دامن بلند سبز رنگ و کهنهاش را بالا میگیرد و همانطور که زیر لب شعری کودکانه را زمزمه میکند، پلههای فرسوده و ترک خورده را پایین میآید. با رد کردن هر پله، موهای بلند و لختش تابی خورده و روی صورتش میریزد.
سرخوشانه پلهها را یکی پس از دیگری رد میکند و نگاهش روی خانههایی میافتد که بر خانههای دیگری از جنس سنگ، چوب و گل بنا شده بود.
آخرین پله را با پرشی بلند تمام میکند و میخندد؛ اما لبخند بر لبان قلوهای و کودکانهاش، میخشکد. دستانش را در هم قفل میکند. میخواهد سریع آن مکان را ترک کند. قسمتی دایرهای شکل که که محل بازی بچههای فاخر بود.
کسی روبهرویش میایستد. نگاهش به دامن بلند نارنجیرنگش که میدانست از بهترین نوع پارچه، یا همان ابریشم دوخته شده است، بالا میرود. چینهایی که دور تا دور کمر باریکش را گرفته بودند. دو طرف بالا تنه لباس، با چهار دکمه طلاییرنگ که زیر نور خورشید میدرخشید، به یکدیگر وصل شده بود. آستینهای چین خورده که توسط یک کش دور مچ ایجاد شده بود، موهای بلند خرمایی گیس شده و در آخر آن لبخند پر از خباثت و بدجنسی بر لبان نازک و کشیدهاش، لرزی در بدنش انداخت.
نگاهش را به چشمان پر از تمسخرش میدوزد. چشمانی سبزرنگ با مژههای بلند سیاه.
او مرسیا، دختر رئیس قبیله بود.
- بچهها، ببینید کی اینجاست؟
صدای خنده پر از تمسخرشان با صدای برخورد کفشهای چرمی یکی میشود و در یک ثانیه بعد، دور تا دورش را حلقه میکنند.
ترس را در دلش حس میکند. کمی در خود جمع شده و با دستان عرق کردهاش لباسش را مچاله میکند. دقیقاً همانجا که وصله خورده بود. دوست نداشت باز مورد توهینهایشان قرار بگیرد. نمیخواست باز کتک بخورد.
صدای مرسیا لرزی بر بدنش میاندازد:
- میبینم امروز موهات رو نبستی عجیب غریب!
یک قدم به سمتش بر میدارد و با پوزخند میگوید:
- این جرئت رو از کجا آوردی؟
دخترک ترسیده، آب دهانش را قورت میدهد و نگاهش یکییکی بر روی شش نفرشان میچرخد. صدای پایی از پشتش شنیده و پشت بندش یک دستی موهای بلندش را میگیرد و میکشد. از درد دندانهای یک دست سفیدش را به هم فشار میآورد تا نالهای از دهانش بیرون نزند. ابروان پهن و سیاهرنگش به هم نزدیک شده و موهایش را میگیرد تا از دردشان بکاهد.
صدای پسر را میشنود:
- موهاش رو ببریم آبجی؟
با ترس نگاهش روی پسر مینشیند. او را میشناسد؛ مینوس، برادر کوچک مرسیا بود. یک پسر تپل و فربه که موهای چتری، لَخت و قهوهای داشت. لپهایش اندازه یک سیب که لبهای کوچکش را میان خود محاصره کرده بودند.
صدای مرسیا نگاهش را به سمت او میکشاند:
- فکر خوبیه، تازه وسیلهاش هم دارم.
با لبخندی که بدجنسی از آن می بارید، یک تیغ که دستهاش از جنس چرم بود را از آستین چیندارش، بیرون کشید.
به سمت دخترک لرزان قدم برداشت. دخترک به التماس افتاد.
- خواهش میکنم این کار رو نکن.
مرسیا با صدایی بلند خندید.
- چرا؟ نمیخوای از شر این موهای عجیبت خلاص شی؟
نه نمیخواست. موهایش را حتی با عجیب و غریب بودنش، دوست داشت. چه قدر منتظر مانده بود تا موهایش به کمرش برسند و حال آنها میخواستند همهی آنها را ببرند؟
سرش را تکان میدهد.
- مرسیا خواهش میکنم.
مرسیا بدون توجه به التماسهایش رو به مینوس میگوید:
- محکم بگیرش تکون نخوره.
مینوس با لذت موهایش را رها کرده و سریع بازوهایش را میچسبد.
- گرفتمش، نگران نباش.
پسری دیگر با خنده جلو میآید و موهایش را لمس میکند.
- وای ببین موهاش رو؟ حیف نیست این همه مو رو میخوای از دست بدی؟