جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مانِرم] اثر «دخترک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط وفا با نام [مانِرم] اثر «دخترک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,223 بازدید, 29 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مانِرم] اثر «دخترک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وفا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمان؟🕊🌱

  • عالی❤🍬

  • خوب💙🦋

  • جای پیشرفت داره💕


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت نهم



راننده از آینه جلو نگاه‌ام کرد و گفت:
- خانوم آخرش نگفتید می‌رید کجا؟
کلافه گفتم:
- برید سمت زعفرانیه.
چشمی گفت و سرعت ماشین را بیشتر کرد.


بی‌بی مثل همیشه محکم مرا به آغوش کشید و گفت:
- بوی خانوم‌رو میدی.
گونه‌اش را بوسیدم.
- اگه کلا شبیه خانومت می‌شدم چی‌ می‌شد الان بو واسه چمه.
با آن صورت تپل و دماغ گرد از همیشه شیرین‌تر بود.
- آ آ یعنی چی دختر؟!

خودم را روی مبل انداختم و رو به سولماز که سر پا پشت بی‌بی ایستاده بود گفتم:
- سولماز میشه یکم کیک بیاری بخورم معدم ضعف کرد.
لبخند کوچکی زد و گفت:
- چشم.
با دور شدن سولماز سریع رو‌به بی‌بی گفتم:
- مامانم زنگ زد نگی من اینجام بی‌بی‌جان؛ اصلا کلا نگو من اومدم ایران.
با دست گوشه دهان‌اش زد گفت:
- خدا مرگم بده چرا؟!
شانه‌ای بالا انداختم و دست به سی*ن*ه گفتم:
- می‌خوام سوپرایز بشه
خندید و آرام ضربه‌ای به شانه‌ام زد و درحالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت گفت:
- از دست تو دختر.
نگاهی به اطراف انداختم، این خانه برای من نمايانگر خیلی از خاطرات بود، روز‌هایی که سر به سر شایان می‌گذاشتم و با خنده و جیغ از پله‌ها می‌دویدم و تنها هدفم رسیدن و پناه بردن به اتاقم بود.
مامان هم هر روز در حیاط ویلا به گلخانه‌ بزرگ‌اش پناه می‌برد و ساعت‌ها با آنها حرف می‌زد‌ الان حتی از قبل هم گل‌هایش سرزنده‌تر و زیباتر شده بودند.
ویلا تنها تغییری که کرده بود تابلوفرش‌های جدید روی دیوار و لوستر‌های بزرگتر و شیک‌تر‌اش بود... وگرنه همه چیز مثل کاناپه‌ و مبل‌های سلطنتی سفید و طوسی، فرش‌های کرم و پرده‌ی دست‌دوز مثل قدیم بود.
به درگاه آشپزخانه که نزدیک راه‌پله منتهی به اتاق‌ها بود منتظر نگاه کردم همان موقع سولماز با سینی چای و کیک به سمت‌ام آمد و گفت:
- بفرمایید خانوم کیک تازه‌ست.
- مرسی عزیزم بذارش اینجا.
چشمی گفت و سریع به آشپزخانه برگشت.
اتاق کار عموفربد در راه‌رویی که اتاق مهمان و درب حیاط پشتی بود قرار داشت و احتمالا مثل همیشه درش قفل بود! لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
- همیشه کنجکاو بودم بدونم داخلش چیه.
بی‌بی از آشپزخانه بلند گفت:
- عسل مادر نمی‌خوای داخل حیاط یا گلخانه کیک و چای‌ات‌رو بخوری؟
تکه‌ای از کیک را خوردم و با دهان پر و صدای بلند گفتم:
- نه یکم دیگه میرم قدم می‌زنم.
کمی بعد از جای‌ام بلند شدم و از در اصلی سالن بیرون آمدم، بلافاصله بوی نم خاک در بینی‌ام پیچید و باعث شد نفس عمیق دیگری بکشم.
به باغبان که مشغول آب دادن باغچه و درختان بود سلامی کردم و شروع به قدم زدن کردم همان موقع گوشی‌ در جیبم شروع به لرزش کرد و باعث شد از ترس تکانی بخورم، با حرص از جیبم بیرون‌اش آوردم و با دیدن آدرس و شماره‌ای که برایم فرستاده شده بود لبخندی روی لبم نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت دهم


خواستم فوری با آن شماره تماس بگیرم که زود پشیمان شدم، احساس می‌کنم الان موقع‌اش نیست.

فلش بک***

آهو با خستگی نالید:
- دختر سرت‌رو از تو اون کتاب بردار زود هم بزن ته گرفت.
نگاه‌اش را از نوشته‌های کتاب گرفت و به مادرش که در پذیرایی روبه‌روی آشپزخانه مشغول خیاطی بود خیره شد.
- چیزی گفتی عزیز؟
آهو این‌بار با تشر گفت:
- د باتوام دختر میگم غذا ته گرفت مثل مجسمه وایسادی.
از عصبانیت مادرش خنده‌اش گرفت و کتاب را روی کابینت گذاشت و مشغول هم زدن سوپ شد.
آهو درحالی که صدای‌اش با با صدای چرخ خیاطی قاطی شده بود با بغض گفت:
- این زن دایی عفریت‌ات نمی‌ذاره دایی‌ات رو ببینیم دلم پوسید براش.
با گوشه روسری مشکی نخی‌اش اشک‌هایش را پاک کرد.
قلب‌اش از ناراحتی مادرش فشرده شد.
- من بعدظهر میرم خرید می‌خوای سر راه برم مغازه دایی؟
آهو با خوشحالی گفت:
- بنظرت بد نمیشه؟
خندید و گفت:
- نه عزیز دایی بفهمه حال خواهر یکی‌یدونش بده حتما میاد‌.
لبخند کوچکی زد و گفت:
- یکم زبون بریز وادارش کن بیاد.
خندیدم و گفتم:
- باید قول بدی اون تونیکی که اون روز پشت ویترین نشونت دادم‌رو برام بخری.
- تو نمی‌بینی من صبح تا شب پای این چرخ جون می‌کنم واسه یه قرون؟
کمی دل‌اش به رحم آمد ولی مطمئن بود اگر الان کوتاه بیاید عمرا چشم‌اش به آن تونیک بی‌افتد‌
- عه عزیز یعنی دایی ارزش یه تونیک رو نداره.
آهو عصبی غرید:
- اگه آوردیش باشه.
زیر غذا را خاموش کرد و گفت:
- حاضر شده.
آهو نگاهی به دختر زیبا‌اش کرد و گفت:
- نسترن فکر‌هات رو کردی؟
نسترن لب گزید، این خواستگار جدید را کجای دل‌اش می‌گذاشت؟!
***
بی‌بی:
- خوشگلم چرا با غذات بازی می‌کنی.
توجه شایان هم طرف‌ام جلب شد.
شایان:
- اگه دوست نداری بگم یچیزی برات سفارش بدن.
به فسنجان خوشرنگی که روی میز بود خیره شدم و گفتم:
- نه من عاشق فسنجونم، یکم ذهنم درگیره همین.
شایان پوزخندی زد و گفت:
- نمی‌خواد دیگه درگیر باشه فردا می‌تونی بیای سر کار.
اخمی کردم و ترجیح دادم جواب‌اش را ندهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت یازدهم



با مکث کوتاهی ادامه داد:
- به بدبختی کارای خانوم انجام دادم.
این‌بار با عصبانیت گفتم:
- ببین شایان از سکوت و خونسردی من سواستفاده نکن! واسه داشتن شغل تو شرکتی که خودم یکی از سهام‌دارای اصلیش‌ام منت سر من می‌ذاری؟!
کمی نوشابه برای خودش ریخت و با تمسخر گفت:
- شرکتت؟ تا جایی که یادم میاد اون سهام مال مادرته... البته فکر کنم یادت رفته شرکت تو کجاست.
خنده عصبی کردم و گفتم:
- هر چی مال مادرمِ مال منم هست دوما اگه زن بابات بفهمه چطوری داری از دختر یکی‌یدونه‌اش مراقبت و مهمان‌داری می‌کنی چی فکر می‌کنه؟!
لیوان را محکم فشرد و با خشم به من خیره شد.
- چیه عصبی شدی؟ مادرم هیچی اگه بابات بفهمه منو وسط خیابان ول کردی چی؟! اون چی میگه شایان؟
بی‌بی رنگ پریده به دعوای ما نگاه می‌کرد جرات دخالت نداشت؛ شایان پلک‌هایش را بست و تهدیدوار گفت:
- با اعصاب من بازی نکن عسل!
- عه؟ مثلا می‌خوای چیکار کنی؟ اوو باز می‌خوای وسط خیابون تنها و غریب ولم کنی.
لیوان را محکم روی میز کوبید طوری که من و بی‌بی از ترس تکانی خوردیم.
با قدم‌های تند به سمت راه‌پله رفت.
بی‌بی جلوام درست جای شایان نشست و گفت:
- عسل خانوم با اعصاب این بچه بازی نکن.
کمی خورشت روی برنج‌ام ریختم و با نیشخند گفتم:
- معلومه پشت کسی هستی که بزرگ‌اش کردی نه من.
بی‌بی:
- آخه دخترم..
نذاشتم حرف‌اش را کامل بزند سریع گفتم:
- خوبه خودت بودی اینجا، حالا من اول رفتم رو اعصاب اون؟
آهی کشید و گفت:
- هعی چی بگم عسل جان اونم فشار روشه.
- همه تا به من می‌رسند فشار روشونه.
سریع با حرکت دست گفت:
- نه! نه!
کمی خودش را جلو کشید با پچ‌پچ گفت:
- از اون روز که تو اتاق آقا با چندتا مرد جلسه داشتن اعصاب‌اش خورده.
با خوشحالی گفتم:
- کدوم مرد؟ بی‌بی می‌شناختیشون؟
سریع تکان داد و گفت:
- انگار وکیل بودن.
گیج گفتم:
- چندتا وکیل واسه چش بوده.
- انگار واسطه بودن.
- از کجا می‌دونی؟!
- وقتی چای بردم یکیشون گفت واسطه‌ی کشکی.. کوشی.
حیرت زده گفتم:
- کوشکی.
خوشحال از جای‌اش بلند شد و گفت:
- آره همون.
- مرسی بی‌بی.
سری تکان داد و گفت:
- من برم سولماز صدا کنم بیاد میز جمع کنه از بچمم به دل نگیر یکم زود جوشِ.
با دور شدن بی‌بی زیرلب زمزمه کردم:
- کوشکی پرونده داشت تو ایران چطوری برگشت.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت دوازدهم




در اتاقم را بستم و سریع گوشی‌ام را از روی پاتختی برداشتم؛ شروع به پیام دادن کردم بلافاصله بعد از رسیدن پیام آن را پاک کردم.
روی تخت نشستم باید زودتر با بنیامین حرف می‌زدم‌ او تنها شانس من بود...

نقشه‌ها را تک به تک چک کردم، با صدای تلفن نگاه‌ام را از نقشه گرفتم و سریع جواب دادم.
- بله؟
- خانوم پژواک تیم پروژه صدرا تشریف آوردن.
مشتاقانه گفتم:
- بگو بیان.
بلافاصله صدای در زدن آمد. با گفتم بفرمایید دکمه قفل در را زدم، با دیدن دو مرد و یک زن لبخند زدم و از جایم بلند شدم.
هر سه کنار هم ایستادند و سلام کردن؛ خیلی سریع هر سه را آنالیز کردم. یک مرد حدودا ۴۰ ساله با چشمان ابی و موهای کم پشت، یک پسر جوان خوش چهره عینکی با موهای پر و کوتاه، تقریبا ۲۵/۲۶ ساله و دختر لاغر و ریزه میزه‌‌ای که مو‌های شرابی و چشمان درشت و سیاهی داشت، حدس سن‌اش سخت بود‌!
با لبخند گفتم:
- خوش اومدین من عسل پژواکم از امروز سرپرست پروژه صدرا هستم و خوش حالم که تیم من شمایین.
هر سه با تردید نگاهی به یکدیگر کردند و مردی که سن‌اش بیشتر بود جلو آمد و گفت:
- من کامران خزائی‌ام، هفت ساله توی این شرکت کار می‌کنم.
سری تکان دادم و سر جایم نشستم.
- خیلی خوبه یکی مثل شما با این سابقه کار در کنار ماست.
بدون حرف یک قدم به عقب برداشت و این‌بار پسر شروع کرد.
- امیرعلی نظری هستم سه ساله با شرکت همکاری می‌کنم.
- خیلی ممنون.
دختر که صدای ظریفی مثل قیافه‌اش داشت با خنده گفت:
- همه خودشون‌رو معرفی کردن حالا نوبت منه، تینا شریف، من تازه‌کارم به‌جای خاله‌ام چند ماهی هست که اومدم.
آرام دست زدم و گفتم:
- خودشه! من همچین صمیمیتی می‌خوام...
در ادامه با نگاه به چهره جاخورده‌اشان گفتم:
- می‌خوام بهترین کار‌ رو تحویل بدیم.
خزائی با تردید گفت:
- شما چطور خانوم پژواک؟چقدر سابقه کار دارید؟
آن دو حیرت‌زده به خزائی نگاه کردند.
با اعتماد بنفس گفتم:
- من بتازگی از کانادا برگشتم و با بالا ترین نمرات و رضایت بهترین استاد‌ها فارغ‌التحصیل شدم.
لبخند کجی زد و گفت:
- پس با پارتی بازی اومدین و فوری مسئول پروژه شدین.
امیرعلی آرام گفت:
- چی میگی کامران.
دستم را به نشانه سکوت بالا بردم و آرام گفتم:
- درک می‌کنم نگران باشین ولی خیالتون راحت، کار من هیچ ربطی به نسبت فامیلیم با محتشم‌ها نداره.
به پرونده‌هایی که دست تینا بود اشاره کردم و گفتم:
- میشه بذاریش رو میز؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت سیزدهم

نگاهی به اسناد و نقشه‌ها انداختم و گفتم:
- ولی زمین که هنوز تخلیه نشده! کلی واحد مسکونی هست.
کامران سری تکان داد و گفت:
- صدیقی تونسته از اکثر خونه‌ها رضایت بگیره و با قیمت مناسب بخره ولی...
صدیقی وکیل شرکت بود، یک پیرمرد بداخلاق اما کاربلد.
چشمانم را ریز کردم و گفتم:
- ولی چی؟
کامران:
- متاسفانه سه‌تا از خونه‌ها حاضر نیستن بفروشن.
خنده عصبی کردم و گفتم:
- مگه میشه؟
امیرعلی عینک‌اش را از روی چشمان‌اش برداشت و گفت:
- فعلا که شده خانوم پژواک؛ ما دو ماه گیر این سه خونه‌ایم.
پس بگو شایان چرا پروژه به این بزرگی را به من داده، خوب می‌دانست کار این پروژه گیر است و من از پس‌اش بر نمی‌آیم.
لبخند حرصی زدم.
- پول می‌خوان؟ پول بیشتر میدیم!
تینا:
- مشکل پول نیست بنظر وضعشون بد نیست میگن خونه پدریمونه و از زمان فلان ما داریم توش نسل به نسل زندگی می‌کنیم و ‌..
- یه زلزله کافیه بیاد تا سقف بریزه رو سرشون اون وقت می‌فهمن خونه قدیمی و فرسوده یعنی چی.
امیرعلی:
- الان ما چیکار کنیم؟
دستم را بی‌حوصله تکان دادم و گفتم:
- تو و کامران رو نقشه کار کنین، تینا هم بره سراغ کارشناسی زمین.
کامران ابروهای پر‌اش را درهم کشید و دست به سی*ن*ه گفت:
- وقتی رضایت ندادن چه فایده؟
گوشی‌ام را برداشتم و بدون نگاه کردن به چهره‌هایشان گفتم:
- رضایت می‌گیریم؛ شده خودم میرم رضایت بگیرم.
کامران پوزخندی زد و گفت:
- موفق باشید.
با لبخند گفتم ختم جلسه و خودم زودتر از اتاق بیرون آمدم. در حالی که منتظر آسانسور بودم به اکبری سرایدار شرکت زنگ زدم.
- سلام آقای اکبری بی‌زحمت ماشین من رو از پارکینگ بیارید در شرکت.
- سلام خانوم، چشم.
- ممنون.
سریع سوار آسانسور شدم و دکمه طبقه همکف را زدم.
شرکت پنج طبقه بود. طبقه همکف لابی، طبقه اول امور مالی، طبقه دوم مربوط به بخش اداری، طبقه سوم اتاق جلسه و سالن کنفرانس، طبقه چهارم مربوط به گروه‌های پروژه بود شرکت همیشه هم‌زمان روی چند پروژه کار می‌کرد و واسه هر پروژه افراد حرفه‌ای را مسئول می‌کرد و هر گروه اتاق کار جدا داشت. طبقه آخر هم اتاق معاون، مدیریت کل و مدیر امور اجرایی بود
همیشه سخت‌ترین و بهترین پروژه به مدیر پروژه‌ها و گروه‌اش می‌رسید حالا که فکر می‌کنم شاید عمدی در کار نبوده و شایان از روی حسن نیت مدیریت پروژه‌ها را به من داده.
به هر حال الان بین من و شایان یک طبقه فرق بود و باید درجایی که قدرت دست او است باید پرچم صلح را بالا ببرم و الکی بهانه دست‌اش ندهم.
از آسانسور بیرون آمدم و به سمت خروجی رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت چهاردهم.

ماشین را جلوی برج پارک کردم و درش‌اش را قفل کردم.
به بنز سفید جدیدم خیره شدم و لبخندی از رضایت زدم انگار دعوای آن شب تاثیرات خوبی روی شایان عزیزم گذاشته بود.
به سمت در ورودی رفتم که سریع نگهبان جلو‌ام ایستاد، جاخورده یک قدم عقب رفتم و گیج‌پرسیدم:
- ببخشید؟
نگهبان:
- با کی کار دارید.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و گوشی‌ام را چک کردم؛ درست آمده بودم آدرس همین بود.
نگهبان:
- با شما بودم خانوم.
- اومدم دیدن آقای راستین‌مهر.
تا خواست دهان‌اش را باز کند سریع گفتم:
- دوست خانوادگیشون هستم.
با تردید از سر راهم کنار رفت. سوار اسانسور شدم و دکمه طبقه هفتم را فشار دادم.
جلوی واحد مدنظر ایستادم و به تابلو طلایی کوچک که کنار در نصب شده بود خیره شدم " بنیامین راستین‌مهر وکیل پایه یک دادگستری"
لبم را گزیدم و زنگ واحد را فشردم.
بلافاصله در توسط دختری که حدس زدم منشی باشد باز شد؛ سریع پرسید:
- بفرمایید؟
لبخند ملیحی زدم، خوب می‌دانستم لب‌های خوش فرم و گوشتی‌ام موقع لبخند زدن و خندیدن جذاب چقدر می‌شوند مخصوصا الان با این رژ قرمز آتشین.
- می‌خواستم اقای راستین‌مهر رو ببینم.
از سر راه با غیظ کنار رفت و گفت:
- بیاید داخل الان جلسه‌اشون با موکلشون تموم میشه.
سری تکان دادم روی یکی از آن کاناپه‌های چرمی و نرم نشستم، طولی نکشید که یک مرد تقریبا سی ساله از اتاق بیرون آمدم و درحال دست دادن و خداحافظی با بنیامین بود با رفتن مرد قبل از گفتن منشی هم‌زمان به یکدیگر خیره شدیم، از دیدنم جاخورده پلک زد و زیرلب گفت:
- عسل؟!
خندیدم و بلند شدم خوب می‌دانستم چقدر روی چال گونه‌ام ضعف دارد، جلوی چشمان منشی که از حرص قرمز شده بود او را در آغوش گرفتم... همان بو را می‌داد!
سریع دست‌اش دور کمرم حلقه کرد و گفت:
- کی برگشتی عروس فراری.
لبخند تلخی به اتفاقات گذشته زدم و گفتم: نمی‌خوای بذاری بیام تو دفترت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت پانزدهم


دستی به پیشانی‌اش کشید و درحالی که با دست‌اش که روی کمرم بود مرا داخل اتاق هدایت می‌کرد گفت:
- امروز اینقدر شوک بهم وارد شده که تمرکز ندارم.
بلند خندیدم و به نزدیک‌ترین صندلی به میز کار کنده‌‌کاری شده‌اش نشستم اما برخلاف انتظارم رو‌به‌روام نشست و ظرف شکلات تلخ را جلوام‌ گرفت.
- بخور می‌دونم دوست داری.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- خوب یادته چیز‌ایی که حتی خودمم یادم نیست.
خندید و گفت:
- خوبه خودم بزرگت کردم.
با شیطنت چشمکی زدم و گفتم:
- پس یه شهربازی افتادم؟
دستان‌اش را دو طرف صندلی باز کرد و تقریبا لم داد.
- خجالت بکش بچه دیگه هفده سالت‌ که نیست
- خوبه می‌دونی بزرگ‌شدم و باز بهم میگی بچه.
- هنوز باورم نمیشه هفت سال گذشته باشه.
بحث را عوض کردم به موهای کنار شقیقه‌اش اشاره کردم و گفتم:
- ولی تو پیر شدی.
نیشخندی زد و گفت:
- اره دقت‌ بالایی داری.
خودش را جلو کشید و دستانش را درهم گره زد، ادامه داد:
- چرا برگشتی عسل؟
رک و بی‌پرده گفتم:
- اومدم زندگیمو پس بگیرم.
سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- چیزی که گذشته دیگه گذشته.
شکلات را از جلد در آوردم و درحالی که داخل دهانم می‌گذاشتم گفتم:
- آره نمیشه زندگیم‌رو پس بگیرم..
در چشمان‌اش خیره شدم و با لحن خشک گفتم:
- ولی می‌تونم که زندگیشون‌رو بگیرم!
از لحن، شاید هم خشم چشمانم جاخورد و گیج گفت:
- خودت‌رو با اینا در ننداز.
تا خواستم چیزی بگویم ادامه داد:
- یادته چی بودن؟ الان ده برابر بدترن.
دروغ چرا ترسیدم ولی با اعتماد بنفس گفتم:
- منم پشتم به آدما قدرتمندی گرمه.
چشمان‌اش را ریز کرد و گفت:
- کیا؟
لبخندی زدم.
- کسایی که فعلا نمی‌خوان کسی از وجودشون باخبر بشه.
مشکوک پرسید:
- نکنه رفتی سمت کوشکی؟
جاخوردم ولی سریع خودم را جمع و جور کردم، پس بنیامین هم خبر داشت از آمدن آن مردک.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
پارت شانزدهم


- به من که دروغ نمیگی؟
کلافه گفتم:
- معلومه که نه!
تره‌ای از موهایم که جلوی چشمانم بود را به داخل شال راندم و با حرص گفتم:
- من اومدم از این کثافت‌ها انتقام بگیرم حالا بیام با سردستشون بریزم رو هم؟
دستان‌اش را روی صورت‌اش کشید و گفت:
- مغزم بخدا نمی‌کشه.. نمی‌دونم به همه چی شک دارم.
خودم را جلو کشیدم ‌و چشمان خسته و ناراحتم روی‌ تک‌تک اجزای صورتش‌اش چرخاندم و گفتم:
- بنیامین، من فقط تو این جهنم و سیاهی که واسم ساختن تورو دارم خب؟
لبم را گزیدم.
- نگو که پیش آدم اشتباهی اومدم.
در سکوت فقط به چشمانم نگاه می‌کرد.
خودم را بیشتر جلو کشیدم و دست‌اش را محکم با هردو دستم گرفتم و پر خواهش گفتم:
- کمکم می‌کنی؟!
بدون پلک زدن نگاه از چشمانم گرفت و گفت:
- می‌دونی با این همه تلاش باز نمی‌تونی آتیشی که تو چشمات خاموش کنی؟
گیج نگاه‌اش کردم.
- داری می‌سوزی... اونم تو آتیش انتقام!
پوزخندی زدم و دستش را رها کردم.
- تو جای من بودی نمی‌سوختی؟ چشم؟ نه عزیزم من سال‌هاست قلبم داره می‌سوزه.
از جای‌اش بلند شد و کنار پنجره ایستاد و درحالی که نگاه‌اش به خیابان بود با مکث نسبتا طولانی گفت:
- فکرام‌رو می‌کنم و بهت خبر میدم.
ناامید از جایم بلند شدم و با خدافظی کوتاهی از دفترش بیرون زدم.
بنیامین شناخت خوبی از تک‌تک‌اشان داشت از او مهم‌تر وکیل کار بلد و معروفی بود، امکان نداشت بین آن همه پرونده زیر دست‌اش ردی از آن‌ها را با توجه به تمام سال‌هایی که به زور او را قاطی کارهایشان می‌کردن حس نکرده باشد.
کلافه سوار ماشین شدم و از آینه بغل به خودم نگاه کردم و زیرلب گفتم:
- صدالبته می‌تونست تو شرکت و کارای مربوط به پروژه بهم کمک کنه الان اون چندتا خونه‌رو بذارم کجای دلم؟
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و ماشین را روشن کردم.


خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد با لحن جدی گفت:
- خانوم پژواک من دارم همه‌ی تلاشم‌رو می‌کنم متاسفانه راضی نمیشن.
چشمانم را بستم و نفسم را حبس کردم تا خشمم را کنترل کنم، این‌بار با لحن آرام گفتم:
- من یک هفته پیش دوباره فرستادمت سراغشون مگه میشه کوتاه نیان بخاطر یه خونه قدیمی درب و داغون؟!
صدیقی:
- گفتید پیشنهاد‌رو ببرم بالا حتی خیلی بیشتر از ارزش خونه‌ها که بردم‌... هر روز رفتم سراغشون باز فایده نداشت. فکر کنم باید پول بقیه خونه‌ها هم پس بگیریم فایده نداره.
خنده عصبی کردم و گفتم:
- الان داری میگی یکی از بزرگترین و سودآور‌ترین پروژه‌هامون بخوابونیم؟ آقای صدیقی متوجه حرفاتون هستید؟
عینک‌اش را روی چشم‌اش میزان کرد و گفت:
- خانوم پژواک من چند ماه درگیر این خانواده‌هام خب راضی نمیشن، اینا پول براشون مهم نیست خونه‌ای که نسل به نسل توش زندگی کردن براشون اولویته.
چه طرز فکری واقعا!
کامران:
- بهتون گفتم که فایده نداره.
از روی صندلی بلند شدم و در سالن جلسه شروع به قدم زدن کردم.
- نه نه من کوتاه نمیام باید این پروژه تموم کنم.
در دلم ادامه دادم " باید خودم را ثابت کنم "
تینا:
- با این پولی که شرکت پیشنهاد داده می‌تونن تو محله بهتر خونه بزرگتری بگیرن درکشون نمی‌کنم.
امیرعلی:
- البته یجورایی حق دارن آدم خیلی سخته از جایی دل بکنه که توش کلی خاطره هست.
کامران نیشخندی به امیرعلی زد و گفت:
- تو این دوره زمون پول مهمه یا خاطره.
امیرعلی:
- همه خوشبختانه فقط تو فکر مادیات نیستن.
کامران:
- مثل بچه‌ها حرف می‌زنی.
بحث احمقانه‌اشان روی مخم بود با لحن سرد و صدای بی‌جان گفتم:
-ختم جلسه.
همه از اتاق بیرون رفتند بجز تینا؛ در حالی که گره روسری حریرم را سفت می‌کردم با اخم پرسیدم:
- چیزی شده؟
یک قدم جلو آمد و گفت:
- خانوم پژواک اگه بخواین فردا بعد از ساعت کاری خودمون بریم ببینیم چخبره.
لبخندی به ایده و مهربانی‌اش زدم و گفتم:
- خوشحال میشم.
با مکث کوتاهی ادامه دادم:
- بهم بگو عسل با خانوم پژواک راحت نیستم.
چشمکی زد و گفت:
- باشه عسل پس من برم به کارام برسم تا فردا زودتر بریم.
خندیدم و گفتم:
- برو خسته نباشی.
بعد از بیرون رفتن تینا پشت پنجره ایستادم به مردمی که از پیاده‌رو رد می‌شدن خیره شدم یعنی کسی از من بدتر بین‌شان بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
از سالن جلسه بیرون آمدم و سر سری از بقیه کارمند‌ها در آن طبقه خداحافظی کردم، باید به اتاقم بر می‌گشتم و وسایل‌ام را جمع می‌کردم. ذهنم این روز‌ها بشدت مشغول بود از یک طرف پروژه از طرف دیگر...
با توقف آسانسور به خودم آمدم بیرون آمدم، با دیدن بنیامین که در سالن نشسته بود جا خوردم و آرام صدایش زدم:
- بنیامین؟
از جای‌اش بلند شد هم زمان منشی هم گفت:
- ایشون گفتن که با شما کار دارن ولی گفتم باید از قبل هماهنگ می‌کردن گوش ندادن.
سری تکان دادم و با خنده گفتم:
- از این به بعد ایشون اومدن نیازی به این چیزا نیست نمی‌خوام زیاد منتظر بمونن.
بنیامین:
- لطف می‌کنین خانوم پژواک.
با خنده باهم دست دادیم و وارد اتاق شدیم.
اشاره کردم بنشیند و خودم هم روبه‌رویش نشستم و گفتم:
- نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم دیدمت.
لبخندی زد و گفت:
- واقعیت هم بحث دیدن تو بود هم خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم کنجکاوی امون نداد.
چشمکی زدم و گفتم:
- دیدی بخاطر من چه دکوری زدن.
ابرویی بالا انداخت.
- آره فقط خواجه حافظ شیرازی نمی‌دونه تو چه رنگی دوست داری.
چشم غره شیکی رفتم و با صدای نازک گفتم:
- مهم نیتشونه.
به مسخره سرش را تکان داد که بیشعوری زیر لب نثارش کردم و درحالی که بلند می‌شدم گفتم:
- از کی تا حالا اینقدر بدجنس شدی جناب راستین‌مهر؟
بنیامین:
- اگه به این میگی بدجنسی من حرفی ندارم.
تلفن را برداشتم و به منشی گفتم قهوه برایمان بیاورند.
مشغول صحبت بودیم که با صدای در مکث کردیم.
- بیا تو.
منشی درحالی که سینی را روی عسلی می‌گذاشت گفت:
- اقای محتشم می‌خوان ببیننتون.
- بگو مهمون دارم بعدا میام دیدنش.
نگاهی به پشت سرش کرد و گفت:
- ولی بیرون اتاق‌اند.
باکلافگب نگاهی به بنیامین انداختم که لبخند کوچکی درحالی که قهوه‌اش را می‌خورد روی لب‌اش بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین