- Aug
- 368
- 3,987
- مدالها
- 3
***
(رویا)
بند کفشهایش را بست و بلند شد که از خانه بیرون برود، اما با صدای علی بازایستاد:
- رویا ساعت چند میای خونه؟
نگاه به چشمان او کرد و شاکی لب زد:
- حدوداً ساعت هفت، چطور؟
علی دسش را روی دیوار گچی گذاشت. با ابروهای بالارفته پرسید:
- مگه کلاست پنج تموم نمیشه؟ پس این دو ساعت کجا میری؟
همیشه از این گیر دادنها متنفر بود. دندانقروچهای کرد و گفت:
- میخوام برم پیش گونش، عیبی داره؟
- بله که عیب داره. مامان امروز صبح مرخص شد. الان هم چند ساعتی میشه راه افتادن. فکر کنم ساعت شیش اینجا باشن.
نگاه سردی حوالهی برادر کرد و معترض صدایش را بالا برد:
- مامان صبح مرخص شده الان بهم میگی؟!
علی حوض کوچک وسط حیاط را دور زد و مقابلش ایستاد. موهای حنایی او را با ملایمت داخل مقنعهاش راند و گفت:
- خودم یکربع پیش فهمیدم. الانم رفتی سر کلاست زود بیا، باشه؟
نگاه به چشمان رئوف او نکرد و روی برگرداند.
- خداحافظ.
در کرمیرنگشان را آهسته بست و به عرض کوچه خیره شد. تنها خانهای که دوربین مداربسته داشت خانهی همسایه بود. این یک خوششانسی برایش تلقی میشد. نفس عمیقی کشید و دکمهی آیفون را کلیک کرد. صدای مرد جوانی که «بله» گفت او را به تعجب واداشت، زیرا انتظار شنیدن صدای پیرمردی را داشت که هر بار با دیدنش یک لبخند ریز کنار لبهایش مینشست.
- آقا من همسایهتون هستم، برای یه کاری اومدم. میشه بیاین دم در؟
هنگامی که صدایی از او نشنید، پوفی کرد و نگاه به در خانهی خودش انداخت. ای کاش علی در همین لحظه از خانه بیرون نمیآمد چرا که توجیه کارهایش اندکی سخت میشد.
- بفرمایید؟
به سمت او چرخید. همین که چهرهاش را دید، سرش گیج رفت. دستانش را روی پیشانیاش گذاشت. نمیدانست چرا با دیدن صورت او چیزی مثل یک پرده در ذهنش نمایان شد؛ یک صورت توخالی و صداهایی که هیچ مفهومی برایش نداشت! سر تا پایش را کنکاش کرد؛ چفیهای که بر سر داشت تا پیشانیاش کش آمده و زاویهی فکش را تا نیمه پوشاندهبود.
- خانم؟!
به خودش آمد. شوکهشده قدمی به جلو برداشت و گفت:
- قبلاً من شما رو جایی دیدم؟
پسر یکتای ابروی بلندش به بالا پرید، چنان که پیشانی سپیدش چندی خط برداشت.
- این کار مهمت بود؟!
لبخند مضحکی زد. به راستی چه سؤال بیوقفهای پرسیدهبود!
- نه، نه. ببینید راستش میخواستم اگه بشه از دوربین مداربستهتون فیلم دیشب رو ببینم. اتفاقی افتاده که نیاز به مدرک دارم.
نگاه گستاخانهی پسر سمت لبان صورتیرنگ رویا رفت. او که خود نفهمیدهبود از اضطراب زیاد در حال جویدن لبانش است، خیره نگاهش میکرد.
- این اتفاق چه ربطی به من داره؟
رویا چشم در حدقه چرخاند و دو دستش را تسلیمانه بالا آورد.
- شما درست میگید!
با همان چشمان طلبکار به خود اشاره کرد و گفت:
- من از اول اشتباه کردم اومدم؛ دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. روز خوش!
عقبگرد کرد که با صدای بم مرد ایستاد:
- بیا داخل در هم ببند.
تأملی نکرد، وارد خانه شد و پلهها را دوتایکی کرد. با تردید کفشش را در آورد و آن دمپاییهای بزرگ روی جاکفشی را پوشید و پشت سر او، وارد خانه شد. نمای داخلی خانه مثل بیرون شیک و مدرن بود؛ برعکس همهی خانههای این محله.
- بشین!
تکان سختی خورد که از فکر بیرون آمد. نگاه کوتاهی به داخل خانه انداخت؛ پنجرههای بزرگی که میان تراس جا گرفتهبودند وصالشان پردههای طوسیرنگی بود که همخوانیای با مبلمان قدیمی داشت. دیگر جز همان کمد چوبی که داخل شکافش تلویزیون کوچکی جای گرفتهبود، شیء خاصی دیده نمیشد. با لبخند روبهروی پسر نشست که صدای آه و نالهی مبل زیرش بالا رفت. لبخندش ماسید. تنها این نبود که رخ خانه را بیروح کردهبود، چرا که همهجا بوی خاک و رنگی کدر به خود گرفتهبود. این خانهی نفرینشده انگار حقی برای دیدن نور خورشید را نداشت!
(رویا)
بند کفشهایش را بست و بلند شد که از خانه بیرون برود، اما با صدای علی بازایستاد:
- رویا ساعت چند میای خونه؟
نگاه به چشمان او کرد و شاکی لب زد:
- حدوداً ساعت هفت، چطور؟
علی دسش را روی دیوار گچی گذاشت. با ابروهای بالارفته پرسید:
- مگه کلاست پنج تموم نمیشه؟ پس این دو ساعت کجا میری؟
همیشه از این گیر دادنها متنفر بود. دندانقروچهای کرد و گفت:
- میخوام برم پیش گونش، عیبی داره؟
- بله که عیب داره. مامان امروز صبح مرخص شد. الان هم چند ساعتی میشه راه افتادن. فکر کنم ساعت شیش اینجا باشن.
نگاه سردی حوالهی برادر کرد و معترض صدایش را بالا برد:
- مامان صبح مرخص شده الان بهم میگی؟!
علی حوض کوچک وسط حیاط را دور زد و مقابلش ایستاد. موهای حنایی او را با ملایمت داخل مقنعهاش راند و گفت:
- خودم یکربع پیش فهمیدم. الانم رفتی سر کلاست زود بیا، باشه؟
نگاه به چشمان رئوف او نکرد و روی برگرداند.
- خداحافظ.
در کرمیرنگشان را آهسته بست و به عرض کوچه خیره شد. تنها خانهای که دوربین مداربسته داشت خانهی همسایه بود. این یک خوششانسی برایش تلقی میشد. نفس عمیقی کشید و دکمهی آیفون را کلیک کرد. صدای مرد جوانی که «بله» گفت او را به تعجب واداشت، زیرا انتظار شنیدن صدای پیرمردی را داشت که هر بار با دیدنش یک لبخند ریز کنار لبهایش مینشست.
- آقا من همسایهتون هستم، برای یه کاری اومدم. میشه بیاین دم در؟
هنگامی که صدایی از او نشنید، پوفی کرد و نگاه به در خانهی خودش انداخت. ای کاش علی در همین لحظه از خانه بیرون نمیآمد چرا که توجیه کارهایش اندکی سخت میشد.
- بفرمایید؟
به سمت او چرخید. همین که چهرهاش را دید، سرش گیج رفت. دستانش را روی پیشانیاش گذاشت. نمیدانست چرا با دیدن صورت او چیزی مثل یک پرده در ذهنش نمایان شد؛ یک صورت توخالی و صداهایی که هیچ مفهومی برایش نداشت! سر تا پایش را کنکاش کرد؛ چفیهای که بر سر داشت تا پیشانیاش کش آمده و زاویهی فکش را تا نیمه پوشاندهبود.
- خانم؟!
به خودش آمد. شوکهشده قدمی به جلو برداشت و گفت:
- قبلاً من شما رو جایی دیدم؟
پسر یکتای ابروی بلندش به بالا پرید، چنان که پیشانی سپیدش چندی خط برداشت.
- این کار مهمت بود؟!
لبخند مضحکی زد. به راستی چه سؤال بیوقفهای پرسیدهبود!
- نه، نه. ببینید راستش میخواستم اگه بشه از دوربین مداربستهتون فیلم دیشب رو ببینم. اتفاقی افتاده که نیاز به مدرک دارم.
نگاه گستاخانهی پسر سمت لبان صورتیرنگ رویا رفت. او که خود نفهمیدهبود از اضطراب زیاد در حال جویدن لبانش است، خیره نگاهش میکرد.
- این اتفاق چه ربطی به من داره؟
رویا چشم در حدقه چرخاند و دو دستش را تسلیمانه بالا آورد.
- شما درست میگید!
با همان چشمان طلبکار به خود اشاره کرد و گفت:
- من از اول اشتباه کردم اومدم؛ دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. روز خوش!
عقبگرد کرد که با صدای بم مرد ایستاد:
- بیا داخل در هم ببند.
تأملی نکرد، وارد خانه شد و پلهها را دوتایکی کرد. با تردید کفشش را در آورد و آن دمپاییهای بزرگ روی جاکفشی را پوشید و پشت سر او، وارد خانه شد. نمای داخلی خانه مثل بیرون شیک و مدرن بود؛ برعکس همهی خانههای این محله.
- بشین!
تکان سختی خورد که از فکر بیرون آمد. نگاه کوتاهی به داخل خانه انداخت؛ پنجرههای بزرگی که میان تراس جا گرفتهبودند وصالشان پردههای طوسیرنگی بود که همخوانیای با مبلمان قدیمی داشت. دیگر جز همان کمد چوبی که داخل شکافش تلویزیون کوچکی جای گرفتهبود، شیء خاصی دیده نمیشد. با لبخند روبهروی پسر نشست که صدای آه و نالهی مبل زیرش بالا رفت. لبخندش ماسید. تنها این نبود که رخ خانه را بیروح کردهبود، چرا که همهجا بوی خاک و رنگی کدر به خود گرفتهبود. این خانهی نفرینشده انگار حقی برای دیدن نور خورشید را نداشت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: