- Jun
- 1,810
- 32,480
- مدالها
- 3
با رفتن بقیه، دلبر زیر دست ماهنگار را گرفت و او را بلند کرد. ماهنگار فقط ماتزده به زمین نگاه میکرد و دیگر هیچ اشکی نمیریخت. چقدر دلش میخواست به جای دلبر نوروز زیر دستش را بگیرد و بلند کند، اما او هم رفتهبود. اشکهای روی صورتش را پاک کرد و دستش را از دست دلبر جدا کرد.
- خانم! بذارید تا عمارت ببرمتون.
ماهنگار لنگان قدمی به طرف عمارت برداشت.
- نمیخواد خودم میرم.
- خانم منو ببخشید! من نباید سینی حلوا رو میدادم دستتون.
ماهنگار همانطور که آهسته قدم برمیداشت، گفت:
- تقصیر تو نیست، خان بالاخره میفهمید من هم میرم، خودم نباید میرفتم، این دردها سرنوشت ماهیه، طوریش نمیشه.
پا روی پلهی ورودی عمارت گذاشت.
- دلبر! تو برو من راحتم.
- خانم بذارید بیام مرهم بذارم روی پهلوتون.
ماهنگار همانطور که دست روی پهلوی دردناکش گذاشتهبود، وارد عمارتشان شد.
- نمیخواد من هیچیم نیست، تو برو!
در را روی دلبر نگران بست و تا اندرونی خودش را کشاند. به دیوار کنار پنجره تکیه زد و تا روی زمین خود را سر داد. دلش از بغض و غم سنگین بود، اما اشکش خشک شدهبود. حق با خان بود. او حق نداشت سر مزار کسی برود که دستش به خون او آلوده بود. دردناکتر از همه این بود که تنها ماندهبود و تنهایی او را خفه میکرد. حتی نوروز هم تنهایش گذاشتهبود. این سرنوشت ماهنگار بود و باید همیشه تنها میماند. با همهی علاقهای که به نوروز پیدا کردهبود، اما همسری نداشت که تنهاییاش را پر کند. فقط اربابی داشت که باید اطاعتش میکرد، اربابی که اجاقش کور بود و او را صاحب فرزند هم نمیکرد. سرنوشت حتی داشتن پسری را هم برای او زیاد میدید. باید تا آخر عمر تنها و بییاور میماند. کمکم با فکر کردن به تاریکی زندگی پیش رویاش در این عمارت جهنمی، چشمهای خشکشدهاش تر شده و اشکهایش راه گونههایش را پیش کشید. در میان اشکریزان با صدای گرفتهای شروع کرد زیرلب برای بچهای که هیچ وقت مادرش نمیشد، لالایی خواند:
لالا دِرم سَن یاتارانگ(لالایی میگویم تو میخوابی)
قِزل گوله سَن باتارانگ(میان گلسرخ فرو میروی)
قِزل گولینگ خَرمَنیَنگ(خرمن گلسرخ هستی)
واره دردلَر درمانیَنگ(برای هر دردی درمان هستی)
لالالالای کورپه قوزُم(لالالالای برهی نازم)
لالالالای منم نازُم(لالالالای نازنینم)
لالا دِرم لالانگ گَله(لالایی میگویم خوابت بیاید)
ایراق یِردن دایینگ گَله(از راه دور داییات بیاید)
یات اوغلانوم سحر اولده(بخواب پسرم صبح شده)
سنه واروم من چوخ سوزلر(با تو حرفهای زیادی دارم)
لالالالای عزیز بالام(لالالالای فرزند عزیزم)
لالا اد دَردینگه آلام(بخواب دردت به جانم)
- خانم! بذارید تا عمارت ببرمتون.
ماهنگار لنگان قدمی به طرف عمارت برداشت.
- نمیخواد خودم میرم.
- خانم منو ببخشید! من نباید سینی حلوا رو میدادم دستتون.
ماهنگار همانطور که آهسته قدم برمیداشت، گفت:
- تقصیر تو نیست، خان بالاخره میفهمید من هم میرم، خودم نباید میرفتم، این دردها سرنوشت ماهیه، طوریش نمیشه.
پا روی پلهی ورودی عمارت گذاشت.
- دلبر! تو برو من راحتم.
- خانم بذارید بیام مرهم بذارم روی پهلوتون.
ماهنگار همانطور که دست روی پهلوی دردناکش گذاشتهبود، وارد عمارتشان شد.
- نمیخواد من هیچیم نیست، تو برو!
در را روی دلبر نگران بست و تا اندرونی خودش را کشاند. به دیوار کنار پنجره تکیه زد و تا روی زمین خود را سر داد. دلش از بغض و غم سنگین بود، اما اشکش خشک شدهبود. حق با خان بود. او حق نداشت سر مزار کسی برود که دستش به خون او آلوده بود. دردناکتر از همه این بود که تنها ماندهبود و تنهایی او را خفه میکرد. حتی نوروز هم تنهایش گذاشتهبود. این سرنوشت ماهنگار بود و باید همیشه تنها میماند. با همهی علاقهای که به نوروز پیدا کردهبود، اما همسری نداشت که تنهاییاش را پر کند. فقط اربابی داشت که باید اطاعتش میکرد، اربابی که اجاقش کور بود و او را صاحب فرزند هم نمیکرد. سرنوشت حتی داشتن پسری را هم برای او زیاد میدید. باید تا آخر عمر تنها و بییاور میماند. کمکم با فکر کردن به تاریکی زندگی پیش رویاش در این عمارت جهنمی، چشمهای خشکشدهاش تر شده و اشکهایش راه گونههایش را پیش کشید. در میان اشکریزان با صدای گرفتهای شروع کرد زیرلب برای بچهای که هیچ وقت مادرش نمیشد، لالایی خواند:
لالا دِرم سَن یاتارانگ(لالایی میگویم تو میخوابی)
قِزل گوله سَن باتارانگ(میان گلسرخ فرو میروی)
قِزل گولینگ خَرمَنیَنگ(خرمن گلسرخ هستی)
واره دردلَر درمانیَنگ(برای هر دردی درمان هستی)
لالالالای کورپه قوزُم(لالالالای برهی نازم)
لالالالای منم نازُم(لالالالای نازنینم)
لالا دِرم لالانگ گَله(لالایی میگویم خوابت بیاید)
ایراق یِردن دایینگ گَله(از راه دور داییات بیاید)
یات اوغلانوم سحر اولده(بخواب پسرم صبح شده)
سنه واروم من چوخ سوزلر(با تو حرفهای زیادی دارم)
لالالالای عزیز بالام(لالالالای فرزند عزیزم)
لالا اد دَردینگه آلام(بخواب دردت به جانم)