- Feb
- 3,262
- 6,982
- مدالها
- 2
شاید کمی سوألم احمقانه باشد. دختری نازپرورده را با خود مقایسه میکنم؟ خب احمقانه است دیگر!
نمیشود که از دختری به زیبایی او که چهرهاش مانند ماه و قد و قوارهاش مانند درخت سرو است، چنین انتظاری داشت.
او که مانند من دختری نبود در نان شبش بماند.
او مانند پرنسسها بزرگ شده بود. حق داشت من را تحقیر کند ولی من راضی هستم که اینگونه او را به التماس درآوردم. از اینکه با چشمانی که برق اشک نمایان است به من با التماس خیره میشود، راضی هستم.
اینکه اینگونه پشیمان شده کمی من را آرام میکند.
جلویش زانو میزنم. نگاه ترسیده و متعجبش را پایین میاندازد و گاهی اوقات سرش را بالا میآورد و باز با ترس پایین میاندازد:
- از من میترسی؟
با صدا آب دهانش را قورت داد. نمیدانست چه جوابی بدهد. باید جواب راست را بدهد و یا کلامی دروغ!
- مجبور نیستی دروغ بگی.
کمی تن صدایم پایین آمده بود و این موضوع او را متعجب کرده بود. کمی از میزان ترسش کم شده بود و به او شهامت داد تا زنده ماندنش را التماس کند.
زانوی پا و کف دستش را بر روی زمین گذاشت و سرش را با عجز پایین انداخت:
- م... من ازت نمیترسم! ف... فقط ازت خواهش میکنم منو نکش! باشه؟ باشه شادی؟
شادی! این اسم که گویا نام من بود در ذهنم اکو میشد.
من هیچوقت آدم شادی نبودم و هرگز انتخاب مادرم را درک نکردم. یادم است که زمانی دلیل انتخاب این اسم را از او پرسیدم که اگر نمیپرسیدم حداقل کمی، کمتر غمگین میبودم.
- بهنظر تو شادی اسم قشنگیه؟
تندتند سرش را با هیجان تکان داد.
سعی کرد لبخندی بزند و جواب سوالم را با اضطرابی که در لرزش صدایش تأثیر گذاشته بود ندهد.
نمیشود که از دختری به زیبایی او که چهرهاش مانند ماه و قد و قوارهاش مانند درخت سرو است، چنین انتظاری داشت.
او که مانند من دختری نبود در نان شبش بماند.
او مانند پرنسسها بزرگ شده بود. حق داشت من را تحقیر کند ولی من راضی هستم که اینگونه او را به التماس درآوردم. از اینکه با چشمانی که برق اشک نمایان است به من با التماس خیره میشود، راضی هستم.
اینکه اینگونه پشیمان شده کمی من را آرام میکند.
جلویش زانو میزنم. نگاه ترسیده و متعجبش را پایین میاندازد و گاهی اوقات سرش را بالا میآورد و باز با ترس پایین میاندازد:
- از من میترسی؟
با صدا آب دهانش را قورت داد. نمیدانست چه جوابی بدهد. باید جواب راست را بدهد و یا کلامی دروغ!
- مجبور نیستی دروغ بگی.
کمی تن صدایم پایین آمده بود و این موضوع او را متعجب کرده بود. کمی از میزان ترسش کم شده بود و به او شهامت داد تا زنده ماندنش را التماس کند.
زانوی پا و کف دستش را بر روی زمین گذاشت و سرش را با عجز پایین انداخت:
- م... من ازت نمیترسم! ف... فقط ازت خواهش میکنم منو نکش! باشه؟ باشه شادی؟
شادی! این اسم که گویا نام من بود در ذهنم اکو میشد.
من هیچوقت آدم شادی نبودم و هرگز انتخاب مادرم را درک نکردم. یادم است که زمانی دلیل انتخاب این اسم را از او پرسیدم که اگر نمیپرسیدم حداقل کمی، کمتر غمگین میبودم.
- بهنظر تو شادی اسم قشنگیه؟
تندتند سرش را با هیجان تکان داد.
سعی کرد لبخندی بزند و جواب سوالم را با اضطرابی که در لرزش صدایش تأثیر گذاشته بود ندهد.
آخرین ویرایش: