- Aug
- 368
- 3,987
- مدالها
- 3
***
(نیما)
(فلش بک)
داخل آن سالنِ تاریک قدم برمیداشت. وقتی نزدیک شد، جثهی مردی را دید که به روی دستگاه، همراه ویترینهای بزرگ شیشهای، به داخل دریچه میرفت. تا دهانش را باز کرد و فریاد کشید:
- خاموشش کنید!
آن مرد ناپدید شدهبود! هنگامی که تمامی چراغها روشن شدند او با جسد یک پیرمرد که سرخی خون دورتادورش را احاطه کردهبود، مواجه گشت! از پشت نقاب سرخش دو چشم سیاهی برق میزد و ترس و حیرت در صدایش هویدا بود:
- سارا با یک مرد ناشناس وارد اینجا شده! اجازه ندید کسی بره بیرون، بی سروصدا پیداش کنید.
بهسرعت وارد همان دریچه شد. لامپهای آبیرنگی تونل را روشن کردهبود، اسلحهاش در دستانش بود و بهسمت خروجی میدوید. آن ویترینها مستقیم به پایین در جایی که مشتریهای کلهگنده با ماسکهای سبزشان به روی صندلیهای طلایی نشستهبودند و با یکدیگر قم*ار میکردند، میرفت. وقتی از تونل خارج شد و آن سالن را خالی از جمعیت دید، بهتزده به افرادی که پشت سرش آمدهبودند توپید:
- مشتریها کجان؟ چرا اینجا خالیه؟!
هوای آنجا مهآلود بود و بوی نامطبوع مواد به همراه موزیک تندی پخش میشد.
- اونها دارن از در اضطراری خارج میشن. دوربینها همین الان حضور چندتا ماشین پلیس رو روبهروی مغازهی پیرایشی دیدن، ما باید اونها رو خارج کنیم!
نیما به ویترینهایی که دختران پشت آن با وحشت و ترس به دور و اطرافشان خیره بودند نگاه کرد؛ احتمالاً از تکان خوردن بیش از حد جعبه ترسیدهبودند. بهسمت در بزرگی دوید و فریاد کشید:
- ولشون کن، وقتی نداریم، همه باید برید بیرون!
همین که وارد راهرو شد، یک مرد سیاهپوش همچون خودش با ماسکی سرخفام، جلو آمد و گفت:
- مشتریها رو خارج کردیم، با دخترا چیکار کنیم؟
آژیرهایی که سرتاسر سالنها وصل بودند و یکدم صدا میدادند، باعث شدهبود برای شنیدن حرفهای یکدیگر فریاد بکشند.
- مهم نیستن! اون دونفر رو پیدا کردی؟!
تمام افراد از کنار نیما بهسرعت میگذشتند تا بیرون بروند. میدانستند اگر گیر پلیس بیفتند، خودشان باید بانی مرگشان شوند!
- سارا رو پیدا کردیم؛ داخل اتاق کنترل بیهوش بود. خودم کشتمش! اما اون مرد ناشناس همینجاست. تمام دوربینهای داخلی رو خاموش کرده و به سیستمها آسیب رسونده، اینطوری اصلاً نمیتونیم سریع پیداش کنیم!
نیما عصبانی شد. سهیل دستور دادهبود این زیرزمین با این همه تشکیلات بدون هیچ درگیریای رها شود، راجعبه دخترها چیزی نگفتهبود، اما میدانست بردنشان یعنی یک تعقیب و گریز در برابر پلیس. با صدای انفجار متوجه شد پلیسها وارد طبقهی زیرین شدهاند.
- باید بریم!
هر دو شروع به دویدن کردند. خوبی ساخت این زیرزمین این بود که یک راه ورود، اما هزار راه خروج داشت.
- باید از باشگاه بیرون بریم، آخرینبار داخل اتاق کنترل دیدم که اونجا خیلی خلوته.
نیما سری تکان داد و بهسمت یکی از راهروها کشیده شد. از پلهها بالا رفت که دری سیاه و آهنینی روبهرویش قلمداد کرد.
- در بازه!
کسی که پشت سرش ایستادهبود، شانهای بالا انداخت و گفت:
- شاید بچهها قبل از ما رفتن.
نیما وارد اتاق شد. با یک چهاردیواری چوبی و قفسههای آهنی که بهرویشان بطریهای سیاهی بود، مواجه گشت. مرد پشت سرش در را قفل کرد و از داخل جیبش گوشیای در آورد. نیما چهارپایهی کنار قفسهها را برداشت و از روی آن بالا رفت. سقف چوبی را لمس کرد تا شکافی پیدا کند، در همان حال گفت:
- داری چیکار میکنی؟! بیا کمکم کن!
- حالا که دوربینهای داخل رو از دست دادیم، دارم دوربینهای بیرون رو چک میکنم. پلیسها فقط اون مغازهی پیرایشی رو محاصره کردن و چندتاشون دارن خیابون اطراف رو دید میزنن، اما این خیابونی که به باشگاه خورده، پشه پر نمیزنه!
بالأخره آن شکاف ریز را پیدا کرد. با فشار دادنش تختههای چوبی را برداشت و به روی زمین انداخت.
- دیگه چیزی نمونده.
- بچههای سفید، از درای مختلف خارج شدن. پیغام فرستادن که جاشون امنه، جز یکنفر!
همهی تختههای لق را برداشت و به سمت او چرخید تا بپرسد که چه کسی جامانده، اما ناگهان از دیدن امین شوکه شد! او از پشت قفسهها پرید و تنها با یک ضربه به سر، بیصدا آن مرد را نقش بر زمین کرد. نیما واژههای نیامده را قورت داد و پوزخندی زد.
امین: دستات رو بذار روی سرت و بیا پایین!
حالا او بهخاطر آن مرد بیحواس مسلح شدهبود. دندانقروچهای کرد و گفت:
- خیلی خب، باشه.
دست روی سرش گذاشت و با نگاه خیرهاش به سروان پایین آمد. باورش نمیشد او را اینجا ببیند، آن هم با این تیپ! امین برای نگهداشتن آن اسلحهی سنگین و نشانهگیری به سمت نیما، پاهایش را به عرض شانه باز کرد. سی*ن*هاش از فرط نفسهای بلند، بالا و پایین میشد و موهایش حسابی بههم ریخته شدهبود. عرق از شقیقه تا چانهی تیزش میچکید، پیدا بود که با چه سختی خودش را به این اتاق رسانده.
- تکون نخور وگرنه میمیری!
(نیما)
(فلش بک)
داخل آن سالنِ تاریک قدم برمیداشت. وقتی نزدیک شد، جثهی مردی را دید که به روی دستگاه، همراه ویترینهای بزرگ شیشهای، به داخل دریچه میرفت. تا دهانش را باز کرد و فریاد کشید:
- خاموشش کنید!
آن مرد ناپدید شدهبود! هنگامی که تمامی چراغها روشن شدند او با جسد یک پیرمرد که سرخی خون دورتادورش را احاطه کردهبود، مواجه گشت! از پشت نقاب سرخش دو چشم سیاهی برق میزد و ترس و حیرت در صدایش هویدا بود:
- سارا با یک مرد ناشناس وارد اینجا شده! اجازه ندید کسی بره بیرون، بی سروصدا پیداش کنید.
بهسرعت وارد همان دریچه شد. لامپهای آبیرنگی تونل را روشن کردهبود، اسلحهاش در دستانش بود و بهسمت خروجی میدوید. آن ویترینها مستقیم به پایین در جایی که مشتریهای کلهگنده با ماسکهای سبزشان به روی صندلیهای طلایی نشستهبودند و با یکدیگر قم*ار میکردند، میرفت. وقتی از تونل خارج شد و آن سالن را خالی از جمعیت دید، بهتزده به افرادی که پشت سرش آمدهبودند توپید:
- مشتریها کجان؟ چرا اینجا خالیه؟!
هوای آنجا مهآلود بود و بوی نامطبوع مواد به همراه موزیک تندی پخش میشد.
- اونها دارن از در اضطراری خارج میشن. دوربینها همین الان حضور چندتا ماشین پلیس رو روبهروی مغازهی پیرایشی دیدن، ما باید اونها رو خارج کنیم!
نیما به ویترینهایی که دختران پشت آن با وحشت و ترس به دور و اطرافشان خیره بودند نگاه کرد؛ احتمالاً از تکان خوردن بیش از حد جعبه ترسیدهبودند. بهسمت در بزرگی دوید و فریاد کشید:
- ولشون کن، وقتی نداریم، همه باید برید بیرون!
همین که وارد راهرو شد، یک مرد سیاهپوش همچون خودش با ماسکی سرخفام، جلو آمد و گفت:
- مشتریها رو خارج کردیم، با دخترا چیکار کنیم؟
آژیرهایی که سرتاسر سالنها وصل بودند و یکدم صدا میدادند، باعث شدهبود برای شنیدن حرفهای یکدیگر فریاد بکشند.
- مهم نیستن! اون دونفر رو پیدا کردی؟!
تمام افراد از کنار نیما بهسرعت میگذشتند تا بیرون بروند. میدانستند اگر گیر پلیس بیفتند، خودشان باید بانی مرگشان شوند!
- سارا رو پیدا کردیم؛ داخل اتاق کنترل بیهوش بود. خودم کشتمش! اما اون مرد ناشناس همینجاست. تمام دوربینهای داخلی رو خاموش کرده و به سیستمها آسیب رسونده، اینطوری اصلاً نمیتونیم سریع پیداش کنیم!
نیما عصبانی شد. سهیل دستور دادهبود این زیرزمین با این همه تشکیلات بدون هیچ درگیریای رها شود، راجعبه دخترها چیزی نگفتهبود، اما میدانست بردنشان یعنی یک تعقیب و گریز در برابر پلیس. با صدای انفجار متوجه شد پلیسها وارد طبقهی زیرین شدهاند.
- باید بریم!
هر دو شروع به دویدن کردند. خوبی ساخت این زیرزمین این بود که یک راه ورود، اما هزار راه خروج داشت.
- باید از باشگاه بیرون بریم، آخرینبار داخل اتاق کنترل دیدم که اونجا خیلی خلوته.
نیما سری تکان داد و بهسمت یکی از راهروها کشیده شد. از پلهها بالا رفت که دری سیاه و آهنینی روبهرویش قلمداد کرد.
- در بازه!
کسی که پشت سرش ایستادهبود، شانهای بالا انداخت و گفت:
- شاید بچهها قبل از ما رفتن.
نیما وارد اتاق شد. با یک چهاردیواری چوبی و قفسههای آهنی که بهرویشان بطریهای سیاهی بود، مواجه گشت. مرد پشت سرش در را قفل کرد و از داخل جیبش گوشیای در آورد. نیما چهارپایهی کنار قفسهها را برداشت و از روی آن بالا رفت. سقف چوبی را لمس کرد تا شکافی پیدا کند، در همان حال گفت:
- داری چیکار میکنی؟! بیا کمکم کن!
- حالا که دوربینهای داخل رو از دست دادیم، دارم دوربینهای بیرون رو چک میکنم. پلیسها فقط اون مغازهی پیرایشی رو محاصره کردن و چندتاشون دارن خیابون اطراف رو دید میزنن، اما این خیابونی که به باشگاه خورده، پشه پر نمیزنه!
بالأخره آن شکاف ریز را پیدا کرد. با فشار دادنش تختههای چوبی را برداشت و به روی زمین انداخت.
- دیگه چیزی نمونده.
- بچههای سفید، از درای مختلف خارج شدن. پیغام فرستادن که جاشون امنه، جز یکنفر!
همهی تختههای لق را برداشت و به سمت او چرخید تا بپرسد که چه کسی جامانده، اما ناگهان از دیدن امین شوکه شد! او از پشت قفسهها پرید و تنها با یک ضربه به سر، بیصدا آن مرد را نقش بر زمین کرد. نیما واژههای نیامده را قورت داد و پوزخندی زد.
امین: دستات رو بذار روی سرت و بیا پایین!
حالا او بهخاطر آن مرد بیحواس مسلح شدهبود. دندانقروچهای کرد و گفت:
- خیلی خب، باشه.
دست روی سرش گذاشت و با نگاه خیرهاش به سروان پایین آمد. باورش نمیشد او را اینجا ببیند، آن هم با این تیپ! امین برای نگهداشتن آن اسلحهی سنگین و نشانهگیری به سمت نیما، پاهایش را به عرض شانه باز کرد. سی*ن*هاش از فرط نفسهای بلند، بالا و پایین میشد و موهایش حسابی بههم ریخته شدهبود. عرق از شقیقه تا چانهی تیزش میچکید، پیدا بود که با چه سختی خودش را به این اتاق رسانده.
- تکون نخور وگرنه میمیری!
آخرین ویرایش توسط مدیر: