- Jun
- 1,895
- 34,497
- مدالها
- 3
آن شبها آنقدر خسته بود که حتی شامی را که مادر یا خواهرانش برایش میآوردند با اینکه روز را با چاشت مختصری گذرانده و به شدت گرسنه بود، نخورده خوابش میگرفت، شب را با رویای وصال گلرخ میگذراند و صبح فقط با یاد او انرژی یک روز سخت دیگر را مییافت. چه شبها که نخوابیده برای کشیک و حفاظت گله از دزدان باید بیدار میشد و چه روزها که باید مدام نگران حملهی گرگها همهجا را زیر نظر میگرفت. حتی یک بار ساعدش در حملهی گرگها زخمی شد و باز هم پدرش جز برای مداوا و بستن زخمش اجازهی ورود و ماندن در چادر را به او نداد و همین که زخمش را بستند، او را دوباره به کنار گله فرستاد. لطفعلی به این فکر کرد که یک سال تمام نه شب خواب داشت و نه روز قرار و همهی ساعاتش به سختی و مشقت گذشت آن هم فقط بهخاطر دختری که اکنون با وقاحت به مرد دیگری غیر او میخندید و روی خوش نشان میداد. هرچه بیشتر میگذشت لطفعلی از دست خودش که فریب او را خورده بود بیشتر حرص میخورد و از گلرخ نفرت مییافت. میدانست که این آتش نفرت را فقط خون او خاموش میکند و به بخت خود لعنت میفرستاد که وجود آن دو تفنگچی مانع انجام خواستهاش گشتهبود. گرچه آنقدرها هم که گمان میکرد اقبال از او روی برنگردانده بود؛ زیرا همین که گلرخ چیزی را در گوش مردجوان گفت، خانزاده نیمخیز شد و با بلند کردن دستش یکی از تفنگچیها را صدا زد یکی از دو مرد دورتر نشسته بلند شد و به نزد پسر آمد. لحظاتی به فرمان خانزاده گوش داد و به نزد رفیقش برگشت و بعد هر دو بساطشان را جمع کرده، سوار بر اسبهایشان از دو نامزد دور شدند، گویا آن دو قصد خلوت کردن داشتند. وقتی تفنگچیها بهطورکامل دور شدند و لطفعلی خیالش از دور شدن تفنگچیها آسودهشد، نگاه از مسیر رفتهی آنها گرفت و به طرف گلرخ و نامزدش کشید. پسر دستانش را از پشت گردن دختر رد کرده و گلرخ کاملاً در آغوشش قرارگرفته و در حال باز کردن چارقد از سر بود. دست پسر از بناگوش دختر داخل موهایش شد و نوازشش کرد. خون به یکباره به صورت لطفعلی دوید و خشمش فوران یافت، دیگر اتلاف وقت جایز نبود. آن مردک دست به گیسهای دختری میبرد که مال او بود. تا لطفعلی برخاست و از میان بیشه رخ نمود، پسر برای بوسیدن یارش رفتهبود.
لطفعلی که دیگر توان کنترل خود را از دست دادهبود اولین تیر را به قلیان شاهنشان روبهروی آن دونفر زد و قلیان متلاشی شد. صدای تیر هر دو معشوق را از جا پراند و از عوالم خارج کرد. اما لطفعلی آنقدر فرصت یافت که با سرعت فشنگ دوم را جا انداخت و دوباره نشانه گرفت. گلرخ با سرعت چارقد پایین افتادهاش را بر سر کشید. پسرجوان نیمخیز شد و فریاد کشید.
- یابو! تو دیگه کی هستی؟
لطفعلی رو به گلرخ که ترسیده، به عقب خزیده و میلرزید کرد.
- گلرخ! بهش بگو من کی هستم.
پسر نگاه سوالیاش را به طرف گلرخ انداخت، زبان دخترک قفل شده و فقط ترسیده به چشمان خشمگین پسرجوان نگاه کرد. خانزاده سکوت را تحمل نکرد و تشر زد.
- گلرخ! بگو این الاغ کیه؟
لطفعلی که دیگر توان کنترل خود را از دست دادهبود اولین تیر را به قلیان شاهنشان روبهروی آن دونفر زد و قلیان متلاشی شد. صدای تیر هر دو معشوق را از جا پراند و از عوالم خارج کرد. اما لطفعلی آنقدر فرصت یافت که با سرعت فشنگ دوم را جا انداخت و دوباره نشانه گرفت. گلرخ با سرعت چارقد پایین افتادهاش را بر سر کشید. پسرجوان نیمخیز شد و فریاد کشید.
- یابو! تو دیگه کی هستی؟
لطفعلی رو به گلرخ که ترسیده، به عقب خزیده و میلرزید کرد.
- گلرخ! بهش بگو من کی هستم.
پسر نگاه سوالیاش را به طرف گلرخ انداخت، زبان دخترک قفل شده و فقط ترسیده به چشمان خشمگین پسرجوان نگاه کرد. خانزاده سکوت را تحمل نکرد و تشر زد.
- گلرخ! بگو این الاغ کیه؟
آخرین ویرایش: