جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال ویرایش [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,510 بازدید, 131 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(آتوسا)

سرش خم بود و موهای روی‌ صورتش به پیشانی خیس تب‌دارش چسبیده‌بود. چشمانش را آهسته باز کرد و به فضای تاریک روبه‌رو‌یش خیره شد. گیج و مات‌زده نگاهی به خودش انداخت که روی یک صندلی آهنی بسته شده‌بود. در شوک این اتفاق بود؛ هیچ باورش نشد که کارش به اینجا کشیده شده! به یاد آورد لحظه‌ای که الیاس وارد شد، همگی را راضی کرد تا با او همکاری کنند. همچنین او گفته‌بود که نام واقعی‌اش سهیل است! آتوسا به چشمش دید که خضر چقدر احساساتی شده، اما به محض رفتن الیاس دیگر چیزی به یاد نمی‌آورد. طنین نفس‌هایش بالا گرفت و دندان‌هایش بر هم ساییده شد. با عصبانیت سعی در باز کردن طناب دور دستانش کرد، اما وقتی تقلایش را بیهوده دید آرام گرفت. با صدای قژی از فکر کردن دست کشید و به در نگاه کرد. پیرمرد آهسته نزدیکش شد و گفت:
- حالت چطوره؟
پوزخندی به لب زد و لحظه‌ای چشمانش را بست.
- برای چی منو بستید؟!
- برای خ*یانت به ما؛ تو به الیاس یا بهتر بگم سهیل، همه‌چیز رو گفتی. بهش گفتی که ما می‌خوایم بهش خ*یانت کنیم. واقعاً چه زن پلیدی هستی!
- خضر داری بازی در میاری! تو قبول کردی که باهاش همکاری کنی، به محض رفتن اون سر منو زیر آب کردین که چی بشه؟! واقعاً فکر کردین تنهایی دووم میارین؟!
خضر خندید و سری تکان داد.
- درسته!
آتوسا آهی کشید و خسته سرش را روی لبه‌ی صندلی گذاشت.
- همه یک روزی متوجه میشن گوش دادن به حرف‌های تو اشتباهه و اون‌وقته که خیلی دیره.
- چرا فکر می‌کنی من اشتباه میگم؟
با صدای بلندی خندید. صدای خنده‌اش درون همان اتاق کوچک زیر پله‌ها پیچید و باز آن سکوت را به خود گرفت. آتوسا بعد از مدت کوتاهی لب زد:
- شما احمق‌ها می‌خواین تنها سرمایه‌ی قدرتتون رو از بین ببرین! فکر می‌کنید الیاس رو بکشید و از صفر شروع کنید، می‌تونید در برابر اسرافیل مقاومت کنید؟!
روی لب‌های چروکیده‌ی خضر لبخند خبیثی نشست. چاک لبخندش لحظه‌به‌لحظه گشادتر می‌شد، طوری که به قهقهه‌ای تمسخرآمیز تبدیل شد. با لحنی که هنوز چاشنی خنده درونش هویدا بود، گفت:
- کی گفته قراره از صفر شروع کنیم؟ اصلاً کی گفته قراره با اسرافیل بجنگیم؟
آتوسا متعجب خیره‌اش شد، اما سخنی به لب نیاورد.
- دخترجون، ما یک‌بار به‌خاطر یک آدم مرده اشتباه کردیم. با اسرافیل جبهه گرفتیم و خودمون رو ضعیف کردیم. الان باز دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم؟! هیچ خودت می‌دونی پدرت به‌خاطر مرگ الیاس الکی خودش رو به کشتن داد؟ حالا یکی به اسم الیاس ازمون خواستاره تا دوباره این اشتباه رو تکرار کنیم؛ تاریخ به عقب برگشته اما ما آدم‌های سابقی نیستیم. تو هم نباید باشی، باید هم‌رنگ ما بشی تا آسیبی نبینی، متوجه شدی؟
گنگ و مبهوم به خضر خیره بود. متأسف سرش را تکان داد و گفت:
- می‌خواین با اسرافیل هم‌پیمان بشین؟ کسی که دستور مرگ شما رو داد!
خضر با عصایش ضربه‌ای به موزاییک‌های کدر زیر پایش کوبید و به آرامی گفت:
- به‌خاطر این بود که ما رو دشمن خودش می‌دونست. حق داشت، همیشه دنبال ریزش اون بودیم! اما حالا با رو کردن دست الیاس می‌تونیم اعتمادش رو به دست بیاریم. تو هم حاضری با ما باشی؟
نگاهش را از چشمان کوچک پیرمرد کند و به بادیگارد پشت سرش خیره شد. او اسلحه به دست جلوی ورودی را گرفته‌بود.
- تو هنوز هم برای من یک احمقی!
خضر لبخند ملیحی زد.
- مهم نیست که چه اتفاقی برات میفته؟
چشمانش را آرام از اسلحه‌ی دستان آن بادیگارد به روی خضر کشاند و لب زد:
- مهم نیست که شما می‌خواین چیکار کنین.
خضر سری تکان داد و اشاره‌ به همان مرد کت‌وشلواری کرد. آن مرد بیرون رفت و مراد را با تنی زخمی و رنجور روی صندلی مقابل آتوسا نشاند.
- حتی با مراد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
تک‌تک اجزای صورت او را را از نظر گذراند و آهی کشید. زیر چشمان پسر به اندازه‌ی یک سکه کبود و قرمز شده‌بود، کنار لبش پاره بود و خون ریخته می‌شد. آنقدر بی‌جان گشته که نای نشستن روی صندلی را هم نداشت و با صورت به زمین کوبیده شد! آن مرد این‌بار طنابی را دور دستانش و مابین صندلی بست. آتوسا با خونسردی از او روی گرفت و گفت:
- اون که با شما هم‌عقایده!
خضر پوزخندی زد و از پشت دست روی شانه‌ی مراد گذاشت.
- نامزدت می‌خواست ما از صفر شروع کنیم؛ هم الیاس رو نابود کنیم هم اسرافیل رو! اما خب مگه ما چی هستیم؟ اون هم مثل تو ساز مخالف میزنه.
آتوسا به سختی نگاهش را از صورت کبود مراد کند و زیر لب غرید:
- باز هم فکر می‌کنم احمقی. دیگه بین من و مراد هیچی نیست، برام مهم نیست که چه بلایی سرش میاد!
- امتحانش ضرری نداره.
چشمان مراد گشاد شد و به آتوسا نگاه کرد، لیکن کلمه‌ای از دهانش خارج نمی‌شد، تنها رنگ نگاهش بوی تمنا را می‌داد.
- تو نمی‌تونی بهش صدمه بزنی، تو به اون نیاز داری، همون‌طوری که به من نیاز داری.
- چه زود تسلیم شدی!
لبش را گزید و زیر لب غرید:
- اشتباه نکن. من هیچ علاقه‌ای بهش ندارم.
- که اینطور!
مرد چاقویش را بیرون کشید و آن را روی گردنش گذاشت.
- متأسفانه چاقو خیلی تیز نیست، کمی توی بریدنش اذیت میشه. می‌خوام سر معشوقت رو برات قطع کنه. اوه، معشوق سابقت!
تیزی چاقو بریدگی‌ای عمیق بر سطح گردن مراد ایجاد کرد. پسر هنوز هم بدون پلک زدن و فریادی به آتوسا خیره بود. در آخر آتوسا با سری خمیده زمزمه کرد:
- بسه، ولش کن... .
- ای وای، ما که هنوز شروع نکردیم!
***
درون استخر بدون هیچ واکنشی شناور بود. با صدای تلفن از خلسه‌ی خود بیرون کشیده شد، حوله را گرفت و دور کمرش پیچاند. در حالی که از بالاتنه‌اش آب چکه می‌کرد، از تراس بیرون آمد و داخل اتاقش شد. سرتاسر اتاق سفید بود و جز یک صندلی و میز، چیزی دیده نمی‌شد. تماس را برقرار کرد و گفت:
- الو؟
- سلام الیاس، تا الان چهار نفر خبر رو رسوندن.
دستی روی سرش کشید و چشمانش را لحظه‌ای بست.
‌- به همه بگو آماده بشن.
- باشه.
تلفن را سر جایش گذاشت و به سمت رختکن رفت. چند ثانیه زیر دوش آب سرد ایستاد، هنگامی که تنش به لرزه در آمد شلوار و پیراهن سیاهی بر تن کرد. بدون هیچ پوشش گرمی سوار خودروی ساده‌اش شد و به سمت قرار حرکت کرد. در تمام مسیر آهنگ ملایمی نواخته می‌شد و روانش را آرام می‌کرد. هنگامی که به چراغ قرمز رسید، چند کودک گل به‌دست به‌سمتش روانه شدند و با انگشتان نحیف و چرکی‌شان به روی شیشه می‌کوبیدند. او با لبخند رئوفی به هر کدام از آن‌ها تراول صدهزارتومانی داد که گل از غنچه‌ی لب‌هایشان شکفته شد.
- ممنونم آقا!
گونه‌ی دختربچه‌ای را کشید و گفت:
- مواظب خودتون باشید.
بی‌هیچ دسته‌گلی به سوی مقصد راند. هنگامی که پیاده شد آتوسا را لب بالکن دید، با بینی ورم‌کرده و چشمانی پف‌دار. یک تای ابرویش بالا رفت. دخترک به معنای سلام سرش را تکان داد و او محترمانه جوابش را داد.
- به خونه خوش اومدی؛ همه توی سالن منتظرن.
شانه‌به‌شانه‌ی سیروس وارد خانه شد. قدم‌های پر صلابتش بر روی مرمرهای سفید طنین سنگینی بر فضا انداخته‌بود. چه پیر و چه جوان، همه با دیدنش برخاستند. او همگی را دعوت به نشستن کرد و خودش هم روی مبل قرمزی که در رأس سالن بود نشست.
- خوشحال هستیم که می‌بینیمت الیاس.
ناخودآگاه پوزخندی زد و سری تکان داد.
- خیلی وقته منتظر این روز هستیم! بهمون بگو قراره چطور اسرافیل رو زمین بزنیم؟
رو به خضر کرد و لبخند گشادی زد.
- اسنادی دارم که مهر روی حکم اعدام اسرافیل هست، اما این اسناد هیچ‌وپوچه، چرا که با وجود نفوذی‌هاش و وفادارانش هیچ‌وقت موفق به زمین زدن این آدم نمیشیم.
- پس میگی چیکار کنیم؟
لبانش را خیس کرد و نوک آرنجش را روی کاسه‌ی زانویش‌ تکیه داد. یک‌دستی زد و گفت:
- اسرافیل متحدین زیادی داره. ما نمی‌تونیم بکشیمش یا تحویل پلیس بدیم، پس باید دوستانش رو آروم‌‌آروم از بین ببریم. آدم‌های اسرافیل همه‌جا هستن؛ مثل یک ویروس می‌مونن. هر یک از شما توی هر بخشی از این کشور، نفوذی‌هاتون رو مستقر می‌کنید تا اون‌ها رو پیدا کنید. هیچ‌ک.س از هویت مالاگاسی‌ها خبر نداره! تنها سمت مگس‌ها کشیده میشن؛ ممکنه خیلی از نفوذی‌ها از بین برن یا نتونن یک مالاگاسی رو پیدا کنن.
مراد نیشخندی زد و گفت:
- حالا چرا میگی مثل مگس؟
نگاه به زخم لبش و آن کبودی زیر چشمش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- ما تونستیم بفهمیم اون‌ها بین معتادهای شهر پخش میشن. توی تیمارستان‌ها، یتیم‌خونه‌ها و هر آدمی که بی‌فایده هست رو جذب می‌کنن؛ از جمله کسانی که روحیه‌ی سالمی ندارن، ضعیف هستن و برای دیگران حکم یک مگس مزاحم رو دارن. این آدم‌های بی‌مصرف رو بازیافت می‌کنن و مغز‌هاشون رو شستشو میدن! ما باید این محل رو پیدا کنیم.
این‌بار آتوسا بود که لب به شکایت گشود:
- این مثل پیدا کردن یک سوزن توی انبار کاه می‌مونه. چقدر طول می‌کشه متحدین‌شون رو شناسایی کنیم؟
به مبل تکیه داد و پا روی پایش انداخت.
- اگه نیروهای شما کارکشته باشن، می‌تونیم صرف یک سال مالاگاسی‌ها رو پیدا کنیم و از بین ببریمشون، حتی شاید کم‌تر!
آتوسا چشم درشت کرد و با خنده هوفی کشید.
- این مدت زیادیه!
الیاس گردنش را خاراند و خونسرد گفت:
- کسی نقشه‌ی بهتری داره؟
سام خلال‌دندانی که از صرف میوه هنوز در دهانش بود را درآورد و با لبخند زمزمه کرد:
- تو یکی از این پایگاه‌ها رو شناسایی کردی، پیدا کردن بقیه‌شون برات کار سختی نیست.
- اون‌ها از بقیه خبر ندارن. هیچ‌کدوم از پایگاه‌ها متصل و وابسته به‌هم نیستن، مستقلن اما یک هدف دارن.
همه حرف او را تأیید کردند و بلافاصله جشنی کوچک از حضور الیاس برپا کردند. نوشیدند و خندیدند، لیکن با وجود لبخند صمیمی‌شان، در سر افکار شومی را می‌پروراندند.
***
رژ قرمزرنگی را از روی میز آرایش برداشت و روی لبان قلوه‌ایَش کشید. شانه را که گرفت، با صدای زنگ بی‌حوصله آن را روی میز پرتاب کرد. همان‌طور که به سوی در می‌رفت، دکمه‌‌های پیراهن آبی‌اش را بست و از چشمی در به قد و قامت مردی را که پشت به او ایستاده‌بود نگاهی انداخت. لبخند عریضی زد و نفس داغش را فوت کرد. در را که باز نمود، با خوش‌رویی گفت:
-سلام، خوش اومدی.
مراد چرخید و نگاه سوزانش را به چشمان او دوخت.
- سلام!
لبخند کجی زد و کنار در ایستاد تا او وارد شود.
- می‌دونستم میای.
او کفشش را با یک جفت دمپایی بزرگ پشمی جابه‌جا کرد. آتوسا ابرویی بالا انداخت و لبش را گزید تا به او بی‌محابا نخندد؛ لیکن به‌جایش دست به سی*ن*ه شد و طلبکار گفت:
- اومدی ازم معذرت‌‌خواهی کنی؟
پسر چند قدمی به او نزدیک‌تر شد و گفت:
- معذرت خواهی؟! این رو باید از تو بشنوم.
چشم روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. هنگامی که چشم بر او گشود، با لبخند طنازی زمزمه کرد:
- هی، یادته وقتی برای اولین‌بار با هم دعوا کردیم به‌هم چی گفتیم؟
مراد دستانش را داخل جیب‌ کتش برد و به دیوار تکیه داد. با حالت خنثی‌ای سرش را تکان داد و گفت:
- نه! یادم نیست.
ضربه‌ای آرام نثار شانه‌های پهن او کرد.
- گفتیم هر دلخوری‌ای بینمون پیش بیاد باید با حرف زدن حلش کنیم؛ من از دستت عصبانیم، خیلی هم عصبانیم مراد! تو به من خ*یانت کردی. اگه می‌کشتنم چی؟! اون‌ وقت می‌خواستی چیکار کنی؟!
مراد لب برچید و گفت:
- تو هم به من... .
فاصله‌اش را تمام کرد و توی صورتش با صدای آرامی گفت:
- اشتباه کردم! بابتش خیلی متأسفم، ولی جونت رو به خطر ننداختم که، انداختم؟
مراد یک دستش را روی کمرش گذاشت و انگشتش را با غمزه بالا و پایین کرد.
- می‌دونی وقتی اون الیاس عوضی اومد و گفت که با شاهرخ نامزد کردی، چه حالی پیدا کردم؟ من... .
دستی روی صورتش کشید و با چشمان سرخ ملتهب‌شده‌ای ادامه داد:
- واقعاً دلم می‌خواست مرده باشم!
چشمان سیاه دختر، بغض‌کرده خیره‌ی او بود. دست وارفته‌ی مراد را که کنار بدنش غلتیده‌بود گرفت و روی قلبش گذاشت.
- قسم می‌خورم مراد، تموم اون لحظه‌هایی که پیش شاهرخ بودم یک ثانیه هم قلبم فراموشت نکرد. فقط فکر و ذهنم انتقام بود. حتی شاهرخ هم این رو فهمیده‌بود!
آتوسا که نگاه سردش را دید، آب گلویش را قورت داد و سری کج کرد و مأیوسانه لب زد:
- به هم دیگه بد کردیم، خیلی هم بد کردیم. باید هم رو ببخشیم نه؟
عاجزانه دستانش را روی بازوهای مراد کشید و با سکوت نگاهش کرد. مراد چشم از نگاه او برداشت و با بازدم عمیقی زمزمه کرد:
- چرا باید این کارو کنیم؟
لبخند مضحکی زد و انگشتانش را درون موی پسر فرو برد و با کرشمه گفت:
- چون دلمون برای هم تنگ میشه.
این را در حالی دم گوش او پچ زد که هرم نفس گرمش، پوست مراد را سوزاند. پسر ابرویی بالا داد و با یک تنه، آتوسا را کنار زد. هنوز با آن لحن سرد و نگاه خونسرد‌ از جبهه‌ی خود پایین نیامده بود.
- اومدم تا بهت بگم خضر می‌خواد ببینتت.
پشت به دختر کرد و خم شد تا کفش‌هایش را بپوشد. با به یاد آوردن وسواس آتوسا که همیشه مجبور به در آوردن کفش‌هایش می‌کرد، پوزخندی زد و به خود گفت: «حتی توی این شرایط دست از عادت‌هایی که بهم داده برنداشتم!»
- اگه از این در بری بیرون، دیگه راه برگشتی نیست. همه‌چیز بینمون تموم میشه.
کمر راست کرد و روی برگرداند. با دیدن اشک‌های آتوسا لبش را گزید و هوف بلندی کشید، چشم روی هم گذاشت و با طنین غم‌انگیزی رو به او صادقانه گفت:
- باور کن نیتم از اومدن به اینجا برطرف کردن دلخوری‌هامون بود، اما هر بار چشمم به چشمت می‌افته نمی‌تونم فراموش کنم! مشکل این‌که من مثل تو فکر نمی‌کنم آتوسا، فکر‌های ما دیگه یکی نیست و این خودش بهونه‌ی بزرگیه... .
جیغ بلندی کشید و دستش را به سو‌ی او دراز کرد. در حالی که خشم از چشمان تَرش فوران می‌کرد، غرید:
- خضر می‌خواد من رو ببینه تا از طریق تو مجبور به کاری بکنه که نمی‌خوام انجامش بدم، تو این رو می‌دونی مگه نه؟!
لحظه‌ای آرام گرفت تا تن نفس‌های بلندش را کوتاه کند، سپس آهسته زمزمه کرد:
- می‌دونی که دوستت دارم و نمی‌ذارم بهت آسیبی برسه، برای همین خونسردی، اما... اما اگه همه‌چیز الان برای من تموم بشه قسم می‌خورم دیگه هیچ قدمی برات برندارم!
مراد لبخندی زد و ناخودآگاه دستی به روی بانداژ کوچک روی گردنش گذاشت.
- حالا که فکر می‌کنم، اون دختری که بعد از من با شاهرخ به خاطر انتقام باهاش نامزد کرد؛ اون دختری که با الیاس هم‌دست شد و به نامزدش پشت پا زد و اون دختری که ادعای دوست داشتن می‌کرد، یک دختربچه‌ی پنج‌ساله بوده!
پوزخندش عمیق شد و از آتوسا روی گرفت. بی‌آن‌که عقب را نگاه کند با قدم‌های سنگینی در را پشت سرش بست و اما دختر، خیره به جای خالی او، صورتش را با دستانی لرزان پوشاند. همان‌طور که تلوتلوخوران به سمت اتاقش می‌رفت، در را به روی هم محکم بست و روی تخت نشست. آب گلو‌یش را به سختی قورت داد و به قاب عکس کوچکی که میان شمع‌ها روی میز آرایشی‌ جا خوش کرده‌بود، خیره شد. صورت باریک و پوست تیره‌ی مراد با آن ابروی منحنی‌شکلش که عجیب به چشمان طوسی کشیده‌‌اش ‌ می‌آمد، او را دوباره دلتنگش کرد! متعصب از این قرینه‌ی عشق و تنفر، بر خودش لرزید و روی قاب عکس خم شد. آن را گرفت و بلافاصله به سوی دیوار پرتاب کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
نگاهش به مرد گوژپشتی بود که دروازه‌ی در را برایش باز می‌نمود. چون عروسک کوکی پایش را روی گاز گذاشت و به سوی در ورودی ویلا راند. با دیدن جاده‌ی مقابلش از فکر بیرون آمد و لبخند ملیحی روی لبانش نشست؛ بوته‌های گل در سایه‌ی بلند درختان قد کشیده و جاده را به عطر بوی خوب خودشان درآورده‌بودند. او آب‌نمای آن‌جا را دور زد و روبه‌روی عمارت پارک کرد. نفس عمیقی کشید و از آیینه‌ی بغل، نگاه به صورتش انداخت. با وسواس تمام چتری‌اش را کنار زد و دستی روی ابروی پرپشت سیاهش کشید تا آن را از حالت خمیده بیرون بیاورد. چشمان گردش را به بالا چرخاند و آن ریمل‌ قدیمی‌ای که آثار دانه‌های ریز خود را به جا گذاشته‌بود را پاک کرد، لبان قلوه‌ایَش را با زبان خیس کرد و از ماشینش پیاده شد. با دیدن نبودن کسی، اخمی به ابرو داد و سر به بالا گرفت. عمارت گنبدی‌شکل الیاس با ستون‌های بلندش او را به یاد کاخ سپید می‌انداخت. پوزخندی زد و دستانش را داخل کت سیاهش راند، به کاپوت تکیه کرد و با خود گفت:
- مراد با اون اخلاق گندش ارزش دور زدن الیاس رو داره؟!
آهی کشید و از روی کاپوت بلند شد. با قدم‌های کوتاهی از پله‌ها بالا رفت که با صدای مرد غربیه‌ای از حرکت ایستاد‌.
- رئیس توی باغ پشتیه.
نگاهش را از بادیگارد کند و راه آمده را پس گرفت. از کنار‌ مرد کت‌وشلواری که عبور می‌کرد، ناگهان دستانش در دستان او حصار شد. مرد خم شد و جیب‌هایش را گشت. با اخم‌های کلفت و مذاق ترشش دستانش را روی گوش‌های او گذاشت و پایین آورد. آتوسا با ابروان بالارفته‌ای نگاهش می‌کرد. او چاقوای را از جیب مخفی کتش بیرون آورد و گفت:
- بازم چیزی هست؟
لبخند مضحکی زد و دستانش را رو به بالا گرفت.
- می‌تونی بیشتر بگردی.
بادیگارد پوزخندی زد و از کنار‌ش عبور کرد. آتوسا چشم در حدقه چرخاند و خطاب به او گفت:
- مطمئنی می‌خوای بری؟ شاید یک بمبی چیزی توی خودم کاشته باشم!
وقتی واکنشی از او ندید، ریز خندید و با آن کفش‌های پاشنه‌بلندش عمارت را دور زد. الیاس را دید که پشت به او، در تاریکی روی نیمکتی نشسته‌است. لبی برچید و کنار‌ش جای گرفت؛ وقتی نیم‌رخ او را از نظر گذراند لبخندی زد و گفت:
- تو همیشه همه‌ی مهمونات رو بازرسی می‌کنی؟
الیاس حتی نگاهش را از روی آن کلاه‌فرنگی بالای تپه برنداشت. تنها به آرامی لب زد:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
- اومدم بگم که... .
آهی کشید و دستان لرزانش را درون جیبش چپاند. چشمان طوسی مراد مدام جلوی چشمانش نقش ‌بسته‌بود. با خشم دندان سایید و با خود گفت: «برای اون همه‌چیز تموم شده آتوسا؛ خودت رو راحت کن!»
- بگی که؟!
وقتی چشمان وحشی الیاس را به خود دید، خنده‌ی هول‌زده‌ای کرد و بند نگاهش را از او کند. باز لبانش را خیس کرد و دستان عرق‌کرده‌اش را روی شلوار پارچه‌‌ایَش کشاند. دم عمیقی کشید و روی به او کرد و به سرعت گفت:
- خضر می‌خواد همین امشب بهت خ*یانت کنه، الان هم توی اون خونه‌ی بزرگ متروکه دارن برات نقشه می‌کشن؛ مراد، سام و خیلی‌های دیگه... .
الیاس بی‌آن‌که خمی به ابرو دهد، باز به آن آثار قدیمی خیره شد و زمزمه کرد:
- به نظرت چرا باید این کار رو کنن؟
آتوسا رد نگاه او را دنبال کرد و گفت:
- نظر من زیاد مهم نیست، نظر خضر اینه که پشت کردن به اسرافیل یک اشتباه محضه. می‌خواد بهش برگرده، اون هم با رو کردن دست تو، تا با این کار اعتبار گذشته‌ش رو به دست بیاره!
دستان بزرگ الیاس هنگامی که روی دستانش نشست، نفسش گرفت و با چشمانی درشت‌شده به نیم‌رخش خیره شد‌.
- چرا تو باهاشون همراه نشدی؟
او با جدیت کلام و خونسردی چشمانش به آتوسا خیره شد و گفت:
- داری به مراد خ*یانت می‌کنی، حواست هست؟
یک‌بار دیگر مکالمه‌های خودش و مراد را در آن آپارتمان کذایی‌ مرور کرد. به صراحت جواب داد:
- دوستش دارم، اما اون دوستم نداره. نامزدی من با شاهرخ رو به هیچ‌وجه نمی‌تونه ببخشه. کاملاً از من دور شده الیاس! خیلی خوب این رو حس می‌کنم و بدتر از همه این‌که نمی‌تونم کاری انجام بدم و به میلش راه بیام. مراد احمق شده و اصلاً براش مهم نیست که خضر اون رو وسیله‌ای قرار داده تا به خواسته‌هاش برسه. می‌دونی خضر بهم چی گفت؟ گفت اگه بهش خ*یانت کنم به مراد آسیب می‌‌رسونه، اما من این کار رو می‌کنم چون نمی‌خوام با اون اسرافیل عوضی یکی بشم.
با حالت زاری روی صورتش دست کشید و گفت:
- اون پدر من رو کشت! و از لحاظ دیگه، تو قوی‌تر از خضری. تو می‌تونی هوای من و مراد رو داشته باشی، درسته؟!
سکوت الیاس او را به وحشت واداشت. الیاس پس از مدت کوتاهی به آرامی ضربه‌ای به شانه‌اش زد و از جای خود بلند شد. با لبخند گشادی گفت:
- بریم برای تسویه حساب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
ریز خندید و شانه‌به‌شانه‌‌ی او به سوی در ورودی رفت. با تعجب به محافظ‌های الیاس خیره شد که به صف دورتادور عمارت ایستاده‌بودند. هوفی کشید و درون خودرو کنار او نشست. چیزی نگذشته‌بود که با صدای الیاس از فکر بیرون آمد:
- تو توی پول‌شویی و دور زدن خیلی مهارت داری آتوسا، اما مطمئنی می‌خوای به همین روند ادامه بدی و به عنوان یک خلافکار بمیری؟
به آرامی روی چرخاند و نگاه به پیراهن سفید او کرد. بی‌آن‌که چشمانش را بالا بیاورد، در همان حال لب زد:
- این راهیه که انتخاب کردم.
الیاس یک‌تای ابرو‌انش را بالا برد و به پیاده‌رو خیره شد. با پوزخند روی لب‌هایش زمزمه کرد:
- داری اشتباه می‌کنی!
آتوسا اخمی کرد و غرید:
- مثل این‌که ما توی یک جاده‌ایم، نظرت در مورد خودت چیه؟!
- تو امیدواری به مراد؛ به آینده‌ت! مرگ برای تو خیلی گرون تموم میشه.
- برای تو چی؟
الیاس شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- اگه من همین الان هم بمیرم، اصلاً برای خودم هم مهم نیست.
آتوسا پوزخندی زد و سرش را تکان داد:
- به‌خاطر این‌که عاشق نیستی. امیدوارم یک روزی طعم عشق رو بچشی.
هنگامی که از اتوبان گذشتند و وارد جاده‌ای باریک شدند، دیگر چیزی جز خاک‌ریزه‌ و تپه‌های سنگی نمی‌دید. آسمان شب تنگ در قفس ابرهای سفیدی بود که تنیده در گریبان ماه به سر می‌بردند. دستانش را از پنجره‌ی اتومبیل بیرون آورد که باد سرمستانه از لابه‌لای انگشتانش هو کشید. خودرو ناگهان ایستاد و او تعادلش را با گذاشتن دو دستش روی پشتی صندلی حفظ کرد. چاک روی لب‌هایش ماسیده‌بود و قلبش بی‌قرار به سی*ن*ه کوبیده می‌شد.
لبش را گزید و به الیاس نگاه کرد که در حال پر کردن خشابش بود. صورتش باز به حالت بچگی هنگامی که اسلحه می‌دید، شروع به تیک زدن کرد. آب‌ گلویش را بلند قورت داد و با لبخند تصنعی مرتعش‌شده گفت:
- هنوز که نرسیدیم! چرا... .
الیاس به خونسردی ماشه‌اش را کشاند و روی پیشانی عرق‌کرده‌ی آتوسا گذاشت. با همان نگاه خنثی‌اش، نگاه به چشمان وحشت‌‌زده‌ی آتوسا کرد که از ترس خشکش زده‌بود و رنگ از صورتش پریده‌بود. با تعجب لب زد:
- می‌خوای من رو بکشی؟!
الیاس پوزخندی زد و گفت:
- معلوم نیست؟
نگاه دختر از حالت شوکه‌شده قفلش باز شد و به رنگ دیگری در آمد؛ خنده‌ی کش‌دار دخترانه‌اش در فضای ماشین پیچید و گفت:
- بذار حدس بزنم الیاس‌خان، اون سؤال‌هایی که در موردم پرسیدی بی‌مورد نبودن، نه؟ تو داشتی بهش فکر می‌کردی؛ به این‌که اگه مغزم رو سوراخ کنی بعدش چه اتفاقی می‌افته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
لب‌های خشکش را با زبان تر کرد و نگاه از او برید. تیک صورتش خوابیده‌بود و دیگر رنگی از نگرانی پیدا نبود، حدأقل نه به روی ظاهرش.
- واقعاً عالی شد! اما یادت باشه اگه اون تیر ازش خارج بشه، بالاخره یکی هست که بیاد سراغت، نه؟
الیاس لبخند کج‌ومعوجی زد و سر اسلحه را پایین گرفت.
- مثلاً مراد؟ فکر می‌کردم باهاش تموم کردی.
او ابرو‌یی بالا داد و با چاشنی‌ای از تمسخر، گفت:
- به من که اعتماد نداری، پس چرا تا اینجا اومدی؟
الیاس سری کج کرد و با سکوت خیره‌اش شد. آتوسا دمغ‌شده طوری که گرما از صورتش بلند می‌شد، دکمه‌ی یقه‌اش را باز کرد و در همان حال گفت:
- می‌خوای چی بشنوی؟!
- اعتراف کن با خضر دست‌به‌یکی کردی که من رو از خونه‌م بیرون بکشی تا اون‌ها راحت وارد بشن، اسنادی رو هم که بر علیه اسرافیل داشتم رو به چنگ بیارن؛ درست نیست؟
بزاقی در گلو نداشت تا قورتش دهد. نسیم سردی وزیده می‌شد و موی روی پیشانی الیاس را به بازی گرفته‌بود. او تنها به همان نقطه خیره شده‌بود و احساس می‌کرد روی صندلی چوبی که مقابلش بازی شطرنج چیده شده‌است نشسته؛ درمانده مانده‌بود که کدام مهره را حرکت بدهد، لیکن یک اشتباه مساوی با مرگ او بود!
- اگه حقیقت رو بگی من نمی‌کشمت.
چشمان سیاه و درشتش از پیشانی او کنده شد و به پایین لغزید. در حالی که مردمکش می‌لرزید، آهسته زمزمه کرد:
- حقیقت اینه که همیشه حق با اونی هست که اسلحه‌ش پره، و من هم همیشه پشت حرف حقم.
هنگامی که صدای خنده‌ی بریده‌بریده‌ی الیاس را شنید، نفسش سخت از سی*ن*ه بیرون آمد. لبخند مضحکی زد و سعی بر این کرد که همراه او بخندد. پسر اسلحه را کنار گذاشت و ضربه‌ای آرامی نثار شانه‌ی آتوسا کرد، همان‌طور اشاره‌ای به راننده کرد که به راه افتد. آرام گفت:
- امیدوارم حق با تو باشه. من فقط یک‌بار اعتماد می‌کنم!
لبخندی زد و تا مقصد جز سکوت نطق دیگری به زبان نیاورد. هنگامی که خودرو‌ها روبه‌روی آن ویلای متروکه ایستادند، سهیل از ماشین پیاده شد و به آتوسا نگاه کرد که از سرجایش تکان نمی‌خورد.
- نمی‌خوای بیای پایین؟
او با نفس‌های بلندی که می‌کشید، سرش را بالا گرفت. با تردید چرایی گفت و از ماشین پیاده شد.
آتوسا از سوز سرمای ترس، خودش را به آغوش کشاند و به دنبال او کنار در ایستاد. مردانی از دیوار خانه بالا رفتند و در را برایشان باز کردند.
- انگار سیم برق رو دزدیدن!
محافظ این را گفت و چراغ‌قوه‌ای را روشن کرد. الیاس دستانش را داخل شلوارش فرو برد و به ساختمان نیمه کاره‌ی آن‌جا خیره شد که از قسمت سالم آن نور ضعیفی می‌آمد.
- عجیبه، انقدر ساکت!
دختر دهانش را باز نکرده‌بود که در سالن به شدت باز شد و مراد با آن پیراهن جذب براقش از پله‌ها سرازیر گشت. در حالی که پشت سرش چندین بادیگارد قدم می‌گذاشتند، روبه‌روی الیاس ایستاد و با آن چشمانی که در تاریکی برق می‌زد به آتوسا خیره شد.
- فکر این رو می‌کردم که دوستم داشته باشی تا اون رو این همه راه بکشونی؛ ازت متشکرم بانو.
الیاس چشم روی هم گذاشت و سرش را خم کرد. با صدای گرگرفته ‌‌‌‌‌‌‌‌گفت:
- آفرین آتوسا! آفرین.
دستش را از جیبش بیرون کشاند که بادیگاردهای مراد فیگور یک شلیک را گرفتند! او به آرامی پوزخندی زد و سیگار قطوری را به لب گرفت. در حالی که لنز‌های قرمزی جای‌جای بدنش نشسته‌بودند، فندک طلایی‌اش را بیرون آورد و زیرش را روشن کرد. هاله‌ای سفید دورتادور صورتش پرده بست. به مردانی خیره شد که روی پشت بام با قناسه‌شان خوابیده‌بودند.
- بیا این‌جا پیش من آتوسا؛ نگران الیاس نباش. کافیه یک حرکت کنه تا خودش و بادیگارداش ترور بشن، بیا عزیزم!
آتوسا به دستان درازشده‌ی مراد نگاه کرد. عرق‌های ریز و درشتی از پیشانی‌اش می‌چکید. لبش را گزید و با سری خمیده از کنار الیاس عبور کرد. بوی عطر سنگین الیاس نفسش را بند می‌آورد، می‌توانست نگاه تیزش را از گوشه‌ی چشم ببیند. دستان لرزانش را به دستان مراد داد و نیمی از تنش را پشت شانه‌های ستبر او پنهان کرد. با همان حال زارش نالید:
- متأسفم الیاس، خضر مجبورم کرد. اون گفت اگه این کار رو نکنم مراد رو می‌کشه!
الیاس در گلو خندید و پک عمیقی به سیگارش زد.
- خضر مراد رو بکشه؟ نامزدت رو دست کم گرفتی؟
آتوسا به کندی سرش را چرخاند و به نیم‌رخ مراد خیره شد. لبخند نصف‌ونیمه‌ی او قلبش را چرکین کرد. پوزخندی زد و قدمی فاصله گرفت. در حالی که چشمانش ریز شده‌بودند، لب زد:
- اون راست میگه مراد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- ببریدش توی ماشین، دست‌هاشم ببندید.
قطره‌ای اشک از گونه‌اش به پایین چکید. لبش را گزید و به الیاس خیره شد که چندین مرد در حال بستن دستانش بودند. نگاه خیره‌اش به پوزخند روی لب‌های او بود. الیاس نوچی کرد و قبل از این‌که آن مردان به سمت در هلش دهند، سری چرخاند و رو به آتوسا گفت:
- بیچاره آتوسای کوچولو؛ بازم به بازی گرفتنش!
هنگامی که افراد الیاس را در واگن ماشین جای دادند، مراد با قدم‌های کوتاهی از سنگ‌ریزه‌ها گذشت و روبه‌روی آتوسا ایستاد.
- نمی‌خوای همراه من بیای؟
او آب‌گلو‌یش را قورت داد و با نگاه تندوتیزی سرش را بالا گرفت. مراد مثل همیشه چندین دکمه‌ی بالا تنه‌اش را باز گذاشته و موهایش را به سمت چپ مایل کرده‌بود. نفس عمیقی کشید و بوی عطر تلخ او را به سی*ن*ه‌اش سپرد. لبخند ریزی زد و گفت:
- همه‌چیز دروغ بود، آره؟ داشتی نقش بازی می‌کردی. وقتی روی صندلی نشستی، دست‌وپا بسته و زخمی؛ یعنی همش یک بازی بود؟!
مراد دستانش را روی شانه‌ی او گذاشت. نگاه کوتاهی به کت‌وشلوار او انداخت و بعد تمام اجزای صورت آتوسا را کنکاش کرد. لبخند گشادی زد و انگشتانش را داخل موی او فرو برد. در حالی که سعی می‌کرد آن چتری‌ها را پشت گوشش راند، لب زد:
- الان که نگاهت می‌کنم آتوسای خودم رو می‌بینم. دختر شیرین من؛ دلم برای خودت خیلی تنگ شده‌بود. مدام می‌ترسیدم من رو نادیده بگیری.
صورتش را قاب گرفت و بی‌توجه به چشمان اشکی او بوسه‌ای به پیشانی‌اش نشاند و از زیر دندان‌های کلیدشده‌اش غرید:
- اگه پسم می‌زدی می‌کشتمت آتوسا، به روح مادرم که می‌کشتمت! اما الان متأسفم، متأسفم که عشق تو رو دست کم گرفتم. فکر می‌کنم دیگه بی‌حساب شدیم نه؟
خندید و او را به آغوش کشاند. آتوسا نگاه به خودرو‌هایی کرد که در دل تاریکی به حرکت در آمده‌بودند. دستانش را به آرامی بالا آورد و پشت کمر مراد گذاشت. همان‌طور که نگاهش به خودروی سفیدی بود که الیاس را می‌برد، زمزمه کرد:
- قول بده دیگه هیچ‌وقت دروغ نگی، چون اون وقت این منم که می‌کشمت.
مراد حصار دستانش را تنگ کرد و اوهومی زیر لب گفت.
- الیاس رو چی؟ اون رو می‌کشید؟
- خضر میگه باید به مالاگاسی‌ها بسپاریمش، قراره در کنار اون‌ها بهش خوش بگذره.
وارد ویلای سوت‌وکور الیاس که شدند، همه چیز به طرز مشکوکی آرام و تاریک بود! آتوسا دلش حسابی شور می‌زد که لحظه‌ای دستان مراد را رها نمی‌کرد، اما برخلاف رنگ پریده‌ی دختر، مراد با لبخندی گشاد از خودرو پیاده شد. همین که او با کمکش بیرون می‌آمد، زمان به دور تندی افتاد. هنوز در حالت خمیده یک پایش به روی زمین و دیگری بر کف خودرو می‌بود که با صدای شلیک ‌و هل دادن ناگهانی، مراد سست‌شده به در ماشین کوبیده شد! چندی طول کشید که از حالت خواب و گنگی بیرون آمد. به کندی دستگیره‌ی در را بالا و پایین کرد؛ انگار که قفل شده‌بود و خبری از مراد هم نبود. با شلیک گلوله‌ها یکی پس از دیگری جرئت بلند کردن سرش را به هیچ‌وجه نداشت. همین که در باز شد، خودش را به بیرون پرتاب کرد. مرد مقابلش سرش را خم کرده به روی او فریاد زد:
- ما رو محاصره کردن، ولی اگه مواظب باشیم می‌تونیم از توی باغ فرار کنیم!
بی‌توجه نگاهی به دور و اطراف انداخت. سیاهی شب چشمانشان را کور کرده و افرادشان تنها از صدای شلیک و نور فشنگ جبهه گرفته‌بودند. او دست‌پاچه از دیدن مراد که کمی آن‌سوتر در حال پر کردن خشاب می‌بود، بی‌توجه به پسر که راه فرار را برای خودش شرح می‌داد، به سوی او دوید. مراد سرش را که بالا برد، با دیدن آتوسا چون تیری از فشنگ به سوی او پرتاب شد. سرش را به سی*ن*ه‌اش چسباند و تن نحیف دختر را در میان بازوانش پنهان کرد. آتوسا با افتادن وزن او و سنگینی تنش، بهت‌زده تلوتلوخوران از پشت به روی زمین غلتید. شانه‌اش از فرط فشار انگشتان مراد به درد آمده که با تقلا لب زد:
- مراد خوبی؟!
با حس لزجی و خیسی شکمش، در همان حالت طاق‌باز گریه‌کنان فریاد کشید:
- تو تیر خوردی!
از شنیدن صدای خس‌خس و سست‌شده‌ی مراد، چیزی درونش فرو پاشید که هق‌هق‌کنان او را محکم‌تر از قبل به آغوش کشاند.
- ت... تو راست گفتی، الیاس من رو می‌کشه. او... اون از نقشه‌مون باخبر بود!
دستانش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌‌ی او گذاشت تا تن سنگین مراد را از روی خود بلند کند. در حالی که نفس کم آورده‌بود، به مردانی خیره شد که در آخرین قطره‌های خونشان جبهه‌ی خود را نگه داشته‌بودند و پشت ماشین‌ها‌ی وارونه شلیک می‌کردند. شوری عرق با اشک چشمانش یکی شده‌بود و از چانه‌ی باریکش می‌ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
به هر مشقتی که بود مراد را کنار زد و روی زمین نشست. یک لنگه‌ی کفش پاشنه‌بلندش در هیاهوی تیراندازی افتاده و لباس بر تنش با خاک یکسان شده‌بود. آن شال حریر گم گشته‌بود که موهای آزاد سیاهش به هر سو می‌دوید. دندان بر هم سایید، در حالی که کفش قرمزش را از پا در می‌آورد گفت:
- مهم نیست، بلندشو باید فرار کنیم!
کفش را به سوی تپه‌های سیاه آن‌جا پرتاب کرد و به سوی مراد سر چرخاند که در همان حال خشکش زد! نیم‌رخ مراد روی چمن برگشته‌بود که تنها یک رخ خون‌آلودش پیدا بود. اخمی به ابرو داد و عصبی شانه‌‌اش را تکان داد؛ حین ریختن اشکانش بریده‌بریده‌ گفت:
- پا... پاشو... مراد! باید بر... بریم... !
دستی روی صورتش کشید و به سرعت از جای خود برخاست. دولا با پایی برهنه روی چمن‌های باغ تلو‌تلو می‌خورد و سعی می‌کرد تن او را با خود هم‌گام کند، در حالی که بدن مراد به آرامی کشال می‌شد. دستان لرزانش از زیر شانه‌های او سست شد که بی‌صدا فریادی زد و روی زمین غلتید. طنین نفس‌های او در گوش شب بلند می‌پیچید و بغض‌کرده، سعی در خفه کردن آن بود. آخرین تقلایش را هم کرد که او را پشت دیوار کلاه‌فرنگی پنهان کند، کتش را از تنش بیرون آورد و روی زخم شکم مراد فشار داد. در حالی که سر او را روی پاهایش می‌گذاشت، زمزمه کرد:
- مرد قوی من، دووم بیار!
نفس عمیقی کشید و به دور و اطرافش خیره شد. آدم‌های اجیرشده‌ی مراد روی شکم و طاق‌باز بر کنار درختان سرو آن‌جا جان داده‌بودند؛ بوی خون و دود اسلحه هنوز هویدا بود. هنگامی که خیسی چیزی روی گونه‌هایش احساس کرد، به خودش آمد و اشکانش را با دستان خونی‌اش پاک کرد. دماغش را بالا کشید و به روی مراد خیره شد؛ چشمان او بسته بود و دستانش سرد! باز سوز تیزی بغض گلویش را پاره کرد که نم‌نم اشک‌هایش شروع به ریختن کردند. نفس‌نفس‌زنان، نجواگونه در گوش او گفت:
- ما زنده می‌مونیم، بهم قول بده! ما از اینجا میریم مرادم، ما نجات پیدا می‌کنیم.
- اون مرده!
با سنگینی سایه‌‌ی بالای سرش، گرمای نگاهش توخالی شد؛ به کندی سرش را بالا گرفت. الیاس را دید که قامت بلندش در تاریکی پنهان شده و جز نگاه براقش چیزی پیدا نبود. خندید و فریاد کشید:
- تو مرادم رو کشتی، تو!
چشمانش را بست و بلندبلند زیر گریه زد. چهارستون بدنش می‌لرزید و قلبش داغ کرده‌بود. در میان هق‌هق‌هایش گفت:
- م... من... منو هم بکش... !
دستان الیاس بالا رفت و اسلحه درست روی پیشانی نم‌دارش نشست. آتوسا چشمانش را با خشم باز کرد و گفت:
- به زودی تو رو توی جهنم می‌بینم!
الیاس چشم روی هم گذاشت و با تمنا به همراه چاشنی تمسخری لب زد:
- لطفاً برام جا بگیر.
چیزی نگذشت که ماشه را کشید، اما هنگامی که گرمای عرق به روی پیشانی سردش را احساس کرد، پلکان لرزانش را باز کرد و متعجب به او خیره شد که اسلحه را غلاف کرده‌بود. چشمان سرخش را بست و آهی کشید. در همان حال گفت:
- چرا؟ چرا منو نمی‌کشی؟! مگه نگفتی فقط یک‌بار اعتماد می‌کنی؟!
او روی زانو مقابل آتوسا نشست، موی روی پیشانی عرق‌کرده‌‌اش را کنار زد و نم چشمانش را گرفت. با خونسردی گفت:
- به شاهرخ قول دادم تو رو نکشم.
نفس در سی*ن*ه‌ی او حبس شد! از عرض شانه‌ی الیاس، شاهرخ را دید که نزدیکش می‌آمد؛ درست مثل مرادش لباس سیاه جذبی به تن کرده و موی خود را دم‌اسبی بسته‌بود. چشمان درشت سیاهش چون گربه‌ی وحشی‌ای می‌درخشید؛ آب گلویش را به سختی قورت داد و بازوی بی‌جان مراد را محکم گرفت. آن مرد بلندقامت در کنار الیاس ایستاد و نگاه تب‌کرده‌اش را به او دوخت.
- هیچ باور نمی‌کردم اگه با چشمای خودم نمی‌دیدم! الیاس، پسر اسرافیل، داره بهش خ*یانت می‌کنه!
این را گفت و بلندبلند خندید؛ چشمان ریزشده‌اش را به سوی آتوسا که زانوی غم به آغوش کشیده‌بود کشاند و اخمی به ابرویش نشاند. اشاره‌ای به بادیگاردش کرد و گفت:
- این دختر رو ببر توی ماشین.
او در حالی که صورتش از عصبانیت تیک می‌زد، دستش را نامحسوس در جیب مراد فرو برد و چاقوی داخلش را بیرون کشید. به سنگینی از جای برخاست. چشمان سرخش بند نگاه شاهرخ بود که در همان لحظه چراغ‌های سرتاسر باغ روشن شدند. نور به تندی چشمان‌شان را بست، اما او فرصت را غنیمت شمرد، تیزی چاقو را بالا گرفت و به سوی شاهرخ هجوم آورد. چیزی نمانده بود که مماس پیراهن او شود که یک‌آن دستان الیاس او را پس کشاند. شاهرخ با تعجب چشم درشت کرد و به صحنه‌ی مقابلش که به رویش دهان‌کجی می‌کرد خیره شد؛ آتوسا دیوانه‌وار در آغوش الیاس ضجه می‌کشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
تاپی که به تن داشت خیس و نمناک بود و تیرگی خون مراد بر روی آن دیده می‌شد. از سر شانه‌های برهنه‌اش تا گردن، موی سیاه کوتاهش برق می‌زد؛ شوری عرق روی تنش حسابی تاپش را جذب کرده‌بود. رگ‌های ریز روی شقیقه‌ی شاهرخ باد کرد و اخم ترشش رو به غلیظی رفت. از فیگور خود که بر ستون کلاه‌فرنگی تکیه کرده‌بود در آمد و فریاد کشید:
- الیاس مراد رو کشته! به من حمله می‌کنی شل‌مغز؟!
دستش را به سمت بادیگارد دراز کرد. در حینی که دختر در آغوش سرد و خشن الیاس بی‌تاب تقلا می‌کرد که جز موهایش چیزی تکان نمی‌خورد، بادیگارد اسلحه‌اش را به دست شاهرخ داد. او از کولی‌بازی‌های آتوسا چشم برداشت و نگاه به کلاشینکف دستانش کرد؛ چشم روی هم گذاشت و از زیر دندان‌هایش غرید:
- نکبت کتت رو بده.
مرد کتش را به سرعت از تنش بیرون آورد و به دست او داد. شاهرخ بی توجه به جیغ‌هایی که تنها چندین کلمه‌ از تمامی جملات نامفهومش به گوش می‌رسید:
- ... رفیقت بود... چطور تونستی خ*یانت کنی... .
از مچش گرفت و کت را روی شانه‌اش انداخت. او را تا چند قدمی همراهی کرد که از فریاد‌های گوش‌خراشش به ستوه آمد! آتوسا را چون پر کاهی به‌سوی بادیگارد‌هایش هل داد. به جای خودش، نگاه تیز و برنده‌اش هنگامی که دختر تلو‌تلو می‌خورد و از باغ بیرون می‌رفت در کنارش قدم برداشت؛ دختر از جلوی چشمانش محو شده‌بود اما هنوز حضور سوت صدای غم‌زده‌اش در گوش شاهرخ زنگ می‌زد. با عصبانیت انگشت کوچکش را روی لاله‌ی گوشش گذاشت و هیستریک آن را تکان داد. الیاس با پوزخند در کنارش ایستاد و گفت:
-تو واقعاً عاشقشی؟
او ابرویی بالا داد و از جیب شلوارش جعبه‌ای بیرون آورد، یک لوله‌ی کاغذ باریک از آن بیرون کشید و به لب گرفت. زمزمه‌وار گفت:
- کی؟ کاکتوس؟ هوم.
آن کاغذ و محتویات داخلش را به آتش کشاند و به سوی جسم بی‌جان مراد رفت. لگدی به شکمش زد و روی تن او نشست.
- من، این و کاکتوس از بچگی باهم بزرگ شدیم.
نگاه به چشمان بسته‌ی مراد که تهی از زندگی بود، کرد و لب زد:
- خرشانس بود؛ تا آخرین لحظه اون رو داشت!
پک عمیقی کشید و سرخوش دودش را بلعید، الیاس نگاه از گل دستان او گرفت و به افرداش خیره شد که درحال پاک‌سازی اجساد بودند. با صدای گرفته‌ی شاهرخ سری چرخاند و خنثی نگاهش کرد.
- خ*یانت! همه‌ی این‌ آدم‌ها برای خ*یانت مردن و اما تو هم می‌خوای خ*یانت کنی! پس چه فرقی با این مرده‌ها می‌کنی؟
دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و شانه‌ای بالا انداخت.
- خ*یانت نبود که این‌ها رو به کشتن داد. تک‌تک این آدم‌ها نمی‌دونستن با کی می‌جنگن و برای چی می‌میرن.
شاهرخ از فرط خنده شانه‌هایش بالا و پایین شد. سرش را بالا گرفت و گفت:
- چرند نگو بچه! این‌ها برای پول مردن و تو هم برای پول می‌میری.
الیاس که از گوشه‌ی چشمانش نگاهش می‌کرد، با پوزخند روی برگرداند و فاصله را از بین برد. مقابل شاهرخ روی زانو نشست و گفت:
- تو برای چی گذاشتی مراد رو بکشم؟ پول؟ پول چیزی نیست که من می‌خوام.
شاهرخ بادی به گونه‌اش داد و با تمسخر آن را روی صورت الیاس فوت کرد. در حالی که از لحنش خشم می‌بارید گفت:
- من مراد رو به حال خود احمقش رها کردم، توی مرگش هیچ دخلی نداشتم.
الیاس با ابروی بالارفته سری تکان داد و آهی در گلو کشید. هنگامی که از جایش بلند می‌شد، تنها با یک جمله او را ترک کرد:
- رهاش کردی در حالی که می‌دونستی می‌خوام بکشمش؛ این دونستن تو رو شریک جرم حساب می‌کنه!
***
(دوساعت قبل)
عماد، آن مرد چاق، از هیجان زیاد سر از پایش نمی‌شناخت. در حالی که با شکم گردش تلوتلو می‌خورد در کنار خضر نشست؛ چشمان پف‌کرده‌اش را گشاد کرد و لبخند ریزی زد که گونه‌ی صورتی‌رنگش بالا آمد.
- هی پیرمرد، حواست به سامیار و سام هست؟
سکسکه‌ای کرد و فرق سر کچلش را خاراند؛ ادامه داد:
- اون دوتا خیلی بهت بد نگاه می‌کنن.
خضر از جایش بلند شد و نگاه به طبقهٔ بالا کرد؛ آن دو در میان هیاهوی افراد ایستاده‌بودند و در گوش هم پچ می‌زدند.
- چی میگید به همدیگه؟ چرا افرادتون علاف ایستادن؟!
سام به نرده‌ی چوبی آن‌جا تکیه کرد و به پایین نگاهی انداخت. خضر را دید شاکی که با اخم ترش‌کرده‌ای ایستاده؛ ابرویی بالا داد و گفت:
- الان نیم‌ساعته داریم می‌گردیم اما... .
- اسنادی این‌جا نیست!
این صدا متعلق به سامیار بود که خشمگین پله‌ها را دوتا یکی می‌کرد، با قدم‌های محکمی خودش را به خضر رساند و فریاد کشید:
- دروغ گفته باشی، خودم تو رو می‌کشم و تحویل الیاس میدم!
- هی؟!
نگاه خضر و سامیار سمت عماد چرخید. او پکی به سیگارش زد و از زیر لب‌ کبودشده‌اش گفت:
- سامیار، دهنت رو ببند! من به این پیرمرد اعتماد دارم، همه چیز عالی میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
عماد خندید و دستش را روی شکمش گذاشت. در حالی که چشمانش بسته می‌شد، آهسته زمزمه کرد:
- عالی میشه، عالی!
سامیار نگاه تیز و برنده‌اش را از روی او کند و باز به چشمان خضر خیره شد.
- اگه تا چند دقیقهٔ دیگه پیدا نشه... .
- پیداش کردم!
در حالی که مبارزی برگه‌ای به دستانش بود، با روی گلگون‌شده، باز فریاد کشید:
- اسناد دست منه.
هر سه‌نفر به سوی آن مبارز شتافتند؛ چه عمادی که خماری از سرش پریده‌بود و چه سام و سامیاری که اخم‌هایشان به لبخندی گشاد مبدل شده‌بود. همه‌ی محافظان از اتاق‌ها بیرون آمدند و وسط سالن جمع شدند. خضر بی‌‌سروصدا به سوی در خروجی رفت، همین که پایش را به بیرون گذاشت در محکم به‌هم بسته شد.
در همان حین سامیار سرش را بلند کرد و با ابروهای بالارفته از فرط تعجب گفت:
- اینجا چه خبره؟!
به طور ناگهانی‌، افرادی که کنار دیوار‌ها ایستاده‌بودند روی زمین غلتیدند! سام شال‌گردنش را دور دهانش پیچاند و فریاد کشید:
- دارن گاز پخش می‌کنن، جلوی تنفستون رو بگیرید! از کنار دیوار بیاین این طرف، همه وسط جمع بشین!
عماد بی‌توجه با چشمان خمار روی مبل دراز کشید، در حالی که آهسته زمزمه می‌کرد:
- همه‌چیز عالی میشه، عالی!
سامیار ناباور به خضر خیره شد که از آن‌سوی پنجره با لبخندی مرموز ایستاده‌بود. اسلحه‌اش را بیرون کشید و به مقصد متلاشی شدن سر خضر ماشه‌اش را خالی کرد، لیکن حتی شیشه جز خراشی کوچک برنداشت! سام با نگاهی مضطرب دست برادرش را کشید و او را داخل حصار آورد. مردانی ماسک‌دار از طبقهٔ بالا به آن‌ها شلیک می‌کردند؛ سام که در مرکزشان ایستاده‌بود فریاد کشید:
- باید بریم بالا، باید ماسک‌های اون‌هارو بگیریم!
سامیار که معلوم نبود خون چه کسی به صورتش پاشیده شده‌بود، گفت:
- نه، باید در رو بشکنیم!
- لعنت بهت! اون‌ها زیادن، بیرون هم هستن؛ اگه بریم بالا شانس بیشتری داریم.
این را گفت و به سمت بالا شلیک کرد. همه‌ی افراد، خواه ناخواه به نطق برادر بزرگ‌تر راه را کج کردند و به‌سمت در حمله‌ور شدند، در حالی که از پشت، حصار مدام کوچک‌تر می‌شد و افراد بیشتری می‌مردند! سام که دیدی به برادرش نداشت، در حالی که خفه می‌شد، چشمانش را بست و با زانو روی زمین افتاد؛ دیگر نایی در تن نداشت! وقتی سرش را بلند کرد تنها خودش بود که هنوز نفس می‌کشید. افراد چون مداری دورش افتاده‌بودند. برادر را دید که کف از دهانش ریزش می‌کرد، اما با این حال دستش را به سوی او بالا برد و زمزمه کرد:
- سا... .
سامیار هنوز حرفش کامل نشده‌بود که نگاه گرمش خاکستر و تهی شد. اشک از گوشه‌ی چشم سام جوشید؛ شال‌گردنش را از دور دهانش باز کرد و نگاه به مردی ماسک‌دار انداخت که بالای سرش ایستاده‌بود.
- اسرافیل یک روزی الیاس رو می‌کشه، هیچ‌ک.س زنده نمی‌مونه.
این آخرین جمله‌ای بود که به زبان آورد، چرا که کف از دهان او هم پاشیده شد و با چشمان بسته روی زمین غلتید. آن مرد از کنار‌ش گذشت و ماسکش را در‌آورد. خضر در را به رویش باز کرد.
- سیروس، متحدین اومدن و گفتن الیاس خبرشون کرده؛ این درسته؟
پسر خیره به چشمان سروش شد که چند قدمی دورتر ایستاده‌بود، لبخندی زد و سرش را تکان داد.
- درسته.
- این خضر پیر، جزو ما بود!
دستان سروش را گرفت و سلام داد.
- البته، همه‌چیز از اول یک نقشه بود، توطئه‌ی خضر فقط برای شناختن افراد خائن شروع شد؛ خوشحالم جزو متحدین واقعی هستی.
سروش خندید و دست دور گردن خضر انداخت.
- شیطون ما شدی! وقت خواب با الیاس چای می‌نوشی و دسیسه می‌چینی و وقت بیداری ما رو بر علیهش تشویق می‌کنی؟
خضر تنها لبخند زد و به در ورودی خیره شد. دستانش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت:
- هنوز یک‌نفر مونده تا بمیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین