جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [مانوی] اثر «فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط -faťęmęĥ- با نام [مانوی] اثر «فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 188 بازدید, 4 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [مانوی] اثر «فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -faťęmęĥ-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -faťęmęĥ-
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
به نام خداوند منان

رمان: مانوی
نویسنده: فاطمه اسماعیلی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (5)S.O.W
خلاصه:
در سرزمینی مملو از جادو و قدرت، بانگ یک پیشگویی سر داده می‌شود. تمام قدرتمندان و موجودات عجیب، در پی به دام انداختن دخترک نام برده در پیشگویی، به جنب و جوش می‌افتند و هر ک.س، هدفی را در سرش می‌پروراند.
و اما دخترک غافل از این همه بلبشو، با درون خود در جنگ است. نبردی تن به تن که مشخص نیست چه کسی برنده‌ی آن خواهد شد. نبرد و سرنوشتی که او را در راهی قرار می‌دهند تا تمام رازهای نهفته‌ی درونش، آشکار شوند... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,088
53,363
مدال‌ها
12
1731667684213.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
مقدمه:
زندگی پُر از اتفاقات عجیب و حیرت‌انگیز است. گاه با خود می‌گویی این دیگر آخری است، اما با یک اتفاقی دیگر، تو را شگفت‌زده می‌کند. گاه اتفاقات آن‌قدر پشت سر هم رخ می‌دهند که تو حتی زمان کافی برای تفکر درباره‌ی آن‌ها را نداری!
زندگی همین است! باید هر لحظه، منتظر یک غافل‌گیری از جانبش باشی... .
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
دامن بلند سبز رنگ و کهنه‌اش را بالا می‌گیرد و همان‌طور که زیر لب شعری کودکانه را زمزمه می‌کند، پله‌های فرسوده و ترک خورده را پایین می‌آید. با رد کردن هر پله، موهای بلند و لختش تابی خورده و روی صورتش می‌ریزد.
سرخوشانه پله‌ها را یکی پس از دیگری رد می‌کند و نگاهش روی خانه‌هایی می‌افتد که بر خانه‌های دیگری از جنس سنگ، چوب و گل بنا شده بود.
آخرین پله را با پرشی بلند تمام می‌کند و می‌خندد؛ اما لبخند بر لبان قلوه‌ای و کودکانه‌اش، می‌خشکد. دستانش را در هم قفل می‌کند. می‌خواهد سریع آن مکان را ترک کند. قسمتی دایره‌ای شکل که که محل بازی بچه‌های فاخر بود.
کسی روبه‌رویش می‌ایستد. نگاهش به دامن بلند نارنجی‌رنگش که می‌دانست از بهترین نوع پارچه، یا همان ابریشم دوخته شده است، بالا می‌رود. چین‌هایی که دور تا دور کمر باریکش را گرفته بودند. دو طرف بالا تنه لباس، با چهار دکمه طلایی‌رنگ که زیر نور خورشید می‌درخشید، به یک‌دیگر وصل شده بود. آستین‌های چین خورده که توسط یک کش دور مچ ایجاد شده بود، موهای بلند خرمایی گیس شده و در آخر آن لبخند پر از خباثت و بدجنسی بر لبان نازک و کشیده‌اش، لرزی در بدنش انداخت.
نگاهش را به چشمان پر از تمسخرش می‌دوزد. چشمانی سبز‌رنگ با مژه‌های بلند سیاه.
او مرسیا، دختر رئیس قبیله بود.
- بچه‌ها، ببینید کی این‌جاست؟
صدای خنده پر از تمسخرشان با صدای برخورد کفش‌های چرمی یکی می‌شود و در یک ثانیه بعد، دور تا دورش را حلقه می‌کنند.
ترس را در دلش حس می‌کند. کمی در خود جمع شده و با دستان عرق کرده‌اش لباسش را مچاله می‌کند. دقیقاً همان‌جا که وصله خورده بود. دوست نداشت باز مورد توهین‌هایشان قرار بگیرد. نمی‌خواست باز کتک بخورد.
صدای مرسیا لرزی بر بدنش می‌اندازد:
- می‌بینم امروز موهات رو نبستی عجیب غریب!
یک قدم به سمتش بر می‌دارد و با پوزخند می‌گوید:
- این جرئت رو از کجا آوردی؟
دخترک ترسیده، آب دهانش را قورت می‌دهد و نگاهش یکی‌یکی بر روی شش نفرشان می‌چرخد. صدای پایی از پشتش شنیده و پشت بندش یک دستی موهای بلندش را می‌گیرد و می‌کشد. از درد دندان‌های یک دست سفیدش را به هم فشار می‌آورد تا ناله‌ای از دهانش بیرون نزند. ابروان پهن و سیاه‌رنگش به هم نزدیک شده و موهایش را می‌گیرد تا از دردشان بکاهد.
صدای پسر را می‌شنود:
- موهاش‌ رو ببریم آبجی؟
با ترس نگاهش روی پسر می‌نشیند. او را می‌شناسد؛ مینوس، برادر کوچک مرسیا بود. یک پسر تپل و فربه که موهای چتری، لَخت و قهوه‌ای داشت. لپ‌هایش اندازه یک سیب که لب‌های کوچکش را میان خود محاصره کرده بودند.
صدای مرسیا نگاهش را به سمت او می‌کشاند:
- فکر خوبیه، تازه وسیله‌اش هم دارم.
با لبخندی که بدجنسی از آن می بارید، یک تیغ که دسته‌اش از جنس چرم بود را از آستین چین‌دارش، بیرون کشید.
به سمت دخترک لرزان قدم برداشت. دخترک به التماس افتاد.
- خواهش می‌کنم این کار رو نکن.
مرسیا با صدایی بلند خندید.
- چرا؟ نمی‌خوای از شر این موهای عجیبت خلاص شی؟
نه نمی‌خواست. موهایش را حتی با عجیب و غریب بودنش، دوست داشت. چه قدر منتظر مانده بود تا موهایش به کمرش برسند و حال آن‌ها می‌خواستند همه‌ی آن‌ها را ببرند؟
سرش را تکان می‌دهد.
- مرسیا خواهش می‌کنم.
مرسیا بدون توجه به التماس‌هایش رو به مینوس می‌گوید:
- محکم بگیرش تکون نخوره.
مینوس با لذت موهایش را رها کرده و سریع بازوهایش را می‌چسبد.
- گرفتمش، نگران نباش.
پسری دیگر با خنده جلو می‌آید و موهایش را لمس می‌کند.
- وای ببین موهاش‌ رو؟ حیف نیست این همه مو رو می‌خوای از دست بدی؟
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
با بغض به آن پسر خیره می‌شود. راوش، پسر بازرگان قبیله بود. موهای فرفری سیاه‌رنگ، با قد ۱۳۸ سانتی، بینی کشیده، ‌هایی ساده و ابروهایی نازک داشت. چشمانش عسلی و لباس‌هایش قهوه‌ای،مشکی بودند؛ با یک کمربند طلایی که دورتادور کمرش را گرفته بود.
راوش با خنده به چشمانش اشاره می‌زند:
- چشم‌هاش رو ببینید.
دختری نزدیک‌شان می‌شود و با ناخن بلندش به پشت پلک‌هایش می‌کشد:
- به نظرتون چشم‌های عجیبش رو از کاسه در بیارم؟
دخترک را نمی‌شناخت؛ دختری با موهای مواج سیاه و پیراهن بلند صورتی که ب*دن توپرش را پنهان کرده بود.
صدای خنده‌‌شان بلند شده و مرسیا موهایش را سفت می‌چسبد:
- چشم‌هاش رو بذارید برای بعد؛ فعلاً وقت مو بریدنه.
و خودش بلندبلند شروع به خندیدن می‌کند. نمی‌توانست به همین راحتی موهای دوست داشتنی‌اش را از دست بدهد. خشم و نفرت در قلبش غلیان می‌کند و هر لحظه به شدتش افزوده می‌شود. دندان‌هایش از خشم به هم می‌خورند و دستانش مشت می‌شود. در خود، قدرتی را حس می‌کند که همیشه از آن بی‌زار بود و حال می‌خواست از آن برای نجات موهای عزیزش استفاده کند.
بازوهایش را از دستان تپل مینوس بیرون می‌کشد و با قدرت او را هل می‌دهد. مینوس با شدت به روی زمین می‌افتد و ناله‌اش بلند می‌شود.
دخترک سریع چند قدم عقب می‌رود. همه با دهانی باز به صح*نه رو‌به‌رو نگاه می‌کنند. لباس‌های مشکی مینوس همه خاکی شده و با یک دستش محکم آرنجش را گرفته بود.
مرسیا با دندان‌های کلید شده، می‌غرد:
- چطور جرئت کردی برادرم رو بزنی دختر‌ رعیت؟
تیغ را می‌بیند که بر روی زمین می‌افتد و این، برای آرام شدنش کافی است. دیگر برایش اهمیت ندارد اگر کتک بخورد؛ فقط موهایش را رها کنند. فقط همین را می‌خواست.
او را هل می‌دهند و با لگد و مشت به جانش می‌افتند. یکی در شکمش می‌کوبد و یکی در پاهایش. یکی در صورتش مشت می‌زند و یکی در کمرش. یک مشت محکم به بینی کشیده‌اش می‌خورد و ناله‌اش بلند می‌شود.
نگاهش روی پنجره‌های چوبی خانه‌های بالا می‌افتد. یعنی کسی نیست که کمکش کند؟ شاید هم باشد و برایش اهمیت نداشته باشد جان یک دخترک که به خاطر موها و چشمانش، عجیب و غریب می خواندنش. همه در قبیله از او متنفر بودند. هیچ دوستی نداشت و حال داشت زیر مشت و لگد‌های بچه‌های بزرگ‌تر از خودش، جان می‌داد و هیچ کسی برای کمک کردن به او نمی‌آمد!
امید داشت که از زدن خسته شوند و رهایش کنند که بالآخره نفس‌نفس‌زنان عقب می‌روند. صدای یکی‌‌اشان شنیده می‌شود:
- مرده؟
- نه بابا، نمی‌بینی داره نفس می‌کشه؟
- باهاش چی‌کار کنیم؟
تمام تنش درد می‌کرد و توانی در خود نمی‌دید که از آن‌ها بگریزد.
- بذاریمش پشت اون ستون بزرگ؛ تا شاید بمیره همه از دستش راحت بشن.
خنده‌‌شان روی مغزش راه می‌رود. دستانی مچ پاهایش را می‌گیرد و بعد روی زمین کشیده می‌شود. تمام تنش از خون و خاک پوشیده شده و حال دیگر لباسش سبزرنگ نیست!
سرش به سنگی خورده و سرش گیج می‌رود. پاهایش را رها می‌کنند و صدای کفش‌هایشان که هر لحظه دور و دورتر می‌شود.
چشمانش را نیمه‌باز می‌کند و ستون بزرگ سنگی را می‌بیند. نمی‌خواست آخر و عاقبتش این‌گونه شود. نمی‌خواست این‌گونه بمیرد. اصلاً نمی‌خواست فعلاً بمیرد.
 
بالا پایین