جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل نشده [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,623 بازدید, 131 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
امین لبخندی زد و گفت:
- اگه می‌خواستیم یه روز عادی رو ببینیم که وارد این کار نمی‌شدیم! باند مالاگاسی همون باندیه که پدرم به خاطرش کشته شد؟ فکر می‌کردم که اسمش آشناست.
اردلان با سرخوردگی نگاه به پاهایش انداخت و لب زد:
- درسته، به‌نظرم این باند با کشته شدن سردسته‌ش تموم نمیشه، مثل یک امپراطوری می‌مونه که به ارث می‌رسه. پدرت توی روسیه موقعی که می‌خواست الیاس رو بکشه کشتنش، اما با این حال ما انتقامش رو گرفتیم و اون رو کشتیم. بعد از اون هم پرونده بسته شد.
- پرونده‌ی مالاگاسی ناقصه. اکثر اطلاعات اساسیش نیست، انگار یک نفر برداشتَتِش.
اردلان با درد چشمانش را بست و متأسف لب زد:
- ممکنه یک جاسوس بین شما باشه، چون سابقه داشته. قبلا یکی از افرادشون وارد مراکز ما شده‌بود. اون سالی که پدرت کشته شد، عملیات مخفیمون لو رفت! اگه جاسوس بین ما نبود شاید الان پدرت زنده بود و منم می‌تونستم روی پاهام بایستم.
مهناز چشم درشت کرد و ناباور لب زد:
- امکان نداره نفوذی داشته باشیم!
اردلان با نگاه خنثی به صراحت پاسخ داد:
- از همون جایی که احتمالش رو نمیدی ضربه می‌خوری و بدترین ضربه‌ها هم همون جا زده میشه. این رو نمی‌دونی؟
امین لبخند ملیحی زد و سکوت کوتاه اتاق را شکاند.
- ولی من می‌دونم کیه.
مهناز به سرعت گردن کج کرد تا امین را رؤیت کند. از کنجکاوی سر انگشتانش نبض می‌زد و دلش غوغا بود. این‌که دشمن در کنار آن‌ها باشد او را بسیار مضطرب کرده‌بود!
- کی؟ به کسی شک داری؟!
امین بی‌توجه به سؤال مهناز به چشمان خسته‌ی اردلان خیره گشت. در حالی که آرنجش تکیه‌ی زانوانش و دستانش در هم گره خورده‌بود، بحث را منحرف کرد:
- می‌دونم چطور جاسوس رو گیر بندازم، اما اول از همه نیاز به اطلاعات این باند دارم. شما پرونده یا فایلی ازش دارید؟
اردلان کمی به فکر فرو رفت و به کندی سرش را تکان داد.
- کپی پرونده‌ها رو دارم. به گمونم هست، توی زیرزمینه. چندتا کارتون قدیمی از وسایل کارم و پرونده‌هایی که خودم حلشون کردم اون‌جا باید باشه.
امین خوشحال شد؛ از لبخند کجش و کمر راست‌شده‌اش هویدا بود.
- می‌تونم برم پیداشون کنم؟
- آره از همین راهرو برو. تهش می‌رسه به حیاطمون، زیرزمین سمت چپ ساختمونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
با قدم‌های سریعی طول راهرو را کوتاه کرد و پا به روی تن خورشید که نورش تا نیمه‌های راهرو دراز کشیده‌بود گذاشت. در را باز کرد و تنها دمپایی‌های صورتی جاکفشی را برداشت و پوشید. بی‌توجه به زیبایی منظره‌ی مقابلش، به‌سوی زیرزمین قدم برداشت. یک در باریک قهوه‌ای با قفل قدیمی زنگ‌زده‌اش؛ از شیء مقابلش حس خوبی دریافت نمی‌کرد خصوصاً آن رد دست سرخی که به روی در حک شده‌بود. ناخودآگاه دستان مردانه‌اش را به روی آن رد دست کودکانه گذاشت که لحظه‌ای جلوی چشمانش سیاهی رفت.
در عالم رویا، دختربچه‌ی کوچکی می‌دید که با قلموی سرخ‌فام دو زانو نشسته‌بود و روی موهای سیاهش را رنگ می‌کرد. با آن صدای بچگانه‌اش گفت:
- الان شبیه جودی آبوت میشم!
ناگهان اردلان را در کنارش دید که بر سر دخترک فریاد می‌کشید و او را به علت نامعلومی سرزنش می‌کرد. دختر کوچولو با گریه دستش را روی در گذاشت و اردلان او را به‌سمت زیرزمین هل داد! دخترک تعادلش را از دست داد و تمام پله‌ها را تا پایین قل خورد و محکم نقش بر روی زمین شد. او متوجه‌ی افتادن بی‌صدای دختر نشد، چرا که از قبل در را به رویش قفل کرده‌بود.
امین چشمانش را باز کرد و با تعجب به رد دست خیره شد. اولین‌باری که از اشیا احساسات را می‌خواند در همان زیرزمین نمورکشیده‌ای بود که ماه‌ها حبس شده‌بود، اما دیگر پس از آن هیچ حسی از دست زدن به شی‌ها دریافت نمی‌کرد تا به الان! تنش گر گرفته‌بود و بهت به جای خون سرتاسر بدنش جریان داشت. به سختی دستانش را تکان داد و در را باز کرد. همان‌طور که پله‌ها را پایین می‌رفت دستانش را روی دیوار می‌کشید تا پریز برق را پیدا کند. با لمس کردن کلید آن را فشار داد، اما نوری از داخلش پخش نشد! چراغ گوشی‌اش را روشن کرد و به انتهای آن که چندین کارتون روی هم چیده شده‌بود کشیده شد. گرد و خاک، زیر نور چراغ به رقص در آمده‌بود و بوی نمورکشیده‌ی زیرزمین دماغش را به خارش واداشته‌بود. در حینی که نوشته‌ی کارتون‌ها را بررسی می‌کرد، با صدای آشنایی بدنش کرخت شد و دستانش از حرکت ایستاد! هیچ باورش نمی‌شد باز هم صدای شکنجه‌گرش را بشنود، آن هم اینجا و در این رویای نامشخص:
- خونه‌ی قشنگی داری، اردلان.
برگشت و به طول زیرزمین خیره شد. با دیدن دو سایه در مقابل هم چند قدم به عقب برداشت که با برخورد به کارتون‌ها، آن‌ها سرازیر شدند و رویای جلوی چشمانش هم از سرش پر کشید و رفت. حالا تنها صدای نفس زدنش شنیده می‌شد. آب گلویش را قورت داد و این‌بار تمرکز کرد تا آن‌چه را که دیده باز ببیند. وقتی دید جز سکوت چیزی عایدش نمی‌شود، روی کارتون‌ها را دست کشید. گوش‌هایش به دنبال شنیدن یک صدا بود و چشمانش تاریخ کارتون‌ها را وارسی می‌کرد. همین که نگاهش به سال ۲۰۱۰ خورد، دقیقاً همان سالی که پرونده‌ی مالاگاسی بسته شده‌بود، بی‌خیال دیدن رویاهایش شد و با کلید خانه‌اش چسب کارتون را باز کرد. انبوهی از پرونده‌های خاک‌خورده زیر دستانش آمد. او یکی یکی آن‌ها را کنار زد که با پرونده‌ی سرخ‌رنگ مالاگاسی مواجه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
با خوشحالی آن را باز کرد؛ پرونده سنگین به نظر می‌رسید! توجهی به متن‌‌های ریز آن نکرد و خیره به عکس‌هایی شد که جنایت و قتل را نشان می‌داد. با دقت جزئیات عکس را از زیر ذره‌بین نگاهش می‌گذراند و ورق می‌زد. به آخرین عکس که رسید، متعجب به آن مرد که روی زمین غلتیده و تنها خون، سرش را به آغوش کشانده‌بود خیره ماند. هیچ باورش نمی‌شد الیاس همان شکنجه‌گر دوران نوجوانی‌اش باشد! با شنیدن صدای فریاد مهناز از داخل حیاط، پرونده را بست و زیر بغلش گذاشت. همین که می‌خواست از پله‌ها بالا برود صدای آشنای آن مرد متوقفش کرد:
- خیال می‌کردم ما با هم دوستیم! با خودت چی فکر کردی که اگه استعفا بدی می‌تونی گناهت رو پاک کنی؟! تو به من بدهکاری، اون هم دو تا جون!
به آرامی برگشت. می‌توانست چهره‌ی جوانی اردلان را ببیند؛ سایه‌ی محوی از خاطرات که در حافظه‌‌‌ی پیرمرد گذر می‌کرد. انگار تمام احساساتش را در این مکان جا گذاشته‌بود!
- الیاس من این‌کار رو نکردم، قسم می‌خورم که بچه‌های تو رو نکشتم.
- یا تو بچه‌هام رو کشتی، یا همکارت و یا هردوتون! خون فقط با خون پاک میشه.
مهناز در را با شتاب باز کرد که صدای کرکننده‌ی در با کشیده شدنش روی زمین، گوش‌های امین را به درد آورد.
- سروان، اتفاقی یک اتفاق افتاد که اصلاً تقصیر من نبود، اما به‌خاطر من این‌طور شد، ولی من نخواستم که این‌طوری بشه!
آنقدر تندتند کلمات را پشت به‌هم چید که امین خشم فرار از رویاهایش را به درک واصل کرد و گفت:
- چی شده؟!
مهناز در حالی که آفتاب به رویش چتر انداخته‌بود و عرق‌های روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کردند، به آرامی زمزمه کرد:
- آقا اردلان تشنج کرد!
امین چنان آن چند پله را بالا رفت که انگار از رویش پرواز کرده. در همان حین ناباور گفت:
- الان تنهاست؟
مهناز چادرش را زیر مشتش له کرد و عاجزانه لب زد:
- نه نه، نَوه‌ش اومد داخل اتاق و منو بیرون کرد. خیلی هم محترمانه ازم خواست از خونه‌شون برم بیرون که شامل حال تو هم میشه.
امین حالا یک پله پایین‌تر از مهناز ایستاده‌بود و دقیقاً در این فاصله هم‌قد هم شده‌بودند و رخ‌به‌رخ حرف می‌زدند، طوری که نفس‌ خشمگینش روی صورت‌ گُرگرفته‌ وخجالت‌زده‌ی مهناز پخش می‌شد.
- تو چیکار کردی؟!
مهناز از دیدن صورت سرخ‌شده‌ی امین که تاریکی به رویش تابیده‌بود به لکنت خفیفی گرفتار شد:
- م... من گفتم رفیقش در آخر سرنخی که داده، از رویا حرف زده و خواستم یک کمکی بده بهمون. اونم حالش بد شد! متأسفم، فکر کنم گند زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
امین روی ترش کرد اما چیزی به او نگفت. با قدم‌های سنگینی راه آمده را بازگشت. در حالی که مهناز با آن چادر کشان‌کشانش پشت سرش راه می‌رفت، او از سر شانه به چهره‌ی پریشان دختر نگاهی انداخت و گفت:
- تشنج در چه حد بود؟
- فکر می‌کنم خفیف بوده، ولی وحشتناک بود! خیلی ناگهانی ساکت شد‌ و پلکاش می‌لرزید. عضلات بدنش سفت عین سنگ شده‌بود و یک صدای عجیبی هم ازش شنیده می‌شد. انگار جن‌زده شده باشه!
امین که به سمت انتهای راهرو قدم برمی‌داشت، سری تکان داد و گفت:
- اتفاقاً قدیمی‌ها چون علت علمیش رو نمی‌دونستن می‌گفتن طرف جن‌زده شده، از تو بعیده این رو بگی.
مهناز چشم ریز کرد و با عصبانیت نفسش را فوت کرد.
- همون اولم گفتم که تشنج کرده!
- دو تا سؤال برام پیش اومد؛ یک... .
مقابل اتاق اردلان ایستاد و با جدیت تمام رو به مهناز ادامه داد:
- چطور پلیسی هستی که یک تشنج خفیف برات ترسناکه؟!
رنگ به صورتش نماند؛ دلش هری پایین ریخت. از این نگاه‌های امین که از بالا به او خیره شده متنفر بود. تمام نقشه‌های دوستی با او را درون ذهنش پاره‌پاره کرد و با لحنی که سعی در پنهان کردن عصبانتیش داشت، گفت:
- بله، من همیشه توی مأموریت‌هام می‌ترسم، اما با این حال بهترین واکنش رو از خودم نشون میدم. ولی تویی که انقدر خوب احساسات بقیه رو می‌خونی نظرت چیه بری روان‌شناس بشی؟
- ترس آدم‌ها رو کند می‌کنه! هر چقدرم که بهترین واکنش رو داشته باشی و مغزت رو به کار بندازی، اما با این حال دیر به نتیجه می‌رسی و ممکنه توی یک مأموریت واقعی بهای سنگینی بدی.
مهناز پوزخندی زد. از آن دسته آدم‌هایی بود که عقاید خود را هر طور شده به کرسی می‌نشاند.
- اما ترس باعث میشه محتاط باشی و اتفاقاً این بعضی جاها به‌درد آدم می‌خوره.
امین سری به نشان شاید تکان داد و تقه‌ای به در زد. می‌دانست بحث کردن با این دختر نتیجه‌ی مثبتی ندارد. مهناز معذب‌شده که کفش‌هایش را در دست گرفته‌بود، با ملایمی رو به امین گفت:
- اون پسر صورتی خیلی از دستم عصبانی شد! گفت برم بیرون تا حال پدربزرگش رو بدتر نکردم. من میرم توی ماشین منتظرت می‌شینم.
از گوشه‌ی چشم نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای انداخت و زمزمه کرد:
- باشه.
همین که مهناز به سمت سالن رفت، در باز شد. نَوه‌ی اردلان داخل راهرو آمد و در اتاق را به آهستگی بست و گفت:
- شرمنده، پدربزرگم خیلی اعصابش ضعیفه. میگرن داره؛ بهش آرام‌بخش زدم. الان هم خوابه.
امین به نشان صمیمیت دست روی بازوی برهنه‌ی پسر گذاشت و گفت:
- متأسفم واقعاً، می‌تونم شماره‌ت رو داشته باشم تا از حال پدربزرگتون مطلع بشم؟
دانیال کنار گوشش خاراند و با مکث کوتاهی زمزمه کرد:
- راستیتش من دلم نمی‌خواد دیگه پدربزرگم رو ملاقات کنید.‌ اون واقعاً توی دوران خودش سختی‌های زیادی کشیده و هر دردی که الان داره برای گذشته‌ست. شما هم به گمونم بحث گذشته رو می‌کشونید وسط و این خوب نیست.
- کاملاً درکتون می‌کنم، معلومه چقدر نگران پدربزرگتونید. اما فکر نمی‌کنم ایشون با شما هم‌نظر باشن. به هر حال این کارت منه، لطفاً به خودشون بدید که اگه تمایل داشتن باهام تماس بگیرن.
دانیال با کراهت کارت سیاهی که تنها شماره‌ای رویش با حروف انگلیسی حک شده‌بود را گرفت و سری تکان داد. امین خداحافظی کرد و به‌سمت حیاط پشتی رفت. دانیال هم وارد اتاق شد و کارت امین را به سمت سطل آشغال پرتاب کرد، گاماس‌گاماس کنار پدربزرگش رفت و روی تخت نشست. با نگرانی به چهره‌ی خواب‌آلود اردلان خیره شد و آه بلندی کشید که در همان لحظه پیرمرد با باز کردن چشمانش و گفتن جمله‌ای، دانیال قوس کمرش راست شد و شوکه‌شده سری تکان داد.
- به رویا بگو بیاد پیشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
در ماشین را بست و پرونده را روی داشبورد‌ش گذاشت. مهناز با نگاه خیره‌ای حرکات امین را زیر نظر داشت؛ انگار او دست‌پاچه بود!
- چیزی شده؟
- نه.
چیزی نگفت، چرا که از گفتن این جمله خودش هم مطمئن نبود.
«اون زمان اردلان خودش جاسوس بوده!»
این جمله توی ذهنش چرخ می‌خورد که او را از رویاهایش مأیوس می‌کرد. بیش از آن درگیر افکار آزاردهنده‌اش نشد، به جایش برگشت و با کنجکاوی پرسید:
- تو چی گفتی که اردلان تشنج کرد؟
- نمی‌دونم چی شد. بحثمون به مظنون کشیده شد که من از دهنم پرید گونش دوست فابریک رویا بوده و آخرین سرنخ راجع‌به رویاست. اونم انگار از هم پاشید!
امین لبش را گاز گرفت و مسیر کلامش را منحرف کرد.
- بریم پیش پزشک رویا، بعدشم ملاقات با خودش.
مهناز نگاهی به کارتی که امین به سمتش دراز کرده‌بود کرد و گفت:
- باشه، اما من باید زودتر برم دادگاه. چیزی به ظهر نمونده و قبلش کلی کار دارم. تو رو می‌رسونم خودم میرم.
امین لبخندی زد و کمربندش را سفت و محکم بست. مهناز با ناز خندید و گفت:
- میشه در حین رانندگیم از مطالب اساسی پرونده عکس بگیری، اونم با گوشی خودم؟
گوشی مهناز را گرفت و گفت:
- راجع‌به امروز با هیچ‌ک.س حرف نزن.
- حتی با سرهنگ؟
- جز اون.
با روشن کردن صفحه و دیدن تصویر زمینه‌‌‌ی موبایل دختر، دستانش سِر شد و گوشی کف ماشین غلتید. چشمانش چهارتا ‌شد. به مهناز نگاه کرد که بی‌خیال به جاده خیره شده، آب گلویش را قورت داد و سعی کرد به آن تصویر تقریباً بی‌حجاب مهناز فکر نکند. آخر نمی‌دانست او با این همه حجاب و پوشش چرا عکس تصویر زمینه‌اش آن‌قدر بی‌بندوبار باشد؟! به این فکر نکرد شاید یک مرد غریبه ببیند! شاید برایش هم مهم نبود. با این حال به آدم‌هایی که یک استایل مشخصی نداشتند علاقه‌ای هم نداشت، ولی واقعاً پوست سفید و تاپ سرخ‌رنگش زیبا به نظر می‌رسید. با چنین افکار مزاحمی کرخت‌شده به پیشانی‌اش کوبید که مهناز متعجب به امین نگاه کرد و گفت:
- جداً چت شده؟
او هم از این کارش تعجب کرده‌بود که با همان حالت لب زد:
- یک مگس روی پیشونیم نشسته‌بود.
مهناز خندید. همان خنده با همان کرشمه‌های همیشگی بود، اما امین نمی‌دانست این‌بار چه چیزی فرق کرده که صدای خنده‌ی مهناز به دلش نشسته‌بود.
- تو واقعاً دیوونه‌ای!
از این خوش‌آمدهای دلش بدجوری بدش آمد! نمی‌توانست به او اجازه دهد مغزش را مختل کند. خودش هم نفهمید کی این قانون نانوشته را نوشته، اما این را خوب می‌دانست که عشق واقعی هیچگاه از چشمانش سرچشمه نمی‌گرفت، بلکه دلش به او دستور می‌داد نه چشمانش. نفس عمیقی کشید که بوی عطر لذیذ مهناز زیر دماغش آمد، واقعاً متعجب ماند. او تمام روز را در کنارش بود، اما لحظه‌ای متوجه‌ی این بو نشده‌بود و حالا... . پوف عمیقی کشید و عصبی زمزمه کرد:
- همین‌جا وایسا پیاده میشم.
مهناز با اخم نگاهش کرد.
- گفتم دیوونه‌ای بهت برخورد؟ جداً انقدر لوسی؟
امین شانه‌ای بالا انداخت. با بدجنسی در حالی که خودش هم راضی نبود گفت:
- تو رانندگی افتضاحی، نمی‌تونم تحملت کنم!
دختر پایش را روی ترمز گذاشت. از عصبانیت بیش از حد متوجه نشد که وسط خیابان اتراق کرده، شانس آورد این خیابان‌ها خلوت و اکثر خانه‌ها باغی و متروکه بود که ترافیکی هم وجود نداشت.
- چرا انقدر مغروری؟! طوری باهام رفتار می‌کنی که انگار زیردستتم!
امین در ماشین را باز کرد و در حالی که پیاده می‌شد، گفت:
- زیردستمی و اگه یادت باشه مقام من از تو بالاتره.
در ماشین را بست و سمت پیاده‌رو کشیده ‌شد. مهناز از چشمانش آتش می‌بارید. اگر چیزی نمی‌گفت به راستی دق می‌کرد! برای همین شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و فریاد زد:
- برو به جهنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(رویا)
روی تخت نشسته‌بود در حالی که موهایش سشوار می‌کشید. در این فکر فرو رفت تا آن‌ها را از بیخ کوتاه کند، شاید هم یک مدل پسرانه می‌زد و با یک رنگ دودی هم محشرش می‌کرد! این مدل به فیس صورت کشیده‌اش هم می‌آمد و هم از شر این گیس‌های بلند که شانه کردنش در این روزها حوصله سر بر بود، به نظر فکر خوبی می‌رسید. با لرزش گوشی روی پاهایش سشوار را خاموش کرد و به مخاطب آن خیره شد. «آقای خوشمزه» پشت خط بود و او برای برداشتنش مردد شد! لبش را جوید و حوله‌ای دور موهایش بست. بی‌توجه به گوشی‌، پشت آینه‌ی آرایشی‌اش نشست و شروع به میکاپ نچرال و سبکش کرد. دیگر نیازی به سهیل نداشت. او به مقصدش رسیده‌بود و ادامه دادن به رابطه یعنی باز کردن درهای ممنوعه. او همیشه سعی می‌کرد خواسته‌های خانواده‌اش را اجابت کند، دوست داشت هنگامی که دوست داشتن غیر از خانواده را تجربه می‌کند شریک عاطفی‌اش تا ابد در کنارش بماند و این احساسات قبل از آمدن ماهان بود‌، اما حالا دیگر برایش مهم نبود که آن‌ها می‌مانند یا نه! دیگر در ذهنش جنس مخالف معنایی نداشت. اصلاً نمی‌دانست درون قلب زنگ‌زده‌اش باز هم گلی شکفته می‌شد؟ با دوباره زنگ خوردن گوشی، چهره‌ی جذاب سهیل روی پرده‌ی ذهنش نقش بست. انگار یک نفر مدام شیرین کارهای او را نشان می‌داد تا از روی تصمیمش بازگردد. سهیل یک پسر مرموز و جذاب به نظر می‌رسید، بدون شک ثروتمند بود اما تیپ سر و ساده‌ای داشت. برعکس ماهان که با وجود بی‌پولی‌اش لباس‌های مارک‌دار و لشی بر تن داشت که شاید همین ولخرجی‌ها او را آس‌وپاس کرده‌بود! تماس بار دوم بی‌پاسخ ماند و این‌بار پیام پسر او را به‌سمت گوشی‌اش کشاند. با خواندن متن به این فکر کرد که بهتر باشد جوابش را بدهد.
«سلام رویا. داشتم امروز بهت فکر می‌کردم. البته نه تماماً تو، به اون راننده تاکسی، فکر می‌کنی بعد دو هفته تو رو یادش باشه؟»
به سرعت ناخن‌های کشیده‌اش روی صفحه‌ی کیبورد تکان خورد:
«نه! ولی یک تیر توی تاریکیه. نمی‌خوام بابت این احتمال همراهم بیای، خودم میرم.»
این احتمال نبود و صددرصد مطمئن بود که راننده او را به یاد دارد. چرا که شماره‌ی پلاک تاکسی آن روز مقابل ساختمان پزشکان درست با همان تاکسی نیمه‌شب جلوی در خانه‌شان مطابقت داشت. اگر این‌طور نبود هیچ‌وقت به دیدن سهیل و گرفتن آدرس پلاک نمی‌‌رفت! با آمدن یک پیام دیگر، سررشته‌‌ی افکارش پاره شد.
«دوست دارم باهات بیام!»
ابروان هفتی‌اش که عجیب به چشمانش می‌آمد از فرط تعجب بالا پرید. خواست پیام دیگری را یادداشت کند که با ویبره خوردن گوشی، این‌بار تماس را جواب داد و بدون مقدمه‌ای گفت:
- نمی‌فهمم چرا می‌خوای باهام بیای؟! حتی این کار برای منم جالب نیست، تو دیگه چرا؟
صدای خنده‌ی سهیل در گوشش پیچید. تصورش کرد که او برای خندیدن دهانش را باز نمی‌کرد، تنها صدایش از گلو به طور خاصی خارج می‌شد که کمی خنده‌هایش از روی تمسخر به نظر می‌رسید! انگار که طرف را مسخره می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- یعنی جالب نیست که به عشقت برسی و پیداش کنی؟
رویا چشم در حدقه چرخاند و به تکیه‌گاه تختش لم داد و گفت:
- شاید جالب باشه اونم برای من، نه تو!
- من یک نویسنده‌م که در نوشتن ژانر عاشقانه مهارت بی‌نظیری دارم. داستان لیلی و مجنون مفقودشده‌ی تو برام جالبه، می‌خوام کنارت باشم تا از شما دوتا الهام بگیرم.
باورش سخت بود که او یک نویسنده باشد. به هر حال سهیل را زیر سوال نبرد و گفت:
- به این فکر کن که با هم میریم و اون مرد منو ناامید می‌کنه! این وسط تایم هدررفته‌ی تو دیگه برنمی‌گرده.
- می‌دونی، زندگی مثل مکان‌یاب می‌مونه. اگه تو مسیرت رو اشتباه بری خداوند مسیر جدیدی رو برات طراحی می‌کنه و داستان‌های شگفت‌انگیز همیشه از مسیرهای اشتباه آغاز میشن.
رویا نتوانست پلک بزند. چند ثانیه طول کشید جمله‌اش را هلاجی کند؛ یادش آمد این جمله را یک‌بار از ماهان شنیده‌بود! هنگامی که داخل خودروی قرض‌گرفته در مسیر کاشان گم شده بودند و یک جا را اشتباهی دور زدند. حتی صدای گرفته‌ی ماهان هم در گوشش پیچید:
- ببین حالا که اشتباه اومدیم، نقشه یک راه جدید رو برامون کشیده. فکر می‌کنم کار خدا هم همین‌طوره. هر چقدر که اشتباه کنیم یک مسیر دیگه بدون خستگی رسم میشه، نه؟
چشمانش را با درد بست. اگر نمی‌توانست ماهان را فراموش کند، شاید تقصیر دلش نبود بلکه تقصیر ذهنش بود که تک‌تک حرف‌ها و خاطرات را به دست زمان نمی‌داد؛ حتی یک واوش را!
- بهت نمی‌خوره شبیه فیلسوف‌ها حرف بزنی!
- این حرف رو از دوستم شنیده‌بودم، ولی بی‌انصافی نکن. منم گه‌گاهی فیلسوف میشم.
- فیلسوف کسیه که یک چیزی رو کشف کنه نه تقلید، نویسنده‌ی متقلب‌گری که نیستی؟ نمی‌خوام داستانم رو آبکی بنویسی!
کمی سکوت رد و بدل شد که در آخر سهیل با اطمینان گفت:
- این یعنی این‌که باهات بیام؟
رویا تعجب کرد. حواسش نبود چراغ سبز داده! سهیل خیلی خوب پیش می‌رفت، اول که نمی‌خواست تماسش را بردارد با یک پیام پرسشی او را متقاعد کرد و حالا هم برای آمدنش! این پسر کاربلد بود و این کمی رویا را ترساند، اما هیجان را دوست داشت. کم پیش می‌آمد پسری این‌گونه او را به بازی دعوت کند. گام‌های آهسته و ذره‌ذره، جالب‌ترش این بود چندان با ترفند، عادی نشانش می‌داد که حس امنیت از او دور نمی‌شد. لبخندی زد و دعوت نامه‌ی او را با شرط و شروط پذیرفت:
- بیا، ولی باید قول بدی داستانم رو تراژدی نکنی وگرنه اجازه نمیدم تو بنویسی.
- اگه سیاهی نباشه سفیدی هم نیست! خواننده باید غم تو رو احساس کنه تا با شادی تو شاد بشه، پس تراژدی لازمه.
پا روی پا انداخت و بی‌خیال لب زد:
- باشه، فقط تهش رو شاد تموم کن. حدأقل این‌که بهت کسی فحش نده.
سهیل باز همان خنده‌های تمسخرآمیزش را پیاده کرد.
- اگه عشقت رو پیدا نکنی، خودم یکی رو پیدا می‌کنم که تهش بد تموم نشه. خوبه؟
- این کلیشه‌ست!
با خوردن تقه‌ای به در و پیدا شدن قامت شهرزاد در چهارچوبش، رویا کمی هول‌زده سر جایش جابه‌جا شد.
- رویا، باید آماده بشی بری پیش پدربزرگت.
گوشی را کنار گوشش گرفت و گفت:
- فردا بعدظهر میریم.
- باشه، مواظب خودت باش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
تماس را قطع کرد و از روی تخت به پایین پرید. به دنبال مادرش تقریباً دوید و در نیمه‌باز را به‌هم کوبید و گفت:
- مامان شوخی می‌کنی؟!
شهرزاد که می‌خواست از پله‌ها پایین برود، پشیمان‌شده عقب‌گرد کرد و گفت:
- من تا حالا باهات شوخی کردم؟
رویا هاج و واج به نرده‌های پله تکیه داد و گفت:
- بابابزرگ می‌خواد منو بعد این همه مدت ببینه که چی بشه؟! آخرین‌باری که زد ناقصم کرد، قول دادی هیچ‌وقت منو به اون‌جا نبری. الان ازم می‌خوای برم پیشش؟
شهرزاد شلوار دامنی‌اش را بالا گرفت تا با احتیاط دو پله را بالا برود. وقتی مقابل رویا ایستاد، با لبخند گفت:
- ببین بلد نیستم مثل بابات تو رو به کاری راضی کنم، ولی نمی‌فهمم دلیل این همه نفرتت چیه! گذشته‌ها گذشته، اون فقط یه تصادف بود. نمی‌خواست که از عمد بندازتت پایین.
لبی برچید و غمگین‌شده به گذشته‌ها فکر کرد. روزهایی که پدربزرگش او را برای تنبیه به زیر زمین می‌فرستاد و تاریکی آن‌جا هیچ وقت برایش عادی نمی‌شد.
‌- رویا تو اون موقع پنج_شیش‌ساله بودی ولی الان بیست‌سالته، بهتره بری بابام رو ببینی. از کجا معلوم؟ شاید چون خیلی پیر شده می‌خواد طلب حلالیت کنه.
خنده‌های سهیل روی رویا هم تأثیر گذاشته بود! تنها تفاوتش این بود که او از روی نفرت می‌خندید.
- طلب حلالیت کنه! مامان تو بابابزرگ رو نمی‌شناسی؟
شهرزاد به نادر فکر می‌کرد. انگار بهتر بود با او تماس بگیرد و موضوع را در میان بگذارد. آن‌وقت رویا با حرف‌های پدرش بدون شک راضی می‌شد!
- خیلی خب باشه نرو، کسی زورت نکرده!
این جمله را با حرص و جوش بیان کرد؛ طوری که رویا متوجه شد شهرزاد تجدید قوا می‌کند و به پدرش تماس می‌گیرد. از این رو ملایم‌شده، نرم شد و گفت:
- باشه میرم، ولی امیدوارم حرف حرف تو باشه و باهام برای یک‌بارم که شده مهربون بشه.
شهرزاد لبخندی از ته دلش زد و سوئیچ ماشین علی را به او داد.
- از کشوی داداشت کش رفتم. چون خیلی وقته رانندگی نکردی فکر کردم که بهتره انجامش بدی تا یادت نره.
رویا سوئیچ را گرفت و به نشان خوشحالی دستان مادرش را به گرمی فشرد.
- مامان، علی منو می‌کشه.
‌- با پدرت رفت کارخونه. احتمالاً تا شب نمیان، اگه نزنی خرابش نکنی نمی‌فهمه.
رویا خندید و به سمت اتاقش پرواز کرد. می‌دانست اگر خرابش کند مادر به گردن نمی‌گرفت! اتفاقاً اول از همه او را مؤاخذه می‌کرد. با این حال ترجیح داد با ماشین علی برود، او هیچ‌گاه تصادف و جریمه نشده‌بود. هر از گاهی ماشین پدر یا برادرش را مثل امروز کش می‌رفت. شومیز گشاد و شلوار جذبش را پوشید و فلش آهنگ‌هایش را داخل جیبش گذاشت. آهنگ‌های علی پاپ و قدیمی بود؛ به‌نظرش از آن سبک‌های حوصله سربر بود، برادرش هم از سبک‌های رپی که او گوش می‌داد متنفر بود! در واقع آن‌ها هیچ‌وقت سلیقه‌ی یکدیگر را نمی‌پسندیدند. خواست از در خانه بیرون بزند که یادش آمد آدرس را ندارد. در این چند سال یک‌بار هم به خانه‌ی اردلان نرفته‌بود و به‌خاطر گذشته‌ها هم کسی او را مجبور نمی‌کرد. خواست آدرس را از مادرش بپرسد، اما یادش آمد که شهرزاد در آدرس دادن لنگ می‌زند، برای همین با دانیال تماس گرفت تا لوکیشن را برایش بفرستد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
در تمام طول مسیر به آرامش موزیک گوش می‌داد تا استرس رو در رو شدن با اردلان را فراموش کند. از آن پیرمرد، غول بی‌شاخ و دمی ساخته‌بود که خودش هم متعجب این همه آشفتگی درونی می‌شد! تا همین اواخر هنوز با کابوس‌های آن زیرزمین دست‌وپنجه نرم می‌کرد که خواب‌های جعبه‌ی آینه‌ای، قوز بالا قوز شده‌بود. به مقصد که رسید از ماشین پیاده شد و هوای تازه را داخل ریه‌هایش فرو برد. این‌جا واقعاً زیبا به نظر می‌رسید.
- عجیبه که می‌بینمت!
با ابروهای بالارفته عقب‌گرد کرد که از دیدن دلارام، لبخند تصنعی زد و شل دستانش را جلو برد.
-سلام، چطوری؟
دلارام دستانش را محکم گرفت و لبخند بشاشی زد. رویا انعکاس خودش را از عینک دودی‌اش، که نیم صورتش را پوشانده‌بود می‌دید‌؛ انگار او خیال برداشتنش را نداشت.
- خوبم، چی شده این‌ورا اومدی دخترخاله؟
دو دستش را داخل شلوار جینش کرد و شانه‌ای بالا انداخت.
- اومدم به ‌شما سر بزنم. انگار داشتی جایی می‌رفتی؟
دلارام عینکش را برداشت. چشمان سیاه خمارش دلچسب و زیبا بود، طوری که رویا هم این زیبایی را تحسین می‌کرد.
- داشتم می‌رفتم کارخونه‌ی بابات، نمی‌دونستی من حسابدار اون‌جام؟ الان یک‌ماهی میشه.
او هیچ‌وقت اخبار خانواده و فامیل‌هایش را دنبال نمی‌کرد.
- آها، باشه سلام برسون.
خواست از کنارش عبور کند. انگار چند سانتی از او کوتاه می‌زد!
- رویا؟
ایستاد و با سؤال نگاهش کرد، دلارام کیف شانه‌‌‌ایش را جابه‌جا کرد و گفت:
- از وقتی که ماهان رفته تو هم از اکیپمون جدا شدی، جدا از اون حتی توی مهمونی‌های خونوادگی هم نمی‌بینمت! این بده که برای یک پسر عوض بشی، حس می‌کنم دلم برای دخترخاله‌ی کوچولوم تنگ شده. بیا یک‌بار قرار بذاریم بریم بیرون، نظرت چیه؟
دلارام مهربان شده‌بود و او مهرش را نمی‌توانست بپذیرد. با این‌که ضرری از او ندیده‌بود، هیچ خوشش نمی‌آمد وقتش را با او بگذراند.
- راستش از قبل هم توی خودم بودم و ماهان باعث شد از این گوشه‌گیری‌ها بیرون بیام. وقتی اون رفت من به خودم برگشتم، عوض نشدم.
- ولی من با رفتن فرزاد خیلی بهتر از قبل زندگی می‌کنم. میای بریم همون جاهایی که اکیپ می‌شدیم می‌رفتیم؟ چهارباغ، سینما و... .
رویا حرفش را برید و دست رد به سی*ن*ه‌اش زد:
- راستش با این‌که من بی‌کارم، ولی کلی کار دارم.
- باشه، اصرار نمی‌کنم. تو هم برو داخل خسته نشی.
این‌بار که دلارام خداحافظی کرد و از سراشیبی جاده خواست پایین برود، رویا نفهمید چرا این جمله را به او گفت:
- از رفیقم شنیدم فرزاد برگشته؛ انگار دیپورت شده.
ایستاد ولی به‌سمت رویا برنگشت، با این حال احساس می‌کرد که دلارام شوکه شده. دختر از همان پشت با هیکل درشت و قد بلندش شانه‌ای بالا انداخت و بار دیگر برای رویا دستی تکان داد و رفت. رویا آهی کشید و به این فکر کرد که هر دو دوست، خ*یانت‌کار بودند اما همیشه از اعماق قلبش احساس می‌کرد که ماهان بهتر از فرزاد است، ولی انگار اشتباه می‌کرد!
وارد حیاط خانه شد و از میان درختان گذشت. خاطرات کودکانه مثل نور از جلوی چشمانش عبور می‌کرد. هیچ‌چیز در اینجا تغییر نکرده‌بود، حتی صاحبش و رویا این را هم می‌دانست. او کفش‌هایش را در آورد. هیچ دلش نمی‌خواست خاله و باقی افراد را ببیند؛ نه به‌خاطر این‌که کینه‌ای داشته باشد، در کل حوصله‌ی احوال‌پرسی را نداشت! با وارد شدنش به راهرو چشمانش به چشم دانیال خورد. خواهر و برادر شکل یک‌دیگر بودند؛ حتی هیکل و بلندی قدشان. برعکس رویا و علی که هیچ تفاهمی نداشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- سلام، چقدر دیر کردی!
- سلام، شرمنده جت شخصیم خلبان نداشت، مجبور شدم با ماشین بیام!
دانیال چشم‌غره‌ای به او رفت؛ انگار هیچ‌وقت عوض نمی‌شد. خودش هم نفهمید چرا فقط با این پسر سر لج داشت.
- اتفاقی افتاده که پدربزرگ خواسته ببینَتم؟
دانیال تل سیاهش را برداشت و در حالی که آن موهای مجعد را با انگشتانش شانه می‌کرد، لب زد:
- نمی‌دونم!
رویا شرط بست دانیال طوری به موهایش رسیدگی می‌کرد که او حتی به همه‌ی اندامش هم این‌طور نمی‌رسید.
- می‌دونی، اما نمی‌خوای بگی. خواهش می‌کنم؛ باید خودم رو برای حرفای زننده‌ش آماده کنم؟!
دانیال نفسش را حبس کرد و به ناچار طوری آن را بلند آزاد کرد که رویا متوجه‌ی حال ناخوشش شد.
- قبل از تو دو تا پلیس اومدن و باهاش حرف زدن، اونم یک‌دفعه‌ای تشنج کرد. وقتی هوشیار شد بهم گفت خبرت کنم تا بیای.
رویا با حال زاری صورتش را پوشاند و وای‌وای‌کنان به دیوار تکیه کرد؛ دانیال با احساس نگرانی گردنی کج کرد و گفت:
- خوبی؟
وقتی دستان دختر از روی صورتش برداشته شد، پسر از مود عوض‌شده‌اش یکه خورد! اصلاً میمیک صورتش برخلاف چند ثانیه پیش نگران و مضطرب نبود.
- خوبم!
رویا این را گفت و تقه‌ای به در زد. در حالی که سعی می‌کرد آشوب دلش روی صورتش سایه نیندازد، به روی پسر خاله لبخندی زد.
- چیزیم نیست، باور کن.
دانیال شانه‌ای بالا انداخت و به انتقام حاضرجوابی‌های رویا گفت:
- مهم هم نبود.
بلافاصله بعد از گفتنش به عقب چرخید و از جلوی چشمان رویا محو شد. در همان موقع بود که اردلان اجازه‌ی ورود را داد. در را بی‌صدا باز کرد و خودش را به داخل انداخت، اتاق سرد و بی‌روح بود؛ درست مثل چهره‌ی مخوف اردلان.
- هر وقت می‌بینمت تموم تنم می‌لرزه!
رویا اخم‌آلود به او نگاه می‌کرد. پیرمرد هم با نگاه خنثی و لب‌های کبودشده ادامه داد:
- تو یه شر واقعی هستی دختر، پشت سرت سایه‌ی بلند و تاریکیه که به زودی قورتت میده.
متأسف سری تکان داد؛ نه برای حرف‌های او، بلکه برای بهانه‌ای که خودش به دستش داده‌بود.
- مادرم فکر می‌کرد برای یک‌بارم شده باهام خوب رفتار می‌کنی! نمی‌دونم چرا بین نوه‌هات تبعیض قائل میشی؟!
بغض کرده‌بود که صدایش لرزش خاصی داشت. از این ضعف آن هم در این هنگام متنفر بود! دستانش را مشت کرد و با قدم‌های تندی فاصله‌‌ی در تا مبل را گذراند. در حینی که اردلان با سرش آن هم روی بالشت رویا را دنبال می‌کرد، به آرامی حرف زد:
- همه‌ی بچه‌ها وقتی به دنیا میان پاکن، اما تو، تو، رویا تو! از همون اول گناهکار بودی، از عذاب کشیدن بقیه لذت می‌بردی، دانیال رو با خنده توی آب خفه‌ش کردی و به‌خاطر حسادت زیاد دلارام رو مدام کتک می‌زدی... .
رویا چشمانش به اندازه‌ی توپ پینگ‌پنگ شده‌بود. اردلان با لب‌های کبودشده، خس‌خس‌کنان ادامه داد:
- برای همین تنبیهت می‌کردم. اگه الان رامی و به کسی کار نداری به‌خاطر منه، باید ازم تشکر کنی!
با ناخن‌هایش چنان به دسته‌ی مبل فشار وارد می‌کرد که پارچه‌ی قدیمی آبی‌رنگش جِر خورده‌بود. او با خنده و چاشنی نفرت بیان کرد:
- ازت متشکرم پدربزرگ که حیوون خونگیت رو رام کردی!
از جایش بلند شد و با اعصاب متشنج‌شده به سمت در خروجی قدم برداشت.
- فکر می‌کنی گفتم بیای تا راجع‌به گذشته باهات حرف بزنم؟
برنگشت تا آن پیرمرد لاغر و فرسوده را ببیند، به جایش چشم در کاسه چرخاند و از همان پشت گفت:
- مشکل اینجاست که نمی‌خوام باهات حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین