- Aug
- 368
- 3,987
- مدالها
- 3
امین لبخندی زد و گفت:
- اگه میخواستیم یه روز عادی رو ببینیم که وارد این کار نمیشدیم! باند مالاگاسی همون باندیه که پدرم به خاطرش کشته شد؟ فکر میکردم که اسمش آشناست.
اردلان با سرخوردگی نگاه به پاهایش انداخت و لب زد:
- درسته، بهنظرم این باند با کشته شدن سردستهش تموم نمیشه، مثل یک امپراطوری میمونه که به ارث میرسه. پدرت توی روسیه موقعی که میخواست الیاس رو بکشه کشتنش، اما با این حال ما انتقامش رو گرفتیم و اون رو کشتیم. بعد از اون هم پرونده بسته شد.
- پروندهی مالاگاسی ناقصه. اکثر اطلاعات اساسیش نیست، انگار یک نفر برداشتَتِش.
اردلان با درد چشمانش را بست و متأسف لب زد:
- ممکنه یک جاسوس بین شما باشه، چون سابقه داشته. قبلا یکی از افرادشون وارد مراکز ما شدهبود. اون سالی که پدرت کشته شد، عملیات مخفیمون لو رفت! اگه جاسوس بین ما نبود شاید الان پدرت زنده بود و منم میتونستم روی پاهام بایستم.
مهناز چشم درشت کرد و ناباور لب زد:
- امکان نداره نفوذی داشته باشیم!
اردلان با نگاه خنثی به صراحت پاسخ داد:
- از همون جایی که احتمالش رو نمیدی ضربه میخوری و بدترین ضربهها هم همون جا زده میشه. این رو نمیدونی؟
امین لبخند ملیحی زد و سکوت کوتاه اتاق را شکاند.
- ولی من میدونم کیه.
مهناز به سرعت گردن کج کرد تا امین را رؤیت کند. از کنجکاوی سر انگشتانش نبض میزد و دلش غوغا بود. اینکه دشمن در کنار آنها باشد او را بسیار مضطرب کردهبود!
- کی؟ به کسی شک داری؟!
امین بیتوجه به سؤال مهناز به چشمان خستهی اردلان خیره گشت. در حالی که آرنجش تکیهی زانوانش و دستانش در هم گره خوردهبود، بحث را منحرف کرد:
- میدونم چطور جاسوس رو گیر بندازم، اما اول از همه نیاز به اطلاعات این باند دارم. شما پرونده یا فایلی ازش دارید؟
اردلان کمی به فکر فرو رفت و به کندی سرش را تکان داد.
- کپی پروندهها رو دارم. به گمونم هست، توی زیرزمینه. چندتا کارتون قدیمی از وسایل کارم و پروندههایی که خودم حلشون کردم اونجا باید باشه.
امین خوشحال شد؛ از لبخند کجش و کمر راستشدهاش هویدا بود.
- میتونم برم پیداشون کنم؟
- آره از همین راهرو برو. تهش میرسه به حیاطمون، زیرزمین سمت چپ ساختمونه.
- اگه میخواستیم یه روز عادی رو ببینیم که وارد این کار نمیشدیم! باند مالاگاسی همون باندیه که پدرم به خاطرش کشته شد؟ فکر میکردم که اسمش آشناست.
اردلان با سرخوردگی نگاه به پاهایش انداخت و لب زد:
- درسته، بهنظرم این باند با کشته شدن سردستهش تموم نمیشه، مثل یک امپراطوری میمونه که به ارث میرسه. پدرت توی روسیه موقعی که میخواست الیاس رو بکشه کشتنش، اما با این حال ما انتقامش رو گرفتیم و اون رو کشتیم. بعد از اون هم پرونده بسته شد.
- پروندهی مالاگاسی ناقصه. اکثر اطلاعات اساسیش نیست، انگار یک نفر برداشتَتِش.
اردلان با درد چشمانش را بست و متأسف لب زد:
- ممکنه یک جاسوس بین شما باشه، چون سابقه داشته. قبلا یکی از افرادشون وارد مراکز ما شدهبود. اون سالی که پدرت کشته شد، عملیات مخفیمون لو رفت! اگه جاسوس بین ما نبود شاید الان پدرت زنده بود و منم میتونستم روی پاهام بایستم.
مهناز چشم درشت کرد و ناباور لب زد:
- امکان نداره نفوذی داشته باشیم!
اردلان با نگاه خنثی به صراحت پاسخ داد:
- از همون جایی که احتمالش رو نمیدی ضربه میخوری و بدترین ضربهها هم همون جا زده میشه. این رو نمیدونی؟
امین لبخند ملیحی زد و سکوت کوتاه اتاق را شکاند.
- ولی من میدونم کیه.
مهناز به سرعت گردن کج کرد تا امین را رؤیت کند. از کنجکاوی سر انگشتانش نبض میزد و دلش غوغا بود. اینکه دشمن در کنار آنها باشد او را بسیار مضطرب کردهبود!
- کی؟ به کسی شک داری؟!
امین بیتوجه به سؤال مهناز به چشمان خستهی اردلان خیره گشت. در حالی که آرنجش تکیهی زانوانش و دستانش در هم گره خوردهبود، بحث را منحرف کرد:
- میدونم چطور جاسوس رو گیر بندازم، اما اول از همه نیاز به اطلاعات این باند دارم. شما پرونده یا فایلی ازش دارید؟
اردلان کمی به فکر فرو رفت و به کندی سرش را تکان داد.
- کپی پروندهها رو دارم. به گمونم هست، توی زیرزمینه. چندتا کارتون قدیمی از وسایل کارم و پروندههایی که خودم حلشون کردم اونجا باید باشه.
امین خوشحال شد؛ از لبخند کجش و کمر راستشدهاش هویدا بود.
- میتونم برم پیداشون کنم؟
- آره از همین راهرو برو. تهش میرسه به حیاطمون، زیرزمین سمت چپ ساختمونه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: