- Aug
- 369
- 3,980
- مدالها
- 3
(آتوسا)
سرش خم و موهای روی صورتش به پیشانی خیس تبدارش چسبیده بود. چشمانش را آهسته باز کرد و به فضای تاریک روبهرواش خیره شد گیج و مات زده نگاهی به خودش انداخت که روی یک صندلی آهنی بسته شده! در شوک این اتفاق بود هیچ باورش نشد که کارش به اینجا کشیده شده به یاد آورد لحظهای که الیاس وارد شد همگی را راضی کرد تا با او همکاری کنند! همچنین او گفته بود که نام واقعیاش سهیل است آتوسا به چشمش دید که خضر چقدر احساساتی شده اما به محض رفتن الیاس دیگر چیزی به یاد نمیآورد! طنین نفسهایش بالا گرفت و دندانهایش بر هم ساییده شد. با عصبانیت سعی در باز کردن طناب دور دستانش کرد اما وقتی تقلایش را بیهوده دید آرام گرفت. با صدای قژی از فکر کردن دست کشید و به در نگاه کرد. پیرمرد آهسته نزدیکش شد و گفت:
- حالت چطوره!؟
پوزخندی به لب زد و لحظهای چشمانش را بست.
ـ برای چی منو بستید!؟
ـ برای خ*یانت به ما، تو به الیاس یا بهتر بگم سهیل همه چیز رو گفتی بهش گفتی که ما میخوایم بهش خ*یانت کنیم واقعا چه زن پلیدی هستی!
- خضر داری بازی در میاری تو قبول کردی که باهاش همکاری کنی به محض رفتن اون سر منو زیر آب کردید که چی بشه!؟ واقعا فکر کردید تنهایی دوام میارید!؟
خضر خندید و سری تکان داد
- درسته!
آتوسا آهی کشید و خسته سرش را روی لبهٔ صندلی گذاشت
- همه یک روزی متوجه میشن گوش دادن به حرفهای تو اشتباهه و اون وقته که خیلی دیره
- چرا فکر میکنی من اشتباه میگم!؟
با صدای بلندی خندید صدای خندهاش درون همان اتاق کوچک زیر پلهها پیچید و باز آن سکوت را به خود گرفت؛ آتوسا بعد از مدت کوتاهی لب زد:
- شما احمقها میخواید تنها سرمایهٔ قدرتتون رو از بین ببرید فکر میکنید الیاس رو بکشید و از صفر شروع کنید میتونید در برابر اسرافیل مقاومت کنید!؟
روی لبهای چروکیدهٔ خضر لبخند خبیثی نشست چاک لبخنداش لحظه به لحظه گشادتر میشد طوری که به قهقههای تمسخر آمیز تبدیل شد.
با لحنی که هنوز چاشنی خنده درونش هویدا بود، گفت:
- کی گفته قراره از صفر شروع کنیم! اصلا کی گفته قرار با اسرافیل بجنگیم!؟
آتوسا متعجب خیرهاش شد و اما سخنی به لب نیاورد.
- دختر جون ما یکبار بخاطر یک آدم مرده اشتباه کردیم با اسرافیل جبه گرفتیم و خودمون رو ضعیف کردیم. الان باز دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم!؟ هیچ خودت میدونی پدرت بخاطر مرگ الیاس الکی خودش رو به کشتن داد!؟ حالا یکی به اسم الیاس ازمون خواستاره تا دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم؛ تاریخ به عقب برگشته اما ما آدمهای سابقی نیستیم تو هم نباید باشی، باید هم رنگ ما بشی تا آسیبی نبینی، متوجه شدی؟
گنگ و مبهوم به خضر خیره بود متاسف سرش را تکان داد و گفت:
- میخواید با اسرافیل هم پیمان بشید!؟ کسی که دستور مرگ شما رو داد!
خضر با عصایش ضربهای به مزاییکهای کدر زیر پایش کوبید و به آرامی گفت:
- بخاطر این بود که ما رو دشمن خودش میدونست. حق داشت همیشه دنبال ریزش اون بودیم! اما حالا با رو کردن دست الیاس میتونیم اعتمادش رو به دست بیاریم. تو هم حاظری با ما باشی؟
نگاهش را از چشمان کوچک پیرمرد کند و به بادیگارد پشت سرش خیره شد. او اسلحه به دست جلوی ورودی را گرفته بود.
- تو هنوز هم برای من یک احمقی!
خضر لبخند ملیحی زد.
- مهم نیست که چه اتفاقی برات میوفته؟
چشمانش را آرام از اسلحهی دستان آن بادیگارد به روی خضر کشاند و لب زد:
- مهم نیست که شما میخواین چیکار کنید.
خضر سری تکان داد و اشاره به همان مرد کت شلواری کرد. آن مرد بیرون رفت و مراد را با تنی زخمی و رنجور روی صندلی مقابل آتوسا نشاند.
- حتی با مراد!؟
سرش خم و موهای روی صورتش به پیشانی خیس تبدارش چسبیده بود. چشمانش را آهسته باز کرد و به فضای تاریک روبهرواش خیره شد گیج و مات زده نگاهی به خودش انداخت که روی یک صندلی آهنی بسته شده! در شوک این اتفاق بود هیچ باورش نشد که کارش به اینجا کشیده شده به یاد آورد لحظهای که الیاس وارد شد همگی را راضی کرد تا با او همکاری کنند! همچنین او گفته بود که نام واقعیاش سهیل است آتوسا به چشمش دید که خضر چقدر احساساتی شده اما به محض رفتن الیاس دیگر چیزی به یاد نمیآورد! طنین نفسهایش بالا گرفت و دندانهایش بر هم ساییده شد. با عصبانیت سعی در باز کردن طناب دور دستانش کرد اما وقتی تقلایش را بیهوده دید آرام گرفت. با صدای قژی از فکر کردن دست کشید و به در نگاه کرد. پیرمرد آهسته نزدیکش شد و گفت:
- حالت چطوره!؟
پوزخندی به لب زد و لحظهای چشمانش را بست.
ـ برای چی منو بستید!؟
ـ برای خ*یانت به ما، تو به الیاس یا بهتر بگم سهیل همه چیز رو گفتی بهش گفتی که ما میخوایم بهش خ*یانت کنیم واقعا چه زن پلیدی هستی!
- خضر داری بازی در میاری تو قبول کردی که باهاش همکاری کنی به محض رفتن اون سر منو زیر آب کردید که چی بشه!؟ واقعا فکر کردید تنهایی دوام میارید!؟
خضر خندید و سری تکان داد
- درسته!
آتوسا آهی کشید و خسته سرش را روی لبهٔ صندلی گذاشت
- همه یک روزی متوجه میشن گوش دادن به حرفهای تو اشتباهه و اون وقته که خیلی دیره
- چرا فکر میکنی من اشتباه میگم!؟
با صدای بلندی خندید صدای خندهاش درون همان اتاق کوچک زیر پلهها پیچید و باز آن سکوت را به خود گرفت؛ آتوسا بعد از مدت کوتاهی لب زد:
- شما احمقها میخواید تنها سرمایهٔ قدرتتون رو از بین ببرید فکر میکنید الیاس رو بکشید و از صفر شروع کنید میتونید در برابر اسرافیل مقاومت کنید!؟
روی لبهای چروکیدهٔ خضر لبخند خبیثی نشست چاک لبخنداش لحظه به لحظه گشادتر میشد طوری که به قهقههای تمسخر آمیز تبدیل شد.
با لحنی که هنوز چاشنی خنده درونش هویدا بود، گفت:
- کی گفته قراره از صفر شروع کنیم! اصلا کی گفته قرار با اسرافیل بجنگیم!؟
آتوسا متعجب خیرهاش شد و اما سخنی به لب نیاورد.
- دختر جون ما یکبار بخاطر یک آدم مرده اشتباه کردیم با اسرافیل جبه گرفتیم و خودمون رو ضعیف کردیم. الان باز دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم!؟ هیچ خودت میدونی پدرت بخاطر مرگ الیاس الکی خودش رو به کشتن داد!؟ حالا یکی به اسم الیاس ازمون خواستاره تا دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم؛ تاریخ به عقب برگشته اما ما آدمهای سابقی نیستیم تو هم نباید باشی، باید هم رنگ ما بشی تا آسیبی نبینی، متوجه شدی؟
گنگ و مبهوم به خضر خیره بود متاسف سرش را تکان داد و گفت:
- میخواید با اسرافیل هم پیمان بشید!؟ کسی که دستور مرگ شما رو داد!
خضر با عصایش ضربهای به مزاییکهای کدر زیر پایش کوبید و به آرامی گفت:
- بخاطر این بود که ما رو دشمن خودش میدونست. حق داشت همیشه دنبال ریزش اون بودیم! اما حالا با رو کردن دست الیاس میتونیم اعتمادش رو به دست بیاریم. تو هم حاظری با ما باشی؟
نگاهش را از چشمان کوچک پیرمرد کند و به بادیگارد پشت سرش خیره شد. او اسلحه به دست جلوی ورودی را گرفته بود.
- تو هنوز هم برای من یک احمقی!
خضر لبخند ملیحی زد.
- مهم نیست که چه اتفاقی برات میوفته؟
چشمانش را آرام از اسلحهی دستان آن بادیگارد به روی خضر کشاند و لب زد:
- مهم نیست که شما میخواین چیکار کنید.
خضر سری تکان داد و اشاره به همان مرد کت شلواری کرد. آن مرد بیرون رفت و مراد را با تنی زخمی و رنجور روی صندلی مقابل آتوسا نشاند.
- حتی با مراد!؟