- Jun
- 1,891
- 34,463
- مدالها
- 3
لطفعلی که برگشت آنقدر اصلاح کرده و به خودش رسیدهبود که سرخوش بودنش از دور هم مشخص بود. تهریشهای نسبتاً بلندی که قبلاً صورتش را گرفته بود از بین برده و سبیلهای قیطانیاش را با روغن چرب کردهبود و همانند کسی که برای رفتن به عروسی آماده شده آرخالق نو و زیبایش را به تن کرده بود. دخترها ناهار آماده کرده و لطفعلی خورده و نخورده، برای رفتن مهیا شد. چُقه*اش را پوشید، پاپیچ* را دور ساق پاهایش بست و کلاهش را بر سر گذاشت تا همراه ایلدیرم که چهار میش بهاره برای پیشکش به علیقلیخان آماده کردهبود، راهی روستا شود.
ایلدیریم پدرش کرم را در کنار گله رها کرده بود تا فقط امر لطفعلی را اطاعت کند. از همان زمان ناهار وقتی که پا به خانه گذاشته و شروان فهمیده بود کرم در کوه با گله تنها مانده، خود به یاری کرم رفته بود. دو ساعتی از ظهر گذشته بود، پدران در کنار گله بودند و پسران آماده رفتن به روستا.
لطفعلی به کنار اسب سفیدش آمد و به ایلدیریم که توبرهی چوپانیاش را به شانه انداخته و چهار میش را پی میکرد گفت:
- آمادهای؟
ایلدیریم دستش را برای اطمینانبخشی بالا آورد.
- خیالت راحت!
لطفعلی به طرف چادر برگشت.
- آناجان! من دیگه میرم.
آغجهگول که چندی بود نظارهگر تلاش پسرش بود، به او نزدیک شد.
- خدا به همراهت!
مشتی از اسفند را دور سر شاخ شمشادش گرداند و زیرلب «کور بشه چشم حسود و بخیل و تنگنظر»ی خواند و اسفندها را در آتش اجاق انداخت.
گلنگار که همراه ماهنگار در آستانهی چادر کوچک برادر را با نگاه بدرقه میکرد، بلند گفت:
- لطفعلی! برو با خبر خوب برگرد.
لطفعلی ذوقزده از حرف خواهر سوار اسبش شد و درحالی که افسار آن را میکشید گفت:
- با خبر اجازهی عروسبرون میام.
آغجهگول و دخترانش با لبخند «انشاءالله» گفتند و برای لطفعلی دعای خیر کردند. لطفعلی سر اسبش را برگرداند و همراه ایلدیریم که پیاده چهار میش را پیش میراند آهسته و باآرامش به راه افتادند تا به راه پایین کوه برسند. با رفتن لطفعلی دلشورهای در دل آغجهگول و دخترانش افتاد که خبر از رخداد اتفاقی ناگوار در آینده میداد. دلشورهای که کسی به آن توجه نکرد و همه با دور شدن لطفعلی از میدان دیدشان به سر کارهای خود برگشتند.
*چُقه: بالاپوشی بلند شبیه عبا، به رنگ کرم که مردان از روی آرخالق به وقت حفاظت از سرما یا برای جلوه بیشتر در مواقع جشن و شادی میپوشند تا هیبت مردانهتری داشته باشند. از نخ پشمی ظریف و گرانبهایی بافته شده، شبیه به پارچه توری بوده و با آویزهایی تزیین میشود
*پاپیچ: نوار پارچهای پهنی به طول یک و نیم متر از جنس پشم یا پنبه که به دور ساق پا تا زیر زانو میپیچند.
ایلدیریم پدرش کرم را در کنار گله رها کرده بود تا فقط امر لطفعلی را اطاعت کند. از همان زمان ناهار وقتی که پا به خانه گذاشته و شروان فهمیده بود کرم در کوه با گله تنها مانده، خود به یاری کرم رفته بود. دو ساعتی از ظهر گذشته بود، پدران در کنار گله بودند و پسران آماده رفتن به روستا.
لطفعلی به کنار اسب سفیدش آمد و به ایلدیریم که توبرهی چوپانیاش را به شانه انداخته و چهار میش را پی میکرد گفت:
- آمادهای؟
ایلدیریم دستش را برای اطمینانبخشی بالا آورد.
- خیالت راحت!
لطفعلی به طرف چادر برگشت.
- آناجان! من دیگه میرم.
آغجهگول که چندی بود نظارهگر تلاش پسرش بود، به او نزدیک شد.
- خدا به همراهت!
مشتی از اسفند را دور سر شاخ شمشادش گرداند و زیرلب «کور بشه چشم حسود و بخیل و تنگنظر»ی خواند و اسفندها را در آتش اجاق انداخت.
گلنگار که همراه ماهنگار در آستانهی چادر کوچک برادر را با نگاه بدرقه میکرد، بلند گفت:
- لطفعلی! برو با خبر خوب برگرد.
لطفعلی ذوقزده از حرف خواهر سوار اسبش شد و درحالی که افسار آن را میکشید گفت:
- با خبر اجازهی عروسبرون میام.
آغجهگول و دخترانش با لبخند «انشاءالله» گفتند و برای لطفعلی دعای خیر کردند. لطفعلی سر اسبش را برگرداند و همراه ایلدیریم که پیاده چهار میش را پیش میراند آهسته و باآرامش به راه افتادند تا به راه پایین کوه برسند. با رفتن لطفعلی دلشورهای در دل آغجهگول و دخترانش افتاد که خبر از رخداد اتفاقی ناگوار در آینده میداد. دلشورهای که کسی به آن توجه نکرد و همه با دور شدن لطفعلی از میدان دیدشان به سر کارهای خود برگشتند.
*چُقه: بالاپوشی بلند شبیه عبا، به رنگ کرم که مردان از روی آرخالق به وقت حفاظت از سرما یا برای جلوه بیشتر در مواقع جشن و شادی میپوشند تا هیبت مردانهتری داشته باشند. از نخ پشمی ظریف و گرانبهایی بافته شده، شبیه به پارچه توری بوده و با آویزهایی تزیین میشود
*پاپیچ: نوار پارچهای پهنی به طول یک و نیم متر از جنس پشم یا پنبه که به دور ساق پا تا زیر زانو میپیچند.
آخرین ویرایش: