- Aug
- 349
- 3,915
- مدالها
- 3
***
(رویا)
از ماشین پیاده شد و کمرش را خم و راست کرد. در حالی که گرفتگی عضلاتش را میگرفت رو به سهیل غرید:
- اگه کمی سریعتر رانندگی میکردی الان به جای یه ساعت، نیم ساعت توی راه بودیم.
خندهی ریز او را که شنید، اخمی کرد و عمیق به چشمانش خیره شد.
- چطورم؟ خیلی شلخته شدم؟
این سکوت را در میان لبخند مبهمش دوست نداشت. اینگونه زوم شدن، آنهم انگار فرد مورد علاقهاش روبهرویش است؛ بدون شک یکی از دروغهای روزمرهی او بود. هرچه بیشتر با او وقت میگذراند، بیشتر میترسید؛ چرا که هر آن منتظر روی ترسناکش بود؛ اما چنان مهربانی نشان میداد که رویا به این مهر کمکم عادت میکرد و همین وابستگی برایش از ترسناک هم وخیمتر بود!
سهیل: باید ماسک بزنی.
رویا رأس نگاه او را دنبال کرد و به دو زوجی رسید که با ماسک روی صورتشان وارد ویلا شدند.
- عجب! قبلاً اینطوری نبود.
در آن تاریکی وقتی گوشیاش را روشن کرد، نور به روی صورتش سایه انداخت و چشمانش برق زد. سهیل هنوز با همان گیرایی نگاهش به او خیره شده بود.
- خدای من! پس بگو چرا نوشته بالماسکه... من خیلی گیجم.
سهیل: برو جلوی درب، ببین بدون ماسک اجازه میدن بری.
- چرا من برم؟
سهیل شانهای بالا انداخت و بساط سیگارش را به راه کرد.
سهیل: چون تو این اشتباه رو کردی.
با قدمهای سنگین به سمت دروازهی طلایی که چندین مرد با کت و شلوار ایستاده بودند، روانه شد. به سمت کوتاهترینشان که هم قد خودش بود رفت و گفت:
- آقا، بدون ماسک هم میشه بریم داخل؟
در زیر چراغ چشمان آن مرد همچون گربهی وحشیای به نظر میرسید. او با نگاه خریداری سرتاپای رویا را رصد کرد و گفت:
- میتونم یکی بهت بدم.
لبخند بشاشی زد و به پشت سرش نگاهی انداخت تا اشارهای به سهیل کند؛ اما با ندیدن او پشیمان شد و ادامه داد:
- اشکالی نداره دوتا بدید!؟
پسر، لبخند رویا را به لبهای خودش منعکس کرد و چون لحن دوستانهی او لب زد:
- صبر کن الان میام.
سری تکان داد و به رفتنش خیره شد. در این فاصله، ماشینهای زیادی در جادهی خاکی ایستادند و زوجهای جوانی با لباسهای پر زرق و برقشان از کنارش عبور میکردند.
نگهبان: این هم از ماسک.
به سمت آن مرد غریبه چرخید و ماسکها را از دستش گرفت؛ هر دو قرمز رنگ بودند و گلهای سیاهی به رویشان طراحی شده بود. از او تشکر کرد و به سمت خودروی سهیل دوید. کمی که نزدیکتر شد احساس کرد شخصی با سهیل در حال صحبت است. وقتی کاملاً ماشین را دور زد توانست آن شخص را ببیند؛ یک غریبه بود با لباسهای جذب قرمز و کفشهای پاشنه بلند. گیسهای بلوندش تا زانوانش میرسید که از پشت، حسابی دلبری میکرد. این زیبایی باعث شد تا رویا برای دیدن چهرهاش کنجکاو شود؛ با این حال همان گوشه ایستاد تا حرفهایش را بشنود.
- برو با عشقت صفا کن و نگران اوضاع نباش؛ همش تحت کنترلمه.
رویا ابرویی بالا داد و با تعجب به سهیل نگاه کرد تا پاسخش را بشنود؛ او ریلکس روی کاپوت ماشین نشسته بود و سیگار میکشید.
سهیل: نگران نیستم؛ بهتره بری.
وقتی دید آن دختر گونهی سهیل را بوسید، پوزخندی زد و خودش را عقب کشاند تا آنها متوجهِ حضورش نشوند و طوری دوباره به سمتشان رفت که انگار تازه رسیده است. در همان لحظه دخترک مو بلوند با لبخند از کنارش عبور کرد و او تازه متوجه شد که او یک زن چهل الی پنجاه ساله است.
- دیر کردی!
رویا شانهای بالا انداخت و ماسک او را به سمتش گرفت.
- خب به نفع تو هم بود.
سهیل خندید و به جای خالی آن زن نگاهی کرد؛ در حالی که ماسک را میگرفت، زمزمه کرد:
- اون رو میگی؟ دیدی که من بهش نگاه هم نمیکردم.
رویا چیزی نگفت. آنچنان هم برایش مهم نبود؛ اتفاقاً هر لحظه دنبال یک سوژه از سمت سهیل بود تا به خودش ثابت کند او برای آسیب زدن به سمتش آمده.
- رویا!
- بله؟
وقتی چشمان درشت شده و ناباور سهیل را از نظر گذراند، بیشتر کنجکاو شد که دوباره پرسید:
سهیل: چی شده!؟ این چرا گل داره!؟
- به من چه؟ میخواستی خودت بری.
میدانست مال او دخترانه است؛ با این حال به روی خودش نیاورد و بیتوجه، ماسک خودش را به صورتش زد. از بوی سوختنیای به عقب برگشت که دید پسر فندکش را به روی گلهای ماسک گرفته؛ خندید و به او توپید:
- نکن! زشتش کردی.
سهیل: یک ماسک زشت، بهتر از یک ماسک دخترونست.
وقتی او ماسک نیمه سوخته را به صورتش زد، از واژهی زشتی که برای آن به کار برده بود پشیمان شد. این سیاهی و چروک بسی به سفیدی صورت او میآمد؛ اصلاً یک مدل جدید شده بود.
سهیل: چطورم!؟
- یک گنگستر جذاب شدی؛ خصوصاً با این کت و شلوار قشنگت.
لبخند سهیل را که دید، در دل خندید و دستانش را به دستان دراز شدهی او داد.
(رویا)
از ماشین پیاده شد و کمرش را خم و راست کرد. در حالی که گرفتگی عضلاتش را میگرفت رو به سهیل غرید:
- اگه کمی سریعتر رانندگی میکردی الان به جای یه ساعت، نیم ساعت توی راه بودیم.
خندهی ریز او را که شنید، اخمی کرد و عمیق به چشمانش خیره شد.
- چطورم؟ خیلی شلخته شدم؟
این سکوت را در میان لبخند مبهمش دوست نداشت. اینگونه زوم شدن، آنهم انگار فرد مورد علاقهاش روبهرویش است؛ بدون شک یکی از دروغهای روزمرهی او بود. هرچه بیشتر با او وقت میگذراند، بیشتر میترسید؛ چرا که هر آن منتظر روی ترسناکش بود؛ اما چنان مهربانی نشان میداد که رویا به این مهر کمکم عادت میکرد و همین وابستگی برایش از ترسناک هم وخیمتر بود!
سهیل: باید ماسک بزنی.
رویا رأس نگاه او را دنبال کرد و به دو زوجی رسید که با ماسک روی صورتشان وارد ویلا شدند.
- عجب! قبلاً اینطوری نبود.
در آن تاریکی وقتی گوشیاش را روشن کرد، نور به روی صورتش سایه انداخت و چشمانش برق زد. سهیل هنوز با همان گیرایی نگاهش به او خیره شده بود.
- خدای من! پس بگو چرا نوشته بالماسکه... من خیلی گیجم.
سهیل: برو جلوی درب، ببین بدون ماسک اجازه میدن بری.
- چرا من برم؟
سهیل شانهای بالا انداخت و بساط سیگارش را به راه کرد.
سهیل: چون تو این اشتباه رو کردی.
با قدمهای سنگین به سمت دروازهی طلایی که چندین مرد با کت و شلوار ایستاده بودند، روانه شد. به سمت کوتاهترینشان که هم قد خودش بود رفت و گفت:
- آقا، بدون ماسک هم میشه بریم داخل؟
در زیر چراغ چشمان آن مرد همچون گربهی وحشیای به نظر میرسید. او با نگاه خریداری سرتاپای رویا را رصد کرد و گفت:
- میتونم یکی بهت بدم.
لبخند بشاشی زد و به پشت سرش نگاهی انداخت تا اشارهای به سهیل کند؛ اما با ندیدن او پشیمان شد و ادامه داد:
- اشکالی نداره دوتا بدید!؟
پسر، لبخند رویا را به لبهای خودش منعکس کرد و چون لحن دوستانهی او لب زد:
- صبر کن الان میام.
سری تکان داد و به رفتنش خیره شد. در این فاصله، ماشینهای زیادی در جادهی خاکی ایستادند و زوجهای جوانی با لباسهای پر زرق و برقشان از کنارش عبور میکردند.
نگهبان: این هم از ماسک.
به سمت آن مرد غریبه چرخید و ماسکها را از دستش گرفت؛ هر دو قرمز رنگ بودند و گلهای سیاهی به رویشان طراحی شده بود. از او تشکر کرد و به سمت خودروی سهیل دوید. کمی که نزدیکتر شد احساس کرد شخصی با سهیل در حال صحبت است. وقتی کاملاً ماشین را دور زد توانست آن شخص را ببیند؛ یک غریبه بود با لباسهای جذب قرمز و کفشهای پاشنه بلند. گیسهای بلوندش تا زانوانش میرسید که از پشت، حسابی دلبری میکرد. این زیبایی باعث شد تا رویا برای دیدن چهرهاش کنجکاو شود؛ با این حال همان گوشه ایستاد تا حرفهایش را بشنود.
- برو با عشقت صفا کن و نگران اوضاع نباش؛ همش تحت کنترلمه.
رویا ابرویی بالا داد و با تعجب به سهیل نگاه کرد تا پاسخش را بشنود؛ او ریلکس روی کاپوت ماشین نشسته بود و سیگار میکشید.
سهیل: نگران نیستم؛ بهتره بری.
وقتی دید آن دختر گونهی سهیل را بوسید، پوزخندی زد و خودش را عقب کشاند تا آنها متوجهِ حضورش نشوند و طوری دوباره به سمتشان رفت که انگار تازه رسیده است. در همان لحظه دخترک مو بلوند با لبخند از کنارش عبور کرد و او تازه متوجه شد که او یک زن چهل الی پنجاه ساله است.
- دیر کردی!
رویا شانهای بالا انداخت و ماسک او را به سمتش گرفت.
- خب به نفع تو هم بود.
سهیل خندید و به جای خالی آن زن نگاهی کرد؛ در حالی که ماسک را میگرفت، زمزمه کرد:
- اون رو میگی؟ دیدی که من بهش نگاه هم نمیکردم.
رویا چیزی نگفت. آنچنان هم برایش مهم نبود؛ اتفاقاً هر لحظه دنبال یک سوژه از سمت سهیل بود تا به خودش ثابت کند او برای آسیب زدن به سمتش آمده.
- رویا!
- بله؟
وقتی چشمان درشت شده و ناباور سهیل را از نظر گذراند، بیشتر کنجکاو شد که دوباره پرسید:
سهیل: چی شده!؟ این چرا گل داره!؟
- به من چه؟ میخواستی خودت بری.
میدانست مال او دخترانه است؛ با این حال به روی خودش نیاورد و بیتوجه، ماسک خودش را به صورتش زد. از بوی سوختنیای به عقب برگشت که دید پسر فندکش را به روی گلهای ماسک گرفته؛ خندید و به او توپید:
- نکن! زشتش کردی.
سهیل: یک ماسک زشت، بهتر از یک ماسک دخترونست.
وقتی او ماسک نیمه سوخته را به صورتش زد، از واژهی زشتی که برای آن به کار برده بود پشیمان شد. این سیاهی و چروک بسی به سفیدی صورت او میآمد؛ اصلاً یک مدل جدید شده بود.
سهیل: چطورم!؟
- یک گنگستر جذاب شدی؛ خصوصاً با این کت و شلوار قشنگت.
لبخند سهیل را که دید، در دل خندید و دستانش را به دستان دراز شدهی او داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: