- Aug
- 349
- 3,915
- مدالها
- 3
(نیما)
(فلش بک)
داخل آن سالنِ تاریک قدم برمیداشت، وقتی نزدیک شد. جثهی مردی را دید که به روی دستگاه، همراه ویترینهای بزرگ شیشهای، به داخل دریچه میرفت! تا دهانش را باز کرد و فریاد کشید:
- خاموشش کنید!
آن مرد ناپدید شده بود! هنگامی که تمامی چراغها روشن شدند او با جسد یک پیرمرد که سرخی خون دورتارش را احاطه کرده بود مواجه گشت! از پشت نقاب سرخش دو چشم سیاهی برق میزد و ترس و حیرت در صدایش هویدا بود:
- سارا با یک مرد ناشناس وارد اینجا شده! اجازه ندید کسی بره بیرون، بی سر و صدا پیداش کنید.
به سرعت وارد همان دریچه شد. لامپهای آبی رنگی تونل را روشن کرده بود، اسلحهاش در دستانش بود و به سمت خروجی میدوید. آن ویترینها مستقیم به پایین در جایی که مشتریهای کله گنده با ماسکهای سبزشان به روی صندلیهای طلایی نشسته بودند و با یکدیگر قم*ار میکردند، میرفت. وقتی از تونل خارج شد و آن سالن را خالی از جمعیت دید بهت زده به افرادی که پشت سرش آمده بودند، توپید:
- مشتریها کجاند! چرا اینجا خالیه!؟
هوای آنجا مه آلود بود و بوی نامطبوع مواد به همراه موزیک تندی پخش میشد.
- اونها از در اضطراری دارند خارج میشند. دوربینها حضور چندتا ماشین پلیس رو روبهروی مغازهی پیرایشی همین الان دیدند. ما باید اونها رو خارج کنیم.
نیما به ویترینهایی که دختران با وحشت و ترس به دور و اطرافشان خیره بودند نگاه کرد، احتمالا از تکان خوردن بیش از حد جعبه ترسیده بودند.
نیما به سمت در بزرگی دوید و فریاد کشید:
- ولشون کن وقتی نداریم. همه باید برید بیرون.
همین که وارد راهرو شد یک مرد سیاهپوش همچون خودش با ماسکی سرخ فام، جلو آمد و گفت:
- مشتریها روخارج کردیم، با دخترا چیکار کنیم!؟
آژیرهایی که سرتاسر سالنها وصل بودند و یکدم صدا میدادند، باعث شده بود برای شنیدن حرفهای یکدیگر فریاد بکشند.
- مهم نیستند! اون دو نفر رو پیدا کردی!؟
تمام افراد از کنار نیما به سرعت میگذشتند تا بیرون بروند. میدانستند اگر گیر پلیس بغلتند خودشان باید بانی مرگشان شوند!
- سارا رو پیدا کردیم داخل اتاق کنترل بیهوش بود. خودم کشتمش! اما اون مرد ناشناس همین جاست. تمام دوربینهای داخلی رو خاموش کرده و به سیستمها آسیب رسونده، اینطوری اصلا نمیتونیم سریع پیداش کنیم!
نیما عصبانی شد. سهیل دستور داده بود این زیرزمین با این همه تشکیلات بدون هیچ درگیریای رها شود راجب دخترها چیزی نگفته بود. اما میدانست بردنشان یعنی یک تعقیب و گریز در برابر پلیس، با صدای انفجار متوجه شد پلیسها وارد طبقهی زیرین شدند!
- باید بریم.
هر دو شروع به دویدن کردند خوبی ساخت این زیرزمین این بود که یک راه ورود، اما هزار راه خروج داشت.
- باید از باشگاه بیرون بریم، آخرینبار داخل اتاق کنترل دیدم که اونجا خیلی خلوته.
نیما سری تکان داد و به سمت یکی از راهروها کشیده شد. از پلهها بالا رفت که دری سیاه و آهنینی روبهرویش قلمداد کرد.
- در بازه!
کسی که پشت سرش ایستاده بود شانهای بالا انداخت و گفت:
- شاید بچهها قبل از ما رفتند.
نیما وارد اتاق شد. با یک چهار دیواری چوبی و قفسههای آهنی که به رویشان بطریهای سیاهی بود، مواجه گشت. مرد پشت سرش در را قفل کرد و از داخل جیبش گوشیای در آورد. نیما چهارپایهی کنار قفسهها را برداشت و از روی آن بالا رفت. سقف چوبی را لمس کرد تا شکافی پیدا کند، در همان حال گفت:
- داری چیکار میکنی!؟ بیا کمکم کن!
- حالا که دوربینهای داخل رو از دست دادیم دارم دوربینهای بیرون رو چک میکنم، پلیسها فقط اون مغازهی پیرایشی رو محاصره کردن و چندتاشون دارند خیابون اطراف رو دید میزنند! اما این خیابونی که به باشگاه خورده، پشه پر نمیزنه.
بالاخره آن شکاف ریز را پیدا کرد، با فشار دادنش تختههای چوبی را برداشت و به روی زمین انداخت.
- دیگه چیزی نمونده.
- بچههای سفید، از درای مختلف خارج شدند. پیغام فرستادند که جاشون امنه، جز یک نفر!
همهی تختههای لق را برداشت و به سمت او چرخید تا بپرسد که چه کسی جامانده! اما ناگهان از دیدن امین شوکه شد! او از پشت قفسهها پرید و تنها با یک ضربه به سر، بی صدا آن مرد را نقش بر زمین کرد، نیما واژههای نیامده را قورت داد و پوزخندی زد.
- دستات رو بزار روی سرت و بیا پایین.
حالا او به خاطر آن مرد بیحواس مسلح شده بود. دندان قروچهای کرد و گفت:
- خیلی خب باشه!
دست روی سرش گذاشت و با نگاه خیرهاش به سروان پایین آمد. باورش نمیشد او را اینجا ببیند آن هم با این تیپ! امین برای نگه داشتن آن اسلحهی سنگین و نشانه گیری به سمت نیما، پاهایش را تا به عرض شانه باز کرد. سی*ن*هاش از فرط نفسهای بلند، بالا و پایین میشد و موهایش حسابی بهم ریخته شده بود. عرق از شقیقه تا چانهی تیزش میچکید، پیدا بود که با چه سختی خودش را به این اتاق رسانده.
- تکون نخور وگرنه میمیری!
(فلش بک)
داخل آن سالنِ تاریک قدم برمیداشت، وقتی نزدیک شد. جثهی مردی را دید که به روی دستگاه، همراه ویترینهای بزرگ شیشهای، به داخل دریچه میرفت! تا دهانش را باز کرد و فریاد کشید:
- خاموشش کنید!
آن مرد ناپدید شده بود! هنگامی که تمامی چراغها روشن شدند او با جسد یک پیرمرد که سرخی خون دورتارش را احاطه کرده بود مواجه گشت! از پشت نقاب سرخش دو چشم سیاهی برق میزد و ترس و حیرت در صدایش هویدا بود:
- سارا با یک مرد ناشناس وارد اینجا شده! اجازه ندید کسی بره بیرون، بی سر و صدا پیداش کنید.
به سرعت وارد همان دریچه شد. لامپهای آبی رنگی تونل را روشن کرده بود، اسلحهاش در دستانش بود و به سمت خروجی میدوید. آن ویترینها مستقیم به پایین در جایی که مشتریهای کله گنده با ماسکهای سبزشان به روی صندلیهای طلایی نشسته بودند و با یکدیگر قم*ار میکردند، میرفت. وقتی از تونل خارج شد و آن سالن را خالی از جمعیت دید بهت زده به افرادی که پشت سرش آمده بودند، توپید:
- مشتریها کجاند! چرا اینجا خالیه!؟
هوای آنجا مه آلود بود و بوی نامطبوع مواد به همراه موزیک تندی پخش میشد.
- اونها از در اضطراری دارند خارج میشند. دوربینها حضور چندتا ماشین پلیس رو روبهروی مغازهی پیرایشی همین الان دیدند. ما باید اونها رو خارج کنیم.
نیما به ویترینهایی که دختران با وحشت و ترس به دور و اطرافشان خیره بودند نگاه کرد، احتمالا از تکان خوردن بیش از حد جعبه ترسیده بودند.
نیما به سمت در بزرگی دوید و فریاد کشید:
- ولشون کن وقتی نداریم. همه باید برید بیرون.
همین که وارد راهرو شد یک مرد سیاهپوش همچون خودش با ماسکی سرخ فام، جلو آمد و گفت:
- مشتریها روخارج کردیم، با دخترا چیکار کنیم!؟
آژیرهایی که سرتاسر سالنها وصل بودند و یکدم صدا میدادند، باعث شده بود برای شنیدن حرفهای یکدیگر فریاد بکشند.
- مهم نیستند! اون دو نفر رو پیدا کردی!؟
تمام افراد از کنار نیما به سرعت میگذشتند تا بیرون بروند. میدانستند اگر گیر پلیس بغلتند خودشان باید بانی مرگشان شوند!
- سارا رو پیدا کردیم داخل اتاق کنترل بیهوش بود. خودم کشتمش! اما اون مرد ناشناس همین جاست. تمام دوربینهای داخلی رو خاموش کرده و به سیستمها آسیب رسونده، اینطوری اصلا نمیتونیم سریع پیداش کنیم!
نیما عصبانی شد. سهیل دستور داده بود این زیرزمین با این همه تشکیلات بدون هیچ درگیریای رها شود راجب دخترها چیزی نگفته بود. اما میدانست بردنشان یعنی یک تعقیب و گریز در برابر پلیس، با صدای انفجار متوجه شد پلیسها وارد طبقهی زیرین شدند!
- باید بریم.
هر دو شروع به دویدن کردند خوبی ساخت این زیرزمین این بود که یک راه ورود، اما هزار راه خروج داشت.
- باید از باشگاه بیرون بریم، آخرینبار داخل اتاق کنترل دیدم که اونجا خیلی خلوته.
نیما سری تکان داد و به سمت یکی از راهروها کشیده شد. از پلهها بالا رفت که دری سیاه و آهنینی روبهرویش قلمداد کرد.
- در بازه!
کسی که پشت سرش ایستاده بود شانهای بالا انداخت و گفت:
- شاید بچهها قبل از ما رفتند.
نیما وارد اتاق شد. با یک چهار دیواری چوبی و قفسههای آهنی که به رویشان بطریهای سیاهی بود، مواجه گشت. مرد پشت سرش در را قفل کرد و از داخل جیبش گوشیای در آورد. نیما چهارپایهی کنار قفسهها را برداشت و از روی آن بالا رفت. سقف چوبی را لمس کرد تا شکافی پیدا کند، در همان حال گفت:
- داری چیکار میکنی!؟ بیا کمکم کن!
- حالا که دوربینهای داخل رو از دست دادیم دارم دوربینهای بیرون رو چک میکنم، پلیسها فقط اون مغازهی پیرایشی رو محاصره کردن و چندتاشون دارند خیابون اطراف رو دید میزنند! اما این خیابونی که به باشگاه خورده، پشه پر نمیزنه.
بالاخره آن شکاف ریز را پیدا کرد، با فشار دادنش تختههای چوبی را برداشت و به روی زمین انداخت.
- دیگه چیزی نمونده.
- بچههای سفید، از درای مختلف خارج شدند. پیغام فرستادند که جاشون امنه، جز یک نفر!
همهی تختههای لق را برداشت و به سمت او چرخید تا بپرسد که چه کسی جامانده! اما ناگهان از دیدن امین شوکه شد! او از پشت قفسهها پرید و تنها با یک ضربه به سر، بی صدا آن مرد را نقش بر زمین کرد، نیما واژههای نیامده را قورت داد و پوزخندی زد.
- دستات رو بزار روی سرت و بیا پایین.
حالا او به خاطر آن مرد بیحواس مسلح شده بود. دندان قروچهای کرد و گفت:
- خیلی خب باشه!
دست روی سرش گذاشت و با نگاه خیرهاش به سروان پایین آمد. باورش نمیشد او را اینجا ببیند آن هم با این تیپ! امین برای نگه داشتن آن اسلحهی سنگین و نشانه گیری به سمت نیما، پاهایش را تا به عرض شانه باز کرد. سی*ن*هاش از فرط نفسهای بلند، بالا و پایین میشد و موهایش حسابی بهم ریخته شده بود. عرق از شقیقه تا چانهی تیزش میچکید، پیدا بود که با چه سختی خودش را به این اتاق رسانده.
- تکون نخور وگرنه میمیری!
آخرین ویرایش: