جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [مال منی] اثر «پریسا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط Pariisa8 با نام [مال منی] اثر «پریسا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,709 بازدید, 33 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [مال منی] اثر «پریسا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pariisa8
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۱۸

❤❤
❤❤❤
رفتم لباسام در اوردم و لباس خونه پوشیدم رفتم پایین پیش دایی گفت خب اولین باره اومدی خونه من تعجب کردم بگو بیشتر از خودت و این کارت
+جسارت نباشه دایی ببخشید گوشیتون بده یه زنگ بزنم به محمد
_بیا دایی
+اینترنت دارین میخوام تصویری بزنم باور نداره اومدم پیش شما
_نه ندارم امروز تموم شد چی شده مگه قهر کردی
+اه حالا بعد میگم
دختر داییم اومد گفت بیا با مال من بزن من گفتم اخه زشت میشه داییم گفت مشکلی نی بعد بلاکش میکنه 😁😂
+باشه
زنگش زدم یهو جواب داد بله بفرمایین دستمو از دوربین ورداشتم گفت این خط کیه تو کجایی کثافت بلند شدم رفتم یکم دور شدم دیدم دختر داییم بلند شد بام اومد گفتم ببخشین فقط خواستم نشنوه کسی گفت به کسی نمیگم قول میدم ولی تو هم به کسی نگو گفتم چی گفت دوس پسر دارم ولی نمیخوام پیامامون ببینی
گفتم خیالت راحت نشونش دادم خونه رو گفتم بیا اونم دایی رو مبل گفت گوشی بده بهش گفتم ساکت شو من هفتشون با خودم میارمشون گفتم گوشی مال ... رو به دختر داییم کردم گفتم اسمتون چیه
گفت من رها مگه نمیشناسیم ؟
چطور بشناسم اولین باره دیدمت

گفتم به محمد که مال دختر دایی هست رها خدافظی کردم و نزاشتم حرف بزنه قطعش کردم
گوشی رو دادم بهش گفتم دوس پسرت رو رد کن بره خوب نی من عشقم واقعی بود هنوز خبری ازم نگرفت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۱۹


❤❤
❤❤❤
تو که مجازیه ولت میکنه حتما
گفت حتما اون تو رو نخواست این منو انقدر دوسم داره که نگو مثلا دیروز بردتم سینما
خندیدم گفتم اونو من همه جا بردم همه جا ولش کن گوش نگیر تا ولت کنه بعد میفهمی

اومدم واسه دایی یکم حرف زدم و از خودم گفتم موقع خواب که شد هر ک.س رفت تو اتاق خودش و خوابید من رفتم دستشویی و برگشتم اتاق و دیدم پشت سرم یکی اومد برگشتم دختر داییم بود با صدای اروم گفت میشه بیام اتاقت یکم حرف بزنیم گفتم زشته خب گفت نترس من نمیشینم رفتیم و درو اون قفل کرد من رفتم رو صندلی مطالعه خواهرش و اومد عکسا دوس پسرشو نشون داد و هی راجبش میگفت یکمی از پیاما رو هم نشون داد خیلی عاشق هم بودن و مزخرفانه به هم احساس علاقه نشون میدادن یهو گوشیم زنگ خورد گفتم ببخشید دیدم خندید گفت گوشیت نوکیا سادس 😂
+ مث تو پولدار نیستم
_بابات ثروتمند کلی ملک و زمین داره چی میگی
+من رو پای خودم کار میکنم این لباسا این گوشی و .... هرچی از پول خودم بود یه گوشی s8داشتم فروختم برا اینکه بیام پیش شما ولش بگذریم بگو
_اها خب داشتم میگفتم

گوشیم زنگ خورد
گفت کیه
گفتم همون که عاشقش بودم
گفت عه خب جواب بده بزار رو بلند گو ببینم چی میگه بهت
گفتم باشه ولی میدونم الان میگه عشقم ببخشید معضرت میخوام این حرفا که خبر نگرفت ازم این چند وقت
گفت جواب بده قطع کرد
جواب دادم زدم رو بلند گو
نسترن:الو ... سلام نفسم چرا جواب ندادی درکت میکنم ناراحتی ولی جون من که برات ارزش نداره ولی جون خودت الان کجایی محمد زنگ زد سراقت ازم گرفت اول شب
+سلام زود تر بگو و گم شو تو که مجازیه ولت میکنه حتما
گفت حتما اون تو رو نخواست این منو انقدر دوسم داره که نگو مثلا دیروز بردتم سینما
خندیدم گفتم اونو من همه جا بردم همه جا ولش کن گوش نگیر تا ولت کنه بعد میفهمی

اومدم واسه دایی یکم حرف زدم و از خودم گفتم موقع خواب که شد هر ک.س رفت تو اتاق خودش و خوابید من رفتم دستشویی و برگشتم اتاق و دیدم پشت سرم یکی اومد برگشتم دختر داییم بود با صدای اروم گفت میشه بیام اتاقت یکم حرف بزنیم گفتم زشته خب گفت نترس من نمیشینم رفتیم و درو اون قفل کرد من رفتم رو صندلی مطالعه خواهرش و اومد عکسا دوس پسرشو نشون داد و هی راجبش میگفت یکمی از پیاما رو هم نشون داد خیلی عاشق هم بودن و مزخرفانه به هم احساس علاقه نشون میدادن یهو گوشیم زنگ خورد گفتم ببخشید دیدم خندید گفت گوشیت نوکیا سادس 😂
+ مث تو پولدار نیستم
_بابات ثروتمند کلی ملک و زمین داره چی میگی
+من رو پای خودم کار میکنم این لباسا این گوشی و .... هرچی از پول خودم بود یه گوشی s8داشتم فروختم برا اینکه بیام پیش شما ولش بگذریم بگو
_اها خب داشتم میگفتم

گوشیم زنگ خورد
گفت کیه
گفتم همون که عاشقش بودم
گفت عه خب جواب بده بزار رو بلند گو ببینم چی میگه بهت
گفتم باشه ولی میدونم الان میگه عشقم ببخشید معضرت میخوام این حرفا که خبر نگرفت ازم این چند وقت
گفت جواب بده قطع کرد
جواب دادم زدم رو بلند گو
نسترن:الو ... سلام نفسم چرا جواب ندادی درکت میکنم ناراحتی ولی جون من که برات ارزش نداره ولی جون خودت الان کجایی محمد زنگ زد سراقت ازم گرفت اول شب
+سلام زود تر بگو و گم شو اشغال حوصلتو ندارماشغال حوصلتو ندارم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۰




❤❤
❤❤❤
_سینا بسه بسه تو رو خدا بسههههه😭😭
+گه نخور ....
قطع کردم دختر داییم گفت خب چرا اینجوری میگفتی بهش عاشقته خیلی
+منو نمیخواد میدونم با یکی دیگس
_میخوای امتحانش کنم؟
+چطور؟
_شمارشو بده اگه پا داد بنداز دور ولی میدونم عاشقته با این حرفا و گریه هاش معلومه
شمارشو دادم و اون یواشکی رفت تو اتاقش و صب که شد ساعت ۵ صب بیدار شدم دیدم کسی بیدار نشد و رفتم بیرون یکم تو هوای سرررررد قدم زدم چمن ها یخ زده بودن و درختا نم داشتن از سرمای زیاد
نشستم رو نیمکت سیمانی یخ بود نمیشد بشینی بلند شدم و یکم دوییدم ساعت ۶ برگشتم خونه دیدم هنوز خواب بودن دوباره برگشتم رفتم چند تا نون داغ با ۴ کیلو اش خریدم و بردم اخه لردگان خیلی ارزون تر میداد تا تهران ۴ کیلو اش اینجا یه کیلو اونجا بود در اصل پولش شکه بودم انقد ارزون بود
خلاصه رفتم و چایی هم درست کردم و امادشون کردم شد ۷ بعد دیدم زن داییم بیدار شد و اومد بره صورتش بشوره منو دید اولش نشناخت اومد جلو تر من ترسیدم اینطور که میدید گفتم سلام گفت عا تویی ببخش چشام ضعیفه صبح بخیر سحر خیزی یا نه کم رویی و نمیتونی دیر پاشی
گفتم کم رو که هستم ولی تو این زمینه نه من سحر خیزم هوای اینجا خیلی خوبه ادم دلش میخواد ۴ بیدار شه همش بگرده تا ۹ انقد سرده
_خب من برم صورتم بشورم میام
+باشه
رفت و اومد دید گفت
_ وااای انقد اش چخبرت بود گفتم
+ نمیدونستم چقد باید بگیرم انقدر گرفتم منم خیلی اش دوس دارم نترسین بیشتر ۳ نفر میخورم من
_نوش جونت واقعا شرمندم کردی بخدا از فردا باید سحر خیز تر شم که تو زحمت نکشی 🤣😂
+نه نترسین این روز استثنا بود از فردا دست شما میبوسه 😊
_اقا سینا از دیشب نمیخندی مشکلی هست کم کسری هست ؟!
+نه من ادمیم که یکم حرف میزنم خاطرات زیاد دارم فکر میکنم یه جا گفتم اینو
_مگه شکست عشقی خوردی ؟

داییم رسید و صبح بخیر گفت و رفت مسواک بزنه وقتی اومد گفت به خانوم رفتی اش خریدی ماشین که داخله زن داییم گفت نه سینا بود همه کارا رو انجام داد ساعت ۵ بیدار شد من ساعت ۷ اومدم دیدم میزو
دایی:اره سینا تو سحر خیزی به بابا مامانت نرفتی که؟
یهو سرمو انداختم پایین
دیدم داییم گفت چته ناراحتی زن دایی هم گفت اره میگه میره تو فکر شکست عشقی خورده فکر کنم داییم گفت نه بابا سینا اصن ادمی نیست که عاشق بشه دلش خیلی بی اعصابه و سنگ دله مگه نه دایی جون
+راستش دایی من ادم قبلی نیستم حالا این حرفا رو ولش کن امروز باید بریم تهران همگی
_واسه چی دایی چی شده مگه ؟
+پدر مادرم ....
_یا خدا چی شد
زن دایی :سینا زود بگو چی شده ؟!
+تصادف کردن
_یا ابلفضل چشون شده حالشون چطوره زن برو وسایل اماده کن رها هم بگو اماده شه بریم
سینا حالشون چطوره
+دایی حالشون خوبهنگران نباش زجر نکشیدن یه دفعه فوت کردن
داییم از هوش رفت زن داییم زود رفت اب اورد پاشید رو صورتش و بعد ۳ دقیقه به هوش اومد اب قند داد بهش گفت سینا این شوخیا نکن با من
عصبیم نکن
+به جون خودم که عزیزتر از هر کسیه برام راست میگم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۱



❤❤
❤❤❤
داییم گفت اماده شین حرکت کنیم من برم لباسام عوض کنم ماشینم چک کنم نیم ساعت وقت دارین
رفت و زن دایی گفت چرا همون موقع نگفتی گفتم نمیدونم دختر داییم تا جریانو شنید گریه کرد گفت عمه مرد
بعد نگا من کرد گفت بیخیالی خیلی خری پدر مادرت فوت شدن اسکل
گفتم خب چیکار کنم ۴۰ دقیقه طول کشید من گفتم ۱۰ دقیقع دیرشون شده یادشون رفت که
دایی اومد گفت زود بلند شین رفتیم همگی سوار ماشین منو رها هم عقب ماشین دیدم نسترن باز زنگ زد من جواب نمیدادم داییم گفت کیه جوابشو بدههه🐺 کفرمو در اوردی تووو
گفتم از این جریان نی یکی دیگس
رها اومد جلو و تو گوشم گفت همون دخترس
گفتم اره گفت دیشب تا ساعت ۴ باهم بودیم و حرف میزدیم
گفتم خب
گفت هیچی بهش گفتم عاشقت شدم شمارتو از یکی از دوستات که دختر همسایمونه گرفتم و فلان و فلان
گفت من نامزد دارم ولی بازم خوب شد بهم گفتی وگرنه برا من بد میشد گفتم چطور گفت هیچی فقط مزاحمم نشو ممنونتم که انقدر معدبانه گفتی
منم گفتم خب یه امشب باهم باشیم گفت چی بشه و ..... تا حالا که فعلا دوست معمولیم ولی بزار ببینم چی میشه

+هه گفتم که
داییم :چی میگین شماها هاااا
رها:ه..هیچی بابا
+دایی راجب تصادفشون گفتم بهش

وقتی رسیدیم تهران دیگه شب شده بود و رها خوابش برده بود رو شونم من خیلییی خجالت کشیدم گفتم دایی بفهمه بدبختم میکنه هرچی تکونش دادم بلند شه نشد یکم خودمو کشیدم اونور دیدم بیشتر افتاد روم گفتم وای ضایع شد مجبور شدم نیشکون گرفتمش بلند شد نگام کرد یه سیلی زد تو گوشم دایی برگشت گفت صدای چی بود
رها گفت گوشیمو ورداشت
دایی:خنگا اعصاب ندارم ساکت شین دیگه
تو شهر که رسیدیم شیشه رو اوردم پایین نسترنو با یه پسر دیدم بعد نسترن برگشت منو دید رها چهرش معلوم نبود ولی تا منو دید دویید سمتمون
....وایسا ...وایسا
دایی زد رو ترمز گفتم رها نسترنه
دایی گفت چته چرا داد میزنی
نسترن گفت سینا تو ماشین شما چیکار داره بعد اومد نزدیک تر گفت سینا کجه بودی این کیه
گفتم خانواده داییمن اون پسر کی بود دایی گفت تو دختر عموشی ؟
گفت بله
دایی :بپر بالا میخوایم بریم خونشون حرفاتون تو ماشین بگین
 
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۲



❤❤
❤❤❤
نسترن اومد گفت ببخشین خانوم میشه من وسط بشینم رها در اومد گفت حتما نسترن گفت ممنون و اومد داخل رها هم اومد و درو بست حرکت کردیم نسترن منو بغل کرد با دستام زدمش کنار رفتم سمت شیشه اروم و یواش گفتم چیکار میکنی زشته اونم جواب داد دلم برات تنگ شد 🐶
رها گفت شماها همو دوس دارین خوش به حالتون
نسترن گفت انداره جونم میخوامش ولی این دوسم نداره 😔💔
+باشه رسیدیم ساکت شین
دایی پارک کرد زود رفت در زد و همه پیاده شدیم و رفتیم پشتش وقتی محمد درو باز گرد دید دایی رو گریه کرد رفت بغلش و یکم اروم شدن من دید با خشم گفت تو خواست بیاد سمتم نسترن اومد جلوم وایساد گفت دست بش نمیزنی رها هم اومد گفت دعوا نکنین برین داخل زشته دایی گفت اره بریم داخل
رفتیم داخل دایی و محمد سرشون پایین ناراحت همه نشسته حرف نمیزدن
بعد ۵ دقیقه بلند شدم محمد گفت کجا گفتم برم یه چایی درست کنم
گفت سیما خودش اشپزخونه هست نمیخواد
(سیما خواهرمه ) دختر ۱۲ ساله نمیتونه چایی بریزه میزاری برم یا نه
محمد :نه بیا بتمرگ اینجا
+ولم کن بابا تو چه کاره ای
رها بلند شد گفت اقا سینا بیا بشین من میرم نسترن گفت بیا باهم بریم سینا تو بشین
+من میخواستم دنبال بهونه باشم برم 😐باش برین برا من اب داغ با نبات بیارین سیما لیوانم میدونه کدومه تو اون بریزین
رفتن
۳ دقیقه ای طول کشید و اومدن برا همه تعارف کردن و اوردن پیش من سیما بلند شد و گفت سینا بیا لیوانمو گذاشتم رو میز و یکم نسکافه ریختم و نبات گذاشتم توش و رفتم پیش سیما
سیما با گریه گفت دلم برا مامان تنگ شد هر شب با گریه و ترس میخوابم که روحشون ترسناکه میاد پیشم
تو هم نبودی پیشم و محمد بداخلاق بود باهام من میترسیدم ازش
پیشونیش بوسیدم گفتم تنهات نمیزارم بعدا حساب محمدم میرسم مگه زدتت ؟
سیما :اره یه بار اونم وقتی که تصویری قطع کردی اون دریوری گفت بهت گفتم چی گفتی به داداشم گفت خفه شو گفتم درست صبت کن زشته بلند شد یه سیلی زد تو گوشم
+حسابشو میرسم تو ناراحت نباش
سیما :نگومیترسم یه روز نباشی باز بزنتم نگو تو رو خدا
+نمیگم تو جمع تنها شدیم میگم
حالا اشکات پاک کن هر شب خودم پیشت میخوابم عزیزم
وقت خواب شد نسترن خیلی وقت بود مامانش اومد دنبالش بردتش
دایی گفت بخوابیم ؟گفتم همراهیتون میکنم بفرمایید
یه اتاق داشتیم دو تخته بود اتاق مهمون بود بردمشون دایی گفت اینجا که جای من نیست شما اینجا من میرم رو مبل گفتم نه رها خانوم میبرم پیش سیما تختش بزرگ و جاداره سیما هم این چند شب میترسه تنها بخوابه
رها رو که میبردم گفت تازه نسترن پیام داد شماره تو رو داد گفت اینو یه جوری بهش بگو من عشقتمو فلان و فلان که ببینم ولم میکنه یا نه بعد بهم بگو

گفتم بهش بگو اجازه داد گفت واقعا گفتم اره رسیدیم اتاق سیما در زدم سیما گفت وایسا
بعد گفت بیا تو رفتم گفتم سیما اینجا چرا انقد چراغونیه چرا روشنه
سیما گفت میترسم باد میاد سایه درخت میفته رو دیوار صرو صدای درو پنجره هم یکمی میاد میترسم
+سیما رها امشب پیش تو میخوابه باشه
سیما :قرار بود تو باشی پیشم سیناااا رها هم میترسه خب اینم دختره
رها:نترس عزیزم من از چیزی نترسیدم تو عمرم
 
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۳



❤❤
❤❤❤
رفتم و تنهاشون گذاشتم تو اتاقم بودم یه لحظه پیام اومد نسترن گفته بود رها هم دختر خوبیه
گفتم اره دیروز اولین بار بود دیدمش
گفت اره میشناسمت اگه میخوایش تا باهاش حرف بزنم که اونم بخادت البته اگر میخوای
گفتم من تو رو میخوام
گفت فدات بشم من میدونم دلت پیشم نیس همش دعوام میکنی و بدت میاد ازم و با اون خوبی برا همین فهمیدم 💔
نسترن من برا کارات بدم میاد ازت با اون پسره چیکار میکردی ؟
اون بازی با اونا چی بود
و....
_به کسی نگو من برا بابام از موتوری ها جنس میخرم از اینم گرفتم و اونا هم گفتم دوستا بابام بودن به جون خودم خودت کیو قبول داری
+باشه خب دیگه هر کاری میکنی بهم بگو من میخوامت واقعا و وقتی به سن قانونی رسیدم ۱ یا ۲ سال بعد که سر پا شدم و سرو سامون گرفتم میام میگیرمت برا خودم تو خونه خودمون
_وااای سینا چه خوبه اینجوری فکر میکنی و بهم میگی منم تصورش میکنم
+فکر نیست واقعا انجامش میدم
_عالیههههه
+فعلا بخوابیم شب خوش
_شب بخیر عشق دلم
رفتم چراغ اتاقم خاموش کنم دیدم رها اروم در زد بازش کردم گفت چه زود باز کردی
گفتم چراغو خواستم خاموش کنم کاری داشتی ؟
گفت بیا بریم اونجا سیما هی همش توهم زد از همه چی ترسناک میگه منم ترسیدم ☺
منم میترسم از حرف زدنش 😅
برو اومدم
رفتم در زدم و دیدم سیما اومد بغلم گفت میخوای پیشم بخوابی
گفتم نه میمونم تا بخوابی
گفت نهه
+خب دیگه برین تو تخت دوتاتون بخوابین من اونجا رو صندلی میشینم
رفتن
۳ دقیقه گذشتو سیما گفت داداش خوابم نمیبره داستان بگو
رها :اره بگو
+بلد نیستم باش میگم
_هورا
+یه روز یکی بود که خیلی بدبخت بود یکی دیگم بود خیلی خوشبخت بود اینا رفیق بودن بدبخته همیشه خدا رو عبادت میکرد و میپرستید خوشبخته همیشه کفر میگفت و نه با خدا بود و نه شیطان هر روز این خوشبخته میومد و کفر میگفت جلو بدبخته و میرفت بدبخته یه روز خسته و بیزار از خدا گفت خدایا چرا اینجوره زندگی من
و روز ها گذشت و بدبخته جلو خوشبخته کفر میگفت تا اینکه سکته کرد مرد خوشبخته هم گفت حتما خدا اینو نشون من داد که من کفر نگم و این خدا پرست شد و عبادتش میکرد بعد ۲ هفته این ماشین زد بهش و مرد 😅😅تمام

*نگا کردم دیدم سیما خوابه رها بلند شد گفت داستانت مزخرف بود شب بخیر منم گفتم شب خوش و رفتم
 
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۴


❤❤
❤❤❤
خوابیدم و صبحش هفته پدر مادرم بود و ما خیلی کار کردیم همسایه ها هم کمکمون خسته و کوفته شب شد و خبر خاصی نبود اون شب روزها و شبها همینجوری گذشت چهلمم انداختیم و بعد مدت ها عموم پیداش شد و تسلیت گفت محمد یکم تند رفتار کرد حقم داشت
داداش بابام نیومد سر خاکش خب
تعارف کردم بیاد داخل محمد گفت اها بخاطر دخترشی بدبخت احترام به بابام بزار این احترام نزاشت
عموم گفت نه ممنون من کمپ بودم اون موقع داداشت نمیدونه بازم تسلیت میگم خدافظ
روز به روز بعد چهلم نسترن بهم سر میزد دایی اینا هم خیلی وقت بود برگشتن سیما هم حالش خوب شده بود ...
سالشونو که انداختیم من شدم ۱۷ ساله نسترنم ۱۶ بود کل شبا و روزا باهم بودیم ولی یه روز و یه شب خبری ازش نبود
زنگ میزدم یه بوق میخورد میگفت مشغول است فک کنم بلاکم کرد رفتم دم خونشون همه چراغا روشن بود هر چی در زدم کسی جواب نداد با سنگ در زدم دیدم عموم اومد گفتم نسترن گفت عمو جان مهمون داریم امشب نسترن کمک مامانشه ببخشید برو فردا بیا گفتم نه ممنون الان بهش بگین بیاد یه جمله ۱ دقیقه ای میگم و میرم
گفت نه عمو حلم داد و من ناراحت شدم و مشکوک از قضیه گفت ببخشید گفتم نه مشکلی نیست خوش بگذره خدافظ هی میدید که من برم من یه ۲۰ قدم رفتم و درو بست دوییدم رفتم رو دیوار پریدم این ور زود رفتم پشت درخت و خودمو تو تاریکی قایم کردم و تو پنجره نگا میکردم یه پیر مرد و یه پیر زن و یه پسر خوشتیپ و خوش هیکل از همون پسرا که ما پسرا دوس داریم جورشون کنیم 😅
حیف صداشون ضعیف بود ولی اینجور که معلوم بود خاستگاری بود چند بار خون گرفت جلومو که برم داخل ولی دیدم نسترن اومد با چایی وقتی تعارفشون کرد و چشم تو چشم شدن اونا من خون جلومو گرفت رفتم تا دم در داخلی دیدم یه لحظه نسترن منو دید من دوییدم برگشتم پشت درخت و هی نگا میکردم نسترن نمیدونم فک کنم اجازه گرفت بره اون اتاق که بیاد رو به روم ولی پشت پنجره حرف بزنیم اومد بازش که کرد من ترسیدم گفتم حتما دیدنم و برام بد میشه
نسترن :هوی چرا اومدی خونه ما
+اون کیه جمعش میکنه یا برم رو سرش بریزم اون چاییتو🐺😡😡
نسترن:سینا عشقم اون خاستگاره ولی بابام قبولش نمیکنه فقط رفیق باباشه و یکم گفت بشینه پیششون اصلا بحث عروسی میاد بابام میگه دخترم نشونه شده برا یکی دیگه تو رو میگه سیناییم🐠🐠
+واقعا خیالم راحت باشه ؟
نسترن:اره عشقم من برم شک میکنن تو هم برو اگرم اعتماد نداری بمون ولی برو سرما میخوری عشقم 🐶از دست من کاری بر نمیاد 🐶
+باش خدافظ
روز ها گذشت و کل شهر از عشق ما خبر داشتن و حسادت میکردن نسترن تو پارک میگفت بوسم کن اخه همه میبینن زشته ولی حرف حرف اون بود و من میبوسیدمش تو پارک ها همش پشتش تکیه به من و سرش رو سینم پاهاش دراز و به تالاب نگا میکردیم
 
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۵




❤❤
❤❤❤
همیشه همینجوری بود روزها شبها خیلی خیلی عاشق هم بودیم اون وابسته من و من قرق وجود آن یه بار ازم پرسید راسته که تو هیچ وقت گریه نکردی من از سیما شنیدم گفتم اتفاقاً من زیاد گریه کردم جلوی تو شاید تا حالا گریه نکردم ولی گریه کردن زیاد بود گریه الکی نیست خودت دیدی به خاطر پدر مادرم گریه نکردم گریه هام سخت تر از این هاست گفت اگه بهت بگم من اصلاً نمیخواستمت چیکار می کنی گفتم داغون میشم راستشو میگم من تنها بودم وقتی تو نبودی گفت خوب من واقعاً تو رو نخواستم و نمیخوام ببخشید بازیت دادم گفتم جدی میگی آها خوب خداحافظ آرزو می کنم خوشبخت شی ولی این رسمش نبود
* اشکم ناخودآگاه جلوی اون ریخت و پشتمو کردم و رفتم دیدم از پشت بغلم کرد نگاه کردم گفت دیوونه من خیلی میخوامت فقط شوخی کردم گفتم از این شوخی ها بدم میاد اینم به شوخی باشه چه جدی باز برای من فرقی نداره گفت وای ممنون خوب شد وگرنه قهر میکردی 🐋 گفتم نه من اینجوری نیستم کلاً گذاشتمت کنار خداحافظ گریه اش گرفت گفتم دهنتو ببند زشت بدون صدا گریه کن کسی عین خیالش نیست که تو ناراحتی هرکسی دوست داری یکی دیگه ناراحت باشه حتی تو که حرص منو درآوردی روزها گذشت باز هم رسیدیم به هم و عاشقی کردیم چون هم من دوست داشتم هم او مرا دوست داشت وابسته هم بودیم یه شب مثل همون شب جواب منو نداد و هرچه زنگ و اس ام اس دادم جواب نداد بلند شدم رفتم سمت خونشون تا رسیدم ماشین شاسی بلند دم خونشون پارک بود من خیلی شوکه شدم گفتم اینم یکی از دوستای باباشه از دیوار پریدم رفتم اون ور دیدم شیرینی و گل تو آشپزخانه رو اپن گذاشته بود معلوم شد که خواستگار
گریم در اومد و هی نگاه میکردم رفتم سمت خونه رفتم برم رو تخت با حال خرابم دیدم سینا رو تختم خواب بود و من اشکامو پاک کردم رفتم پتو گذاشتم روش و خودم دراز کشیدم رو زمین و لبامو گاز میگرفتم که صدام در نیاد فرداش که شد سیما با سیلی بیدارم کرد گفت تنبل خان پاشو ساعت ۹ تو بیشتر من خوابیدی که
در حالی که من تا ۵ صبح بیدار بودم و گریه میکردم
سیما رو مَرحَم رازام کردم و همه چی رو بهش گفتم
نسترن یه دفعه زنگ زد و با گریه میگفت :
سینا بابام میخواد شوهرم بده سینا 🐘🐘
من شوکه شدم حرفایی که خواستم بگمم فراموش کردم اخه گفته به زور باباش نه به اختیار خودش
 
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۶

❤❤
❤❤❤
گوشیو قطع کردم و دیگه از خونه نرفتم بیرون برا ۶ روز نسترن اومد در زد سیما گفت نسترنه گفتم بگو اینجا نیست ورفت هی پشت سر هم میومد و من بهونه نبودنم رو به سیما میگفتم بگه
یه روز محمد درو از حیاط باز کرد گفت برو داخل همونجاس
وقتی اومد من دیدمش یهو شکه شدم ولی حال نداشتم بلند شم پیشش و همونجور نگاش کردم سلام کرد من سرمو بردم سمت تلوزیون و اومد پیشم بشینه با کمک دستام رفتم یکم اونور تر
گفت چته سینا یعنی خواستگار رو قبول کرد بابام تو دیگه عقب کشیدی
گفتم نه کاری از دستم بر نمیاد مبارکت اگر تو هم مخالف بودی همون شب بهم میگفتی بیام خرابش کنم اعتماد بهم نداشتی اعتقاد به بودنمم نداشتی حالا هم برو نمیخوام تو ذهنم ببینمت تو اومدی تو چشمام دیدمت 😔💔

*یهو دید محمد که داخل حیاط داشت درختا رو اب میداد و سیما داخل اشپزخونه بود بغلم کرد و گفت من مال تو نیستم اگه عسل بکنم تو دهن اون ولی سینا خیلی خری که جا زدی باشه ممنون تو باید بیشتر پشتم بودی نه بابام
بلند شد و رفت بعد دو هفته نامه عروسیش اومد دم خونه
لبخند زدم و خوشحال که جون خودت چطور قولت که به اخیار هم دادی رو یادت رفت
بلند شدم رفتم به محمد گفتم یکم پول داری کت و شلوار بخرم برا خودم محمد خوشحال شد که من اونو نمیخوام دیگه چون با باباش بد بود گفت اره قربونت دارم بیا کارتو بگیر برو بخر فقط رسیدشم بگیر پیشش چون پیام نمیاد
گرفتم و اون صورتمو ماچ کرد و گفت ارزش تو بالاتره عزیزم خودم میرم برات خاستگاری به روح بابام یکی که خوشبختت کنه رو پیدا میکنم گفتم باشه رفتم کت و شلوار خریدم یکمی هم پول گرفتم دستی که بزارم تو نامه و ببرم از پول خودمم رفتم ارایشگاه و موهامو المانی همونجور که دوس داشت زدم موهام دور از تعریف لختن و المانی که میزدی بهم میومد و یکم کاکل هامم رو سفید یخی کردم
رفتم خونه و عطر زدم و خواستم برم سیما اماده نشسته گفت منم میام گفتم خواهر گلم نوشته فرزندان گرامی اش فرزند یعنی فقط پسرا تو دختری باید میگفت خانواده
سیما گفت خب تنها باشم میترسم گفتم محمد نمیاد عزیزم من میرم عروسی عشقمه خب تو رو نمیبرم شاید یه دفعه دعوا کردم
سیما ناراحت شد و گفت نمیبخشمت اگه دعوا کنی چون تو فرق داری با بقیش یادت باشه حالا برو نگران من نباش بوسیدمش و رفتم
 
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۲۷



❤❤
❤❤❤
قطع کردم و رفتم تو جمع با خنده و اشک میرقصیدم با همه دیدم صدای بوق میومد وقتی عروس در اومد میخندید ولی وقتی منو دید سرشو انداخت پایین و تظاهر به ناراحتی کرد
شایدم من فکر بد کردم سرمو انداختم پایین و رفتم عقب از صحنه یهو مرد که میکروفن داشت و اهنگ میخوند گفت اقا سینا بیاد وسط کسی بلد نیس گرم کنه
من هم مثل همین ادما که مستن خنگ بازی کردم و رفتم جلو هر ادمی هم میخندید و هم دست میزد
اشکام جلومو گرفت و خسته شدم و رفتم بیرون از مجلس وقتی وکیل اومد و بله رو گرفت حتی از نسترن که گفت با اجازه پدرم و مادرم و همه ی
ادمای امشب که کنارمونن بله ناراحت شدم رفتم از تالار بیرون یه سیگار از یه بنده خدا گرفتم و روشنش کرد برام گفت چیه تو هم عشقت عروسی کرد گفتم چطور گفت عروسی قبلی عشق من بود رفت هنوز اینجا نشستم اون سیگارا رو میبینی همشو من کشیدم
گفتم اوه اوه دیدم با بوی تنت مسـ*ـت کردم انقد بو سیگار دادی گفت داداش یه همدرد پیدا کردم اجازه بده سرمو بزارم روشونت مث برادر بدون منو میخوام گریه کنم به کسی نگو مسخرم کنه گفتم باشه گریه کن خودتو خالی کن خوشبه حالت میتونی اه و ناله کنی من نمیتونم
...
...
...
دیدم عروس رو داشتن میبردن خونه دوماد بهش گفتم ببخشید بزار برم ببینم کجا میرن خونه رو بلد شم بعد شاید بیام ولی منتظر نباش
گفت باشه قربونت برم داداش گلم شمارتو اول بده
+یادداشت کن ۴۰.....۹۱۶
_دمت گرم داداش
رفتم سوار ماشین جهیزیه شدم و باهاشون رفتم رسیدم دم خونه و با کمکشون جهیزیه رو بردیم داخل و اونا هم اونجا دست همو گرفتن و خوشحال بودن و نگا میکردن من تلوزیون به دست رفتم داخل و نگام افتاد به چشم عروس دیدم سرشو انداخت پایین و ناراحت شد تلوزیون گذاشتم زمین گفتم تموم گفتن اره بریم بعد رفتم طرفشون گفتم ایشالا خوشبخت شین دست کردم تو جیبم شیرینیشونو من دادم گفتم ببخشین تو مجلس ندادم بدم از دوربین و این چیزا بود کمم هست چون خانومتون خوب میدونه وضعیت مالی منو ببخشین
گفت مت گرم صفای وجودت داداش بمون سر بزنی یا علی داشتم میرفتم بیرون در که خورد به هم یهو نسترن گفت نکن دیوونه هنوز اینجان
💔😓
رفتم و راهیشون کردم خودم پیاده میام رفتم سمت یه خونه خرابه و رفتم ازش بالا از اونجا معلوم بود پرده سفید هم بود لامپ که روشن بود کامل معلوم بود من داشتم نگا میکردم و فکر میکردم که ایا انتخابم اشتباه بود یا چیز دیگه
اخرش فهمیدم
اشتباه از من بود و تمام
کاش عاشقت نمیشدم نگاه کن نگا چطور بغلش میکنه یواش بغلش کن کثافت شونه چپش درد میکنه 😓😑
یواش ببوسش بدش میاد میترسه یه بار زدم تو دماغش برا همون میترسه 💔اهی کشیدم و بلند شدم و رفتم پایین و یه اتیش روشن کردم و نشستم پاش تکیه زدم به دیوار
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین