جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال ویرایش [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,524 بازدید, 131 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(رویا)
از ماشین پیاده شد و کمرش را خم و راست کرد. در حالی که گرفتگی عضلاتش را می‌گرفت، رو به سهیل غرید:
- اگه کمی سریع‌تر رانندگی می‌کردی، الان به جای یه‌ساعت، نیم‌ساعت توی راه بودیم.
خنده‌ی ریز او را که شنید، اخمی کرد و عمیق به چشمانش خیره شد.
- چطورم؟ خیلی شلخته شدم؟
این سکوت را در میان لبخند مبهمش دوست نداشت. این‌گونه زوم شدن، آن‌هم انگار فرد مورد علاقه‌اش روبه‌رو‌یش است، بدون شک یکی از دروغ‌های روزمره‌ی او بود. هرچه بیشتر با او وقت می‌گذراند، بیشتر می‌ترسید؛ چرا که هر آن منتظر روی ترسناکش بود، اما چنان مهربانی نشان می‌داد که رویا به این مهر کم‌کم عادت می‌کرد و همین وابستگی برایش از ترسناک هم وخیم‌تر بود!
سهیل: باید ماسک بزنی.
رویا رأس نگاه او را دنبال کرد و به دو زوجی رسید که با ماسک روی صورتشان وارد ویلا شدند.
- عجب! قبلاً این‌طوری نبود.
در آن تاریکی وقتی گوشی‌اش را روشن کرد، نور به روی صورتش سایه انداخت و چشمانش برق زد. سهیل هنوز با همان گیرایی نگاهش به او خیره شده‌بود.
- خدای من! پس بگو چرا نوشته بالماسکه... من خیلی گیجم.
- برو جلوی در، ببین بدون ماسک اجازه میدن بری؟
- چرا من برم؟
سهیل‌ شانه‌ای بالا انداخت و بساط سیگارش را به راه کرد.
- چون تو این اشتباه رو کردی.
با قدم‌های سنگین به سمت دروازه‌ی طلایی که چندین مرد با کت و شلوار‌ ایستاده‌بودند، روانه شد. به سمت کوتاه‌ترینشان که هم‌قد خودش بود رفت و گفت:
- آقا، بدون ماسک هم میشه بریم داخل؟
در زیر چراغ چشمان آن مرد همچون گربه‌ی وحشی‌ای به نظر می‌رسید. او با نگاه خریداری سرتاپای رویا را رصد کرد و گفت:
- می‌تونم یکی بهت بدم.
لبخند بشاشی زد و به پشت سرش نگاهی انداخت تا اشاره‌ای به سهیل کند، اما با ندیدن او پشیمان شد و ادامه داد:
- اشکالی نداره دوتا بدید؟
پسر، لبخند رویا را به لب‌های خودش منعکس کرد و چون لحن دوستانه‌ی او لب زد:
- صبر کن الان میام.
سری تکان داد و به رفتنش خیره شد. در این فاصله، ماشین‌های زیادی در جاده‌ی خاکی‌ ایستادند و زوج‌های جوانی با لباس‌های پر زرق‌وبرقشان از کنارش عبور می‌کردند.
نگهبان: این هم از ماسک.
به سمت آن مرد غریبه چرخید و ماسک‌ها را از دستش گرفت؛ هر دو قرمزرنگ بودند و گل‌های سیاهی به رویشان طراحی شده‌بود. از او تشکر کرد و به سمت خودروی سهیل دوید. کمی که نزدیک‌تر شد، احساس کرد شخصی با سهیل در حال صحبت است. وقتی کاملاً ماشین را دور زد توانست آن شخص را ببیند؛ یک غریبه بود با لباس‌های جذب قرمز و کفش‌های پاشنه‌‌بلند. گیس‌های بلوندش تا زانو‌انش می‌رسید که از پشت، حسابی دلبری می‌کرد. این زیبایی باعث شد تا رویا برای دیدن چهره‌اش کنجکاو شود، با این حال همان گوشه‌ ایستاد تا حرف‌هایش را بشنود.
- برو با عشقت صفا کن و نگران اوضاع نباش؛ همش تحت کنترلمه.
رویا ابرویی بالا داد و با تعجب به سهیل نگاه کرد تا پاسخش را بشنود؛ او ریلکس روی کاپوت ماشین نشسته‌بود و سیگار می‌کشید.
سهیل: نگران نیستم، بهتره بری.
وقتی دید آن دختر گونه‌ی سهیل را بوسید، پوزخندی زد و خودش را عقب کشاند تا آن‌ها متوجه‌ِ حضورش نشوند و طوری دوباره به‌سمتشان رفت که انگار تازه رسیده‌است. در همان لحظه دخترک مو بلوند با لبخند از کنارش عبور کرد و او تازه متوجه شد که او یک زن چهل الی پنجاه‌ساله است!
- دیر کردی!
رویا‌ شانه‌ای بالا انداخت و ماسک او را به سمتش گرفت.
- خب به نفع تو هم بود.
سهیل خندید و به جای خالی آن زن نگاهی کرد‌. در حالی که ماسک را می‌گرفت، زمزمه کرد:
- اون رو میگی؟ دیدی که من بهش نگاه هم نمی‌کردم.
رویا چیزی نگفت. آن‌چنان هم برایش مهم نبود؛ اتفاقاً هر لحظه دنبال یک سوژه از سمت سهیل بود تا به خودش ثابت کند او برای آسیب زدن به سمتش آمده.
- رویا!
- بله؟
وقتی چشمان درشت‌شده و ناباور سهیل را از نظر گذراند، بیشتر کنجکاو شد که دوباره پرسید:
- چی شده!؟ این چرا گل داره؟!
- به من چه؟ می‌خواستی خودت بری.
می‌دانست مال او دخترانه است؛ با این حال به روی خودش نیاورد و بی‌توجه، ماسک خودش را به صورتش زد. از بوی سوختنی‌ای به عقب برگشت که دید پسر فندکش را به روی گل‌های ماسک گرفته. خندید و به او توپید:
- نکن! زشتش کردی.
- یک ماسک زشت، بهتر از یک ماسک دخترونه‌ست.
وقتی او ماسک نیمه‌سوخته را به صورتش زد، از واژه‌ی زشتی که برای آن به کار برده‌بود پشیمان شد. این سیاهی و چروک بسی به سفیدی صورت او می‌آمد؛ اصلاً یک مدل جدید شده‌بود.
- چطورم؟
- شبیه یک گنگستر جذاب شدی؛ خصوصاً با این کت‌وشلوار قشنگت.
لبخند سهیل را که دید، در دل خندید و دستانش را به دستان درازشده‌ی او داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
دست در دستان سهیل وارد سالن شد. از این بالا جمعیت زیادی را می‌دید که با هر کوبش موزیک، بدن‌هایشان را تکان می‌دادند. رقص نور‌های بنفش و آبی، فضای تاریک آن‌جا را به وجد آورده‌بودند. صدای جیغ و بوی الکل، عجین‌شده به آدم‌های دیوانه‌ای بود که بطری‌های فراوانی باز می‌کردند و شدت گاز آن‌ها، قطراتی می‌شد که به سر و صورت رویا می‌ریخت. او خودش را پشت سهیل پنهان کرد، در حالی که به حرف‌هایش هم گوش می‌کرد:
- پیدا کردن‌ گونش مشکله دیگه. چهره‌ی کسی مشخص نیست! بهتره یه امشب رو بی‌خیالش بشی.
او بازوی سهیل را فشار داد و به سمت پله‌های بالا کشیده شد.
- شاید چهره‌شو نبینم، ولی از تیپش می‌شناسمش. درضمن اون اهل رقصیدن نبود. همیشه منو می‌کشوند طبقه‌ی بالا.
پسر درحالی که پله‌ها را می‌گذراند، نگاهی به پایین انداخت که چندین مرد روبه‌روی یک در مشکوک‌ ایستاده‌بودند. انگار رویا رنگ نگاه او را شناخت که از پشت سرش، درست بیخ گوشش زمزمه کرد:
- اون در به زیرزمین می‌خوره که پر از آدم‌های خطرناکه. درواقع مهمون‌هایی مثل من و تو، حق ورود بهش رو ندارن.
سهیل وسط پله‌های آهنی‌ ایستاد و به چندین زن و مرد ماسک‌دار نگاهی کرد که از آن در عبور کردند.
- فکر کنم اون‌هایی که رد شدن، مهمون‌های ساده بودن.
- خب اون‌ها معتادن و خیلی هم پولدار؛ وقتی میان اینجا در واقع جنس می‌خرن. مشتری‌های قابل اعتمادشونه، برای همین هم می‌تونن برن داخل.
سهیل با چشمان ریزشده برگشت و نگاهش کرد. رویا‌ شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چیه؟
- تو گفتی کسی نمی‌تونه داخل بره، اون‌وقت از کجا می‌دونی اون‌جا چی می‌گذره؟
او را به سمت بالا هل داد و گفت:
- این حرف‌های من نیست، حرف‌های گونشه.
- عجب!
وقتی به بالا رسیدند، صدای موزیک ملایمی شنیده می‌شد و فضای روشن آن‌جا چشمان آن‌ها را به درد می‌آورد. تا چند ثانیه‌ای که به آن عادت کنند، رویا با نگاه دقیقی، دختر‌هایی که مقابل میز گرد قم*ار ‌ایستاده‌بودند و یا در کنار چندین مرد بازی می‌کردند، از نظر گذراند. گه‌گاهی صدای فریاد خنده به گوش می‌رسید و گاهی عربده‌ی مردانی که می‌باختند، دیوار سنگی آن‌جا را می‌لرزاند. سهیل به او نگاهی کرد که هنوز با چشمانش به دنبال‌ گونش بود.
- هنوز نمی‌تونی پیداش کنی؟
- اون همیشه‌ی خدا توی پارتی‌ها، ساپورت تور می‌پوشید و با دامن تنگ کوتاه، یا نیم‌تنه تنش می‌کرد یا تاپ، موهاش هم دم‌اسبی می‌بست.
تعداد پارتی‌هایی که سهیل در کنار‌ گونش بود، بدون شک بیشتر از رویا حساب می‌شد؛ با این حال هیچ‌وقت به ظاهر او نگاه نمی‌کرد و متوجه‌ِ استایل خاص او نشده‌بود.
- دقت بالایی داری.
- اینجا فقط پنج‌نفر همچین تیپی دارن که مطمئنم اون دونفر نیستن؛ هم قدشون کوتاهه و هم ریزجثه‌ن.
نگاهش به تک‌تک آن‌ها کشیده شد. یکی در حال بازی بود و دیگری در آغوش یک مرد به سر می‌برد و نفر سوم سیگار می‌کشید!
- اونی که بازی می‌کنه نیست؟
وقتی به دست او خیره شد که چگونه کارت می‌کشید‌، سری تکان داد و گفت:
-‌ گونش هیچ‌وقت این‌طوری بازی نمی‌کرد؛ طرز کارت کشیدنش افتضاحه.
سهیل با تعجب خیره‌اش شد که با جدیت آدم‌های آن‌جا را از نظر می‌گذراند.
- شاید اصلا‌ً امشب نیومده!
پسر او را به سمت مبلی کشاند و در کنار خودش نشاند. در حالی که سیگار روشن می‌کرد، گفت:
- اون دوتا چی؟! به‌نظرم اونی که سیگار می‌کشه خودشه.
- اون دختر، گل می‌کشه. ‌گونش گل نمی‌کشید، موقع سیگار کشیدن مچ دستش رو می‌چرخوند و یک حالت خاصی داشت، اون خیلی ساده نشسته.
- آخری چی؟
رویا آهی کشید و سرش را به تکیه‌گاه مبل چسباند و گفت:
- نه نیست؛ اون توی پارتی‌ها چیزی نمی‌خورد تا هوشیاریش رو از دست بده. همیشه حواسش به من بود تا کار دستش ندم و من تا خرخره می‌خوردم و خیالمم تخت بود که یکی هست جمعم کنه.
با گفتن هر جمله، دلتنگش می‌شد. این چند وقت او را به فراموشی سپرد و هیچ‌گاه به خاطراتش فکر نکرد. کاش می‌شد ماهان را هم این‌طور ساده از یاد می‌برد.
سهیل: ولی آخرش ولت کرد، پس دلت براش تنگ نشه.
نیم‌‌نگاهی به مرد خوش‌تیپ کنارش انداخت و نیشخندی زد. این مرد مرموز را کشف می‌کرد و دست‌بسته به پلیس می‌داد. در چنین افکاری به سر می‌برد که با وارد شدن چندین مرد اسلحه به‌دست، کمرش صاف شد و سرش را از روی مبل برداشت. خوب که نگاه کرد، متوجه شد فرد مهمی وارد مجلس شده. تمامی مردان از روی صندلی به احترامش بلند می‌شدند؛ حتی همان دختر‌هایی که گیج و مات‌‌زده به نظر می‌رسیدند.
- اون کیه؟
به مردی که وسط آن‌ها قدم برمی‌داشت و توجهی به اطرافش نداشت خیره شد. از روی گیس‌های طلایی دم‌اسبی کوتاهش فهمید که چه کسی است.
- اسمش دموره و سلطان قماره. از شهر‌های دیگه آدم میاد تا فقط بازیش رو ببینه یا باهاش بازی کنه. اون با هر کسی هم بازی نمی‌کنه، اگه هم بکنه، شرط‌های خیلی بدی می‌ذاره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- انقدر بازیش خوبه؟
- از خوب هم اون‌ورتر!
نگاه خیره‌ی سهیل را به روی دمور که دید، لبخند گشادی به لب زد و خودش را نزدیک‌تر کرد.
- چی شده؟ می‌خوای باهاش بازی کنی؟
- نه! حالا که دیگه‌ گونش نیست، بیا بریم پایین.
همین که خواست بلند شود، رویا مچ دستان او را گرفت و سری به معنای نه تکان داد.
- پایین بریم چیکار کنیم؟ این‌جا که خیلی بهتره.
نگاهی به آدم‌های آنجا انداخت که دور دمور را گرفته‌بودند و بازی بی‌نظیرش را نگاه می‌کردند.
- ترجیح میدم بشینم و اون رو نگاه کنم.
سهیل پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- عالی شد!
وقتی کنار رویا نشست، دوباره نخی از جعبه‌ی سیگارش بیرون کشید و از آن کامی گرفت. دودش را به رخ رویا کشاند تا نگاهش را بخرد، در حالی که دختر از بوی آن، لبخندی ریز کنار لب‌هایش نشست. غرید:
- اذیت نکن دیگه، خیلی دوست داری خودت برو پایین.
وقتی دید او آن‌چنان به دمور توجه می‌کند و لحظه‌ای نگاهش را برنمی‌دارد، پوفی کشید و گفت:
- به‌نظرت اگه باهاش بازی کنم، من می‌برم یا اون؟
از زیر ماسک مشخص نبود، اما از لحن رویا معلوم بود که با تمسخر آمیخته شده.
- نمی‌دونم. من که بازی تو رو ندیدم، اما روی اون شرط می‌ذارم.
یک جام از خدمه‌ی آن‌جا که در حال رد شدن بود برداشت، همه‌ی محتویاتش را سر کشید و با لودگی صدایش که برای رویا تازگی داشت، گفت:
- اگه من بردم چی؟ باید هرچی میگم گوش کنی.
- هر چیز که نه، یه چیز و اون چیز هم نباید آسیبی بزنه، چه روحی و چه جسمی.
- چه خوب؛ می‌دونی که من برنده میشم!
تنه‌ای به سهیل زد و از روی مبل بلند شد.
- نه! فقط دارم برای تو آسونش می‌کنم.
سهیل خندید و جام خالی را به دست رویا داد. در حالی که بلند می‌شد، او را به پایین کشید تا سرجایش بنشیند.
- نمی‌خواد تو بیای نزدیک، بهتره از همین‌جا تماشا کنی.
رویا جام را روی میز عسلی کنارش گذاشت و با تخسی‌ ایستاد.
- دوست دارم از نزدیک بازیت رو ببینم.
تقریباً به آغوش سهیل کشیده شد؛ در حالی که او از بازوی رویا گرفته‌بود، کنار گوشش نجوا کرد:
- پس یک‌اینچ هم ازم فاصله نگیر.
ناخواسته لبخند زد و با قدم‌های بلند او هم‌گام شد. وقتی به دمور و دار و دسته‌اش رسید، از آمدنش سخت پشیمان گشت. حرف‌های‌ گونش که می‌گفت بازی کردن با دمور، حکم مرگ را دارد تا این حد جدی نگرفته‌بود! دست یک زن، توسط چندین مرد به زور روی میز قرار گرفته‌بود و در حالی که دمور می‌خندید، چاقویی به دستش گرفت و گفت:
- نفهمیدم روی دست چپ، قم*ار کردی یا راست... !
دخترک با گریه، درحالی که از زیر ماسکش اشک، آرایشش را می‌شست و می‌آورد پایین، نالید:
- اشتباه کردم! خواهش می‌کنم، بهم رحم کن.
- دخترجون، تو وقت منو گرفتی! انقدر به خودت اطمینان داشتی که روی دستت شرط گذاشتی و من مشتاق شدم تا باهات بازی کنم. تنها رحمی که می‌تونم کنم، این‌که به جای چاقو، از تبر استفاده کنم.
رویا از دیدن این صحنه، نفسش بالا نمی‌آمد؛ هیچ متوجه نبود که با ناخن‌هایش بازوی سهیل را سوراخ می‌کند یا مانند یک کوالا به پسر چسبیده‌است. وقتی دید به راستی تبری آوردند و دخترک از فرط ترس بی‌هوش شد، رو به سهیل گفت:
- یه کاری کن!
پسر، برعکس رویا با نگاه بی‌تفاوتی سری چرخاند و‌ شانه‌ای بالا انداخت.
- چیکار کنم؟ دوست‌پسرش از دور داره خودش رو خیس می‌کنه و فقط نگاهش می‌کنه؛ اون‌وقت من که هیچ‌کاره‌م بپرم وسط؟ تقصیر خودشه! فکر کرده چون پولداره، همه‌چیز بلده.
با تأسف و درماندگی لب زد:
- سهیل... .
وقتی صدای دمور را شنید، نگاهش را با ترس به او داد.
- این درس عبرتی میشه برای جوونا که وقت منو می‌گیرن!
او تبر را گرفت و از جایش بلند شد. همین که میز را دور زد، رویا فریاد کشید:
- دست نگه‌دار!
همه با تعجب به رویا خیره شدند. تقریباً این‌جا از مهمان‌های معمولی خبری نبود و همه گنگستر‌های ریز و درشتی بودند که جرأت مخالفت با آن مرد را نداشتند. برای همین، این‌گونه با تعجب و چاشنی تمسخر، رویا را نگاه می‌کردند. دختر، آب گلویش را قورت داد و از پشت سهیل بیرون آمد. درحالی که کمرش را صاف گرفته‌بود، با صدایی که هیچ لرزشی نداشت گفت:
- بیا یک شرط بذاریم! اگه ما بردیم، باید قم*ار رو ببوسی و بذاری کنار؛ دیگه حق نداری با کسی بازی کنی. شنیدم وقتی قول میدی یا قول می‌گیری، حتماً انجامش میدی.
کمی فکر کرد و ادامه داد:
- شعارت چی بود؟
دست روی کمرش گذاشت و بلند فریاد کشید:
- سرت بره، قولت نمیره... درسته؟!
برای واضح شنیدن صدای رویا، موزیک را هم قطع کرده‌بودند. همه نگاهی به همدیگر انداختند و از خنده ریسه می‌رفتند؛ اما رویا نگاهش را از نگاه دمور ندزدید و اهمیتی به صدای اطرافش نداد.
دمور: خیلی خوب، من برنده شدم چی؟
رویا بی‌آن‌که نگاهش را بردارد، دستان سهیل را گرفت و او را تقریباً به جلو هل داد.
- هر دو دست این پسر رو قطع کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
دمور دست روی نقابش گذاشت و از خنده شکمش را گرفت؛ درحالی که با تبر به سمت رویا اشاره می‌کرد لب زد:
- چطور از خودت مایه نمی‌ذاری؟ دوست‌پسرت چه گناهی کرده که با تو دوست شده؟
بار دیگر صدای خنده کل فضا را پر کرد؛ طوری‌که مهمان‌های ویژه، از پایین به بالا آمدند. خبر این‌که دختری با چنین شرطی می‌خواهد بازی کند، کل ساختمان را دربر گرفته‌بود. سهیل قدمی به جلو برداشت و رو به دمور گفت:
- فقط من باهات بازی می‌کنم، برای همین هم شرط روی منه.
رویا احساس کرد توی آسمان‌ها سیر می‌کند. او آخرین باری که بازی کرده‌بود، نزدیک یک سال پیش می‌شد و تقریباً خیلی چیز‌ها از یادش رفته‌بود! وقتی هم دید پسر پشتش را خالی نکرده، نگاه محبت‌آمیزی به او انداخت و گفت:
- مطمئنی؟ می‌خوای تنها بازی کنی؟
سهیل سری تکان داد و دست روی‌ شانه‌اش گذاشت.
- نگران نباش، ناامیدت نمی‌کنم.
این‌بار رویا خندید و در دل با خود گفت: «نباید هم بکنی؛ آخه دست‌های تو از دست میره!»
وقتی برای سهیل صندلی آوردند، به راستی دلهره‌ای بر جانش غلتید؛ اگر او می‌باخت چه؟ تنها به این‌که او خودش یک خلافکار است و آدم‌های زیادی دارد آرام می‌شد و از آن فاصله نگاهش می‌کرد که چقدر خونسردانه کارت می‌کشید. وقتی به دمور خیره می‌شد، ترس دوباره خودش را در دلش جای می‌داد. او مدام می‌نوشید و با اطرافیانش بگو و بخند می‌کرد. انگار که با یک پسر ده‌ساله بازی می‌کند؛ خودش را غرق در نوشیدنی‌ها می‌کرد. چیزی نگذشت که صدای خنده‌ی دمور قطع شد. لحظه‌ای از کارت کشیدن دست برداشت و به وسط میز خیره شد. رویا از دیدن نگاه جدی دمور خوشحال شد. از این‌که سهیل را این‌طور نگاه می‌کرد، برایش دلنشین بود.
دمور: خیلی جالبه!‌ امشب یک رقیب درست و حسابی دارم.
سهیل با نگاه بی‌تفاوتی سرش را بالا گرفت. دمور به روی او لبخندی زد و گفت:
- جامش رو خالی نذارید. پرش کنید.
برای سهیل یک جام پر ریختند و به دستانش دادند؛ رویا هول‌‌زده از جای بلند شد. می‌ترسید که او هوشیاریش را از دست بدهد؛ برای همین قبل از این‌که به لبان سهیل برسد، از دست او قاپید و تا قطره‌ی آخرش یک‌نفس نوشید! سوزش عبور آن مایع سفید از دهان تا معده‌اش را احساس کرد. لحظه‌ای صدای دور و اطرافش از ته چاه می‌آمد و سرش گیج می‌رفت. در حالی که از‌ شانه‌ی سهیل گرفته بود تا پس نیفتد، رو به دمور غرید:
- وقتی خودت می‌خوری، دلیل نمی‌شه که سهیل هم بخوره. قانون بازی که نیست؛ پس انقدر بازیت رو دست کم نگیر!
از شنیدن خنده‌ی دوباره‌ی دمور به ستوه آمد. گرمای دستانی به روی بازوانش احساس کرد. او با دید نسبتاً تار، به سهیل نگاه کرد که به رویش لبخند دل‌گرم کننده‌ای میزد و صدایی که می‌گفت:
- لازم نیست مراقبم باشی.
ابرویی بالا داد و به کلمه‌ی آخر او‌ اندیشید. کی مراقب او بود که خودش هم خبر نداشت؟ در همین افکار به سر می‌برد که دید پسر تمام بطری را گرفته و یک‌بند می‌نوشد! رویا با عصبانیت یک دست سهیل که هنوز بند بازویش بود را پس زد و به روی مبل تک‌نفره نشست. آن‌قدر درصدش بالا بود که پلک‌هایش را سنگین کرده‌بود. درحالی که کمرش خم و راست می‌شد و نگه‌داشتن سرش کار سختی بود، از جای بلند شد. او با این نگاه تار نمی‌توانست حرکت دستان سهیل و دمور را بسنجد و هیچ متوجه نبود بازی به نفع کیست. به سختی زن و مردی که دور میز را گرفته‌بودند کنار زد. با قدم‌های سستی به سمت بطری‌های آب‌معدنی رفت. ماسکش را در آورد و یک بطری بزرگ را روی سرش خالی کرد. سرمای آب کمی حالش را بهتر می‌کرد. برای همین چندین‌ بار این‌کار را انجام داد تا بالاخره احساس کرد کنترل بدنش به دستان خودش غلتیده. درحالی که می‌لرزید، به عقب برگشت. از دیدن خالی بودن سالن شوکه شد! این همه آدم به یک‌باره کجا غیبشان‌ زده‌بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
ماسکش را به صورتش زد و با وحشت به دور و اطراف خیره شد. درحالی که کیف دستی‌اش را از روی مبل برمی‌داشت، متوجه‌ِ دو زوج جوانی شد که روی پله‌ها نشسته‌بودند. با خوشحالی به سمتشان رفت. از دیدن همان دختر که لحظه‌ی پیش قرار بود یکی از دستانش را از دست بدهد، اخمی کرد و گفت:
- ببخشید!
هر دو برگشتند و به رویا نگاه کردند. آن دختر هنوز در آغوش دوستش می‌لرزید و اشک می‌ریخت؛ انگار از روی خوشحالی گریه می‌کرد... . با دیدن چشمان آشنای رویا خوشحال شد و گفت:
- شمایید؟ اگه نبودید معلوم نبود چه اتفاق بدی می‌افتاد.
لبخندی زد و با دلهره‌ی عجیبی که صدایش را دربر گرفته‌بود، نالید:
- خواهش می‌کنم! نفهمیدید اونی که داشت بازی می‌کرد کجا رفت؟ چرا هیچ‌ک.س اینجا نیست؟
دخترک کت سیاهش را پوشید و به همراه دوستش بلند شد و گفت:
- اون پسره دمور رو شکست داد، بقیه‌ هم به احترامش دیگه بازی نکردن و رفتن پایین.
خنده‌ی بلندی از دهانش شلیک شد؛ طوری‌که صدایش، کل سالن را برداشت. با خوشحالی رو به آن دختر که انگار آماده شده‌بود تا از اینجا برود گفت:
- خودش هم رفت پایین؟
این‌بار دوستش که تمام مدت ساکت نگاه می‌کرد، لب زد:
- نه! دمور ازش خواست بره بالا. می‌خواستن با هم حرف بزنن.
- بالا؟
پله‌ها همین‌جا تمام می‌شدند و رویا با نگاه سردرگمی به اطراف زل زد. پسر روی شانه‌اش زد و ادامه داد:
- باید با آسانسور بری. کنار میز نوشیدنی‌هاست.
از آن‌ها خداحافظی کرد و به سمت آسانسور دوید. دکمه‌اش را فشار داد و منتظر ایستاد. درحالی که بند کفش‌های پاشنه‌بلندش باز شده‌بود، خم شد تا آن‌ها را ببندد؛ در آسانسور هم باز شد و عده‌ای با کت‌وشلوارهای رسمیشان واردش شدند. رویا با دیدن سر اسلحه‌هایی که از کنارش عبور می‌کرد، سرش بالا نبرد و تنها به بسته شدن آسانسور نگاه کرد. دیگر حتی مطمئن نبود که به دنبال سهیل برود. عقلش به او می‌گفت با پلیس تماس بگیرد، اما با ثبت نامی که انجام داده‌بود و دادن تمام اطلاعات خانواده‌اش به ادمین سایت، دیگر نمی‌توانست این‌گونه ریسک کند. وقتی سهیل یک دوست پلیس داشت، دستگیر شدنش خیلی سخت می‌شد. شاید باید با یک هویت قلابی ثبت نام می‌کرد، اما گونش تمام اطلاعات او را وارد کرده‌بود و وقتی هم شکایتی کرد یادش آمد که دخترک گفته‌بود:
- نگران نباش! این اطلاعات رو می‌گیرن که مطمئن بشن پلیس نیستی؛ چون اون همه مهمون میاد اون‌جا باید امنیتش بالا باشه یا نه؟
با عصبانیت بار دیگر دکمه را فشار داد و وارد اتاقکش شد. وقتی به انعکاس خودش نگاه کرد، متوجه گشت چقدر شلخته به نظر می‌رسد. لباس سیاه پولک‌دارش که تا زانوهایش می‌رسید، خیس آب شده‌بود و قطرات آب روی کف آسانسور می‌چکید. او هیچ سرمایی احساس نمی‌کرد و اتفاقاً تنش داغِ داغ بود. موهایی که روی شانه‌اش ریخته‌بود، با کش بست و وارد راهرویی شد که آسانسور او را هدایت کرده‌بود. تمامی آن افرادی که لحظه‌ی پیش از کنارش عبور کرده‌بودند، داخل راهرو مانند نگهبان‌های یک قلعه کنار فرش قرمز ایستاده‌بودند. رویا مرددشده از کنار آن‌ها گذشت. هر لحظه انتظار این را داشت که یکی‌شان به او شلیک کند یا او را به سمت آسانسور برگردانند؛ اما آن‌ها با ماسک‌های سفیدشان که دو چشم سیاه معلوم بود، تنها نگاه می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. وقتی به انتهای راهرو رسید، توانست صدای چندین مرد را بشنود:
دمور: من ده‌ساله که منتظرم یک نفر شکستم بده؛ اما این اتفاق نمی‌افتاد تا بالاخره این‌که تو اومدی.
درب نیمه‌باز بود و نوری که می‌خواست به روی راهروی تاریک آن‌جا بتابد، ناکام‌گشته تا همان ورودی را روشن کرده‌بود.
شاهرخ: فکر می‌کردم سی‌ساله که کسی شکستت نداده.
وقتی به داخل سرکی کشید، یک اتاق با دیوار‌های چوبی و مبلمانی طلایی دید. بوی مواد در آن اتاق چنبره زده‌بود و دود در میان آن مردانی که روی مبل نشسته‌بودند، می‌رقصید.
دمور: نه، این‌طور نیست شاهرخ. چند سال پیش هم شکست خوردم، اما این یک راز بود و هیچ‌ ک.س نمی‌دونه. تو چی؟ تو می‌دونی؟ دوست‌دخترت سهیل صدات زد، درست نمیگم؟
رویا از روی سایه‌هایی که به روی پارکت‌ اتاق غلتیده‌بود، توانست حدس بزند چهار نفر آن‌جا نشسته‌اند. خودش هم نمی‌توانست افکارش را کنترل کند و دقیقاً متوجه نبود که در حال انجام چه کاری است. تنها می‌دانست که اینجا ایستادن و شنیدن صدایشان، بهتر از وارد شدن ناگهانی است.
سهیل: درسته، اسم من سهیله.
از شنیدن صدای آشنای او کمی بیشتر به سمت اتاق مایل شد تا آن‌ها را واضح ببیند؛ دمور در رأس آن‌ها نشسته‌بود و هیچ ماسکی به روی صورتش نبود؛ همچنین آن زن میان‌سالی که در بیرون دیده‌بود، در آغوش او سپری می‌کرد و یک مرد ناشناس که از نیم‌رخ چهره‌ی بازیگرهای ترکی را داشت، به روی زانو تکیه کرده و سیگاری دود می‌کرد. در آخر هم سهیل را دید که هنوز ماسک روی صورتش بود و بدون این‌که چیزی بکشد، تنها پا روی‌ پا انداخته‌بود و جواب سؤال آن‌ها را می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- ماسکت رو در بیار! می‌خوام چهره‌ی کسی که دمور رو شکست داده ببینم.
بیش از آن فال‌گوش ایستادن مقبول نبود؛ با قدم‌های آهسته‌ای وارد اتاق شد. تنها به چشمان سهیل که خیره نگاهش می‌کرد، می‌نگریست و توجهی به اطراف نداشت. بالای سر او ایستاد و گفت:
- من خیلی خسته‌م، میای یا خودم برم؟!
سهیل که برای دیدنش چرخیده‌بود، خودش را صاف کرد و گفت:
- برو پایین، من الان میام.
- در میاری یا درش بیارم؟
به شاهرخ نگاه کرد که دود سیگار از دماغش بیرون می‌آمد و زیر چشمانش سرخ شده‌بود. به نظر آدم خطرناکی بود. رویا نمی‌دانست اثر الکل هنوز درونش مانده یا شجاعتی در لباس حماقت او را کنترل می‌کند! هیچ تنشی چون ترس از بودن در کنار این آدم‌ها نداشت و برعکس، حتی احساس راحتی هم می‌کرد!
- می‌دونی سهیل، چند سال پیش شخصی به اسم الیاس بود که باعث شد من ببازم.
دمور در بین جملاتش مکث می‌کرد و خیلی آرام آن‌ها را به زبان می‌آورد، طوری که رویا برای شنیدن آخرین کلمه‌اش بی‌صبرانه ایستاده‌بود.
- نمی‌دونستم.
- چون تو منو ندیده‌بودی! پدرت تا جایی که می‌تونست تو رو از قضایا دور می‌کرد، دوست نداشت مثل خودش بشی.
با بلند شدن ناگهانی شاهرخ از روی مبل و کشیدن اسلحه به روی سهیل، رویا تنها چند قدم از آن‌ها فاصله گرفت.
- تو پسرخونده‌ی اسرافیلی!
یک کلت کار پی‌ام کوچک با کالیبر نه میلی‌متری در دستانش بود. رویا از روی ساختش می‌توانست حدس بزند که تا به حال استفاده‌ای از آن نشده؛ باورش نمی‌شد به جای گریختن به اسلحه نگاه می‌کند و به سال تولیدش فکر می‌کند! همیشه در نوجوانی مقاله‌هایی از نوع و کاربرد اسلحه‌‌ها به عنوان سرگرمی می‌خواند و در ذهنش نمی‌گنجید که یکی از کوچک‌ترین، اما خطرناک‌ترین‌هایشان را ببیند!
- چرا لالمونی گرفتی؟! گفتم ماسکت رو دربیار!
برخلاف شاهرخ، همه خونسرد و آرام بودند، حتی رویا! نسیم خنکی از پنجره‌های گرد اتاق نواخته می‌شد. هیچ پرده‌ای نبود تا با نوای آن هم‌گام شود و رویا در حالی که پوست تنش مورمور می‌شد، به صامت بودن سهیل نگریست. بدون شک این پسر برای او تهدیدی به شمار نمی‌آمد، چرا که نیم‌اینچ هم خودش را تکان نداد و این خیال رویا را آسوده می‌کرد.
- شاهرخ‌جان، سهیل مهمون ماست. بهتر نیست آروم باشی و بشینی؟ من همیشه دوست داشتم پسر الی... .
- خفه شو!
وقتی دید آن پسر چگونه خودش را به آتش می‌کشاند، کمی مضطرب شد؛ هنگامی که سر اسلحه درست روی پیشانی خودش نشانه رفته‌بود!
- اون نامزدم رو ازم گرفت! منم همین‌جا دوست دخترت رو به درک واصل می‌کنم.
این‌بار سهیل ایستاد و ماسکش را از روی صورتش برداشت. با اخم عمیق روی صورتش غرید:
- اینجا دیگه مال تو نیست!
تمام آن آدم‌هایی که با اسلحه در راهرو ایستاده‌بودند، به یک‌باره داخل اتاق ریختند و سر شاهرخ را نشانه گرفتند.
- امشب بیشتر مهمونات بچه‌های مالاگاسی بودن.
سر شاهرخ به سمت رویا چرخیده‌بود و مردمک‌هایش که از خشم سوسو می‌زد، روی سهیل زوم شد. در حالی که از عصبانیت به خودش می‌لرزید فریاد زد:
- اگه نگی آتوسا کجاست بهش شلیک می‌کنم!
صدای جیغ و ترکیدن چیزی از پایین، رویا را شوکه کرد. او به زمین چشم دوخت که معلوم نبود زیرش چه اتفاقی می‌افتد، چرا که شلیک اسلحه و آژیر پلیس شنیده می‌شد!
- انگار یک نفر اینجا با پلیس‌ها همکاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
سرش را به سرعت بالا برد و به آن زنی که حالا ایستاده‌بود و طلبکار نظاره‌اش می‌کرد، خیره گشت و گفت:
- نمی‌فهمم چی میگی!
سهیل و رویا با گفتن این جمله آن هم هم‌زمان، شوکه‌شده به‌هم نگاه کردند. در رنگ نگاه رویا حیرت و تمنا داد می‌زد و اما سهیل خشم غلیظی در آن خودنمایی می‌کرد. با شلیک گلوله، آن هم درست کنار گوش او، این اتصال نگاه درهم شکسته شد. گوش‌هایش سوت می‌کشیدند و زانوانش سست شده‌بودند. در حالی که لرزش دستانش دست خودش نبود، از تکیه‌گاه مبل گرفت و به شاهرخ نگاه کرد که او هم می‌لرزید؛ اما نه از ترس، بلکه از استیصال و خشم!
‌- اگه تا آخر این ماه آتوسا رو بهم ندی، اون کشته میشه!
پسر بی‌درنگ از اتاق بیرون رفت که دمور به دنبالش کشیده شد، در حالی که او رو به سهیل می‌گفت:
- سهیل، به دیدنم بیا! حرف‌های زیادی داریم.
همین که به دور شدن دمور نگاه کرد، در آغوش سهیل کشیده شد. پسر از زیر شانه‌اش گرفته‌بود و به دنبال خود می‌کشاند! زبانش بند آمده‌بود و با سکوت بغض‌دارش به چهره‌ی سهیل نگاه می‌کرد. در این فاصله می‌توانست کک‌ومک‌های ریز روی گونه‌اش را ببیند، همچنین چال کوچک کنار لب‌هایش که حرف می‌زد و می‌گفت:
- به بچه‌ها بگو با پلیس درگیر نشن، تا می‌تونن عقب بکشن و آماده باشن که تریلی راه رو باز کنه. همین که محاصره شکست، از پشت سر ماشین عبور می‌کنیم. هیچ‌ک.س نباید آسیب ببینه!
- اما شاهرخ داره از زیرزمین میره، ما هم باید از همون سمت بریم.
حواسش را به خودش داد تا پله‌ها را پایین برود و نقش بر زمین نشود. هنوز در آغوش سهیل به سر می‌برد و سنگینی تنش را او به گردن گرفته‌بود، در حالی که همان مردان سیاه‌پوش دور تا دور سهیل و او را گرفته‌بودند و مانند یک سپر عمل می‌کردند. چیزی نمی‌دید، تنها صدای آن زن که او را متهم به همکاری با پلیس کرده‌بود از پشت سرشان می‌آمد. سهیل سری چرخاند و رو به او گفت:
- من دنبال شاهرخ نمیرم، اون تریلی که توی جاده خاکی پارک کردیم برای چیه؟! به حسین زنگ بزن بگو داریم میایم.
- خیلی خب، توی پارکینگ چندتا موتورسیکلت بود. همین جا وایسید تا پایین رو چک کنم.
به همراه آن زن، تعدادی از مردان سیاه‌پوش کشیده شدند و تقریباً در کنار رویا دونفر با اسلحه ایستاده‌بودند. آن‌ها در همان سالن خالی که مدتی پیش بازی می‌کردند، روبه‌روی پله‌ها ایستادند. رویا خودش را از آغوش سهیل بیرون کشاند و گفت:
- کار من نبود، من به پلیس زنگ نزدم.
از این‌که سهیل نگاهش نکرد کمی غرورش خدشه‌دار شد. پسر با صدای بم و گرفته‌اش لب زد:
- وقتی ازم دور شدی، سمیرا کیفت رو گشت و از داخلش یک اسپری پیدا کرد که بهش یک ردیاب وصل بود.
تنها واژه‌ای که به مغزش در آن لحظه خطور کرد، نفس بود. با ناباوری به جلو خیره شد و به این اندیشید که تمامی حرف‌هایی که در دانشگاه به نفس زد، انگار به گوش پلیس گفته‌بود! لبی برچید و با همان لغزش نگاهش که به رنگ حیرت و ترس می‌مانست، به سهیل نگاه کرد که عمیق به چشمانش خیره گشته‌بود.
- اون اسپری رو کی بهت داد؟!
بغضش را قورت داد و چشمانش را بست. چهره‌ی نفس با آن لبخند گشادش پشت پلکانش بود. با زمختی کلامش که در اثر الکل و سوختگی گلویش بود، زمزمه کرد:
- پدربزرگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(مهناز)

از ماشین پیاده شد و به ویلای روبه‌رویش نگریست که لامپ‌های رنگارنگ دوتادورش را روشن کرده‌بودند. تمامی همکارانش ون‌ها را روبه‌روی آن در آهنی پارک کردند که این ساختمان بزرگ به محاصره‌شان در آمده‌بود. با لبخند رضایت‌بخشی نگاهی به سرهنگ‌علوی کرد. او بلندگوی بزرگی به دستانش گرفت و فریاد کشید:
- تسلیم شید! همه جا در محاصره‌ی ماست، اگه تا چند ثانیه‌ی دیگه بیرون نیایید مجبور میشیم بهتون شلیک کنیم. اسلحه‌هاتون رو بذارید زمین!
روی آن سنگ‌ریزه‌ها با آن چادر کشان‌کشان به سختی راه می‌رفت؛ خودش را به سرهنگ رساند و گفت:
- قربان، چرا بچه‌ها نمیرن داخل؟
سرهنگ در خودرو را بست و با عصبانیت غرید:
- دارن از پشت یک‌سری آدم عادی همین‌طوری بی‌هدف شلیک می‌کنن! اون‌ها رو گرگان گرفتن.
- ولی از کجا معلوم مردم عادی باشن؟ شاید خلافکارن!
- رضا تونست یواشکی وارد ویلا بشه، اما به محض وردش درها بسته شد و اون‌ها حالت آماده‌باش به خودشون گرفتن. آخرین گزارشش از بی‌سیم این بود که یک‌سری جوون خوش‌گذرون رو دارن به ردیف می‌چینن، بعدش دیگه ازش هیچ خبری نیومد!
- خدای من!
به ساختمان نگاه کرد. از این‌که رضا در خطر بود دچار تشویش و نگرانی شد، اما با جمله‌ی سرهنگ دلش را قرص کرد که می‌گفت:
- نگران نباش، اون‌ها دارن بی‌هدف شلیک می‌کنن. به احتمال زیاد می‌خوان وقت بخرن! ما بار دوم غافلگیر نمی‌شیم؛ قبل از عملیات دورتادور منطقه رو بستیم. اگه هزار راه فرار دیگه هم زیر زمین باشه، ما اون‌ها رو می‌گیریم.
به همکارانش نگاه کرد که با سپر بالستیک نزدیک در می‌شدند، پس از شلیک می‌ایستادند و دوباره چند قدمی به جلو می‌رفتند.
- پس بگو چرا نمیرن جلو!
- بذار فکر کنن دارن وقت می‌خرن، در حالی که بچه‌های ما داخل تونل اتراق کردن.
نفس راحتی کشید و به سرهنگ نگاه کرد که چشمانش در تاریکی شب می‌درخشید. با خیال آسوده لب زد:
- این پرونده امشب بسته میشه، من مطمئنم!
نور چراغی به روی صورتش سایه انداخت. در حالی که بوق گوش‌خراشی پرده‌ی گوشش را به ناله انداخته‌بود، فریادی کشید و با گرفتن بازوی سرهنگ، خودش و او را به سمت خاک‌ریزها پرتاب کرد. از سرعت آن تریلی و گرد و خاکی که به راه انداخته‌بود درست چیزی نمی‌دید. در حالی که چادرش رها شده و سرتاپایش به خاک آغشته گشته‌بود، به خودروهایی نگاه کرد که بر اثر برخورد سنگین تریلی چپ کرده‌بودند. با صدای مهیب شکستن در و ورود ناگهانی چندین موتورسیکلت آن هم با سرعت زیاد، وحشت‌زده فریاد کشید:
- نذارید فرار کنن!
در حالی که سرنشین‌هایش اسلحه به دست شلیک می‌کردند، او با نگاه سردرگمش قادر به انجام کاری نبود. در عوض پلیس‌هایی که از دور در کمین نشسته‌بودند، به‌سمت آن‌ها تیراندازی می‌کردند که چندتایشان با برخورد تیر نقش بر زمین شدند، اما تعدادی از موتورسیکلت‌ها به آسودگی که در وسطشان به سر می‌بردند، مانند یک رعد عبور کردند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
دستمال را از روی پیشانی‌اش برداشت و خطاب به رضا که در حال رانندگی بود، غرید:
- یعنی متوجه نشدی اون‌ها از در اصلی میان بیرون؟! توی هیچ شرایطی نمی‌شد یک بی‌سیم بزنی؟!
با همان نگاه پوکر و کوتاهش به مهناز که هنوز به روی خراش‌های پیشانی‌اش دستمال می‌گذاشت، فهماند سوال بی‌موردی را پرسیده. دختر توجهی نکرد و ادامه داد:
- من نمی‌تونم این عملیات رو یک عملیات موفق بدونم، خیلی از آدم‌ها ازش بیرون زدن، اون هم به همین آسونی!
وقتی سکوت رضا را دید تعجب کرد. او اغلب در حال حرف زدن بود، ولی حالا به آرامی رانندگی می‌کرد.
- ما بی‌دقتی کردیم. آخه یک‌دفعه اون تریلی لعنتی از کجا پیداش شد؟ اصلاً چرا تو تنها رفتی داخل، چرا یک گردان با خودت نبردی؟!
رضا گوشه‌ی خیابان پارک کرد و با نگاه کیش‌وماتش که به جاده خیره بود، لب زد:
- یک لحظه دم در خالی شد و من از فرصت استفاده کردم و رفتم داخل، بدون دستور قبلی.
مهناز حالا دلیل سکوت او را می‌فهمید؛ رضا به خیالش خودش را مقصر می‌دانست!
- فکر می‌کنی به خاطر توئه که اون‌ها متوجه ما شدن؟ این‌طوری فکر نکن، اگه اون‌ها می‌فهمیدن تو پلیسی، الان اینجا نبودی!
او هنوز هم به همان نقطه‌ی کور خیره شده بود. آهی کشید که غلظتش، ترحم مهناز را واداشت.
- جدی دارم میگم. به محض خاموش شدن ردیاب اون‌ها درها رو بستن، انگار متوجه شدن اون دختر با خودش چی حمل می‌کرده.
- می‌خواستم قهرمان‌بازی در بیارم، ولی هیچ‌کاری نتونستم انجام بدم. فقط نگاه می‌کردم که چطور دارن از پشت در، به بچه‌ها شلیک می‌کنن.
- بی‌خیال، یک‌جوری میگی شلیک می‌کردن که انگار کلی زخمی دادیم! بچه‌ها دستشون بالستیک بود، طوریشون نشد. منم جای تو بودم توی اون شرایط فقط نگاه می‌کردم؛ فقط یک نفر این‌کار رو نمی‌کنه.
این‌بار رضا نگاهش را به مهناز داد و به تلخی خندید:
- اون هم امینه!
- درسته، که متأسفانه روی تخت بیمارستان خوابیده.
به لبخند نمکی رضا پاسخ داد و در ماشین را باز کرد و گفت:
- خب دیگه من برم، تو نمیای؟
رضا به در پاسگاه نگاهی انداخت. در حالی که چینی به ابروهایش داده‌بود، با غلظت کلامش غرید:
- دارم پس می‌افتم! این چند روز خیلی زحمت کشیدیم و خدایی نتیجه هم داد، از همه بیشتر تو. نمی‌خوای یک استراحتی به خودت بدی؟
در آن تاریکی چهره‌ی رضا به خوبی دیده نمی‌شد. سرش را خم کرد و پاسخ داد:
- می‌خوام وقتی امین بیدار شد، این پرونده حل‌شده باشه. این انگیزه باعث میشه خسته نشم و دوپامین مغزم چند برابر کار کنه که برام لذت‌بخشه.
این حرف را که زد، راهش را به سمت کلانتری کشاند و رفت، اما رضا با نگاه سردرگمش او را تا آخرین لحظه دنبال کرد. وقتی از جلوی چشمانش ناپدید شد، با لحن غم‌انگیزی که از دلش نشئت می‌گرفت زمزمه کرد:
- فقط به‌خاطر امین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
به محض وارد شدن، سیل عظیمی از صداهای جورواجور به گوشش خطور کرد. در آن سالن، دختر و پسرهای جوانی روی صندلی انتظار دست‌بند به‌دست نشسته بودند. انگار سرگرد محسنی تا خیالش بابت این‌که با باند همکاری نداشته باشند راحت نمی‌شد، آزادشان نمی‌کرد و شخصاً آن‌ها را مورد بازجویی قرار می‌داد که این‌طور صف طولانی‌ای به راه انداخته‌بود. چهره‌‌های پر از آرایش‌شان را از نظر گذراند که به چهره‌ی آشنایی برخورد کرد. او با چشمان ورم‌کرده و صورت رنگ‌پریده‌اش روبه‌روی مهناز ایستاد. در حالی که با سکوت به‌هم خیره شده‌بودند، بغضش را قورت داد و گفت:
- چرا رویا بینشون نیست؟!
برخلاف نگاه خشم‌آلود نفس، مهناز با ملایمت گفت:
- این‌ها جزو مهمون‌های عادی حساب میشن. ما چند نفری رو دستگیر کردیم که سعی داشتند فرار کنن، من هنوز مشخصات اون‌ها رو ندیدم.
پوزخند روی لب‌های ژل‌زده‌اش اصلاً تصویر جالبی خلق نکرده‌بود.
- من اون‌ها رو به چشم دیدم. همکاراتون سر اون‌ها رو پوشونده‌بودن و از این راهرو ردشون کردن تا خبرنگار نتونه عکاسی کنه. درسته چهره‌هاشون پوشیده بود، اما همه‌شون مرد بودند و هیچ دختری بینشون نبود!
از سروصدای دختران که داد می‌زدند و می‌گفتند:
- ما که سند داریم، چرا نمی‌ذارید بریم؟!
و از این قبیل حرف‌ها، احساس کرد رشته‌ی کلامش را در این هیاهو از دست داده، برای همین دستان نفس را گرفت و او را به‌سمت بالا راهنمایی کرد. وقتی پله‌ها را پیمودند، یک فضای نسبتاً آرام دیده شد که این‌بار مهناز نفس راحتی کشید و گفت:
- متأسفانه یک عده آدم از اون ویلا فرار کردند که به احتمال زیاد، دوست تو هم باهاشون بوده.
- وای!
نفس روی زانو نشست و به دیوار سفید مقابلش خیره شد. چهره‌ی رویا یک لحظه از ذهنش دور نمی‌شد. در حالی که اشک توی چشمانش حلقه زده‌بود، هق‌هق‌کنان گفت:
- نگو که اون ردیاب رو پیدا کردن! حتماً الان داره عذاب می‌کشه. چطور به خانواده‌ش بگم دخترشون ربوده شده در حالی که قرار بود امشب خونه‌ی من باشه؟
با شال سیاهش صورتش را پوشاند و زار‌زار گریه کرد. مهناز هم روی زانو نشست و دست نوازشی بر روی سر او کشید.
- نگران نباش، ما پیداش می‌کنیم. بهت قول میدم.
وقتی دختر سرش را از روی زانوانش بلند کرد، یک‌لحظه مهناز از دیدن او جا خورد! چرا که چشمان درشت او به سرخی خون گشته و آن صورت لاغر استخوانی‌اش، به رنگ گچ سفید شده‌بود.
- من چی به خانواده‌ش بگم؟! فردا مادرش زنگ میزنه و از من می‌پرسه رویا کجاست، چون من شخصاً گفته‌بودم میاد خونه‌ی ما. چی بگم به خانواده‌ش؟ بگم دخترتون رو به عنوان طعمه فرستادیم بین چندتا گرگ تا پلیس بتونه اون گرگ‌ها رو بگیره؟!
ضربه‌‌ای به روی سرش کوبید و از زیر دندان‌های کلیدشده‌اش ادامه داد:
- کاش هیچ‌وقت باهاتون همکاری نمی‌کردم. اگه شما امشب نمی‌رفتید اون‌جا، الان رویا برمی‌گشت! تو بهم گفتی اگه دوست واقعیشم باید رازش رو کشف کنم تا ازش محافظت کنید، ولی شما فقط بدترش کردید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین