- Aug
- 368
- 3,987
- مدالها
- 3
***
(آتوسا)
سرش خم بود و موهای روی صورتش به پیشانی خیس تبدارش چسبیدهبود. چشمانش را آهسته باز کرد و به فضای تاریک روبهرویش خیره شد. گیج و ماتزده نگاهی به خودش انداخت که روی یک صندلی آهنی بسته شدهبود. در شوک این اتفاق بود؛ هیچ باورش نشد که کارش به اینجا کشیده شده! به یاد آورد لحظهای که الیاس وارد شد، همگی را راضی کرد تا با او همکاری کنند. همچنین او گفتهبود که نام واقعیاش سهیل است! آتوسا به چشمش دید که خضر چقدر احساساتی شده، اما به محض رفتن الیاس دیگر چیزی به یاد نمیآورد. طنین نفسهایش بالا گرفت و دندانهایش بر هم ساییده شد. با عصبانیت سعی در باز کردن طناب دور دستانش کرد، اما وقتی تقلایش را بیهوده دید آرام گرفت. با صدای قژی از فکر کردن دست کشید و به در نگاه کرد. پیرمرد آهسته نزدیکش شد و گفت:
- حالت چطوره؟
پوزخندی به لب زد و لحظهای چشمانش را بست.
- برای چی منو بستید؟!
- برای خ*یانت به ما؛ تو به الیاس یا بهتر بگم سهیل، همهچیز رو گفتی. بهش گفتی که ما میخوایم بهش خ*یانت کنیم. واقعاً چه زن پلیدی هستی!
- خضر داری بازی در میاری! تو قبول کردی که باهاش همکاری کنی، به محض رفتن اون سر منو زیر آب کردین که چی بشه؟! واقعاً فکر کردین تنهایی دووم میارین؟!
خضر خندید و سری تکان داد.
- درسته!
آتوسا آهی کشید و خسته سرش را روی لبهی صندلی گذاشت.
- همه یک روزی متوجه میشن گوش دادن به حرفهای تو اشتباهه و اونوقته که خیلی دیره.
- چرا فکر میکنی من اشتباه میگم؟
با صدای بلندی خندید. صدای خندهاش درون همان اتاق کوچک زیر پلهها پیچید و باز آن سکوت را به خود گرفت. آتوسا بعد از مدت کوتاهی لب زد:
- شما احمقها میخواین تنها سرمایهی قدرتتون رو از بین ببرین! فکر میکنید الیاس رو بکشید و از صفر شروع کنید، میتونید در برابر اسرافیل مقاومت کنید؟!
روی لبهای چروکیدهی خضر لبخند خبیثی نشست. چاک لبخندش لحظهبهلحظه گشادتر میشد، طوری که به قهقههای تمسخرآمیز تبدیل شد. با لحنی که هنوز چاشنی خنده درونش هویدا بود، گفت:
- کی گفته قراره از صفر شروع کنیم؟ اصلاً کی گفته قراره با اسرافیل بجنگیم؟
آتوسا متعجب خیرهاش شد، اما سخنی به لب نیاورد.
- دخترجون، ما یکبار بهخاطر یک آدم مرده اشتباه کردیم. با اسرافیل جبهه گرفتیم و خودمون رو ضعیف کردیم. الان باز دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم؟! هیچ خودت میدونی پدرت بهخاطر مرگ الیاس الکی خودش رو به کشتن داد؟ حالا یکی به اسم الیاس ازمون خواستاره تا دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم؛ تاریخ به عقب برگشته اما ما آدمهای سابقی نیستیم. تو هم نباید باشی، باید همرنگ ما بشی تا آسیبی نبینی، متوجه شدی؟
گنگ و مبهوم به خضر خیره بود. متأسف سرش را تکان داد و گفت:
- میخواین با اسرافیل همپیمان بشین؟ کسی که دستور مرگ شما رو داد!
خضر با عصایش ضربهای به موزاییکهای کدر زیر پایش کوبید و به آرامی گفت:
- بهخاطر این بود که ما رو دشمن خودش میدونست. حق داشت، همیشه دنبال ریزش اون بودیم! اما حالا با رو کردن دست الیاس میتونیم اعتمادش رو به دست بیاریم. تو هم حاضری با ما باشی؟
نگاهش را از چشمان کوچک پیرمرد کند و به بادیگارد پشت سرش خیره شد. او اسلحه به دست جلوی ورودی را گرفتهبود.
- تو هنوز هم برای من یک احمقی!
خضر لبخند ملیحی زد.
- مهم نیست که چه اتفاقی برات میفته؟
چشمانش را آرام از اسلحهی دستان آن بادیگارد به روی خضر کشاند و لب زد:
- مهم نیست که شما میخواین چیکار کنین.
خضر سری تکان داد و اشاره به همان مرد کتوشلواری کرد. آن مرد بیرون رفت و مراد را با تنی زخمی و رنجور روی صندلی مقابل آتوسا نشاند.
- حتی با مراد؟
(آتوسا)
سرش خم بود و موهای روی صورتش به پیشانی خیس تبدارش چسبیدهبود. چشمانش را آهسته باز کرد و به فضای تاریک روبهرویش خیره شد. گیج و ماتزده نگاهی به خودش انداخت که روی یک صندلی آهنی بسته شدهبود. در شوک این اتفاق بود؛ هیچ باورش نشد که کارش به اینجا کشیده شده! به یاد آورد لحظهای که الیاس وارد شد، همگی را راضی کرد تا با او همکاری کنند. همچنین او گفتهبود که نام واقعیاش سهیل است! آتوسا به چشمش دید که خضر چقدر احساساتی شده، اما به محض رفتن الیاس دیگر چیزی به یاد نمیآورد. طنین نفسهایش بالا گرفت و دندانهایش بر هم ساییده شد. با عصبانیت سعی در باز کردن طناب دور دستانش کرد، اما وقتی تقلایش را بیهوده دید آرام گرفت. با صدای قژی از فکر کردن دست کشید و به در نگاه کرد. پیرمرد آهسته نزدیکش شد و گفت:
- حالت چطوره؟
پوزخندی به لب زد و لحظهای چشمانش را بست.
- برای چی منو بستید؟!
- برای خ*یانت به ما؛ تو به الیاس یا بهتر بگم سهیل، همهچیز رو گفتی. بهش گفتی که ما میخوایم بهش خ*یانت کنیم. واقعاً چه زن پلیدی هستی!
- خضر داری بازی در میاری! تو قبول کردی که باهاش همکاری کنی، به محض رفتن اون سر منو زیر آب کردین که چی بشه؟! واقعاً فکر کردین تنهایی دووم میارین؟!
خضر خندید و سری تکان داد.
- درسته!
آتوسا آهی کشید و خسته سرش را روی لبهی صندلی گذاشت.
- همه یک روزی متوجه میشن گوش دادن به حرفهای تو اشتباهه و اونوقته که خیلی دیره.
- چرا فکر میکنی من اشتباه میگم؟
با صدای بلندی خندید. صدای خندهاش درون همان اتاق کوچک زیر پلهها پیچید و باز آن سکوت را به خود گرفت. آتوسا بعد از مدت کوتاهی لب زد:
- شما احمقها میخواین تنها سرمایهی قدرتتون رو از بین ببرین! فکر میکنید الیاس رو بکشید و از صفر شروع کنید، میتونید در برابر اسرافیل مقاومت کنید؟!
روی لبهای چروکیدهی خضر لبخند خبیثی نشست. چاک لبخندش لحظهبهلحظه گشادتر میشد، طوری که به قهقههای تمسخرآمیز تبدیل شد. با لحنی که هنوز چاشنی خنده درونش هویدا بود، گفت:
- کی گفته قراره از صفر شروع کنیم؟ اصلاً کی گفته قراره با اسرافیل بجنگیم؟
آتوسا متعجب خیرهاش شد، اما سخنی به لب نیاورد.
- دخترجون، ما یکبار بهخاطر یک آدم مرده اشتباه کردیم. با اسرافیل جبهه گرفتیم و خودمون رو ضعیف کردیم. الان باز دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم؟! هیچ خودت میدونی پدرت بهخاطر مرگ الیاس الکی خودش رو به کشتن داد؟ حالا یکی به اسم الیاس ازمون خواستاره تا دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم؛ تاریخ به عقب برگشته اما ما آدمهای سابقی نیستیم. تو هم نباید باشی، باید همرنگ ما بشی تا آسیبی نبینی، متوجه شدی؟
گنگ و مبهوم به خضر خیره بود. متأسف سرش را تکان داد و گفت:
- میخواین با اسرافیل همپیمان بشین؟ کسی که دستور مرگ شما رو داد!
خضر با عصایش ضربهای به موزاییکهای کدر زیر پایش کوبید و به آرامی گفت:
- بهخاطر این بود که ما رو دشمن خودش میدونست. حق داشت، همیشه دنبال ریزش اون بودیم! اما حالا با رو کردن دست الیاس میتونیم اعتمادش رو به دست بیاریم. تو هم حاضری با ما باشی؟
نگاهش را از چشمان کوچک پیرمرد کند و به بادیگارد پشت سرش خیره شد. او اسلحه به دست جلوی ورودی را گرفتهبود.
- تو هنوز هم برای من یک احمقی!
خضر لبخند ملیحی زد.
- مهم نیست که چه اتفاقی برات میفته؟
چشمانش را آرام از اسلحهی دستان آن بادیگارد به روی خضر کشاند و لب زد:
- مهم نیست که شما میخواین چیکار کنین.
خضر سری تکان داد و اشاره به همان مرد کتوشلواری کرد. آن مرد بیرون رفت و مراد را با تنی زخمی و رنجور روی صندلی مقابل آتوسا نشاند.
- حتی با مراد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: