جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,692 بازدید, 115 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- اتفاقی که برات افتاده یه اتفاق عادی نیست که بخوای ازش ساده رد بشی!
کف دستانش عرق کرده بود. با درماندگی چرخید و گفت:
- منظورتو نمی‌فهمم!
اردلان نگاه به آخرین قطرات سِرُم کرد، سوزش سرش طاقت فرسا شده بود، نمی‌فهمید چطور به رویا حالی کند پایش را کج نگذارد.
- یه کارت شماره افتاده داخل سطل آشغال برش‌دار مال یه پلیسه.
چشمانش را بست و در گلو خندید، اوضاع داشت خیط می‌شد و او جز انکار کردن هیچ راهی نمی‌دید. نمی‌خواست درست و حسابی از او سوال کند چه می‌داند وگرنه دو دستی خودش را هم لو می‌داد.
- برش دارم که چی بشه!؟
نگاه اردلان پر از خشم و ملامت شد.
- خب می‌فهمی که چی میگم کاری کردی که هیچ ک.س جز یه پلیس نمی‌تونه کمکت کنه، تو گرگی که توی گله‌ی میش بزرگ شده.
چندی پلک زد و سرش را خاراند این‌بار واقعا نفهمید اردلان از چه چیزی می‌گفت!
- من گرگم!؟
درد استخوان سوز شده بود و اعصاب حرف زدن نداشت که هر لحظه کلمات تیزتر و برنده‌تر از قبل شلیک می‌شد!
- درسته، لکه‌ی سیاهی که پاک نمیشه! تو دو راه داری دختر یا به پلیس همه چیز رو میگی یا ازدواج می‌کنی و از اینجا میری، میری یه جای خیلی‌خیلی دور، چند سال بدون برگشت میمونی تا اون‌ها گُمت کنن.
موهای تنش سیخ شده بود! دیگر نفرت از آن پیرمرد دریافت نمی‌کرد به جایش ترس درون دلش لانه کرده بود.
- کی گمم کنه!؟
اردلان پوزخند زد انگار ترس رویا عدم انکار بی‌جایش شده بود.
- اون بدون شک کنارته و نمی‌بینی! اگه نمی‌تونی با پلیس حرف بزنی با دانیال یا اهورا ازدواج کن و برو. خودم تدارک سفرت رو می‌چینم اگه میگم دانیال و یا اهورا برای این‌که من این دو نفر رو می‌شناسم و حداقل میدونم خوشبختت می‌کنن هر چند تو شاید بدبختشون کنی!
همیشه اصطلاح باز ماندن دهان از فرط تعجب را می‌شنید اما تا به حال به خود ندیده بود! جز این‌بار که دهانش به اندازه‌ی یک بند انگشت باز شده بود.
- گزینه‌ی جیمم موجوده؟
اردلان با بی‌تابی سرش را گرفت. دست خودش نبود دیدن این دختر مثل یک ویروس بود، تمام هرمون‌های بدنش بهم می‌ریخت و سرش به یک انفجار نزدیک می‌شد.
- تا آخر همین هفته وقت داری وگرنه خودم وصلت رو جور می‌کنم و تا چشم بهم بزنی از ایجا دورت کردم!
وضعیت رویا وخیم شده مثل یک زخم قدیمی که سرباز کرده و در حال خونریزی بود!
- من به کنار، دانیال یا اهورا اصلا حاضرند از اینجا برند!؟
- اهورا یه مرد کامله به خاطر ازدواج ناموفق و بچه‌ی دو سالش فکر می‌کنم تو براش بهترین گزینه باشی، خیلی زود راضی میشه باهات تا جهنمم بیاد، ولی دانیال بیچارم فکر کنم باید پیشنهاد وراثت کامل رو بدم تا شاید بهت فکر کنه.
گریه‌اش گرفت بغض به سنگینی نفسش را بند آورد، با این حال خندید که انگار از سر شوق اشک‌هایش هم پا به بیرون گذاشتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(محمود)

- خیلی اشتباه کردی که همه چیز رو گفتی کار این‌طوری سخت‌تر میشه آقای لسانی؛ اما اگه انکار کنی شانسی برای تبرئه شدن داری اصلا نگران نباش من ترتیب همه چیز رو دادم فقط طبق حرف‌هایی که زدم پیش برو.
سرش را چون شئ‌ای سنگین بلند کرد و درمانده خیرۂ وکیلش شد؛ مرد یک دم دهانش باز و بسته می‌شد اما انگار او صدایی نمی‌شنید!
سرباز از زیر شانۂ او گرفت و وادار به بلند شدنش کرد. لخ‌لخ کنان به سمت جایگاه‌اش رفت.
نگاه به مردی لاغر اندام انداخت که در کت و شلواری شیک و سیاه، پشت میزی نشسته بود. آن میز از همۂ میزها بلندتر و بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. دری باز شد و عده‌ای وارد مجلس شدند. محمود وجود آشناهایی را احساس کرد که روی نگاه به چشمان‌شان را نداشت.
- لطفا سکوت دادگاه رو رعایت کنید!
دیگر هیچ صدای پِچ‌پِچی به گوش کسی نمی‌رسید.قاضی روی به دادستان کرد و گفت:
- داد خواست رو قرائت کنید... .
مردی میانسال از جای خود برخاست و نگاه به هیئت منصفه کرد.
- آقای قاضی بنده تموم مدارک رو بررسی کردم در حال حاظر شاکی یک مجرم هست که داد خواستی از ایشون قبل فرار از زندان توسط وکیلشون صورت گرفته. الان به جای شاکی وکیلشون آقای محمدی اینجا حضور دارن؛ دادخواست این‌گونه ذکر شده آقای یوسف محمدی، وکیل خانوم گونش لسانی، محمود لسانی رو به قتل مادر ایشون یعنی گلشیفتۂ مومنی متهم کردند و تقاضای قصاص دارند.
قاضی دادخواست را گرفت و نگاه اجمالی به آن انداخت.
- اظهاراتتون رو شرح بدید!
- طبق اعتراف‌های محمود‌ لسانی ایشون قم*ار کردند و باعث شدند عده‌ای خلافکار وارد خونۂ مهران‌ لسانی بشند ازتون درخواست می‌کنم متهم رو طبق اسناد و مدارک محکوم کنید.
پس از آن قاضی روی به محمود کرد و گفت:
‌- آیا شما به ارتکاب جرم اعتراف می‌کنید؟ یا اون رو انکار می‌کنید؟
سکوت سنگینی فضا را در بر گرفته بود همه خیرۂ مردی شده بودند که سرافکنده به زمین نگاه می‌کرد. محمود سرش را بالا گرفت و به چشمان خیس زنش نگاهی انداخت. تصویر پاهای آویزان برادر لحظه‌ای از ذهنش دور نمی‌شد لیکن طاقت خیره شدن به چشمان نرگس را هم نداشت! با عجز به قاضی خیره شد و گفت:
- انکار می‌کنم!
قاضی از زیر عینک قطور‌اش خیره به چشمان هراسان محمود شد و گفت:
- آقای لسانی اگه رای به محکومیت شما صادر گردید آیا به پرداخت خسارت هستید؟
نگاه نامحسوسی به وکیل‌اش انداخت.
- من مجرم نیستم که پرداخت کنم
- لطفا در جوابم یک بله یا خیر بده.
- خیر!
دادستان از روی صندلی بلند شد؛ با صدای بلند و رسایی گفت:
_قربان ما صدای ظبط شدۂ آقای محمود رو داریم ایشون با زبون خودشون اعتراف کردن شرط می‌‌بستند که باعث شده پای افراد بذهکاری خونۂ برادرشون کشیده بشه لطفا خودتون گوش بدید.
بعد از صدای خِش‌خِش، صدای لرزان محمود به گوش رسید:
- نمی خواستم من نمی‌خواستم
- چی رو نمی‌خواستی؟
- من دخل و خرجم رو از قم*ار در می‌آوردم این کارو خوب بلد بودم! حس می‌کردم هر کی رو که بخوام می‌تونم شکست بدم، بهم گفتند یکی به اسم دمور هست که اگه ببرمش کلی پول گیرم میاد رفتم سراغش چهره‌اش پر از خالکوبی بود! موی زرد و بلندی داشت وقتی گفتم می‌خوام باهاش بازی کنم بهم خندیدند!
- چرا؟
سکوت طولانی‌ای پخش شد و بعد از مدتی که همه فکر می‌کردند به اتمام آن رسیده است باز تن صدای محمود به گوش رسید:
- چون هیچ‌کَس جرات بازی کردن باهاش رو نداشت! به خیالم می‌خواستم اولین نفری باشم که شکستش میده اون عوضی آدم خطرناکی بود گفت در صورتی باهام بازی می‌کنه که روی زنم شرط بزارم!
- این کارو کردی!؟
- نمی‌خواستم به ریشم بخندند از طرفی هم خیلی به خودم اعتماد داشتم نیومده بودم برای شکست، اومده بودم تا اون عوضی رو شکست بدم.
محمود از گوشه‌ی چشمانش نرگس را برانداز می‌کرد که سرخ شده چادرش را چنگ می‌زد.
- بعدش چی شد؟
- باختم!
- رفتی خونۀ برادرت!؟
نرگس رد نگاه او را خواند و با تاسف برایش سری تکان داد.
- چاره‌ای نداشتم مغزم پوک شده بود فکر نمی‌کردم گلشیفته بمیره.
با تمام شدن ظبط محمود با سری افتاده زمزمه کرد:
- دروغ گفتم! مجبورم کردن.
وکیل محمود با خونسردی تمام در حالی که دست روی دستانش گذاشته بود گفت:
- این مدعی‌ها نشون دهندۂ قاتل بودن موکل من رو میده؟ موکل من با دستای خودش زن برادرش رو کشته. اگه کسی چنین ادعایی داره لطفا شاهدی برای من بیارن.
محمدی از زیر دندان‌های کلید شده‌اش عصبی‌ غرید:
- اعتراض دارم آقای قاضی!
- اعتراض وارده!
او از جای خود برخاست و گفت:
- آقای قاضی درسته محمود لسانی با دستای خودش مادر موکل من رو نکشته اما شریک جرم قاتل محسوب میشه
- اعتراض دارم قربان!
قاضی نگاه به وکیل مدافع کرد و گفت:
- اعتراض وارده
مرد با ریشخندی تمام خیره به جمع شد.
- اول از همه دادخواستی نشون دادید که موکل من رو قاتل نشون می‌داد! در صورتی که الان میگید شریک جرم، اما چه جرمی آقای قاضی!؟ محمود مردی شریف و آبرومنده تمام وابستگانشون حرف من رو تایید می‌کنند. اصلا خانوم گونش لسانی شاکی این پرونده کجاست؟ مگه یک گناهکار تحت تعقیب میتونه حرف راستی بزنه! اگه واقعا حقیقت داشت چرا فرار کرد. چرا واینستاد خون پایمال شدۂ مادرش رو بگیره!؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
وکیل محمود نفسی چاق کرد و ادامه داد:
- درضمن موکل من رو مجبور کردن چنین اظهاراتی بیان کنه حتی به دروغ گفتند که جسد خانوم گلشیفته رو پیدا کردند. اما برگۂ پزشک قانونی‌ای نمیبینم. چرا که دادستان علاوه بر اعتراف‌های موکل من، این برگه رو نشون نداد! خب معلومه چون اصلا جسدی پیدا نکردند!
وکیل مدافع با نگاهی عبوس به چشمان مهناز که سیاهی چادر روی سفیدش را قاب کرده بود خیره شد و گفت:
- ستوان شما به موکل من دروغ گفتید؟
گوشۂ لب‌های مهناز مضحکانه بالا رفت
- این شگرد منه تا مجرمین اعتراف بگیرم، برای این میخواین من رو متهم کنید!؟ جلل خالق شما دیگه چطور آدمی هستید وقتی به دروغ میگید موکلتون مجبور شده! چه مدرکی دارید؟
- لطفا نظم دادگاه رو رعایت کنید!
نگاه خصمانه‌ای حوالۂ آن دختر کرد. وکیل گونش از جای خود بلند شد و گفت:
- جناب قاضی اگه اجازه بدید من چندین سوال از آقای لسانی بپرسم.
- بفرمائید؟
- آقای محمود لسانی شما سوگند می‌بندید که جز حقیقت چیزی نگویید و به آن نیفزایید در غیر این صورت به جرم سوگند شکنی محکوم می‌شوید.
- بله! سوگند میبندم که جز حقیقت چیزی نگم و به آن نیفزایم.
- می تونید علت واقعی مرگ گلشیفته رو بگید!؟
بدون اندکی درنگ به صراحت گفت:
- سکته کرد.
- جسد خانوم گلشیفته کجاست؟
آب گلویش را به سختی قورت داد و با صداقت لب زد:
- نمیدونم.
-نمیدونی!؟ چطور حرفت رو ثابت میکنی؟
سرش را خاراند و با کمی تامل به حرف آمد:
- برادرم معتاد بود واسه یک گرم مواد پول نداش همۂ هزینه‌ها رو من پرداخت کردم غیر دفن و کفن اون خدابیامرز سنگی براش نذاشتن بخاطر همین به مرور زمان وقتی نرفتیم سر مزارش کم‌کم یادمون رفت کجا خاک‌ شد.
- یعنی تموم حرف‌های قبل دادگاه یک دروغ بود؟
- من مجبور شدم اون حرف‌ها رو بزنم
آقای محمدی با لحنی که از خشم تن صدا‌یش را بالا برده بود با تمسخر سوال‌اش را پرسید:
- اون‌وقت چه کسی شما رو مجبور کرده بود؟
محمود چون فردی که به آن ظلم شده سرش را پایین انداخت و با تاسف آرام زمزمه کرد:
- گونش!
مهناز از عصبانیت پوست صورت‌اش به سرخی می‌زد. سرهنگ با دیدن صورت وی کنار گوشش پِچ زد:
- بهتره بری بیرون هوایی به کَله‌ت بخوره.
-من خوبم جناب سرهنگ اما ای‌ کاش سروان کیانی می‌اومد معلوم نیست کجا مونده!
سرهنگ علوی لبخند مضطربی زد به راستی که دخترک فکر می‌کرد امین معجزه می‌کند! آن هم سرچشمهٔ افکار دختری که سایه‌اش را با تیر می‌زد انگار باطنش مهربان‌تر از ظاهرش بود!
- نمی‌خوام این رو بگم ولی منم هر چی زنگ زدم برنداشت کمی دلم شور می‌زنه!
صدای وکیل آن‌ها را از صحبت بازداشت. محمود با باز دم عمیقی ادامه داد:
- وقتی داشتم از مسجد بر می‌گشتم چند نفر خفت من رو توی کوچه گرفتند. یک نفرشون کاغذی بهم داد گفت که اگه بر اساس همین نوشته‌ها کاری رو انجام ندم پسرم می‌کشند!
آقای محمدی با ریشخند روی لب‌هایش دست روی میز گذاشت و رو به محمود مایل شد.
- شاهدی هست که حرفت رو تایید کنه؟
- سواد ندارم! وقتی اومدم خونه برگه رو دادم به زنم بخونه بعدش هم پا شدم خواستم بیام کلانتری که داییش زنگ زد گفت مهران از سر ساختمون افتاده؛ منم تا به این روز ساکت موندم.
ابروان وکیل با همان اخم همیشگی بالا پرید.
- یعنی هیچ شاهدی نداری؟
- هیچکس تو کوچه نبود!
او رو به قاضی کرد و گفت:
- آقای قاضی اجازه می‌دید کاغذی که ایشون ازشون حرف می‌زنند رو ببینم، علاوه بر اون از افراد خانواده سوال‌هایی بپرسم!؟
- بله!
- خانوم لسانی لطفا تشریف بیارید به جایگاه.
زن از روی صندلی بلند شد همان طور که نگاه‌اش به محمود بود روی صندلی کنار وکیل مدافع نشست.
- باید قسم بخورم؟
- خیر افراد خانواده سوگند نمی‌بندد اما باید حقیقت رو بگید.
زن به چادرش چنگ زد و سرش را پایین انداخت با لبان ترک خورده و لرزان زمزمه کرد:
- بفرمایید؟
- پسرتون کجاست؟
آب گلویش را قورت داد و سرش را به سنگینی بالا برد.
- مریضه! وقتی که از ساختمون افتاد دیگه خونه خوابه؛ برگهٔ بیمارستان رو دارم اگه می‌خواین نشونتون بدم؟
- لطف کنید و هر دو برگه رو بدید
آرام‌آرام زیپ کیف‌اش را باز کرد و آن دو برگه را با دستانی یخ زده به وکیل سپرد. مرد پس از این‌که نوشته‌ها را خواند روی به نرگس کرد و گفت:
- همسرتون چه زمانی با برگۂ دست نویس اومدند خونه!؟
- فکر کنم قبل از فرار گونش بود!
- میشه با جزئیات کامل تعریف کنید!؟
- رفته بود مسجد همین که برگشت این برگه رو داد بخونم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- سر و وضع همسرتون آشفته نبود؟
نگاه به محمود کرد و سرش را تکان داد.
- نه، نه معمولی بود.
وکیل به محض شنیدن جواب نرگس روی به محمود کرد و گفت:
- چطور ازتون خفت گیری کردند در حالی که شما خیلی عادی بودید چهره‌هاشون چی یادتونه؟
چشمان محمود به طرز عجیبی آرام و خونسرد گشته بود! با همان نگاهی که از ابتدا اینگونه صاف و شفاف نبود، گفت:
- من رو کتک نزدند! اگه می‌زدند حتما یکی از همسایه‌ها می‌فهمید. فقط یک ماشین جلوی پام ترمز کرد چند نفر ریختن پایین یکیشون چاقو دستش بود، گرفت زیر گلوم و کاغذ تا شده‌ای رو هم گذاشت تو جیبم! بعد هم گفت اگه مو به مو دستورها رو انجام ندم جنازۂ پسرم رو میارند دم در، درضمن شب بود و چهره هاشون پوشیده
- این باعث نشد آشفته بشید!؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و لب زد:
- راستش چرا! اما خب نمی‌خواستم همسرم رو بترسونم حتی اگه سواد داشتم هیچ وقت این رو نشونش نمی‌دادم.
وکیل از پشت میز بیرون آمد مقابل محمود ایستاد و با نگاه سرزنش‌گرانه‌ای گفت:
- چرا باید برادرزاده‌تون چنین کاری کنه!
- نمیدونم! هر کاری از دست اون دختر بر میاد، خصوصا اینکه همیشه از من و خانوادم متنفر بود
- چرا باید متنفر باشه؟
پس از لحظه‌ای سکوت گفت:
_ نمی‌خواستم این رو بگم اما مثل اینکه چاره‌ای ندارم! اون از عقاید و رفتار ما متنفر بود هر لحظه این رو بهمون می‌گفت از کنترلمون خارج شده بود؛ حتی با نامحرم‌ها بگو بخند داشت، اون مثل دخترم بود دوست نداشتم گناهی مرتکب بشه بعد از یک دعوای مفصل از خونمون فرار کرد به پلیس اطلاع ندادم به هیچ کسی اطلاع ندادم چون آبروش برام مهم بود! بعد از سه روز از ناکجا آباد پیداش کردم آوردمش خونه؛ اون روز متوجه شدم بارداره! توی سن کم این یک افتضاح بود مخصوصا که هنوز به شوهر نداده بودمش. قدرت داشتن یک دختر رو دیگه نداشتم. هر دو مون برای اولین بار نشستیم حرف زدیم اون گفت که از خونۂ ما بدش میاد؛ من هر کاری کردم به خاطر خودش بود! اما همیشه اون بد متوجه می‌شد، بهش گفتم با یک مرد بزرگتر از خودش ازدواج کنه راستش یکی پیدا شده بود که عهدۂ بچه رو قبول می‌کرد اما اون بچه رو سقط کرد و رفت پرورشگاه قبلش هم تهدیدم کرد!
- چی بهتون گفت!؟
نگاه به چشمان طغیان‌گر وکیل کرد نمی‌دانست چرا این مرد اینگونه طلبکار نگاه‌اش می‌کرد. پوزخند زیر پوستی ای زد و گفت:
- گفت یک روزی برمی‌گرده و زندگیم رو آتیش می‌زنه.
وکیل پوزخندی زد و به جمع تماشاچی‌ها خیره شد
- آیا کسی از اقوام ایشون هست تا به افتادن پسرشون شهادت بدن؟
پیرمردی با صورت سفید همانند ریش‌هایش از جای خود برخواست. آقای محمدی به او نگاه کرد، گفت:
- کی بهتون اطلاع داد خواهرزاده‌تون افتاده یا خود شما شاهد این حادثه بودی؟
مرد پیر با تاسف و آه روی زبان‌اش، گفت:
- من اُستا بنام؛ چند سالی می‌شد که هر چی ساختمون گیرم می‌اومد خواهر زادم رو با خودم می‌بردم. روز‌ها درس می‌خوند شب‌ها کار می کرد. منم بخاطرش تا دیر وقت سر ساختمون می‌موندم فقط من و اون بودیم که...
لحظه‌ای آرام گرفت و نگاه به تجسم افکارش کرد؛ مهران طاق باز روی آن سنگفرش خیابان خونین خوابیده بود.
- اصلا باورم نمی‌شد مهران افتاده باشه! خدا با ما بود
- اون شب کسی دیگه ای رو هم دیدی؟
- نه
وکیل به طور غیر منتظره‌ای پرسید:
- آیا محمود قم*ار بازه؟
پیرمرد از سوال بی‌مقدمهٔ او شکه شد نگاه به محمود کرد و گفت:
- نمی‌دونم تا حالا چیزی ازش نه دیدم نه شنیدم.
- آقای قاضی بنده تموم سوالاتم رو پرسیدم. اما باید بگم موکل من در سن کودکی زیر دست‌های این خانواده بزرگ شده سنی نداشته که بخواد تهمت به این بزرگی رو محول بشه! همچنین هیچ ک.س شاهد هل داده شدن آقای مهران نیست و حتی خودشونم نیست تا ازش سوال بپرسم.
بالاخره وکیل مدافع که با سکوت به این نمایش خیره شده بود پا میدان گذاشت و گفت:
- اعتراض دارم آقای قاضی!
آقای محمدی به عقب برگشت و توبیخانه زیر لب زمزمه کرد:
- من هنوز حرفم تموم نشده!
وکیل مدافع همچون او با صدای آرامی سر‌ش را خم کرد و گفت:
- می خوای از یک مجرم فراری دفاع کنی که نیست!؟
قاضی نگاه خسته‌اش را از روی آن دو گرفت و با کوبش چکشش توجه حاظران را جلب کرد
- می‌تونید بنشینید. بعد از صحبت هیئت منصفه حکم صادر میشه
هردو با نگاه شکاری‌یشان از هم روی گرفتند و روی صندلی نشستند.
لحظاتی فلاکت باری گذشت. محمود هر دم عذاب وجدان‌اش را به خوابی عمیق دعوت می‌کرد و تا کنون موفق هم شده بود! با صدای قاضی به خودش آمد. نگران خیرۂ لب های مرد شد
- دادگاه بعدی یک ماه دیگه برگزار میشه خطم دادگاه لطفا اتاق رو ترک کنید.
فرهاد، وکیل محمود که احساس می‌کرد تلاش‌هایش بی‌نتیجه مانده دست و پا گم کرده مضطرب بلند شد و گفت:
- آقای قاضی موکل من بی‌گناه! باید تبرئه بشه دیگه چه چیزی مونده تا بهتون ثابت کنیم؟ پسرشون بعد از سانحه چیزی یادشون نمیاد! اون شخص هم به خوبی فرار کرده که شاهدی نمونده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
در همان حین در باز شد. همگی متعجب به پسری که روی ویلچر نشسته بود نگاه کردند. رویا معذب ویلچر را جلو راند و روی یکی از صندلی‌های چوبی نشست.
- آقای قاضی بنده مهران لسانی‌ام اومدم حقیقتی رو بهتون بگم.
محمود ناباورانه خیرۂ پسرش بود در رنگ نگاهش تمنا و ناتوانی موج می‌زد، اما حاصل، تنها بی‌توجهی از سوی پسر بود و بس!
- پدر من روی زن‌عموم شرط می‌بنده...
با عصبانیت ضربه‌ای به روی میز زد و فریاد کشید:
- خفه شو مهران!
وقتی مهران نگاه‌اش کرد هری دلش از چشمانی که لبریز از تنفر بود ریخت که عاجزانه روی به قاضی کرد.
- حرفش رو باور نکن آقای قاضی اون با افتادنش دیوونه شده، شاهدی نداره!
قاضی عصبی از داد و قال محمود ضربه‌ای روی میز کوبید و روی به سربازان گفت:
- متهم رو بیرون ببرید.
در حالی که دو سرباز از زیر شانه‌ی محمود گرفته بودند و او بیهوده دست و پا می‌زد سعی در آخرین تلاش‌هایش زیر لب زمزمه کرد:
- مهران من پدرتم!
اما مهران حتی برنگشت تا او را ببیند! با بسته شدن در قاضی لب باز کرد و گفت:
- آقای لسانی، ادامه بدید؟
چشمانش را بست که روی خونی گونش افتاده بر قالی نخ‌رفته و چرکی کف زمین اتاقش‌اش را به یاد آورد! با نفس عمیقی ادامه داد:
- بعد از قصاص عموم، پدرم تموم ثروت اون رو بالا کشید حتی به دخترش هم رحم نکرد. یادمه وقتی دوازده سالش شد بخاطر پول به یک پیرمرد فروخته‌ش، گونش بیچاره ازش بچه دارم شد؛ اون خودش یک بچه بود! انقدر بهش فشار اومد که برگشت به خونۂ ما، پدرم هم با آغوش باز می‌خواست به زور ببرتش پیش اون پیرمردهٔ خرفت! وقتی گونش مقاومت کرد شروع کرد به کتک زدنش! من فقط پونزده سالم بود نتونستم جلوش رو بگیرم. بچه‌ش همون جا سقط شد. دختر عموی بیچاره‌ی من شبیه مرده‌ها نه غذا می‌خورد نه حرفی می‌زد حتی اون پیرمرد هم دیگه نخواستش.
در نگاه همه غم و اندوه شعله می‌کشید طوری که فضا آکنده از پریشانی و بی‌حالی بود. دقایقی بعد، هیئت منصفه با شنیدن تایید حرف‌های مهران از دهان نرگس دوباره شروع به تصمیم‌گیری کردند در آخر قاضی چکش را روی میز کوبید و گفت:
- محمود لسانی به دلیل قم*ار به هفتاد و چهار شلاق و اخفای ادلۂ جرم به سه سال زندان و سقط جنین مضغه دختر به پرداخت دیۂ مبلغ دویست و چهل میلیون و شریک در قتل گلشیفته مومنی به مبلغ پانصد میلیون موظف است ختم دادگاه!
جمعیت زیادی در حال خارج شدن بودند که مهناز رنگ مانتوی بنفشی را به ذهن سپرده بود تا بتواند با رویا چند کلمه‌ای حرف بزند. همان‌طور که چشمانش به دنبال این رنگ می‌دوید، دختری را دید که در مانتوی گشادش کنار یک خانوم ایستاده بود. وقتی با چشمان ریز شده زوم شد توانست نیم رخ رویا را شناسایی کند. با خوشحالی نزدیکش شد که صدای دختر را از دور شنید:
- نفس من کار دارم بعدا می‌بینمت.
همین که دید دختر بیرون می‌رفت، فریاد کشید که اِکوی صدایش درون سالن پیچید:
- خانوم یوسفی!؟
رویا برگشت و با دیدن مهناز شال سیاهش را تا پیشانی جلو کشید و گفت:
- بفرمایید؟
- بنده می‌خواستم راجب گونش ازتون سوال کنم.
- من هیچی نمی‌دونم.
خواست عقب گرد کند که مهناز دست روی شانه‌اش گذاشت.
- خواهش می‌کنم، اون فرار کرده ممکنه کافه یا پاتوقی باشه که یک روز برگرده. شده مجرمی که فکر می‌کنه بعد چند سال آب از آسیاب افتاده و به پاتوق دوستانه‌اش سر بزنه ما هم اون‌طوری گرفتیمش.
رویا سری به معنای تکذیب تکان داد و لب زد:
- شرمنده یک جای ثابت نمی‌رفتیم.
دوباره به عقب گرد کرد که این‌بار مهناز می‌خواست لبه‌ی مانتو‌اش را بگیرد ولی با فریاد سرهنگ کنار گوشش تمام هوش و حواسش یک جا پرید!
- یا ابالفضل همین الان زنگ زدن میگن امین سردخونه‌ست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(امین)
(چهار ساعت قبل)

از تاکسی که پیاده شد مقابل ساختمان ایستاد. یکی از دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و پله‌ها را دو تا یکی کرد، نگاهش روی مزاییک‌ها می‌دوید و ذهنش به دنبال پرونده‌ای بود که داخل خودروی مهناز جا گذاشت! با حرص و جوش دکمه‌ی آسانسور را کلید کرد و چنگی به موهایش زد، وقتی در باز شد یک زن به همراه مردی با عجله بیرون آمدند که شانه به شانه‌ی پیرمرد محکم برخورد کرد! در نگاه اول بی‌تفاوت چهره‌ی برافروخته‌ی پیرمرد را وارسی کرد که بی‌توجه به این برخورد، او پشت سر زن راه افتاد؛ اما هنگامی که به این نگاه کوتاه ریز شد حسی به او می‌گفت زیر کتش لحظه‌ای لوله‌ی تفنگی را دیده! چون برق گرفته‌ها پشت پیرمرد به راه افتاد و پله‌ها را رو به پایین سرازیر شد. آن مرد پیر روی ساعد دستش کت قهوه‌ایی آویزان بود و درست پشت سر زنی به راه افتاده بود که مانتو شلوار رسمی‌ای به پا داشت. امین با افکار سردرگم رهگذرانی که از کنارش عبور می‌کرد را کنار می‌زد تا به چند قدمی پیرمرد برسد. طنین پا و بوق ماشین‌ها اجازه نمی‌داد تا او صدایش را از این فاصله بشنود! نزدیک بهار بود و آفتاب زمستانی گرمای بیشتری ساطع می‌کرد. او زیر سایه‌ی درختان پشت سرشان قدم برمی‌داشت اما همین که دید آن دو سوار بر خودرویی گشتند به سرعت وسط خیابان رفت و برای تاکسی‌ای دست تکان داد. مهم نبود پیرمرد متوجه‌ی تعقیب او شود تنها می‌خواست خطر را از آن زن دور کند! خوشبختانه قبل از حرکت ماشین تاکسی‌ای برایش ایستاد و او سوار شد، گفت:
- دنبال اون پژو پارس نقره‌ای برو.
مرد میانسال که ابروهای کلفت و چشمان پوف داری داشت با غرغر تمام، لب زد:
- آقا مثل آدم آدرس بده نمیدی بپر پایین!
امین چشمانش را به خودرو دوخت تا مبادا گمش کند در همان حال چند اسکناس بیرون کشید و به دستان مرد داد. طولی نکشید که راننده پایش را روی گاز گذاشت و گفت:
- خیلی خب باشه ماشین کجا رفت!؟
- بپیچ سمت راست شانس بیاریم گمش نکرده باشیم.
وقتی به سمت فرعی پیچید ماشین هنوز در آن خیابان بود که به طرز فجیعی از میان خودروها ویراژ می‌داد. راننده سرعتش را بیشتر کرد و گفت:
- پول جریمه‌ی رد شدن از چراغم باید بدی!
امین سری تکان داد و گفت:
- تو گمش نکن دستمزد خوبی برات دارم.
راننده با فاصله آن ماشین را دنبال می‌کرد. تا بالاخره خودروها کمتر و آسفالت خیابان‌ها زخمی‌تر دیده می‌شد، حتی آسمان قدش بلندتر از ساختمان‌ها گشته بود.
- مثل این‌که وایساد!
امین از جیب شلوارش چند تراول پنجاه تومنی بیرون کشید و به دستان زمخت مرد داد. از او تشکر کرد و به آهستگی در ماشینش را بست. در نگاه کوتاهی از پشت تیر برق، متوجه شد که آن زن و پیرمرد وارد سالن پیرایش مردانه شده‌اند! با تعجب از آن ور خیابان مردی را دید زد که در حال جارو کردن مغازه بود. انگار او با زنی که لباس‌های اتو کشیده و ظاهر محترمی داشت صحبت کرد و آن دو را به پشت راهنمایی گرداند، امین شک نداشت زیر کت پیرمرد اسلحه‌ای دیده که به نشان تهدید زن را با خود می‌کشاند! تنها نمی‌دانست چرا چهره‌ی آن خانوم آن‌قدر خونسرد و عادی بود. افکارش را به کنار گذاشت و از خیابان عبور کرد، مرد از دیدن او خوشحال نشد چرا که به سمت در رفت و تابلوی باز است را به پشت چرخاند و به واژه‌ی بسته، با دست اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
بی‌توجه به اشاره‌های او دستگیره‌ی در را فشار داد و وارد سالن شد. مردی که هم سن و سال‌های او می‌خورد با تشر تلخی، غرید:
- نمی‌بینی دارم می‌بندم!؟
بوی تافت و اسپری کل فضا را پر کرده بود، موزیک ملایمی از سیستم پخش می‌شد و گرد و خاک جارو هنوز در هوا معلق بود.
- شرمنده وقتتون رو می‌گیرم.
چند قدمی نزدیک مرد شد، او هنوز دسته‌ی جارو را گرفته بود و یک دستش داخل جیب پیش بند سیاهش بود.
- می‌تونم ازتون سوالی بپرسم!؟
مردمک‌های قهواه‌ای پسر مدام بالا و پایین می‌شد، داشت امین را در این فاصله با همان اخم غلیظش وارسی می‌کرد.
- نه!
ابروان برداشته و تمیز پسر برای این نهی محکم به بالا پرید و در یک صدم ثانیه آن‌قدر سریع چاقو را از جیبش بیرون کشید و نزدیک شاهرگ او برد که چیزی نمانده بود تیزی‌اش خون به پا کند! اما امین که چشمانش از همان اول حرکت دستانش را می‌پایید چندان کوپ نکرد که سرش را عقب برد و از مچ دستش گرفت! در همان حین که دست او را برخلاف عقربه‌های ساعت هدایت می‌کرد تا چاقو بغلتد، دست دیگرش را داخل موهای پسر فرو برد و او را به حالت سجده به پایین کشاند، با زانو چنان محکم به نقطه‌ی گیجگاهی سرش کوباند که او شل و وا رفته زیر میز غلتید. تتوای روی انگشت پسر بود که نظرش را جلب کرد یک آفتاب پرست، به دور انگشتش همچون انگشتری پیچیده شده بود. انگار قضیه از یک زورگیری خیابانی به بزرگ‌ترین باند کشانده شده، شاید دیدن آن پیرمرد یک شانس تلقی می‌شد. نفسی چاق کرد و در سالن را بست. از کنار آینه‌ها گذشت و به داخل اتاقی رفت که چند لحظه‌ی پیش آن زن و پیرمرد وارد شدند، عجیب اتاق تاریک و سوت و کور بود! همان‌طور که کورکورانه به دنبال پریز برق می‌گشت صدای آهنگ بی‌کلام "پرواز در خیال بی حد و مرز است" سکوت اتاق را شکاند، به سرعت تماس را برقرار کرد و گفت:
- الو!؟
- سلام امین دادگاه عموی گونش همین الان شروع شد، ما دور و بر دادگاه داریم کشیک میدیم شاید گونش هم بیاد، تو چی میای؟
کلید پریز را لمس کرد و آن را فشار داد، نور بر اتاق پاشید و جز چند کارتون و دستشور چیزی دیده نشد!
- با بچه‌ها یک ماشین بشید بیایید به لوکیشینی که میدم، یک نفر اینجا می‌خواست منو بکشه!
وقتی لوکیشن را فرستاد شروع به وارسی اتاق کرد، باید یک در مخفی همین جاها می‌بود. روی سطح صاف دیوار دست می‌کشید تا راه ورود را پیدا کند اما با ندیدن دری تصمیم گرفت زمین را هم نگاه کند، شاید یک زیرزمین در این‌جا پنهان شده بود! باز هم چیزی ندید که این‌بار کفرش در آمد و ضربه‌ای به کارتون‌های گوشه‌ی اتاق زد، با کنار رفتنشان یک دستگاه کنترل تردد دید، به نظر قدیمی بود طوری که تنها با چند عدد باز می‌شد! گوشی‌اش را گرفت تا با رضا تماس بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
رضا متخصص هک کردن دستگاه‌های قدیمی بود هر چند سیستم‌های جدید را کمی لنگ می‌زد اما می‌دانست این یکی را خوب باز می‌کند. با تار شدن پشت پلکش، گوشی از لابه‌لای انگشتانش سر خورد و غلتید. تصویر ماتی جلوی چشمانش نقش بسته بود، آن پیرمرد و زن را می‌دید که مقابلش ایستاده بودند! آن‌قدر واقعی به نظر می‌رسید که دیگر فرق رویا و واقعیت را نمی‌توانست تشخیص بدهد. تنها وقتی که پیرمرد خطاب به زن چیزی گفت، او تازه متوجه شد که درون دنیای اختری خود فرو رفته.
- مهسا اینجاست!؟
زن با عشوه‌گری چنانچه که کلید‌های دستگاه را فشار می‌داد زمزمه کرد:
- اون ترجیح میده به جای این‌که معشوق پیرمردی مثل تو بشه توی مکعب زندگی کنه!
در از هم شکافته شد، انگار پشت این دیوار یک آسانسور قدیمی با کابین آهن‌های زنگ زده بود.
- نمی‌بینی اسلحه دست منه؟ چرا دهنتو نمی‌بندی!
از سر و صورت پیرمرد عرق سرازیر می‌شد او مستاصل بود چرا که حتی لرزش خفیف دستانش را هم نمی‌توانست پنهان کند! همین که هر دو وارد آسانسور شدند در، در حال بسته شدن بود که امین به سرعت خواست او هم وارد آن کابین شود که ناگهان محکم به دیوار برخورد کرد!
- آخ!
از پیشانی‌اش گرفت و با نگاه دردآلودی به دیوار سفید مقابلش خیره ماند، هیچ حواسش نبود درگیر رویاهایش شده و او هنوز نتوانسته در را باز کند. دست بر پیشانی اعدادی که احتمال می‌داد دیده باشد را کلید کرد و همان‌طور زمزمه:
- پنج، شیش، ده، یازده.
دیوار بی‌صدا باز شد و او وارد همان کابین قدیمی گشت که چند لحظه پیش دیده بود، وقتی دور و بر اتاقک را نظاره کرد هیچ دوربینی ندید. در آسانسور بسته و او به پایین کشیده شد؛ گوشی‌اش را گرفت تا به رضا تماس بگیرد، باید یک وَن پلیس را با خود می‌آورد تا یک خودروی معمولی!
او نگاهش به گوشی بود که هیچ آنتنی نداشت! آه از نهادش برآمد. در آسانسور باز شد و راهروی طویلی که انتهایش دیده نمی‌شد جلوی چشمانش قلمداد کرد. بوی خون می‌آمد و قسم می‌خورد یک نفر در اینجا می‌میرد. فرشته‌ی کنار گوشش که از مغزش نشست گرفته بود به او می‌گفت حرف مهناز را از محتاط بودن گوش کند و از آسانسور خارج نشود چرا که هنوز با رضا تماس نگرفته بود. باید با اسلحه و چندین نفر این راه زیرزمینی و مشکوک را پشت سر می‌گذاشت نه با دست خالی و یک تنه! خواست حرف فرشته درونش را گوش کند و دکمه‌ی همکف را فشار دهد که با ندیدن هیچ دکمه‌ای مو بر تنش سیخ شد! چند ساعت پیش طوری با مهناز از نترسیدن در ماموریت حرف می‌زد که انگار هیچ‌گاه خودش ترس را لمس نکرده، اما این‌بار می‌دانست اگر نترس باشد و به قول مهناز محتاط نباشد کارش تمام می‌شود! قلبش به او تشری زد، آدمی نبود که این‌طور مسائل کندش کند چرا که خیلی از ماموریت‌ها به خاطر کندی از دست می‌رفتند، نفسش را فوت کرد و از آسانسور بیرون آمد،
حالا که راه برگشت نداشت بهتر بود سر و گوشی به اطراف بزند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
صدای قدم‌هایش سکوت راهرو را می‌شکاند. دیوارها سیاه بودند و ناخودآگاه حس شومی را بروز می‌دادند. فضای زیرزمینی اینجا درست مثل فیلم راهروهای نجوا، خفه کننده و ترسناک بود! شاید اگر به جای چراغ‌های سنسور، چراغ‌های معمولی‌ای بود چنین فضای سردی ایجاد نمی‌کرد. او یک در دو لبه‌ی سفید درست سمت راستش دید، نور از لابه‌لای در روی زمین راهرو قد کشیده بود! در نیمه باز بود که سرکی کشید و خیلی آرام وارد اتاق شد. سایه‌ی دو نفر روی دیوار سفید آن‌جا نقش بسته بود. به نظر همان پیرمرد و زن بودند.
- من قبل از حادثه بهش پروپوفول زدم که این باعث میشه درست یادش نیاد چطور و چجوری سر از اینجا درآورده باشه.
گوشی‌اش را گرفت و داخل دوربین آن رفت. وقتی از سمت خودش شروع به فیلمبرداری کرد سر گوشی را از دیوار کمی فاصله داد تا موقعیت آن‌ها را ببیند و هم ضبط کند.
پیرمرد در جواب زن گفت:
- پس تو بهم بگو چرا این‌کار رو کردی!؟
زن لبخند گشادی زد چشمانش می‌خندید که انگار نه انگار او سر اسلحه را به سمتش گرفته!
- ما مشتری‌های زیادی داریم. اون‌ها از پشت ویترین نگاه می‌کنند و در آخر انتخاب، هر کدوم توی جعبه‌ی مکعبی خودشون هستن، دوست داری ببینیشون!؟
اخم تلخ امین روی پیشانی‌اش نشست. قسمت تاریک سالن روشن شد و تعداد زیادی از دختران که داخل مکعب‌هایی بزرگ بودند رونمایی گشت! هنگام روشن شدن چراغ‌ها امین که پشت دیوار پنهان شده بود تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند تا آن دویی که چشمانشان دختران را دید می‌زد به سمت سالن برود و پشت آن مجسمه‌ی یک مرد با سری بز مانند پناه بگیرد. به سرعت در حالی که تا کمر خم شده بود همین کار را هم کرد چرا که اینجا دید بهتری برای فیلمبرداری و جمع آوری مدرک داشت. پیرمرد هول زده به سوی یکی از دختران کشیده شد و روی شیشه‌اش مشت زد و فریاد کشید:
- مهسا! مهسا!؟
- متأسفم آقای مجنون لیلی تو نمی‌شنوه اون حتی تو رو هم نمی‌بینه.
مرد هوا را از لابه‌لای دندان‌های کلید شده‌اش داخل ریه فرو برد که صدای هیس مانندی فضا رو پر کرد. او با چشمان سرخ و دستان لرزانش اسلحه را بار دیگر بالا گرفت و فریاد زد:
- زودباش از اون‌جا بیارش بیرون، زود باش!
- چشم! چشم قربان تا الان که هر چی گفتی گوش کردم. ولی نظرت چیه با هم معامله کنیم؟ میدونی حدود صد نفر آدم مسلحه اون پایین نشستند و به خاطر من و قطع کردن دوربین‌ها متوجه‌ی حضور تو نشدند! اگه منو بکشی دیگه نمی‌تونی از اینجا زنده خارج بشی. باید از بین همشون رد بشی و بری بالا که البته برای این‌که نبیننت پتوی نامرئی هری پاتر فقط کمکت کنه، غیر از اون میمیری!
امین با ناراحتی هنوز فیلم می‌گرفت. سعی می‌کرد بیشتر چهره‌ی آن زن بغلتد تا صورت دخترانی که در وضع هولناکی به سر می‌بردند! بعضی‌هایشان در حالی که خودشان را بغل کرده بودند تا بدنشان پیدا نباشد گریه می‌کردند یا حتی بعضی‌هایشان خواب بودند و برخی دیگر، خنثی به گوشه‌ای نگاه می‌کردند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- معامله!
پیرمرد ناباورانه سری تکان داد و دوباره زمزمه کرد:
- چه معامله‌ای!؟
- بهم پنج میلیارد بده تا مهسا رو همین الان بیارمش بیرون و صحیح و سالم هر دوتون رو ببرم بالا.
پیرمرد پوزخندی زد و کلتش را پایین آورد.
- که وقتی رفتیم بالا ما رو بکشی؟ جدا از اون فکر می‌کنی من همین الان پنج میلیارد همراهم دارم؟ چرا به جای اخاذی تو رو نکشم؟ اصلا چطور می‌تونم به توی روانشناس دیوونه اعتماد کنم!؟
زن نگاهی به ساعت مچش انداخت و دستانش را داخل جیبش فرو برد.
- زیاد وقت نداریم. اون مردی که بالا دیدی نامزدم بود و باید بگم هردومون داخل این باند فعالیت می‌کنیم. از این‌که این‌طور زندگی می‌کنیم خسته شدیم، می‌خوایم فرار کنیم، نمی‌تونیم پولی که اون‌ها بهمون میدن استفاده کنیم چون به سرعت پیدامون می‌کنن. این شد که وقتی اومدی سراغم بهت گفتم جای مهسا رو میدونم و ازت پول خواستم و تو به جاش اسلحه کشیدی! بهم کمک نکن هم من میمیرم و هم تو!
پیرمرد نرم شد و آرام نفس کشید. نگاهش ملایم گشته بود. بار دیگر به مهسا که درون آن شیشه‌ی مکعب خوابیده بود خیره شد و گفت:
- چطور میریم بیرون؟
زن با قدم‌های پر سر و صدایی ناشی از کفش‌های پاشنه بلندش به سمت میزی که چند قدمی‌اش بود رفت. زیر میز دکمه‌ای را لمس کرد که سطح رویی‌اش کنار رفت و یک سیستم لمسی سی اینچی پدیدار شد.
- نامزدم تا الان باید به دوربین‌های بخش پایین دسترسی پیدا کرده باشه از جایی که بلدم خیلی زود میریم و تو اون پول رو بهم میدی اگه این‌کار رو نکنی هم تو رو می‌کشم و هم مهسا رو! چون میدونم کلتت هیچ گلوله‌ای نداره!
امین فیلم نمی‌گرفت به جایش سعی داشت با رضا و بچه‌ها ارتباط برقرار کند. او همان فیلم‌های قبل را برایش ارسال کرد اما چون آنتن نمی‌داد و اینترنت کار نمی‌کرد با یک علامت تعجب سرخ فام باقی ماند!
- نمی‌فهمم! چرا پدرام علامت نمیده!
پیرمرد با چشمان ریز شده نزدیکش شد و گفت:
- مشکل چیه!؟
صدای دویدن چند نفر از داخل راهرو به گوش می‌ر‌سید، امین نگاهش به در کشیده شد.
- نقشه عوض شد!
سرش را چرخاند که با دیدن صحنه‌ی مقابلش حیرت زده شد. این اتفاق آن‌قدر سریع رخ داد که حتی پیرمرد متوجه‌ی گذر چاقو از روی گلویش هم نشد! خُرخٌر کنان در حالی که هر دو دستش را روی گردنش گذاشته بود از آن زن فاصله گرفت. خون سرخ فام از لابه‌لای انگشتان چروکیده‌اش می‌چکید و چشمانش به اندازهٔ یک توپ پینگ‌پنگ درشت شده بود. آن‌قدر به عقب تلوتلو خورد که در آخر بی‌جان به ویترین شیشه‌ی مهسا برخورد کرد و غلتید. امین از صحنه‌ای که دید عکسی گرفت و آن را به رضا فرستاد، به خودش قول داد هرطور شده بالا می‌رود و تمامی مدارک را می‌فرستد، همچنین اینجا با تمامی افرادش را دستگیر می‌کنند!
آن زن که درون مشتش چاقو نشسته بود با سری بالا و نگاهی خودخواهانه رو به جسد مقابلش غرید:
- توی عوضی پشت سرت کی رو با خودت آوردی که پدرام رو کشته!
امین با تعجب اخمی به ابرو داد، انگار زن متوجه شده بود برای نامزدش اتفاقی افتاده! آن روانشناس دیوانه به سمت میز رفت و تمام چراغ‌ها را خاموش کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین