- Sep
- 1,275
- 1,049
- مدالها
- 2
پارت نهم
راننده از آینه جلو نگاهام کرد و گفت:
- خانوم آخرش نگفتید میرید کجا؟
کلافه گفتم:
- برید سمت زعفرانیه.
چشمی گفت و سرعت ماشین را بیشتر کرد.
بیبی مثل همیشه محکم مرا به آغوش کشید و گفت:
- بوی خانومرو میدی.
گونهاش را بوسیدم.
- اگه کلا شبیه خانومت میشدم چی میشد الان بو واسه چمه.
با آن صورت تپل و دماغ گرد از همیشه شیرینتر بود.
- آ آ یعنی چی دختر؟!
خودم را روی مبل انداختم و رو به سولماز که سر پا پشت بیبی ایستاده بود گفتم:
- سولماز میشه یکم کیک بیاری بخورم معدم ضعف کرد.
لبخند کوچکی زد و گفت:
- چشم.
با دور شدن سولماز سریع روبه بیبی گفتم:
- مامانم زنگ زد نگی من اینجام بیبیجان؛ اصلا کلا نگو من اومدم ایران.
با دست گوشه دهاناش زد گفت:
- خدا مرگم بده چرا؟!
شانهای بالا انداختم و دست به سی*ن*ه گفتم:
- میخوام سوپرایز بشه
خندید و آرام ضربهای به شانهام زد و درحالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
- از دست تو دختر.
نگاهی به اطراف انداختم، این خانه برای من نمايانگر خیلی از خاطرات بود، روزهایی که سر به سر شایان میگذاشتم و با خنده و جیغ از پلهها میدویدم و تنها هدفم رسیدن و پناه بردن به اتاقم بود.
مامان هم هر روز در حیاط ویلا به گلخانه بزرگاش پناه میبرد و ساعتها با آنها حرف میزد الان حتی از قبل هم گلهایش سرزندهتر و زیباتر شده بودند.
ویلا تنها تغییری که کرده بود تابلوفرشهای جدید روی دیوار و لوسترهای بزرگتر و شیکتراش بود... وگرنه همه چیز مثل کاناپه و مبلهای سلطنتی سفید و طوسی، فرشهای کرم و پردهی دستدوز مثل قدیم بود.
به درگاه آشپزخانه که نزدیک راهپله منتهی به اتاقها بود منتظر نگاه کردم همان موقع سولماز با سینی چای و کیک به سمتام آمد و گفت:
- بفرمایید خانوم کیک تازهست.
- مرسی عزیزم بذارش اینجا.
چشمی گفت و سریع به آشپزخانه برگشت.
اتاق کار عموفربد در راهرویی که اتاق مهمان و درب حیاط پشتی بود قرار داشت و احتمالا مثل همیشه درش قفل بود! لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
- همیشه کنجکاو بودم بدونم داخلش چیه.
بیبی از آشپزخانه بلند گفت:
- عسل مادر نمیخوای داخل حیاط یا گلخانه کیک و چایاترو بخوری؟
تکهای از کیک را خوردم و با دهان پر و صدای بلند گفتم:
- نه یکم دیگه میرم قدم میزنم.
کمی بعد از جایام بلند شدم و از در اصلی سالن بیرون آمدم، بلافاصله بوی نم خاک در بینیام پیچید و باعث شد نفس عمیق دیگری بکشم.
به باغبان که مشغول آب دادن باغچه و درختان بود سلامی کردم و شروع به قدم زدن کردم همان موقع گوشی در جیبم شروع به لرزش کرد و باعث شد از ترس تکانی بخورم، با حرص از جیبم بیروناش آوردم و با دیدن آدرس و شمارهای که برایم فرستاده شده بود لبخندی روی لبم نشست.
راننده از آینه جلو نگاهام کرد و گفت:
- خانوم آخرش نگفتید میرید کجا؟
کلافه گفتم:
- برید سمت زعفرانیه.
چشمی گفت و سرعت ماشین را بیشتر کرد.
بیبی مثل همیشه محکم مرا به آغوش کشید و گفت:
- بوی خانومرو میدی.
گونهاش را بوسیدم.
- اگه کلا شبیه خانومت میشدم چی میشد الان بو واسه چمه.
با آن صورت تپل و دماغ گرد از همیشه شیرینتر بود.
- آ آ یعنی چی دختر؟!
خودم را روی مبل انداختم و رو به سولماز که سر پا پشت بیبی ایستاده بود گفتم:
- سولماز میشه یکم کیک بیاری بخورم معدم ضعف کرد.
لبخند کوچکی زد و گفت:
- چشم.
با دور شدن سولماز سریع روبه بیبی گفتم:
- مامانم زنگ زد نگی من اینجام بیبیجان؛ اصلا کلا نگو من اومدم ایران.
با دست گوشه دهاناش زد گفت:
- خدا مرگم بده چرا؟!
شانهای بالا انداختم و دست به سی*ن*ه گفتم:
- میخوام سوپرایز بشه
خندید و آرام ضربهای به شانهام زد و درحالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
- از دست تو دختر.
نگاهی به اطراف انداختم، این خانه برای من نمايانگر خیلی از خاطرات بود، روزهایی که سر به سر شایان میگذاشتم و با خنده و جیغ از پلهها میدویدم و تنها هدفم رسیدن و پناه بردن به اتاقم بود.
مامان هم هر روز در حیاط ویلا به گلخانه بزرگاش پناه میبرد و ساعتها با آنها حرف میزد الان حتی از قبل هم گلهایش سرزندهتر و زیباتر شده بودند.
ویلا تنها تغییری که کرده بود تابلوفرشهای جدید روی دیوار و لوسترهای بزرگتر و شیکتراش بود... وگرنه همه چیز مثل کاناپه و مبلهای سلطنتی سفید و طوسی، فرشهای کرم و پردهی دستدوز مثل قدیم بود.
به درگاه آشپزخانه که نزدیک راهپله منتهی به اتاقها بود منتظر نگاه کردم همان موقع سولماز با سینی چای و کیک به سمتام آمد و گفت:
- بفرمایید خانوم کیک تازهست.
- مرسی عزیزم بذارش اینجا.
چشمی گفت و سریع به آشپزخانه برگشت.
اتاق کار عموفربد در راهرویی که اتاق مهمان و درب حیاط پشتی بود قرار داشت و احتمالا مثل همیشه درش قفل بود! لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
- همیشه کنجکاو بودم بدونم داخلش چیه.
بیبی از آشپزخانه بلند گفت:
- عسل مادر نمیخوای داخل حیاط یا گلخانه کیک و چایاترو بخوری؟
تکهای از کیک را خوردم و با دهان پر و صدای بلند گفتم:
- نه یکم دیگه میرم قدم میزنم.
کمی بعد از جایام بلند شدم و از در اصلی سالن بیرون آمدم، بلافاصله بوی نم خاک در بینیام پیچید و باعث شد نفس عمیق دیگری بکشم.
به باغبان که مشغول آب دادن باغچه و درختان بود سلامی کردم و شروع به قدم زدن کردم همان موقع گوشی در جیبم شروع به لرزش کرد و باعث شد از ترس تکانی بخورم، با حرص از جیبم بیروناش آوردم و با دیدن آدرس و شمارهای که برایم فرستاده شده بود لبخندی روی لبم نشست.
آخرین ویرایش: