- Jun
- 1,895
- 34,498
- مدالها
- 3
شروان کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- بد وقتی شده بود، همه چی دست اللهقلیخان بود، ما فقط نشستیم به نظاره. اللهقلیخان رجز میخوند و ضرغامخان میشکست؛ گفتیم حمله کنیم، ضرغامخان از جون پسرش ترسید، به اللهقلیخان گفت:«کل مرتع گِلخشک رو میدم بهت» گوش نکرد، گفت:«خون در برابر خون» تیغ کشید گذاشت زیر گلوی صمصامخان که سرشو ببره، شاهصنمخانم خواهر ضرغامخان از چادر بیرون اومد، جلوی اللهقلیخان به زمین افتاد و لچک انداخت گفت:«جون صمصامخان رو به لچک من ببخش، خودم زنت میشم، جای پسری که دادی برات پسر میارم» شاهصنمخانم شیرزنی بود، هم قشنگ بود هم توی اسبسواری و تیراندازی کم از مردها نداشت. هر کلانتر و خانی آرزوشو داشت شاهصنمخانم بهش نگاه کنه اما خان هم به خواهرش خیلی وابسته بود هرکی هرچی پیغام میفرستاد راضی به شوهر دادن خواهرش نمیشد. اون روز شاهصنمخانم که جلو اومد اللهقلیخان نرم شد، اون پیرمرد از خون صمصامخان گذشت و شاهصنمخانم رو عقد کرد. ضرغامخان سر همین خفت، زمینگیر شد. دادن شاهصنمخانم به اللهقلیخان برای ضرغامخان خیلی سنگین بود اما چارهای نداشت، حرف خون پسرش میون بود. صرغامخان یلی بود که خونبس دادن از پا درش آورد، اونقدر زار و نزارش کرد که عمرش به یه سال نکشید. من که شکستن ضرغامخانو دیدم و دیدم که تفنگ دست داشتن چی سر آدم میاره، تفنگمو گذاشتم زمین تا نه مجبور به کشتن کسی بشم نه مجبور به خونبها دادن، اون هم با عزیزام.
شروان لحظاتی مکث کرد و بعد با حرص ادامه داد.:
- فکر میکردم همین که تفنگمو گذاشتم زمین دیگه همهچی تموم شده، نگو اون پسر چموش منو مجبور به کاری میکنه که همیشه ازش میترسیدم.
بغض گلوی شروان را گرفته بود اما مردانگیاش اجازهی تخلیه نمیداد.
- این بخت بد شروان بود که پسر احمقش دل به دختر غدار علیقلی نامرد بده، از بداقبالی من بود که لطفعلی بدموقع بفهمه و بزنه اون خانزاده رو بکشه و از شومی روزگار منه که تقاصش بشه خونبس رفتن عزیزترین دخترم!
همهی ابهت مردانهی شروان هم مانع فروریختن اشکش نشد. قطرهی پایین آمده از چشمانش را با انگشت گرفت و رو به دختر کرد.
- ماهجان! آقاتو ببخش به خاطر این ظلمی که بهت کرد.
ماهنگار اما برخلاف پدر صورتش غرق اشکهای چشمانش شده بود. بینیاش را بالا کشید و بدون آنکه سر بلند کند گفت:
- نه آقاجان! شاهصنمخانم که خواهر خان بودن خونبس رفتن تا صمصامخان زنده بمونه، من هم میرم تا لطفعلی زنده بمونه، به خدا من هم راضی نیستم مویی از سر تک برادرم کم بشه، باور کنید اگه شما و خان امر نمیکردید هم خودم این راهو میرفتم تا لطفعلی سالم بمونه، دل نگران من نشید من راضیم به رضای خدا.
شروان نگاه غمگینش را به ماهنگار دوخته بود که پردهی مقابل چادر با شتاب کنار زده شد. نگاه شروان و ماهنگار به گلنگار که تفنگ به دست نگران داخل شده بود دوخته شد. گلنگار با ترس و عجله گفت:
- آقاجان! سهراب اسب و تفنگ لطفعلی رو آورده میگه افراسیاب اونو افسار زده بود ببره پیش خان.
شروان بیمعطلی کلاهش را که کنارش روی زمین بود برداشت و بلند شد، از چادر بیرون زده، کلاه را بر سرش گذاشت و با سرعت سراغ اسبش رفت تا خود را به چادر خانی برساند. دخترها دستان همدیگر را گرفته و در آستانهی چادر نگران به رفتن پدر چشم دوختند.
- بد وقتی شده بود، همه چی دست اللهقلیخان بود، ما فقط نشستیم به نظاره. اللهقلیخان رجز میخوند و ضرغامخان میشکست؛ گفتیم حمله کنیم، ضرغامخان از جون پسرش ترسید، به اللهقلیخان گفت:«کل مرتع گِلخشک رو میدم بهت» گوش نکرد، گفت:«خون در برابر خون» تیغ کشید گذاشت زیر گلوی صمصامخان که سرشو ببره، شاهصنمخانم خواهر ضرغامخان از چادر بیرون اومد، جلوی اللهقلیخان به زمین افتاد و لچک انداخت گفت:«جون صمصامخان رو به لچک من ببخش، خودم زنت میشم، جای پسری که دادی برات پسر میارم» شاهصنمخانم شیرزنی بود، هم قشنگ بود هم توی اسبسواری و تیراندازی کم از مردها نداشت. هر کلانتر و خانی آرزوشو داشت شاهصنمخانم بهش نگاه کنه اما خان هم به خواهرش خیلی وابسته بود هرکی هرچی پیغام میفرستاد راضی به شوهر دادن خواهرش نمیشد. اون روز شاهصنمخانم که جلو اومد اللهقلیخان نرم شد، اون پیرمرد از خون صمصامخان گذشت و شاهصنمخانم رو عقد کرد. ضرغامخان سر همین خفت، زمینگیر شد. دادن شاهصنمخانم به اللهقلیخان برای ضرغامخان خیلی سنگین بود اما چارهای نداشت، حرف خون پسرش میون بود. صرغامخان یلی بود که خونبس دادن از پا درش آورد، اونقدر زار و نزارش کرد که عمرش به یه سال نکشید. من که شکستن ضرغامخانو دیدم و دیدم که تفنگ دست داشتن چی سر آدم میاره، تفنگمو گذاشتم زمین تا نه مجبور به کشتن کسی بشم نه مجبور به خونبها دادن، اون هم با عزیزام.
شروان لحظاتی مکث کرد و بعد با حرص ادامه داد.:
- فکر میکردم همین که تفنگمو گذاشتم زمین دیگه همهچی تموم شده، نگو اون پسر چموش منو مجبور به کاری میکنه که همیشه ازش میترسیدم.
بغض گلوی شروان را گرفته بود اما مردانگیاش اجازهی تخلیه نمیداد.
- این بخت بد شروان بود که پسر احمقش دل به دختر غدار علیقلی نامرد بده، از بداقبالی من بود که لطفعلی بدموقع بفهمه و بزنه اون خانزاده رو بکشه و از شومی روزگار منه که تقاصش بشه خونبس رفتن عزیزترین دخترم!
همهی ابهت مردانهی شروان هم مانع فروریختن اشکش نشد. قطرهی پایین آمده از چشمانش را با انگشت گرفت و رو به دختر کرد.
- ماهجان! آقاتو ببخش به خاطر این ظلمی که بهت کرد.
ماهنگار اما برخلاف پدر صورتش غرق اشکهای چشمانش شده بود. بینیاش را بالا کشید و بدون آنکه سر بلند کند گفت:
- نه آقاجان! شاهصنمخانم که خواهر خان بودن خونبس رفتن تا صمصامخان زنده بمونه، من هم میرم تا لطفعلی زنده بمونه، به خدا من هم راضی نیستم مویی از سر تک برادرم کم بشه، باور کنید اگه شما و خان امر نمیکردید هم خودم این راهو میرفتم تا لطفعلی سالم بمونه، دل نگران من نشید من راضیم به رضای خدا.
شروان نگاه غمگینش را به ماهنگار دوخته بود که پردهی مقابل چادر با شتاب کنار زده شد. نگاه شروان و ماهنگار به گلنگار که تفنگ به دست نگران داخل شده بود دوخته شد. گلنگار با ترس و عجله گفت:
- آقاجان! سهراب اسب و تفنگ لطفعلی رو آورده میگه افراسیاب اونو افسار زده بود ببره پیش خان.
شروان بیمعطلی کلاهش را که کنارش روی زمین بود برداشت و بلند شد، از چادر بیرون زده، کلاه را بر سرش گذاشت و با سرعت سراغ اسبش رفت تا خود را به چادر خانی برساند. دخترها دستان همدیگر را گرفته و در آستانهی چادر نگران به رفتن پدر چشم دوختند.
آخرین ویرایش: