جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,926 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
آن شب‌ها آنقدر خسته بود که حتی شامی را که مادر یا خواهرانش برایش می‌آوردند با اینکه روز را با چاشت مختصری گذرانده و به شدت گرسنه بود، نخورده خوابش می‌گرفت، شب را با رویای وصال گلرخ می‌گذراند و صبح فقط با یاد او انرژی یک روز سخت دیگر را می‌یافت. چه شب‌ها که نخوابیده برای کشیک و حفاظت گله از دزدان باید بیدار می‌شد و چه روزها که باید مدام نگران حمله‌ی گرگ‌ها همه‌جا را زیر نظر می‌گرفت. حتی یک بار ساعدش در حمله‌ی گرگ‌ها زخمی شد و باز هم پدرش جز برای مداوا و بستن زخمش اجازه‌ی ورود و ماندن در چادر را به او نداد و همین که زخمش را بستند، او را دوباره به کنار گله فرستاد. لطفعلی به این فکر کرد که یک سال تمام نه شب خواب داشت و نه روز قرار و همه‌ی ساعاتش به سختی و مشقت گذشت آن هم فقط به‌خاطر دختری که اکنون با وقاحت به مرد دیگری غیر او می‌خندید و روی خوش نشان می‌داد. هرچه بیشتر می‌گذشت لطفعلی از دست خودش که فریب او را خورده بود بیشتر حرص می‌خورد و از گلرخ نفرت می‌یافت‌. می‌دانست که این آتش نفرت را فقط خون او خاموش می‌کند و به بخت خود لعنت می‌فرستاد که وجود آن دو تفنگچی مانع انجام خواسته‌اش گشته‌بود. گرچه آنقدر‌ها هم که گمان می‌کرد اقبال از او روی برنگردانده بود؛ زیرا همین که گلرخ چیزی را در گوش مردجوان گفت، خان‌زاده نیم‌خیز شد و با بلند کردن دستش یکی از تفنگچی‌ها را صدا زد یکی از دو مرد دورتر نشسته بلند شد و به نزد پسر آمد. لحظاتی به فرمان خان‌زاده گوش داد و به نزد رفیقش برگشت و بعد هر دو بساطشان را جمع کرده، سوار بر اسب‌هایشان از دو نامزد دور شدند، گویا آن دو قصد خلوت کردن داشتند. وقتی تفنگچی‌ها به‌طورکامل دور شدند و لطفعلی خیالش از دور شدن تفنگچی‌ها آسوده‌شد، نگاه از مسیر رفته‌ی آنها گرفت و به طرف گلرخ و نامزدش کشید. پسر دستانش را از پشت گردن دختر رد کرده و گلرخ کاملاً در آغوشش قرار‌گرفته و در حال باز کردن چارقد از سر بود. دست پسر از بناگوش دختر داخل موهایش شد و نوازشش کرد. خون به یک‌باره به صورت لطفعلی دوید و خشمش فوران یافت، دیگر اتلاف وقت جایز نبود. آن مردک دست به گیس‌های دختری می‌برد که مال او بود. تا لطفعلی برخاست و از میان بیشه رخ نمود، پسر برای بوسیدن یارش رفته‌بود.
لطفعلی که دیگر توان کنترل خود را از دست داده‌بود اولین تیر را به قلیان شاه‌نشان روبه‌روی آن دونفر زد و قلیان متلاشی شد. صدای تیر هر دو معشوق را از جا پراند و از عوالم خارج کرد. اما لطفعلی آنقدر فرصت یافت که با سرعت فشنگ دوم را جا انداخت و دوباره نشانه گرفت. گلرخ با سرعت چارقد پایین افتاد‌ه‌ا‌ش را بر سر کشید. پسرجوان نیم‌خیز شد و فریاد کشید.
- یابو! تو دیگه کی هستی؟
لطفعلی رو به گلرخ که ترسیده، به عقب خزیده و می‌لرزید کرد.
- گلرخ! بهش بگو من کی هستم.
پسر نگاه سوالی‌اش را به طرف گلرخ انداخت، زبان دخترک قفل شده و فقط ترسیده به چشمان خشمگین پسرجوان نگاه کرد. خانزاده سکوت را تحمل نکرد و تشر زد.
- گلرخ! بگو این الاغ کیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
زبان دخترک لرزان باز شد.
- هیچ‌کـس نیست نریمان‌خان!
لطفعلی فریاد زد:
- من هیچ‌کسم؟ تو به من قول ندادی زن من بشی؟
نریمان‌خان با خشم بیشتری نگاهش که روی لطفعلی بود را طرف گلرخ چرخاند.
- این چی میگه؟
گلرخ به گریه افتاد.
- دروغ میگه خان!
- من دروغ میگم؟ خودت با واسطه‌ی نقره ندیمه‌ات برام پیغام می‌فرستادی زنت میشم، حالا چشمت به خان‌زاده افتاد منو کنار زدی؟
رو به پسر کرد.
- باور نمی‌کنی نه؟ قول میدم زنت برای خیلی‌ها پیش از این دلبری کرده.
نریمان‌خان غرید.
- خفه شو‌ مردک پاپتی! گلرخ زن منه!
لطفعلی عصبی خنده‌ای کرد و گلرخ که از حمایت خان نیرو گرفته بود تشر زد.
- توی خواب دیدی من پیغام فرستادم، تو چی داشتی زنت بشم؟ تو فقط یه چوپون ملکی پاره‌ای، سرتاپات بو پشگل میده، بدبخت هیچی‌ندار!
لطفعلی که با حرف‌های دخترک گر گرفته بود درحالی‌ که تفنگ را به طرف پسر نشانه می‌رفت فریاد زد:
- داغ شوهر خانزاده‌تو به دلت می‌ذارم.
ماشه را چکاند و تیر در سی*ن*ه‌ی خان جوان نشست و خون فواره زد. چشمان نریمان‌خان گرد شد و خواست طرف گلرخ بچرخد اما فرصت نیافت و تنش به زمین افتاد. لطفعلی مشغول جا دادن تیر بعدی شد و گلرخ جیغ کشیده بلند شد و پا به فرار گذاشت. لطفعلی تا تفنگ را مسلح کرد و نشانه گرفت، گلرخ کمی فاصله گرفته‌بود اما لطفعلی سریع تا نشانه روی او افتاد شلیک کرد. گلوله به کمر گلرخ نشست و او را به زمین زد. صدای تاخت اسب تفنگچی‌ها که با صدای شلیک اول سر اسب‌هایشان را برگردانده‌ بودند، اجازه‌ی تعلل به لطفعلی نداد؛ بدون هیچ مکثی درون نی‌های نیزار پیچید و از سوی دیگر بیشه بیرون آمد، سوار بر قیقاج اسبش شد و با سرعت به طرف کوه تاخت. کوهی که هر سال موقع شکار با افراسیاب شکارگاه آنها بود. کمی که دور شد تازه فهمید چه کرده، ابتدا فریاد کشید و بعد اشک‌هایش روان شد. ساعتی بعد در همان حالی که فریاد می‌کشید و می‌گریست به غاری رسید که کمین‌گاه شکار او و افراسیاب در دل کوه بود. با رسیدن به مخفیگاهش خود را از اسب به زمین انداخت و با حال زاری خود را به تخته‌سنگی که مقابل دهانه‌ی غار بود و ورودی غار را از بیرون مخفی نگه‌می‌داشت تکیه زد و با فریاد کشیدن نام گلرخ را صدا زده و گریست. صدایش در سکوت کوهستان پیچید اما‌ آتش دلش را آرام نکرد.
او‌ امروز عشقش را برای حفظ مردانگیش به خاک و خون کشیده‌بود. درست بود که او را فریب داده‌بودند اما هنوز عاشق گلرخ بود گلرخی که یک سال به خاطرش همه‌ی سختی‌ها را تحمل کرده‌بود. مدام از خود می‌پرسید چرا اشتباه کرد؟ چرا علی‌رغم توصیه‌های بقیه چشمانش را باز نکرد و اشتباهش را ندید؟ چرا آنقدر بر این عشق اشتباه پافشاری کرد که امروز با دست خود نفرت را با گلوله در بدن معشوقش جا دهد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
هنوز قبل از ظهر بود. شروان برای تسلیت گفتن به چادر یکی از هم‌طایفه‌ای‌هایش که پدرش در هنگامه‌ی کوچ از دست داده و تازه شروان شب قبل فهمیده بود رفته و آغجه‌گول برای یک دیدار به خانه‌ی دخترش نگار تا برای او کمی آلوی‌خشک هوسانه ببرد، در این مدت مشغله‌ها باعث شده بود فراموش کند که دختر باردارش ممکن است چه هوس‌هایی داشته باشد. گل‌نگار روی دار گلیم خود نشسته بود و ماه‌نگار درحال شستن ظرف‌های کثیف بود. صدای اسبی که از پشت چادرشان رد می‌شد حواس ماه‌نگار را جلب کرده، سر بلند کرد و افراسیاب را در فاصله‌ای از خودش دید که ایستاده و از روی اسب با لبخندی بر لب او را می‌نگریست. از دیدن او تعجب کرد، چراکه فکر می‌کرد لطفعلی و افراسیاب اکنون در شکارگاه باشند. ماه‌نگار اطراف را نگاه کرد و مطمئن شد کسی نیست. خواست نزدیک افراسیاب برود و از لطفعلی سوال کند اما ترسید کسی آن‌ها را ببیند. بلند شد یک مشک خالی را بلند کرد و با اشاره به افراسیاب نشان داد که کنار رودخانه برود. افراسیاب هم سری تکان داد و اشاره‌ی کوچکی به خانه‌شان کرد که یعنی باید به خانه سری بزند. ماه‌نگار هم تایید کرد به سر کار خودش برگشت و افراسیاب هم به خانه رفت. ظرف‌ها را تمام کرده بود که متوجه شد افراسیاب به طرف رودخانه می‌رود، سریع مشکی را به کمر زد و با صدای بلند گفت:
- گل‌جان! من میرم آب بیارم، ناهارو خودت آماده کن.
گل‌نگار اعتراض کرد اما به گوش ماه‌نگار نرسید. او نگران برادری بود که فکر می‌کرد همراه افراسیاب باشد اما نبود. به نزدیک تخته‌سنگ که رسید صدای آواز افراسیاب را شنید که در پناه تخته‌سنگ نشسته و می‌خواند:
سیزه قربان،جارو چکینگ یولارا
قزلربوگون منه بیر مهمان گلر
(من بقربان شما، راه‌ها را جارو کنید
ای دختران امروز مهمان عزیزی دارم)

گل ای جادوگوزلی قاشه پیوستم
یگانه دلبرم، وفاله دوسوم*
(بیا ای پیوسته ابرو و چشم جادوئی
ای تنها دلبر و دوست وفادارم)

درختان سایه خود را روی تخته‌سنگ گسترده بودند. افراسیاب همین که صدای پایی را شنید بلند شد و یار را دید.
- اومدی قره‌گُز؟
ماه‌نگار نزدیک شد.
- تو چرا اینجایی پسرعمو؟
افراسیاب متعجب شد.
- پس می‌خواستی کجا باشم جیران؟
- مگه تو دیشب با لطفعلی نرفتی شکار؟
- لطفعلی؟ مگه رفته شکار؟
ماه‌نگار با بی‌قراری نگاهی به اطراف انداخت.
- ها!... دیشب دور از چشم بقیه اومد تفنگو برداشت، گفتم کجا میری، گفت میرم شکار گراز... فکر کردم همراهشی.


*از شعرهای یوسفعلی بیگ
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
افراسیاب کمی نگران شد.
- نه من دیشب همراه خان بودم، از لطفعلی خبر ندارم.
نگرانی ماه‌نگار بیشتر شد.
- حالا چیکار کنم پسرعمو؟ لطفعلی کجا رفته؟
- دل نگران نباش دخترعمو! لطفعلی که بچه نیست، شاید با پدر نومزادش رفته شکار.
در دل افراسیاب هم کمی نگرانی از رفتار لطفعلی نشسته بود اما سعی کرد ماه‌نگار را آرام کند. لبخندی زد و سرش را کمی به طرف دلدارش کج کرد.
- حالا ماهِ سیاه‌گیس من! نمی‌خندی دل پسرعمو گرم شه؟
ماه‌نگار نگاهی به چشمان مشتاق و زاغ پسرعمویش انداخت و بی‌اختیار خندید.
- پسرعمو! منو خجالت نده!
- افرا فدای خنده‌هات ماه!
- خدا نکنه!
افراسیاب با یادآوری چیزی ذوق‌زده زبان گشود.
- ماه! خان دیشب خیلی ازم تعریف کرد، گفت از هرجایی دختر بخوام خودش برام پا پیش می‌ذاره، گفت جوونی به زرنگی من آرزوی هر مردیه برای دامادی... .
ماه به آرامی و با لبخند گفت:
-چشم بد ازت دور پسرعمو!
افراسیاب مشتاقانه ادامه داد:
- خان گفت کلانترزاده هم بخوام برام پا پیش می‌ذاره.
نگرانی در دل دخترک پیش رفت.
- تو کلانترزاده می‌خوای؟
افراسیاب لحظه‌ای مکث کرد و بعد خندید.
- من خودم یه ماه دارم به صدتا کلانترزاده که هیچ، به صدتا خانزاده می‌ارزه، اصلاً از دختر ایلخانی هم بالاتره.
ماه‌نگار با ذوق خندید و سر به زیر انداخت.
- فقط منتظرم دومان بیاد گل‌جانو‌ ببره، زود سر تو با عمو حرف می‌زنم، منتظر آقام هم نمی‌مونم، خودم با عمو حرف می‌زنم.
ماه‌نگار متعجب سر بلند کرد.
- وای زشته پسرعمو! این‌جوری سر گستاخیت نه آقام بهت دختر میده، نه عموجان دیگه اسمتو میاره.
افراسیاب خندید.
- مزاح کردم جیرانم! آقام، عمو رو‌ راضی نکرد، خان حتماً راضیش می‌کنه.
نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
- یه زندگی برات بسازم‌ ماه! که همه انگشت به دهن بمونن.
قند‌ها پی‌در‌پی در دل ماه‌نگار آب میشد.
- سر خودت سلامت پسرعمو! ماه‌نگار چیزی جز سلامتی خودت نمی‌خواد.
افراسیاب لحظه به لحظه با دیدن شرم و سرخ و سفید شدن گونه‌های سفید دلدارش ذوق‌زده‌تر می‌شد و به بخت بد خود لعنت می‌فرستاد که برای رسیدن به محبوبش، چرا باید منتظر عروسی گل‌نگار بماند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
غروب بود هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت که گله از چرا به قاش برگشت. شروان مقابل چادرش ایستاده بود که متوجه شد ایلدیریم به همراه گله است. از همان‌جا دستش را بلند کرد و با صدای بلندی ایلدیریم را صدا کرد. ایلدیریم وقتی متوجه صدا کردن شروان شد دستش را برای او بلند کرد و وقتی گله را به کمک پدرش تماماً در قاش قرار دادند، به نزد شروان شتافت. ایلدیریم هنوز به شروان نرسیده بود که شروان پرسید:
- ایلدیریم! تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه همراه لطفعلی نبودی؟
پسر ساعدش را برای پاک کردن عرق‌هایش روی پیشانی‌اش کشید و گفت:
- دیروز عصر که رسیدیم نزدیک روستا، وایسادیم به حیوونا آب بدیم، لطفعلی رفت عمارت علیقلی گفت بمونم بعد خودش خبرم کنه، من موندم کنار آب، اما شب شد نیومد، شبم موندم اما صبحم نیومد دنبالم، من که عمارت علیقلی رو بلد نبودم حیوونا رو برداشتم بردم کوه پیش آقام.
شروان با کلافگی گفت:
- پس لطفعلی چی شد؟
- نمی‌دونم پیش من که نیومد.
شروان مشوش شد دستش را تکان داد.
- خیلی خب تو برو‌ استراحت کن.
آغجه‌گول که متوجه تشویش همسرش شد خود را به او‌ رساند.
- چی شده شروان؟
- لطفعلی پیشکش نبرده برای علیقلی و ایلدیریم بدون لطفعلی برگشته، حکماً مسئله‌ای برای لطفعلی پیش اومده، باید برم‌ خونه‌ی علیقلی ببینم این پسر کجا مونده.
شروان به طرف اسبش رفت که صدای سلام بلند کسی نظرشان را جلب کرد.
شاه‌شرف و پسرش دومان بودند که به خانه برادر آمده بودند.
آغجه‌گول زودتر به استقبال مهمان رفت.
- سلام شاه‌شرف‌جان! خوش آمدی.
شاه‌شرف لبخندی به روی زن برادرش زد.
- سلام آغجه!
رو به شروان کرد.
- جایی می‌خوای بری؟
مهمان به خانه‌ی شروان آمده بود و بی‌احترامی بود که شروان به دنبال پسرش برود، با خود گفت چند دقیقه بعد از نشستن آنها راهی می‌شوم.
- حالا بعد میرم، بفرما خانه باجی!
گل‌نگار که با دیدن دومان انرژی گرفته بود، سریع فرشی را کنار اجاق پهن کرد تا مهمان‌ها بنشینند و بعد به داخل چادر رفت و برای آنها بالش‌هایی برای تکیه‌زدن آورد.
شاه‌شرف و دومان به همراه شروان بر فرش نشستند و آغجه برای اداره‌ی کار دخترها رفت. شروان مجدد خوش آمدی به خواهر گفت. شاه‌شرف لبخند به لب به برادر گفت:
- سرت سلامت قارداش! می‌دونم کار داشتی خواستی بری، اما لطف کردی و برای خاطر من موندی.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
شروان لبخندی زد.
- این چه حرفیه؟ کار همیشه هست، روشن کردی خونه‌ی منو.
- شاه‌شرف از بعد رفتن بولوت همیشه زیر سایه تو و شرخان بوده.
- تو خودت شیرزنی که تونستی بی‌شوهر از پس دختر و پسرت بربیای.
گل‌نگار سینی چای را برای پذیرایی آورد و در میان آنها گذاشت و تا رفتنش، شاه‌شرف قربان صدقه قد و بالای عروسش رفت و دومان به سختی خود را کنترل کرد تا سر بالا نیاورد و‌ گل‌نگار را نبیند. چرا که خوب نگاه‌های خصمانه دایی‌اش را روی خودش حس می‌کرد، او نخواست بهانه دست شروان بدهد. می‌دانست که حضورش به اندازه‌ی کافی در اینجا خشم او را برانگیخته، چرا که معنی نداشت پسر به خانه‌ی نامزدش قدم بگذارد، او‌ باید منتظر می‌ماند تا بزرگ‌ترها حرف‌های عروسی را بزنند و فقط در روز عروسی، عروسش را به حجله ببرد، اما امروز که شاه‌شرف می‌خواست به جای شوهر مرحومش همراه شرخان برای صحبت درمورد آینده دومان و گل‌نگار حرف بزند، شرخان در نزد خان بود و شاه‌شرف به اجبار پسرش را همراه خود کرد، گرچه حضور دومان هیچ‌ به مذاق شروان خوش نیامده بود، نگاهش روی دومان بود تا اگر لحظه‌ای سرش را بالا آورد و‌ نگاه به گل‌نگار انداخت سریع او را با تشر از اینجا بلند کند که البته دومان نیز تمام مدت چشم به گل‌های قالی دوخته بود.
شاه‌شرف یک فنجان چای را به همراه نعلبکی برداشت و مقابل خودش گذاشت.
- شروان‌جان! خودت خوب می‌دونی من و دومان برای چی اینجا اومدیم، دومان زیر چشم خودت بزرگ شده، بچه بود که بی‌پدر شد، اما‌ بی‌بزرگتر نموند، تو و شرخان نذاشتید این بچه‌ها به یتیمی بمونن، من همیشه ممنون‌دار شما هستم.
- اختیار داری خواهر، این بچه‌هات هرچی شدن از لیاقت خودت بوده، ما‌ کاری نکردیم.
- لطف داری به من، دومان غلام‌ خودته، سرحد بعد باشلق* گفتی عروسی رو بذاریم گرمسیر گفتم چشم، حالا اومدم بگم همه چیز مهیاست هم برای باشلق هم برای عروسی این دوتا، هر وقت اذن بدی، ما حاضریم.
- باجی! گل‌نگار عروس که نه، کنیز خودته، هر وقت خواستی بیا ببرش، اما بذار یه کم جا بیفتیم، چند روز دیگه با شرخان بیا روز و ساعت رو خوب کنیم.
تا شاه‌شرف خواست تشکر کند، صدای پارس سگ‌ها از پایین تپه بلند شد. همه احساس خطر کردند و شروان زودتر از جا بلند شد. در تاریکی بعد غروب چیزی مشخص نبود اما مطمئن بودند که سگ‌ها خطری را حس کرده‌اند. صدای تاخت اسب‌ها از دور به گوش رسید. کرم از چادرش که نزدیک قاش بود با پسرش چراغ بدست بیرون آمده بودند و‌ در جهت شیب پایین می‌رفتند، شروان چند قدم دنبال آن‌ها رفت و‌ صدا زد.
- آهای! کرم... چه خبره؟
کرم از همان‌جا برگشت و فریاد زد.
- آهای! چندتا سوار غریبه‌اند، از پای کوه دارن میان بالا!


*باشلق: باشلق یا شیربها، مبلغی وجه یا تعدادی دام است که در یک جلسه به همین نام تعیین شده و از طرف خانواده پسر به خانواده دختر داده می‌شود تا با آن جهیزیه تهیه شود سابقاً جایگزین مهریه بوده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
شروان از سواران احساس خطر کرد.
- آهای! تو و پسرت کنار قاش بمونید.
شروان منتظر جواب کرم نماند. به طرف چادر و افراد نگران برگشت. شاه‌شرف پرسید:
- چی شده؟
- چندتا سوار دارن میان، شاید غارتی باشن.
خودش همان‌طور که به طرف چادر می‌رفت گفت:
- آغجه! بیا این تفنگو بده.
ماه‌نگار هول زده از خواسته‌ی پدر به طرف چادر دوید. شاه‌شرف رو به دومان کرد.
- برو از چادر تفگتو بیار به خانه شرخان هم خبر بده، بگو سهراب رو‌ بفرستن خبر ببره چادر خان که غارتی اومده تا شرخان و‌ افرا هم بیان.
دومان سریع «چشم» گفت و دوید.
ماه‌نگار داخل چادر شد پدر را دید که سرکش را بالا داده و به دنبال تفنگ می‌گردد تا ماه‌نگار نگران «آقاجان» گفت، شروان سربلند کرد.
- پس کو این تفنگ؟
- نیست آقا‌جان!
شروان عصبی سرکش را رها‌ کرد و تشر زد.
- نیست؟
ماه‌نگار که از خشم‌ پدر لرزان شده بود گفت:
- دیشب لطفعلی اومد برد.
شروان لحظه‌ای بهت زد.
- مگه لطفعلی برگشت؟
ماه‌نگار از ترس و نگرانی فقط سر تکان داد. شروان وقتی برای فکر به عمل لطفعلی نداشت، چند سوار به روی‌ خانه‌ی او به تاخت می‌آمدند که احتمال می‌داد برای غارت گله و‌ خانه‌ زندگی او باشد. گرچه غارت معمولاً در میان کوچ رخ می‌داد و در ییلاق و قشلاق که طایفه دور هم‌ جمع بودند عجیب بود اما باز هم جز این دلیلی برای آمدن آن سوارها به ذهن شروان نمی‌آمد. برای مقابله با آنها تفنگ لازم داشت که نبود، اما برای دفاع از خانه زندگیش باید کاری می‌کرد از چادر بیرون آمد و چنگک بلندی که گاه برای جمع کردن علوفه و کاه برای گله از آن استفاده می‌کردند را از پشت چادر برداشت و به طرف پایین تپه به راه افتاد. شاه‌شرف با دیدن دستان خالی برادر رو به زنان ترسیده کرد.
- چرا هول کردید؟ هر تیزی دستون میاد بردارید، جلوی این غارتی‌ها در بیاین، برادرم تک مونده.
و خود شاخه بلند و کلفتی را که درون اجاق می‌سوخت را برداشت و با همان شعله‌ای که هیزم در سر داشت به دنبال برادر به راه افتاد تا شب تاریک را برایش روشن کند. برادر و‌ خواهر از چادرها فاصله گرفته بودند که سواران نزدیک شدند در تاریکی چیز زیادی مشخص نبود و شعله کم‌جان سر هیزم فقط اطراف آن دو را روشن می‌کرد.
شروان چنگک را مقابلش گرفت و «هی» بلندی کشید که اسب‌ها ترسیدند و به دنبالش فریاد زد تا سواران را نیز نگه دارد.
- آهای! جلوتر نیاین، که خونتون پای خودتونه.
صدای شیهه اسب‌ها که آمد شروان فهمید آن‌ها ایستاده‌اند. ماه‌نگار با سرعت آمد و چراغی را به دست عمه داد و برگشت. شروان فریاد زد.
- شما کی هستید که این وقت شب کشیدید روی خونه من؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
صدای ناشناسی گفت:
- بگو اسم و رسمت چیه؟
شاه‌شرف چراغ را بالاتر گرفت اما نتوانست چیزی از سوارها برای برادر مشخص کند. شروان بی‌توجه به سوال مرد غریبه گفت:
- اینجا چیزی گیر غارتی نمیاد، راهتونو بکشید و برگردید.
این بار صدای آشنایی گفت:
- شروان تویی؟ پس درست اومدیم.
شروان صدا را شناخت.
- علیقلی! کار کجا کشیده؟ غارتی سر من می‌کشی؟ ما که داریم قوم و خویش می‌شیم.
علیقلی با تندی جواب داد:
- چه قوم و خویشیتی مرد؟ اومدیم پی لطفعلی!
شروان ابرو در هم کرد و شاه‌شرف چراغ را همراه صورت برادر می‌چرخاند تا جلوی رویش را روشن کند.
- لطفعلی که اومد پیش تو.
- دروغ نباف! پسرتو قایم نکن تحویل بده!
شروان هم تند شد.
- درست حرف بزن! چرا پی پسر من قشون‌کشی کردی؟
صدای غریبه‌ی اول گفت:
- پسرت پسرمو کشته، اگه ندیش خودت و کل تیر و طایفه‌تو به خون می‌کشم.
شروان سرش را به طرف مردی که فقط هیبت اسبش را می‌دید و خودش در تاریکی پنهان بود چرخاند.
- مگه من می‌ذارم بیایی جلو... لطفعلی چیکار پسرت داشته که بزنه؟ حرفی بزن که به لطفعلی بخوره.
مرد عصبی جلوتر آمد و در شعاع نوری چراغ قرار گرفت. شروان توانست کلاه خانی او‌ را تشخیص دهد.
- مردک پاپتی! اون نطفه حرومت، پسرم و زنشو پای رودخونه زده.
- پسر من چه خصومتی با تو و‌ پسرت داشته؟ اصلاً از کجا معلوم کار لطفعلی باشه؟
- از اونجایی که زنش نمرده و گفته کی اونا رو‌ زده.
مرد هرچه بیشتر حرف میزد سؤالات ذهن شروان بیشتر میشد.
- پسرم آدمکش نیست، زن پسرت کیه که لطفعلی رو می‌شناسه؟
- زنش؟ گلرخ دختر علیقلی!
شروان تا حدودی ماجرا دستش آمد، رو به طرف علیقلی که هنوز در تاریکی بود کرد.
- علیقلی! این چیه می‌شنوم؟ تو که قول دخترتو به لطفعلی داده بودی؟
علیقلی پیش‌تر آمد و در روشنایی قرار گرفت.
- چه قولی؟ چه کشکی؟
- خونت نشستیم، گفتی برو مال‌دار شدی بیا دختر بدم.
- سنگ انداختم بره دیگه نیاد.
- خب می‌گفتی نه نمیدم که ما هم پی بدبختی خودمون بریم، این چه کاری بود کردی؟
مرد پسر مرده، عصبی تفنگش را سوی شروان کشید.
- خفه شید! وقت ندارم پی دعوای زرگری تلف کنین، من اومدم پی خون پسرم، بگو تولـه‌ای که پس انداختی کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
شروان از درون به خاطر کار لطفعلی درهم ریخت اما ظاهرش را حفظ کرد و رو به مرد محکم گفت:
- لطفعلی اینجا نیست، بود هم بهت نمی‌دادمش، اگر تفنگ کشیده به‌خاطر قولی بوده که علیقلی سر دخترش بهش داده، لطفعلی گلرخو ناموس خودش می‌دونسته که مردونگیش نذاشته پیش غیر ببینتش.
مرد گلنگدن تفنگ را کشید.
- حالا نشونت میدم مردونگی چیه؟ مردک چوپون!
شاه‌شرف از جان برادر احساس خطر کرده و بین برادر و سوار قرار گرفت با یک دست چراغ را بالا گرفت و با دست دیگر شاخه هیزم که سرش هنوز ذغال گداخته داشت.
- آهای دهاتی! عقب وایسا! فکر کردی شروان بی‌کـس و کاره روش تفنگ بکشی؟
مرد روی اسب، از خشم پلک‌هایش را فشرد.
- من نادرخان گل‌چشمه‌ایَم! زنیکه‌ی حراف!
شاه‌شرف فریاد زد.
- نادرخانی که باش! قشون کشیدی روی چادر بی‌دفاع اسمتو گذاشتی مرد؟ این رسم دزدها و‌ غارتگرهاس نه خان‌ها و بزرگ‌ها.
- نه... مردی کشتن پسر تازه داماد منه، برو کنار! من با زن جماعت دهن به دهن نمی‌شم.
شاه‌شرف تکان نخورد.
- نرم کنار می‌خوای بزنی؟ بزن دیگه! معطل نکن!
نادرخان تفنگش را عقب کشید.
- برادرت یه ذره غیرت نداره که پشت زن قایم شده؟ این پدر همون پسره، نامرد و ترسو!
تا شروان خواست چیزی بگوید، شاه‌شرف پیش از او گفت:
- زن ایلیاتی کم از مردش نداره، من مردی نمی‌بینم که برادرم‌ پا پیش بذاره خانِ گل‌چشمه‌ای.
نادرخان از حرف زن تندتر شد و دوباره تفنگش را طرف او کشید.
- زبونتو می‌برم‌ زنیکه‌ی گستاخ!
تا خواست ماشه را بچکاند یک شلیک هوایی همه را میخکوب کرد. نگاه‌ها به طرف صدا چرخید. دومان و اسفندیار پسر دوم شرخان از تاریکی به شعاع روشنایی پا گذاشتند. دومان تیر را زده و اسفندیار تفنگش را روی نادرخان نشانه گرفته بود. دومان که تیر دوم را در تفنگ می‌گذاشت فریاد زد:
- یک مو از سر مادرم کم بشه، مادرتو به عزات می‌نشونم خان!
صدای چرخیدن تفنگ‌های تفنگچی‌های خان به طرف دو جوان، تاریکی را شکافت. نادرخان پوزخندی زد.
- آدم‌کشی روال طایفه‌تونه؟
کمی‌ مکث کرد و گفت:
- بچه! تفنگچی‌های من بیشتره حریف ما نمی‌شید قاتلو تحویل ما‌ بدین.
دومان که اسلحه‌اش را دوباره مسلح کرده بود رو به خان گرفت.
- نشنیدی مگه؟ لطفعلی اینجا نیست، بدون اینقدر خوب می‌زنم که قبل از اینکه ما رو‌ بزنی تیر من سی*ن*ه خودتو بشکافه، تفنگچی بی‌خان هم به درد نمی‌خوره.
- فکر‌ کردی از یه الف بچه می‌ترسم‌ و از خون پسرم کوتاه میام؟
دومان فریاد زد.
- از کجا‌ معلوم حرفت راست باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
خان عصبی جهت تفنگش را از شاه‌شرف به طرف پسرش گرفت.
- وقتی مادرت نشست سر جنازه‌ت می‌فهمی راسته یا دروغه.
شروان که دید ممکن است خون ناحقی ریخته شود خود را بین خان و پسرها قرار داد. به این امید که زمان بخرد.
- نادرخان! من هم شوکه‌ام از کار لطفعلی، هر فتنه‌ای شده زیر سر علیقلی و دخترش بوده، لطفعلی رو از دیروز که خواست بره خونه‌ی علیقلی دیگه ندیدمش، اینجا نیست، برو پی‌اش جای دیگه بگرد.
نادرخان پوزخندی زد.
- فکر کردی پسرتو بفرستی کوه و من هم همین‌طوری با حرفت بیفتم دنبالش و وقتی هم پیداش نکردم خسته شم برگردم؟ حالا که لطفعلی نیست پدر و طایفه‌اش که هست، شما رو که به خون کشیدم لطفعلی هم خودشو نشون میده.
دومان فریاد زد:
- یک‌قدم پیش بیای خودم خونتو ریختم.
نادرخان فریاد کشید:
- اول این چموشو بزنید.
پیش از آنکه کسی کاری کند شروان دو دستش را بالا گرفت و فریاد زد.
- آروم باشید!
افسار اسب نادرخان را گرفت و ادامه داد:
- اگر به واقع پسرم پسرتو زده، من حاضرم تقاصشو‌ از من بگیری، من پدرشم‌ و‌ پای گناهش وایسادم، تفنگتو بذار روی سی*ن*ه‌ی من و جای پسرم خون منو بریز! ولی به ک.س و کارم کاری نداشته باش، سربلند برگرد دهات خودت و بگو تقاص خون پسرمو گرفتم، تو کاری به اهل و عیال من نداشته باش، من هم میگم خواهرزاده‌ و برادرزاده‌م دخالت نکنن تا تقاص پسرتو از من بگیری.
قلب شاه‌شرف از غصه‌ی حرف برادر مچاله شد. هم‌چون دومان و اسفندیار، مضطرب نگاهش را به نادر‌خان دوخت که چه می‌گوید؟ اگر تیرش را به سی*ن*ه‌ی شروان می‌کاشت آن دو به اعتبار حرفش نمی‌توانستند جوابی بدهند.
نادرخان نوک لوله‌ی تفنگ را روی سی*ن*ه شروان گذاشت.
- فکر کردی تقاص خون یه خان‌زاده یه چوپونه؟ نه! من هم خودتو می‌کشم، هم اون پسر ناخلفتو، هم همه‌ی مردای خونواده‌تو که زناتون تا عمر دارن بشینن به عزا و گریه زاری.
شروان که فهمید این مرد جز به خون و خونریزی راضی نیست، غرورش را نادیده گرفت تا خون بیشتری ریخته نشود.
- نادرخان! من التماست می‌کنم از خون خونواده‌م بگذر، خودم حاضر شدم خونمو بریزی، چرا می‌خوای جنگ راه بندازی و خون بی‌گناه بریزی؟ من که پدر لطفعلی‌ام گناهکارم! به بقیه چی؟ از من تقاص بگیر نه از بقیه.
نادرخان به یک خون بی‌ارزش رعیت قانع نبود. او باید این مرد روبه‌رویش را با آن پسران چموش یک‌جا از بین می‌برد تا زن گستاخ روبه‌رویش را به خاک عزا بنشاند.
- گناه خون پسرم گردن تو و همه‌ی طایفه‌ته، تو رو‌ که می‌زنم این ‌سگ‌ها رو هم می‌زنم، پسر کره‌خرتو هم‌ پیدا می‌کنم دست و‌ پاشو می‌زنم تا گل‌چشمه خِرکشش می‌کنم و سر قبر پسرم سرشو گوش تا گوش می‌برم تا خونش آبی بشه به داغ جگر مادرش.
شروان عصبی غرید:
- خان! یه خون دادی یه خون بگیر!
خان با لگدی شروان را به زمین زد.
- خونی که من دادم خون یه خان‌زاده بود نه یه رعیت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین