- Jun
- 1,895
- 34,498
- مدالها
- 3
نادرخان با خشمی که از چشمانش بیرون میریخت منتظر ادامهی حرف خان جوان ماند. خان رو به شروان کرد.
- شروان! برای تقاص کار پسرت آمادهای؟
شروان سریع نزدیک شد و روی دو زانو نشست.
- بله خان! امر کنید!
بعد دست روی شاهرگ گردنش زد و رو به نادرخان کرد.
- این گردنو میذارم جلوتون، با تیغ بزنیدش، فقط از خون پسرم بگذرید، اجاقمو کور نکنید، التماستون میکنم خان! منو جای پسرم قصاص کنید.
نادرخان با تبختر روی از مرد زار گرفت. صمصامخان گفت:
- شروان! نمیخوام خون تو تقاص کار پسرت بشه، با کل اموالت تقاصشو بده.
شروان بدون مکث رو به صمصامخان کرد.
- همین امروز هرچی دارم رو میدم، حتی اسباب و فرشهای خونهمو هم بار قاطر میکنم میدم ببرن، امر کنید من حاضرم!
شرخان و افراسیاب دلشکسته به مردی نگاه میکردند که حاضر بود به خاطر پسرش از هستی ساقط شود اما لطفعلی ناخلف خود را پنهان کرده بود. نادرخان عصبی غرید.
- فکر کردی سر خون پسرم اومدم معامله؟
صمصامخان گفت:
- معامله نیست خان! تقاص خون پسرته، بعد از خان بزرگترین گلهی این طایفه مال شروانه.
- جای پسر از دست رفتهی من نیست.
صمصامخان چند لحظه مکث کرد. نادرخان به دارایی شروان راضی نمیشد، باید راه باقیمانده را هم امتحان میکرد.
- پس جای پسر از دستدادهت، پسرانی رو جایگزین کن.
نادرخان با ابروهایی که درهمپیچ خورده بودند به دهان خان جوان نگاه کرد تا پی به منظورش برد. شروان و شرخان و افراسیاب هم چشم به دهان خان داشتند.
صمصامخان با همان خونسردی سابق گفت:
- خونبس ببر!
با این حرف بند دل دو برادر و افراسیاب با هم کنده شد. صمصامخان ادامه داد:
- شروان به جای پسر از دست دادت به خودت، پسرات یا هر کدوم از ک.س و کارهات که خواستی دختری میده تا به جای اونی که از دست دادی براتون پسر بیاره، بیمنت و بیچشمداشت.
قلب شروان از شنیدن این حکم خان چند تکه شد، اما توان اعتراضی نداشت؛ چرا که حرف خون پسرش در میان بود و باید از میان دختر و پسرش یکی را انتخاب میکرد و چه بد که ترازوی پدری به سمت پسر سنگینی میکرد. در دل افراسیاب هم آتشی روشن شد و از خدا خواست نادرخان نپذیرد، که اگر کار به جدال میکشید خود اولین تیر را در سی*ن*هی همین خان خالی میکرد. دلدار او تنها دختر در خانه ماندهی شروان بود و نباید سر او معامله میکردند.
- شروان! برای تقاص کار پسرت آمادهای؟
شروان سریع نزدیک شد و روی دو زانو نشست.
- بله خان! امر کنید!
بعد دست روی شاهرگ گردنش زد و رو به نادرخان کرد.
- این گردنو میذارم جلوتون، با تیغ بزنیدش، فقط از خون پسرم بگذرید، اجاقمو کور نکنید، التماستون میکنم خان! منو جای پسرم قصاص کنید.
نادرخان با تبختر روی از مرد زار گرفت. صمصامخان گفت:
- شروان! نمیخوام خون تو تقاص کار پسرت بشه، با کل اموالت تقاصشو بده.
شروان بدون مکث رو به صمصامخان کرد.
- همین امروز هرچی دارم رو میدم، حتی اسباب و فرشهای خونهمو هم بار قاطر میکنم میدم ببرن، امر کنید من حاضرم!
شرخان و افراسیاب دلشکسته به مردی نگاه میکردند که حاضر بود به خاطر پسرش از هستی ساقط شود اما لطفعلی ناخلف خود را پنهان کرده بود. نادرخان عصبی غرید.
- فکر کردی سر خون پسرم اومدم معامله؟
صمصامخان گفت:
- معامله نیست خان! تقاص خون پسرته، بعد از خان بزرگترین گلهی این طایفه مال شروانه.
- جای پسر از دست رفتهی من نیست.
صمصامخان چند لحظه مکث کرد. نادرخان به دارایی شروان راضی نمیشد، باید راه باقیمانده را هم امتحان میکرد.
- پس جای پسر از دستدادهت، پسرانی رو جایگزین کن.
نادرخان با ابروهایی که درهمپیچ خورده بودند به دهان خان جوان نگاه کرد تا پی به منظورش برد. شروان و شرخان و افراسیاب هم چشم به دهان خان داشتند.
صمصامخان با همان خونسردی سابق گفت:
- خونبس ببر!
با این حرف بند دل دو برادر و افراسیاب با هم کنده شد. صمصامخان ادامه داد:
- شروان به جای پسر از دست دادت به خودت، پسرات یا هر کدوم از ک.س و کارهات که خواستی دختری میده تا به جای اونی که از دست دادی براتون پسر بیاره، بیمنت و بیچشمداشت.
قلب شروان از شنیدن این حکم خان چند تکه شد، اما توان اعتراضی نداشت؛ چرا که حرف خون پسرش در میان بود و باید از میان دختر و پسرش یکی را انتخاب میکرد و چه بد که ترازوی پدری به سمت پسر سنگینی میکرد. در دل افراسیاب هم آتشی روشن شد و از خدا خواست نادرخان نپذیرد، که اگر کار به جدال میکشید خود اولین تیر را در سی*ن*هی همین خان خالی میکرد. دلدار او تنها دختر در خانه ماندهی شروان بود و نباید سر او معامله میکردند.
آخرین ویرایش: