جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مانِرم] اثر «دخترک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط وفا با نام [مانِرم] اثر «دخترک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,229 بازدید, 29 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مانِرم] اثر «دخترک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وفا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمان؟🕊🌱

  • عالی❤🍬

  • خوب💙🦋

  • جای پیشرفت داره💕


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۱۰۱۳_۱۴۳۱۴۹.png
رمان: مانرِم
نویسنده: آیناز رستمی تبار
ژانر: پلیسی، عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت: S.O.W(3)

خلاصه:

داستان این رمان حول و حوش زندگی عسل پژواک و گذشته تاریک خانواده‌اش است، عسل سال‌هاست که در کانادا برای درمان و زندگی اقامت دارد تا با تماس مشکوک ناپدری‌اش ترغیب می‌شود به ایران بازگردد.
با بازگشت دوباره عسل همه‌ی برنامه‌های شاهرخ رافع برای بدست آوردن عشق قدیمی‌ چندین ساله‌اش بهم می‌ریزد...
چه کسی تاوان می‌دهد؟
(مانرِم واژه‌ای کردی‌ست به معنی "ماندگار من")
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
1665830731834.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت اول


به نام خالق تو


چند قدم عقب‌تر می‌آیم و انگشت اشاره‌ام را به چانه‌ام فشار می‌دهم و این‌بار با دقت به رگال لباس‌ خیره می‌شوم... کلافه رو به عقب خودم را روی تخت می‌اندازم.
- پووف خدایی هیچ کاری سخت‌تر از انتخاب لباس نیست!
با تقه در تکان ریزی می‌خورم و با اخم می‌گویم: بفرمایید.
دختر نوجوانی با سینی چای وارد اتاق می‌شود و با پته‌پته می‌گوید: عسل خانوم بیبی‌جان گفتن براتون چای بیارم.
از گارد اولیه‌ام خارج می‌شوم و با لحن ملایمی می‌گویم: مرسی عزیزم بذارش اینجا.
و به میز کوچک گردی که کنار کاناپه قرار دارد اشاره می‌کنم.
- چشم.
دلم می‌خواهد باز همه تمرکزم را روی انتخاب لباس معطوف کنم ولی به صورت ناگهانی او را مخاطب قرار می‌دهم: وایسا.
در چهار چوب در با سینی خالی پشت به من خشکش می‌زند، ارام از نیم رخ نگاهم می‌کند و می‌گوید: چیکار کردم عسل خانوم؟
خنده‌ام می‌گیرد.
- بیا ببینم.
یک قدم به سمتم بر می‌دارد که ابروهایم را بالا می‌اندازم و با انگشتم به در اشاره می‌کنم و می‌گویم: در رو ببند اول.
با صورت جمع شده از استرس در را می‌بندد و جلویم می‌ایستد.
به موهای باز بلندش نگاه می‌کنم و کمی حسودیم می‌شود.
- اسمت چیه؟
گوشه لبش را می‌جوید و با صدای اهسته می‌گوید: سالومه.
کمی مکث می‌کنم.
- می‌دونی معنی اسمت یعنی چی؟
- بله خانوم می‌دونم یعنی ارامش و دوستی.
با شیطنت اضافه می‌کنم: افسانه اسمتو چی؟
با چشمان درشت گردش تعجب‌زده نگاهم می‌کند و نچی زیر لب می‌گوید.
دستی به موهایم می‌کشم و به خوبی حرکت مردمک چشمش که به دنبال دستم می‌چرخد را می‌بینم.
- خب... چندسالته؟
- شانزده سال و هفت ماه
لبخندی به اینقدر دقیق گفتن‌اش می‌زنم و می‌گویم: باشه می‌تونی بری.
لبخند راحتی می‌زند و با سرعت از اتاق خارج می‌شود.
دوباره نگاهم به رگال لباس می‌افتد و به صدای درون سرم ( اول چای) گوش می‌دهم و به سمت کاناپه می‌روم.
***
شایلین با صدای بلند داد می‌زند: شایان صدا ضبط کوفتی بده پایین.
شایاناز گوشه چشم نگاهی به من که با دقت به شهر خیره شده‌ام می‌اندازد و هم زمان با چشمکی که می‌زند بی‌خیال نگاهی از آینه به شایلین می‌اندازد.
شایان: ما راحتیم، ناراحتی پیاده شو.
شایلین با خنده سیگارش را با ژست جذابی روشن می‌کند و زیر لب عوضی حواله شایان می‌کند که باعث خنده من و اخم شایان می‌شود، از آينه دوباره نگاهی به عقب می‌اندازم... لب‌های سرخ از رژش عجیب با سفیدی سیگار دلبری می‌کند.
با آن موهای بلوند و ارایش غلیظ بی‌شک در جذابیت کمتر از مرلین مونرو نیست!
شایلین: با سرعت ایشون ده ساعت دیگه‌ام نمی‌رسیم.
شایان: ایشون خانوم! اول سیگارت‌رو خاموش کن خفمون کردی بعد غر بزن.
با ناز می‌خندد و می‌گوید: چقدر گیری تو.
- شایان بجای بحث کردن یچزی بخر بخوریم.
به سمت من خودش را خم کرد و در داشبورد را سریع باز کرد.
- یه بسته بيسکوئيت توشه بردار.
شایلین از عقب خودش را جلو کشید و گفت: منم گشنمه.
چشم غره‌ای رفتم.
- شد من بخوام یه کوفتی بخورم تو نیفتی جونش؟
چشمان‌اش را در حدقه چرخاند و گفت: نمیری بخاطر دوتا بيسکوئيت.
خندیدم؛ جلداش را باز کردم و رو‌به شایان و شایلین گرفتم.
- بردارین چون این اولین و اخرین تعارفِ، بدجور گشنمه‌ام.
شایان ابرویی بالا انداخت.
- تو کی دقیقا گشنه نیستی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت دوم

بلاخره بعد جر و بحث‌های قدیمی شایان و شایلین می‌رسیم و از ماشین پیاده می‌شویم.
با دیدن جمعیتی که هفت صبح برای کوهنوردی آمده‌اند چشمانم تا اخرین حد باز می‌شود، تا همین جا هم شایان به زور مرا از تخت بیرون کشیده بود این جماعت چه حوصله‌ای داشتند!
نگاهی به ست ورزشی صورتی‌ام کردم و با ناراحتی در گوش شایلین پچ زدم: کاش من آبی رو می‌پوشیدم نه تو.
شایلین: گمشو من آبی دوست دارم!
شایان با سبد دستش اشاره کرد راه بی‌افتیم... نگاهی به دکه‌ای که آن طرف بود انداختم؛ اکیپی از دانشجو‌ها با خنده در حال خوردن چای بودند.
با اینکه صبح زود بود و هوا کمی سرد ولی مردم زیادی آمده بودند و با این شیب کوه اگر یک‌نفر پایی می‌افتاد و قِل می‌خورد همه را با خودش به جهنم می‌برد.
شایلین مشغول صحبت با پسری که کنارش راه می‌رفت شد، بلافاصله صدای ارام شایان در گوشم پیچید: بابا نگرانته.
- اوم چرا؟
لحنش عصبی شد!
شایان: چه می‌دونم حس می‌کنه هنوز درمانت تموم نشده.
دستی به کلاه لبه‌دارم که موهای فر درشتم زیرش آزادانه حرکت می‌کرد کشیدم و گفتم: پس مرض داشت منو تا اینجا کشوند؟
فوری از کنارم به جلویم تغییر مکان داد و با چشمان پر خشم گفت: مراقب حرف زدنت باش.
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و کنارش زدم، این‌بار با فاصله کم پشتم حرکت کرد.
شایان: نگرانته.
- لطفا به بابات بگو نگران من نباشه حداقل نه بعد اینکه به زور منو تنها فرستاد کانادا.
شایان: قبلا راجبش حرف زدیم.
- و منم قانع نشدم.
شایلین دوباره کنار ما آمد و گفت: پسره دانشجو پزشکی بود یه چشمایی داشت که نگو، سگ داشت.. سگ!
شایان: دو ساعته مغزش‌رو خوردی چی می‌گفتین؟
رو به عقب برگشت و با چشم غره‌ای گفت: شایان جون گفتم لالی که حرف می‌زنی؟
ندیده هم می‌توانستم چهره عصبانی شایان را تصور کنم و همین موضوع باعث لبخندم شد.
دو ایستگاه بعد کنار سنگ بزرگی نشستیم و مشغول خوردن شیرین عسل با چای شدیم.
رو به شایلین گفتم: شاید باهات بیام خونتون.
خندید و گفت: یکی از اون لباس خفنات بپوش تا کف کنن.
با یاداوری خاله زری بلند خندیدم و گفتم: از ذوقش به سر و وضعم گیر نمیده.
- فقط مشکلش منم انگار.
بلند می‌خندم و نگاه سنگین چند پسر که ان طرف ایستاده‌اند را حس می‌کنم.
شایان چشم‌ غره‌ای می‌رود و اشاره می‌کند حرکت کنیم.
در گوشه شایلین ادامه می‌دهم: ولی قبل اومدن خاله زری اینا باید برگردم.
- چرا؟!
دست‌اش را محکم گرفتم.
- حالا بعدا میگم بهت؛ جلو شایان سوتی نده خاله زری اینا رفتن مشهد.
با گیجی نگاه‌ام کرد و هیچی نگفت.

انگار بدن من فقط تاب نرمش‌های صبحگاهی خودم را داشت نه کوه‌نوردی آن هم صبح زود!

وقتی در مسیر خانه بودیم شایلین مرتب از پسر‌های ورزشکاری که در کوه دیده بود تعریف می‌کرد و حسرت می‌خورد که چرا نخ نداده است.
جلوی آپارتمان خاله زری ایستادیم، شایلین وسایل‌اش را تند تند جمع کرد و از پشت گونه‌ام را بوسید و گفت: پس شب منتظریم.
با شیطنت گفتم: قرمه سبزی؟
در ماشین را باز کرد و گفت: اوف حله... فعلا.
- سلام برسون.
دستی تکان داد و مشغول باز کردن در آپارتمان شد؛ شایان ماشین را سریع روشن کرد و راه افتاد.
شایان: چقدر این دختر بی‌عقله!
با ناز گفتم: وا راجب دخترخالم درست صحبت کن.
با خنده نگاهم کرد و لپم را کشید.
شایان: دلمون برات تنگ شده بود وروجک.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت سوم


دلم می‌خواست فریاد بزنم خب شایان اجازه نمی‌دادی مرا راهی غربت کنند!
آن روز‌ها که از ترس تنها در گوشه آپارتمان کز می‌کردم کجا بودی؟
وقتی هر شب با گریه از خواب می‌پریدم‌ چه؟

ولی باز هم سکوت می‌کنم، تنها درسی که خوب در تنهایی یاد گرفتم این بود در بین این آدم‌ها جایی برای یکرنگ بودن نیست!
- منم.
شایان: بابا گفت ببرمت سر پروژه.
پاشنه کفشم را به کف ماشین فشار می‌دهم، درست بازی کن عسل.‌.. درست بازی کن!
- علاقه‌ای ندارم.
اخم می‌کند؛ اخمی که خوب می‌دانم مصنوعی‌ست و برای پنهان کردن لبخند خوشحالی‌اش است.
- یعنی چی؟ بی‌کار بشینی خونه؟ این همه درس خوندی.
- من برای شما، و تو اون شرکت کار نمی‌کنم.
- واقعا شورشو درآوردی عسل.
می‌خندم، از من در بازیگری ماهرتر است.
- دوست ندارم اقا زوره؟
کمی به فکر می‌رود و با مکث می‌گوید: بهتر نیای.
گوشه مانتوام را چنگ می‌زنم.
- منم همین‌رو میگم حوصله ندارم. دوست دارم حالا که برگشتم یکم عشق و حال کنم.
لبخند کجی از روی حرص می‌زند.
- اون وقت منظورت از عشق و حال چیه؟
با حالت رقص خودم را تکان می‌دهم و می‌گویم: بماند.
نیم نگاهی به من می‌اندازد و با لحن جدی می‌گوید: تو اون موقع که هفده سالت بود تنها فرستادیمت اونور آب هیچ غلطی نکردی الان یادت افتاده؟
با کنایه می‌گویم: چون بزرگ شدنم‌رو ندیدین.
شایان: آمارتو دارم پاک پاکی.
حالا وقتش شده!
محکم رو داشبورد می‌کوبم و جیغ می‌زنم: نگهدار!
جا می‌خورد و سریع کنار خیابان ماشین را نگه می‌دارد و جا خورده نگاهم می‌کند.
درحالی که دسته کیفم را فشار می‌دهم با صدای بلند فریاد می‌زنم: عوضیا واسم جاسوس گذاشتین؟! با افتخار هم تو روم نگاه می‌کنی و میکی آمارم‌رو داشتین؟ حالم بهم می‌خوره از کارتون.
ادامه می‌دهم:
- اون موقع من نیازی به جاسوس نداشتم ولی شده بود حسرت برام یکی بیاد پیشم از این غریبگی و تنهایی درم بیاره ولی شما...
پوزخندی می‌زنم.
- ازتون متنفرم.
آنقدر از واکنشم جا خورده که فقط لب‌هایش بی‌صدا تکان می‌خورن، حرفی برای گفتن ندارد.
چه داشت بگوید؟ خوب می‌دانست حق با من است.
از ماشین پیاده‌ می‌شوم.
بلافاصله از عقب داد می‌زند: بیا سوارشو برات توضیح میدم.
بدون توجه به پشت سرم فقط می‌گویم: گمشو!
از پشت بازوام را می‌گیرد، به چشمان پشیمان و ناراحت‌اش نگاه می‌کنم.
شایان: غلط کردم بیا سوارشو تو که جایی بلد نیستی.
( شایان مرا ببخش)
با غیظ بازوام را از دستش بیرون می‌کشم و شمرده شمرده می‌گویم: گم..شو!
و به راهم ادامه می‌دهم، می‌دانم الان عصبی شده و بدون فکر عمل می‌کند، شایان پای غرورش وسط باشد به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد
حتی عسل کوچولو.
همین هم شد خیلی زود صدای گاز لکسوس سفیدش که با سرعت از کنارم می‌گذرد را می‌شنوم.
لبخند رو لبم نقش می‌بندد، گوشی را از کیفم در می‌آورم و شماره شایلین را می‌گیرم.
شایلین: چی‌شد آقا شیرِ قاطی کرد؟
با خنده گفتم: تو بازی هوش و قدرت همیشه هوش برندست.
خمار می‌گوید: جون بابا.
می‌خندم.
- بیا دنبالم روباه کوچولو دلش قورمه‌سبزی می‌خواد.
شایلین: اوکی کجایی.
لبم را کج و کوله می‌کنم و می‌گویم: آم نمی‌دونم خیابون نزدیک خونتونیم.
شایلین: دیوونه هزارتا خیابون هست نزدیک اینجا.
نگاهی به اطراف می‌کنم و با تردید می‌گویم: یدونه پارک اونور خیابونه.
شایلین:. پارک... اها گرفتم کجایی الان میام.
- فعلا.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت چهارم


تکه‌ای از کاهو را در دهانم گذاشتم و با خوشحالی گفتم: وای شایلین قیافش‌رو ندیدی!
چشم غره‌ای رفت و به خورد کردن کاهوها ادامه داد.
- حالا هی چشم غره برو.
شایلین: مادمازل یه کمکی کن.
- من مهمونم شعور داشته باش.
چپ‌چپ نگاهم کرد و چاقو را روی میز گذاشت و به سمت گاز رفت.
- شایلی چاق شدی‌ها.
از خورشت تست کرد و با ناز گفت: من تو پُرم، مثل تو لابد لاغر مردنی و ریقو خوبه!
به صندلی تکیه دادم و دست به سی*ن*ه گفتم: حسودیت میشه دست خودت نیست خب.
پوزخندی زد و گفت: فکر این‌رو کردی شایان بفهمه مامان زری و حسنا خونه نیستن و با من تنهایی چه بلبشویی بپا می‌کنه؟
جدی گفتم: قرار نیست بفهمه.
شایلین: همه فکر می‌کنن بخاطر حرف به‍..
با صدای ویبره گوشی روی میز غذاخوری ابروهایم را بالا انداختم و خیره به صفحه گوشی گفتم: شایانه.
شایلین: نگران جواب بده.
بی‌حوصله گفتم: تو برای اون مهم نیستی، توام پس اهمیت نده نگرانِ که باشه.
آرام گفت: ازش متنفری؟
محکم و سریع گفتم: نه!
بی‌شک شایلین با آن ژست، تیشرت گشاد و شلوار قلبی شبیه مادر‌هایی شده بود که می‌خواهند تنبیه‌ات کنند.
روبه‌رویم نشست.
شایلین: پس چرا با شای‍..
وسط حرفش پریدم و گفتم: دارم از شایان سواستفاده می‌کنم.
با خنده نگاهم کرد. تابی به موهای بلوند ‌اش داد و گفت: از این ورژن جدیدت خوشم میاد.
با لودگی گفتم: منم از دوست پسر جدیدت!
یکی از کاهو‌ها را به سمتم پرت کرد و بلند گفت: عوضی!
خندیدم و به فضای خانه خیره شدم؛ سقف و دیوار اشپزخانه آبی کمرنگ و کابینت‌ها سفید بودند. میز غذاخوری بیضی شکل و به رنگ سفید با رومیزی آبی طرح‌دار بود.
در پذیرایی هم تم سفید و سورمه‌ای حاکم بود... مبل‌ها به رنگ سورمه‌ای با کوسن‌های سفید؛ پرده‌ هم شیری رنگ با شال سورمه‌ای.
در کل خانه نسبت به متراژ صدمتری‌اش تم زیبایی داشت.
بعد شام دلچسبی که شایلین زحمت‌اش را کشیده بود ظرف‌ها را شستیم و فیلم کلاسیک بر باد رفته را تماشا کردیم.
موقع خواب من روی تخت حسنا که دقیق با فاصله چند قدم کنار تخت شایلین بود دراز کشیدم، شایلین در حالی که روی تخت‌ دو زانو نشسته بود و موهای کوتاه‌اش را شانه می‌کرد گفت: پس فردا مامان زری میاد تا اون موقع بمون.
نچی کردم و دستانم را بغل کردم.
- می‌ذاره کف دست مامانم که برگشتم.
با تعجب گفت: مگه نمی‌دونه؟
- معلومه که نه حتی عمو بهروزم نمی‌دونه.
شایلین: پس چطوری شایان گفت طبق‌ حرف پدرش بری شرکت سر پروژه؟!
- فقط خواسته منو امتحان کنه، نمی‌دونه باباش خبر نداره من به این زودی اومدم ایران... طبق حرفی که عمو بهروز بهم زد من باید بیست و هشتم میومدم ایران دقیق یک ماه دیگه.
چشمکی زد و گفت: پس اومدی قبل اومدن خاله نسترن و بهروز کارا‌ رو راست و ریست کنی؟
پتو را روی خودم کشیدم و گفتم: راست و ریست که نمیشه کرد اومدم واسه جستجو و تحقیق، اگه عمو بهروز و مامان می‌دونن بیست و هشتم میام پس خیلی‌های دیگه هم می‌دونن.
شایلین: مثل شاهرخ و باب‍...
نذاشتم حرفش را کامل کند سریع گفتم: آره.
شایلین: شایان و باباش چطوری تا الان متوجه نشدن بازیشون دادی پس!
دستی به چشمانم کشیدم و گفتم: شایان هیچوقت ریسک نمی‌کنه اعصاب و روان عمو بهروز رو وقتی اونجا ذهنش درگیر درمان مامانمه بخاطر من بهم بریزه... می‌شناسیش که، عاشق اینه همیشه وقتی مسئولیتی به عهده‌اش و مشکلی پیش میاد بدون کمک و غر زدن حلش کنه .
بی‌حوصله گفت: دیر یا زود می‌فهمن.
- بخوابیم؟
چراغ خواب را خاموش کرد و گفت: بخوابیم.

به دستانی که دور گردنم جمع شده بود خیره شدم و تا دهانم را برای فریاد زدن باز کردم حجم زیادی آب وارد دهنم شد و چشمانم روبه سیاهی رفت..
تنها صدایی که به گوش می‌رسید این بود: مرگ!
با شدت از خواب پریدم، قفسه سی*ن*ه‌ام تند تند بالا پایین می‌شد و پیشانی‌ام عرق کرده بود! حس می‌کردم هنوز در حال غرق شدن و خفگی کف دریا‌ام.
ترسیده نگاهی به فضای ناآشنا اطرافم انداختم و با دیدن شایلین نفس عمیقی کشیدم و متوجه شدم باز هم کابوس دیدم.
نگاهی به ساعت دیواری انداختم و با دیدن ساعت هفت و پنجاه و شش دقیقه از جایم بلند شدم و دست و صورت‌ام را شستم.
کتری را پر کردم و زیرش را روشن کردم، به کانتر تکیه زدم و مشغول چک کردن گوشی‌ام شدم.
بیست و پنج مسیج از شایان!
با خنده بازشان کردم در اکثرشان ابراز نگرانی کرده بود ولی آخری فرق داشت: ( می‌دونم خونه خاله‌زهرایی ولی وای به حالت با اون دختره ‌ی بی‌آبرو بری جایی خودم گورت‌رو می‌کنم)
پوزخندی از الفاظی که به شایلین نسبت داده بود زدم.
شایلین: صبح بخیر.
نگاهی به موهای بهم ریخته‌اش انداختم و باخنده گفتم: صبح بخیر.
مرا کنار زد و گفت: اوه اوه می‌بینم روباه کوچولو چای گذاشته!
رو به بیرون هولش دادم و گفتم: برو دست و صورتت‌رو بشور تا من میز رو می‌چینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت پنجم


بعد از خوردن صبحانه آرایش سبکی کردم و با پوشیدن مانتوی بلند مشکی و روسری همرنگ‌اش که حاشیه‌های طلایی داشت خودم را حاضر کردم و از اتاق بیرون آمدم؛ شایلین با دیدن لباس‌هایش در تن من چشم‌هایش را درشت کرد و گفت: عتیقه نپرسیا.
لبخند زدم و گفتم: اینا ول کن بگو ببینم کفش پاشنه بلند مشکی داری.
شایلین: بنظرت ندارم؟
- ردش کن بیاد.
دوباره نگاهی به سرتاپایم کرد و گفت: می‌خوای بری سر قبر من این چه تیپیه آخه مگه عزاداریه.
چشم غره‌ای رفتم و گفتم: بجا زر-زر کفش‌رو بده یه زنگم برام به آژانس بزن.
از جایش بلند شد و با ابروهای بالا گفت: اون وقت مقصدرو کجا بگم؟
چشمکی زدم.
- بهشت زهرا.
شایلین: اسکل کردی؟
باخنده گفتم: نه بخدا جدی‌ام.
قیافه‌اش درهم رفت.
شایلین: اونجا کارت چیه؟!
- بعدا میگم برات.
سری از روی تاسف تکان داد و هیچی نگفت.
به سمت پنجره رفتم و به بیرون خیره شدم، با دیدن پژو مشکی که دقیقا رو‌به‌روی آپارتمان بود چشمانم را ریز کردم و نالیدم: خدا لعنتت کنه شایان.
بلندتر گفتم: شایلین اینجا در پشتی داره؟
همراه کفش‌ها از اتاق بیرون آمد و گفت: نه ولی پارکینگ درب‌اش می‌خوره به خیابون پشتی، چرا؟!
- بیا ببین.
کنارم ایستاد.
شایلین: چیو ببینم.
به پژو اشاره کردم و گفتم: همون ماشینیه که وقتی از فرودگاه اومدم دنبالمون اومد، از آدمای شایانه.
شایلین: چه عوضیِ اینم.
- زنگ بزن آژانس بیاد خیابون پشتی منم از پارکینگ میرم.
شایلین: این کفش‌ها بگیر اسنپ بگیرم.
نگاهی به کفش‌های براق و شیک‌اش انداختم و زیرلب گفتم: از من سلیقه‌اش بهتره نکبت.
بعد چند دقیقه شایلین گفت: بدو برو اسنپ یکم دیگه می‌رسه یه سمنده.
گونه‌اش را بوسیدم.
- مرسی هستی.
لبخندی زد و زیرلب گفت: مراقب باش.
سری تکان دادم و با پوشیدن کفش‌ها از خانه بیرون زدم، بدون استفاده از آسانسور پله‌ها را به سختی با این کفش‌ها پایین آمدم، دستگیره در پارکینگ را پایین کشیدم و با باز نشدن در چشمانم را درشت کردم و با زور بیشتر امتحان کردم.
قفل بود!
عصبی به دیوار تکیه دادم و دستانم را مشت کردم؛ با شنیدن صدای پا هول کردم.
( لطفا شایان تو نباش!)
با دیدن مرد کت و شلواری شیک پوشی که از پله‌ها پایین می‌آمد نفس عمیقی کشیدم.
رو به من لبخندی زد و گفت: مشکلی پیش اومده؟
تند پلک زدم و با استرس گفتم کلیدم‌رو جا گذاشتم دیرم شده.
دست‌اش را جلو آورد و گفت: بهبودی هستم، امیر بهبودی.
کلافه دست دادم و گفتم: پژواک.
ابرویی بالا انداخت و کلید را در قفل چرخاند، بدو تعارف کنارش زدم و از مابین ماشین‌ها با سرعت به سمت خروجی رفتم؛ فقط دلم می‌خواست بخاطر خوش و بش این آقا اسنپ رفته باشد.
تا رسیدن به مقصدم با کنجکاوی شاید هم دلتنگی به شهری که روزی خیابان به خیابان‌اش می‌گشتم نگاه می‌کردم.
این آدم‌ها خیلی چیز‌ها را از من گرفتند... خیلی!

چشمانم را پشت عینک دودی ریز کردم کردم و با انگشت به روی قبر زدم و خودم را در حال فاتحه دادن جلوه دادم و به دختر زیبای روبه‌رویم چشم دوختم.

کیانا رافع!

هفده ساله؛ گه‌گاهی بخاطر سر زدن به پدرش به ایران می‌آید، دختر بی‌حاشیه و ساده‌ای که برخلاف بقیه دختر‌های خانواده‌های هم سطح خودش آزادی قابل قبولی نداشت؛ این را به راحتی می‌شد از دو بادیگاردی که کمی با فاصله او را زیر نظر گرفته بودن فهمید و از همه مهم‌تر او دختر یکی یکدانه رافع است!
جعبه خرما را بر می‌دارم با دست آزادم تره‌ای از موهایم که جلوی چشمم را گرفته کنار می‌زنم و به سمتش می‌روم، به چند قدمی‌اش نرسیده یکی از آن مرد‌های گنده و کت و شلواری جلویم می‌ایستد.
( حالا وقت‌اش بود)
خودم را ترسیده و متعجب نشان می‌دهم و با پته‌_پته می‌گویم: فقط ..خواستم‌... خرما تعارف کنم.
کیانا نگاهی به سر تا پایم کرد و با لبخند گفت: برو کنار بذار بیاد.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت ششم



مرد کلافه از سر راهم کنار رفت و با فاصله کم کنار کیانا ایستاد، به جلو قدم‌ برداشتم و جعبه خرما را جلویش گرفتم و با ناراحتی گفتم:
- بفرمایید خیرات پدربزرگمه.
با مکث یک‌دانه برداشت و گفت:
- روحشون شاد.
به قبری که خودش کنارش ایستاده بود نگاهی انداختم.
( قمرناز رافع)
پرسیدم: ایشون مادرتون هستن؟
سریع گفت:
- نه خدانکنه، عمه مرحومم هستن..
خیره به سنگ قبر ادامه داد
- برام همه‌ک.س بود.
تلخندی زدم.
- سخته عزیزت بره زیر یه خروار خاک.
سرد گفت.
- وقت مردنش نبود.
برای احتیاط تا اینجای کار کافی بود.
- خدا رحمتشون کنه.
سری به نشانه تشکر تکان داد.
به سنگ قبری که انتخاب کرده بودم نگاه کردم و با حسرت گفتم:
- بهتره برم ما که قدرشون‌رو وقتی زنده بودن ندونستیم الان بهتره حواسمون به زنده‌ها باشه.
بغض کرده گفت: واقعا قدر ندونستیم.
ادامه دادم: خوشحال شدم از آشناییت من برم مادرم تنهاست.
لبخند شیرینی زد و گفت:
- منم عزیزم، درست میگی.
به چشمان آبی و گونه‌های سرخ زیبااش نگاه کردم و گفتم:
- حیف این چشما که غم توشونه.
متعجب نگاهم کرد و قبل اینکه فرصت بدهم جوابم را بدهد سریع از لابه‌لای درختچه‌ها و سنگ‌قبرها خودم را از دیدش محو کردم.
واقعا حیف آن چشم‌ها.
شاید این تنها جمله‌ای بود که من با صداقت به آن دختر زدم.

جلوی آینه در حال قر و عشوه بود که پرسیدم:
- حالا طرف ارزش این همه بزک داره؟
شایلین: اوو کجای کاری پولدار و خوشتیپ.
با کنایه گفتم:
- از شایان بهتره؟
مکثی کرد و بدون نگاه کردن به من جواب داد.
شایلین: خیلی بهتره.
کلافه بلند شدم.
- خودت‌رو درگیر این آدمای رهگذر نکن.
با خنده به سمتم برگشت و گفت:
- رهگذر؟ طرف خیلی سرتر از آدمایی که تا الان دیدم.
فقط خیره نگاهش کردم که ادامه داد:
- بهم پیشنهاد ازدواج داده.
لبخند بی‌حالی زدم و گفتم:
- پس لازم شد باهاش آشنا بشم.
خندید و شیشه عطرش را برداشت.
شایلین: راستی نگفتی کارت تو قبرستون چی بود؟
- رفته بودم کیانا ببینم.
با دهن کجی گفت:
- کیانا کیه؟
خندیدم و روی تخت دراز کشیدم.
- جواهر قصر رافع.
با جیغ و شوکه گفت:
- دختر شاهرخ؟! دیدیش؟!
- آره کجاش تعجب داشت.
زیر لب چیزی گفت و دوباره پرسید:
- قبرستون چرا؟
دستی به موهایم کشیدم.
- چون هر وقت میاد ایران هر پنجشنبه میره سرخاک عمه‌ی عزیزش.
انگار فهمید حرفم را چون با غیظ سری تکان داد و گفت:
- پس شروع کردی.
پوزخندی زدم.
- یک‌سالی میشه.
کیف دستی و گوشی‌اش از روی میز توالت برداشت و درحالی که با عجله از اتاق خارج می‌شد گفت:
- برات غذا از رستوران بگیرم یا یچیزی درست می‌کنی خودت؟
گوشی‌ام را از روی پاتختی برداشتم و گفتم:
- نه خودم یچیزی می‌خورم.
شایلین: پس فعلا.
- خوشبگذره
روی شماره شایان زدم.. منتظر بودم زودتر جواب بدهد.
شایان: الو.
- سلام.
شایان: علیک سلام کی می‌خوای برگردی؟
لحن‌ام را ناراحت کردم و گفتم:
- شاید کلا برگردم کانادا.
خوشحال گفت:
- چیزی شده؟
پوزخندی زدم.
- نه فقط اینجا خیلی تنهام.
- پس من چی‌ام؟
- فعلا که رفتارت از صدتا غریبه بدتره.
آهی کشید و گفت:
- فردا صبح میام دنبالت
تا خواستم اعتراض کنم تماس را قطع کرد.
زیر‌لب بیشعوری نثارش کردم و از جایم بلند شدم
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت هفتم



نگاهم به آینه افتاد، موهای فر کوتاهم حلقه‌حلقه روی شانه‌هایم به طور زیبایی رها شده بودند... خیلی وقت بود قید رنگ زدن به موهایم را زده بودم بنظرم همین قهوه‌ای، رنگِ خودش زیباتر بود.
انگشت‌ام را از روی پیشانی تا کنار چشمانم کشیدم و مکث کردم، بجز همین چشم‌ها هیچ شباهت دیگری به مادرم نداشتم!
چشمانم را با حرص بستم.
حتی یادآوری‌اش هم عذاب‌آور بود.

از اتاق بیرون آمدم و دوتا تخم مرغ از یخچال برداشتم و روغن را داخل ماهیتابه ریختم؛ کافی بود لحظه‌ای اشتباه می‌کردم و یا لغزش آن وقت سرم را روی سی*ن*ه‌ام می‌گذاشتند.
کلافه تخم مرغ‌ها را داخل ماهیتابه شکستم، فردا باید برمی‌گشتم خانه و شایان را مجبور می‌کردم مرا هم عضوی از پروژه کند وگرنه آمدنم فایده‌ای نداشت!
به یک وکیل قابل اعتماد هم برای پیش بردن کارها و مدارک نیاز داشتم.
گاز صفحه‌ای را خاموش کردم و ماهیتابه و سبد نان را روی اپن گذاشتم و لقمه اول را در دهانم گذاشتم.
خیلی وقت بود خبری از بنيامين نداشتم، وقتی که کانادا بودم اکثر مواقع بیتا از او حرف می‌زد.
پوزخندی زدم، خیلی واضح بود بیتا عاشق سی*ن*ه چاک بنیامین راستین‌مهر شده... وکیلی که با سن کم بدجور خودش را در دل کله گنده‌های شهر جا کرده بود، البته کمتر از این از بنيامين انتظار نمی‌رفت. ناخودآگاه ذهنم به چند سال پیش پرکشید...

- توروخدا اول بگو خوبم بعد بگیر!
از پشت لنز دوربین خندید و گفت:
- بابا قیافت همینه دیگه.
چشم غره‌ای رفتم.
- اتفاقا تو آینه خیلی‌ام خوبم.
به عکسی که گرفته بود خیره شد و لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
- ولی خدایی زشتی.
با جیغ گفتم: بنیامین!
به سمتش هجوم بردم و با مشت‌های ارام به سی*ن*ه‌اش می‌کوبیدم و او فقط می‌خندید.
جیران از در بالکن سرک کشید و با ناراحتی گفت:
- شما هنوز تو بالکنین؟! بدویین بیاین تو، همه مهمونا رسیدن.
بنیامین دست‌اش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- دخترِ پژواک و پسر راستین‌مهر تا وقتی پدراشون هستن کی به اونا اهمیت میده.
جیران با لبخند گفت:
- اتفاقا همه چشم‌هارو بچه‌هاست شما آینده این خانواده‌ها هستین..
چپ‌چپ نگاهمان کرد.
- بفرما منو گرفتین به حرف، بدویین بیاین تو رافع و پاشایی‌ها هم رسیدن.
صورتم درهم رفت.
- ولی من نمی‌خوام برم حالم از آدمای اونجا بهم می‌خوره.
با لبخند دست‌اش را روی گونه‌ام کشید و گفت:
- منم، ولی چاره چیه عسل؟
ابروهایم بیشتر درهم رفت.
با خنده دماغم را کشید گفت:
- آی آی عسل ما که باز تلخ شد.

لقمه آخر را به زور قورت دادم‌‌. چه ساده همه‌ی بچگی‌ام پر کشید...
بنیامین عسل دیگر آن دختر شیرین و سر به هوا نیست.
پوزخندی زدم و زیرلب زمزمه کردم:
- خیلی وقته تلخ شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت هشتم




پای چپم را روی پای راستم انداختم و درحالی که فنجان چای را به دهانم نزدیک می‌کردم گفتم:
- می‌بینم به شرکت رسیدین.
دستانش را روی میز‌اش در هم گره زد و خودش را رو به جلو متمایل کرد.
شایان:
- پارسال بابا چون می‌دونست عاشق رنگ سورمه‌ای کار دکور رو داد دست شرکت نیما و تاکید کرد از این رنگ استفاده کنه.
چشمانم را درشت کردم و گفتم:
- شرکت نیما؟ اون وقت چطوری اجازه دادن یکی یدونشون بره سراغ علاقه‌اش؟ وات!
- چون شرایط فرق کرد.
کمی از چای‌ام نوشیدم.
- اون وقت چه فرقی؟
لبخند مصنوعی زد.
- اینا ول کن، قرار بود خودم بیام دنبالت بریم خونه؛ چیشد خودت اومدی نه خونه بلکه شرکت.
فنجان را روی عسلی کنار مبل گذاشتم و به محیط دفتر کارش خیره شدم.
- خوشگله... مدرن در عین حال ساده.
با تحکم گفت:
- عسل!
با ناز لبخندی زدم و جواب دادم:
- جانم؟
سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- جواب سوالم ندادی.
تمام حرص‌ام را در نگاه‌ام ریختم.
- مشخص نیست؟ من اینجا سهم دارم، پس داشتن یه شغل تو شرکت‌ام خیلی چیز عجیبی نیست هوم؟!
خودکار روی میز را با عصبانیت گوشه اتاق پرت کرد و گفت:
- اولا سهم مادرت! دوما چرا نمی‌فهمی احمق نمی‌خوایم قاطی کارا بشی.
خنده هیستریکی کردم.
- مگه کارتون چیه که اینقدر می‌ترسی؟ نکنه غیر قانونیه؟
دستش را به طرفم گرفت و داد زد:
- چرا نمی‌فهمی؟! می‌دونی ما مجبوریم با کیا همکاری کنیم؟
شانه‌ای بالا انداختم و با خونسردی گفتم:
- برام مهم نیست.
کیف‌ام را از روی مبل برداشتم و درحالی که بلند می‌شدم بدون توجه به صورت خشمگین‌اش گفتم:
- فردا صبح من اینجام تا اون موقع دفتر‌ رو حاضر کرده باشی.
سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- من چی بگم بهت.
با مهربانی گفتم:
- شایان من خيلی دوست دارم ولی لطفا باهام نجنگ من تا امروز کم از خودی نخوردم.
- بخاطر خودت میگم نمی‌خوام با این آدمای کثافت رو‌به‌رو بشی‌.. نمی‌فهمی.
به سمت در رفتم و لحظه آخر قبل از بیرون آمدن از گوشه چشم بدون اینکه به سمت‌اش برگردم نگاه کردم و گفتم:
- خسته شدم از قایم موشک بازی این‌رو تو نمی‌فهمی.
در اتاق را پشت سرم بستم، از خانوم محمدی منشی شایان با لبخند خداحافظی کردم و دکمه آسانسور را زدم.
موقع سوار شدن در ماشین طبق انتظارم گوشی زنگ خورد‌ سریع جواب دادم:
- سلام... اره فکر کنم تونستم... حواسم هست نگران نباشید... باشه... من شماره و محل کار یک‌نفر رو لازم دارم می‌تونی برام گیرش بیاری..‌ راستین‌مهر، بنیامین راستین‌مهر.‌.. گفتم که حواسم هست بهش بگو نگران نباشه.
گوشی را کلافه قطع کردم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین