- Aug
- 368
- 3,987
- مدالها
- 3
سهیل چشمانش را در حدقه چرخاند و یک سیگار دیگر از جعبهاش بیرون کشید.
- بیا و یک کار کوچیک کن. در عوض اینکه آدرسش رو بهت بدم به چند دقیقه قبل برگردیم، باشه؟
نگاه عاقل اندر سفیهانهای به پسر انداخت. به نظر کار سختی نمیآمد! چشمکی زد و گفت:
- باشه!
سرفهای کرد و صاف روی صندلی نشست. با صدایی که خنده در آن مشهود بود لب زد:
- بیشتر بهت میاد منو به جاهای خفن و ترسناک دعوت کنی، تا حالا بوفهی هالیوون رفتی؟
سهیل لبخند کجی حوالهاش کرد و در حالی که فنجان قهوهاش را برمیداشت، گفت:
- نه، ولی دوست دارم باهات برم.
برای پاسخ هر واژهای به ذهنش میآمد، زبانش را سنگین میکرد که توان گفتنش را نداشت. برای همین به لکنت غلتیدهبود!
- آم... سهیل... !
پسر سرش را خم کرد تا اجزای صورت او را ببیند. چشمانش میخندید و لبانش پوزخندی را به تن کردهبود.
- بله؟
- فکر کنم ایدهی برگشت به عقب چندان جالب نیست!
بُهت چون گردِ خاکی به روی سهیل پاشیده شد. او فنجانش را که حالا خالی کردهبود آهسته روی میز گذاشت و گفت:
- از چی حرف میزنی؟
حالا همان گنسی چشمان سهیل به رویا سرایت کردهبود، انگار او به راستی به عقب برگشتهبود! دختر خندید و به شانهاش زد. در همان حال میان قهقههاش، لب زد:
- بیخیال تو هم. نکن اینکار رو!
دست رویا را در میان هوا قاپید. ابرویی درهم کرد و لب زد:
- کدوم کار؟ آها، نمیخوای باهام بیای؟ چرا چون سلیقهت نیستم؟!
به دستش خیره شد که در دستان مردانهی سهیل بود. از اینکه پوست دست او آنقدر روشن بود چشمانش درشت شد، در برابرش احساس میکرد یک سیاهپوست است! چندی پلک زد. با کراهت گفت:
- میشه ولم کنی؟ اینطوری من راحت نیستم!
سهیل دستش را رها کرد و پکی به سیگارش زد. او با بازدمی عمیق از بوی خوب دودش چشمانش را بست و گفت:
- آدرسش رو بهم بده، وقت این بازی رو ندارم.
و خیلی آرام در حالی که شقیقهاش ماساژ میداد با خود گفت:
- سفیدپوست عوضی!
- دست من نیست.
- ها؟
نگاه خیرهی او معذبکننده بود! لب برچید و با لبخند نجواگونه گفت:
- از نظرت این یک شوخیه؟ مسخرهی توئم مگه؟!
- بیا و یک کار کوچیک کن. در عوض اینکه آدرسش رو بهت بدم به چند دقیقه قبل برگردیم، باشه؟
نگاه عاقل اندر سفیهانهای به پسر انداخت. به نظر کار سختی نمیآمد! چشمکی زد و گفت:
- باشه!
سرفهای کرد و صاف روی صندلی نشست. با صدایی که خنده در آن مشهود بود لب زد:
- بیشتر بهت میاد منو به جاهای خفن و ترسناک دعوت کنی، تا حالا بوفهی هالیوون رفتی؟
سهیل لبخند کجی حوالهاش کرد و در حالی که فنجان قهوهاش را برمیداشت، گفت:
- نه، ولی دوست دارم باهات برم.
برای پاسخ هر واژهای به ذهنش میآمد، زبانش را سنگین میکرد که توان گفتنش را نداشت. برای همین به لکنت غلتیدهبود!
- آم... سهیل... !
پسر سرش را خم کرد تا اجزای صورت او را ببیند. چشمانش میخندید و لبانش پوزخندی را به تن کردهبود.
- بله؟
- فکر کنم ایدهی برگشت به عقب چندان جالب نیست!
بُهت چون گردِ خاکی به روی سهیل پاشیده شد. او فنجانش را که حالا خالی کردهبود آهسته روی میز گذاشت و گفت:
- از چی حرف میزنی؟
حالا همان گنسی چشمان سهیل به رویا سرایت کردهبود، انگار او به راستی به عقب برگشتهبود! دختر خندید و به شانهاش زد. در همان حال میان قهقههاش، لب زد:
- بیخیال تو هم. نکن اینکار رو!
دست رویا را در میان هوا قاپید. ابرویی درهم کرد و لب زد:
- کدوم کار؟ آها، نمیخوای باهام بیای؟ چرا چون سلیقهت نیستم؟!
به دستش خیره شد که در دستان مردانهی سهیل بود. از اینکه پوست دست او آنقدر روشن بود چشمانش درشت شد، در برابرش احساس میکرد یک سیاهپوست است! چندی پلک زد. با کراهت گفت:
- میشه ولم کنی؟ اینطوری من راحت نیستم!
سهیل دستش را رها کرد و پکی به سیگارش زد. او با بازدمی عمیق از بوی خوب دودش چشمانش را بست و گفت:
- آدرسش رو بهم بده، وقت این بازی رو ندارم.
و خیلی آرام در حالی که شقیقهاش ماساژ میداد با خود گفت:
- سفیدپوست عوضی!
- دست من نیست.
- ها؟
نگاه خیرهی او معذبکننده بود! لب برچید و با لبخند نجواگونه گفت:
- از نظرت این یک شوخیه؟ مسخرهی توئم مگه؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: