جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,278 بازدید, 203 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
ماهی.jpg

نام اثر: ماهی میان توفان
نویسنده: دردانه عوض‌زاده
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی، تاریخی
عضو گپ نظارت (3)S.O.W

خلاصه:
دختری که سرنوشت خود را فدای شرافت و آبروی ایلی و خانوادگی کرده، از تمایلات قلبی‌اش برای خاطر عزیزانش گذشته و قدم در سرنوشتی نامعلوم می‌گذارد. او نه سرکش است که نامش در میان قصه‌های دیگران بماند، نه خوشبخت که آرامش سهم سرنوشت او باشد. او فقط دختریست مطیع که در پهنه‌ی تاریخ خانوادگی محکوم به فراموش شدن می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,441
مدال‌ها
12
1722377433298.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
مقدمه:
سال‌های زیادی پیش از این، دخترانی بودند که خواسته یا ناخواسته جورکش آبرو، شرافت و بزرگی خانواده و ایل خود شده و با پذیرش سختی‌ها برای خود، تبدیل به سرگذشت‌های گم‌شده در خاطرات شدند. آن‌ها خود را فدای دیگران کرده و دیگران آن‌ها را به فراموشی سپردند، آن‌چنان‌ که گویا هرگز از ابتدا وجود نداشته‌اند.
این داستان ادای دینی‌ست به دخترانی که با متانت سرنوشت سخت را بر خود گرفتند تا سرنوشت بر عزیزانشان سخت نگیرد و مزدشان نیز فراموشی از حافظه‌ی جمعی شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
شِروان بار و بنه قاطر را زمین گذاشت و درحالی‌ که با یک دست کلاه نمدی‌اش را برمی‌داشت، با دیگری چنگی در موهای جوگندمی عرق کرده‌اش کشید و به مردی که خم شده از روی جوال* درحال وارسی کشک‌ها بود گفت:
- مَشتی تازه‌س، خیالت راحت!
مرد درشت‌هیکل راست ایستاد و کشکی را که در دست داشت به دندان کشید.
- می‌دونم شِروان! روغن هم آوردی؟
شِروان روغن‌دان فلزی را از تای دیگر جوال بیرون کشید.
- ها که آوردم... .
به دنبال روغن‌دان، خیک* چرمی کوچکی را بیرون کشید.
- کره هم هست.
مرد سری به رضایت تکان داد و گفت:
- دیگه چی داری؟
- زیر کشک‌ها، پنیر هست، یه کوزه ماست هم فقط سوغات خودت آوردم... .
به پسر جوانی که دورتر کنار دو الاغ با بارشان ایستاده بود اشاره کرد.
- دوتا بار هم پشم برات آوردم، با سه تا جوجه‌خروس که برام خصی* کنی.
چشمان مرد برق زد و گفت:
- باشه برات خصی می‌کنم، جای مزدش هم بعداً که اومدی ببری از همون آلبالو خشکایی که پارسال آوردی برام بیار زنم خیلی خوشش اومد.
شروان خنده‌ای کرد.
- از اونا از سرحد بازهم آوردم برات، تِنگ همین جوال گذاشتم خیالت تخت!
- احسنت به مرامت شروان! معامله‌گر به خوبی تو کم پیدا میشه، لازم نیست چیزی رو چک کنم، همه رو بیارین داخل دکون اونجا خالیشون می‌کنم.
شِروان برگشت تا به پسرش امر بردن وسایل را بدهد که متوجه شد چشمان پسر جوانش پی دو دختری را گرفته که پارچه‌های مقابل مغازه را زیر و رو می‌کنند.
- لطفعلی... ! حواست کجاست؟ بیا اینا رو برای مش‌تیمور ببر داخل!
لطفعلی سریع «چشم»ی گفت و جلو آمد. یک تای جوال را بلند کرد تا داخل مغازه‌ی مش‌تیمور ببرد، اما تمام حواسش پی دو دختری بود که سر در گریبان همدیگر ریز می‌خندیدند.
مش‌تیمور که متوجه امر بود رو به دخترها کرد.
- چی رو زیر و رو می‌کنین؟ همش همینه!
یکی از دخترها با ناز پارچه‌ای را بلند کرد و گفت:
- مَشتی سرخابی اینو نداری؟
- نه! گفتم که همیناس.
- این رنگی دوست ندارم.
مش تیمور رو برگرداند و همراه شروان به درون مغازه رفت.


*جوال: کیسه‌ای بافته شده از نخ، شبیه به خورجین و بزرگ‌تر از آن برای قرار دادن روی چارپایان و حمل بار.

*خیک: مشک کوچک، از پوست بز و گوسفند ساخته شده و در اندازه‌های کوچک برای نگهداری روغن، کره و پنیر کاربرد داشته است.

*خصی: اخته، در گذشته برخی از جوجه‌خروس‌ها را اخته می‌کردند تا این جوجه‌ها با بزرگ شدن بسیار چاق شده و گوشت لذیدی پیدا کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
لطفعلی از مغازه بیرون آمد، گرچه تمام نگاهش روی دخترها بود، البته بیشتر محو چشمان قهوه‌ای و موهای خرمایی مواج دختری بود که با ناز می‌خندید و چال گونه و دندان‌های سفیدش را به نمایش می‌گذاشت؛ همان دختری که پارچه باب میلش نبود. دختر نیم‌نگاهی به پسر زاغ و مو بور که مشتاقانه چشم به او دوخته بود، انداخت. چیزی به دختر همراهش گفت و رو برگرداند که برود، اما قبل از رفتن رو به لطفعلی که در حال بلند کردن جوال دیگر بود کرد، چشمکی زد و لبخند ملیحی را ضمیمه‌ی آن ساخت. لبخندی که دل بخت‌ برگشته‌ی جوان را تاراند و باعث شد لطفعلی همان‌طور خمیده و خشک شده رفتن دو دختر را تماشا کند. دخترها از پیچ کوچه که پیچیدند، لطفعلی با ذوق لبخندی زد، جوال را بلند کرده و داخل مغازه برد.
مَش‌تیمور و شروان در حال چک و چانه زدن برای تامین مایحتاج شروان و حساب اجناس او بودند. شروان باید از فروش اجناسش نیازهای خانه را تهیه می‌کرد. تلاشش این بود که چیزی هم آخر کار دستش را بگیرد. اما لطفعلی در این احوالات نبود، او ثانیه‌ای قبل دل و عقلش را از کف داده بود. رو به مَش‌تیمور کرد.
- مَشتی این دختر چارقد قرمز کی بود؟
شروان با شنیدن این حرف چشمان همرنگ پسرش را گرد کرد، با تندی برگشت و پس‌گردنی محکمی نثار پسر کرد.
- خجالت بکش پسره‌ی چشم دریده! تو رو چه به اسم و رسم دختر مردم؟
پس‌گردنی دوم را به لطفعلی که فقط سرش را کج کرده بود زد و گفت:
- برو پشم‌ها رو بیار داخل!
لطفعلی که بی‌حرف فقط کمی از خود در برابر ضربات پدر دفاع کرده بود، سریع بیرون جهید.
شروان زیر لب غرید:
- امان از این بی‌چشم و رویی!
- حاجی ولش کن! جوونه! حواسم بهش بود، رفته بود توی نخ دختر علیقلی‌... می‌شناسیش که... مردک زیاده‌خواه تازه به دوران رسیده، تازگی‌ها جلوی اسمش خان گذاشته، از بس کلاه این و اونو برداشته وضعش خوب شده الان به همه گفته بهم بگین علیقلی‌خان!
لطفعلی با جوال پشم به پشت وارد شد و گفت:
- مشتی اسم این دختر علیقلی‌خان چیه؟
شروان برگشت تا ضربه‌ای دیگر نثار لطفعلی بی‌حیا کند، اما لطفعلی زودتر جنبید، جوال پشم را زمین گذاشت و بیرون دوید.
شروان «لااله‌الا‌الله»ی گفت و مش‌تیمور خندید. شروان رو به مش‌تیمور کرد.
- مشتی شرمندتم! این‌ نااهلو ول کن بیا به حساب و کتاب خودمون برسیم.
- تو بگو‌ چیا می‌خوای، من از حسابت کم می‌کنم.
تا شروان روی چهارپایه چوبی نشست و خواست لب باز کند و احتیاجاتش را به زبان بیاورد، لطفعلی با جوال دیگر برگشت، به زمین گذاشت و با اشاره از مش‌تیمور خواست، آمار دختر را به او بدهد.
مش‌تیمور رو به او‌ که پشت سر پدرش ایستاده بود کرد.
- اسمش گلرخه، ولی پی این دخترو نگیر! لقمه‌ی دهنت نیست، علیقلی بهت دختر نمیده، فراموشش کن!
شروان با تندی برخاست و درحالی‌ که به طرف لطفعلی هجوم می‌برد گفت:
- چه وقت زن گرفتنته، کره‌خر!
لطفعلی با سرعت از مغازه بیرون جهید تا هدف خشم پدرش قرار نگیرد و دورتر روی سنگی که کنار میدان روستا بود نشست. زیر لب با لذت «گلرخ» را زمزمه کرد

و به راه رفته‌ی گلرخ چشم دوخت. نامش هم مثل خودش زیبا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
***
در حاشیه‌ی جنوبی دامنه‌های زاگرس، جایی که در نیمه آبان‌ماه، هوا به لطافت بهار رسیده و اثری از گرما و سرما دیده نمی‌شود، در پهنه‌ای از دامنه‌های سرسبز کوه‌های سر به فلک کشیده‌ی زاگرس، جابه‌جای کوهستان و دشت‌های میانش با چادرهای سیاه طایفه‌ی صمصام‌خان نگین‌کاری شده و صدای گوسفندان و شیهه‌ی اسبان و پارس سگان در کنار نوای جنب و جوش مردان و زنان ایل نوای سکوت کوهستان را شکسته بود. چرا که کوچ پاییزه به سرانجام رسیده و ایل زندگی را چون هرسال در آستانه‌ی فصل سرما به تن این کوهستان گرمسیری بخشیده بود.
خانوارهای طایفه‌ از همان وقتی که خان با شروع سرما آغاز کوچ را اعلام کرد، چون هرسال بار و بنه خود را جمع و ییلاق سرحدی را به هدف قشلاق گرمسیری ترک کرده و بعد از یک ماه و نیم کوچ در مسیری طولانی و سخت؛ و گذران ماجراهای بسیار از سر، همگی به یورد*های سال گذشته خود رسیده و چادرهای زندگی خود را برپا کرده بودند؛ جز یک خانواده که در پایین‌ترین جای کوه سکنا داشت و هنوز نرسیده بودند تا چند ماه سرد آینده‌ را در گرمای گرمسیر بگذرانند.

قشلاق طایفه‌ی صمصام‌خان دامنه‌ی کم‌شیب کوهی را شامل می‌شد که از پایین‌ترین نقطه تا بالاترین نقطه‌اش یک ساعت پیاده طی طریق داشت. خانوارها در هر کجا که کم شدن شیب دامنه اجازه برپایی سیاه‌چادر را می‌داد، ساکن شده بودند. در بالاترین نقطه‌ی کوه در دشت تقریباً مسطحی که در قله‌ی کوه واقع بود، سیاه‌چادر بزرگ صمصام‌خان با چادرهای خدم و حشم اطراف آن برپا شده بود.
در لبه‌ی آن دشت کوچک قله‌ی کوه، شِرخان ایستاده و با چشمان تیزبینش در حال رصد جاده‌ی مالرو پایین کوه بود که از کمرکش کوه‌ها می‌گذشت. نگاهش قفل صخره‌ی بزرگی بود که از پس آن ابتدای جاده مشخص می‌شد، جاده‌ای که تنها راه دسترسی به کوهستان قشلاقی آن‌ها بود. او منتظر بود تا اثری از خانواده‌ی برادرش را ببیند که از سالم رسیدنشان به قشلاق مطمئن شود. عادت هرساله‌ی برادرش شِروان همین بود، او از همان زمان که از خان طایفه جدا شد، هرساله بعد از همه کوچ را شروع کرده و بعد از همه به قشلاق می‌رسید. برخلاف شِرخان که به‌خاطر ملازم خان بودن اول از همه کوچ را همراه خانواده‌ی خان آغاز کرده و با او به‌عنوان اولین‌ها وارد ییلاق و قشلاق می‌شد.
شروان و شرخان هر دو در یک روز و از یک مادر زاده شده بودند و در ظاهر شبیه‌ترین‌ها به هم بودند اما در رفتار و کردار شباهتی به یکدیگر نداشتند. گرچه این سرنوشت تا چندین سال پیش آن‌ها را کنار هم دیده بود ولی اکنون سال‌ها بود که دیگر این دو با همه‌ی برادری در کنار هم در خدمت خان نبودند. هر دو هنوز برادر و پشتیبان و یاور و غمخوار هم بودند اما بعد از تصمیم شروان دیگر جز در شب‌نشینی‌ها زمان وقت‌گذارنی باهم را نیافته بودند.

شِرخان دقایقی کوچک‌تر از برادر بود، هنوز در خدمت خان کار می‌کرد و تفنگچی و‌ مشاور معتمد صمصام‌خان محسوب می‌شد اما شِروان که بزرگ‌تر بود، سال‌ها پیش، از همان زمانِ ضرغام‌خان، پدر صمصام‌خان عطای خدمت به خان را به لقایش بخشیده و تفنگ را کنار گذاشته و برای گذران زندگی به چوپانی و معامله با دهاتی‌ها روی آورده و حتی بعد از فوت ضرغام‌خان، اصرارهای پسرش را برای همراهی مجدد نپذیرفته بود.
شرخان همان‌طور که چشم به راه مالرو دوخته بود به زمانی فکر می‌کرد که هر دو در جوانی در خدمت ضرغام‌خان اسب می‌تاختند و تفنگ می‌چکاندند و آنقدر در بین طوایف معروف شده بودند که به آن‌ها لقب شیرهای ضرغام‌خان داده و همه شِربرادران را می‌شناختند که در هر نزاع و نبردی پیش‌قراول تفنگچی‌های ضرغام‌خان پیش می‌تاختند و حتی پرندگان نیز توان گریز از تیر تفنگ آن‌ها را نداشت. روزگار خوشی بود که آوازه‌ی دلاوریشان همه‌جا گسترده شده بود، اما‌ همه‌چیز با تغییر رویه‌ی شروان تمام شد. همان زمانی که او ناگاه دست از همه‌ی افتخاراتش به عنوان تفنگچی بودن کشید و گفت که دیگر جز برای شکار دست به تفنگ نخواهد برد و نمی‌خواهد دستش به خون کسی آلوده شود که تقاص آن را خانواده‌اش بپردازد. شروان از ضرغام‌خان جدا شد و بعدها اصرار پسرش صمصام‌خان را نیز برای همراهی نپذیرفت و گفت که با زندگی چوپانی خوش است. از همان زمان این دو برادر از هم جدا شدند. شرخان در خدمت خان ماند و اکنون هم می‌خواست پسرانش را به خدمت خان دربیاورد ولی شروان از خان دوری گزید و تک پسرش لطفعلی را با تمام علاقه‌اش به تفنگچی شدن از این کار بازداشت.


*یورد: به زمین یا سرزمینی گفته می‌شود که یک خانوار یا طایفه در آن چادر برپا می کند و معمولا این یوردها در قشلاق و ییلاق ثابت بوده و به نام آن خانواده یا طایفه شناخته می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
شرخان همین که اسب شروان را رویت کرد و پشت سرش بزهای پیش‌قراول گله‌ی او را دید که از پس صخره بزرگ بیرون آمدند، نفسی از آسودگی کشید که برادر به سلامت به قشلاق رسیده، پس از لبه‌ی دشت به عقب برگشت و تا سیاه‌چادر خانی پیش رفت.
صمصام‌خانِ جوان با آن سیبل‌های سیاه تاب داده که از دو طرف صورت کاملاً اصلاح شده‌ی او بیرون زده بود و اخم‌های میان ابروهایش که هیبت خانی او را تکمیل می‌کرد روی جایگاهی مقابل چادر که برایش فراهم کرده بودند به پشتی‌های دستبافت و بالش‌های مخمل تکیه زده و درحال کشیدن قلیان بود. با نزدیک شدن شرخان مکثی به کار خود داد و دود قلیان را از دهان بیرون داد و گفت:
- باز هم پی شروان بودی؟
شرخان سری به احترام خم کرد.
- بله خان! بالاخره رسید.
خان پک دیگری به قلیان زد.
- کـس به لجبازی این برادرت ندیدم، پدرم ضرغام‌خان همیشه از شجاعت و کاربلدی اون می‌گفت، اما نصیبی از اون به من نرسید.
- عذرخواهم خان! شروان رو‌ ببخشید اخلاق بخصوصی داره.
- ایرادی نداره همه دیگه شروان رو شناختن.
خان کمی مکث کرد و با اخم بیشتری به شرخان که سرپا بود گفت:
- شنیدم برای شوهر دادن دخترش نظر دخترش رو شرط کرده بود؟
شرخان از اینکه خبط برادر به گوش خان هم رسیده بود، شرمنده‌تر شد و بیشتر سر به زیر انداخت. خان ادامه داد:
- شنیدم چندماه پیش تاری‌وردی برای پسرش واسطه فرستاده پیش شروان و اون هم تصمیم رو‌ گذاشته دست دخترش، دخترش هم گفته راه دور نمیره.
شرخان ناراحت از اینکه چه کسی اخبار برای خان آورده گفت:
- عذر تقصیر خان!
خان با همان اخم جواب داد:
- امیدوارم این رویه‌ی غلط برادرت به سنت بدل نشه، چرا که اگه قرار باشه دخترها به پدراشون امر کنن که کِی و به کی شوهر کنن که دیگه سنگ روی سنگ بند نمی‌شه.
- خیالتون تخت خان! هیچ مردی چنین کاری که شروان می‌کنه رو نمی‌پسنده. از قدیم، اختیار داره دختر پدر بوده. همیشه پدر امر کرده، دختر اطاعت؛ تا ابد هم همین می‌مونه، البته که بزرگ همه‌ی دخترای ایل شمایید.
بی‌بی‌نازخانم که ثانیه‌ای قبل از چادر بزرگ بیرون آمده بود کنار همسرش صمصام‌خان نشست. زن جوان و پرابهتی که هیچ کـس در زیبایی و وقار به او نمی‌رسید. همان‌طور که به پشتی تکیه می‌زد گفت:
- شرخان! نگرانی به دلت نده، خان قبول دارن که تو و برادرت از هم سَوایید و لازم به عذرخواهی نیست.
و بعد با چشمان میشی‌رنگش از پس ابروهای کمانی همراه با لبخندی ملیح که روی لب‌های متقارنش نشسته بود به همسرش نگاه مهربانی انداخت و با ملایمتی در لحن گفت:
- مگه نه خان؟
صمصام‌خان که با همه‌ی ابهتش در برابر مهر این زن زیبا همیشه تسلیم بود، اخم‌های پیشانی‌اش را باز کرده و لبخندی به همسرش زد و گفت:
- حق با خانومه!
شرخان که هنوز چشم به زمین دوخته بود از این حمایت بی‌بی‌نازخانم لبخندی روی لبش آمد. خان قلیان را کنار گذاشت و رو به همسرش کرد گفت:
- ولی بانو باید کاری بشه تا به شروان گوشزد کنم از اینطور شوهردادن دختر دست بکشه.
بی‌بی‌نازخانم لبخندی دیگر به روی شوهرش زد.
- خان قصد کاری دارند؟
خان فنجان چایی را که چند لحظه پیش یکی از خدمه آورده بود برداشت. قندی را در دهان گذاشت و رو به شرخان گفت:
- شروان چند دختر داره؟
شرخان بلافاصله جواب داد:
- سه دختر خان...! بزرگ‌تر رو سال قبل شوهر داد، از آن کوچک‌تر همانی که تاری‌وردی برای پسرش خواست و نرفت رو هم کاغذش رو به اسم دومان پسر خواهرم نوشتن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
خان که چای می‌خورد و به حرف‌های شرخان گوش می‌داد فنجان را در نعلبکی برگرداند و گفت:
- پس هنوز یه دختر توی خونه داره.
بعد رو به بی‌بی‌نازخانم کرد.
- بانو چطوره برای این یکی خودمان شوهر انتخاب کنیم و نگذاریم شروان انتخاب شوهرشو به دست خود دختر بده؟
بی‌بی‌نازخانم گفت:
- کسی رو در نظر دارید؟
خان کمی فکورانه سر تکان داد و نوک سیبیلش را بین دو انگشت چرخاند.
- اژدر پسر عیوض رو دیدم، موقع زن گرفتنشه، عیوض رو با پیغام خانی می‌فرستم پیش شروان بهش دختر بده.
قلب شرخان از این حرف تکان خورد و خواست حرفی به اعتراض بزند اما مگر در حضور خان می‌توانست چیزی بگوید؟ خان تصمیمش را عوض نمی‌کرد. نگرانی در تمام وجودش جریان یافت. چه می‌گفت تا خان از نظرش برگردد؟ از استرس لب‌هایش را به دندان گرفت چرا که خوب از دل‌دادگی افراسیاب پسر بزرگش به ماه‌نگار دختر کوچک برادر خبر داشت. دختری که خان می‌خواست او را پیشکش کـس دیگری کند. دلش از ترس به غلیان افتاده بود که حرف بی‌بی‌نازخانم آبی شد بر آتش دلش.
- خان! عیوض توی سرحد قول دختر بایرام رو گرفته... برای تنبیه شروان فعلاً عجله نکنید دست نگه دارید، تازه ایل به گرمسیر اومده، خودم پرس و جو می‌کنم بهتون میگم پدر کدوم پسرو بفرستید برای دختر شروان.
صمصام‌خان کار را به عهده‌ی همسرش گذاشت و شرخان نفس راحتی کشید. همین روزها باید از همسرش ترلان می‌خواست به دیدار بی‌بی‌نازخانم بیاید و قصه‌ی دل‌دادگی افراسیاب را در میان بگذارد. اینطور بهتر هم بود؛ با حکم خان، شروان نمی‌توانست بهانه‌ی تفنگچی بودن افراسیاب را بیاورد و شرط کند که برای گرفتن ماه‌نگار، افراسیاب تفنگ خان را زمین بگذارد. تنها چیزی که تاکنون مانع شده بود شرخان با شروان حرف پسر و دخترشان را به میان بیاورد همین شرط بود که شروان برای خانواده‌اش گذاشته بود که کسی تفنگچی نشود و می‌ترسید افراسیاب به عشق ماه‌نگار دست از خدمت خان بکشد و گوش به فرمان عمو شود، چرا که دل‌دادگی‌اش آنقدر شدید بود که حتی شرخان هم بدون آنکه پسر به زبان بیاورد آن را فهمیده بود و می‌توانست پسرش را از خدمت به خان باز دارد. خدمتی که آرزوی‌ شرخان برای هر سه پسرش بود. اکنون با حکم خان، شروان دیگر نمی‌توانست نه در کار افراسیاب بیاورد و دخترش را به پسر برادر بدون هیچ پیش‌شرطی می‌داد.
صدای اجازه خواستن افراسیاب از خان، شرخان را به خود آورد. خان نگاهی به افراسیاب که اسبش را زین کرده و کمی دورتر به همراه اسب خودش آماده کرده بود انداخت.
- حاضری افرا؟
- بله خان! بفرمایید!
شرخان نگاه پر تحسینش را به قامت رشید پسر داد. پسری که در سوارکاری و تیراندازی زبانزد پسران ایل بود و او را یاد جوانی‌اش می‌انداخت. زمانی که با برادرش یکه‌تاز همه‌ی میادین بودند. البته هنر افراسیاب در همین خلاصه نمی‌شد و علاوه بر آن‌ها صدای خوشی هم داشت. حتی مورد توجه خان هم قرار گرفته بود. آوازهای افراسیاب روح‌بخش شب‌نشینی‌ها بود. او به داشتن پسری چون افراسیاب افتخار می‌کرد و خوشحال بود که جوان رشیدش به این حد از کمال رسیده که خان او را امین خود ساخته بود و تنها آرزویش این بود که ماه‌نگار دختر برادر را که در زیبایی خود فراتر از بقیه دختران ایل بود را نصیب پسرش کند، تا جمال او کنار کمال پسرش بهترین‌ها را رقم بزند.
خان ایستاد و همسرش هم به همراهش بلند شد.
- کجا به سلامتی خان؟
صمصام‌خان لباسش را مرتب کرد و کلاهش را که هنگام نشستن کنارش گذاشته بود برداشت و برسرگذاشت.
- برای بررسی مرتع پایین رود میرم، تا شب برمی‌گردم.
به طرف افراسیاب که افسار اسب سیاه چارقلم سفیدش را گرفته بود رفت. سوار اسب شد و به شرخان گفت:
- تا شب همین‌جا بمون... وقتی برگشتم می‌تونی بری.
شرخان کمی بیشتر سر خم کرد.
- چشم خان! امر امر شماست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
***
شروان از اسب پیاده شد. نگاهی به یورد هرسالش انداخت، آماده‌سازی زیادی لازم نداشت و می‌شد همین الان چادر را برپا کرد. با فریاد، چوپانش کَرم را صدا زد.
- آهای کرم! دست بجنبون شب شد.
کرم نگاهی به آسمان که هیچ اثری از غروب نداشت و خورشید گرمایش را به پس کله‌ی همه می‌زد کرد و گفت:
- چشم! عجول نباش شروان! آدم زیاده زود همه‌ی کارها انجام میشه.
حق با کرم بود. همین که اسب شروان که طلایه‌دار خانواده‌اش بود را بقیه طایفه دیده بودند، از هر طرف به کمک او و خانواده‌اش برای برپایی چادر شتافته بودند. اسفندیار پسر دوم شرخان از چادر نزدیک‌تر و دومان پسر شاه‌شرف خواهرشان از چادر دورتر و حتی نگار دختر عروس شده‌اش با آن شکم برآمده و ارسلان شوهرش نیز خود را به یاری رسانده بودند.
آغجه‌گول* همسر شروان و دو دختر دیگرش گل‌نگار و ماه‌نگار در حال پایین گذاشتن جوال‌ها و بارها از روی الاغ‌ها و استر‌ها بودند که چشمشان به نگار افتاد. ذوق‌زده کارها را رها کردند و نزد او شتافتند. هم را بغل کرده و احوال همدیگر را پرسیدند. لطفعلی که در تلاش بود قاش* را سروسامان دهد تا ایلدیریم پسر کرم گله را در آن جا دهد و برای برداشتن ابزاری به طرف بارها آمده بود به جمع آن‌ها نگاهی کرد و خندان گفت:
- نگار! اومدی کمک، ولی اگه نمیومدی زودتر کار تموم می‌شد.
نگار از آغوش خواهرانش جدا شد و رو به لطفعلی کرد.
- قارداش‌*جان! احوال تو چطوره؟
لطفعلی چیزی را که می‌خواست از تای خورجین قاطری برداشت و گفت:
- خوب نگارجان! خوب!
بعد درحالی که دستش را برای او بلند می‌کرد به طرف قاش که دورتر از مکان چادرها بود و ایلدیریم با گله منتظر برگشتنش، رفت تا کار قاش که محل شب‌خوابی گله بود را تمام کند. با تمام شدن کارش، به کمک شروان و بقیه که در حال برپایی چادر بودند شتافت.
هرکس یک طرف کار را در دست گرفته بود تا زودتر همه‌چیز انجام شود. گل‌نگار همان‌طور که بار چهارپاها را پایین می‌گذاشت، نگاهی به دومان انداخت که نیمی از توجهش معطوف کار بود و نیم دیگرش معطوف یار. دومان با دیدن توجه گل‌نگار لبخند زد و گل‌نگار هم زود شرمگین نگاه گرفت و خود را مشغول نشان داد. دومان چادر آشپزخانه‌ را از روی استر پایین آورد و از قصد نزدیک گل‌نگار زمین گذاشت و گرچه غنجی از دیدن یار در دلش می‌رفت ولی چهره‌اش را خونسرد نشان داد و خطاب به گل‌نگار که درحال جابه‌جایی دیگ و دیگچه بود گفت:
- همین‌جا بزنم زمین؟
گل‌نگار با حجب و حیا آرام گفت:
- بله، دستتون درد نکنه.
لطفعلی همان‌طور که مشغول بیرون آوردن میخ‌های چادر بود، متوجه نگاه‌های زیرچشمی دومان به خواهرش شد، اما خود را به نفهمی زد و برای برپایی چادر به کمک دومان شتافت، چرا که حال دومان را خوب می‌فهمید. خود نیز دلداری داشت که یک سال بود او را ندیده و بی‌صبرانه منتظر فردا بود تا غبار کوچ‌ از تن شسته و با پیش‌کشی به روستای دلدار برود و به علیقلی‌خان نشان دهد که از عهده‌ی شرط او برآمده و اکنون از خود مال و گله دارد تا او هم اجازه‌ی پایان هجران را به او و گلرخ دهد. شاید اگر پدرش راضی می‌شد او تفنگچی خان شود همان سال قبل گلرخ به همسری او درآمده و امسال او داشت چادر خود را برپا می‌کرد؛ اما در برابر حرف پدر چه مخالفتی می‌توانست انجام دهد وقتی که محکم گفته بود حق ندارد جز برای شکار بز و کل و آهو تفنگ دست بگیرد. علیقلی‌خان برای دادن دخترش به او شرط مال از خود گذاشته بود و پدر هم بعد از آن گفته بود اگر تا زمانی که سال بعد به گرمسیر برمی‌گردند را تمام‌وقت کنار گله سر کند و حتی برای خواب و استراحت هم به داخل چادر اصلی نیاید و چون چوپان برای شروان کار کند، به او از خود مال می‌دهد و این شده بود که لطفعلی که در نظر بقیه تک‌پسر نازپرورده‌ی شروان بود علی‌رغم میل مادرش، به عشق رسیدن به گلرخ، ماه‌های زیادی را در سرما و گرما در کنار گله زندگی کرده و چوپانی آموخته بود. شب‌ها کشیک گله را کشیده و روزها کرم چوپان و پسرش را در بردن گله از این مرتع به آن مرتع یاری کرده و تمام چم و خم چوپانی را یاد گرفته بود و اکنون دیگر چوپان ماهری شده بود.


*آغجه‌گول: گُل سفید
*قاش: محل نگهداری گله
*قارداش: برادر
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
شب گذشته در اتراق‌گاه میانه‌ راه، هنگامی که همگی دور اجاق جمع شده بودند تا کمی خستگی از تن بزدایند، پدر به لطفعلی گفته بود که پای قرارش است و چون او لیاقت خود را نشان داده تعدادی بز و گوسفند به او می‌دهد که مال خودش شود و صبح قبل از حرکت از اتراق‌گاه، گله‌ی او را جدا کرده و به او داده بود و گفته بود از امروز که به قشلاق گرمسیر می‌رسند می‌تواند دیگر برای زندگی به کنار خانواده خود برگردد. به همین دلیل لطفعلی از دیشب در آسمان‌ها سیر می‌کرد، چرا که برایش این معنی را می‌داد که تا چند وقت دیگر دست گلرخ را به عنوان همسر می‌گرفت و به سر زندگی خودش می‌رفت.
لطفعلی در افکار خوش غرق شد و از دومان غافل گشت که در زمان کار حواسش در پی چشمان سبزرنگ گل‌نگار بود و با یکدیگر پیام‌های نهانی رد و بدل می‌کردند و لبخند می‌زدند. اما آغجه‌گول که متوجه وضع بود با تشر گل‌نگار را صدا زد. گل‌نگار سراسیمه به طرف مادر برگشت.
- بله آنا؟
آغجه‌گول با اخم‌هایی که به دختر یادآوری می‌کرد خطایش را دیده و متوجه شده گفت:
- اینجا کار زیادی دیگه نمونده، برای بقیه من و نگار هستیم با سمنبر برو کمک ماه‌جان!
گل‌نگار «چشم»ی گفت. دستانش را شست، دیگچه‌ای را برداشت و سمنبر دختر چوپانشان را که دورتر مشغول بود، صدا کرد و خواست به کمکش برای شیردوشی برود و خود به طرف قاش رفت. قبل از او سهراب پسر نوجوان عمویش با ایلدیریم از گله آن‌هایی را که شیرده بودند جدا کرده و مارال دخترعمویش همراه ماه‌نگار خواهرش مشغول شیردوشی شده بودند. مشخصاً بسیاری از کارها انجام شده بود که دخترها به امر مادر به چنین کاری دست زده بودند. سهراب بزی را برای شیردوشی نزدیک ماه‌نگار نگه داشته بود و او مشغول شیردوشیدن بود اما مارال بی هیچ کاری کنار گوش ماه‌نگار با لوندی مشغول بردن دل دخترعمویش برای برادرش بود؛ گرچه خوب می‌دانست دل دخترعمو در همان ییلاق سرحد برای برادرش رفته و‌ او با حرف‌هایش فقط قصد آتش زدن به دل مهجور او‌یی را داشت که از ابتدای کوچ پسرعمو را ندیده بود.
- ماه‌جان! می‌دونی افرا شده آدم نزدیک خان؟ آقام می‌گفت خان هرجایی بره، افرا رو همراه می‌بره، حالا هم حتماً همراه خان رفته جایی وگرنه می‌دونست رسیدید خودشو می‌رسوند، فردا همین که خواستی بری آب بیاری خبر بده به افرا بگم، از دیروز افرا با خان بوده، فردا حتما خان بهش مرخصی میده.
سمنبر و گل‌نگار رسیده و با فاصله کمی از آن دو مشغول شدند. ماه‌نگار هیس محکمی به مارال گفت و با چشم به گل‌نگار اشاره کرد تا بلکه لب بگزد. چرا که اگر باد این خطای بزرگ ماه‌نگار و افرا را به گوش بزرگ‌ترها می‌رساند که با هم قول و‌ قرار می‌گذارند سر هر دو روی سی*ن*ه‌هایشان بود. دختر و پسر را چه به پیغام و پسغام فرستادن برای هم؟ قول و قرار پنهانی که دیگر گناه نابخشودنی بود. ماه‌نگار می‌ترسید خبر قرار پنهانی‌شان به گوش گل‌نگار برسد؛ اما‌ مارال متوجه نبود.
- افرا گفته همین که رسیدید بهت بگم قرار باشه کنار سنگ بزرگ رودخونه توی بیشه‌زار.
ماه‌نگار همان‌طور که مشغول شیردوشی بود آرام گفت:
- مارال! جان خودت دست بردار! نمی‌ترسی این حرف‌ها به گوش آقاجانت و آقاجانم برسه؟ اگه آقاجانم بفهمه افرا برام پیغام قرار پنهونی میده، دیگه وساطت خان هم کارساز نمی‌شه.
- نترس! من و افرا حواسمون هست نمی‌ذاریم کسی بفهمه، افرا میگه همین که گل‌جان رفت به آقاجانم میگه که بشینه خونه‌تون.
 
بالا پایین