جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,954 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
نادرخان با خشمی که از چشمانش بیرون می‌ریخت منتظر ادامه‌ی حرف خان جوان ماند. خان رو به شروان کرد.
- شروان! برای تقاص کار پسرت آماده‌ای؟
شروان سریع نزدیک شد و روی دو زانو نشست.
- بله خان! امر کنید!
بعد دست روی شاهرگ گردنش زد و رو به نادرخان کرد.
- این گردنو می‌ذارم جلوتون، با تیغ بزنیدش، فقط از خون پسرم بگذرید، اجاقمو کور نکنید، التماستون می‌کنم خان! منو جای پسرم قصاص کنید.
نادرخان با تبختر روی از مرد زار گرفت. صمصام‌خان گفت:
- شروان! نمی‌خوام خون تو تقاص کار پسرت بشه، با کل اموالت تقاصشو بده.
شروان بدون مکث رو به صمصام‌خان کرد.
- همین امروز هرچی دارم رو میدم، حتی اسباب و فرش‌های خونه‌مو هم بار قاطر می‌کنم میدم ببرن، امر کنید من حاضرم!
شرخان و افراسیاب دل‌شکسته به مردی نگاه می‌کردند که حاضر بود به خاطر پسرش از هستی ساقط شود اما لطفعلی ناخلف خود را پنهان کرده بود. نادرخان عصبی غرید.
- فکر کردی سر خون پسرم اومدم معامله؟
صمصام‌خان گفت:
- معامله نیست خان! تقاص خون پسرته، بعد از خان بزرگ‌ترین گله‌ی این طایفه مال شروانه.
- جای پسر از دست رفته‌ی من نیست.
صمصام‌خان چند لحظه مکث کرد. نادرخان به دارایی شروان راضی نمی‌شد، باید راه باقی‌مانده را هم امتحان می‌کرد.
- پس جای پسر از دست‌داده‌ت، پسرانی رو‌ جایگزین کن.
نادرخان با ابروهایی که درهم‌پیچ خورده بودند به دهان خان جوان نگاه کرد تا پی به منظورش برد. شروان و‌ شرخان و افراسیاب هم چشم به دهان خان داشتند.
صمصام‌خان با همان خونسردی سابق گفت:
- خون‌بس ببر!
با این حرف بند دل دو برادر و افراسیاب با هم کنده شد. صمصام‌خان ادامه داد:
- شروان به جای پسر از دست دادت به خودت، پسرات یا هر کدوم از ک.س و‌ کارهات که خواستی دختری میده تا به جای اونی که از دست دادی براتون پسر بیاره، بی‌منت و بی‌چشم‌داشت.
قلب شروان از شنیدن این حکم خان چند تکه شد، اما توان اعتراضی نداشت؛ چرا که حرف خون پسرش در میان بود و باید از میان دختر و‌ پسرش یکی‌ را انتخاب می‌کرد و چه بد که ترازوی پدری به سمت پسر سنگینی می‌کرد. در دل افراسیاب هم آتشی روشن شد و از خدا خواست نادرخان نپذیرد، که اگر کار به جدال می‌کشید خود اولین تیر را در سی*ن*ه‌ی همین خان خالی می‌کرد. دلدار او‌ تنها دختر در خانه مانده‌ی شروان بود و نباید سر او معامله می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
افراسیاب با قلبی که داشت از سی*ن*ه بیرون می‌جهید به دهان نادرخان متفکر چشم دوخت. شرخان با دیدن خشم پسر به او‌ نزدیک شد تا اگر خواست عملی انجام‌ دهد زود مانعش شود. نادرخان در فکر پیشنهاد شنیده شده بود. می‌دانست توان مقابله با صمصام‌خان را ندارد، اما باید به طریقی آتش دل همسرش را هم‌ می‌خواباند. اکنون که دستش به لطفعلی نمی‌رسید، بد نبود یکی از نزدیکانش را به گرویی ببرد، تا آتش دلش را با نشان دادن نفرت و کینه به او‌ آرام کند. همین جرم که خواهر قاتل پسرش بود برای یک عمر تقاص کردنش کافی بود. صمصام‌‌خان خرسند از سکوت نادرخان به او چشم دوخته بود. شروان سر به زیر به بخت و اقبال خود و دخترش نفرین می‌کرد. افراسیاب در دل التماس می‌کرد نادرخان نپذیرد و‌ شرخان با غم برادر و پسر فکر می‌کرد ته این ماجرا به کجا ختم می‌شود؟
نادرخان سر بلند کرد.
- صمصام‌خان! اگه احترام تو نبود قبول نمی‌کردم، اما قبول! خون‌بس رو می‌پذیرم.
با این حرف تمام امید افراسیاب به فنا رفت. خان جوان لبخندی به پهنای صورت زد.
- لطف کردی نادرخان! بگم کاغذشو برای خودت بنویسن یا کـس دیگه.
افراسیاب خواست اعتراض کند. شرخان مچ دستش را گرفت و کنار گوشش «هیس» گفت. پسر نگاهی به پدرش کرد. شرخان آرام گفت:
- وقتی خان و‌ شروان راضین، تو حقی برای حرف زدن نداری.
افراسیاب ناامید عقب نشست. او نه حریف خان میشد نه عمویش.
نادرخان در این بین به پسر بزرگش نوروزخان فکر می‌کرد که گرچه پسر بزرگش بود اما به خاطر مشکلاتی که داشت کسی به او زن نمی‌داد. با خود گفت این‌گونه مشکل نوروز را هم با این ازدواج حل می‌کند پس گفت:
- کاغذشو‌ بنویسید به اسم پسرم نوروز.
صمصام‌خان که به همراهش میرزابنویسی را هم برای مکتوب کردن قراردادشان آورده بود، با اشاره دست او را به داخل چادر فراخواند. میرزای جوان با جعبه‌ی چوبی‌اش در زیر بغل، نزد هر دو خان روی زمین نشست و ابزار نوشتنش را به راه انداخت. صمصام‌خان رو به شروان کرد.
- شنیدم دختر کوچیکت خواهان نداره.
بندبند وجود افراسیاب گسسته شد و بر خود لعنت کرد که چرا پیش از این، حرف ما‌ه‌نگار را پیش نکشیده بود. شروان سرافکنده و زار جواب داد:
- بله خان!
- اسمش چیه؟ بگو توی کاغذ بنویسن.
جان شروان به لبش رسید تا لفظ «ماه‌نگار» روی زبانش چرخید. صمصام‌خان رو‌ به کاتب کرد.
- کاغذ وصلت ماه‌نگار دختر شروان رو‌ بنویس‌ برای نوروز پسر نادرخان تا این غائله ختم به خیر بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
افراسیاب که دیگر تحمل حضور در آنجا را نداشت به قصد خروج از چادر برگشت. صمصام‌خان متوجه شد و عتاب زد:
- کجا افرا؟
افراسیاب درجا میخکوب شد. بغض تمام گلویش را گرفته بود، اما جواب خان را باید می‌داد.
- میرم بیرون خان!
- جای دوری نرو! بمون کارت دارم.
به زور «چشم خان» گفت، از چادر بیرون رفت و‌ با فاصله، پشت به همه ایستاد. آنقدر قلبش درد گرفته بود که دوست داشت چون زنان به اشک بنشیند و زار بزند. باورش نمی‌شد جلوی چشمانش دلبرکش را پیشکش کـس دیگری کرده بودند و او نتوانسته بود حرفی بزند. اصلاً مگر می‌توانست مقابل حکم خان نه بیاورد؟ زمانی که حتی پدر ماه‌نگار هم راضی بود، او چه کاره‌ی ماه‌جان بود که اعتراض کند؟ تنها یک دلداده که کسی حتی از دلدادگی‌اش خبر هم نداشت. چهارستون بدنش از خشم به لرزه درآمده بود. چرا او و دلبرک زیبایش باید تقاص کار لطفعلی و دلدادگی بی‌جایش را می‌دادند؟ چرا خان نگذاشت نادرخان و تفنگچی‌هایش را یک جا از دم تیر بگذراند؟ دستش را بر قبضه‌ی تفنگ محکم کرد، چقدر خواهان نشاندن تیری بر سی*ن*ه‌ی نادرخان بود تا دیگر کسی دلبرکش را به یغما نبرد، اما صد حیف که ممکن نبود. انگشت‌هایش از شدت فشاری که بر تفنگ وارد می‌کردند سفید شده بود. دست دیگرش را روی سی*ن*ه‌ی سوخته‌اش گذاشت و به پیراهنش چنگ زد. چشمانش را با درد بهم فشرد. آوای سوزناک «ماه‌جان» از میان لب‌هایش بیرون زد و اشکی از گوشه‌ی چشمش راهی گونه‌اش شد.
با خروج افراسیاب، صمصام‌خان ظرف انجیری را که ره‌آورد ییلاق بود و در این موقع سال جز در چادر خان جایی پیدا نمی‌شد را پیش نادرخان نهاد.
- بهتون قول میدم بگم لطفعلی رو پیدا کنن و تا روز اجرای این قرار به آخور ببندند.
نادرخان سری تکان داد.
- بعد از چهلم‌ پسرم برمی‌گردم برای بردن خون‌بس، ملا هم‌ میارم برای عقد.
- این دختر همین الان هم مال شماست، هر وقت اراده کردید می‌تونید ببرید.
نادرخان انجیری را برداشت و درحالی که به آن نگاه می‌کرد گفت:
- به وقتش برمی‌گردم.
- پس یک‌ امشب رو‌ مهمان صمصام‌خان باشید در یورد خانی.
نادرخان انجیر را دهان گذاشت و لبخند زد.
- بدم نمیاد یک شب رو‌ مهمون جانشین خلف ضرغام‌خان باشم.
صمصام‌خان هم لبخندی روی لب آورد. کار نوشتن میرزابنویس که تمام شد، دو نسخه قرارداد را تحویل صمصام‌خان داد که هر دو‌ خان زیر آن‌ها مهر زده و شروان و‌ شرخان انگشت زدند. آن‌ها طی دو برگه‌ی کاغذ ماه‌نگار‌ را نصیب نوروز پسر نادرخان کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
بعد از پایان مذاکرات صمصام‌خان، نادرخان را به همراه چند نفر قرق به سوی یورد خانی فرستاد و خود به طرف افرا که دورتر ایستاده بود رفت.
با خروج خان‌ها از چادر، شرخان زیر بغل برادر را گرفت تا او‌ را از روی زمین بلند کند.
- بلند شو برادر! دیگه تموم شد.
شروان زار و‌ نزار بدون اینکه تلاشی برای ایستادن کند، گفت
- شرخان! دیدی چی به سرم اومد؟ پاره‌ی تنمو باید بدم دست اون اشرار.
- کاریه که شده بهتر از این بود که خون لطفعلی رو بریزن، بلند شو باید به اوبا خبر ببریم.
شروان دستش را روی پایش زد.
- برم چی بگم؟ بگم دخترمو دادم تا پسرمو‌ پس بگیرم؟
شرخان کلافه شد.
- چه می‌کردی پس؟ لطفعلی اجاقته، باید نگهش می‌داشتی.
شروان به اجبار برادر بلند شد تا به همراه هم به طرف چادرها راه بیفتند.
خان به افراسیاب نرسیده تشر زد.
- کجا گذاشتی رفتی افرا؟
افرا سراسیمه اشک‌هایش را پاک‌ کرد و‌ برگشت.
- ببخشید خان! خسته شدم، نتونستم بمونم.
صمصام‌خان دلخور از رفتار پسرجوان گفت:
- تو‌ که اینقدر سرخود نبودی که بی‌اذن من ترک‌ خدمت کنی؟
افراسیاب بیشتر سر به زیر شد.
- شرمنده‌ خان... !
خان نفس درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. آفتاب باعث چین خوردن ابرویش شده بود.
- چون تویی گستاخی امروزتو ندید می‌گیرم.
مکث کرد و ادامه داد:
- گفتی خبر داری لطفعلی کجاست؟
سر تکان داد:
- بله خان!
- گوش کن! همین الان برو پیداش کن، اول‌ تا جایی که می‌خوره بزنش، بعد افسار بنداز گردنش بیارش تا چادر من... فهمیدی؟
- بله خان!
- پس زود باش برو!
افراسیاب تند به طرف اسبش گام برداشت. برای از دست دادن ماه‌نگار به خان که نمی‌توانست چیزی بگوید، اما می‌توانست سوز دلش را روی سر لطفعلی خالی کند. او‌ مسبب اصلی بدبختی او و ماه‌نگار بود. به اسبش که رسید با خشم و غیظی که از لطفعلی داشت به یک حرکت روی زین اسب پرید و با ضربه‌ای که با داخل پا به پهلوی اسب زد، هی کرد و حیوان را به تاخت واداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
مارال و ماه‌نگار کمی دورتر از چادر شاهد به تاخت رفتن افراسیاب از مسیری بودند که به پایین کوه ختم میشد.
- ماه‌جان! فکر می‌کنی افرا کجا با این عجله رفت؟
- نمی‌دونم! حکماً پی کاری این‌طور با شتاب رفته.
هر دو درحالی نگاه از گرد به هوا خواسته از تاخت افراسیاب گرفتند که شدیداً در فکر بودند. حتماً امر مهمی پیشامد کرده که افراسیاب چنین به تاخت روانه شده بود. ماه‌نگار یک بغل هیزم از کپه‌ی هیزم‌ها برداشت تا غذای ظهر را مهیا کند اما نگاه نگرانش به طرف چادر بود. جایی که باغداگول با قد خمیده در آستانه ورودی چادر تکیه زده به عصای بزرگش ایستاده، به سختی سرش را بالا کرده و نگاه به مسیری دوخته بود که به سوی رودخانه می‌رفت. پیرزن ناامید از خبری از پسرانش به داخل چادر برگشت. آغجه‌گول در گوشه‌ای از چادر نشسته، دست بر پا کوبان شیون سر داده و منقطع نام لطفعلی را می‌برد. ترلان و شاه‌شرف دو سویش نشسته و با دلداری دادن قصد آرام کردن او را داشتند، اما ذره‌ای از شیون زن کم نمی‌شد. پیرزن نزدیک او که رسید تشر زد:
- خودتو جمع کن زن!
نگاه گریان زن روی مادرشوهرش نشست.
- بی‌بی‌جان! چطور آروم باشم؟ می‌خوان خون لطفعلی رو بریزن، امیدمو ناامید کنن، اجاق شروانو کور کنن.
پیرزن دستش را توبیخ‌گر مقابل عروسش گرفت.
- اون روز که باید جلوی پسرتو می‌گرفتی دختر از دهات نخواد، نگرفتی، حالا نشستن به عجز و التماس دردی رو دوا می‌کنه؟ اون روز که اومدم به شروان گفتم بزن توی گوش پسرت بشینه سرجاش و برو به اختیار خودت درنا رو براش بگیر، همین تو گفتی دل تک پسرم رفته گناه داره جلوی دلش وایسیم، حالا بکش! فکر می‌کردی پیر و خرفت شدم نمی‌فهمم، حالا ببین تو و پسرت چه بلایی سرمون آوردید؟
زاری زن شدیدتر شد
- نمی‌دونستم بی‌بی‌جان! نمی‌دونستم!
پیرزن مهلت زاری بیشتر نداد.
- حالا هم کم زیره‌تو بچلون* پاشو دختراتو جمع و جور کن، پسرای من نمی‌ذارن خون پسرت ریخته بشه، خان هم پشتیبانه.
در همین حین سهراب نوجوان که برای خبر گرفتن تا جایی که میشد به محل مذاکرات نزدیک شده و متوجه آمدن پدر و عمویش سوی چادرها شده بود، دوان‌دوان درحالی‌ که فریاد می‌زد «آقام و عمو اومدن» خود را به چادرها رساند. از فریاد او همه از آمدن قریب‌الوقوع مردانشان باخبر شدند. بزرگ‌ترها از چادر اصلی بیرون آمده، نگار و گل‌نگار از چادر کوچک، مارال و ماه‌نگار از کنار اجاق، و دومان و اسفندیار هم که پشت چادر روی تخته‌سنگی نشسته و باهم حرف می‌زدند، همگی در کنار چادر اصلی جمع شده و منتظر چشم به مسیری دوختند که دو مرد با احوالات ناخوش درحالی که افسار اسب‌هایشان را به دست گرفته بودند به میان خاندان خود برگشتند. باغداگول حال زار پسرانش را دید و پرسید:
- حرف‌های خان‌ها تموم شد؟
شرخان سری تکان داد و گفت:
- بله آنا!
شروان درحالی که کلاهش را از سر برمی‌داشت روی کنده‌ای که کنار ورودی چادر بود نشست، سربه‌زیر و آرام گفت:
- توافق کردن!
دل در دل هیچ‌کدام از حاضرین نبود تا بفهمند دو خان روی چه چیزی توافق کرده‌اند، سوالشان را پیرزن پرسید:
- سر چی؟


*زیره چلاندن: استعاره از اشک ریختن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
شروان نتوانست زبان باز کند، دست آزادش را به پیشانی زد و شانه‌هایش لرزید‌. بند دل همگی پاره شد. خان‌ها سر چه چیزی توافق کرده بودند که مردی چون شروان را از هم گسسته بود؟ همه‌ی نگاه‌ها به سمت شرخان چرخید. شرخان کلاهش را برداشت با کلافگی دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید و دوباره کلاه را بر سرش گذاشت.
- سر خون‌بس توافق کردن.
همین کلمه‌ی «خون‌بس» کافی بود تا آه همگی بالا رفته و آغجه‌گول دوباره شیون سر دهد. گل‌نگار و دومان نگاه نگران خود را به هم دوختند؛ یعنی سرنوشت می‌خواست آن دو را در آستانه‌ی وصال از هم جدا کند؟ شاه‌شرف سوال آن‌ها را با نگرانی پرسید:
- برادر! سر گل‌جان؟
شروان بلند شد و داخل چادر رفت. شرخان نگاه حسرت‌بارش را به دختری که می‌توانست عروس پسرش شده و اکنون دورتر از آن‌ها کنار دخترش ایستاده بود دوخت.
- کاغذ ماه‌جان رو نوشتن برای پسر نادرخان!
همه‌ی نگاه‌ها به طرف دختر نوجوان برگشت. ماه‌نگار لحظه‌ای قلبش از حرکت ایستاد. بهت ‌زده به عمویش چشم دوخت و وقتی مغزش هضم کرد چه شده؟ چشمانش پر شد. عقب‌عقب رفت. دو دستش را روی دهانش گذاشت. باورش نمی‌شد یک شبه تمام آرزوهایش دود شده و قرعه‌ی شوم خون‌بس به نام او‌ خورده باشد. روی از بقیه که در غم و ناباوری کم از او نداشتند، گرفت و پا تند کرد. به کدام سو؟ معلوم نبود. مارال صدایش کرد اما او فقط سرعتش را بیشتر کرد و با دستانی که روی دهانش می‌فشرد زار زد و دورتر از همه، جایی کنار قاش خالی از گله، پشت ردیف‌های سنگ‌چینی که آخور گله بود، تکیه زده به آن روی زمین نشست. بخت بد خود را نفرین کرده و درحالی که محکم روی زانوهایش میزد با صدای بلندی گریه سر داد.
دیگر می‌دانست چرا افراسیاب با آن سرعت می‌تاخت و دور میشد، او می‌رفت تا ماهش را از خاطر ببرد، چرا که دیگر جیران او‌ ناموس دیگری شده بود. دستانش از مشت کوبیدن به زانوهایش درد گرفت، چشمانش را به سر دو زانوی خم شده‌اش چسباند و گریه‌های بلندش را رها کرد. صورت جذاب پسرعمویش را آنجا که او را «جیران» خطاب می‌کرد و برایش آواز می‌خواند، خنده‌های مردانه‌اش را با آن «ماه» خواندنش که به دنبالش از آینده و آرزوهایش داستان‌ها می‌گفت را به یاد می‌آورد و بیشتر می‌سوخت. او‌ در فکر زندگی با افراسیابی بود که در شایستگی برتر از پسران طایفه بود و اکنون، در یک نصفه روز، باید همه‌ی مهر و محبت او را فراموش کرده و به مردی می‌اندیشید که حتی نامش را هم نمی‌دانست. نام افراسیاب سوزش دلش شده بود، در همان حالی که نشسته بود دستانش را به زمین رسانده خاک‌ را چنگ زده و بر سر ریخت و زیر لب «افرا» را تکرار کرد و بیشتر خود را سوزاند.
دستان گرمی روی سرش قرار گرفت. سر از زانوی غم برداشت. نگار بود که با چشمان سرخ کنارش نشسته و‌ مارال هم پشت سرش ایستاده بود. نگار با دستانش موهای زلف پریشان شده‌ی خواهر را از لبه‌ی چارقد زری داخل کرد و خاک‌های روی سرش را تکاند.
- فدای چشمات بشه نگار! پاشو بریم خونه، اینجا توی خاک و پشکل خوب نیست نشستی.
ماه‌نگار هق زد و به خواهرش که معلوم بود پیش از آمدن نزدش، گریه کرده چشم دوخت.
- نگار! چرا من؟
نگار لب‌هایش را به دندان گرفت تا اشک نریزد و بعد از لحظه‌ای گفت:
- تُف به این اقبال! ماه‌جانم! خان حکم کرده، به لطفعلی فکر کن! به آقاجان! دلت رضاس سر لطفعلی بلایی بیاد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
ماه‌نگار به تنها برادرش فکر کرد که چون جان دوستش داشت. به پدرش که از جان بیشتر دوستش داشت. حق با نگار بود، چطور می‌توانست مرگ برادر و خم شدن کمر پدر را ببیند؟
- نه به خدا نگارجان! راضی نیستم بلایی سر لطفعلی بیاد.
نگار بوسه‌ای بر پیشانی تب‌دار خواهر زد.
- هیچ‌کـس حال خوبی نداره، می‌دونم تقدیر بد کرده، اما پاشو‌ بریم، خوبیت نداره اینجا نشستی.
نگار همزمان با دست اشاره‌ای به مارال که هنوز از غم دل افراسیاب و ماه‌نگار اشک می‌ریخت، کرد که زیر بغل ماه‌نگار را گرفته و او را بلند کند. مارال پیش رفت و کمک کرد تا ماه‌نگار بلند شود. همین که به طرف چادرها به راه افتادند، ماه‌نگار پرسید:
- نگار! من باید زن اون بشم؟
نگار درحالی که دست از گردن خواهر رد می‌کرد و او‌ را به خود نزدیک می‌کرد با بغض گفت:
- ماه‌جان! جون لطفعلی بسته به این وصلته.
ماه‌نگار دیگر حرفی نزد و چشمان خشک شده‌اش را به زمین دوخت و به این فکر کرد که اگر او نرود و به برادرش خدشه‌ای وارد شود چه بر سر پدرش خواهد آمد؟ او حاضر بود بمیرد اما غمی بر دل پدرش وارد نشود. تصویر افراسیاب پشت چشمانش بود اما کم‌کم تصویر پدر جای افراسیاب را گرفت. ماه‌نگار برای پدر جان می‌داد، عشق که چیز ساده‌ای بود.
به چادر که رسیدند، زن‌ها او را که دیگر گریه نمی‌کرد و فقط بُغ‌زده به جایی خیره بود، دوره کردند و به چادر کوچک‌تر بردند. آغجه‌گول کنار چادر نشسته و باز بهانه‌ی تازه‌ای برای زاری پیدا کرده بود. «دخترم، دخترم» گفته و بر پا می‌کوبید. باغداگول پیشانی نوه مات‌زده‌اش را بوسید.
- فدای ماه شب چهاردهم بشم! تو بلاگردان برادرت میشی.
ماه‌نگار بدون هیچ واکنشی روی زمین نشست. دستانش را دور زانویش قفل کرد و خیره به سطح فرش ماند. درحالی‌ که فکر می‌کرد چه خبطی باعث شده این تقدیر شوم شامل او شود؟
عمه‌شاه‌شرف که خود صدایش از غم می‌لرزید اما می‌خواست مثل همیشه محکم بماند کنارش نشست. دست نوازش روی سر دختر کشید.
- عمه‌جان! سرنوشت هر دختری خانه‌ی شوهرشه، بد به دلت راه نده، ان‌شاءالله خدا بهت نظر می‌کنه.
ترلان روبه‌رویش نشست.
- ماه‌جان! توکل کن به خدا! وقتی کاری از دست کسی برنمیاد فقط باید توکل کنی.
بقیه سعی داشتند این دختر مات‌زده را به طریقی دلداری دهند اما او‌ چیزی نمی‌شنید و فقط به خبطی که مستوجب این عذاب شده بود فکر‌ می‌کرد. آیا این که دور از چشم پدر با افراسیاب دیدار می‌کرد خدا را به خشم آورد؟ آیا بی‌احترامی کرده بود؟ آیا ناشکری کرده بود؟ ناگاه شبی را به خاطر آورد که لطفعلی در پی تفنگ به خانه آمده و از او‌ خواست چیزی به کسی نگوید و او نیز اطاعت کرد به کسی نگفت تفنگ را لطفعلی برده، درست بود، اگر او خود مقابل برادر را می‌گرفت یا با سروصدا بقیه را خبر کرد یا به پدر می‌گفت، آن‌ها جلوی لطفعلی را گرفته و مانع از خونریزی او می‌شدند، ماه‌نگار دیگر فهمید چرا مستوجب این عذاب و بداقبالی شده، او‌ گرچه ندانسته اما دستانش آلوده به خون جوان بی‌گناهی شده بود که به جرم دلدادگی، برادرش کشته بود، پس مستحق این بود که مجازات شود و حق همین بود که کسی جز او خون‌بس نرود. اگر او آن شب عاقلانه رفتار می‌کرد و مقابل برادر را می‌گرفت هیچ خونی به زمین ریخته نمی‌شد. دخترک با همین افکار کم‌کم به خود قبولاند که این خون‌بس رفتن تقاص بی‌توجهی خودش است و هیچ‌کـس جز خودش مقصر نیست، پس به جای ناله و اعتراض باید پای تقاص گناهش بایستد هرچند که سخت باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
***
بعدازظهر بود که افراسیاب به مخفیگاه لطفعلی رسید. غاری در دل کوهستان مجاور، جایی دور از مراتع و چادرهای دیگر، مأمن هزاران جانور و کمینی مناسب برای شکار. هر سال لطفعلی و افراسیاب به جهت زدن کل و بز و آهو در آن غار به کمین می‌نشستند؛ چرا که دید مناسبی به آبشخور پایین‌دست داشت تا در موقعیتی مناسب دست به تفنگ برده و شکار بکنند.
لطفعلی کنار اجاق نشسته و کبکی را که برای رفع گرسنگی روی آن کباب کرده بود را به دندان می‌کشید و همزمان به گلرخ و خیانتش می‌اندیشید. دیگر بدحالی اول را نداشت و هر لحظه که می‌گذشت رضایتش از کاری که کرده بود بیشتر شده و به خودش حق می‌داد. خیالش راحت بود. کسی او را اطراف نی‌زار ندیده بود. فقط کافی‌ بود مدتی را در کوه بگذارند تا دهاتی‌ها از صرافت یافتن قاتل بیفتند بعد از آن او کل یا بزی را با تیر زده و با بهانه‌ی شکار رفتن به خانه بازمی‌گشت.
استخوان کبک را از دهان بیرون آورد، در جهت شیب کوه پرتاب کرد و متوجه شد کسی افسار اسبش را در دست گرفته و از کوره‌راهی که به غار می‌رسد بالا می‌آید. سریع از جایش بلند شد و پشت صخره‌ای که مقابل دهانه‌ی غار بود کمین کرده و نگاهش را به مرد دوخت. کمی که بالاتر آمد افراسیاب را شناخت. لبخندی روی لب‌های لطفعلی نشست. پسرعمو و رفیق شفیقش هم برای شکار آمده بود، چه از این بهتر؟ از پشت صخره بیرون آمد و وقتی افراسیاب نزدیک شد با دستان باز به استقبال او رفت.
- خوش اومدی افراجان! تو هم اومدی برای کل و بز؟
افراسیاب با شنیدن صدای لطفعلی سرش را بالا کرد. افسار اسبش را رها کرده و خشمگین به طرف او قدم برداشت و همین که رسید بی‌هیچ حرفی مشت اول را به صورت لطفعی زد. او که آمادگی پاسخ دادن نداشت به زمین افتاد و افراسیاب هم که موقعیت را مناسب دید درحالی‌که او را به فحش کشیده بود، ابتدا با لگد شکم و پهلوهای لطفعلی را نشانه گرفت و بعد روی سی*ن*ه‌اش نشست و مشت‌های پیاپی خود را روانه صورتش کرد. لطفعلی ابتدا غافلگیر شده و نتوانست در جواب لگدهای افراسیاب کاری بکند ولی توانست در جواب مشت‌هایش خود را جمع کرده و دستانش را حایل مشت‌های او کند و در میان مشت‌های دردناکی که برخی از حصار دستش رد شده و روی صورتش می‌نشست، معترض فریاد کشید
:
- حداقل بگو چرا می‌زنی؟
با حرکت پایش افراسیاب را از روی سی*ن*ه‌اش به عقب پرتاب کرد. سریع بلند شد و ادامه داد:
- افرا! بی‌جرم و نرسیده چرا منو گرفتی به فحش و کتک؟
افراسیاب خشمگین از رفتار گستاخ لطفعلی بلند شد.
- بی‌جرم؟ جرم کسی که آدم می‌کشه مرگه.
لطفعلی همان‌طور که گونه‌ی دردناکش را با انگشت لمس کرده و از درد ابروهایش را جمع می‌کرد فهمید برخلاف تصورش همه از کار او‌ باخبر شده‌اند
.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
دیگر پنهان‌کاری فایده نداشت. لطفعلی سی*ن*ه فراخ کرد و گفت:
- خوب کردم، ناموس دزدی هم جزاش مرگه.
افراسیاب دوباره به طرف لطفعلی هجوم برد و یقه‌ی لباس او‌ را گرفت و به صخره زد. لطفعلی که این بار آمادگی داشت با او گلاویز شد. چند دقیقه‌ای در همان جلوی غار دو جوان به همدیگر پیچیدند. افراسیاب با خشم فحش می‌داد و‌ حمله می‌کرد و لطفعلی سعی داشت از خود در برابر ضربات پسرعمو دفاع کند. همین که توانست کمی از دست افراسیاب فرار کرده و عقب بکشد فریاد زد
:
- حالا تو چرا افسار پاره کردی؟ مگه پسر تو رو زدم؟
افراسیاب پشت دستش را به لبش کشید.
- ابله! پدرش به خونخواهی کشید روی چادرتون.
لطفعلی نگران از حال خانواده‌اش پرسید:
- برای کسی اتفاقی افتاده؟
- خان نذاشت.
لطفعلی با خیال آسوده روی سنگی نشست.
- خب پس، خداروشکر!

افراسیاب خواست از خون‌بس رفتن ماه‌نگار بگوید اما زبانش نچرخید. به طرف اسبش که تا کنار اسب لطفعلی نزدیک غار آمده بود، رفت و از خورجین آن طناب کنفی کلفتی را که از موی بز بافته شده بود را بیرون آورد.
- خان حکم کرده افسار بندازم گردنت، ببرمت پیشش.
لطفعلی معترض برخاست و غرید:
- یعنی چی؟ اونا ناموس دزدی کردن، منو افسار بزنی؟
افراسیاب نزدیک شد.
- من نمی‌فهمم، برو اینا رو به خان بگو، حالا یا با زبون خوش بذار ببندم یا به زور می‌بندمت.
لطفعلی خواست مقاومت کند اما راه فرارش توسط افراسیاب بسته شده بود. در ضمن حرف حکم خان میان بود و مجبور به اطاعت، پس ناچار کوتاه آمد. کلاهش میانه‌ی دعوا بر زمین افتاده بود، بالاپوشش را هم درآورد و گیوه‌هایش را هم از پا درآورد. آن‌که به بند میشد، بدون کلاه و بالاپوش و کفش باید به حضور خان می‌رسید. لطفعلی دستانش را پیش برد و افراسیاب دو دست او را محکم بست. دو دور طناب را به گردنش انداخت و دوباره طناب را به دور دست بسته‌اش پیچاند و گره زد و سر آن را به زین اسب خودش بست. افراسیاب مشغول جمع کردن وسایل لطفعلی و بستن آن‌ها روی اسب او شد. لطفعلی همان‌طور که نگاه به او‌ داشت گفت:
- من کار درستو کردم.
- خفه شو لطفعلی! تا برسیم پیش خان دهنتو باز نکن وگرنه خودم خفه‌ات می‌کنم.
- من نمی‌فهمم تو چرا وکیل وصی اونا شدی؟
افراسیاب لباس‌های لطفعلی را در خورجین اسبش گذاشت و سریع خود را به لطفعلی رساند.
- خان فقط گفته بود بزنمت، ولی بدون یه کلمه دیگه حرف بزنی همین‌جا خفه‌ت می‌کنم و‌ میگم برای اومدن مقاومت کردی، من دیگه لطفعلی نمی‌شناسم، فهمیدی؟
لطفعلی متعجب از خشم بی‌دلیل افراسیاب گفت:
- باشه دیگه حرف نمی‌زنم.
افراسیاب تفنگ لطفعلی‌ را هم روی دوش خودش انداخت و درحالی که افسار اسب لطفعلی را هم به طرف دیگر زین اسبس بسته بود، سوار شد و به راه افتاد. گرچه نمی‌توانست سریع بتازد، اما به طریقی اسب خود را بی‌توجه به لطفعلی می‌راند که او‌ به سختی در میان سنگلاخ خود را نگه دارد. هنوز آتش دلش از لطفعلی آرام نگرفته بود اما‌ نمی‌توانست بلای بیشتری سرش بیاورد. زمانی که به نزدیک چادر شروان رسیدند، غروب بود. افراسیاب، سهراب را دید و صدا زد.
سهراب به طرف برادر که لطفعلی را به اسب بسته بود دوید. افراسیاب افسار اسب لطفعلی را از زین باز کرد و به دست سهراب داد، تفنگ عمویش را هم شانه باز کرد و به برادر داد.
- اینا رو ببر خونه‌ی عمو.
سهراب نگاهش را به لطفعلی خاکی و زخمی که از خستگی و هم‌پای اسب آمدن نفس‌نفس می‌زد دوخت و فقط «چشم» گفت. افراسیاب به طرف چادر خانی به راه افتاد. این بار دیگر اسب لطفعلی هم با او نبود پس سریع‌تر راند تا پاهای زخمی شده‌ی لطفعلی که حاصل راه رفتن روی سنگ و‌ خار کوهستان بود، بیشتر زخم شده و هرگاه تعادلش را از دست می‌داد آتش دل افراسیاب کمی می‌خوابید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
***
با نزدیک شدن غروب، کم‌کم آن‌هایی که برای همدردی با خانواده‌ی شروان آمده بودند به خانه‌های خود بازگشتند و در خانه‌ی شروان جز خودش و خانواده‌اش که هر کدام به طریقی زانوی غم بغل گرفته بودند، نماندند. ماه‌نگار هنوز در همان چادر کوچک زانوهایش را در بغل گرفته، بدون ذره‌ای اشک به جایی خیره شده بود و به سرنوشت نامعلومش فکر‌ می‌کرد. سرنوشتی که در شومی‌اش فقط خود را سرزنش می‌کرد. نه پدر، نه خان و نه حتی لطفعلی را. فقط خود مقصر این وضع بود، با مانع نشدن لطفعلی، خون آن جوان روی دستان او هم بود.
گل‌نگار که دیگر به جای خواهر غم‌زده و مادر سوگوارش هم باید کارهای خانه را انجام می‌داد، از کنار اجاق که نشسته‌بود، سرش را برگرداند با غم و عذاب وجدان به ماه‌نگار چشم دوخت. غم از بخت نحسی که گریبان خواهر کوچکش را گرفته و عذاب وجدان از اینکه ته دلش خوشحال بود که نشان‌شده‌ی دومان است تا طوق این نحسی گردنش نیفتد. تکلیف گل‌نگار با دلش مشخص نبود، آهی از غم کشید و قلیان تازه چاق‌شده‌ای را که ذغال گذاشته بود، برداشت و برای چندمین بار برای پدر در چادر بزرگ برد. پدر غمگین به پشتی تکیه‌ زده، به گل‌های قالی چشم دوخته و از وقتی به خانه آمده بود فقط دود قلیان را به ریه‌هایش فرستاده بود. همین که گل‌نگار قلیان را روی زمین مقابل پدر قرار داد، شروان سربلند کرد.
- بگو ماه‌جان بیاد کارش دارم.
گل‌نگار چشمی گفت و بیرون رفت. دقایقی بعد ماه‌نگار به تنهایی پرده‌ی مقابل چادر را بالا زد و داخل شد.
- بله آقاجان!
شروان دستی کنار خود روی زمین زد.
- بیا اینجا بشین باهات حرف دارم.
ماه‌نگار آرام جایی که پدر خواسته بود، رفت و نشست. سرش را زیر انداخت و‌ منتظر حرف پدر نگاه به گل‌های پیراهنش دوخت.
شروان بعد از لحظه‌ای مکث روی دختر باحیایش گفت:
- ماه‌جان! شبی که تو به دنیا اومدی مهتابی بود، همه می‌گفتن دعا کن این یکی پسر بشه تا لطفعلی تک نمونه، اما من اسم دختر انتخاب کرده بودم، زرنگار؛ فکر می‌کردم تو هم مثل خواهرات زرد و طلا میشی اما وقتی دنیا اومدی و آوردنت پیشم، دیدم سفید و نقره‌ای، مثل مهتاب، مثل ماه آسمون، سر همین اسمتو گذاشتم ماه‌نگار.
لبخند تلخی روی لب‌های شروان آمد.
- تو ماه منی ماه‌جان! با همه‌ی بچه‌هام فرق داری، هم از ظاهر، هم از اخلاق، از همشون مهربون‌تر و آروم‌تری و... .
شروان آهی کشید و نگاه به گل قالی دوخت.
- بداقبال‌تر... .
قطره‌ای اشک از چشمان ماه‌نگار پایین غلتید و پارچه‌ی پیراهنش را در چنگ فشرد.
- ماه‌جان! خیلی سال پیش، پا در رکاب ضرغام‌خان بودم، جنگ شد با قشون الله‌قلی‌خان، هفت روز توی گِل‌خشک راهشونو بستیم، دست گذاشته بودن روی مرتع گِل‌خشک و نمی‌رفتن، هر روز، هم اون‌ها تفنگ می‌کشیدن هم ما، همدیگه رو می‌زدیم اما پا پس نمی‌کشیدیم، هیچ کدوم؛ نمی‌دونم، کی؟ چه موقع؟ یه گلوله زد به جهانشاه پسر الله‌قلی‌خان، درجا مرد. بعد از اون یه قسمت از قشونش رو سر ما ریخت تا توی دره مشغول بشیم و‌ خودش با قسم دیگه‌ای از قشونش دره رو دور زد، کشید روی چادر ضرغام‌خان؛ ما با خان توی دره با قشون اونا درگیر بودیم که خبر رسید چه نشستید، الله‌قلی‌خان رسیده به چادرها، تا برگشتیم طرف چادرها، دیدیم الله‌قلی‌خان، صمصام‌خان رو‌ که اون‌موقع جوان تازه‌رسی بود گرو گرفته که به تقاص خون پسرش خونشو بریزه.
 
بالا پایین