جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,954 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
شروان کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- بد وقتی شده بود، همه‌ چی دست الله‌قلی‌خان بود، ما فقط نشستیم به نظاره. الله‌قلی‌خان رجز می‌خوند و ضرغام‌خان می‌شکست؛ گفتیم‌ حمله کنیم، ضرغام‌خان از جون پسرش ترسید، به الله‌قلی‌خان گفت:«کل مرتع گِل‌خشک رو میدم بهت» گوش نکرد، گفت:«خون در برابر خون» تیغ کشید گذاشت زیر گلوی صمصام‌خان که سرشو ببره، شاه‌صنم‌خانم خواهر ضرغام‌خان از چادر بیرون اومد، جلوی الله‌قلی‌خان به زمین افتاد و لچک‌ انداخت گفت:«جون صمصام‌خان رو به لچک‌ من ببخش، خودم‌ زنت میشم، جای پسری که دادی برات پسر میارم» شاه‌صنم‌خانم شیرزنی بود، هم قشنگ بود هم توی اسب‌سواری و تیراندازی کم از مردها نداشت. هر کلانتر و خانی آرزوشو داشت شاه‌صنم‌خانم بهش نگاه کنه اما‌ خان هم‌ به خواهرش خیلی وابسته بود هرکی هرچی پیغام می‌فرستاد راضی به شوهر دادن خواهرش نمی‌شد. اون‌ روز‌ شاه‌صنم‌خانم‌ که‌ جلو اومد الله‌قلی‌خان نرم شد، اون پیرمرد از خون صمصام‌خان گذشت و شاه‌صنم‌خانم رو‌ عقد کرد. ضرغام‌خان سر همین خفت، زمین‌گیر شد. دادن شاه‌صنم‌خانم به الله‌قلی‌خان برای ضرغام‌خان خیلی سنگین بود اما چاره‌ای نداشت، حرف خون پسرش میون بود. صرغام‌خان یلی بود که خون‌بس دادن از پا درش آورد، اونقدر زار و نزارش کرد که عمرش به یه سال نکشید. من که شکستن ضرغام‌خانو دیدم و دیدم که تفنگ دست داشتن چی سر آدم میاره، تفنگمو گذاشتم زمین تا نه مجبور به کشتن کسی بشم نه مجبور به خون‌بها دادن، اون هم با عزیزام.
شروان لحظاتی مکث کرد و بعد با حرص ادامه داد.:
- فکر می‌کردم همین که تفنگمو گذاشتم زمین دیگه همه‌چی تموم شده، نگو اون پسر چموش منو مجبور به کاری می‌کنه که همیشه ازش می‌ترسیدم.
بغض گلوی شروان را گرفته بود اما مردانگی‌اش اجازه‌ی تخلیه نمی‌داد.
- این بخت بد شروان بود که‌ پسر احمقش دل به دختر غدار علیقلی نامرد بده، از بداقبالی من بود که لطفعلی بدموقع بفهمه و بزنه اون خان‌زاده رو بکشه و از شومی روزگار منه که تقاصش بشه خون‌بس رفتن عزیزترین دخترم!
همه‌ی ابهت مردانه‌ی شروان هم مانع فروریختن اشکش نشد. قطره‌ی پایین آمده از چشمانش را با انگشت گرفت و رو به دختر کرد.
- ماه‌جان! آقاتو ببخش به خاطر این ظلمی که بهت کرد.
ماه‌نگار اما‌ برخلاف پدر صورتش غرق اشک‌های چشمانش شده بود. بینی‌اش را بالا کشید و بدون آنکه سر بلند کند گفت:
- نه آقاجان! شاه‌صنم‌خانم که خواهر‌ خان بودن خون‌بس رفتن تا صمصام‌خان زنده بمونه، من هم‌ میرم‌ تا لطفعلی زنده بمونه، به خدا من هم‌ راضی نیستم مویی از سر تک برادرم کم بشه، باور‌ کنید اگه شما و‌ خان امر نمی‌کردید هم‌ خودم‌ این راهو می‌رفتم تا لطفعلی سالم بمونه، دل نگران من نشید من راضیم به رضای خدا.
شروان نگاه غمگینش را به ماه‌نگار دوخته بود که‌ پرده‌ی مقابل چادر با شتاب کنار زده شد. نگاه شروان و ماه‌نگار به گل‌نگار که تفنگ به دست نگران داخل شده بود دوخته شد. گل‌نگار با ترس و عجله گفت:
- آقاجان! سهراب اسب و تفنگ لطفعلی رو‌ آورده میگه افراسیاب اونو افسار زده بود ببره پیش خان.
شروان بی‌معطلی کلاهش را که کنارش روی زمین بود برداشت و بلند شد، از چادر بیرون زده، کلاه را بر سرش گذاشت و‌ با سرعت سراغ اسبش‌ رفت تا خود را به‌ چادر‌ خانی برساند. دخترها دستان همدیگر را گرفته و در آستانه‌ی چادر نگران به‌ رفتن پدر‌ چشم دوختند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
افراسیاب لطفعلی را با سر و روی خونی و خاکی، موهای پریشان و لباس‌هایی که در برخورد با زمین کثیف و‌ پاره شده بود، مقابل چادر خانی بر زمین زد. نوکرها و تفنگچی‌های صمصام‌خان که لطفعلی را می‌شناختند در اطراف برای دیدن عاقبت او ایستادند؛ اما تفنگچی‌های نادرخان که فرد به بند کشیده را نمی‌شناختند از دور، از کنار اجاقی که برای به سیخ کشیدن گوشت و پذیرایی از آن‌ها تدارک دیده شده بود، نشسته و فقط کنجکاو به صحنه خیره بودند. افراسیاب از یکی از نوکرها پرسید:
- خان کجاست؟
نوکر به چادر مهمان‌ها اشاره کرد. افراسیاب تا مقابل چادر پیش رفت و از پشت پرده گفت:
- صمصام‌خان! امرتون اطاعت شد.
صمصام‌خان لبخند رضایتی از افراسیاب روی لب نشاند و با «بفرمایید»ی که سوی نادرخان گفت، از جا بلند شد و با کنار زدن پرده از چادر بیرون آمد و نگاهش را به پسر چموشی دوخت که هنوز از میان خاک و خونی که صورتش را گرفته بود، چشمانش گستاخ بود. نادرخان هم به دنبال خان جوان از چادر بیرون آمد و به جوان در بند نگاه کرد. صمصام‌خان رو به او کرد.
- این هم وفای عهد من نادرخان! لطفعلی رو به آخور می‌بندم تا بری با پسرت برگردی برای بردن عروست.
نادرخان با شنیدن نام لطفعلی با خشمی که از همه‌جای بدنش بیرون میزد قدم تند کرد و خود را به او رساند، لگدی به شانه‌ی او زد که لطفعلی به زمین خورد و فریاد کشید.
- حق بود همین‌جا خونتو بریزم سگ‌پدر!
نادرخان با مشت کردن دستش خشمش را افسار زد و رو برگرداند. لطفعلی به زور خود را بلند کرد، نشست و فریاد زد.
- من از کارم پشیمون نیستم، ناموس دزدی تقاصش مرگه!
نادرخان عصبی «خفه شو» را فریاد کشید و برگشت تا لگدی دیگر نثار آن جوانک گستاخ کند که شروان تازه‌رسیده خود را از اسب به زمین انداخت و با سرعت برای دفاع از پسر حایل میان او و خان شد.
- خان! عفو کنید! بچگی کرد، این پسر بی‌چشم و رو و چموش رو به من پیرمرد ببخشید.
نادرخان لحظاتی به مرد مستأصل و حیران نگاه کرد، کمی عقب نشست و لطفعلی را مخاطب قرار داد.
- حیف که قول دادم خونتو نریزم.
لطفعلی خواست چیزی بگوید که پدر با پشت دست به دهانش کوبید.
- زبون به دهن بگیر خیره‌سر!
لطفعلی نگاه دلخورش را به پدر دوخت.
- چرا؟ من از مردونگیم دفاع کردم، حالا هم پای تقاصش هستم.
شروان نگران شانه‌ی پسرش را چنگ زد.
- خفه شو پسر!
نادرخان برگشت و با تمسخر پوزخندی زد.
- تقاص؟ من به خاطر این پیرمرد از خونت گذشتم، اما تقاص خون پسرمو قبلاً از پدرت گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
لطفعلی مشکوک نگاهش را از نادرخان گرفت و به پدر که کنارش نشسته و سر به زیر انداخته بود داد. یعنی پدر به جای خون او همه‌ی مال و‌ دارایی‌اش را داده بود؟ با صدایی لرزان پرسید:
- آقاجان! چی به اینا دادی؟
شروان سری از تأسف تکان داد و هیچ نگفت. نادرخان که از شکستن این جوان مغرور لذت می‌برد با پوزخندی گفت:
- پدرت دخترشو خون‌بس داد.
لطفعلی دیگر گستاخ نبود. نگاه هاج و واجش را به نادرخان داد. حرفش را باور نکرد و رو به طرف پدر مغمومش کرد. با صدایی که می‌لرزید گفت:
-چی دادی آقاجان؟
شروان بی آن‌که نگاه از زمین بگیرد با صدای گرفته‌ای آرام گفت:
- ماه‌جانو دادم که تو رو پس بگیرم.
به آنی پسر در هم ریخت و با صدای بلندی که می‌لرزید ناباورانه گفت:
- چیکار کردی آقاجان؟
پدر جوابی نداد. لطفعلی سرش را بلند کرد و نگاه به نگاه خشمگین افراسیاب دوخت. افراسیاب آب دهانش را گوشه‌ای پرت کرد و رو از او گرفت. لطفعلی سرخورده نگاهش را چرخاند تا شاید کسی دروغ این حرف را مشخص کند. واقعاً خواهر عزیزش را داده بودند تا جان او‌ را حفظ کنند؟ لطفعلی دیگر چموش نبود. او سرشکسته بود. خواهرش به خاطر کار او داشت به مسلخ می‌رفت. رو به نادرخان کرد و با زانو خود را به طرف او کشید.
- نکنید این کارو خان! التماس می‌کنم، خواهرمو نبرید.
دستان بسته‌اش را روی چکمه‌های چرم نادرخان گذاشت و خود را روی پاهای او انداخت.
- به پاتون میفتم، خودمو تقاص کنید، منو بکشید، خواهرمو نبرید.
نادرخان برآشفت. پایش را با قدرت پرت کرد و لطفعلی به عقب پرت شد.
- گم‌شو تولـه‌سگ!
لطفعلی همان‌طور افتاده کمی سر بلند کرد. دیگر کنترلی بر اشک‌هایش هم نداشت.
- التماس می‌کنم خان! منو جای پسرت بکش، خان! من حاضرم بمیرم، منو بکش!
نادرخان بی‌توجه به لطفعلی به طرف چادر برگشت. از عجز و لابه‌ی پسر لذت می‌برد اما وقتی کنار صمصام‌خان رسید که تا آن‌موقع هیچ نگفته و فقط نظاره‌گر بود گفت:
- صمصام‌خان! خوش ندارم یک شبی رو که اینجا هستم اوقاتم تلخ بشه.
بدون آنکه منتظر پاسخی از خان جوان بماند، پرده را کنار زده و داخل چادر شد.
لطفعلی خواست چهار دست و پا به دنبال نادرخان راه بیفتد که صمصام‌خان تشر زد.
- عقب وایسا کره‌خر عوضی!
لطفعلی سرجایش نشست و با چشمانی که اشک‌هایش صورتش را پوشانده بود به صمصام‌خان خیره شد.
- خان! شما رو به هرچی می‌پرستید، نذارید خواهرمو خون‌بس ببرن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
صمصام‌خان خشمگین با دو گام بلند خود را به او‌ رساند. دست زیر چانه‌ی پسر برد، پوست زیر گلویش را چنگ زد و او را بالا کشید.
- یابو علفی! اون‌موقعی که تفنگ می‌کشیدی باید فکرشو می‌کردی، می‌خواستی سر خطای توی کم‌عقل، جون بقیه طایفه رو به خطر بندازم؟
لطفعلی که از درد گلو ابروهایش درهم شده بود به سختی زبان باز کرد.
- غلط کردم خان! ولی اون بی‌وجود ناموسمو گرفته بود، علیقلی قول دخترشو به من داده بود، من اونو بغل یکی دیگه دیدم.
خان او را با قدرت به زمین زد و سرش فریاد کشید.
- بی‌پدری تو؟ این طایفه خان و بالا سر نداره که تو خودسر حکم تیر میدی و آدم می‌کشی قاطر؟ وقتی دیدی علیقلی خلف وعده کرده به این شروان می‌گفتی، اون طرف حساب علیقلی بود نه توی بزمجه.
لطفعلی خودش را روی پای خان انداخت.
- خان! این ظلمو به خواهرم نکنید، نفرستیدش خون‌بس.
صمصام‌خان خشمگین از حرف پسر او را به عقب پرت کرد و انگشت تهدیدش را به طرفش گرفت.
- خودتو و‌ پدرت این ظلمو کردید، نه من! اون روز که دست می‌ذاشتی رو دختر دهاتی این کارو کردی، اون روزی که این شروان نزد توی دهنت و به جای دختر ایلیاتی برات رفت خونه‌ی علیقلی این کارو کردید، مقصر این وضع خواهرت، خودت و پدرتید، حالا هم بکشید خودتون کردید.
صمصام‌خان رو به شروان مغبون کرد.
- شنیدی شروان؟
شروان فقط سر‌به‌زیر سری به تأیید تکان داد. از شرم توانی برای بالا کردن سر نداشت. خان به طرف او قدم برداشت.
- شروان! خوب ببین سرخودبازیات چه کاری سرت آورد؟ اگر تفنگچی خان مونده بودی گذر خودت و پسرت به اون دهات نمی‌افتاد، اگه افسار خونواده‌تو دست گرفته بودی و قبل از اینکه این نطفه‌ی ناخلفت چشم به دختر غیر بدوزه، براش از خودمون زن گرفته بودی، اگر سرخود بلند نمی‌شدی بری خونه‌ی علیقلی برای دخترش، حالا مجبور‌ نبودی دختر بدی برای خون‌بس.
صمصام‌خان کمی مکث کرد و آرام‌تر گفت:
- اون دختر فقط تقاص توئه پدر و این یابوی برادرو میده، پس طلبکار من نباشید، خون‌بس نمی‌شد و‌ کار به نزاع می‌کشید، باید با خون برادرزاده و خوهرزاده‌ت تقاص می‌دادی.
شروان سر بلند کرد و نگاه شرمگینش را به خان دوخت.
- حق با شماست خان! من اشتباه کردم، این وضع تقصیر منه، شما لطف کردید که با نادرخان حرف زدید تا جون این پسر بی‌عقل رو نگرفت، منت گذاشتین که نذاشتید نادرخان اجاقمو کور کنه، من تا عمر دارم مدیون شما و لطفتونم، این پسر احمقو ببخشید که بی‌جا و بی‌فکر دهن باز می‌کنه، هرچی که امر کنید من و دخترم گوش به فرمانیم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
صمصام‌خان نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
- تا آخر این غائله نمی‌خوام چشمم بهت بخوره، نادرخان بعد چهلم پسرش میاد برای بردن امانتش، نبینم دیگه خودسری کنی؟ وقتی اومدن، دخترتو خودت می‌بری تا دهات نادرخان و تحویلش میدی، وقتی کارتو تموم کردی و برگشتی یک راست میای چادر خانی.
خان مکث کرد و رو به لطفعلی کرد.
- تا اون روز این ولد چموش به آخور بسته میشه، وقتی برگشتی می‌تونی پسرتو از آخور باز کنی.
دوباره به طرف شروان برگشت.
- ولی بعد از اون، هم خودت هم پسرت باید به خدمت من دربیاین، هیچ‌ عذر دیگه‌ای رو هم قبول نمی‌کنم.
شروان «چشم» گفت و خان رو به افراسیاب کرد.
- ببرش ببندش به آخور، فقط برای قضای حاجت بازش می‌کنی، غذا هم توی همون آخور بهش میدی، فهمیدی؟
افراسیاب کمی سر به اطاعت خم کرد.
- بله خان!
صمصام‌خان سری به تأیید تکان داد و به داخل چادر نزد مهمان‌هایش برگشت. افرادی هم که به نظاره ایستاده بودند، دیگر کم‌کم متفرق شدند. افراسیاب با خشم به طرف لطفعلی که سربه‌زیر انداخته و از گریه شانه‌هایش می‌لرزید آمد. سر طناب را کشید و با خشم «جون بکن» گفت. لطفعلی به اجبار ایستاد و همراه افراسیاب به راه افتاد. افراسیاب او‌ را دورتر از چادرها جایی که آخور اسب‌های خان بود برد و طناب دستش را به‌ چارچوبی که به زمین فرو کرده و اسب‌ها را به آن می بستند، بست. لطفعلی با زاری افراسیاب را صدا زد اما جوابش ضربه‌ای شد که او‌ بر شانه‌اش زد تا او را میان کاه و پهن آخور به زمین بزند. لطفعلی بار دیگر «افرا» گفت، اما او بی‌توجه رو از لطفعلی گرفت و برگشت. لطفعلی باز بلندتر «پسرعمو» گفت اما افراسیاب توجهی نکرد و به طرف چادرها به راه افتاد. لطفعلی ملتمس «افراسیاب» را فریاد زد اما صاحب اسم توجهی نکرد و دور شد.
شروان همان‌جایی که نشسته بود چشم به زمین دوخته اشک می‌ریخت. خان او‌ و‌ پسرش را تحقیر کرده بود. پسر را با بستن به آخور و او را با اجبار به بردن و تحویل دادن دخترش با دستان خودش. این حکم برایش مانند آن بود که دختر جگرگوشه‌اش را خود به قتلگاه ببرد.
شرخان در چادر خودش بود که سهراب به او خبر افراسیاب و لطفعلی و رفتن عمویش به دنبالشان را برده بود. او نیز سعی کرده بود سریع برای یاری برادر خود را به‌ چادر خان برساند اما دیر رسیده، ولی حرف‌های آخر صمصام‌خان را شنیده بود. به سراغ برادر آمد و زیر دستانش را گرفت و بلندش کرد.
- شروان! چرا خبرم نکردی با هم بیاییم؟
شروان با شنیدن صدای برادرش اشک‌هایش را با پشت دست گرفت.
- شرخان! برادر بی‌غیرتت چطور باید دخترشو‌ خودش ببره بده به اون اجانب؟
شرخان همان‌طور‌ که کمک می‌کرد برادر به طرف اسبش برود گفت:
- اینقدر ماجرا رو‌ بزرگ نکن! خیال کن پسر نادرخان خواستگار دخترت شده و تو هم شوهرش دادی، بیا بریم خونه، غصه زیادی نخور، خدا رو شکر کن از تقاص خون لطفعلی گذشتن.
هر دو‌ به اسب‌ها رسیدند اما شروان توانی برای سوار شدن نداشت. برادرها افسار اسب‌های خود را در دست گرفته و قدم‌زنان در سکوت، مسیر برگشت به خانه را طی کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
آن شب به صبح رسید، اما گویا گرد مرگ را روی چادر شروان پاشیده باشند، اهل خانه‌اش برخلاف هر روز هیچ تحرک به خصوصی نداشتند و تنها گل‌نگار برای رتق و فتق امور خانه در تکاپو بود. همه در سکوت بودند. شروان گله را به کرم و پسرش ایلدیریم سپرده و خود در خانه نشسته بود و برای تسکین دل دردمندش پشت به پشت قلیان می‌کشید. آغجه‌گول گوشه‌ی چادر کوچک‌تر نشسته، مرثیه‌ی دخترش را خوانده و زاری می‌کرد و ماه‌نگار که کل‌ شب گذشته خواب به چشمانش‌ نیامده بود از همان صبح علی‌الطلوع روی دار بافت پشتی‌اش نشسته بود و فقط با حرص می‌بافت؛ حتی توجهی به درست و غلطِ بافتنش نداشت، فقط می‌خواست با بافتن آن خشم خود را خالی کند.
اوضاع چادر شروان آنقدر سوت کور‌ بود که مادرش باغداگول از چادر خود که کنار چادر شرخان برپا بود متوجه اوضاع بد خانه‌ی پسر دیگرش شد. مارال را صدا زد و از او خواست برای خبر کردن عمه‌اش شاه‌شرف برود. او به تدبیر دخترش بیش از عروسانش اطمینان داشت و می‌دانست در چنین‌ موقعیتی آغجه‌گول آن چنان زن محکمی نیست. باید از دخترش می‌خواست چادر‌ برادرش را سروسامان بدهد. بعد از رفتن مارال‌ به سوی چادر عمه، باغداگول هم با تکیه زدن به عصای بلندش با همان کمر خمیده آهسته خود را به چادر شروان رساند. به نزدیک چادر پسر بزرگش که رسید صدا زد:
- آهای اهل خونه! کی مرده که عزا گرفتین؟
شروان با شنیدن صدای مادرش بلند شد و به گل‌نگار که برایش قلیان تازه‌ای آورده بود گفت:
- برو برای آنا چای تازه دم کن.
و خود از چادر بیرون آمد و به استقبال مادرش رفت.
- خوش آمدی آنا!
پیرزن به طرف پسرش گام برداشت.
- چه خوش آمدی پسر؟ خودت اینجا زانوی غم بغل گرفتی و... .
به آغجه‌گول که از چادر کوچک بیرون آمده بود اشاره کرد.
- زنت هم‌ اونجا شیون می‌کنه؟
شروان‌ چیزی نگفت و‌ به احترام مادر سر به زیر انداخت. باغداگول سرزنش‌وار ادامه داد:
- پسر! تو باید الان توی چادر باشی یا پی زندگیت؟
شروان کمی سر بلند کرد.
- کدام زندگی آنا؟ پسرم به آخور خان بسته شده و دخترم رو هم باید به خون‌بس بدم بره.
پیرزن متأسف به پسرش نگاه کرد و عصایش را به زمین زد.
- دست مریزاد بهت باغداگول با این پسر بزرگ کردنت! شروان این رفتاره که تو داری؟ تو مثلاً بزرگ بچه‌های منی، اینطور باید باشی؟
شروان سر به‌زیر دستی به ریش‌هایش کشید و هیچ نگفت. پیرزن ادامه داد:
- خان اگه پسرتو به آخور بسته چون حقش بوده، توی تربیتش کوتاهی کردی و حالا خان باید تربیتش کنه، دخترتو می‌خوای سر خون‌بس بدی؟ خب سرنوشت و اقبالش این بوده، چه کار از دست تو برمیاد؟ خوب بود خان می‌ذاشت به تقاص خون ریخته پسرتو بکشن؟ خوب بود اجاقت کور میشد؟
شروان شرمنده سری تکان داد:
- حق با شماست آنا، ولی چیکار کنم؟ لطفعلی و ماه‌جان هر دو پاره‌های تنمن.
پیرزن با عتاب بیشتری گفت:
- ماه‌جان پاره‌ی تن من هم هست، بچمه، ولی باید قبول کنیم رفتنشو، خیال کن خواستگار اومده دختر دادی.
شروان سرش را بلند کرد و نگاهش روی ماه‌نگار که گوشه‌ای دورتر ایستاده بود افتاد و قلبش دوباره سوخت.
- ماه‌جان بچه‌س.
پیرزن دستش را به طرف پسر گرفت.
- کجاش بچه‌س که به چشمت بچه میاد؟ چهارده سالشه، دیگه وقت شوهر کردنش بود، خب اینم یه جور شوهر کردنه دیگه.
شروان سر تکان داد.
- حق با شماست آنا! بفرما بشین گل‌جان برات چایی بیاره.
- من چایی نمی‌خوام، همین‌جا هستم تا شاه‌شرف بیاد زن و دخترهاتو جمع و جور کنه، تو راه بیفت برو دنبال گله‌ت، طوری نشده که عزا گرفتی.
شروان «چشم» گفته و به سراغ اسبش که دورتر از خانه بسته شده بود، رفت. پیرزن به محض رفتن پسر رو برگرداند، چشمانش به آغجه‌گول در آستانه‌ی چادر خورد و تشر زد.
- عروس! تو هم جای این اشک‌ها مادری کن برای دخترت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
شروان سوار بر اسبش کمی از خانه دور شده بود، متوجه چند سوار شد. سوارها از مسیری که به بالای کوه و چادر خانی می‌رسید درحال پایین آمدن بودند، لحظه‌ای صبر کرد تا آن‌ها را بشناسد که اگر خان همراه سوارها بود باید افسار کشیده و راهش را کج می‌کرد چرا که همین دیشب خان امر کرده بود او‌ را نبیند. کمی که سوارها نزدیک شدند با شناختن برادرش شرخان در مقابل سوارها فهمید که صمصام‌خان درحال پایین آمدن است، پس سر اسب را برگرداند تا زودتر به پایین کوه برسد که صدای بلند برادر او‌ را نگه داشت.
- آهای شروان! صبر کن! کارت داریم.
شروان پر سؤال افسار اسبش را برگرداند و ایستاد. شرخان سرعت گرفته و از بقیه همراهانش جدا شد و خود را به برادر رساند. شروان به جمع پشت سر شرخان چشم دوخت، هنوز واضح نبود چه کسانی هستند. زنی روی اسب در میان، مرد جوانی سمت راست و یک زن جوان در سمت چپش.
شرخان که به او رسیده بود گفت:
- کجا میری شروان؟ بی‌بی‌نازخانم داره میاد چادرت.
شروان که نگاهش هنوز روی سوارها بود و همزمان با حرف برادر او هم بی‌بی‌نازخانم همسر صمصام‌خان را شناخته بود، متعجب ابروهایش را بالا داد.
- چرا میاد چادر من؟
- می‌خواد ماه‌جانو ببینه، از دیروز که حکم خانو فهمید بهم گفت بیارمش دل ماه‌جانو قرص کنه.
دیگر خانم و همراهانش به آن‌ها رسیده بودند. شروان سریع از اسب پایین آمد و سر خم کرد.
- خانم! بنده‌نوازی کردید.
بی‌بی‌نازخانم اشاره‌ای به دختر جوان کرد و خطاب به شروان گفت:
- شروان! به زن و بچه‌ت خبر بده! بقیه راهو پیاده میشم.
دختر جوان از اسب پیاده شد و کمک کرد تا خانمش پیاده شود. شروان سریع به طرف خانه برگشت و به مادر و زنش خبر داد. دخترها به جنب و جوش افتاده چادر اصلی را مرتب کردند و همگی به احترام خانم مقابل چادر ایستادند.
بی‌بی‌نازخانم با راهنمایی شرخان و همراهی دو جوان همراهش که یکی تفنگچی بود و دیگری ندیمه‌ی مخصوصش نزدیک شد. شروان کلاه از سر گرفت.
- قدم‌رنجه کردید خانم! بفرمایید!
بی‌بی‌نازخانم نگاهی به زن، پیرزن و دو دختری که با احترام برای استقبال او ایستاده بودند کرد و پا در چادر شروان گذاشت. شروان، شرخان و جوان همراه بی‌بی‌نازخانم بیرون چادر ماندند و زن‌ها به همراه ندیمه‌ی خانم او‌ را تا داخل چادر همراهی کردند. دختر جوان به کمک گل‌جان با چند متکا و پشتی مکانی را برای نشستن بانو‌ مهیا کرد و در این فاصله خانم نیز دور تا دور چادر را که مزین به دست‌بافته‌های زن و دختران شروان بود نظاره کرد و در انتها رو به آغجه‌گول کرد.
- آغجه! دخترای هنرمندی داری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
آغجه‌گول که از آمدن بی‌بی‌ناز‌خانم مضطرب شده بود با صدای آرامی گفت:
- شما لطف دارید خانم!
با مهیا شدن محل نشستن خانم، دختر خدمه اشاره‌ای کرد و بی‌بی‌نازخانم همان‌طور که می‌نشست گفت:
- حقیقتو گفتم.
آغجه‌گول نگاه از زمین نگرفت.
- منو ببخشید خانم! نمی‌دونستم میاین، الان اسباب پذیرایی رو فراهم می‌کنم.
خانم نگاهش را روی گل‌نگار که رفت و کنار مادر و خواهرش ایستاد، ثابت کرد.
- نیومدم برای پذیرایی، اومدم با دخترت ماه‌نگار حرف بزنم.
با بلند شدن شتابان سر ماه‌نگار، بی‌بی‌نازخانم فهمید در شناخت ماه‌نگار دچار اشتباه شده و رو به ماه‌نگار کرد.
- ماه‌نگار تویی؟
ماه‌نگار شرمنده از گستاخی نگاهش سرش را زیر انداخت و گفت:
- بله خانم!
بی‌بی‌نازخانم نگاهش را سر تا پای دختر گرداند. ماه‌نگار دختر نازک و ظریفی بود.
- چند سالته دخترم؟
- چهارده خانم!
- کمتر از سنت نشون میدی.
ماه‌نگار جوابی نداد و خانم ادامه داد:
- همه برید بیرون! می‌خوام با ماه‌نگار حرف بزنم.
این حرف دلهره‌ای در دل دختر نوجوان ایجاد کرد که با بیرون رفتن بقیه بیشتر هم شد. سر به زیر کنار ورودی چادر ایستاد و درحالی که دستانش پیراهن بلندش را چنگ میزد منتظر فرمان خانم ماند. در دلش از اینکه بی‌بی‌ناز‌خانم همه را مرخص کرده بود تا با او‌ تنهایی حرف بزند گرچه احساس خوبی داشت اما ترس و اضطراب هم همزمان تمام وجودش را گرفته بود که چگونه باید در حضور همسر خان رفتار کند تا بی‌احترامی نباشد؟ بی‌بی‌ناز‌خانم چند لحظه در سکوت به دختر مضطرب چشم دوخت. در دل به زیبایی‌اش اعتراف کرد و همزمان بخت بدش را لعنت کرد و به خود گفت:
- شروان حق داشت این دخترشو به هر کَسی شوهر نده ولی چه فایده که حیف شد.
بعد از آن صدایش را بلند کرد.
- بیا نزدیکم بشین دخترم!
ماه‌نگار بعد از مکثی کوتاه نزدیک رفت و روبه‌روی خانم روی دو زانو نشست و چشم به زمین دوخت. دستانش را روی زانوهایش گذاشت و سعی کرد نلرزد. بی‌بی‌ناز‌خانم چند لحظه بعد شروع به صحبت کرد.
- ماه‌نگارجان! شاید همه بگن ایل به مرداش سرپاست اما من بهت میگم که این زنای ایل هستن که مرداشونو سرپا نگه داشتن، ما زنا همیشه جورکش پدرها، برادرها، شوهرها و پسرهامون هستیم تا اونا بتونن شرافت ایل رو سر پا نگه دارن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
خانم کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- برادرت جوونه و جاهل، نتونست ببینه دختری که اسمش روشه رو بدن به یکی دیگه، غیرتش به جوش اومد، عقل نکرد به کَسی بگه و خودش زد اون پسرو کشت، نادرخان هم پی تقاص خون پسرش اومد، صمصام‌خان نخواست نزاع راه بیفته چون نمی‌خواست خون بیشتری این بین ریخته بشه، اگر نزاع میشد معلوم نبود چند سال طول بکشه و چندتا آدم این بین ناحق بمیرن و چندتا خونواده بی‌دلیل عزادار بشن، صمصام‌خان خواست از همین اول کاری جلوی جنگو بگیره، ولی نمی‌شد خون به ناحق ریخته‌ی اون پسرو هم نادیده گرفت، خواست مال و دارایی پدرتو جای تقاص خون ریخته شده بده، نادرخان قبول نکرد و فقط راضی به خون‌بس شد.
بی‌بی‌نازخانم لحظه‌ای سکوت کرد و آرام‌تر گفت:
- شاید به نظرت سنگدلی بیاد ولی ازت می‌خوام به خاطر این تقدیر از کسی دلگیر نشی، نه از خان، نه از پدرت، نه از برادرت و نه حتی از خودت. همه این وسط مجبورن، کَسی مقصر نیست، فقط تقدیر این بوده و باید قبولش کنی.
ماه‌نگار با فشار زیاد پیراهنش را چنگ زد و لب‌هایش را بهم فشرد. خانم گفت:
- می‌دونم خون‌بس رفتن سخته، حق داری ناراحت باشی اما اگه بخوای دلگیر بمونی هیچ‌وقت نمی‌تونی با تقدیرت کنار بیایی و تا کنار هم نیایی نمی‌تونی زندگی کنی.
بی‌بی‌ناز‌خانم سکوت کرد و بعد گفت:
- حرفی بزن! چیزی بگو!
ماه‌نگار به آرامی شروع کرد.
- می‌دونم خانم! حق با شماست، من هم قبول کردم، اگه دست خودم هم بود به جای خون برادرم و‌ به خاک‌ سیاه نشستن پدرم حاضر بودم خودم برم خون‌بس، نمیگم دلم پر نیست، هست، ولی خب کاری از دست کـسی برنمیاد.
بی‌بی‌نازخانم که توقع شنیدن اعتراض داشت خرسند از جواب دخترک گفت:
-هیچ‌کـس پسر نادرخان رو ندیده و نمی‌شناسه، نمی‌دونیم چه اخلاقی داره و چطور آدمیه؟ اما‌ هر اخلاقی داشته باشه، هرطوری که باشه تو زنش که شدی باید قبولش کنی هر عیب و ایرادی هم که داشت باید به خاطر خودت و خانواده‌ت و طایفه‌ت باهاش بسازی و تحملش کنی.
ماه‌نگار پلک‌هایش را بهم فشرد و زمزمه کرد«هر چی باشه تحمل می‌کنم» بانو ادامه داد:
- زن از مرد قوی‌تره، اگه صبور باشی اگه با دل شوهرت راه بیایی، بالاخره اونو رام دستای خودت می‌کنی، فقط باید راه دلشو یاد بگیری، شاید زود یاد بگیری شاید هم دیر، اما هر چقدر طول کشید صبور باش، تندی نکن، هرچی گفت گوش بده و اعتراض نکن، با خواسته‌های دلش راه بیا، هیچ‌وقت بهش نه نگو، خوش‌رو‌ باش، عصبی بود، بداخلاق بود، بددهن بود، هرچی که بود، باهاش بد نباش، اگه خوب بود باهات که چه بهتر، خوب نبود اینقدر خوبی کن تا اون هم خوب بشه.
ماه‌نگار یک لحظه به یاد خوش‌رفتاری و مهربانی افراسیاب افتاد و اشکی از غم دلدار گذشته در چشمش جمع شد. سریع با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد او دیگر باید افراسیاب را با همه خوبی‌هایش فراموش می‌کرد و دل به پسر نادرخانی می‌بست که حتی نامش را هم‌ نمی‌دانست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,498
مدال‌ها
3
بی‌بی‌نازخانم متوجه کار دخترک شد و گفت:
- نمی‌تونم بگم گریه نکن، ولی گریه‌هاتو همین‌جا خونه‌ی پدرت بذار، رفتی خونه‌ی شوهرت از خودت ضعف نشون نده، هیچی اندازه‌ی اشک ریختن از سر ضعف، کوچیکت نمی‌کنه، نذار شوهرت یا کـس دیگه اشکاتو ببینه، باید دختر ایل باشی، دختر ایل قویه، سرسخته، هیچی اونو از پا نمی‌ندازه که بخواد شیون کنه.
ماه‌نگار دوباره چشمانش را پاک کرد و گفت:
- چشم خانم!
بی‌بی‌نازخانم چند لحظه در سکوت با دل شکسته به دخترک نگاه کرد.
- نوروز‌ پسر نادرخان، هندونه‌ی دربسته‌س، دعا می‌کنم بختت باهات راه بیاد و آدم بدی نباشه، اما اگه بختت هم باهات نساخت تو باهاش بساز، می‌فهمی چی میگم دختر؟
ماه‌نگار با صدای بغض‌آلودی خیره به نقش‌های فرش گفت:
- بله خانم! می‌فهمم، چشم! هرچی شما امر کنید همون می‌کنم.
خانم دوباره گفت:
- اگه می‌خوای راحت زندگی کنی به این فکر نکن خون‌بس رفتی، به این فکر‌ کن که اومدن خواستگاری و پدرت هم دختر داده، خب اینم یه جور شوهر کردنه، مگه من و مادرت چطور شوهر کردیم، پدرانمون دادن و ما ازدواج کردیم، آخر راه همه‌ی دخترها خونه‌ی شوهره، تو هم خیال کن نادرخان برای پسرش اومده تو رو گرفته و تا یه ماه دیگه هم باید آماده‌ی عروس شدن بشی.
- می‌فهمم خانم، نگران نباشید، کاری نمی‌کنم برای پدرم و خان بد بشه.
لبخندی از حرف دختر روی لب‌های بی‌بی‌نازخانم آمد.
- آفرین دخترم! معلومه عاقل‌تر از سنت هستی، از خدا می‌خوام بخت و اقبالتو‌ بلند کنه.
بی‌بی‌نازخانم دست به لبه‌ی آرخالقش* گرفت و با دست دیگرش از جیب داخل آن کیسه‌ی مخملی و قرمزرنگ کوچکی را بیرون آورد و باز کرد. چند سکه از درون کیسه خارج کرد و به طرف ماه‌نگار گرفت.
- اینا رو از من داشته باش.
ماه‌نگار سرش را بالا آورد و نگاهی به دست خانم انداخت و سکه‌ها را دید.
- نه خانم! زحمت کشیدید لازم نیست.
- اینو بگیر از من، میری دور از خونواده‌ت، شاید روزی به دردت خورد.
ماه‌نگار با کمی تعلل دستش را پیش برد و خانم سکه‌ها را در دستش گذاشت. نگاهش به برق پنج اشرفی* خورد و بعد چشمانش را از تعجب دیدن اشرفی‌های طلا برای اولین بار به چشمان میشی رنگ و سرمه کشیده بی‌بی‌نازخانم دوخت.
- خانم این خیلی زیاده.
بی‌بی‌ناز‌خانم لبخندی به دختر زد.
- زیاد نیست، بذار جیبت، به کـسی نگو داری، از طرف من برای روز مبادات نگه دار.
ماه‌نگار دستش را مشت کرد و گفت:
- ممنونم خانم!
با مهربانی بی‌بی‌نازخانم، دخترک جرئت کرده و به چهره‌ی زیبا و کشیده خانم چشم دوخت. چقدر بانو در نظرش زیبا بود! با این صورت کشیده، بینی بی‌نقص و ابروهای کمانی الحق برازنده‌ی زن خان بودن بود.


*آرخالق زنانه کوتاه‌تر از مردانه بوده و آستین‌های بلندی دارد که روی دست‌ها را می‌پوشاند.
*اشرفی: نوعی سکه طلا رایج در گذشته
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین