- Aug
- 368
- 3,987
- مدالها
- 3
***
(سهیل)
انگشتان کشیدهاش به سرعت روی کیبورد لپتاپ تکان میخورد و کدهای سبز را روی صفحهی ویاسکد بارگذاری میکرد. با باز شدن ناگهانی در، او به سرعت هفتتیرش را از کمربندش خارج کرد و به سمت در نشانه رفت. سمیرا با چشمانی وحشتزده و دستانی که به نشان تسلیم بالا رفتهبود، لب زد:
- منم سهیل!
او با نگاه پوکری چشم گرفت و صدایش را بالا برد:
- میدونی که متنفرم بدون در زدن وارد میشی!
او چنگی به موهای پریشانش زد و چند قدمی نزدیکتر شد. سهیل متوجهی حرکات مضطرب او گشتهبود، به آرامی پرسید:
- مأموریت شکست خورد؟
سمیرا با حال زاری از دیوار گرفت تا پس نیفتد.
- فقط این نیست؛ پایین سالن اسرافیل روی مبل نشسته... .
سهیل به سرعت از جایش بلند شد و پیراهن سفیدش را از روی زمین برداشت و پوشید. در حالی که دکمههایش را میبست، غرید:
- اصفهان چیکار میکنه؟!
- نمیدونم، ولی عصبانیه، خیلی هم عصبانی!
یقهی لباسش را درست کرد و از کنار سمیرا که در مرز ایست قلبی بود گذشت. با قدمهای محکمی بهسمت سالن رفت. از دیدن اسرافیل که سیگار برگی دود میکرد و پا روی پا انداختهبود متعجب شد. او با لباسهاس رسمی به این ویلا آمدهبود، انگار بهجز دیدن سهیل چندین کار دیگر هم داشت.
- سلام پدر.
آن مرد میانسال سرش را بالا گرفت و دود سیگار را در هوا پخش کرد. در حالی که از نوک دماغش به سهیل خیره شدهبود، لبخند کجی زد و گفت:
- بشین پسرم.
سهیل درست مقابل او نشست و ژست اسرافیل را که روی مبل لم دادهبود به خود گرفت.
- لاغر شدی!
- دیگه باشگاه نمیرم؛ وقت نمیکنم.
ایروان پرپشت اسرافیل به بالا پرید. او خم شد و کمر سیگار کلفتش را در جاسیگاری بلوری شکاند، جعبهی سیگارش را به سمت سهیل انداخت و گفت:
- دوستاتو نمیبینم.
سهیل یک نخ از داخل جعبه گرفت و روی لب هایش گذاشت. در حالی که از گوشهی چشمانش به اسرافیل نگاه میکرد، پاسخ داد:
- فرستادمشون یک جای دور؛ فعلاً تنهام.
اسرافیل با نگاه عمیقی سری تکان داد.
- حال خواهرتو نمیگیری؟
- بدون شک جاش خوبه!
برای اولین بار دلش هری پایین ریخت. اسرافیل هیچ وقت برای هیچوپوچ به دیدنش نمیآمد؛ آن مرموز همهی حرفهایش را در قالب کنایه بیان میکرد و حالا برای خواهرش نگران بود، هر چند بروز نمیداد.
- سهیل، ازت سؤال میپرسم، بهخاطر خواهرتم که شده صادقانه جواب بده. باشه؟
- بگو پدر.
اسرافیل دو دستش را حلقه کرد و روی زانوانش خم شد.
- واقعاً من برات مثل یک پدرم؟
سهیل از میان هالهی دود به چشمان روباهمانند اسرافیل چشم دوختهبود.
- من همونقدر شما رو دوست دارم که شما منو دوست دارید پدر! چی باعث شده این سؤال رو بپرسید؟!
اسرافیل با همان نگاه برندهاش سرش را بالا برد. لب زد:
- یادته گفتم باید از شر خضر و اطرافیانش خلاص بشیم؟
وقتی سکوت سهیل را دید، از زیر دندان غرید:
- تو بهم گفتی کارشون رو تموم کردی! گفتی داخل یک ویلا همشون به درک واصل شدن! درسته؟!
گیجشده سری تکان داد؛ حتی نمیتوانست حدس بزند که چرا او باید این سؤال را بپرسد.
- خب اون ها زندهن!
- امکان نداره!
اسرافیل دستی به ریشهایش کشید و آه پر سوزی از لبهای سیاهش بیرون آمد.
- سام و سامیار، پسرهای اون شیخ عرب، یادته؟
- بله.
- پدرش چند وقت پیش اومد و ازم پرسید از پسرهاش خبری دارم یا نه؟
با اخمهای درهمی به حرکات دست اسرافیل نگاه میکرد که با یک هفتتیر قدیم روی میز بازی میکرد. مدام آن را میچرخاند و لولهاش را بهسمتش میگرفت.
- خب؟
- منم بهش گفتم هیچ خبری ندارم، ولی اون عکسی بهم نشون داد، گفت پسرت باید بدونه چون چند وقت پیش باهاشون جلسه داشته.
- چی؟!
اسرافیل از دیدن چهرهی متعجب سهیل، به ستوه آمده فریاد کشید:
- یعنی تو از این موضوع بیخبری؟! میدونی جالبی کار کجاست؟!
سهیل خاکستر سیگار را تکاند و به معنای نه شانه بالا انداخت.
- جالب اینجاست که گفت سهیل اسم پدر مرحومش الیاس رو روی خودش گذاشته تا از من انتقام بگیره!
با صدای خندهی بلند سهیل، چشمان خمار اسرافیل به یکباره درشت و شفاف شد. هیچگاه ندیدهبود او با صدای بلند بخندد!
در میان خندههایش لب زد:
- پدر، یکی پیدا شده که از هویت من داره سوءاستفاده میکنه.
حال متوجه شد خندههای او عصبی و تیکدار است.
- پیداش میکنم و میکشمش!
اسرافیل بار دیگر هفتتیر را چرخاند و اینبار بهسمت سهیل پرتاب کرد.
- همین الان بکشش!
سهیل با نیشخند اسلحه را برداشت، گفت:
- هنوز هم فکر میکنید دارم فیلم بازی میکنم؟!
با سکوت اسرافیل، سر اسلحه را روی سرش گذاشت و بیتردید ماشه را کشید.
(سهیل)
انگشتان کشیدهاش به سرعت روی کیبورد لپتاپ تکان میخورد و کدهای سبز را روی صفحهی ویاسکد بارگذاری میکرد. با باز شدن ناگهانی در، او به سرعت هفتتیرش را از کمربندش خارج کرد و به سمت در نشانه رفت. سمیرا با چشمانی وحشتزده و دستانی که به نشان تسلیم بالا رفتهبود، لب زد:
- منم سهیل!
او با نگاه پوکری چشم گرفت و صدایش را بالا برد:
- میدونی که متنفرم بدون در زدن وارد میشی!
او چنگی به موهای پریشانش زد و چند قدمی نزدیکتر شد. سهیل متوجهی حرکات مضطرب او گشتهبود، به آرامی پرسید:
- مأموریت شکست خورد؟
سمیرا با حال زاری از دیوار گرفت تا پس نیفتد.
- فقط این نیست؛ پایین سالن اسرافیل روی مبل نشسته... .
سهیل به سرعت از جایش بلند شد و پیراهن سفیدش را از روی زمین برداشت و پوشید. در حالی که دکمههایش را میبست، غرید:
- اصفهان چیکار میکنه؟!
- نمیدونم، ولی عصبانیه، خیلی هم عصبانی!
یقهی لباسش را درست کرد و از کنار سمیرا که در مرز ایست قلبی بود گذشت. با قدمهای محکمی بهسمت سالن رفت. از دیدن اسرافیل که سیگار برگی دود میکرد و پا روی پا انداختهبود متعجب شد. او با لباسهاس رسمی به این ویلا آمدهبود، انگار بهجز دیدن سهیل چندین کار دیگر هم داشت.
- سلام پدر.
آن مرد میانسال سرش را بالا گرفت و دود سیگار را در هوا پخش کرد. در حالی که از نوک دماغش به سهیل خیره شدهبود، لبخند کجی زد و گفت:
- بشین پسرم.
سهیل درست مقابل او نشست و ژست اسرافیل را که روی مبل لم دادهبود به خود گرفت.
- لاغر شدی!
- دیگه باشگاه نمیرم؛ وقت نمیکنم.
ایروان پرپشت اسرافیل به بالا پرید. او خم شد و کمر سیگار کلفتش را در جاسیگاری بلوری شکاند، جعبهی سیگارش را به سمت سهیل انداخت و گفت:
- دوستاتو نمیبینم.
سهیل یک نخ از داخل جعبه گرفت و روی لب هایش گذاشت. در حالی که از گوشهی چشمانش به اسرافیل نگاه میکرد، پاسخ داد:
- فرستادمشون یک جای دور؛ فعلاً تنهام.
اسرافیل با نگاه عمیقی سری تکان داد.
- حال خواهرتو نمیگیری؟
- بدون شک جاش خوبه!
برای اولین بار دلش هری پایین ریخت. اسرافیل هیچ وقت برای هیچوپوچ به دیدنش نمیآمد؛ آن مرموز همهی حرفهایش را در قالب کنایه بیان میکرد و حالا برای خواهرش نگران بود، هر چند بروز نمیداد.
- سهیل، ازت سؤال میپرسم، بهخاطر خواهرتم که شده صادقانه جواب بده. باشه؟
- بگو پدر.
اسرافیل دو دستش را حلقه کرد و روی زانوانش خم شد.
- واقعاً من برات مثل یک پدرم؟
سهیل از میان هالهی دود به چشمان روباهمانند اسرافیل چشم دوختهبود.
- من همونقدر شما رو دوست دارم که شما منو دوست دارید پدر! چی باعث شده این سؤال رو بپرسید؟!
اسرافیل با همان نگاه برندهاش سرش را بالا برد. لب زد:
- یادته گفتم باید از شر خضر و اطرافیانش خلاص بشیم؟
وقتی سکوت سهیل را دید، از زیر دندان غرید:
- تو بهم گفتی کارشون رو تموم کردی! گفتی داخل یک ویلا همشون به درک واصل شدن! درسته؟!
گیجشده سری تکان داد؛ حتی نمیتوانست حدس بزند که چرا او باید این سؤال را بپرسد.
- خب اون ها زندهن!
- امکان نداره!
اسرافیل دستی به ریشهایش کشید و آه پر سوزی از لبهای سیاهش بیرون آمد.
- سام و سامیار، پسرهای اون شیخ عرب، یادته؟
- بله.
- پدرش چند وقت پیش اومد و ازم پرسید از پسرهاش خبری دارم یا نه؟
با اخمهای درهمی به حرکات دست اسرافیل نگاه میکرد که با یک هفتتیر قدیم روی میز بازی میکرد. مدام آن را میچرخاند و لولهاش را بهسمتش میگرفت.
- خب؟
- منم بهش گفتم هیچ خبری ندارم، ولی اون عکسی بهم نشون داد، گفت پسرت باید بدونه چون چند وقت پیش باهاشون جلسه داشته.
- چی؟!
اسرافیل از دیدن چهرهی متعجب سهیل، به ستوه آمده فریاد کشید:
- یعنی تو از این موضوع بیخبری؟! میدونی جالبی کار کجاست؟!
سهیل خاکستر سیگار را تکاند و به معنای نه شانه بالا انداخت.
- جالب اینجاست که گفت سهیل اسم پدر مرحومش الیاس رو روی خودش گذاشته تا از من انتقام بگیره!
با صدای خندهی بلند سهیل، چشمان خمار اسرافیل به یکباره درشت و شفاف شد. هیچگاه ندیدهبود او با صدای بلند بخندد!
در میان خندههایش لب زد:
- پدر، یکی پیدا شده که از هویت من داره سوءاستفاده میکنه.
حال متوجه شد خندههای او عصبی و تیکدار است.
- پیداش میکنم و میکشمش!
اسرافیل بار دیگر هفتتیر را چرخاند و اینبار بهسمت سهیل پرتاب کرد.
- همین الان بکشش!
سهیل با نیشخند اسلحه را برداشت، گفت:
- هنوز هم فکر میکنید دارم فیلم بازی میکنم؟!
با سکوت اسرافیل، سر اسلحه را روی سرش گذاشت و بیتردید ماشه را کشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: