جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماهی‌ها می‌گریستند] اثر «معصومه فخیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرشیت با نام [ماهی‌ها می‌گریستند] اثر «معصومه فخیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 539 بازدید, 16 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماهی‌ها می‌گریستند] اثر «معصومه فخیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
شاید کمی سوألم احمقانه باشد. دختری نازپرورده را با خود مقایسه می‌کنم؟ خب احمقانه است دیگر!
نمی‌شود که از دختری به زیبایی او که چهره‌اش مانند ماه و قد و قواره‌اش مانند درخت سرو است، چنین انتظاری داشت.
او که مانند من دختری نبود در نان شبش بماند.
او مانند پرنسس‌ها بزرگ شده بود. حق داشت من را تحقیر کند ولی من راضی هستم که این‌گونه او را به التماس درآوردم. از اینکه با چشمانی که برق اشک نمایان است به من با التماس خیره می‌شود، راضی هستم‌.
اینکه این‌گونه پشیمان شده کمی من را آرام می‌کند.
جلویش زانو می‌زنم. نگاه ترسیده و متعجبش را پایین می‌اندازد و گاهی اوقات سرش را بالا می‌آورد و باز با ترس پایین می‌اندازد:
- از من می‌ترسی؟
با صدا آب دهانش را قورت داد. نمی‌دانست چه جوابی بدهد. باید جواب راست را بدهد و یا کلامی دروغ!
- مجبور نیستی دروغ بگی.
کمی تن صدایم پایین آمده بود و این موضوع او را متعجب کرده بود. کمی از میزان ترسش کم شده بود و به او شهامت داد تا زنده ماندنش را التماس کند.
زانوی پا و کف دستش را بر روی زمین گذاشت و سرش را با عجز پایین انداخت:
- م... من ازت نمی‌ترسم! ف... فقط ازت خواهش می‌کنم منو نکش! باشه؟ باشه شادی؟
شادی! این اسم که گویا نام من بود در ذهنم اکو میشد.
من هیچ‌وقت آدم شادی نبودم و هرگز انتخاب مادرم را درک نکردم. یادم است که زمانی دلیل انتخاب این اسم را از او پرسیدم که اگر نمی‌پرسیدم حداقل کمی، کمتر غمگین می‌بودم.
- به‌نظر تو شادی اسم قشنگیه؟
تندتند سرش را با هیجان تکان داد.
سعی کرد لبخندی بزند و جواب سوالم را با اضطرابی که در لرزش صدایش تأثیر گذاشته بود ندهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
اضطرابی که گویا شاخه‌ و برگ‌های اطرافمان گرفته بودند و با شدت می‌خواستند از اسارت درخت خلاص شوند.
- اره... اره، شادی خیلی اسم قشنگیه!
لحنم از جوابی که شنیدم سرد شد:
- پس چرا همیشه اسمم رو مسخره می‌کردی؟
لب صورتی رنگش را که خشک شده بود محکم به‌هم فشرد.
در نگاهش هول‌زدگی سوسو میزد:
- مامانتم این‌ کار رو می‌کرد.
تنها یک جمله‌ی کوتاه برای گندی که خود زده بود، گفت تا جمعش کند ولی خدا می‌داند که بیشتر حال مرا خراب کرد.
بیشتر خشم وجودم را به شعله انداخت. دیگر در نگاه بی‌روحی که کشیدگی‌اش را از مادرم به ارث بردم آتش جریان داشت.
او برای جمع کردن یک گند، دشواری بزرگ‌تری‌ به ارمغان آورد. دشواری که تمام وجود مرا سوزاند:
- تو داری اسم مادر منو به زبون میاری؟
چشمانم از شدت خشم گرد شده بود. دستانم را مشت کرده بودم تا در زمان مناسب روی صورت غرق در خونش فرود آورم و او هم از این میزان خشم من از شنیدن نام مادرم توسط زبان او متعجب شده بود.
یادش بود که مادرم با من رفتار خوبی نداشت و این میزان تعصب من از شنیدن نام مادرم را درک نمی‌کرد.
- مگ... مگه تو از مادرت متنفر نیستی؟
تک‌خنده‌ای زدم. متنفر؟ من به او هیچ‌ حسی نداشتم، البته تا زمانی که فهمیدم او مادر من نیست.
دلم می‌خواست همان‌قدر که من از شنیدن این موضوع متعجب شدم او هم بشود.
- مادر من؟ شاید بهتره بگیم مادر تو!
با به اتمام رسیدن این حرف از زبانم تعجب مانند کنه‌ای بر روی صورت او افتاد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
- چی داری میگی؟ اون مادر تو بود نه من!
صدای خنده‌ی از ته دلم به هوا رفت.‌ بیست سال بود که نخندیده بودم و در همین زمان، تمام این بیست سال را جبران کردم.
آرام که گیج شده بود، این خنده‌ی من روی اعصابش می‌رفت و من همین را می‌خواستم:
- نه بچه! اون مادر تو بود. از همون اول هم مادر تو بود. همیشه تو براش عزیز بودی و من شوم! همیشه تو خوشگل بودی و من زشت! به‌نظرت من چند سالم بود که همیشه منو با تو مقایسه می‌‌کرد؟
از میزان تعجبی که در حالت چهره‌ی درخشانش آشکار بود نتوانست جوابی به سؤال من بدهد. پس خودم دست به‌ کار شدم و سرم را به صورتش نزدیک کردم و در چشمان عسلی رنگی که مدام بی‌قراری می‌کرد، زل زدم. با خشم غریدم:
- همش هفت سالم بود که هر روز کتک می‌خوردم. اونم برای کی؟ برای تویی که خودت به تنهایی منفورترین آدم دنیا بودی!
نگاهش را از من گرفت و به پایین خیره شد.
حتماً داشت تمام رفتارهای مادرم با او را در ذهنش سپری می‌کرد. تصور اینکه کسی را که کشته، مادرش باشد، برایش سخت بود.
در آخر نگاه بهت‌زده‌اش را به سمتم گرفت و محکم یقه‌ی کتم را اسیر دستانش کرد و داد زد:
- داری دروغ میگی! فقط به‌خاطر اینکه انتقام بگیری، داری این چرت‌ و‌ پرت‌ها رو میگی، مادر من اون زنه‌ی چندش نبود. می‌فهمی؟ اون نبود.
لبانم‌ ناخودآگاه کش‌ آمد.
برایش سخت بود که آن زن مادرش باشد. دوست نداشت یک زن زشت و خدمتکار را مادرش بداند و یا شاید هم نمی‌خواست قاتل مادرش باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
- یادته چقدر بهت اهمیت می‌داد؟ همیشه بهترین غذا رو درست می‌کرد که یه وقت تو لاغر نشی.
یقه‌ی پیراهنم را ول کرد و دستش را روی سرش گذاشت. زیر لب با صدای آرام زمزمه کرد:
- بسه! ساکت شو!
دوباره ادامه دادم:
- توی‌ زمستون می‌گفت لباس گرم بپوش سرما نخوری، تو با دستور می‌گفتی موهات رو شونه کنه ولی اون با علاقه این کار رو می... .
نذاشت حرفم را کامل کنم و فریاد زد:
- تروخدا بس کن! انقدر دروغ نگو!
لبخند بی‌جانی زدم و بدون اینکه روی بدن خود تسلط داشته باشم قدمی به‌سمت عقب برداشتم:
- اره، ای کاش دروغ بود. ای کاش منم فکر می‌کردم به‌خاطر اینکه زندگیشو شوم کردم ازم بدش میاد نه بخاطر اینکه اصلاً بچه‌ش نیستم.
دستانش بی‌جان پایین افتادند و دیگر زانوهایش توان زنده ماندن نداشت و درمانده روی زانوهایش بر زمین افتاد.
سرش را پایین گرفت و آرام زمزمه کرد.
- چرا؟
دندان‌هایش را به‌هم فشرد و دستانش را مشت کرد، این‌بار تمام وجودش را در صدایش ریخت و فریاد زد.
- چرا اون باید مادرم باشه؟
مانند آبشار اشک‌هایش می‌ریخت. دستش را به چشمانش گرفت و سعی کرد جلوی ریختنشان را بگیرد، هر چند زیاد موفق نبود.
- چرا باید من یه قاتل باشم؟ چرا باید باهاش یه همچین کاری می‌کردم؟
اینکه این‌گونه گریه می‌کرد و درمانده شده بود را درک می‌کردم ولی این حجم از عوضی بودنش را نه!
برایش فرق نداشت یه خدمتکار را بکشد، آن وقت چرا؟ چون او خدمت‌گذارش است دیگر، هر چه داشته باشد در اختیار
اوست؛ حتی جانش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
هر چند همه‌ی این افکارم با یک جمله‌ای که با عجز گفته بود، به‌هم ریخت:
- چرا باید به حرف مادرم گوش می‌کردم؟
بهت‌زده نگاهش کردم که سرش را بالا گرفت و چشم‌هایش را میخ چشم‌هایم کرد.
- می‌دونی؟ من خیلی بدبختم.
مانند خودش کنارش زانو زدم. حرفی که گفته بود در مغزم نمی‌گنجید. یعنی چه که به حرف مادرش گوش‌ کرده بود؟
مگر خودش با اراده‌ی خودش این کار را نکرده بود؟
در آن روز نفرت‌انگیز او داشت لذت می‌برد. چگونه ممکن است ک.س دیگری چنین چیزی از او بخواهد؟
سوال بزرگی که در مغزم رژه می‌رفت را به زبانم آوردم:
- منظورت چیه؟ یعنی چی که به حرف مادرت گوش کردی؟
لبی را که داشت می‌لرزید را به دندان گرفت و دستش را مشت کرده روی پاهایش گذاشت، در خودش جمع شد و سرش را تا حد امکان پایین برد و شروع به حرف زدن کرد:
- م...ن مامانم یه قاتل بود. اون روز منو مجبور کرد که مادر تو رو بکشم، چون خودش نمی‌تونست این‌ کار رو کنه، چون اون فقط به یه روش آدم می‌کشت، اونم تیکه‌تیکه کردن بدن انسان بود. اگه می‌خواست مادر تو رو بکشه لو می‌رفت.
بهت و تعجب تمام وجودم را فرا گرفته بود. دستانم دیگر توان هیچ‌کاری را نداشت، حتی توان جمع شدن:
- چرا می‌خواست مامانم رو بکشه؟
دشتی بر چشمانش کشید و درمانده جواب سوالم را داد:
- چون مامانت همه‌چیز رو فهمیده بود. می‌دونست که مامانم یه قاتله! برای همین مامانم مجبور کرد تا بهش اتهام دزدی بزنیم و بعدش من بکشمش! اولش می‌‌خواست تو رو هم بکشیم ولی فکر کرد تو خیلی ضعیفی و دلیلی نداره.
نیشخند صداداری زدم و روی زمین خودم را آزاد کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
تمام این مدت، گول خورده بودم.
آرام قاتل بود ولی مادرش او را مجبور به این کار کرد.
هر چند باید گفت مادر قلابی!
شرط می‌بندم کسی که جای من و آرام را عوض کرده خود آن عوضی است.
- الان مامانت کجاست؟
زانوهایش را در هم جمع کرد و سپس بغلشان کرد:
- اون... اون مرده!
هیجان‌زده از جایم بلند شدم:
- یعنی چی مرده؟
نفسش را غمگین بیرون فرستاد:
- خودکشی کرد، اونم بدون هیچ دلیلی!
خودکشی کرده آن هم بدون دلیل؟ شاید از کارش پشیمان شده و خواسته خودش را از دست افکارش نجات دهد ولی شرط می‌بندم او چنین آدمی نبود.
- از کجا فهمیدی خودکشی کرده؟
سرش را روی زمین گذاشت و به ماه خیره شد:
- قرص خورده بود، یه نامه هم کنارش بود که می‌خواست ببخشیمش.
دستم را در موهایم کشیدم:
- اون آدمی نبود که خودکشی کنه.
چشمانش را به حالت تأیید بست و باز کرد:
- آره! همه‌ی ما تعجب کردیم.
سرد لب زدم:
- باباتم‌ تعجب کرده بود؟
نیشخندی زد و اشک‌هایش سرازیر شدند. حتماً داشت به آن روز فکر می‌کرد. روزی را که شاید بدترین روز زندگی‌اش بوده، هر چند به غیر از امروز:
- بابام؟ اون دیوونه شد، رفت تیمارستان!
خندیدم، زیرا واقعاً خنده‌دار بود. آن مردک‌ را باید زودتر از این‌ها به تیمارستان می‌بردند.
هر‌ چند مطمئنم از مرگ مادر آرام استفاده کرده بود تا بتواند از تیمارستان هم سودی ببرد.
- پس تو تا الان تنها بودی؟
سرش را آرام تکان داد.
- تنهایی چیز خوبی نیست، چیزی که من همیشه به‌خاطر این موضوع مسخرت می‌کردم.
نیشخندی زدم. راست می‌گفت، به دلیل اینکه همیشه تنها بودم مسخره‌ام می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,262
6,982
مدال‌ها
2
البته او در همه‌ی موارد من را مسخره‌ می‌کرد. اینکه چرا این لباس را پوشیدم؟ چرا این‌گونه راه می‌روم؟ چرا نمی‌خندم و... .
هر چند الان دلم به حالش می‌سوزد. تغییر کرده بود چون درد زندگی در وجودش جریان داشت.
نگاهم‌ را به سمتش کشیدم و آرام لب زدم:
- حالا می‌خوای چیکار کنی؟
با نفرت لب زد:
- می‌خوام بمیرم.
از جوابی که شنیدم تعجب نکردم. انتظار می‌رفت که در چنین حالتی بخواهد بمیرد.
من هم در چنین حالتی بودم و هستم.
- پس بمیر!
با جدیت سرش را تکان داد و از جایش بلند شد.‌
به دریا خیره شده بود. در همان حالت با آرامش لب زد:
- تو هم میای؟
لبانم را کش دادم و دستانم را در جیب کتم فرو بردم. در حالی که به‌سمتش قدم بر می‌داشتم گفتم:
- پس بالاخره وقتش رسید.
وقتی کنارش قرار گرفتم، محکم دستم را فشرد و زیر لب با شرمندگی زمزمه کرد:
- ببخشید، برای همه‌چیز!
سرم را تکان دادم و لبخندی زدم:
- تو عوضی‌ترین آدمی بودی که تو عمرم دیدم.
نگاهش غمگین شد که ادامه دادم:
- ولی چون داری می‌میری می‌بخشمت.
اخمی کرد و نگاهی را که تغییر کرده بود به‌سمتم گرفت:
- خوبه تو هم داری می‌میری ها!
خندیدم و گفتم:
- اره! راست میگی، منم قراره بمیرم.
اخمانش باز شد و دستم را محکم‌تر فشرد. خیره‌ام شد که سرم را به حالت تأیید تکان دادم.
نفس عمیقی کشید و به سمت دریا راه افتادیم.
ماهی‌ها، ما داریم می‌آییم. اگر اشک‌هایتان را کسی ندید. ما می‌بینیم.
شما می‌توانید گریه کنید، ما هم می‌توانیم.
ما جلوی دریا را می‌گیریم تا اشک‌های‌تان را پاک نکند، ما می‌گذاریم زندگی کنید، هر چند که، جان خود را می‌گیریم.

«پایان»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین