای روی میز گذاشت و کلاهش را روی سرش برداشت در حالی که خم می‌شد رو به دختر گفت:
- شب به خیر خانوم امیدوارم دوستت رو پیدا کنی.
دیگر به رفتنش خیره نماند. تای کاغذ را باز کرد و با مردمک‌هایش خط و خطوط آن را دنبال کرد در خیالش بود که همین امشب سراغ راننده برود.
- دوستت کمی عجیب غریبه!
وقتی سکوت سهیل را دید با تعجب سرش را از روی کاغذ برداشت. پسر چشمانش بسته و چانه‌اش به یقه‌ی گرد تیشرتش چسبیده بود. رویا ابرویی بالا داد و سرش را خم کرد تا اجزای صورتش را از زیر موهای سفیدش ببیند در همان حال زمزمه کرد:
- تو خوبی!؟
با بالا آمدن سرش آن هم ناگهانی رویا یکه خورده از روی صندلی اندکی جابه‌جا شد. نگاه سهیل خسته و درمانده بود لبخند خشکی زد و گفت:
- ترسوندمت!؟ متأسفم من گاهی اوقات این‌جوری میشم.
رویا چشم در کاسه چرخاند و با خنده‌ای تصنعی لب زد:
- چجوری دقیقا خوابت رفته بود!؟
- نه وقتی عصبی میشم تو این حالت میرم بهش فکر نکن.
سرش را تکان داد و به خود گفت:
‌- این‌ها کلا عجیبن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(امین)

با صبری که از خود تا به حال ندیده آرام در کنار آن سرگرد نشسته بود و لب به آن چایی داغ دبش می‌زد. همین که نادر او را مخاطب قرار داد سرش را بالا گرفت و خیره نگاهش کرد
- متأسفم هر چقدر تماس می‌گیریم بر نمی‌داره احتمالا گوشیش خاموش شده و کمی دیرتر میاد شما تا الان خیلی منتظر موندید اگه بحث جدی هست خودم رویا رو فردا میارم کلانتری مشکلی نیست؟
در همان لحظه شهرزاد تیز نگاهش کرد و گفت:
- دخترمون جرمی مرتکب نشده که ببریش کلانتری این آقا فقط در مورد دوستش می‌خواد سوال بپرسه هر چند که میدونم رویا چیز زیادی ازش نمی‌دونه! پس خودشون توی یک زمان بهتر اون رو ملاقات می‌کنند درست نمی‌گم سروان؟
امین لبخند ژکوندی تحویل زوج روبه‌رویش داد و از جای برخاست.
- درست می‌گید اما اگه اشکالی نداره یک نگاهی به اتاقش بندازم.
علی که تا به حال چون او سکوت کرده بود از جایش بلند شد و مبلمان را دور زد
- خودم نشونتون میدم
هنگامی که از دید آن‌ها دور شده بود چند پله را به سرعت بالا رفت و راه امین را سد کرد، گفت:
- قضیه جدی‌تر از این حرف‌هاست که اومدید، به من بگو رویا چیکار کرده شما دقیقا دنبال چی هستید؟
او لبخندی به روی چهرهٔ مضطرب علی پاشید و با تن صدای آرامش لب زد:
- گفتم که دوستش فرار کرده و من فقط می‌خوام شخصا در این باره باهاش صحبت کنم.
علی که حالا کمی آرام شده بود در اتاق رویا را باز کرد. اما وحشت‌زده با دیدن لباس‌های نامرتبی که حتی بر روی پنکه هم دیده می‌شد! در را به هم بست؛ او با علامت سوال نگاهش کرد و گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
- ن... نه مشکلی نیست! اگه یک لحظه صبر کنی من...
مِن‌مِن کنان به سرعت در را باز کرد و بر روی سروان کوبید. او که دید کمی به داخل اتاق داشت خندید و منتظر شد تا علی لباس‌ها را پنهان کند پسر با چهرهٔ برافروخته‌ای باز در را باز کرد و کنار کشید. سروان با دیدن جمع و جور شدن اتاق ابرویی بالا داد و گفت:
- چه عملکرد سریعی!
پسر لبی گزید و پشت او به کنار میز آرایشی رفت. امین انگشتی بر روی آیینهٔ خاک گرفته‌ کشید که حاصلش دهن کجی‌ای به روی علی شد.
- رابطه تو و رویا در چه حده؟
- مثل همۂ خواهر برادرها!
- وقتی ناراحته به اولین کسی که دلیلش رو میگه کیه!؟
سکوت علی نشانگر ندانستنش بود!
- به جز گونش دیگه با کی دوسته؟
- دوست‌های زیادی داره.
- صمیمی‌ترینشون؟
در حالی که او از خشم جلز و ولز می‌شد امین خونسردانه کتابی از روی میز برداشت و شروع به خواندن تیترش کرد.
- نمی‌دونم اون هر روز با یکی!
افسر پوزخندی زد و گفت:
- پس فکر نکنم رابطه‌تون انقدر را هم خوب باشه.
چنانچه که سخن او بر مزاجش تلخ آمد غرید:
- چرا باید این سوال هارو بپرسی؟ رفیقش یک کاری کرده چه ربطی به خواهر من داره!
- ممکنه گونش رویا رو ملاقات کنه و در نتیجه این سوال‌ها خیلی هم مربوطه که تو ربطش رو متوجه نمیشی! مثل رابطهٔ خشکتون که هیچ‌وقت متوجه نشدی!
علی اخمی به ابرو داد و گفت:
- ما خیلی هم با هم خوبیم حالا خیالت راحت شد؟
سروان خندید و سری تکان داد.
- بحث اصلا سر این نیست اما اگه بخوام وارد جزئیات بشم تو اصلا از دل اون خبر نداری، این‌که به چی فکر می‌کنه چی رو دوست داره و از تو چه انتظارهایی داره هیچی نمی‌دونی؛ تنها چیزی که میدونی این‌که اون خواهرته!
عمیق به مژگان بلند امین که نگاه سیاهش را قاب گرفته بود خیره شد مردمک چشمانش عجیب، تلخ و مشکی رنگ بود که چیزی شبیه به تمسخر درونش غلته‌ور می‌شد! از رنگ نگاهش دلش ریش شد و پوزخندی به روی لبش نشست.
- من همیشه هواش رو دارم هر اتفاقی که بیوفته پشتشم. خیلی هم دوسش دارم و اون هم این رو می‌دونه.
- واقعاً! پس کارت یک روانشناس لای کتابش چیکار می‌کنه؟
مهر سکوتی بر لب برادر نشست برای نخستین بار دلش از این ندانستن‌ها گرفت.
- معلوم که صدای این دختر رو کسی نمی‌شنوه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
در اتاق باز ‌و چهره‌ی رئوف آن سرگرد نمایان شد.
- سروان باید برگردیم.
کارت را داخل جیبش گذاشت و علی را همراه افکار پریشانش ترک نمود؛ پله‌های رفته را بازگشت و با خوش‌رویی از پدر و مادر رویا خداحافظی کرد. لبخندش هنوز روی صورتش نقش بسته بود که با دیدن خودروی مشکی‌ای در تاریکی ماسید. این خودرو هنوز هم آن‌جا پارک بود!
بی‌توجه به سرگرد که مدام صدایش می‌کرد به سمت خودرو رفت همین که نزدیک‌تر شد، چراغ دو سوی خودرو روشن گردید و بانی ندیدن وی از سرنشین خودرو گشت. به آهستگی خودرو به جلو رانده شد. هنگامی که از کنارش عبور کرد، او توانست نیم‌رخ سرنشین را ببیند که با ماسک مشکی و کلاه نخی‌ای پوشانده شده بود.
- امین لطفا عجله کن من کلی کار دارم!
- اومدم.
در صندلی شاگرد جای گرفت و در را محکم بست. سرگرد سوییچ را چرخاند و استارت را زد. نیم نگاهی به امین کرد و در حالی که سعی به بیرون آوردن ماشین از داخل کوچه را داشت، گفت:
- نمی‌دونم چرا اصرار داری با اون دختر حرف بزنی.
- اون مردی که توی آمبولانس نشسته بود و ما رو فریب داد... ‌.
- چه ربطی به اون دختر داره!؟
سایه‌ی چراغان خیابان بر نیم‌رخ صورتش چتر می‌انداخت و او را بیش از پیش برای سرگرد، مرموز می‌کرد.
- نمی‌زاری حرفم رو کامل کنم!
- خب، بگو؟
نگاهش را از جاده‌ی خلوت پیش رویش کند و پرسید:
- پرونده‌ش دست شما بود درسته؟
- آره، چه‌طور!؟
لبخندی زد و گفت:
- تونستی ربطش بدی به باند!؟
سرگرد دست‌انداز را رد کرد و سری به تاسف تکان داد.
- بدبختانه راست می‌گفت دخترش مریض بود و هیچ پولی برای درمانش نداشت به‌خاطر همین مردی سراغش میره که کاملا صورتش پوشیده بوده، پول در ازای کاری که کرد.
لبخند زیر پوستیش لحظه‌ به‌ لحظه عمیق‌تر می‌شد حالا هیچ شکی نداشت سرنخ را پیدا کرده است!
- از قبل همه چیز پیش‌بینی شده بود. خودکشی گونش رفتنش به بیمارستان و فرار، عجیبه چرا نکشتنش!
سرگرد پشت چراغ قرمز ایستاد و رو به امین کرد و لب زد:
- لابد هنوز بهش نیاز دارند!
او به پسر بچه‌ای خیره شد که با انگشتان چرکی‌اش روی شیشه ضربه می‌زد همان‌طور که شیشه را پایین می‌کشید گفت:
- اون‌ها از ما جلوترند؛ هر قدمی که برداریم می‌فهمند!
- آقا گل میخری!؟
نگاه کوتاهی به قد و قامت کودک کرد روی لباس‌ بخیه‌ خورده‌اش لکه‌های خون دیده می‌شد! هنگامی که به چشمانش نگاه کرد صحنه‌ای چون کتک خوردنش زیر سگگ کمربند رو نمایی شد. درد تنها احساسی بود که از این پسربچه می‌شنید.
- امین معطل نکن نمی‌خری بگو! الان چراغ سبز میشه.
دست بر جیب کرد و هر چند اسکناس درون کیفش بود به دستان کوچک زبرش سپرد، تلخندی زد و گفت:
- اون کارتی که لای پول‌هاست شماره‌ی منه. اگه دیدی نیاز به کمک داری می‌تونی روی من حساب کنی.
پسر بچه هاج و واج به دستانش نگاه کرد تا به حال این همه پول را یک‌جا ندیده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(رویا)

- خب، راجب خودت بهم بگو؟
سهیل در فکر فرو رفت در حالی که با حسرت حرف می‌زد:
- چیز جالبی نیست این من! راستش پدر و مادرم مردن! از کوچیکی داخل یک پرورشگاه بزرگ شدم، تا ده سالگی روسیه بودم به خاطر این‌که مادرم اهل اون‌جاست ولی بعد از مرگشون اومدم این‌ور.
- چرا بیشتر دور اطرافیانم یتیمن!
این را آرام گفته بود طوری که سهیل سرش را نزدیک برد و گفت:
-چیزی گفتی!؟
لبخند تلخی زد و سرش را به نشان نه تکان داد. در حالی که به دنبال گوشی‌اش دستش را داخل کیفش می‌دواند زمزمه کرد:
- مطمئناً با آدم‌های زیادی آشنا شدی، هر چی آدم بیشتر ببینی تجربه‌‌‌ات هم بیشتر میشه پس باید جالب باشی!
سهیل لبخند کشداری زد به شکلی که چندین خطوط عمیق کنار لبانش حک شد. دوست داشت او را به حرف زدن وادار سازد ولی وقتی که دید رویا شماره‌ای را می‌گیرد سکوت کرد.
- نمی‌دونم چرا متوجه‌ی گذر زمان نشدم! خانوادم باهام تماس گرفتن ببینم چیکار داشتن.
او موبایلش را زیر گوشش گرفت و با لبخند به سهیل نگاه کرد پس از چندین بوق صدای گرفته‌ی نادر شنیده شد:
- الو بابا کجایی!؟
رویا نفس عمیقی کشید در حالی که گارسون با سینی غذا وارد می‌شد او بلافاصله جواب داد:
- اومدم رستوران.
صدای گارسون از آن ور خط به گوش نادر هم می‌رسید.
- آقا همه چیز تکمیله چیزی نمی‌خوایند!؟
سهیل تنها سرش را تکان داد و بشقاب رویا را جلویش گذاشت. نادر شاکی شده تن صدایش را بالا برد:
- با کی رفتی!؟
- با دوستان، فعلا نمی‌تونم حرف بزنم بابا یک ساعت دیگه خونم.
می‌توانست حدس بزند که نادر چشمانش درشت شده و متعجب مانده! بی‌آن‌که مهلتی دهد تماس را قطع کرد. سهیل نوشابه‌ای جلویش گذاشت و گفت:
- خوبی!؟
این را پرسیده بود چرا که او با نگاه سردرگم به نقطه‌ای نامعلومی خیره گشته بود. قاشق طلایی را انگار که شی سنگینی باشد از روی میز بلند کرد و آهسته لب زد:
- آدرسی که دوستتون بهم داده اون سر شهره که اصلا نمی‌دونم من اون‌جا چیکار می‌کردم! اگه اون یک تاکسی تلفنی هست پس باید همون نزدیکیا گرفته باشمش.
- می‌خوای فردا با هم بریم اون‌جا!؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
نگاهش را از تکه‌های گوشت روی برنجش برداشت و به چشمان براق او خیره شد. انگار یک کهکشان ناشناخته‌ی دیگر درون چشمان او پنهان شده بود نگاهش دلگرم کننده یا مورد اعتماد نبود بیشتر شرور و جذاب به نظر می‌رسید! به تکیه گاه صندلی خودش را چسباند و با لبخند کجی رو به سهیل گفت:
- باشه اما وقت گذروندن با من درست مثل انداختن زمان توی چاه میمونه نه که من آدم بی‌ارزشی باشم نه! ولی هر ک.س با یک هدف و منافع نزدیک آدما میشه که تو هیچ‌وقت به اون هدفت نمیرسی!
سهیل با دستمال دور دهانش را پاک کرد و در حالی که از خنده شانه‌هایش نرم و آرام تکان می‌خورد سری تکان داد و گفت:
- فکر می‌کنی هدف من چیه!؟
رویا غذایش قورت داد و شانه‌ای بالا انداخت.
- خر کردن من!؟
سهیل بیشتر خندید او درست زده بود به خال!
- پس درست حدس زدم تو می‌خوای منو شیفته‌ی خودت کنی اون هم با جنتلمن بازی! ولی من اونقدر پسرا رو دیدم و شناختی ازشون پیدا کردم که تک تک حرکاتشون رو می‌شناسم.
سهیل ابرویی بالا داد و به ضیافت الهی چشمانش و ظرافت چهره‌ی رویا خیره، مات و مبهوت ماند.
- نه تو دختر زیبای شهر و نه من عاشق تنهای شب.
نه تو بی‌باکی و پاکی و نه من بی‌حاشیه و خاکی.
از ابروان بالا رفته‌ی رویا معلوم بود که چقدر تاثیر گذار برایش بوده از این رو روی میز خم شد و ادامه داد:
- تو فقط لحظه‌ای می‌مانی و از رفتن مدام می‌خوانی!
من فقط لحظه‌ای می‌بینم و صدبار به ذهنم می‌آیی!
رویا لبی برچید و با لبخند زمزمه کرد:
- دست مریزاد! شعر از خودت گفتی!؟
- بگی نگی شاعرم!
- بازم بخون چیزی به ذهنت میرسه الان!؟
سهیل از ذوق کودکانه‌ی او لبخندش عمیق‌تر شد با نوشیدنی گلویی تازه کرد و گفت:
- بنگاه به نگاهم، که نگاهت بنگاهم! گر ننگاهی به نگاهم، آن‌قدر بنگاهم به نگاهت، که نگاهت بنگاهد به نگاهم!
رویا خندید و بشقاب نیمه خالی را کنار گذاشت و گفت:
- این رو هم خودت گفتی!؟
- نه شاعرش ناشناسه! همچنین حرکتی ازم انتظار داشتی!؟
رویا در حالی که دور دهانش را پاک می‌کرد و مواظب بود رژش را نابود نکند گفت:
- نه واقعا! ولی می‌تونم حدس بزنم تو به اندازه‌‌ای که نشون میدی لطیف و رمانتیک نیستی! تو یک روی خشن داری که از چشمات می‌باره و این برای من جالبه وگرنه من پسرای جنتلمن زیاد دیدم.
رویا از نگاه پوکر سهیل نیمچه لبخندی زد و باچشمکی از جایش بلند ‌شد.
- ازت ممنونم سهیل خیلی خوش گذشت.
- می‌رسونمت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
از پله‌های رستوران که پایین می‌آمد نگاهش بند تیشرت سیاه و شلوار جین ساده‌ی او بود. چقدر که بی‌کلیشه و سر و ساده به نظر می‌رسید! لبخند زد که در همان لحظه سهیل به عقب برگشت و لبخندش را با محبت پاسخ داد.
- وایسا تا ماشینم رو از پارکینگ بیارم.
سرش را تکان داد و خیره به رفتنش شد از پشت که نگاهش می‌کرد قد و قامت ماهان را می‌دید. ماهی که در تاریک‌ترین لحظه‌ها خوش درخشیده بود و اما، برق عشقش هم شتابان بود!
با صدای ترکیدن ناگهانی ترقه، رو به آسمان کرد. فشفشه‌های رنگی یکی پس دیگری در سیاهی شب می‌رقصیدند. صدای جیغ و هله گوشش را کر کرده بود! نگاهش به ماشین عروسی افتاد که دورتادورش موتورهای سیکلت حصار کرده بودند و در حال تک‌چرخ زدن بودند. هنگامی که خودرو ایستاد و عروس و داماد پیاده شدند رویا مات زده به ماهان نگاه کرد. چقدر کت و شلوار سیاه به جای آن تیپ لش رنگارنگ به او می‌آمد! پاهایش ناخودآگاه به سویش روانه شد. آن قدم‌های کوتاه آهسته‌آهسته تند گشت و به دویدن سریع مبدل گردید! اشک جلوی چشمانش را تار کرده بود و استخوانی تیز در گلویش بالا پایین می‌شد همین که به او رسید دستان لرزانش را گلاویز یقه‌اش کرد و فریاد کشید:
- آشغال چه‌طور تونستی!؟
سکوت ماهان را که شنید با سیلی از اشک و هق‌های خفه‌اش، شروع به ناسزا گفتنش کرد آن چشمان سیاه گردش در سفیدی صورتش می‌درخشید و ابروان کوتاه پهنش به اخمی کور گره خورده بود! رویا دست از نگاه کردنش برداشت و اشاره‌ای به عروس کرد که پشت تور سفید خیره نگاه‌ش می‌کرد.
- واسه این گوشیت خاموش بود!؟
دستان عروس روی بازو‌انش نشست که گله‌مند صدایش را بالا برد:
- می‌دونستی شوهرت !؟
- خانوم سوءتفاهم شده ایشون رانندمونه!
دستانش خشک شد و نگاهش به مرد کت و شلواری افتاد که هاج و واج پشت عروس ایستاده بود با چشمان ترس به چشمان ماهان نگاه کرد که وصل خاکریزهٔ زیر پایش بود. او آهسته لب زد:
- گوشیم خاموش بود چون شارژش تموم شده بود!
- رویا حالت خوبه؟
نگاهش را از ماشین عروس که هر لحظه دورتر می‌شد برید و به چشمان سهیل خیره شد. تلخندی زد و زیر لب گفت:
- یک لحظه یاد گذشته‌ها کردم.
سهیل به راس نگاه او خیره شد که جاده‌ای شلوغی بیش نبود!
- یک لحظه!؟ من هر چی بوق زدم نشنیدی!
آهی کشید و پشت‌ بندش در ماشین نشست. شیشه‌ی ماشین را پایین آورد تا هوای تازه وارد ریه‌اش شود.
- امشب خوش گذشت!
به کندی چرخید و به نیم رخ سهیل نگاه کرد فک زاویه‌دارش تنها شباهتش به ماهان بود!
- من تو رو ماهان می‌بینم.
سهیل ابرویی بالا داد و نیم نگاهی به او کرد
- عشقت!؟
- رفت.
به جادهٔ شلوغ خیره شد و لب زد:
- حتی نمی‌دونم چرا!
سهیل دوربرگردان را دور زد و عصبی زمزمه کرد:
- چی من شبیه اونه!
وقتی جاده خاکی روبه‌رویش قلمداد کرد. دستش را از شیشه بیرون آورد و در همان لحظه گفت:
- قد و قامتت فیس صورتت از لحاظ باطنی هم... ‌.
خیره‌خیره به سهیل خیره شد و لبخندی زد.
- مرموز بودنته
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- مرموز بودنته
سهیل در گلو خندید و سری تکان داد.
- من مرموزم برای تو! چرا باید این‌طوری فکر کنی!؟
- فکر نمی‌کنم حس می‌کنم! احساساتم دلیل نمی‌خواد از یک جایی مثل یک رویا میاد شاید درست باشه شایدم غلط!
سهیل دنده را عوض کرد و آهسته پشت ماشین‌ها ایستاد.
- مرموزم چون منو نمی‌شناسی وقتی بشناسی دیگه این حس رو نداری!
او چشم در حدقه چرخاند و نم‌نمکی سرش را به چپ و راست تکان داد.
-شناختن بعضی از آدم‌ها تاوان سنگینی داره که با خودت میگی کاش اصلا نمی‌شناختمشون! ولی تو یک چیزی داری که برام جالبه، من خودم شخصا اگه بخوام با یک پسر طرح دوستی بریزم و متاسفانه ببینم مدام از دوست دختر سابقش حرف می‌زنه کلا ازش قطع امید می‌کنم و صددرصد خوشم نمیاد. اما تو چرا برات مهم نیست!؟
سهیل ابرویی بالا داد و شیشهٔ طرف خودش را باز کرد در حالی که یک دستش را بیرون گذاشته بود، لب زد:
- نمی‌دونم!
از پاسخ راسخش خوشش آمد و به جاده خیره شد. انگار واقعا سهیل آدم جالبی به نظر می‌رسید اما با این حال می‌دانست به گرد پای ماهان هم نمی‌رسد! هیچ‌وقت نگاه خالص و معصوم پسرک را با یک نگاه شرورانه عوض نمی‌کرد. حتی نبودش هم پررنگ‌تر از بودن خیلی‌ها بود! سهیل هم مانند پسرهای دیگر خسته می‌شد و می‌رفت. خیلی‌ها بودند که برای رویا کارهایی را انجام می‌دادند و اما وقتی می‌دیدند رویا حتی نیم قدمی برنمی‌دارد ناپدید می‌شدند!
- نباید زیاد بری تو فکر!فکر زیاد آدم رو دیوونه می‌کنه.
نگاهش را از روی درختان در حال گذر برداشت و به نیم‌رخ سهیل خیره شد. نیم رخش زیباتر از تمام رخش بود!
- حرف زیادم آدم رو خسته می‌کنه.
انگار سهیل مرد قانون‌مداری بود که بعد از شنیدن ویبره‌ی موبایلش یک گوشه توقف، و با یک معذرت‌خواهی تماس را برقرار کرد.
- بله!؟
انگار باز عصبانی شد که سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت!
- یعنی چی که رفته اون‌جا! اگه بخواد ببینتش باید گورشو بکنید.
سهیل این‌بار بلند خندید. خنده‌اش از روی ذوق نبود انگار تمسخر درونش خوابیده بود.
- مهم نیست اگه موفق بشی چه اتفاقی می‌افته مهم این‌که اگه موفق نشی یک مهره‌ی سوخته‌ای.
رویا کنجکاوانه گوش می‌کرد و اما ظاهرا خودش را با گوشی درگیر کرده بود!
- پس دفعه بعدی که زنگ زدی خبر فارغ شدنش رو بده.
با گره‌ی کور ابرو‌‌اش ماشین را روشن کرد و اما به آرامی پا روی گاز گذاشت و به دل جاده زد.
- خوبی!؟ انگار خبر بدی بهت رسید.
دوست نداشت فضول باشد اما حرف‌های سهیل کمی حس فضولی‌اش را فعال کرده بود.
- یک رفیق دارم معتاده سپرده بودم بچه‌ها مواظبش باشند تا پی ساقیش نره گفتم سری بعد خبر از ترک کردن موادش بهم بدن.
ابرویی بالا داد و لبخند کشداری زد می‌خواست حرف از رفاقت بزند که با دیدن چهارراه نزدیک خانه‌اش گفت:
- همین‌جا وایسا من پیاده میشم.
- می‌رسیم باهم دیگه.
- نه همین‌جا پیاده میشم.
سهیل ترمز زد و با همان اخم‌هایی که از صورتش برنداشته بود، گفت:
- نمی‌خوای از ماشین من جلوی خونتون پیاده بشی!؟ فکر می‌کردم برات مهم نیست بقیه راجبت چی میگند!
‌ رویا با نگاه خنثی‌ای به چشمان سهیل خیره شد. این اصلا برایش خوب نبود، هر چه پسرها بیشتر راجبش می‌دانستند می‌توانستند در مواقعی تهدید کنند. کم ندیده بود برای همین با پوزخند گفت:
- نه می‌خوام از سوپری اینجا خرید کنم.
خواست پیاده شود که با قفل بودن در شوکه شد!
- فردا ساعت چند بریم دنبال راننده تاکسی!؟
- بهت زنگ می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین