جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,673 بازدید, 115 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(نیما)
(فلش بک)

داخل آن سالنِ تاریک قدم برمی‌داشت، وقتی نزدیک شد. جثه‌ی مردی را دید که به روی دستگاه، همراه ویترین‌های بزرگ شیشه‌ای، به داخل دریچه می‌رفت! تا دهانش را باز کرد و فریاد کشید:
- خاموشش کنید!
آن مرد ناپدید شده بود! هنگامی که تمامی چراغ‌ها روشن شدند او با جسد یک پیرمرد که سرخی خون دورتارش را احاطه کرده بود مواجه گشت! از پشت نقاب سرخش دو چشم سیاهی برق می‌زد و ترس و حیرت در صدایش هویدا بود:
- سارا با یک مرد ناشناس وارد اینجا شده! اجازه ندید کسی بره بیرون، بی سر و صدا پیداش کنید.
به سرعت وارد همان دریچه شد. لامپ‌های آبی رنگی تونل را روشن کرده بود، اسلحه‌اش در دستانش بود و به سمت خروجی می‌دوید. آن ویترین‌ها مستقیم به پایین در جایی که مشتری‌های کله گنده با ماسک‌های سبزشان به روی صندلی‌های طلایی نشسته بودند و با یکدیگر قم*ار می‌کردند، می‌رفت. وقتی از تونل خارج شد و آن سالن را خالی از جمعیت دید بهت زده به افرادی که پشت سرش آمده بودند، توپید:
- مشتری‌ها کجاند! چرا اینجا خالیه!؟
هوای آن‌جا مه آلود بود و بوی نامطبوع مواد به همراه موزیک تندی پخش می‌شد.
- اون‌ها از در اضطراری دارند خارج میشند. دوربین‌ها حضور چندتا ماشین پلیس رو روبه‌روی مغازه‌ی پیرایشی همین الان دیدند. ما باید اون‌ها رو خارج کنیم.
نیما به ویترین‌هایی که دختران با وحشت و ترس به دور و اطرافشان خیره بودند نگاه کرد، احتمالا از تکان خوردن بیش از حد جعبه‌ ترسیده بودند.
نیما به سمت در بزرگی دوید و فریاد کشید:
- ولشون کن وقتی نداریم. همه باید برید بیرون.
همین که وارد راهرو شد یک مرد سیاه‌پوش همچون خودش با ماسکی سرخ فام، جلو آمد و گفت:
- مشتری‌ها روخارج کردیم، با دخترا چیکار کنیم!؟
آژیرهایی که سرتاسر سالن‌ها وصل بودند و یک‌دم صدا می‌دادند، باعث شده بود برای شنیدن حرف‌های یکدیگر فریاد بکشند.
- مهم نیستند! اون دو نفر رو پیدا کردی!؟
تمام افراد از کنار نیما به سرعت می‌گذشتند تا بیرون بروند. می‌دانستند اگر گیر پلیس بغلتند خودشان باید بانی مرگشان شوند!
‌- سارا رو پیدا کردیم داخل اتاق کنترل بیهوش بود. خودم کشتمش! اما اون مرد ناشناس همین جاست. تمام دوربین‌های داخلی رو خاموش کرده و به سیستم‌‌ها آسیب رسونده، این‌طوری اصلا نمی‌تونیم سریع پیداش کنیم!
نیما عصبانی شد. سهیل دستور داده بود این زیرزمین با این همه تشکیلات بدون هیچ درگیری‌ای رها شود راجب دخترها چیزی نگفته بود. اما می‌دانست بردنشان یعنی یک تعقیب و گریز در برابر پلیس، با صدای انفجار متوجه شد پلیس‌ها وارد طبقه‌‌ی زیرین شدند!
- باید بریم.
هر دو شروع به دویدن کردند خوبی ساخت این زیرزمین این بود که یک راه ورود، اما هزار راه خروج داشت.
- باید از باشگاه بیرون بریم، آخرین‌بار داخل اتاق کنترل دیدم که اون‌جا خیلی خلوته.
نیما سری تکان داد و به سمت یکی از راهروها کشیده شد. از پله‌ها بالا رفت که دری سیاه و آهنینی روبه‌رویش قلمداد کرد.
- در بازه!
کسی که پشت سرش ایستاده بود شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- شاید بچه‌ها قبل از ما رفتند.
نیما وارد اتاق شد. با یک چهار دیواری چوبی و قفسه‌های آهنی که به رویشان بطری‌های سیاهی بود، مواجه گشت. مرد پشت سرش در را قفل کرد و از داخل جیبش گوشی‌ای در آورد. نیما چهارپایه‌ی کنار قفسه‌ها را برداشت و از روی آن بالا رفت. سقف چوبی را لمس کرد تا شکافی پیدا کند، در همان حال گفت:
- داری چیکار می‌کنی!؟ بیا کمکم کن!
- حالا که دوربین‌های داخل رو از دست دادیم دارم دوربین‌های بیرون رو چک می‌کنم، پلیس‌ها فقط اون مغازه‌ی پیرایشی رو محاصره کردن و چندتاشون دارند خیابون اطراف رو دید می‌زنند! اما این خیابونی که به باشگاه خورده، پشه پر نمی‌زنه.
بالاخره آن شکاف ریز را پیدا کرد، با فشار دادنش تخته‌های چوبی را برداشت و به روی زمین انداخت.
- دیگه چیزی نمونده.
- بچه‌های سفید، از درای مختلف خارج شدند. پیغام فرستادند که جاشون امنه، جز یک نفر!
همه‌ی تخته‌های لق را برداشت و به سمت او چرخید تا بپرسد که چه کسی جامانده! اما ناگهان از دیدن امین شوکه شد! او از پشت قفسه‌ها پرید و تنها با یک ضربه‌ به سر، بی صدا آن مرد را نقش بر زمین کرد، نیما واژه‌های نیامده را قورت داد و پوزخندی زد.
- دستات رو بزار روی سرت و بیا پایین.
حالا او به خاطر آن مرد بی‌حواس مسلح شده بود. دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
- خیلی خب باشه!
دست روی سرش گذاشت و با نگاه خیره‌اش به سروان پایین آمد. باورش نمی‌شد او را اینجا ببیند آن هم با این تیپ! امین برای نگه داشتن آن اسلحه‌ی سنگین و نشانه گیری به سمت نیما، پاهایش را تا به عرض شانه باز کرد. سی*ن*ه‌اش از فرط نفس‌های بلند، بالا و پایین می‌شد و موهایش حسابی بهم ریخته شده بود. عرق از شقیقه تا چانه‌‌ی تیزش می‌چکید، پیدا بود که با چه سختی خودش را به این اتاق رسانده.
- تکون نخور وگرنه میمیری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
قژقژ پدال‌های هواکش که به آرامی می‌چرخید تنها صدایی بود که داخل آن اتاقک پخش می‌شد. امین یک قدم نزدیک‌تر رفت و با چشمانی ریز شده که حرکات نیما را در نظر گرفته بود، گفت:
- ماسکت رو در بیار!
نیما سری کج کرد و از گوشه‌ی چشمانش آن مردی که روی زمین افتاده بود را پایید. انگار ضربه آن‌قدر محکم نبود چون انگشت‌هایش تکان می‌خورد!
- چشم، فقط میترسم از دیدن چهرم خوشحال نشی!
پشت ماسک‌هایشان فیلتر صدا متصل بود، برای همین امین تا الان متوجه‌ی فرد پشت نقاب نشده بود.
- زود باش کاری رو که بهت گفتم بکن.
نیما لفتش می‌داد، امیدوار بود آن مرد خیلی زود هوشیار شود. وقتی آرام‌آرام دستانش را بالا برد امین عربده کشید و صدایش داخل اتاق پیچید و آن مرد بی‌هوش شده به‌هوش آمد.
- د بجنب دیگه!
نیما متوجه شد که همکارش در حال بلند شدن است. برای همین به سرعت ماسکش را برداشت این‌طوری امین تعجب می‌کرد و تمرکزش بهم می‌خورد و آن مرد خیلی راحت می‌توانست او را نقش بر زمین کند! وقتی امین چهره‌ی آشنای او را دید نیشخندی زد چرا که انتظارش را داشت.
- فکر می‌کردم عوضی باشی! خوشحالم که درست فکر...
آن مرد سیاه‌پوش پشت سرش چنان دستانش را دور گردن او حلقه کرد که راه نفسش بند آمد. او ماشه را کشید آن هم به قصد کشت نیما، اما آن مرد که او را در آغوشش سفت گرفته بود چرخید که تیرها رگباری به در و دیوار برخورد کردند! امین که دید نیما از فرصت استفاده کرده و در حال بالا رفتن از روی سقف است اسلحه‌ی خالی‌اش را برای کوبیدن به سر فرد پشت سرش بالا گرفت. ولی مرد چنان هیکل درشت و ماهیچه‌هایش کلفت و ورزیده بود که دستانش در حصار او قدرت ضربه زدن را از دست داده بود. هر دو تلوتلو می‌خوردند امین تصمیم گرفت اسلحه را رها کند و از پاهایش برای ضربه استفاده کند. شرایطی بدی بود آن مرد زور می‌زد و سعی داشت گردن امین را بشکند! در حالی که در چشمانش خون جمع شده بود و خس‌خس نفس‌هایش درون اتاق می‌پیچید به فرار کردن نیما خیره شد. تصاویر مات و مبهوم شدند او با این حال دست از تقلا برنداشت و بالاخره توانست پایش را در این تلو خوردن‌ها زیر پای او ببرد و سبب افتادنش شود. در همان حال که افتادند آن مرد گره‌ی دستانش شل نشد و راه فرار را برای امین باز نکرد! او ناچار که جلوی چشمانش سیاهی می‌رفت و نفسی برایش نمانده بود یکی از دستانش را به عقب برد و به سرعت ناخن‌هایش را درون چشم او فرو کرد که نرمی گوشت و بعد مایع زلالیه چشمش را زیر ناخنش احساس کرد. مرد عربده کشید و حصار دستانش شل شد که امین توانست از زیر دستش در برود! رنگ صورت امین سیاه شده بود و چشمانش متورم. با نفس‌نفس زدن‌هایش بلند شد و به سمت چهارپایه دوید هیچ به عقب برنگشت یک راست از سقف بالا رفت و وارد یک توالت شد با تعجب نگاه گذرایی به اتاقک توالت فرنگی انداخت که آن هم در و دیوارش از چوپ بود. از آن‌جا بیرون آمد که متوجه شد در یک سالن باشگاه است! باشگاه خالی بود اما صدای دویدن یک نفر به گوش می‌رسید. او صدا را دنبال کرد و از سالن بیرون رفت در یک صدم ثانیه دید فردی از در باشگاه بیرون رفته آن هم با لباس‌های سفید! متوقف نشد تا فکر کند او چه کسی بود به سرعت به دنبالش دوید به احتمال زیاد نیما در رختکن لباس‌هایش را عوض کرده، همین که وارد کوچه شد و نسیم گرمی پوست صورتش را نوازش کرد از زیر تابش خورشید قد و قامت نیما را تار می‌دید شاید هم به خاطر این بود که هنوز رد دست مرد روی گلویش می‌سوخت و چشمانش خوب نمی‌دید. با قدم‌های آهسته‌ای پشت سرش راه افتاد تا او را غافلگیر کند. همین که دستانش بالا رفت صدای شلیک اسلحه و گرم شدن پشتش، ایستاد. نیما با آن لباس‌های مبدل با تعجب به عقب برگشت و با دیدن امین پشت سرش! بیش از پیش حیرت زده شد. امین خون بالا آورد و زمین دور سرش چرخید وقتی زیر پایش خالی شد دید که آن مرد سیاه‌پوش با اسلحه جلوی در باشگاه ایستاده انگار او امین را به حال خودش رها نکرده و به دنبالش تا کوچه آمده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(رویا)

روی صندلی شاگرد نشسته بود و به موزیک پاپ روسی گوش می‌داد. نمی‌دانست چرا از آیینه بغل ماشین مدام میکاپش را چک می‌کرد و یا به لباس‌هایش می‌اندیشید که به او می‌آید یا نه!
- داریم درست میریم!؟
سهیل با تعجب این سوال را پرسید. به نظر راه طولانی می‌آمد! فکر می‌کرد رویا عجیب شده زیرا بیشتر از هر وقت دیگر آرایشش در چشم بود و لباس‌های جذب سیاهش برق از سر می‌پراند!
- البته!
متوجه شد پسر شک کرده است. با این حال به روی خودش نیاورد از این‌که او را آن‌قدر ساکت می‌دید در تعجب بود. سهیل همیشه پیش قدمی برای باز کردن بحث میان‌شان می‌شد اما حالا ساکت و آرام رانندگی می‌کرد!
- آهنگش خیلی قشنگه، داره راجب چی می‌خونه!؟
او بی‌آن‌که از جاده چشم بردارد، گفت:
- داره میگه من نمی‌دونم تو کی هستی اما باهات زنده‌ام!
رویا لبخندی گشادی زد و به صفحه‌ی گوشی‌اش نگاه کرد که پیغامی از سمت نفس برایش آمده بود.
- داری کجا میبریش! می‌خوای بری توی دهن شیر!؟ دیوونه‌ای؟
-اینجا هم میگه من با تو مریض نیستم، اما باهات آزادم!
نگاه کوتاهی به سهیل انداخت که مترجمش گشته بود. همان‌طور که نشان می‌داد در حال گوش دادن است از گوشه چشمانش با نفس هم چت می‌کرد.
- آره فکر کن دیوونه شدم.
با متوقف شدن ماشین نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- ما که هنوز نرسیدیم!
سهیل موزیک را قطع کرد و به سمت رویا چرخید. حالت چهره‌اش خنثی بود و نمی‌شد احساسی از آن فهمید اما وقتی آن‌طور عمیق و بی سر و صدا به رویا نگاه می‌کرد کمی ترسناک به نظر می‌رسید! آفتاب به روی نیم رخ صورتش تابیده بود و رنگ موهای سفیدش در زیر نور خورشید می‌درخشید، عنبیه آبی‌فام چشمانش کم رنگ شده بود.
- رویا جداً داریم میریم به همون آدرس!؟
نوک دماغ گردش را خاراند و سری تکان داد.
- آره! تو چرا وایسادی!؟
او لبخندی گشاد به لبانش کشید که گونه‌هایش قلمبه شد و طنز صدایش به کار غلتید:
- دلم بستنی می‌خواد تو چی؟
رویا لبی برچید و سری تکان داد.
- ممنون میشم.
همین که در ماشین بسته شد تلفنش را برداشت و تماس را برقرار کرد نفس یک دم به او زنگ می‌زد!
- الو رویا خودتی!؟
به آن‌سوی خیابان نگاه کرد که سهیل در حال عبور بود.
- می‌خواستی کی باشه!
- عقلت رو از دست دادی!؟ می‌خوای باهاش بری لاس بزنی؟ کاش نمی‌دونستی کیه! کی با دزد خودش بیرون رفته که تو دومیشی!؟
در داشبورد را باز کرد انتظار چیزی عجیب یا سلاحی سرد داشت اما با یک باکس خالی مواجه گشت.
- خودت گفتی برو!
- منظورم این بود باهاش توی مکان عمومی عکس بندازی یا در کل یک عکس ازش پیدا کنی تا ببینم طرف کیه! نگفتم که باهاش برو یک جایی که پلیس نتونه تو رو قربانی این پرونده بدونه! اگه بری اون‌جا همه میگند تقصیر خودت بوده.
- هیچی نمیشه وقتی با...
همین که سری چرخاند سهیل را دید! او به در ماشین تکیه کرد و سرش را از پنجره به داخل انداخت.
‌- راستی چه طعمی برات بگیرم!؟
چندی پلک زد و خطاب به نفس که مدام او را صدا می‌کرد لب زد:
- من فعلا کار دارم بعدا بهت زنگ می‌زنم.
گوشی را قطع کرد و لبخند رئوفی به لب کشید.
- هر چی خودت دوست داری برای منم بگیر.
سهیل سری تکان داد و دور شد. رویا در این فاصله به گذر ماشین‌ها خیره ماند تا او برگردد می‌دانست نفس از نگرانی، امروز دست به هیچ‌کاری نمی‌زند. خودش آن‌قدر را هم نگران نبود! حتی حس شادی مغزش را خنثی کرده بود و آرامشی در وجودش دوانده می‌شد که نمی‌فهمید این احساسات نشست از چیست!؟ با باز شدن در ماشین روی چرخاند که نگاهش به بشقاب پر ملات بستنی‌های اسکوپی غلتید. آن را از دست سهیل گرفت تا او راحت پشت رل بنشیند.
- توی نقشه زده همین نزدیکی‌ها یک بوستانه بریم اون‌جا بخوریم.
لبش را گاز گرفت و گوشه‌ی چشمانش سهیل را دید زد که خونسردانه در حال رانندگی بود.
- من تا شب وقت دارم ولی تو دیرت نشه تا اون‌جا هنوز کلی راه مونده.
سهیل دوباره کنار خیابان ایستاد و با سر اشاره‌ای به پیاده رو کرد و گفت:
- نگاه کن رسیدیم زیاد طول نمی‌کشه.
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
وقتی پیاده شد نسیم خنکی به صورتش برخورد کرد. فوواره‌های آب قطراتشان را به باد می‌دادند و برای همین این پارک گرمی هوا را به سخره گرفته بود. هر دو روی نیمکت چوبی نشستند. سکوت عجیبی حکم فرما شد صدای دویدن بچه‌ها و قارقار کلاغ‌ها به گوش می‌رسید اما صدایی از سهیل شنیده نمی‌شد! او حتی سرش را هم بلند نمی‌کرد و پاسخ سوال‌های رویا را خیلی کوتاه می‌داد. با نگاهی متعجب به همراه چاشنی خنده به پسر خیره شد که هیچ حرفی نمی‌زد و فقط دو لپی می‌خورد! اصلا برای حرف زدن پیشنهادش را قبول کرد اما انگار اشتباه می‌کرد. نگاه کردنش را کوتاه کرد تا او معذب نشود و مانند سهیل سرعت خوردنش را بالا برد. چیزی نگذشت که بشقاب خالی شد، سهیل از جای برخاست و گفت:
- بریم دیگه.
- آقا سهیل؟
او به عقب برگشت و با علامت سوال نگاهش کرد.
-حالت خوبه؟ احساس می‌کنم یک چیزی داره اذیتت می‌کنه!
پسر با چشمان ریز شده شانه‌ای بالا انداخت.
- واقعا واست مهمه!؟
رویا یکه خورد از طلبکار بودن سهیل زبانش بند آمد هیچ به چنین پاسخی فکر نکرده بود! آهسته زمزمه کرد:
- پس چرا فکر کردی دارم می‌پرسم؟
چنگی به موهایش زد و دوباره روی نیمکت نشست از این‌که احساس واقعی‌اش را به زبان آورده اعصبانی شد به بیان دیگر گند زده بود! هنوز رابطه‌اش با رویا آن‌قدر گرم نشده که از او انتظار داشت حال و احوالش برای او مهم باشد.
- متاسفم.
رویا به نیم رخ او نگاهی انداخت و احساس کرد برای اولین‌بار در کنارش راحت است و بابت این حس کورکورانه، مدام به خودش ناسزا می‌گفت!
- آخه چرا!؟
- نباید اون حرف رو می‌زدم.
لبخندی زد و سرش را کج کرد تا نگاه او را بخرد.
- سعی نکن کنار من انقدر محتاط باشی اشکالی نداره هر حرفی که دوست داری رو بهم بزن!
سهیل چشمانش برق زد رویا دری به رویش باز کرده بود و انگار داشت برای اولین‌بار صداقت خودش را نشان می‌داد.
- کی داره به کی میگه! اون کسی که همیشه محتاطه تویی! از خودت هیچ‌وقت بهم نمیگی یک دیوار نامرئی کشیدی تا نزدیک‌تر نشم و از اون‌ور دورمم نمی‌کنی!
این شگرد رویا بود در رابطه با پسرها و سهیل خیلی خوب متوجه شد! او نمی‌دانست چه بگوید تا به حال هیچ پسری آنقدر رک به زبان نمی‌آورد تنها سرد می‌شد و می‌رفت. اما سهیل نشسته بود و داشت شکایت می‌کرد! واقعا نیتش چه بود!؟ همان‌طور که گذشته را به یاد می‌آورد، گفت:
- نمی‌خوام اشتباه گذشته رو تکرار کنم.
‌- میدونی اشتباه تو چی بود؟
ابرویی بالا داد و پرسشگرانه نگاهش کرد.
- الان اکثر دختر پسرها با این دیدگاه دوست میشند که یک دوره زمانی خوش میگذرونند و بعد تمام! تو به یک رابطه‌ی ابدیت فکر می‌کردی در حالی که اون داشته به یک مدت کوتاه فکر می‌کرده.
اصلا از حرف‌هایش خوشش نیامد واقعا سهیل مانند یک کتاب خارجی می‌مانست که قادر به خواندنش نبود!
- متاسفانه توی رابطه نمی‌تونی فکر طرف رو بخونی. لااقل بقیه وقتی می‌خوان برند یک خداحافظی و دعای خیر یا حتی میگند ما بی‌لیاقتیم تو عالی، یک چرت و پرتی میگند و میرند اما اون حتی این چرت و پرتا رو هم نگفت. یکهو غیبش زد مدام فکر این‌که الان کجاست چرا این‌طوری رفت؟ چه بلایی سرش اومد سر می‌کنم شاید اگه ازم خداحافظی می‌کرد فراموشش می‌کردم.
اخم سهیل را دوست نداشت او به ‌ اندازه‌ی کافی چهره‌ی سرد و دمغی داشت دیگر این گره‌ی کور میان ابروهایش قوز بالا قوز بود!
- چرا نرفتی دنبالش؟ ازش می‌پرسیدی وقتی انقدر بهش فکر کردی باید جواب سوالت رو هم پیدا می‌کردی.
پوزخندی زد و سرش را به تکیه گاه نیمکت گذاشت.
- اون خانواده‌ای نداشت و یتیم بود با یکی از دوستای اکیپمون رفت خارج دیگه نیست که ازش بپرسم.
- پس چرا افتادی دنبال اون آدرس تا پیداش کنی؟
چندی پلک زد و به آن شب رستوران اندیشید که چه دروغ کلفتی سر هم کرده اما حالا که هویت دزدش را فهمیده بود نیازی نبود از او چیزی پنهان کند چون خودش همه چیز را می‌دانست!
- متاسفانه اون شب دروغ گفتم من دنبال اون نیستم!
با دقت به اجزای صورت سهیل نگاه کرد می‌خواست ری‌اکشنش را ببیند انتظار داشت رنگ تعجب به خودش بگیرد یا با کنجکاوی از او سوال کند! این دو احساس بهترین پوشش برای سهیل بود اما پسر لبخندی زد و گفت:
- میدونم.
رویا شوکه شده به عقب کشید طوری که کمرش به دسته‌ی نیمکت برخورد کرد.
- میدونی!
او با خنده پا روی پا انداخت در حالی که نگاهش به گربه‌ی روی چمنزارها غلتید سری تکان داد و سکوت کرد. رویا از این سکوت متنفر شد منتظر حرف‌های بیشتری بود از این رو خودش را نزدیک کرد و گفت:
- پس چرا تظاهر کردی و بعدش گفتی می‌خوای باهام بیای؟ اصلا چطوری فهمیدی دارم دروغ میگم!؟
سهیل با خنده کمی فاصله گرفت! وقتی می‌خندید چشمانش ریز می‌شد و گونه‌هایش بالا می‌آمد در این صحنه دیگر خبری از چهره‌ی سرد و یخ کرده‌اش نبود.
- وقتی دروغ میگی دماغت رو می‌خارونی یا سعی می‌کنی نگاهت رو بدزدی گاهی وقت تن صدات آروم‌تر میشه! از این‌که چرا اومدم دنبالت الان نمی‌تونم چیزی بگم اما قول میدم خیلی زود همه چیز رو بفهمی.
رویا عصبانی بود از روی نگاه میخکوب و دندان‌های کلید شده‌اش می‌شد فهمید. سهیل نگاه رویا را که دید باز هم خندید!
- بی‌خیال، بیا قول انگشتی بدیم تا هیچ وقت بهم دروغ نگیم.
مردمک‌های سیاهش زوم انگشت کوچک سهیل بود.
- چرا باید این‌ کار رو کنیم؟
- چون دوستیم و دوستا نباید بهم دروغ بگند!
- منو تو دوستیم!
سهیل سری تکان داد و گفت:
- از نظرت دوستی یعنی چی؟ ما از احساساتمون حرف می‌زنیم! با هم وقت می‌گذرونیم تازه می‌خوایم صادقم باشیم.
انگشت کوچکش را به دور انگشت او حلقه زد در حالی که از سردرگمی نمی‌دانست چه بگوید و هیچ اعتمادی به او نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
سهیل انگشتش را محکم گرفت و سرش را نزدیک برد و گفت:
- پس تو دنبال کی بودی؟
رویا در حالی که نگاهش از خشم به جوش آمده بود لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
- دنبال یک روانی‌!
از واکنش سهیل که لحظه‌ای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید خنده‌اش گرفت!
- تعجب کردی!؟
سهیل از جیب شلوارش سیگاری بیرون کشید و سرش را برای نه گفتن به چپ و راست تکان داد. در حینی که سیگار روی لب‌هایش بود گفت:
- اون روانی چیکار کرده!؟
پوزخندی زد و به بچه‌هایی نگاه کرد که با بادبادک در هوا می‌دویدند و می‌خندیدند.
- اون روانی منو دزدید و زندونیم کرد... .
آهی کشید و به سهیل خیره شد عجیب نگاه آبی‌فام او غم‌انگیز بود. اگر آن شب نفس با او تماس نمی‌گرفت و نمی‌گفت چه دیده هیچ‌وقت به این پسر مرموز و دو رو شک نمی‌کرد.
- اما هیچ مدرکی ازش ندارم و اصلا نمی‌دونم کیه.
- تنها سرنخت اون رانندست؟
بوی سیگار او را به ریه‌هایش سپرد.
- آره! فکر می‌کنم دیگه نمی‌خوام برم سراغش.
سهیل این‌بار تعجب کرد خاکستر سیگارش را روی سنگ‌ریزها ریخت و با تن صدای غلط اندازی لب زد:
- چرا!؟
- سری قبل تلاش کردم فراموش کنم که اون خودش اومد سراغم با چندتا عکس، خیلی احمقانه اون مدرک رو از دست دادم.
این جمله را که به سهیل گفت جرقه‌ای به ذهنش خطور کرد حالا که پازل‌های ذهنش چیده شده بود به این اندیشید که روانشناسش هم یک مجرم است! او عکس‌ها را گرفته بود و وانمود کرد که چیزی ندیده که به احتمال زیاد هم دست سهیل و گونش بود.
- حالت خوبه!؟
وقتی به خودش آمد متوجه شد نگاهش بند نگاه پسر است و ذهنش در جای دیگر... .
- نظر تو چیه سهیل، باید چیکار کنم!؟
سهیل با چهره‌‌ی درهم که انگار به فکر فرو رفته گفت:
- تو باید به پلیس همه چیز رو بگی حتی اگه مدرکی هم نداری اون‌ها یک فکری براش می‌کنند.
انتظار این جواب را نداشت اما با این حال پرسید:
- اون دوستت می‌تونه کمکی کنه!؟
- اون توی مبارزه با مواد مخدر کار می‌کنه ربطی با دختر دزدی نداره.
یک لحظه واقعا شک کرد که سهیل پشت قضایا باشد.
- سهیل وقتی مدرکی ندارم و حتی خانوادم فکر می‌کنند من اون شب خونه بودم و درضمن هیچی ازم کم نشده اون‌ها بهم اهمیت نمیدند!
- یعنی میگی دزده هیچ صدمه‌ای بهت نرسونده!
وقتی سهیل را این‌طور می‌دید می‌ترسید چقدر می‌توانست دروغ به خوردش بدهد بی‌آن‌که بفهمد.
- آره! انگار ازم متنفره ازم بدش میاد می‌خواد آسایش روحی نداشته باشم برای همین اذیتم می‌کنه.
ژرفای نگاه سهیل که انگار رنگ تاسف به رویش پاشیده بود را دوست نداشت. چطور در بازیگری چنین قهار بود!
- آخه چرا باید این‌کار رو کنه تو که آدم خیلی خوبی هستی فکر نکنم با کسی دشمن باشی.
- شاید یکی از اعضای خانوادم بهش آسیب رسونده و اون دیوار کوتاه‌تر از من پیدا نکرده!
وقتی دید او به گرمی دستانش را گرفته و نوازش می‌کند مور‌مورش شد.
- رویا نگران نباش اون به سزای عملش میرسه.
به راستی گریه‌اش گرفته بود می‌خواست تا جا داشت جیغ بکشد و بگوید:
- چرا این‌کار رو با من کردی!؟
حتی تا سر زبانش هم آمد به هر مشقتی که بود قورتش داد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- اگه به سزای عملش نرسه چی!؟
قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد در حالی که صورت سهیل را تار می‌دید مظلومانه ادامه داد:
- اگه همش اذیتم کنه چی!؟
اشک‌هایش با هم مسابقه گذاشته بودند و یکی پس از دیگری به سرعت از روی گونه‌اش می‌غلتیدند وقتی به خودش آمد بوی عطر سهیل زیر دماغش بود. همیشه فکر می‌کرد او عطر نمی‌زند اما حالا وقتی سرش روی شانه‌‌اش بود رایحه‌اش را به خوبی احساس می‌کرد.
- هیس نگران نباش به قول خودت اون پیداش میشه و وقتی پیداش بشه من حسابش رو میرسم باور کن.
از میان هق‌هق‌هایش خندید سهیل چطور می‌توانست به حساب خودش برسد! از آن‌جایی که گریه و خنده‌اش یک صدا بودند پسرک متوجه‌ی خنده‌اش نشد.
- میشه ولم کنی!؟
دستان بزرگ و مردانه‌اش روی سر رویا بود که او را به شانه‌اش چسبانده بود. به آهستگی سر او را رها کرد و با لبخند گفت:
- این قضیه رو به ک.س دیگه‌ای هم گفتی!؟
- روم نمی‌شد به خانوادم بگم همچنین دوستام! اما حالا که تو غریبه‌ای این‌کار رو تونستم بکنم چون یک روزی تو منو فراموش می‌کنی و همه‌ی حرفام رو، اون وقت دیگه نیازی نیست خجالت بکشم.
موهای کوتاه روی صورتش به واسطه‌ی سهیل بهم ریخته شد.
- چندبار بگم ما دوستیم!؟
وقتی با انگشتانش موهایش را شانه می‌کرد و به خاطر گریه صدایش تو دماغی شده بود لب زد:
- خودت گفتی واسه‌ی دوستی باید یک دیدگاه جدید داشته باشم!
سهیل از دستانش کشید و او را بلند کرد در حالی که شانه به شانه‌ی هم قدم برمی‌داشتند او دم گوش رویا زمزمه کرد:
- تو از سرنوشت خبر نداری! ما دوستای خوبی برای هم میشیم اون هم تا ابد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(مهنار)

پرونده‌ی مالاگاسی را زیر بغلش گرفت و از اتاق خارج شد. با نگاهی سردرگم عرض سالن را پایید که نیما را در انتهای راهرو دید. با خوشحالی از کنار همکارانش عبور کرد و فریاد کشید:
- ستوان یعقوبی!؟
نیما سرش را از گوشی بیرون آورد و به دنبال صدا گشت که مهناز را دید. او که به سختی چادرش را نگه داشته بود و دوان‌دوان وارد راهرو می‌شد. لبخندی به نگاه منتظر نیما زد و گفت:
- سلام حالت خوبه؟
به پرونده‌ی دستان او نگاه کوتاهی انداخت و سری تکان داد.
- ممنون! چیزی شده!؟
- فهمیدی سروان کیانی زنده‌ست!؟
نیما کلاهش را برداشت و با لبخند زمزمه کرد:
- اتفاقا خونه بودم که خبرش رو شنیدم، الان حالش چطوره!؟
- باورت میشه همین چند دقیقه پیش بهم زنگ زدن گفتند که به هوش اومده!؟ ولی هنوز سطح هوشیاریش کمه اما به مرور زمان خوب میشه.
مهناز می‌خندید و بلند‌بلند حرف می‌زد در حالی که تن صدای نیما هر لحظه به تکاهل می‌رفت!
- این‌که عالیه! الان میتونه صحبت کنه!؟
نگاهی به کلاه نیما انداخت که زیر دستانش مچاله شده بود.
- بدبختانه نه! دکتر گفته یکم طول میکشه تا هوشیاری کامل رو به دست بیاره به هر حال من الان می‌خوام برم بیمارستان میتونی کمکم کنی!؟
نگاه نیما به جای دیگری بود و انگار سوال مهناز را نشنید! دختر دستانش را روبه‌روی صورت او تکان داد و گفت:
- نیما شنیدی چی گفتم!؟
- ببخشید یک لحظه حواسم پرت شد. چه کمکی؟
مهناز با خوشحالی پرونده را به دستان نیما داد و گفت:
- من و امین پرونده‌ی کامل مالاگاسی رو پیدا کردیم که بعد از اون اتفاق دیگه نتونستم مطالعه‌اش کنم. حالا می‌خوام بدی به سرگرد! از خبر امین انقدر خوشحالم که دوست دارم هر چه سریع‌تر برم بیمارستان.
- آره چرا که نه!
-ممنونم ازت.
مهناز پرونده را به دست او داد و با شوق و ذوق بی‌نهایتی به سمت خروجی دوید. نیما گوشی‌اش را در آورد همان‌طور که به سمت سرویس بهداشتی می‌رفت سعی می‌کرد تماسی را برقرار کند.
- ستوان یعقوبی!؟
با شنیدن صدای مهناز روی پاشنه‌ی پا چرخید و نگاهش کرد که از فرط دویدن به نفس‌نفس غلتیده بود.
- داشت یادم می‌رفت این رو بگم! سرگرد اجازه نمی‌داد مرخص بشم و برم بیمارستان چون باید از شخصی بازجویی می‌کردم طرف یکی بازمانده‌های اون بانده که انگار جاش گذاشتند و رفتند. منم خواستم تو به جای من بری و بازجویی کنی.
نیما به یاد آن روز افتاد که وقتی داخل اتاقک بار بود همکارش به او گفت یک نفر خارج نشده! این خبر ناگوار را به سهیل رساند تا خیلی زود حذفش کند اما انگار او لفتش داده بود!
- خیلی خب باشه.
به رفتن مهناز نگاه نکرد یک راست به سمت توالت رفت. وقتی از خالی بودن همه‌ی سرویس‌ها مطمئن شد دوباره تماس را برقرار کرد و از پشت خط خطاب به شخص ناشناس گفت:
- امیر اوضاع اون‌جا چطوره؟
- فکر کنم یک اتفاقی افتاده اون رو از بخش آی‌سی‌یو منتقل کردن به یک بخش دیگه، از اون ورم بهم گفتند دیگه نیازی نیست شیفت وایسم! فکر می‌کنم اون حالش بهتر شده.
با خشم گوشی را زیر دستانش فشار داد در حالی که داخل اتاقک توالت فرنگی بود و احتیاط می‌کرد صدایش بیرون نرود، لب زد:
- چرا زودتر خبرم نکردی!؟
- مطمئن نبودم الانم دارم تلاش می‌کنم بفهمم اون رو به کدوم بخش بردن.
سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند مدام چهره‌ی سهیل در ذهنش چرخ می‌خورد. دوست نداشت اشتباهی از او سر زند.
- هر طور شده خلاصش کن.
گوشی را قطع کرد و سیگاری از جیبش بیرون کشید در حالی که با یک دست پرونده را ورق می‌زد سیگار هم می‌کشید بالاخره به صفحه‌ی مورد نظرش رسید در آن صفحه مرگ الیاس گزارش شده بود و همچنین گم شدن سهیل و ولگا را خبر می‌داد. عکس کودکی سهیل به همراه خواهرش روی پرونده نشان داده می‌شد او همان صفحه را پاره کرد و قطعه‌ی پاره شده را آتش زد و داخل توالت انداخت سیفون را کشید و از آن‌جا بیرون آمد. وقتی به سمت اتاق سرگرد می‌رفت برای سهیل ایمیلی فرستاد:
- می‌خواند ازش بازجویی کنم، چرا حذفش نمی‌کنی!؟
آن را از حافظه‌ی گوشی‌اش پاک کرد و تقه‌ای به در زد، اجازه که صادر شد در را باز کرد و سلام نظامی داد.
- چیکار داری نیما!؟
- ستوان بهاور این پرونده رو دادند بهتون بدم.
پرونده را روی میز گذاشت و به چشمان خیره‌ی سرگرد نگاه کرد.
- خیلی ممنونم ازت، مرخصی.
وقتی می‌خواست روی پاشنه‌ی پا بچرخد و از آن اتاق سفید پوش با قفسه‌های پر از پرونده خارج شود ناگهان با دلهره‌ی عجیب به سرگرد محسنی نگاه کرد که دقیقا روی همان صفحه‌‌ی پاره شده‌ بود! اطمینان داشت هیچ جای پارگی وجود ندارد تا او شک کند برای همین نگاهش را برداشت و خواست از اتاق بیرون برود که سرگرد صدایش کرد و گفت:
- تو سربازی به اسم امیر متفکر می‌شناسی!؟
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
وقتی رنگ از صورتش پرید دست خودش نبود متوجه شد همه چیز یک تله بوده، با این حال سردرگم به سرگرد نگاه کرد و گفت:
- نه نمی‌شناسم چطور!؟
- قبل از این‌که بیای باهام تماس گرفتن و گفتند اون می‌خواسته سروان کیانی رو به قتل برسونه!
سعی کرد خودش را متعجب نشان دهد چرا که شوکه شده شانه‌هایش به بالا پرید و چشمانش درشت گشت.
- سروان حالش خوبه!؟
سرگرد لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد.
- خداروشکر هیچ صدمه‌ای ندیده اما اون کسی که جاش خوابیده بود کمی زخمی شده انگار برای کشتنش خیلی عجله داشته که انقدر بی‌احتیاط عمل کرده.
سرگرد وقتی صورت گیج و نگاه مات زده‌اش را دید خندید و ادامه داد:
-تعجب نکن! ما احتمال داده بودیم هوشیار شدن امین برای دشمن یک تهدیده برای همین این شایعه رو پخش کردیم و یک‌طور صحنه‌سازی کردیم که انگار امین حالش خوب شده.
نیما خندید و تنها جمله‌ای که می‌توانست به زبان آورد.
- چه فکر خوبی!
سرگرد محسنی دورتادور نیما می‌چرخید با قدم‌های آهسته و چشمان ریز شده.
- البته، میدونستی ستوان بهاور دیشب پرونده رو بهم داد و من تمام اطلاعاتش رو خوندم!؟
سکوت کرد و به پنجره‌ی اتاق خیره شد گلدانی قهوه‌ای کوچک روی تاقچه‌اش بود و داخل آن یک کاکتوس سبز شده بود.
- همه‌ی صفحاتش رو از برم، چرا باید ازش صفحه‌ای کم بشه؟ چه اطلاعاتی داخلش هست که اون‌ها نمی‌خواستند ما ببینیم!؟
گونش را لحظه‌ای که زیر دستانش خفه می‌شد به یاد آورد او با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد و اشک می‌ریخت اما در این تقلا نگاهش نمی‌کرد و چشمانش به سمت اتاق سهیل نشانه رفته بود زیرا هر لحظه انتظار داشت پسر از راه برسد و او را نجات دهد حتی زیر لب در حال خفه شدن نام سهیل را به زبان می‌آورد!
- اون صفحه‌ای که پاره کردی راجب بچه‌های الیاس بود. اطلاعات خاصی نبود فقط این رو می‌رسوند که اون‌ها گم شدند.
به یاد داشت سهیل از دیدن گونش در آن حال ناراحت شد نه به خاطر این‌که کوچک‌ترین وابستگی به او داشته باشد تنها برای خدماتی که انجام داده بود و نتیجه‌اش چنین تمام شد غمگین گشت. یعنی اگر او هم می‌مرد سهیل را مجبور به اشک ریختن می‌کرد!
- تو کمک بزرگی بهمون کردی. پس ما فقط با یک باند کوچیک که قاچاق می‌کنند طرف نیستیم ما با یک امپراطوری بزرگ درگیریم که هر خلافی به فکر آدم برسه انجام می‌دند!
پس از مرگ قلابی گونش جمله‌ی سهیل هر روز در ذهنش مرور می‌شد آن‌جایی که به او گفته بود:
- سرزنشت نمی‌کنم اما فراموش هم نمی‌کنم!
بعد از آن سهیل مثل همیشه با او نبود دیگر کنار هم سیگار نمی‌کشیدند و حرف‌های بی‌ربط نمی‌زدند دیگر او را ندید که به رویش از ته دل بخندد همچنین مقابلش بنشیند و بساط بازی را پهن کند، بگوید:
- داداش با یک دست دیگه چطوری!؟
- که به احتمال زیاد رئیس باند پسر یا حتی دخترشه، اون‌ها به صورت ارثی این باند رو اداره می‌کنند و افراد وفاداری برای خودشون دست و پا کردند! حتی حاظرند براشون بمیرند. تو چی؟ تو هم حاظری براشون بمیری!؟
پوزخندی زد و سرش را بالا گرفت در حالی که نگاه سرگرد به رویش میخکوب بود. زمزمه کرد:
- برای کی!؟ اصلا نمی‌فهمم راجب چی حرف می‌زنید قربان!
در باز شد و مهناز با چندین افسر دیگر وارد اتاق شدند.
‌- آقای نیما یعقوبی، شما به جرم همدستی با باند مالاگاسی دستگیرید.
نیما خصمانه نگاهی به مهناز کرد که به رویش پوزخند می‌زد!
- شما هیچ مدرکی ندارید!
مهناز با خشم قدمی به جلو برداشت در حالی که آن افسرهای مرد به نیما دستبند می‌زدند او به رویش فریاد می‌کشید:
- فکر کردی تا چقدر اینجا دووم میاری!؟ از نظرت ما احمقیم!؟ قبل از این‌که بیای کل سازمان رو دستگاه شنود کار گذاشتیم و صدای تو رو هم شنیدیم! خوشبختانه این خودت بودی که همکارت رو لو دادی.
حالا که خودش یک مهره‌ی سوخته شده بود می‌توانست احساس گونش و ماهان را درک کند اما با این حال آن دو خ*یانت کردند و او حماقت! تلخندی زد و سرش را پایین انداخت با قدم‌های سستی همراه آن افسرهای پلیس از اتاق بیرون رفت.
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(رویا)

هنگامی که به همراه سهیل داخل ماشین نشست پسر نگاهی به او انداخت و گفت:
- حالا که نمی‌خوای بری دنبالش، ببرمت خونه!؟
او تصمیمش را گرفته بود دوست داشت روی واقعی سهیل را کشف کند آن هم به هر قیمتی که می‌شد!
- نه، دنبال اون روانی نمیرم اما می‌خوام یک نفر دیگه رو پیدا کنم که به کمک تو نیاز دارم.
سهیل از نگاه جدی رویا ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد.
- اون کیه!؟
- گونش رفیقم تحت تعقیبه، با یک باند خطرناک کار می‌کنه که فکر می‌کنم بلایی که به سرم اومد به خاطر اونه.
وقتی واکنش سهیل را دید هری دلش پایین ریخت او لب پایینی‌اش را گاز گرفت و بی صدا خندید در حالی که چشمانش بسته بود و سرش به تکیه گاه صندلی چسبید سیبک گلویش از خنده بالا و پایین می‌شد! اخمی کرد و به جاده‌ی مقابلش خیره شد حالا که هویت او را می‌دانست دلش دیوانه‌وار از او خوشش آمده بود انگار فرنکاس درونی‌اش او را به سمت خلافکاران یا روانی‌های شهر می‌کشاند! این غیر قابل قبول بود با این حال بخشی از وجودش می‌خواست به این بازی جنون‌آمیز ادامه دهد.
- تو خیلی پر حاشیه‌ای! می‌خوای دنبال کسی بری که پلیس هم نتونست پیداش کنه.
- من چند سال باهاش دوست بودم و چیزهایی میدونم که پلیس‌ها نمی‌دونند. یک پارتی بزرگ شش ماه یک‌بار برگزار میشه بیرون از شهر، منو گونش سه بارش رو رفتیم و واقعا معرکه بود! فکر کن هر خط قرمزی رو اون‌جا می‌شکونند و آدم‌هاش هم خیلی خطرناک‌اند، به نظرم گونش نمی‌تونه مهمونی امشب رو از دست بده.
وقتی این حرف‌ها را زده بود به خیابان نگاه می‌کرد اما همین که برگشت سهیل را ببیند از تعجب چشمانش درشت شد! او با اخم وحشتناکی نگاهش می‌کرد طوری که انگار بدترین کار دنیا را انجام داده.
- تو با اون رفیق احمقت چطور تونستید این‌طور پارتی‌ها رو برید!
استرس قلبش را چنان محکم به آغوش گرفت که لحظه‌ای فراموش کرد چگونه صحبت کند! اصلا تا به حال آنقدر سهیل را خشمگین ندیده بود.
- بی‌خیال چرا آمپرت میزنه بالا! ما مثبت‌ترین مهمون‌های اون‌جا بودیم باور کن. تو هم به اون پارتی رفتی؟ فهمیدی کجا رو میگم!؟
وقتی دید سهیل چشمانش را بست و سرش را به پایین انداخت سکوت کرد و آهی کشید.
- اگه نیای اشکالی نداره تنها میرم.
- چجوری بلیط رو تهیه می‌کنی!؟
رویا لبخند بشاشی زد و گوشی‌اش را در آورد او وارد یک برنامه‌ی خارجی شد و داخل جستجوگر واژه‌ی عقرب را سرچ کرد. چندین مقاله بالا آمد که روی آخرین پیشنهادی کلید کرد. وقتی حجمی از نوشته‌ها را رد کرد او به بخش نظرات رسید و برای ادمین نوشت:
- مرا امشب دعوت کن.
پس از چند ثانیه برایش پیامکی آمد او نگاهی به سهیل کرد که خیره نگاهش می‌کرد.
- ببین شماره حساب رو فرستاد به محض رد کردن قیمت آدرس رو می‌فرستند.
انگار هنوز سهیل خشمگین بود این را از روی صدای گرفته و نگاه طلبکارش می‌شد فهمید!
- فقط همین؟
- راستش مرحله‌ی سختش یعنی ثبت نام رو گونش قبلا طی کرده بود برای همین من تونستم راحت شماره حساب بگیرم. غیر از اون افرادی که می‌خواند تازه ثبت نام کنند یک مراحل دیگه داره و اگه الان تو وارد اون سایت بشی و این پیام رو بفرستی برات هیچی نمیاد چون داخل لیست نیستی.
هیچ نگاه سردرگم پسر را نمی‌فهمید او فکر می‌کرد سهیل پشت این مهمانی‌هاست شاید هم بود و داشت بازی در می‌آورد‌!
- فکر می‌کنی اجازه میدم تنهایی بری!
گوشی‌اش را در آورد تا آن مبلغ را ارسال کند که رویا فریاد کشید:
- این کار رو نکن! حساب بانکی معمولی نیست که.
برای اولین بار نگاه پوکر سهیل را که دید خنده‌اش گرفت پسر با بدجنسی زمزمه کرد:
- خودم کیف پول مجازی دارم و میدونم چطوری کار می‌کنه.
رویا سری تکان داد و با خودش گفت:
- بله درسته من فراموش کردم تو یک خلافکاری و از همین راه پول‌های هنگفتی دریافت می‌کنی!
وقتی دید سهیل نگاهش به گوشی خشک شده و انگار خبر ناگواری را خوانده نگران شده زمزمه کرد:
- طوری شده!؟
- فعلا نه.
لپ تاپ را از روی صندلی عقب برداشت. در حالی که رویا با تعجب نگاهش می‌کرد او وارد بخش اطلاعات افراد باند شد یک نمایه از امیر متفکر باز کرد و وقتی آمار تپش را دید متوجه شد او زنده نیست! بعد از آن وارد یک نمایه‌ی دیگر به نام پدرام رئوفی شد و بخش تپش آن را هم چک کرد که با دیدن علامت سبز آهی کشید و روی دکمه‌ی پایان کلید کرد. رویا تمام کارهای او را نگاه می‌کرد و در آخر با کنجکاوی پرسید:
- اون‌ها کی بودند؟
- برای پدرم خوندم کار می‌کردند، وقتی اخراج بشند باید از لیست کاری حذفشون کنم.
آب گلویش را قورت داد و با وحشت به چهره‌ی خونسرد سهیل نگاه می‌کرد.
- اون آمار تپش که به انگلیسی بالا نوشته چیه!؟
- اون یک‌جور بیمه‌‌ی سلامته اگه برند ما اون بیمه رو پاک می‌کنیم تا دیگه بهشون تعلق نگیره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
چندی پلک زد و با تعجب به او خیره شد، سهیل لپ تاپ را خاموش کرد و به رویا نگریست که با آن دو گوی شفاف چطور خیره‌خیره نگاهش می‌کرد؛ لبخندی زد و موهایش را دوباره نامرتب کرد!
- چی شده!؟
- آخه اون چطور بیمه‌ای که این‌طوری کار می‌کنه!
وقتی دید رویا اصلا به موهایش دست نمی‌زند و همان‌طور نامرتب روی صورتش ریخته با ملایمت آن‌ها را پشت گوشش راند و گفت:
- این بیمه رو پدر خوندم بهشون تعلق داده و اصلا با چیزی که تو فکر می‌کنی فرق می‌کنه.
خودش را عقب کشاند تا بیشتر از آن انگشتان پسر روی سرش دوانده نشود و به عمد موهایش را از پشت گوش به روی پیشانی‌اش ریخت.
- کار پدرت چیه که انقدر تجملاتی! تو هم دست راستشی!؟ چرا اون شب روی پشت بوم اون حرف‌ها رو زدی؟
سهیل کمری صاف کرد و به جاده نگاهی انداخت انگار ساعت در کنار رویا مثل برق می‌گذشت زیرا به نزدیکی غروب چیزی نمانده بود.
- تجارت، میدونی دلال‌ها آدم‌های دروغگویی‌اند و پدر خوندم این کار رو بهم سپرده تا دروغ‌هاش رو بگم، برای همین اون شب گفتم منو سپر خودش کرده.
- برای همون هم می‌خوای نابودش کنی!؟
- همش برای این نیست اون یک پسر داره که هم خونشه. من کثافت کاری‌های این کار رو تمیز می‌کنم و در آخر، اون پسر خودش رو رئیس می‌کنه! که من این رو نمی‌خوام.
- این حسادت نیست؟ چرا نمیری یک کسب و کار دیگه راه بندازی!؟
سهیل چرخید و عمیق نگاهش کرد در آخر لبخندی زد و گفت:
- وارث واقعی این کسب و کار خود منم رویا پدرخوندم کسی که خانوادم رو از هم پاشوند و کار پدرم رو به نام خودش زد اگه قرار باشه کسی بره اون من نیستم!
- من که نمی‌فهممت! این واقعا کار سختیه پر از ریسک پر از رقیب هر لحظه ممکنه همه چیزت رو از دست بدی و این ناراحتت نمی‌کنه!؟ چرا نمیری سراغ یک کاری که انقدر ریسک نداشته باشه!
هزار بار زیر زبانش آمد که بگوید چرا خلافکار شده‌ای!؟ اما قورتش داد و چیز دیگری گفت! سهیل با سکوت گوش می‌کرد و تنها چیزی که به رویا پاسخ داد این بود:
- به این زندگی عادت کردم و نمی‌تونم ترکش کنم.
***
(مهناز)
نگاهی به چهره‌ی غمگین سرگرد کرد و لب زد:
- چرا ناراحت‌اید!؟ نباید خوشحال باشید که تونستیم جاسوس رو بگیریم؟
سرگرد محسنی روی صندلی نشست و با سر اشاره کرد که مهناز هم بنشیند.
- من برای سرهنگ علوی ناراحتم اون خیلی روی نیما حساب می‌کرد. گاهی به حرف‌های امین که خواهرزادش بود توجه نمی‌کرد و نیما رو در اولویت قرار می‌داد.
مهناز روبه‌روی سرگرد نشست و سری تکان داد.
- درسته وقتی بهش گزارش دادم و خواستم اسامی افرادی که ممکنه با باند همکاری داشته باشند رو بهم بده دیدم اسم نیما در آخر لیست بود یعنی نیما آخرین نفری بود که سرهنگ بهش شک می‌کرد.
‌- با این حال چطور این احتمال رو دادی که اون جاسوسه!؟
مهناز با غرور لبخندی زد و پا روی پا انداخت. طوری شروع به تعریف کردن کرد که نفس کم آورد!
- خب وقتی رضا فیلم تیر خوردن امین رو بهم نشون داد متوجه‌ی یک چیز عجیب شدم! توی فیلم امین با عجله از در باشگاه بیرون زد. توی نگاه اول انگار از اون کسی که بهش تیر زده فرار می‌کنه اما من این‌طور فکر نکردم چون سروان وسط کوچه یک صدم ثانیه ایستاد و اصلا متوجه‌ی فرد پشت سرش نبود! این یعنی که از اون فرار نمی‌کرده درواقعه داشته دنبال کسی می‌رفته و اون شخص از فیلم حذف ‌شده تا ما رو گمراه کنه.
سرگرد ‌شگفت زده شد و با تشویق نگاهش رو به مهناز خندید.
- تو عالی‌ای دختر!
مهناز لبخندی زد و ادامه داد:
- منم تمام دوربین‌های اون محدوده رو چک کردم و بالاخره یک دوربین پیدا کردم از یک فرد مشکوک فقط چند ثانیه ضبط گرفته بود که اون هم انگار از دستش در رفته باشه وگرنه حذفش می‌کرد! به هر حال اون مرد چهرش پوشیده بود. وقتی قد و قامتش را با سایر افراد مقایسه کردیم به نیما رسیدیم!
- اون فیلمی که از امین به جا مونده، دختره گفته بود صد نفر آدم مسلح داخل‌اند! چطور فقط یک نفرشون رو تونستید بگیرید!؟
مهناز لبی برچید زمزمه کرد:
- زیرزمینش یک هزارتو بود که درای مختلفی برای بیرون رفتن داشت وقتی ما همه‌ی درهارو پلمپ کردیم و هر چقدر که دوربین‌های مغازه‌ها رو چک کردیم به چیزی نرسیدیم! من فکر می‌کنم کل اون خیابون‌ها دست خودشون بوده و همچنین دوربین‌ها، به هر حال یک منطقه‌ی بزرگ از خلافکارها به لطف سروان کشف شد فقط نمی‌دونم اون چطور پیداش کرده!
سرگرد در حالی که به امین فکر می‌کرد لبخند گشادی زد و گفت:
- حس ششمش خیلی قوی بود گاهی فکر می‌کردم اونقدر مقدسه که چنین قدرتی پیدا کرده.
- تا حدودی آره ولی گنده‌ش نکنید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
تقه‌ای به در خورد و سربازی وارد اتاق شد.
- قربان، مجرم آماده‌ی بازجویی.
- ستوان وقتشه بری.
مهناز از جای بلند شد و به همراه سرباز به سمت اتاق بازجویی رفت. قبل از ورود چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. همین که دستانش را روی دستگیره گذاشت، صدای رضا داخل راهرو اِکو شد.
رضا: سلام مهناز خانم.
عقب‌گرد کرد و چهره‌ی خسته‌ی خواب‌آلود رضا را از نظر گذراند. همین که نگاهش به پایین رفت، متوجه شد دستانش باندپیچی شده.
- علیک، خوبی!؟
رضا بادی به لپ‌هایش داد و در حالی که لبانش به خنده کشیده شده بود، گفت:
- نه، اصلا! جای امین بودن خیلی درد داره.
- پس اون کسی که جاش خوابیده بود، تو بودی!؟
رضا سری تکان داد و نزدیک شد. چشمان کوچک و کشیده‌ای داشت که او را خواب‌آلود نشان می‌داد؛ با این حال، خط نگاهش آن‌قدر مهربان بود که چهره‌اش را بشاش و خالص از انرژی می‌کرد.
رضا: درسته. فکر نمی‌کردم نقشت انقدر خوب بگیره! تو خیلی باهوشی.
نفهمید که چرا دوست داشت این تمجیدها را از امین بشنود؛ به‌جای صدای او، صدای بم امین که چاشنی غرور، همیشه برای آن اضافه می‌شد؛ درون گوش‌هایش بپیچد. با این‌حال که هیچ ذوق لبخند را نداشت، کج‌خندی به رویش زد.
- ممنون. امیر متفکر رو دستگیر کردید!؟
چهره‌‌ی رضا مچاله شد. او آهی کشید و در جواب به مهناز کمی مردد شد.
- خب، آره؛ ما گرفتیمش اما... .
- اما چی!؟
- وقتی همکارامون ریختن توی اتاق، یک‌دفعه خودش رو از پنجره پرت کرد پایین؛ با این‌که کنارش بودم و داشتم باهاش مبارزه می‌کردم؛ اما نتونستم بگیرمش!
نگاه کیش و مات او را دوست نداشت. خودش هم در عجب بود که این‌طور کارش را توجیه می‌کرد.
- واقعا متأسفم مهناز. بچه‌ها که اومدن داخل اتاق، من نگاهم به اون‌ها افتاد و وقتی دوباره برگشتم نگاهش کنم، دیدم نیست! اون خودش رو پرت کرده بود.
- اشکالی نداره.
مهناز خندید و شانه‌ای بالا انداخت.
- چرا از من عذرخواهی می‌کنی؟ یادت رفته من و تو، توی یک رده هستیم؟ مافوقت نیستم که توضیح میدی.
رضا لبخندی زد و ناراضی سری تکان داد. همیشه وقتی یک بحث را می‌کشاند تا بیشتر حرف بزند و او را به حرف زدن وادار سازد، دختر این‌طور پل‌ها را خراب می‌کرد.
- به هر حال، هنوز یک نفر رو زنده داریم که این یعنی ما خیلی خوش شانسیم.
روی پاشنه‌ی پا چرخید؛ هنوز روی سخنش به رضا بود.
- تا دیر نشده، ازش بازجویی کنم؛ تو هم برو به کارت برس.
درب را باز کرد و وارد اتاق شد. یک مرد جوان روی صندلی نشسته بود؛ درحالی که لامپ بالای سرش، چرخ می‌خورد او مقابلش نشست و گفت:
- شنیدم با همکار‌هام خوب رفتار نکردی و همین‌طوری ساکت موندی. برای کسایی که ولت کردن انقدر ارزش قائلی!؟
آن مرد حتی سرش را بالا نیاورد؛ تنها چیزی که گفت، این بود:
مرد: یه مرد کت و شلواری وارد مغازم شد و من رو بی‌دلیل بیهوش کرد. هیچی یادم نمیاد. وقتی چشم‌هام رو باز کردم داخل زندان اینجا بودم و اصلا نمی‌فهمم شما راجب چی حرف می‌زنید!
مهناز پوزخندی زد و پرونده‌‌ی روی میز را باز کرد؛ عکسی از آن دستگاه که روی دیوار شکسته شده بود به پدرام نشان داد و گفت:
- یعنی میگی تو از هیچ‌کدوم این‌ها خبر نداری!؟ خبر نداشتی زیر مغازت یک باند خلافکار در حال فعالیت بودن!؟
پدرام پوزخند او را به خودش برگرداند و با تحکم بیشتر توپید:
پدرام: وقتی موریانه چوب رو می‌خوره، هیچ‌ کسی نمی‌‌فهمه تا کاملا پوک بشه و بریزه! من از کجا می‌دونستم!؟ اون مغازه هم اجاره‌ای بود.
مهناز عکس سارا را که از روی جنازه‌اش داخل اتاق کنترل گرفته بودند، روی میز گذاشت و با دقت به او خیره شد. پدرام رنگ از صورتش پرید. حدس می‌زد که کار به جای باریک کشیده؛ اما بخشی از وجودش، او را امیدوار می‌کرد و می‌گفت:
- نگران نباش. اون دختر باهوشیه. خودش رو نجات میده!
حالا این عکس به تمامی افکار مثبتش دهن‌کجی می‌کرد. با دست‌هایی که می‌لرزید و دستبند آن را در بند کشیده بود، عکس را گرفت. گوله‌های اشک یکی در میان از چشمانش سرازیر شد و هق‌هقِ گریه‌اش دیوارهای اتاق را به لرزه انداخت. مهناز با سکوت نگاهش کرد تا آرام گردد. مدتی گذشت تا پدرام به خودش مسلط شود؛ او اشک‌هایش را پاک کرد و با صدای گرفته‌اش گفت:
- چی می‌خوای بدونی؟
مهناز: چطور وارد باند شدی؟
پدرام: من توی نوجوونی معتاد شدم و فرستادنم کمپ. اون‌جا با یه نفر آشنا شدم که می‌گفت می‌تونم یه کار عادی اما با پول زیاد پیدا کنم.
مهناز با نگاه جدی‌ای که انگار بخش مورد علاقه‌اش رسیده خم شد و با هیجان گفت:
- اون، کی بود!؟
پدرام: اسمش به گمونم، امید بود. فامیلش قائدی یا قاسمی یا قا... .
به یک‌باره چنان ساکت شد و سرش محکم به میز خورد که مهناز بی‌توجه به شرعیت، شانه‌اش را تکان داد و سرش را بالا آورد. از دیدن چشم‌های سفید پدرام، جیغی کشید و او را رها کرد. به سرعت یک مرد سفید پوش و چندین افسر پلیس وارد اتاق شدند. در حالی که مهناز به نفس‌نفس غلتیده بود؛ رو به دکتر فریاد کشید:
- مرده!؟
مرد چراغ دستانش را خاموش کرد و رو به مهناز گفت:
- بله.
وقتی خون غلیظی از بینی پدرام جاری شد؛ دکتر چینی به ابروهایش داد و لب زد:
- نمی‌تونم نظر قطعی بدم؛ اما فکر می‌کنم یه بمب داخل مغزش کاشتن و از داخل فعالش کردن. این مورد رو تا به حال ندیده بودم؛ باید حتما کالبدشکافی بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین