جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [مال منی] اثر «پریسا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط Pariisa8 با نام [مال منی] اثر «پریسا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,709 بازدید, 33 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [مال منی] اثر «پریسا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pariisa8
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۸

❤❤
❤❤❤
بعد یه مدت کوتاه اشکم در اومد همون پسر داشت میرفت از دور داد زد تو کی گفتم به توچه اومد تو خرابه دید منم گفت عه سلام و احوال پرسی که اینجا چیکار میکنم گفتم دم خونه عشقمم گفت اونجا خونه ماست گفتم کجا گفت عا اونا گفتم اها نه اون یکی بغلیش ترسوندیم گفتم حتما داداشت بود
گفت اها با اون این پسره که خلافکاره خانوادشم کلا خلافن وصلت فک کنم زوری بوده
یهو رفتم تو فکر که باباش به زور مجبورش کرد گفتم رفیق یه قلاب بگیر برام گفت کجا گفتم برم رو دیوار یه لحظه نگا کنم

گرفت و من رفتم بالا دیدم داشتن حال میکردن البته نباید تو رمان از دختر عموم بگم اینجور ولی میگم چون شما حسش کنین فکر نکنین راجبش

پریدم پایین و گفتم رفیق سیگار داری گفت نه پولم ندارم برم اون مغازه بخرم گفتم بیا این پولش تو برو بگیر بیا من حوصله اصلا ندارم برم شرمنده گفت باشه رفت و اومد گفت ظهر وینستون بلند کشیدی برات همونجوری گرفتم اضافشم ادامس خریدم چون از تیپت معلومه خانواده داری و از همونا که ۹ خونه باشن خندید
من نگاش کردم گفتم الان تا ۱۲ پیش همیم هستی هستم نیستی هستم
گفت الان که ۱۰ من شوخی کردم ولی باش اگه میخوای هستیم
سیگارو روشن کردم و کشیدم تلخ بود خیلی تلخ جوری که جنبشو نداشتم و همش دوس داشتم تف کنم ولی کم نیاوردم و کام سنگین میزدم
رفیقم گفت من میرم ۲ دقیقه ای میام گفتم کجا گفت برم کار واجبم انجام بدم بیام گفتم اها برو رفت و۱۰ دقیقه بعد اومد گفتم دیر کردی دست کرد از کاپشانش بسات چایی رو اورد گفت بیا اینم اب کتری رو بزار رو اتیش گذاشتیم و شروع به خاطرات گفتن کردیم
ساعت ۱ شد محمد زنگ زد که عروسی ۳ ساعت پیش تموم کرد بیا گفتم باشه داداش الان یه رفیق پیدا کردم با اونم بعد میام و گفت مراقب باش و خدافظی کردیم
رفیقم گفت عه داداشت زنگ زد انقد خونسزد گذاشت باشی گفتم اخه پدر و مادرم یه سال پیش فوت کردن برا اینه ما ازادیم هر کار کنیم
 
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۹

❤❤
❤❤❤
انقد نشستم پیشش و چایی خوردم که حال بلند شدن نداشتم و کلا یه جوری شدم که دیگه رفیق باز شدم ساعت ۱:۳۰ شب بود شمارمو دادم بهش و رفتم خونه و خوابیدم ساعت ۴ ۵ دیدم زنگ زد رفیقم گفت صدای تیر اندازی اومد از خونشون بلند شدم زود اماده شدم دیدم محمد دم در بود گفتم چه خبره گفت صدای گلوله اومد گفتم از خونه نسترن بود گفت چطور گفتم رفیقم گفت دوییدم رفتم ۵ دقیقه طول کشید تا رسیدم و وقتی دیدم که دارن سوار امبولانس میکنن دوییدم و روپوشو برداشتم دیدم تیر خورده بود تو سرش گریم گرفت انقد که خون میبارید رفتم سمت پسره هر چند بزرگتر از من ولی اونم تو حال خودش نبود و من رفتم پهن زمینش کردم و سیر زدمش گفتم چیکارش کردی چرا کشتیش ها کثیف چرا کشتیش گفت ولم کن گم شو پایین من نکشتمش خودش خودشو کشت الان پلیس میاد وایسادیم پلیس اومد فهمیدن اثر انگشت چند نفر بود و گفتن یا زورکی بود یا خودکشی
و من خشم جلومو گرفت خواستم برم بزنمش که جلومو گرفتن مادر پسره یه نامه رو ورداشت و گفت بیا تو داداششی اینو نوشت داد گفت داداشم اول صب میاد دعوا بدین بهش و قسممون داد نخونیمش منم فکر کردم اول صبح خوابه که من بدم نه اینکه ....😭😭
نامه رو باز کردم و دیدم پسره اومد طرفم گفتم بیای جلو خوردت میکنم گم شو عقب رفت و من خوندم
سلام سیناییم نفسیم تو تنها کسی بودی که من عاشقش بودم و هستم و خواهم بود منو ببخش که خودمو جلوت بد نشون دادم بغل یکی دیگه رفتم و تو رو ناراحت کردم و کاری باهاش کردم که زن شدم و تو با این همه که میدونستی باز قبلش گذاشتی عروسی کنم و گفتی خوشبخت شی سینایی قول دادم انگشتر نکنم دستم ولی کردم منو ببخش قول دادم کنارش نخوابم ولی خوابیدم قول دادم بدون تو خوشبخت شم و نشدم ولی اینو راجبش حتی نگفتم ولی انجامش دادم چون من تو رو میخوام به جون سینام اگه کاری کنی نمیبخشمت اون دنیا به قول خودت تو مهم نیستی برام ولی بیشتر از هر چیزی نیازت دارم
 
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۳۰


❤❤
❤❤❤
سینا تو باید زندگی خودتو بکنی از بابامم کینه به دل نگیر اونم ترسید از این خانواده حتی وقتی من جلوش بودم و اون منو جوری میبوسید وحشیانه بود حتی چند بار زیر دستو پاش گفتم سینا اونم پس میکشید میگفت سینا کیه منم میگفتم داداشمه وگرنه میکشتم ولی اون که کارشو انجام میداد منم فکر خود کشی زد به سرم به پلیسا بگو خود کشی بود که کاری به این خانواده نداشته باشن بجز باباشون همشون خوبن البته امروز دیدم که خوبن

*نامه رو گذاشتم جیبم گفتم سرکار سروان هر کی هستی این بیگناهه گفت چطور گفتم این نامه خانومه که مرد گفته خودکشی کرد نه قتل پلیس گفت باید بریم کلانتری اینم به عنوان مدرک باید ببریم و رفتن منم رفتم تو خیابون و قدم زدن انقدر فکر کردم سیگار روشن کردم و گریه میکردم که موهام نصف سفید شدن
داداشمم زن گرفت و زنش این خونه و اون خونه رو ۶ دنگ به نام خودش بود و من و سیما رو انداختن بیرون
و من رفتم چهار محال و از ۱۸ سالگی کار کردم شبا هم میرفتم خونه داییم و روزا میرفتم کشاورزی میکردم و میوه میفروختم و پول جمع میکردم ۲۰ سالم شد خونمو سر پا کردم و سیما رو اوردم داخلش و درسشو راحت خوند و رفتم تهران برا گرفتن حق سیما دیدم داداشم حق سیما رو جلعی درست کرد که مال خودش باشه و چیزی به خواهرم نرسه و من گفتم تو برای خودت ما هم برای خودمون یه روز نیای پیش سیما که من همش تو گوشش میگم تو چیکارا باهاش کردی و رفتم
به سیما گفتم جریانو خواهرم که سنی نداره زیاد ۱۶ ۱۵هس و گفت مهم نی اونم داداشمه فقط زنش خوب نیس الان من ادم موفقی بودم تا ۲۲ سالگی این خونه رو کرایه دادم و رفتیم بالا شهرش یه خونه نقلی خریدم ولی ۱۸۰ متری بود نزدیک خونه داییم بود و بعد مدت ها پسر داییم عاشق سیما شد و اذیتش میکرد نمیزاشت درس بخونه منم رفتم روشون دعوا و سیما ۱۸ سالگی رفت المان ادامه تحصیل من ۲۳ سالگی رفتم نظام
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین