جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,278 بازدید, 203 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
با رفتن بقیه، دلبر زیر دست ماه‌نگار را گرفت و او را بلند کرد. ماه‌نگار فقط مات‌زده به زمین نگاه می‌کرد و دیگر هیچ اشکی نمی‌ریخت. چقدر دلش می‌خواست به جای دلبر نوروز زیر دستش را بگیرد و بلند کند، اما او هم رفته‌بود. اشک‌های روی صورتش را پاک‌ کرد و دستش‌ را از دست دلبر جدا کرد.
- خانم! بذارید تا عمارت ببرمتون.
ماه‌نگار لنگان قدمی به طرف عمارت برداشت.
- نمی‌خواد خودم میرم.
- خانم منو ببخشید! من نباید سینی حلوا رو می‌دادم دستتون.
ماه‌نگار همان‌طور که آهسته قدم برمی‌داشت، گفت:
- تقصیر تو نیست، خان بالاخره می‌فهمید من هم میرم، خودم نباید می‌رفتم، این دردها سرنوشت ماهیه، طوریش نمیشه.
پا روی پله‌ی ورودی عمارت گذاشت.
- دلبر! تو برو من راحتم.
- خانم بذارید بیام مرهم بذارم روی پهلوتون.
ماه‌نگار همان‌طور که دست روی پهلوی دردناکش گذاشته‌بود، وارد عمارتشان شد.
- نمی‌خواد من هیچیم نیست، تو برو!
در را روی دلبر نگران بست و تا اندرونی خودش را کشاند. به دیوار کنار پنجره تکیه زد و تا روی زمین خود را سر داد. دلش از بغض و غم سنگین بود، اما اشکش خشک شده‌بود. حق با خان بود. او حق نداشت سر مزار کسی برود که دستش به خون او آلوده بود. دردناک‌تر از همه این بود که تنها مانده‌بود و تنهایی او را خفه می‌کرد. حتی نوروز هم تنهایش گذاشته‌بود. این سرنوشت ماه‌نگار بود و باید همیشه تنها می‌ماند. با همه‌ی علاقه‌ای که به نوروز پیدا کرده‌بود، اما همسری نداشت که تنهایی‌اش را پر کند. فقط اربابی داشت که باید اطاعتش می‌کرد، اربابی که اجاقش کور بود و او را صاحب فرزند هم نمی‌کرد. سرنوشت حتی داشتن پسری را هم برای او زیاد می‌دید. باید تا آخر عمر تنها و بی‌یاور می‌ماند. کم‌کم با فکر کردن به تاریکی زندگی پیش روی‌اش در این عمارت جهنمی، چشم‌های خشک‌شده‌اش تر شده و اشک‌هایش راه گونه‌هایش را پیش کشید. در میان اشک‌ریزان با صدای گرفته‌ای شروع کرد زیرلب برای بچه‌ای که هیچ وقت مادرش نمیشد، لالایی خواند:
لالا دِرم سَن یاتارانگ(لالایی می‌گویم تو می‌خوابی)
قِزل گوله سَن باتارانگ(میان گل‌سرخ فرو می‌روی)
قِزل گولینگ خَرمَنیَنگ(خرمن گل‌سرخ هستی)
واره دردلَر درمانیَنگ(برای هر دردی درمان هستی)
لالالالای کورپه قوزُم(لالالالای بره‌ی نازم)
لالالالای منم نازُم(لالالالای نازنینم)
لالا دِرم لالانگ گَله(لالایی می‌گویم خوابت بیاید)
ایراق یِردن دایینگ گَله(از راه دور دایی‌ات بیاید)
یات اوغلانوم سحر اولده(بخواب پسرم صبح شده)
سنه واروم من چوخ سوزلر(با تو حرف‌های زیادی دارم)
لالالالای عزیز بالام(لالالالای فرزند عزیزم)
لالا اد دَردینگه آلام(بخواب دردت به جانم)
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
اطراف مزار نریمان را فرش انداخته‌بودند. ملاسیدقاسم در بالای مزار نشسته و با صدای خوشی سوره‌ی یاسین می‌خواند. نیره و خانم‌بزرگ در پایین مزار نشسته و خانم‌بزرگ با نوای سوزناکی «پسرم» گفته، اشک ریخته، از نبود او گله کرده و بعد از آن به او امید گرفتن انتقام خون ریخته‌اش‌ را می‌داد.
صوت خوش قرآن پیرمرد به همراه‌ حرف‌های مادر به گوش نوروز که با فاصله‌ی کمی تکیه زده به عصا ایستاده و با اخم زیاد نگاه به پارچه‌ی ترمه‌ی روی مزار دوخته‌بود، می‌رسید. او مخاطب این انتقام‌خواهی را خودش و ماهی می‌دانست. جز ماهی چه کسی بود که خانم‌بزرگ بتواند انتقام خون نریمان را از او بگیرد؟ به یاد حال زار همسرش میان حیاط عمارت افتاد. حتی نتوانسته‌بود دست او‌ را بگیرد و از زمین بلندش کند سرش را بالا برد و نگاه به نادرخان دوخت که با اقتدار و بدون ذره‌ای اشک در فاصله‌ی بیشتری از مزار ایستاده و درحالی‌ که دستانش را پشت کمر قفل کرده‌بود، به زمزمه‌های عسکرتفنگچی در کنارش گوش می‌داد. نگاه خشمگینش را از روی پدر برداشت و میان مردم که با فاصله از مزار نشسته یا ایستاده در قبرستان جمع شده ولی هیچ‌کدام به قرآن‌خوانی ملاسیدقاسم توجه نداشتند، گرداند. برای هیچ‌کدام مرگ نریمان اهمیتی نداشت، همگی از سر ترس یا منفعت‌طلبی اینجا جمع شده‌بودند. هیچ رعیتی از خانواده‌ی خان یا نریمان دلِ خوشی نداشت و نوروز خوب این‌ها را می‌دانست؛ ولی مگر غیر از این میشد؟ همیشه رابطه‌ی ارباب و رعیت همین بود، ارباب باید با چوب و چماق رعیتش را نگه می‌داشت و رعیت هم از ترس یا منفعت‌طلبی سر به فرمان او می‌گذاشت. تفنگچی‌ها و خدمه میان مردم سینی‌های خیرات را می‌گرداندند و هر از گاهی غضنفر که بزرگ‌تفنگچی‌ها بود و با سر تراشیده و سبیل کاملاً سفید شده‌اش، میان مردم می‌چرخید، با صدای بلند «برای شادی روح نریمان خان، صلوات» می‌گفت و صدای صلواتی کم‌جان از میان جمعیت برمی‌خاست. نوروز کلافه از اینکه چرا به جای بودن در نزد محبوبش و تیمار حال او باید اینجا بایستد و نظاره‌گر عزاداری برای برادری باشد که حتی بعد از مرگش نیز سایه‌اش از روی زندگی‌اش بیرون نرفته، سر به اطراف چرخاند و دوباره روی پدر ایستاد. خان او را تهدید به عاق کرده‌بود. به محرومیت از همه‌چیز و او نمی‌خواست این‌بار اجازه دهد کسی مانع رسیدن او به اربابی این رعیت‌ها شود. او باید ارباب میشد تا ماهی زیبای‌اش را به خانمی می‌رساند. این شرایط را فقط به این امید تحمل می‌کرد که روزی بتواند خود و ماهی را از یوق تحقیر عمارت به بزرگی اربابی رعیت برساند، وگرنه که تمام دلش در عمارت پیش محبوب غمگینش بود.
دیگر غروب شده و خورشید آسمان سر به کوه‌ها ساییده‌بود. عسگر بعد از شنیدن امر زیر لبی خان، کمی از او‌ فاصله گرفت و بعد از بلند کردن دستش رو به مردم کرد.
- خان امر کردن مراسم ختم دیگه بعد غروب ادامه نداشته باشه. هرکـس فاتحه‌شو بخونه و‌ پاشید برید سر زندگی خودتون.
همین امر به خاتمه‌ی مراسم، برای نوروز کافی بود. دیگر‌ منتظر جمع کردن نماند، به سرعت برگشت و لنگان و با عصایی که به میان خاک‌های قبرستان میزد، راه رفتن از قبرستان را پیش گرفت. نگاه نادرخان به رفتن نوروز ماند و سری از تأسف تکان داد. نوروز به تندی از میان قبرها گذشت و مسیر عمارت را پیش گرفت. در راه هم‌ مانند همه‌ی دقایق پیش به ماه‌نگار فکر کرد و از عذاب وجدان اینکه خود ماهی را مجبور به آمدن کرده و مقصر کتک خوردنش خودش است، سوخت. باید زودتر خود را به او‌ می‌رساند و مرهم دردش میشد تا از دل او غصه‌هایش را درمی‌آورد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
نوروز درحالی‌ که تمام وجودش در نگرانی برای ماهی کوچکش می‌تپید پا به درون حیاط خالی که تاریکی دم غروب روی آن افتاده‌بود، گذاشت و تا عمارتشان به تندی قدم برداشت. دلبر را دید که جلوی عمارت با قدم‌های کوتاه مسیری را رفت و آمد کرده و پا به داخل عمارت نمی‌گذارد. متعجب از تعلل او صدایش زد و وقتی دلبر به سویش برگشت پرسید:
- چی شده؟
دلبر شتابان به طرفش گام برداشت.
- آقا! برای خانم مرهم آوردم، اما نذاشتن برم داخل، نمی‌دونم چیکار کنم؟
نوروز نگاه نگرانش را به در بسته‌ی عمارت تاریکش دوخت. تمام‌ این مدت را ماهی‌ریزه‌ی او در تاریکی و تنهایی گذرانده‌بود؟ نگاهش را به ظرف کوچک مرهم درون دستان دلبر انداخت و بعد دستش را دراز کرد.
- بدش من، خودم هستم، تو دیگه برو.
دلبر ظرف کوچک را درون دست نوروزخان گذاشت و او با قدم‌های محکم به داخل عمارت رفت. کمی که درون عمارت پیش رفت، در نور ضعیفی که از پنجره داخل میشد، ماهی را دید که به دیوار کنار پنجره تکیه داده و زیر لب با زبان خودش چیزهایی می‌گفت که برای او نامفهوم بود. نزدیکش شد و عصا و ظرف را به گوشه‌ای انداخت و کنار محبوبش نشست. ماه‌نگار بی‌توجه به او سرش را به دیوار تکیه داده، چیزهایی می‌خواند و اشک می‌ریخت. نوروز متکایی را که در فاصله‌ی کمی کنار دیوار بود را پیش کشید و گفت:
- ماهی‌جان! بیا سرتو بذار روی این دراز بکش، پهلوت رو نگاه کنم، اگه زخم و‌ کبود شده مرهم بذارم.
ماه‌نگار با چشمان بی‌حالش سر به طرف نوروز چرخاند. با صدای گرفته‌ای که از ته چاه می‌آمد گفت:
- نمی‌خواد آقا! من خوبم.
نوروز دست را به بازوی او‌ گرفت.
- خوب نیستی دختر بگیر بخواب.
ماه‌نگار برای دراز کشیدن مقاومت کرد و نوروز او‌ را کامل به طرف خود برگرداند. حال زار همسرش او را هم به بغض انداخته‌بود.
- حق داری ازم دلخور باشی ماهی! تقصیر من شد که کتک خوردی، تو نمی‌خواستی من اگه اصرار نمی‌کردم بیایی... ببخش منو، هرچی می‌خوای به من بگو ولی خودتو آزار نده، بگیر بخواب مرهم بذارم پهلوت.
ماه‌نگار فقط در میان اشک‌هایی که می‌ریخت سر بالا انداخت و امتناع کرد.
- گریه نکن ماهی! نوروز التماست بکنه راضی میشی؟ ببخش منو! هم باعث کتک خوردنت شدم، هم جلوشو نگرفتم، هم تنهات گذاشتم، من بی‌غیرت رو ببخش و بذار کاری برات بکنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
ماه‌نگار آنقدر همسرش را می‌خواست که راضی به ناراحتی او نبود. دو دست پایین افتاده‌اش را به دستان او رساند و درمیان گرفتشان و باگریه گفت:
- نه آقا! هیچ‌وقت خودتونو سر ماهی ناراحت نکنید، سر ماهی هرچی بیاد حقشه، این زندگی تقاص کار خودمه، من خطای بزرگی کردم... .
دستش را جدا کرد و به سی*ن*ه‌اش زد.
- من دیدم لطفعلی اومد از خونه تفنگ برداشت، اما به آقام نگفتم، اگه همون‌موقع که تفنگو دیدم دستش شلوغ می‌کردم و به آقام می‌گفتم، جلوشو می‌گرفتن و برادر شما نمی‌مرد.
دو دست لرزانش را مقابل نوروز گرفت.
- خون برادرتون روی دستای منه، من باعث شدم بمیره تا آخر عمرم باید تقاصشو بدم.
گریه‌ی ماه‌نگار شدید شده‌بود و نوروز‌ نگران حالش، سریع او‌ را در آغوش کشید.
- هیچی نگو ماهی!
ماه‌نگار همان‌طور که اشک‌هایش پیراهن نوروز را خیس می‌کرد با گریه‌ای که قطع نمی‌شد گفت:
- آقا من نمی‌دونستم لطفعلی می‌خواد چیکار کنه، فکر‌ کردم دوباره هوای کوه و شکار زده به سرش، لطفعلی نباید می‌رفت سراغ گلرخ، تک پسر آقامه، خیلی عزیز برای ما، برای همین آقام راضی شد دختر علیقلی رو براش بگیره، اون قول دخترشو داد به لطفعلی، ولی شرط کرد از خودش مال داشته باشه، لطفعلیِ نازپرورده یه سال مذلت کشید تا به گلرخ برسه، ولی وقتی سر وعده‌ش اومده‌بود و دیده‌بود گلرخو‌ دادن به برادر شما دیوونه شد... .
نوروز دیگر نگذاشت حرف بزند. سر او‌ را از آغوشش جدا کرد و اشک‌های صورتش را پاک کرد.
- هیچی نگو‌ ماهی! آروم باش جان نوروز!
اما‌ ماه‌نگار آرام نمیشد. در همان تاریکی چشم به چشمان قهوه‌ای نوروز دوخت.
- تقصیر منه برادر شما مرد، من باید جلوی لطفعلی رو‌ می‌گرفتم، ماهی باید تقاص گناهشو بده.
نوروز بوسه‌ای روی پیشانی ماه‌نگار زد و دوباره سرش را در آغوش کشید و با نوازش او گفت:
- گریه نکن ماهی‌جان! هیچی تقصیر تو نیست.
بغض گلوی نوروز هم اشک شد و از چشمش غلتید.
- بی‌گناه‌ترین آدم این ماجرا تو بودی و جای همه‌ی اونایی که غلط کردن داری تاوان میدی، گناه رو علیقلی و دخترش و لطفعلی کردن، ولی تو مجبور شدی، یه شوهر علیل و‌ بداخلاق و بی‌عرضه رو توی یه عمارت جهنمی تحمل کنی.
مکث کرد انگشتش را درون موهای سر چارقدافتاده‌ی همسرش فرو کرد.
- با اینکه می‌بینم بودنت پیش من چقدر عذابه برات، ولی من خوشحالم تو رو دارم، کاش یه وقت دیگه، یه طور دیگه زن من شده‌بودی، گریه نکن تا بیشتر از این عذاب نکشم و نفهمم چقدر برای داشتنت بی‌لیاقتم.
 
بالا پایین