جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مانِرم] اثر «دخترک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط وفا با نام [مانِرم] اثر «دخترک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,223 بازدید, 29 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مانِرم] اثر «دخترک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وفا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون راجب رمان؟🕊🌱

  • عالی❤🍬

  • خوب💙🦋

  • جای پیشرفت داره💕


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
- خب چرا نمیاد داخل؟
- منتظر دعوت بودم.
با صدای شایان هر سه سریع به سمت در چرخیدیم.
به نگاه‌اش که خیره به بنیامین بود ‌و از آن نفرت می‌بارید لبخند زدم و گفتم:
- بیا بشین.
پوزخندی زد.
- مزاحم‌ نباشم؟
بنیامین فنجان‌اش را روی میز گذاشت و از جای‌اش بلند شد.
- من دیگه برم عسل.
بخاطر رفتار شایان با صدای شرمنده گفتم:
- تازه اومده بودی که.
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت گفت:
- نزدیک یک ساعت اینجام.
- هرطور راحتی.
از گوشه چشم نگاهی به شایان که کارد می‌زدی خون‌اش نمی‌آمد انداخت و گفت:
- راجب اون موضوع هم فکر کردم...
جلوتر رفتم و ذوق‌زده وسط حرف‌اش پریدم:
- خب؟
- چندتا شرط دارم که اگه قبول کنی موافقم با پیشنهادت.
محکم بغل‌اش کردم و گفتم:
- هر چی بگی قبوله.
مرا از خودش فاصله داد و با خنده گفت:
- دیگه بزرگ شدی دختر این کارا چیه.
درست می‌گفت یک لحظه خودم را گم کردم انگار نه انگار که سال‌ها گذشته بود.
شایان کنجکاو به ما خیره شده بود ولی نمی‌توانست جلوی بنیامین چیزی بپرسد.
باهم دست دادیم و تا دم در بدرقه‌اش کردم و تا پایم را داخل اتاق گذاشتم شایان شروع کرد.
- قضیه چیه؟
پشت میز‌ام نشستم و خودکارم را به لبم چسباندم.
- کدوم قضیه؟
- عسل حوصله پیچوندنا و بازیات‌رو ندارم ها!
خودکار را محکم رو میز انداختم و گفتم:
- ببین من دلیلی نمی‌بینم بخوام همش گذارش خط به خط کارام به تو یا ک.س دیگه بدم.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
شایان:
- عجب! پس لابد باید به مامانت و بابام بگم برگشتی.
بهت زده نگاهش کردم؛ شایان چرا با من بی‌ک.س که تنها ک.س‌اش تویی اینقدر کج خلقی می‌کنی؟!
از حالتم لبخندی زد و ادامه داد:
- آخه به من ربطی نداره رازدار تو باشم.
تا دهان به اعتراض گشودم با عصبانیت وسط حرفم پرید و گفت:
- عسل واقعا فکر کردی من خرم؟! یعنی به ذهنت نرسید بابا ممکنه قبل اومدنت واسه هماهنگی کارات بهم بگه کی برمی‌گردی ایران؟
کمی شرمنده شدم؛ زیادی او و عمو را احمق فرض کرده بودم.
- یعنی تا الان به عمو نگفتی؟
به دیوار تکیه داد و طلبکار گفت:
- نخیر... خواستم ببینم می‌خوای تو نبودش چه شکری بخوری.
پوزخندی زد.
- که اولیشم آوردن پسر راستین‌مهر به شرکتشه.
پوفی کشیدم و روی میز نشستم.
- بنیامین حسابش از پدرش سواست.
سری از روی تاسف تکان داد.
- واقعا فکر کردی اگه از این مطمئن بودم اصلا می‌ذاشتم پاش به شرکت برسه؟ هه چه برسه اتاق.
کلافه به چشمان درشت تیره‌اش و ابروان باریک کمرنگ‌اش که درهم رفته بود خیره شدم و گفتم:
- کسی بهت گفتِ با اخم چقدر زشت میشی؟ اه پسر اینقدر زرد؟
- کسی بهت گفتِ وسط دعوا چرت و پرت نگو؟ به ابروهامم حق توهین نداری.
هردو با قیافه جدی و با اخم این جملات را بیان کردیم و بعد از لحظه‌ای سکوت منفجر شدیم.
در کنار این برادر که از خون خودم نبود عجیب احساس امنیت می‌کردم... او شایان من بود.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
عینک دودی‌ام را با انگشت از چشمم کمی پایین کشیدم و به انتهای کوچه خیره شدم، تینا متوجه تردیدم شد و پرسید: می‌خوای چی بهشون بگی؟
محله‌ی زیبایی بود. یک کوچه پهن با خانه‌های قدیمی و تمیز، عجیب حال و هوای گذشته‌های دور را داشت.
بدون توجه به سوال‌اش گفتم:
- چطوری همچین محله‌ای تا حالا دست نخورده مونده؟
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- به گمونم بخاطر این سه‌تا خونه اصلا راضی بشو نیستن! یکشون...
به در آبی سمت چپ نزدیک بن‌بست بود اشاره کرد و ادامه داد:
- یه پیرزن تنهاست خونه‌اش رو چندسالی هست کرده پانسیون.
با انگشت به خانه‌ جنوبی که ماشین با کمی فاصله از آن قرار داشت اشاره کرد و گفت:
- اینم مال یه خانواده پنج نفره‌ست.
به آخرین خانه که انتهای بن بست بود و در رنگ سبز تیره‌ای داشت و معلوم بود که تازه عوض شده اشاره کرد و با چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- پووف ولی اینو خوب می‌شناسم مال خانواده سالاریه.
خودم را به سمت‌اش کج کردم و مشتاق گفتم:
- خب؟
- ماا یه پیرمرد بداخلاق به اسم حاج اقا شریف با زن پیرش و خانواده پسر بزرگش زندگی می‌کنن همسایه‌ها می‌گفتن یه دختر جوون مجردم داره انگار، دوتا دختر بزرگشم خیلی وقت ازدواج کردن و خونشون جای دیگه‌ست دوتا از پسراشم مجردن و اینجا زندگی نمی‌کنن.
عینک‌ام را از روی چشمم برداشتم با پوزخند گفتم:
- این همه بچه کم نبود؟
موهایش را داخل شال کرد و گفت:
- بلاخره خونه باغ به این بزرگی باید پر می‌شد.
همان لحظه در همان خانه اتوماتیک باز شد، ابروهایم را با تعجب بالا انداختم ولی زمانی که مازراتی قرمز با سرعت از کنارمان رد شد و وارد خانه شد رسما دهان هردویمان از تعجب باز ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
گیج به تینا که هنوز خیره بود به دری که حالا بسته شد بود نگاه کردم و گفتم:
- انگار مشخص شد چرا هر چی رقم می‌بریم بالا عین خیالشون نیست.
- این همه پولدارن چرا نمیرن یجای باکلاس‌تر؟
کمربندم را باز کردم و گفتم:
- احتمالا بخاطر اون پیرمرد بداخلاقِ، الانم پیاده شو.
- بریم باهاشون حرف بزنیم؟
- اول میریم این خونه... گفتی مال همون خانواده پنج نفره‌ست؟
- اره بریم.
جلوی در ایستادیم قبل اینکه اف‌اف را بزند تند گفتم:
- من کمی با فاصله وایمیستم که نبیننم نمی‌خوام از همین الان بشناسنم، فقط حرفایی که تو شرکت مرور کردیم بزن.
مانتوی کوتاه یاسی‌اش را مرتب کرد و با استرس گفت:
- باشه.
دلیل آمدنم این بود که خودم از نزدیک شخصیت خانواده‌ها و صدالبته محله و موقعیت خانه‌ها را بسنجم.
زنگ را فشار داد و کمی عقب رفت.
- کیه؟
- میشه تشریف بیارین دم در؟
- شما؟
- می‌فهمید.
کمی بعد در توسط دختر جوانی که چادرش را سفت گرفته بود باز شد. خودم را بیشتر پشت درخت قایم کردم و به آنها خیره شدم؛ دختر با تعجب به تینا نگاه کرد و گفت:
- ببخشید بجا نیاوردم؟
تینا لبخندی زد و گفت:
- میشه با مادرتون صحبت کنم؟
- دختر اخمی کرد و با مکث نسبتا طولانی گفت:
- بفرمایید تو.
لبخند زد و با تشکر وارد خانه شد.
همین کم بود دلم خوش بود آمده بودم کدام آدم عاقلی در این دوره زمانِ یک غریبه را به خانه راه می‌دهد؟!
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
به دیوار تکیه دادم و باز نگاهم با کنجکاوی سمت در سبز رفت، انتهای کوچه بود خانه‌ای در نزدیکی‌اش نبود دور میله‌های دیوارش میخک‌ها پیچیده بودن و زیبایی دلنشینی داشت.
ابروهایم را بالا انداختم، شاید آن ماشین مال مهمان‌هایشان بود!
حدود نیم ساعت گذشت و بلاخره تینا از خانه بیرون آمد و سرش را برای جستجوی من چرخاند از پشت درخت بیرون آمدم و با دست اشاره کردم بیاید.
جلویم ایستاد تند تند گفت:
- میگه خونه‌رو با هزارتا قرض بازسازی کردیم هنوز قسط‌های وام‌هایی که براش گرفتیمم تموم نشده حالا بریم ازش؟
به پشت سرش نگاه کوتاهی کرد و ادامه داد:
- گفت ما تو این محله سال‌هاست هستیم و با همسایه‌ها مثل خانواده‌ایم من بخوامم شوهرم حاضر نمیشه دل از این خونه بکنه.
با عصبانیت گفتم:
- مثل کنه چسبیدن به این خونه‌ها.
- خب عسل خونه‌ی خودشونه دلشون نمی‌خواد.
چشم غره‌ای رفتم.
- اصلا چرا خودت نیومدی حرف بزنی؟
- الکی برم حرفای شما بزنم که چی؟ خواستم خودم محله و آدماش ببینم از نزدیک... بعدم با یه فکر درست حسابی بیام جلو.
ناراحت به چشمان نگران من زل زد گفت:
- استرس نداشته باش! کوتاه نمیایم می‌دونم این پروژه چقدر برات مهمه.
محکم در آغوشش گرفتم و گفتم:
- مرسی فقط تو تو این شرایط ناامید نشدی.
کمی فاصله گرفت و گفت:
- درستش می‌کنیم.
لبخندی به نشانه تایید زدم و درحالی که به سمت ماشین می‌رفتم گفتم:
- بیا بریم فردا میایم سراغ این دوتا.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
موهایم را خرگوشی به یاد قدیم بسته بودم و درحالی که روی تخت دراز کشیده بودم از خودم سلفی گرفتم و با ذوق به آن نگاه کردم، هنوز مثل گذشته چهره‌ام معصوم بود ولی دلم چه؟
آدم‌ها همیشه از روی ظاهر قضاوت می‌کردند و این برای من دل چرکین بهترین فرصت بود.
پوزخندی از برچسبی که به خودم چسبانده بودم زدم و زیرلب تکرار کردم:
- عسل ما کی اینقدر تلخ شدیم؟
با صدای در جاخوردم و سریع به حالت چهارزانو نشستم.
- بیا تو.
لرزش صدایم از حقیقت‌هایی که ناگاه به ذهنم هجوم آورده بودند بود یا از حضور بد موقع سالومه؟
منتظر نگاهش کردم، بلاخره لب باز کرد.
- میگم خانوم آقا شایان زنگ زدن گفتن بهتون بگم امشب یه قرار کاری دارن.
سعی کردم خشمم را کنترل کنم ولی بنظر موفقیت‌آمیز نبود.
- خب این به من چه ربطی داره؟
به مِن‌مِن افتاد.
- خب خانوم فکر کنم شما هم باید باشین.
- من چر...
ادامه‌ی حرفم را خوردم... کی اینقدر احمق شدی عسل!
سریع از جایم پریدم و درحالی که به سمت کمد لباس‌هایم می‌رفتم پرسیدم:
- نگفت ساعت چند؟
- گفتن هفت میان دنبالتون.
نمی‌دانستم چه باید بپوشم کلافه دور خودم می‌چرخیدم.
- وای چی بپوشم سالومه.
طفلی تند گفت:
- همه چی بهتون میاد خانوم.
لبخند تشکرآمیزی زدم و گوشی‌ام را برداشتم در مخاطبینم روی اسم بداخلاق مکث کردم و سریع تماس گرفتم.
بعد چند بوق جواب داد.
- جانم؟
- شایان چرا به خودم نگفتی؟
- گفتم احتملا بعد رفتن از شرکت خوابیدی و گوشیت سایلنته.
در دل به شعورش آفرین گفتم با اینکه حدس‌اش غلط بود.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
- به هر حال باید بهم میگفتی الان تو یه ساعت چجوری حاضر بشم!
- دیگه من نمی‌دونم عسل زودتر حاضرشو کلی کار داریم.
گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم و شومیز مشکی طلایی‌ام را که مثل مانتو کوتاه بود از رگال لباس بیرون کشیدم و نگاه اجمالی به آن انداختم... بد نبود.
سریع شلوار مشکی جذبم را روی تخت انداختم و شال مشکی که حاشیه‌های طلایی داشت روی سرم انداختم و جلو آینه ایستادم.
- خوبه.
شال را هم روی شلوار بر روی تخت انداختم و مشغول آرایش شدم.
نیم ساعت بعد حاضر و آماده روی کاناپه منتظر آمدن شایان بودم، عجیب بود ولی استرس شدیدی داشتم برای اولین‌بار قرار بود در همچین موقعیتی قرار بگیرم؛ شروع به کندن پوست گوشه ناخونم کردم بشدت اعصابم متشنج شده بود!
با تک زنگ شایان از ویلا بیرون آمدم، راه رفتن با این کفش‌‌های پاشنه بلند عذاب بود!
سریع سوار شدم و با عصبانیت گفتم:
- نباید از قبل بهم می‌گفتی آماده بشم؟!
نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت و گفت:
- این آماده نشدته مثلا؟
پوفی از روی کلافگی کشیدم و گفتم:‌
- آماده واسه جلسه! من الان بیام اون‌‌..
- جلسه چیه؟ چی میگی؟ یه شام کاری با سهام‌داراست کنجکاو بودن باهات آشنا بشن.

این همه استرس برای چهارتا سهام‌دار بود؟
با حرص رویم را از او برگرداندم و بقیه طول مسیر ساکت فقط به بیرون نگاه کردم.
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
تمام طول شب در جواب شوخی‌ها و حرف‌ها بیشتر مواقع لبخند زدم؛ یکی از سهام‌دارها مرد لاغری با صورت استخوانی بود که فرخی صدایش می‌زدند؛ شاید ظاهر جالبی نداشت ولی حرف‌ها و ایده‌هایش فوق‌العاده بود شاید در این بین فقط او و شمس که مرد جوان و بشدت ثروتمندی بود توجه‌ام را جلب کردند.
بلاخره شب مسخره به پایان رسید و وقتی به اتاقم رسیدم به در تکیه زدم و از شدت خستگی روی پارکت سرد نشستم.
باید یه فکری به حال آن خانه‌ها می‌کردم حداقل تا بعد عید باید تخلیه می‌شدند فقط شیش ماه وقت داشتم شاید بهتر بود راجب این موضوع با بنیامین حرف می‌زدم او حتما راه حلی داشت.


فنجاق قهوه‌ام را نزدیک لبم بردم و گفتم:
- مدارک چطور جور کنیم؟
دست‌هایش را روی میز گره زد و گفت:
- آشنا دارم ساخت کارت دانشجویی و کارت ملی تقلبی براش عین اب خوردنه.
فنجان را روی میز گذاشتم و گفتم:
- تا اینجا که همه چی عالیه فقط شایان نمیگه کجا می‌مونی؟
بنیامین یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- اون دیگه با تو.
با تردید سری به نشانه تایید تکان دادم مطمئن نبودم از پسش بر بیایم.
- فقط اون یکی خو..
سریع وسط حرفم پرید و گفت:
- تو فعلا اینو درست کن من تا اون موقع یه فکری می‌کنم.
محیط آرام کافه و آهنگ لایتی که پخش می‌شد ذهنمم را آرام می‌کرد.
زیرلب گفتم:
- شاید برم کاشان.
با تعجب و صورت درهم پرسید:
- کاشان؟ اونجا چرا؟
- دلم برای عزیزاینا تنگ شده.
از چهره‌اش مشخص بود که سعی می‌کند خودش را کنترل کند.
- ببین عسل! الان وقت دلتنگی و افسردگی و جا زدن نیست... مثل آدم تو اون شرکت کارت‌رو می‌کنی تا فرصت مناسب گیرمون بیاد.
پوست لبم را به دندان کشیدم و با کلافگی گفتم:
- شایان معلوم نیست داره چه غلطی می‌کنه، تو لگو وکلای کوشکی تو خونه ما چیکار دارن؟!
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین