جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,839 بازدید, 230 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
لطفعلی که برگشت آنقدر اصلاح کرده و به خودش رسیده‌بود که سرخوش بودنش از دور هم مشخص بود. ته‌ریش‌های نسبتاً بلندی که قبلاً صورتش را گرفته بود از بین برده و سبیل‌های قیطانی‌اش را با روغن چرب کرده‌بود و همانند کسی که برای رفتن به عروسی آماده شده آرخالق نو و زیبایش را به تن کرده‌ بود. دخترها ناهار آماده کرده و لطفعلی خورده و نخورده، برای رفتن مهیا شد. چُقه*اش را پوشید، پاپیچ* را دور ساق پاهایش بست و کلاهش را بر سر گذاشت تا همراه ایلدیرم که چهار میش بهاره برای پیشکش به علیقلی‌خان آماده کرده‌بود، راهی روستا شود.
ایلدیریم پدرش کرم را در کنار گله رها کرده بود تا فقط امر لطفعلی را اطاعت کند. از همان زمان ناهار وقتی که پا به خانه‌ گذاشته و شروان فهمیده بود کرم در کوه با گله تنها مانده، خود به یاری کرم رفته بود. دو ساعتی از ظهر گذشته بود، پدران در کنار گله بودند و پسران آماده رفتن به روستا.
لطفعلی به کنار اسب سفیدش آمد و به ایلدیریم که توبره‌ی چوپانی‌اش را به شانه‌ انداخته و چهار میش را پی می‌کرد گفت:
- آماده‌ای؟
ایلدیریم دستش را برای اطمینان‌بخشی بالا آورد.
- خیالت راحت!
لطفعلی به طرف چادر برگشت.
- آنا‌جان! من دیگه می‌رم.
آغجه‌گول که چندی بود نظاره‌گر تلاش پسرش بود، به او نزدیک شد.
- خدا به همراهت!
مشتی از اسفند را دور سر شاخ شمشادش گرداند و زیرلب «کور بشه چشم حسود و بخیل و تنگ‌نظر»ی خواند و اسفندها را در آتش اجاق انداخت.
گل‌نگار که همراه ماه‌نگار در آستانه‌ی چادر کوچک برادر را با نگاه بدرقه می‌کرد، بلند گفت:
- لطفعلی! برو با خبر خوب برگرد.
لطفعلی ذوق‌زده از حرف خواهر سوار اسبش شد و درحالی که افسار آن را می‌کشید گفت:
- با خبر اجازه‌ی عروس‌برون میام.
آغجه‌گول و دخترانش با لبخند «ان‌شاءالله» گفتند و برای لطفعلی دعای خیر کردند. لطفعلی سر اسبش را برگرداند و همراه ایلدیریم که پیاده چهار میش را پیش می‌راند آهسته و باآرامش به راه افتادند تا به راه پایین کوه برسند. با رفتن لطفعلی دلشوره‌ای در دل آغجه‌گول و دخترانش افتاد که خبر از رخداد اتفاقی ناگوار در آینده می‌داد. دلشوره‌ای که کسی به آن توجه نکرد و همه با دور شدن لطفعلی از میدان دیدشان به سر کارهای خود برگشتند.


*چُقه: بالاپوشی بلند شبیه عبا، به رنگ کرم که مردان از روی آرخالق به وقت حفاظت از سرما یا برای جلوه بیشتر در مواقع جشن و شادی می‌پوشند تا هیبت مردانه‌تری داشته باشند. از نخ پشمی ظریف و گرانبهایی بافته شده، شبیه به پارچه توری بوده و با آویزهایی تزیین می‌شود
*پاپیچ: نوار پارچه‌ای پهنی به طول یک و نیم متر از جنس پشم یا پنبه که به دور ساق پا تا زیر زانو می‌پیچند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
***
دیگر کاملاً عصر شده‌بود که لطفعلی و ایلدیریم به نزدیک روستا رسیده‌بودند. ایلدیریم پیشنهاد داد ساعتی را برای رفع خستگی کنار همان رودخانه‌ای بگذرانند که از کوه‌ محل زندگی آن‌ها سرچشمه گرفته و از کنار روستا می‌گذشت و برخلاف کوه، دو طرفش را به جای درختان انبوه بیشه‌زارهایی با درختان کمتر می‌پوشاند که سایه‌شان برای گذران یک اتراق عالی بود.
لطفعلی کمی کنار رودخانه روی سنگی نشست و به گلرخی فکر کرد که دیگر فاصله‌ای با او نداشت، چرا که خانه‌های روستا به دید درآمده‌بود. ایلدیریم که گوسفندها را در پایین دست رودخانه برای آب خوردن برده‌بود، توبره چوپانی‌اش را باز کرد تا کمی آب از مشک کوچکی که همراه داشت بخورد و بعد باز آن را پر کند. لطفعلی که قرار از دست داده‌‌بود بلند شد و رو به ایلدیریم گفت:
- من میرم روستا.
ایلدیریم که تازه از کنار گوسفندها بالاتر آمده بود، مشک به دست گفت:
- کجا؟ صبر کن یه نفس بگیرم. حیوونا هم تشنه‌ان، زبون بسته‌ها گناه دارن.
- تو بمون، من میرم، اجازه که گرفتم تا شب میام دنبالت با هم پیشکشی‌ها رو می‌بریم.
لطفعلی سریع بر پشت اسبش سوار شد و به طرف روستا راه افتاد. ایلدیریم مشکش را داخل آب رودخانه فروکرد، سری از تأسف برای هول بودن لطعفلی تکان داد و گفت:
- دختر دهاتی پاک عقلتو برده.
لطفعلی به روستا نزدیک شد و زمانی که عمارت علیقلی‌خان که نزدیک ورودی روستا بود را دید لبخندی روی لب‌هایش آمد تا ساعاتی دیگر می‌توانست گلرخ را هرچند از دور ببیند. کمی که چشم به عمارت دوخت متوجه رفت و آمد غیرعادی آنجا شد. ابروهایش را پرسشی درهم کرد. با شناختی که داشت این رفت و آمد برای این عمارت عجیب بود. دلش گواهی خوبی به این شلوغی نمی‌داد. دو مرد تفنگچی مقابل در عمارت ایستاده و ورود و خروج را چک می‌کردند. درحالی‌ که می‌دانست علیقلی هیچ‌گاه تفنگچی نداشت، خان نبود که داشته‌باشد و لفظ خان پشت اسمش را هم خودش به خاطر ثروتی که داشت برای خودش گذاشته‌بود.
اسب‌های زیادی خارج عمارت بود همان‌جایی که اسب‌های مهمان‌ها بسته می‌شد و افرادی که از عمارت خارج شده و سوار اسب می‌شدند همه حکایت از این می‌داد که در عمارت مهمانی برقراربوده که اکنون با رسیدن عصر کم‌کم درحال خاتمه یافتن بود.
لطفعلی در مقابل ورودی عمارت از اسب پیاده شد و درحالی‌ که نگاهش را از در باز عمارت به شلوغی درون حیاط عمارت انداخته‌بود، قصد داخل رفتن کرد.
یکی از تفنگچی‌های جلوی در که جوان‌تر بود جلو آمد و با اخم او‌ را مخاطب کرد.
- آهای! تو کی هستی؟
لطفعلی به طرف او برگشت و با اخم گفت:
- خودت کی هستی؟
- درست حرف بزن بچه! کی هستی؟ با کی کار داری؟
لطفعلی بیشتر عصبی شد.
- می‌خوام برم داخل.
تفنگچی هم که جلویش را گرفته بود عصبی‌تر گفت:
- دیگه چی؟ برگرد برو رد کارت، امروز‌ هر کی هر کی نیست بری داخل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
لطفعلی اشاره‌ای به عمارت کرد.
- من با اهل عمارت کار دارم.
- بگو کی هستی و با کی کار داری تا برم خبر بدم.
لطفعلی از تعجب ابروهایش را بالا داد و با صدای بلندی گفت:
- خبر بدی؟ امروز اینجا چه خبره؟
تفنگچی دیگر که به دیوار تکیه داده و کمی سنش بیشتر بود به آن دو نزدیک شد.
- پسر! جای این شلوغ‌بازی‌ها بگو اسمت چیه و با کی کار داری؟
لطفعلی به مرد دوم که آرام‌تر حرف می‌زد نگاه کرد.
- اسمم؟ لطفعلی پسر شروان! با علیقلی‌خان کار دارم.
- خب این شد. جای داد و قال از اول‌ می‌گفتی، صبر کن برم داخل به علیقلی‌خان بگم اگه اجازه داد میری تو.
تفنگچی آرام‌تر داخل رفت و لطفعلی رو به تفگنچی بی‌اعصاب و جوان‌تر کرد.
- اینجا چه خبره؟ قبلاً که اینطور‌ بگیر و ببند نداشت.
تفنگچی کمی عقب رفت.
- چند وقت نیومدی که خبر نداری؟
- از پارسال نیومدم اینجا.
تفنگچی پایش را از پشت بالا برد و به دیوار تکیه داد.
- پس حق داری ندونی، الان دیگه فرق کرده.
- چه فرقی؟
تفنگچی تفنگش را به صورت عصا مقابلش گرفت و ساعدش را روی تفنگ گذاشت و گفت:
- فرقش اینه که پسر خان ما نادرخان امروز دختر علیقلی‌خان رو عقد کرد، تا ماه بعد هم می‌بردتش، ولی دیگه ولیمه تموم شده، نمی‌دونم چیزی نصیبت بشه یا نه؟
لطفعلی متفکر‌ اخمی کرد. گلزار خواهر گلرخ بچه بود چگونه وقتی گلرخ هنوز در خانه بود برای او جشن گرفته و‌ شوهرش داده‌بودند. حرف دلش را به تفنگچی گفت:
- دختر علیقلی‌خان که بچه‌اس.
تفنگچی پوفی از تمسخر کشید.
- بچه؟ اون دختری که ما دیدیم بچه که نبود، از سنش هم داشت می‌گذشت، موندم نادرخان چی دیده که از دهات خودمون کوبیدیم اومدیم اینجا برای نریمان‌خان عروس ببریم، حکماً مسئله‌ی پول و پَله علیقلی وسطه.
لطفعلی خواست بگوید گلزار واقعاً بچه‌اس و گمانش یازده سال برای عروس شدن کم باشد. اما بیرون آمدن تفنگچی داخل رفته، مانع شد.
- پسر! علیقلی‌خان گفت بری پشت عمارت.
لطفعلی متعجب از اینکه علیقلی‌خان اجازه ورود نداده، با سری پرسوال که چرا او را پشت عمارت فراخوانده، افسار اسبش را کشید و به طرف پشت عمارت رفت. هنوز به در‌ پشتی نرسیده‌بود که رجب پیشکار علیقلی‌خان را منتظر دید. نزدیک شد و قبل از رجب گفت:
- می‌خوام علیقلی‌خان رو‌ ببینم تو‌ چرا اومدی؟
- اومدم‌ بهت بگم راهتو بکشی بری، خان نمی‌خواد تو رو ببینه.
- یعنی چی؟ من سر وعده‌ی یکساله اومدم.
رجب بازویش را کمی گرفت و به عقب هل داد.
- پسر زبون خوش حالیت نیست؟ راهتو بکش برو! دیگه هم این‌ورا پیدات نشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
لطفعلی برافروخت. دست رجب را محکم پس زد و گفت:
- من هم گفتم با علیقلی‌خان کار دارم، برو بهش بگو بیاد.
رجب از پر شال نویی که معلوم بود برای جشن به کمر بسته کیسه‌ی‌ چرمی کوچکی را بیرون آورد و طرف او گرفت.
- خان خودش اینو داد تا گورتو برای همیشه از این خونه گم کنی.
لطفعلی نگاهش را به کیسه چرمی دوخت و عصبی‌تر از قبل دست او را پس زد.
- حرف دهنتو بفهم! من اومدم علیقلی‌خانو ببینم.
رجب با حرص آشکاری گفت:
- پسرجون! زبون بفهم، خان نمی‌خواد تو رو‌ ببینه.
لطفعلی به طرف در بسته عمارت هجوم برد.
- حالا که نمی‌ذاری، خودم می‌رم‌ داخل.
رجب سرآسیمه خواست مانع شود اما او که از جوانی‌اش گذشته بود از پس نیروی جوانی لطفعلی برنیامد و لطفعلی دستش به در رسید، اما‌ قبل از اینکه باز کند رجب گفت:
- خیلی خب، آبروریزی نکن، میرم‌ میگم خود علیقلی‌خان بیاد بیرون.
لطفعلی با تشر کنار رفت و اجازه داد رجب داخل شود. زمان زیادی را کنار در بسته منتظر بود تا علیقلی‌خان برافروخته بیرون آمد.
- چه خبرته سگ پدر؟ وقتی بهت میگن برو‌، یعنی برو گم شو.
لطفعلی از این رفتار او دلخور شد اما به روی خودش نیاورد و به آرامی گفت:
- خان! من اومدم‌ شما‌ رو‌ ببینم، وعده‌ی یکساله داشتیم، اومدم بگم من به وعده‌ام عمل کردم، شما هم به وعده‌تون عمل کنید.
علیقلی دستش را تکان داد.
- کدوم وعده؟ وعده‌ای نداریم پسر چوپون.
لطفعلی چشمان متعجبش را روی تن فربه‌ی مرد که بالاپوش گران‌قیمت مخمل سیاهی تنش بود که زری‌دوزی‌هایی روی لبه‌ها و آستین داشت، بالا و‌ پایین کرد.
- نداریم؟ خودتون پارسال گفتید برو سال بعد بیا اگه از خودم حیوون داشتم بهم دختر می‌دید، من هم یه سال فقط چوپونی کردم تا حیوون جمع کنم، حالا اومدم بگم طبق وعده گلرخو می‌خوام.
علیقلی‌خان با خشم در صورت جوان غرید.
- حرف دهنتو بفهم پسره‌ی یه‌لاقبا! ملکی پای دخترم شرف داره به صدتا پاپتی مثل تو.
لطفعلی عصبی از این توهین‌ها فریاد زد.
- یعنی چی این حرفا؟ شما به من قول دادید!
- حرف توی دهن من نذار! من قولی ندادم.
لطفعلی متعجب کمی مکث کرد و بعد گفت:
- من‌ پارسال این همه با آقام اومدم خونه‌تون، آخرش گفتین اگه دختر می‌خوای، خودت باید مال‌دار باشی، گفتین اگه مال داشتم بهم دختر میدین.
علیقلی نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت.
- خواب دیدی خیر باشه پسره‌ی گدا! زود گم شو برو رد کارت!
لطفعلی عصبی‌تر از قبل فریاد کشید.
- نمی‌رم! فکر‌ کردید به همین راحتی می‌تونید منو دست به سر کنید، گلرخ مال منه!
علیقلی‌خان خواست تشری در برابر پسر بزند که بیرون آمدن یکی از نوکرهایش که صدایش کرد مانع شد، پس به طرف نوکر بخت‌برگشته برگشت و با تندی گفت:
- چه مرگته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
نوکر از خشم ارباب مردد شد که نزدیک برود یا از همان‌جا حرف بزند. نگاهی به رجب به‌عنوان بزرگ‌تر خدمه کرد که گوشه‌ای ایستاده‌بود، رجب گفت:
- بنال دیگه برای چی اومدی؟
نوکر جوان‌ رو به خان زبان باز کرد.
- خانم منو فرستادن ازتون اجازه بگیرم.
- بابت؟
- خانم‌بزرگ زن نادرخان خواستن نریمان‌خان و گلرخ‌خانم برن کنار رودخونه هوایی عوض کنن.
علیقلی‌خان نیشخندی زد. می‌توانست همین الان پای لطفعلی را از این خانه ببرد پس گفت:
- بگو خان گفت، نریمان‌خان اختیار زن عقدیشو داره، اما بهتره بذارید برای فردا، الان دیگه نزدیکه غروبه و دیروقت.
نوکر سریع داخل شد و لطفعلی که فکر می‌کرد اشتباه شنیده با بهت به علیقلی‌خان نزدیک شد.
- خان؟ شما چیکار کردید؟ شما گلرخو شوهر دادید؟
قلب نگران لطفعلی منتظر بود مرد مقابلش که سرخوشی و تمسخر از همه‌ی رگ و پوست صورتش بیرون می‌زد بگوید اشتباه شنیده، اما مرد گفت:
- اول زبونتو ببند اسم دخترمو نیار! دوم شنیدی که دخترمو شوهر دادم به یکی بهتر از تو، به یه خان‌زاده، گلرخ میره خانم عمارت خانی می‌شه، نه زن یه چوپون هیچی ندار، پس زود جل و‌ پلاستو جمع کن و برو که باز این اطراف ببینمت میدم فلک‌کُشِت کنن.
خان به همراه رجب داخل رفت و لطفعلی بهت‌زده که یک‌باره همه‌ی کاخ آرزوهایش ویران شده‌بود چشم دوخته به در بسته‌ی عمارت روی دو زانو افتاد. باورش نمی‌شد گلرخ مال او بود، به او‌ قول داده‌ بودند، خود گلرخ هم آخرین بار به وسیله‌ی آن دختر خدمه به او پیغام داده و مطمئنش کرده‌بود که منتظر او می‌ماند. او گفته‌بود که برازنده‌ترین پسری است که دیده، گفته‌بود از همان اول دلش را در گروی او قرار‌داده و گفته‌بود به کسی غیر لطفعلی فکر نمی‌کند. چگونه توانسته‌بودند او را شوهر بدهند؟ چگونه گلرخ به غیر او بله داده‌بود؟ خواست فکر کند گلرخ را اجبار کرده‌اند اما حرف‌های زن مش‌تیمور را به خاطر آورد. او اخطار داده‌بود، آخرین باری که او و شروان به این روستا آمده و مهمان خانه‌ی مش‌تیمور بودند، زنش در زمانی که مش‌تیمور و پدرش نبودند به او گفته‌بود گلرخ همانند پدرش غدار و حیله‌گر است، گفته‌بود گول این پدر و دختر را نخورد، گفته‌بود آن‌ها او را به هوای دختر دادن بازی داده و خوب می‌دوشندش و آخرش هم نصیبی نمی‌برد، اما اوی احمق همه را پای حسادت زنانه گذاشته و از ترس مخالفت هیچ حرفی به پدرش نزده بود. پس راست بود. گلرخ تمام مدت فقط او‌ را با پیغام‌ها دلخوش کرده بود که پا از عمارتشان نبرد تا او هربار با تحفه‌ای برگردد و پدرش علیقلی هم هربار او را به هوای طمع همین تحفه‌ها و میش و بزهایی که هربار تقدیم می‌کرد، نگه داشته و وقتی لقمه‌ی بهتری یافته‌بود دخترش را پیشکش کرده بود. گلرخ و پدرش حتماً خانزاده را به چوپانزاده ترجیح می‌دادند. نمد کلاه خانزاده پشمش بیشتر بود. ولی اکنون لطفعلی مانده‌بود و خفت شیره‌ای که به سرش مالیده شده‌بود. بعد از این چه باید می‌کرد؟ با رسوایی به میان ایل برمی‌گشت و می‌گفت گذاشته دختری که مال او بود نصیب دیگری شود؟ به همین راحتی گلرخ و بی‌شرفی‌اش را فراموش می‌کرد؟
چندبار سرش را تکان داد. نه، او زیر بار این خفت نمی‌رفت، نمی‌گذاشت گلرخ و‌ پدرش به ریش پسر ساده‌ای بخندند که جرمش فقط خانزاده نبودن بود، رنگ نگاه بهت‌زده‌اش به نفرت تبدیل شد و به سرعت از جا برخاست. پشت اسبش پرید و به تاخت راه ایل را در پیش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
***
نزدیک غروب بود. ماه‌نگار دار قالی خود را برای بافت پشتی به کمک مارال و سمنبر به راه انداخته بود. درحال بافت‌های ابتدایی آن بود. پدر و مادرش برای دیدار به خانه‌ی عمو رفته بودند و مارال هم برای یاری مادرش به خانه برگشته بود. نگار و گل‌نگار در چادر کوچک مشغول رتق و فتق امور جهاز گل‌نگار بودند. که باغداگول* مادربزرگشان، مادر شروان و شرخان که در چادر کوچکی همراه خانواده شرخان زندگی می‌کرد با قدم‌های آهسته برای خبر از نوه‌هایش به چادر آن‌ها نزدیک شد.
پیرزن سال‌های زیادی را عمر کرده، موهای سرش تماماً سفید شده و کمرش تا حد زیادی خمیده بود. او همان‌طور که عصای بلندش را به زمین می‌زد و به کمک آن پیش می‌آمد در نزدیک چادر شروان صدا بلند کرد.
- آهای دخترای اُوبا*! کسی نیست یه چایی دست این پیرزن بده.
نگار ذوق‌زده همان‌طور که داخل چادر نشسته بود صدا زد:
- خوش اومدی ننه‌جان! دستم بنده، بیا تو.
ماه‌نگار با شنیدن صدای مادربزرگش با شتاب از روی دار بلند شد و به استقبال پیرزن رفت.
- ننه‌جان! خوش اومدی پیش دخترها! بشین خودم برات چایی میارم.
ماه‌نگار خواست مادربزرگ را به چادر کوچک راهنمایی کند که پیرزن دست در گردن دختر انداخت سر او را پایین‌تر آورد و بوسه‌ای محکم روی پیشانی‌اش کاشت.
- باز هم تو ماه‌جان! این دوتا که به درد نمی‌خورن.
ما‌ه‌نگار لبخند زد و پیرزن را به داخل چادر هدایت کرد و خود برای تهیه چای رفت. گل‌نگار مشغول تاب دادن بندهای رنگی دور چهار انگشتش گفت:
- ننه‌جان! کار داریم شما بفرما بشین.
پیرزن نگاهش را روی آن دو چرخاند. نگار در حال بافت آویزهای طویل چنته* بود بندهای کلفتی که از رشته‌های نخ قالی می‌بافت. یک طرف بند بافته شده را با انگشت پا نگه داشته و چهار رشته در حال بافت که هر کدام از رشته‌های کوچک‌تری تشکیل شده بودند را در دستانش با مهارت درهم می‌پیچاند و بافت چهارطرفه‌ای را ایجاد می‌کرد. پیرزن غرزنان درحالی که کنار ورودی چادر می‌نشست گفت:
- حالا انگار چیکار دارید؟ دختر این کارها مال الانه؟ داره غروب می‌شه پاشید یه چیزی آماده کنید برای شام.
نگار لبخندی زد و گفت:
- ننه‌جان! شب همه میریم خونه‌ی عمو... کار ما هم زیاد نیست تموم می‌شه.
پیرزن کمی به طرف نگار خم شد.
- حال خودت چطوره؟
نگار لبخندی زد.
- خوبم ننه! تازه چند روزه تکون می‌خوره.
- حالا بالا تکون می‌خوره یا پایین.
ماه‌نگار که برای مادربزرگ چای آورده بود گفت:
- مگه فرقی هم می‌کنه ننه؟
- ها که فرق می‌کنه، اگه بچه بالای شکم باشه پسره، اما اگه پایین باشه دختره.
نگار خندید.
- والا ننه بچه من همه جا هست. معلوم نیست دختره یا پسر.
گل‌نگار سریع گفت:
- ننه شاید هم دوتا هست هم دختر هم پسر.
باغداگول اخمی کرد. با دست به نگار اشاره‌ای کرد.
-این دو تیکه استخون می‌خواد جفت بیاره؟ مگه الکیه؟ اونی که مثل شیر دوقلو می‌آورد من بودم، نه شما دخترا... .
پیرزن باافتخار سرش را بالا گرفت.
- باغداگول بود که دوتا شیر پسر آورد، شروان و شرخان... شماها کی می‌شید باغداگول؟
دخترها همگی خندیدند. پیرزن همین بود همیشه به آوردن دو پسر همزمان افتخار می‌کرد و دخترها همیشه همین را مایه‌ی شوخی می‌ساختند. ماه‌نگار کنار مادربزرگ نشست.
- ننه‌جان! دعا کن بچه‌‌ی نگار پسر بشه.
- ان‌شاءالله دختر... کشیده باشه به من پسر میاره.


*باغداگول: گل درون باغ.
*اوبا: به واحد خانه و خانواده و گاه طایفه گفته میشود.
*چنته: دستبافته‌ای شبیه به کیسه، از کیف بزرگ‌تر، برای نگهداری برخی وسایل کوچک‌تر درون چادر آویزان می‌شود. چنته‌ها را با بندهای بافته شده که در انتهای آن آویزهای نخی است تزیین می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
گل‌نگار همان‌طور که سررشته‌های تابانده‌ای را که از دستش درآورده بود با نخ می‌بست به شوخی گفت:
- ولی ننه‌جان پسرزای پسرزا هم نبودی تو هم دختر هم آوردی، پس عمه چیه؟
پیرزن غرید:
- بچه‌های اولم دو تا پسر بودند، تازه شاه‌شرف هم کم از پسر نداره، شوهرم زود مرد وگرنه باز هم پسر داشتم.
نگار که داشت برای تزیین میانه‌ی آویزش بندها را دور چهار انگشتش می‌پیچاند گفت:
- ننه! قربونتون برم گل‌جان شوخی می‌کنه، ناراحت نشید.
گل‌نگار که ته رشته‌های نخ را با قیچی همسان می‌کرد خنده‌ی بلندی کرد.
باغداگول تشر زد.
- دختره‌ی ورپریده! کم بخند، غروبه خوبیت نداره.
پیرزن رشته‌ای را بلند کرد تا با چشمان کم‌سویش دقیق ببیند.
- گل‌جان جزجگر گرفته! این گُمپل* رو چرا این‌جوری کردی؟ باید نگار می‌بست تو چرا بستی؟
گل‌نگار شانه‌ای بالا انداخت.
- می‌دونم من همین‌جوری بستم.
- شاه‌شرف عروس می‌خواد ببره یا بلای جون، نخ خراب کنی فقط، نه؟
دخترها به این طرز حرف زدن مادربزرگشان کاملاً آشنا بودند، پس گل‌نگار بدون دلخوری گفت:
- نه ننه‌جان! کم نمیاد.
- کو چنته‌ات ها؟
گل‌نگار رو به ماه‌نگار کرد.
- توی چادره... ماه‌جان! میری بیاری.
ماه‌نگار که تمام مدت کنار مادر‌بزرگ نشسته بود و به سروکله زدن او و گل‌نگار می‌خندید چشمی گفت و بلند شد. با همان خنده‌ی روی لب به طرف چادر بزرگ رفت اما همین که داخل شد خنده روی لب‌هایش ماسید و متعجب به لطفعلی نگاه کرد که سَرکَش* را بالا داده و دستش را زیر رخت‌خوابهایی که روی هم چیده شده بودند، درون خوابگاه فرو کرده بود و دنبال چیزی می‌گشت. با آمدن ماه‌نگار کمی مات‌زده خواهر را نگاه کرد و گفت:
- به کسی نگو منو دیدی.
و باز دوباره مشغول گشتن شد. ماه‌نگار متعجب برادر پریشانش را نگاه کرد. او لطفعلی بعدازظهر نبود که به دهات رفت. چقه‌اش را باز کرده، روی زمین انداخته و با همان ملکی‌هایش روی فرش آمده بود. نزدیکش رفت.
-چی شده؟ دنبال چی می‌گردی؟
لطفعلی چیزی را که می‌خواست پیدا کرد و بیرون کشید. ماه‌نگار از دیدن تفنگ و قطار فشنگش متعجب شد.
- تفنگ برا چیته قارداش؟
لطفعلی قطار فشنگ را اریب روی شانه‌اش انداخت و محکم کرد.
- لازمش دارم.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
تفنگ را روی دوش انداخت.
- دارم میرم شکار.
پسر به قصد خروج از چادر قدم برداشت که ماه‌نگار مقابلش قرار گرفت.
- کجا میری لطفعلی؟ شکار چی؟
- نپرس ماه‌جان! فقط بدون دارم میرم گراز شکار کنم، به کسی هم نگو منو دیدی.
لطفعلی با شتاب از کنار خواهر رد شد و رفت. ماه‌نگار فقط حیران از پشت سر او را نظاره کرد که تا کنار اسبش که پایین تپه بود دوید، سوار شد و تاخت. ماه‌نگار متعجب رفتن برادر را به نظاره نشسته بود که صدا زدن گل‌نگار از کنار چادر کوچک او را متوجه کرد.
- کجا موندی ماه‌جان؟ رفتی یه چنته بیاری ها!
ماه‌نگار برگشت.
- الان میارم صبر کن!
به داخل چادر برگشت. چنته‌ی گل‌نگار را از روی خوابگاه دیگری بیرون کشید و رفت اما فکرش مشغول لطفعلی و شکار رفتن بی‌موقعش بود.
هوا تاریک شده بود که کار دخترها تمام شده و به همراه مادربزرگشان به خانه‌ی عمو رفتند. شب‌نشینی امشب را او میزبان بود. ماه‌نگار همانطور که به جمع دخترها می‌رفت، چشم گرداند اما افراسیاب را ندید و با خود فکر کرد حتماً مانند قبل لطفعلی با او به شکار رفته و ترجیح داد همان‌طور که خودش خواسته به کسی نگوید او آمده و تفنگ را برده است.


*گُمپل: آویزهایی که از پیچاندن چندین دور نخ و بستن آنها از یک طرف ساخته شده و برای تزیین چادر و حاجیم استفاده میشود.
*سَرکَش: جاجیمی بسیار طویل برای کشیدن کامل روی اسباب و رختخواب‌هایی که با نظم روی خوابگاه چیده شده و درون چادر اصلی قرار دارد. سرکش با آویزها و گمپل‌ها تزیین می‌شود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
شرخان همان‌طور که با برادر کنار اجاق نشسته و قلیان می‌کشیدند به این فکر کرد که بد نیست اشاره‌ای به مسئله افراسیاب و ماه‌نگار بکند. پس رو به برادر کرد و گفت:
- شروان! قصدت برای گل‌جان و دومان چیه؟
- قصدی ندارم، دومان و شاه‌شرف دیگه اختیاردار گل‌جانن، باید بیان آدمشونو ببرن.
- دومان پسر خوب و زرنگیه، داماد خوبی هم برات میشه.
- شاه‌شرف مادر دومانه، مگه میشه پسرش بد بشه.
- درسته، ان‌شاءالله ماه‌جانو هم به یه پسر لایق بدی که دیگه خیالت راحت بشه.
- ان‌شاءالله، ولی ماه‌جان با اون دوتا فرق داره، دوست ندارم زود شوهرش بدم، توی یورد کله‌سفید خدارحم اومد نشست خانه‌م که ازت دختر می‌خوام برای پسرم، دلم نیومد ماه‌جانو بدم بره، بهش گفتم ماه‌جان بچه‌اس، دیگه حتی از خودش هم نظر نخواستم ردش کردم رفت.
شرخان با یادآوری توبیخ خان به علت رفتار دور از ذهن برادر گفت:
- شروان! آخه این چه کاریه؟ از کی تا حالا پدر برای شوهر دادن نظر دخترو‌ می‌پرسه که تو از دخترات نظر می‌خوای؟ تو‌ پدرشونی، تصمیم‌گیرنده تویی، بعد میگی دخترم باید نظر بده؟
شروان اخمی میان ابروانش کاشت.
- خب من که نمی‌خوام زندگی کنم اونه که می‌خواد زندگی کنه.
- این حرفا یعنی چی؟ می‌دونی پشت سرت چیا میگن؟ به گوش خان هم رسوندن، خان ازت دلخوره.
- یعنی چی؟ به بقیه چه من چطور دختر شوهر میدم، بچه‌های خودمن هر جور خودشون بخوان شوهرشون میدم.
- به خدا که داری پرروشون می‌کنی.
شروان از حرف برادر عصبی شد.
- دخترامو بد تربیت نکردم که حرفاشونو نشنوم، من فقط یه شرط گذاشتم اونم اینه که دامادم تفنگچی نباشه، دیگه بقیه‌اش با دل خود دخترا بود که کیو بخوان. نه ارسلان پسر بدیه، نه دومان.
- نگفتم بد تربیت کردی، اگه قرار بر انتخاب دختر هست پس تکلیف پدری تو چی میشه؟ اصلاً نمی‌ترسی دخترت شوهر نکنه، سنگ اجاق* بمونه؟
- دیدی که نگار و‌ گل‌جان نشدن، ماه‌جان هم فعلاً زوده، بالاخره یه پسر خوب پیدا میشه و میره پی بخت خودش.
شرخان خواست بگوید نظرت به افراسیاب چگونه است که شروان قبل از زبان باز کردنش گفت:
- خان بیشتر از این دلخوره که وقتی بهم گفت پسرت خوب تیر میندازه اگه بخواد تفنگچی خوبی میشه، من نذاشتم لطفعلی تفنگچی بشه و بعد هم گفتم دختر به تفنگچی نمیدم، شرخان من نمی‌خوام دخترام توی جوونی بیوه بشن.
از همین حرف غمی به دل شرخان نشست و لب فروبست و دیگر از افراسیاب و خواسته‌اش هیچ نگفت. اما خواست نظر برادر را عوض کند.
- قارداش! من که تفنگچی بودم جوون‌مرگ شدم؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- خطر با مرد ایل همراهه، تفنگچی و‌ غیرتفنگچی نداره، تفنگ شرافت یه مَرده، جوونی که بتونه نظر خانو جلب کنه و تفنگچی بشه به شایستگیش شک نکن.


*سنگ اجاق ماندن: اصطلاح از شوهر نکردن، پیردختران شوهر نکرده را به سنگ اجاق(اجاق داشی) تشبیه می‌کردند که در خانه می‌ماند و جایی نمی‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
شروان پکی به قلیانش زد.
- نگفتم که تفنگ و تفنگچی بده، من خودم برای خان سابق تفنگ دست گرفتم و به وقت خودم هم بهتر از من نبود، اما دیدم عاقبت نداره، الان اگه خودمو انداختم به کوه و کمرو چوپونی می‌کنم، یا از این دهات میرم اون دهات برای معامله و این همه دردسرو سختی می‌کشم اما راحت‌تر از زمان تفنگچی بودنم سرمو می‌ذارم روی بالش، چون دیگه خیالم راحته که خون نریختم و زور نگفتم.
شرخان ناراحت از حرف برادر اخم کرد.
- نگو شروان! ما همه فرمان‌بردار خان‌ایم بگه بکش می‌کشیم، بگه بمیر می‌میریم.
- درسته! خان ولی نعمت ماست، من گردنم برای فرمان خان از مو هم نازک‌تره، اما می‌خوام راحت هم زندگی کنم، پس نه می‌ذارم پسرم تفنگچی بشه، نه دختر به تفنگچی میدم.
شرخان نفس حبس شده درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. برادرش به هیچ صراطی مستقیم نبود و گویا نمی‌توانست فعلاً حرفی از دل‌دادگی افراسیاب پیش بکشد. شاید باید در حق برادر سنگدلی می‌کرد و از خان می‌خواست تا شروان را در فشار حکم خانی بگذارد که ماه‌نگار را به عقد افراسیاب دربیاورد.
پس جهت کلام را عوض کرد.
- لطفعلی رو نمی‌بینم.
- رفته خونه‌ی علیقلی که بگه وعده‌مو عمل کردم.
- هنوز برنگشته؟
- حکماً امشب مهمون خونه‌ی علیقلی هست.
- برادر! تو که اینقدر نگران بچه‌هاتی چرا گذاشتی پسرت بارشو ببره بذاره دهات؟
- به پیر، خودمم ناراضیم اما از پس لطفعلی برنیومدم. از همون روزی که اون دخترو دید، پاشو کرد توی یه گیوه که الا اون. یکسال گوش نکردم گفتم از هواش میفته، رفتیم سرحد و باز اومدیم قشلاق گفت فقط دختر علیقلی، مجبور شدم قبول کردم، گفتم علیقلی‌خان دهاتی دختر به ایلیاتی نمیده، پا گذاشتم جلو تا لطفعلی از اون «نه» بشنوه اما اون هم نه نیاورد و شرط گذاشت، من هم سنگ انداختم جلوی پای لطفعلی که کوتاه بیاد، بهش سخت گرفتم فکر می‌کردم نازپرورده‌اس از عهده‌ی چوپونی برنمیاد اما دیدی که کم نیاورد پای چوپونی یه سال موند، دیگه زبونم کوتاه شد، حالا هم دیگه هرچی خدا بخواد من هم راضیم.
- همین که میگم به بچه رو نده، حرفت دیگه برش نداره براشون.
شروان اخم کرده به برادر چشم دوخت و شرخان فهمید زیاده‌روی‌ کرده به هرحال همان چند دقیقه‌ای که شروان از او‌ بزرگ‌تر بود احترامش را بر او واجب می‌کرد، پس آرام‌تر گفت:
- دلخور نشو! لطفعلی هم‌ پسر توعه، مثل تو از طایفه دختر نمی‌پسنده.
شروان نگاهش را به شعله‌های درون اجاق داد و به حرف‌های برادرش فکر‌ کرد آیا اشتباه کرده بود که برای لطفعلی از دهات دختر گرفته بود؟ مسئله این بود ته دل خودش هم قرص نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,463
مدال‌ها
3
هنوز ظهر نشده بود اما آفتاب از میان نی‌های بیشه‌زار گذشته و عرق‌های سر و صورت لطفعلی را روانه گردنش می‌کرد. لطفعلی با اخم‌های درهم و چشمان به خون نشسته از خشم، از میان بیشه‌زاری که کاملاً تن نشسته‌ی او را در برگرفته بود، همچون شکارچی در کمین آن‌سوی رودخانه بود. جایی‌که گلرخ و پسر جوانی کنار رود، زیر سایه‌ی درختی روی فرش لاکی رنگی به مخده‌هایی به همان رنگ تکیه داده و غافل از آنکه زیرنظر گرفته بودشان، به خوشی و خنده ساعات می‌گذراندند. پسر، جوان رشیدی بود با موهای مجعد تیره، چشمان تیره و پوست سبزه، جز لباس اعیانی تنش و کلاهی که نشان خانی بر آن بود، لطفعلی هیچ برتری در او نسبت به خودش نمی‌یافت و همین کینه‌اش را نسبت به گلرخ تشدید کرده و او را در تصمیمش مصمم‌تر می‌کرد. تنها مانع کارش همان دو تفنگچی‌ای بودند که دورتر از این دو نفر زیر درخت دیگری به نگهبانی از این‌ها اتراق کرده بودند. لطفعلی می‌دانست تا آنها هستند فرصت انجام هیچ‌کاری نیست پس به انتظار زمان مناسب فشنگ در تفنگ خود جا داده، میان نی‌های بلند نی‌زار نشسته و چشم به تصویر نفرت‌انگیز روبه‌رویش دوخته بود.
او گلرخ را می‌دید که با آن‌ خنده‌های دندان‌نمایش که چال‌گونه‌هایش را به رخ بیننده می‌کشید و زمانی دل از او‌ ربوده بود، برای خانزاده چای ریخته و سیب پوست می‌گرفت و با همان لبخند پیشکش می‌کرد. پسر جوان هم دستی بر سیبل‌های قیطانی‌اش می‌کشید و خرسند با نگاه‌هایی که آتش به جان لطفعلی می‌انداخت به دلبرک سابقش نگاه کرده و پیشکش‌های او را با تکان اندک سر قبول می‌کرد و این‌چنین رضایتش را از دختر نشان می‌داد. لطفعلی نیز با دیدنشان مدام خودخوری کرده و به این می‌اندیشید که تنها خانزاده بودن آن پسر دلیل شده که گلرخ او را ترجیح دهد و اکنون میان نی‌ها پنهان شده بود تا به گلرخ نشان دهد آن چوپان‌زاده‌ی ساده را به چه گرگ خون‌خواری تبدیل کرده است. گرگی که فقط با خون آنها سیر می‌شد.
پسر سرش را در گریبان دختر فرو کرده، آهسته چیزی در گوش دختر گفت و صدای خنده‌ی گلرخ را بلند کرد و بعد پسر که یک‌طرفه سوی گلرخ نشسته، جواب گلرخ را شنیده و با لذت خندید. نگاه حسرت‌بار لطفعلی روی گلرخ بود، گرچه از این فاصله نمی‌شنید که آن دو چه به هم می‌گویند اما صدای خنده‌ها را خوب می‌شنید، خصوصاً خنده‌های گلرخ را، که صورتش گل‌انداخته‌تر از قبل بود و لباس‌هایش بهتر از همیشه.
لطفعلی به عذاب‌ها و سختی‌هایی که در یک سال گذشته به هوای وصال گلرخ در کوه و بیابان و کنار گله کشیده بود فکر کرد. به شب‌های بارانی که مجبور بود در سرما و زیر بارش باران درون کَپَنَک* به صبح برساند، چرا که پدر شرط کرده بود که یک سال باید با گله زندگی کند همچون چوپان. ظهرهای گرمی را به یاد آورد که پشت سر گله باید از این کوه‌ به آن دشت می‌دوید و نگران بره‌ها و بزغاله‌ها و حیوان‌های ضعیف عقب‌مانده کل روز را سپری کرده و شب فقط تن خسته‌اش را به قاش برساند که لحظه‌ای آرامش پیدا کند.


*کپنک: بالاپوشی از جنس نمد، مخصوص استفاده در سرما
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین