جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [مال منی] اثر «پریسا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط Pariisa8 با نام [مال منی] اثر «پریسا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,709 بازدید, 33 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [مال منی] اثر «پریسا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pariisa8
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۸

❤❤
❤❤❤
ادم جرعت نمیکرد باز کنه دستش بزاره زیرش

به زور صورتم شستم و با پیرهنم خشک کردم رفتم بالا

دیدم بابام خوابش برد رو مبل رفتم بیدارش کردم بره

تو اتاقش وقتی رفت چراغا رو خواموش کردم رفتم تو اتاقم تو فکر بودم که خوابم بردفرداش رفتم سر کار ساعت ۷:۳۰ساعت ۸ رسیدم و شروع کردم به شاگردی
اون میگفت من انجام میدادم ساعت ۱۲ خسته و کوفته رفتم تو پارک دراز کشیدم ناهار که دادن بهم رو خوردم و یکم فکر به اون شب کردم ساعتو دیدم گفتم دیرم شد و شب شد خسته ساعت ۱۲ رسیدم خونه و بابام گفت چی شد پاره شدی رفتم مامانم ندیدم گفتم تو چی از گشنگی پاره شدی دیدم گفت سگ گم شو رفتم تو اتاقم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۹


❤❤
❤❤❤


و خوابیدم روز ها و شب ها گذشت یه ماه و ۲۰ روز شد دیدم دیگه نمیتونم گفتم بهش دیگه از فردا نمیام
و خبری هم از نسترن نداشتم
رفتمs8 خریدم و رسیدم خونه به کسی نشونش ندادم مامانم خیلی وقت بود بابام رفته بود اوردتش خونه مامانم بردم تو اتاقم نشونش داد گفت شماره نسترن بگیرم ازشون واست گفتم خودم الان میگیرم ازش گفت چطور رفتم بیسیم زدم سلام نسترن الو
انقد گفتم مامانم گفت تخیلی شدی بازی میکنی با خودت
گفتم نه بقران همیشه حرف میزدیم روز ها گذشت یه هفته شد هر ادمی میدید میخندید میگفت عشقت باهات نیس هه جدا شدین و ...از ۱۰سالگی من سنگ بودم خیلی ناراحت شدم ولی فکر قبلا کردم چطور بودم هرکی بهم میگفت نگاش میکردم میگفتم تو رو ادم حساب نمیکنم ببخشید زبون حیوونا نمیفهمم چی میگی تو
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی


پارت ۱۰



❤❤
❤❤❤



خیلیا با این حرفم ناراحت میشدن بیشترشون دعوا میکردن و من بعضی وقتا میزدم بعضی وقتا میخوردم میومدم خونه یه شب بیسیم زد سینا بیداری دل هواتو کرد
من شنیدم کامل بیسیم زیر بالشتم بود ولی چون جلو مامانم ضایع شدم نمیخواستم جوابش بدم اونم هی میگفت سینا نگو اونجا نیستی باور ندارم اتفاق دیروز هم فهمیدم که دعوا کردی ولی نمیدونم برا چی شنیدم پنجه بوکس خورد تو سرت الان خوبی درد میکنه سینا با توام

رفتم برداشتمش و جواب دادم
+ها چته چی میگی
_عه چرا اینجوری حرف میزنی سینا
+چطور من همون سینای قدیمم بی دل و بی احساس مگه یادت رفت منو
_نه ولی مگه همو دوس نداشتیم 🐘من که عاشقتم تو رو خدا اذیتم نکن سینا🐘 بخدا بدم میاد یهو سرد میشی🐘 من قلبم درد میگیره به جون بابام ..نکن
+یک ماه و ۳ هفته پیش کی اومد خونتون
_من چطور بدونم اخه تو چرا میگی
+من مامانم رسوندم خونه پدر بزرگم اومدم طرف خونتون درتون باز بود از پشت در نگا کردم دیدم دوتا پسر با تو و یه دختر دارین وسطی بازی میکنین منم رفتم خونموم تا الان ناراحت بودم
_سینا واقعا که من پیش اونا عکسا تو رو نشون میدادم میگفتم عاشقشم اونم دوسم داره حتی اون عکس که بوست کردم تو غرور داشتی اخم میکردی از این کار اونم نشونشون دادم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی


پارت ۱۱

❤❤
❤❤❤

سینا اونا مهمون یه شب بودن رفیقا بابام بودن دختره و پسرا خیلی خیلی ادب داشتن و شعور
+باشه باشه تو راس میگی چرا ۲ ماه خبر نگرفتی کدوم جهنمم
_سینا به جون خودم وقت نداشتم به جون عشقم که تویی
+چه کاری داشتی ؟
_هیچی اصن من خرابم من بدم ببخشید ناراحتت کردم بی اعتماد شدی هنوز به همه میگم تو عشقمی حتی پیرم بشم و بغل یکی دیگه باشم خدافظ
+شمارتو بده گه نخور
_برا چی میخوای ؟
+میخوام پخش کنم بین همه
خب میخوام تو گوشی پیام بدیم اینجوری بهتره بیسیم هم یه روزی برش گردون
_واقعا 🐠🐠باشه یادداشت کن .۰۹۱۶.۸.۴.۳

چند دقیقه گذشت پیامش دادم گفتم خب چطوری خوبی
_ممنون سلامتیت برو وضعیتم ببین خوبه
+باش
وضعیت گذاشت یکی باشع همه جوره کنارت باشه
زیرش بود مال همیم ما سینا تو عشق منی
یه حس خوبی داشت ولی رفتم بهش گفتم حتما همه بلاک کردی فقط برا من میاد قسم خورد جون سینام نه جون خودم نه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۱۲

❤❤
❤❤❤

خیلی حس خوبی داشتم که کارم دارمش باز برگشتم به اون حس انقدر خوش بودیم و خوب که نگو
یه روز زنگ زد باباش معتاد شد مواد سفید میکشید گفتم یعنی چی یع دفعه گفت
_نه مواد بود اوایل الان مواد میکشه سینا میترسم بلا سرمون بیاره اخه تو گوگل سرچ کردم توهم میزنن و میکشن خانواده رو
+تا شنیدم جا خوردم و گفتم باشه الان به بابام میگم
رفتم به بابام گفتم گفت بچه اون این کارو نمیکنه چه پدر سگی گفت بهت خواست عموتو کوچیک کنه گفتم نسترن گفت
گفت باشه الان میریم خونشون
رفتیم و دیدم نشسته داره با زنش دعوا میکنه وقتی ما رو دیدن دیدم عموم اومد به بابام گفت چرا اومدی و فلان و فلان بابام یکی زد زیر گوشش گفت چی کشیدی باز رفتی دور مواد سفید مگه نگفتم نرو
خیلی خجالت کشید نسترن منم ناراحت شدم عموم گفت بار اخرت دست روم بلند میکنی بابام گفت میخوای یکی دیگه بزنم ها فردا میبرمت کمپ الانم یا اینا میرن تو یه اتاق درو قفل میکنن یا تو برو تو یه اتاق کلیدو بده اینا چون تو هنوز خماری بابام به زور کردش داخل اتاقش درو قفل کرد کلیدو داد زن عمو گفت درو باز نمیکنی اگه گفت دست شویی هم باز نمیکنی بزار ساعت ۴ صب بازش کن یه جوری که نفهمه خدافظی کردیم ومن به نسترن اشاره دادم هرچی شد در جریانم بزاره رفتیم و من صدای گوشیو تا اخر کردم گذاشتم بالا سرم اگه پیام داد بلند شم
صبح شد ولی پیام نداد رفتم مدرسه همیشه تو راه برگشت میدیدمش امروزم دیدمش باهاش هم قدم شدم همه دیدنمون اون میگفت میخندید من میگفتم اون میخندید من فقط لبخند میزدم هیچ وقت بلند نخندیدم و هیچ وقت بلند گریه نکردم

کلا اینجور ادمیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۱۳

❤❤
❤❤❤
فتیم خونه هر کدوم خونه خودش زنگ زد گفت بابام برد کمپ بابات گفتم اره انگار دیدم گریه کرد برا باباش گفتم نگران نباش خوب میشه زود بر میگرده پیشت قول میدم ....
روز ها گذشت کلاس نهمش تموم شد
وقتی رفت تایین رشته کنه خیلی استرس داشت که نمونه تجربی رو اورده باشه
رسید با مامانش و نتیجه رو مامانش دید گفت دخترم رفتی نمونه
دیدم جیغ زد من چطور میدونم خب گوشیش رو تصویری تو واتساپ بود و من دیدم خب و شنیدم
وقتی از مدرسه اومد بیرون گفت مامان من برم به سینا بگم یکم فاصله گرفت یکم مکث کرد گفت الو سلام خوبی و.... من قبول شدم سینا
گفتم برات خوشحالم و ارزو موفقیت دارم عشقم خیلی تلاش کردی و بهش رسیدی
و قطع کرد و رفت دنبال کاراش روز ها گذشت یه روز بابام تصمیم گرفت بره مسافرت خودشو مامانم رفتن و زنگ زدن ازم خواستن بگم چی میخوام من گفتم سوهان چیزی نمیخوام من شکمو بودم برا سوهان فقط داداشم ازاد شده بود و اومد خونه ۳ روز بعد زنگ زدن تو راهیم فردا ظهر خونه ایم
فرداش عصر شد نیومدن زنگ زدم بهشون خاموش بودن دوتاشون فرداش پلیس زنگ زد به داداشم گفت شما اولین مخاطبینشونین ماشین از جاده خارج شد دو سر نشینن که قیافشون خیلی داغون شده و قابل تشخیص نیست فقط معلومه از لباسشون یه زن و یه مرد هست دوربینا رو هم چک کردیم ظاهرا از جاده خارج شد به دلیل بی احتیاطی خودشون
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۱۴


❤❤❤
داداشم و خواهر کوچیکم خیلی گریه میکردن همه هم اومدن خونمون و نسترنم بود من یه جا داشتم نگا به سقف میکردم
نسترن اومد اب قند اورد برام گریه میکرد خیلی گفت _بخدا گریه کنی بهتره اینجوری خوب نیس حفه میشی با بغض
نگاش کردم گفتم برو
_سینا جون من گریه کن بخدا اینجوری کنی برات خوب نیس
+غرورم نمیزاره تو این همه جمع صدای گریم بیاد اون موقع که گریه میکردم مامان بابام رو داشتم کنارم و هرکی هر چی میگفت دعوا میکردم
الان نیستن یکی بد نگا میکنه فردا میخنده بم
_سینا کسی نمیخنده خب تو عزیزات از دست دادی بخاطر غرورت گریه نمیکنی ؟!این انتظار ازت نداشتم خب یعنی تو بین منو غرورت هم غرورت انتخاب میکنی به نظرم باهم نباشیم بهتره
+باشه گم شو تو کی که بخام باهات باشم من تنها ترین ادمم نیاز به کسی نداشتم و نخواهم داشت
_ باش پسر عمو

رفتم تو فکر قبلا چقدر بابام بعد اینکه عموم اینا اومدن تا حالا یعنی ۴..۵ سال دعوام میکرد خیلیی مامانم مهربون تر شده بود تو این مدت باهم
فرداش داداشم رفت وصیت نامه و وسایل بابا و مامان رو اورد نگا کرد بم و با گریه گفت بیا اینا مال توعه تو کیف مامان بود گرفتم دیدم سوهانه
گرفتمش گفت به خواهرم بیا اینم مال توعه کفشایی که خواستی
نمیدونم چی بود همون کفشا که لامپ زیرشون بود .. خودش نامه بابام رو برداشت شروع کرد به خوندن
به نام خالق جهانی که پر از زجر و بدبختی بود و برای من نسیب شد سلام پسران و دختر عزیزم این نامه را مینویسم در تاریخ ۱۳/۴/۸۹
(تاریخ مال دوسال پیش بود )
من وصیت میکنم تمام زمینانم در اصفهان به دخترکم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۱۵



❤❤
❤❤❤

برسد ولی دست پسر بزرگم باشد تا سن قانونی رسید بعد و زمینهای کشاورزی در چهار محال را به پسرم سینا که خیلی اذیتش کردم بدهید پسرم ببخش مرا هر چه بود از من بود من برای تو یکی کم گذاشتم ولی ازت مردی ساختم که افتخار میکنم زرنگت کردم چون روی پاهای خودت باشی و میخوام این کار را در روستا انجام دهی و موفق شوی

و پسر بزرگم عزیزم تو زمین های تهران همین خانه و کارخونه رو به تو میدهم ای کاش بتوانی موفق شوی
پیروز و جاودان باشین هر سه شما فراموش نکن که به سن قانونی برسند بعد دوست دار شما پدر حقیر .....

دیدم که چشما داداشم انقدر قرمز بود و اشک ازش میبارید خواهرم که نگو دیگه من بلند شدم رفتم تو اینه نگا خودم کردم تو دلم از خودم پرسیدم چرا انقدر بدبختم من
گفتم ولش کن هر کار کنی زنده نمیشن رفتم تو اتاقم نشستم سوهان رو باز کردم دیدم زعفرونی بود همون که میخواستم
لبخن زدم و یکی خوردم و فاتحه گفتم براشون برداشتم و گذاشتم تو کیف بزرگم و لباسام و هر چی داشتم گذاشتم رفتم به داداشم گفتم میشه یکم پول بدی گفت چقد گفتم اندازه بلیت رفت و برگشت تا چهار محال
گفت کجا بری به این زودی بزا عصر خاکشون کنیم هفته و چهلمشون که تموم شد هر قبرستون میخوای بری برو گفتم نمیخوام باشم پولو میدی یا پیاده برم
نمیدم برو(تو فکرش این بود سه چهار کیلومتر میرم و خسته میشم و نهایت زیادش شب میام خونه )
ولی من وسایلم برداشتم گوشیم بردم مغازه فروختم به قیمت خوب یه گوشی نوکیا دکمه ای خریدم که خط رو بزارم روش و بلیت خریدم برا اصفهان رسیدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۱۶



❤❤
❤❤❤

رسیدم اصفهان عصر بود رفتم بلیط گرفتم برا چهار محال شهرکرد گفتن یه ساعت دیگه اتوبوس حرکت میکنه ساکا مونو همه گذاشتیم داخل اتوبوس من رفتم اصفهانو یکم گشتم رفتم تو پارکش و فکر کردم به بابا مامان یکم نگا به اینور اونور کردم دیدم کسی نبود نزدیکا من سرمو گذاشتم لای دوتا پام و بی صدا گریه کردم یه پیر مرد گفت مشکلی پیش اومده گفتم نه چطو یه جوری که نفهمه اشکام پاک کردم سرمو اوردم بالا دیدمش و اون گفت اخه مثل دخترا شونه هات چسبیده به زانو هات حتما ناراحتی از کسی پدر مادر برادر اشنا یکی ببین پسرم براش باید بجنگی من اشتباه کردم نجنگیدم هنوز دارم تاوان پس میدم نصیحت نمیکنم میدونم شما جوونا بدتون میاد ولی مثل من نباش
خب خدافظ
حرفاش یکم انداختم تو فکر و بلند شدم رفتم سمت اتوبوس به خودم گفتم خب مثل اون نیستم من الان دارم میرم کار کنم از امروز که حتی خاکشونم نکردیم
سوار شدم ۳ ساعت تو راه بودیم رسیدیم نیم ساعتم تا رسیدیم شهرکرد بعد رفتم اونجا خیلی جاها رو گشتم و یکم رفتم پارک خوابیدم بلند که شدم دیدم ساعت ۹ شبه رفتم یه دربست گرفتم برا لردگان وقتی رسیدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Pariisa8

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
71
106
مدال‌ها
2
مال منی

پارت ۱۷



❤❤
❤❤❤
ساعت ۲۳ ...۲۴ بود گوشیو برداشتم و تو راه نگاش میکردم دیدم دوتا تماس از داداشم بود و یه پیام ازش پیامو باز کردم دیدم گفته کدوم جهنمی زود برگرد
دیدم پیامش مال ۲ ساعت پیش بود جوابشو دادم گفتم ببخشید تو راه بودم تازه رسیدم پیامت دیدم بعد ۵ دقیقه جواب داد بیا یه لحظه تصویری دروغ نگی رفته باشی با بچه های خیابونی تو کوچه ها اتیش روشن کنی حوصلتو ندارم گفتم به جون خودم رفتم گوشیمو فروختم یه ساده خریدم با پولش رفتم الان چند دقیقه دیگه میرسم خونه دایی با گوشیش تصویری زنگت میزنم

وقتی رسیدم در زدم داییم باز کرد هنوز از جریان فوت مامان بابام نمیدونستن گفتم مسافر سه چهار روزم اجازه میدین گفت بفرما عزیزم رفتم داخل و دختر خالم رو دیدم سلام و احوال پرسی کرد گفت سلام خوبین خوشین
منم گفتم باهاشون و دایی گفت برو اون اتاق لباسات عوض کن و بیا رفتم دیدم دختر داییم اومد گفت نهه وایسا رفت داخل درو بست گفت یه لحظه نیا بعد درو باز کرد دیدم لباس شخصی دستش بردشون تو اتاق خودش گفت ببخشین اتاق اون خواهرمه و چند ماهیه خارجه حالا بفرما داخل
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین