- Jun
- 1,810
- 32,480
- مدالها
- 3
بیتوجه به ماهنگار که در اتاق بیرونی لباسش را عوض میکرد، پا به اندرونی گذاشت. متکایی را از روی متکاهای چیده شده کنار دیوار برداشت و کنار دیوار روبهرو انداخت. دستش را به دیوار گرفت و دراز کشید. سرش را روی متکا و ساعدش را روی چشمانش گذاشت. خسته بود، اما خواب به چشمانش نمیرفت. از اینکه زنش بیاذن او لباسهایش را عوض کرده و مادرش هم نمیخواست زن او را قبول کند، دلخور بود. شاید ماهیِ او میخواست شبیه بقیه اهل عمارت باشد، که لباسش را عوض کردهبود؟ اما باز هم حق نداشت لباسهایی بپوشد که پاهایش را عیان کند. ماهی زن او بود و باید از او اجازه گرفته و طبق میل او میپوشید. هیچ دوست نداشت زنش مانند خدمه لباس بپوشد. گرچه اهل عمارت او را چون خدمه میدانستند، اما باز هم نمیخواست ماهی شبیه خدمه باشد، هر چند در ظاهر. زن او باید پوشیده میماند، چون بانوان عمارت. نباید چشم غیر به او میافتاد. خوش نداشت ماهی برای آب آوردن به کنار چشمه رود، اما امر مادر برای همه لازمالاجرا بود، حتی او. این میان فقط او بود که هیچکـس به خواست دل او گوشهچشمی هم نداشت، حتی ماهی. چرا باید به فرمان او گوش میسپردند وقتی مادرش هم او را فقط زادهی خان میدانست نه خانزاده؟
ماهنگار لباسهایش را عوض کرد و از اتاق بیرون زد. نگاهش به نوروزخان خوابیده افتاد. لحظهای ترسید، اما خود را جمع کرد. او تنها امیدش در این عمارت بود، نباید میگذاشت دلخوری نوروزخان از او سرجا بماند. اگر نوروزخان هم از او رو برمیگرداند، چگونه باید در اینجا دوام میآورد؟ باید هر طور شده دوباره دل او را به دست میآورد. چه میشد مگر؟ از سیلی که در جمع خورد که بدتر نمیشد؟ با قدمهای آهسته و لرزان وارد اندرونی شد و تا نزدیک نوروزخان خوابیده، رفت و کنارش نشست.
- آقا؟
نوروز صدای لطیف و لرزان زنش را شنید و توجهی نکرد. از ماهی دلخور بود و به این راحتی کوتاه نمیآمد. ماهنگار ناگزیر دست لرزانش را به شانه نوروزخان زد.
- آقا بیدارید؟
نوروز کلافه و خشمگین بدون آنکه دستش را از روی چشمانش بردارد گفت:
- چیه؟
- ببخشید!
صدای مظلوم ماهنگار فقط کمی دل او را نرم کرد.
- ولم کن ماهی!
ماهنگار دوباره گفت:
- آقا؟
این زن آسایش برای او نمیگذاشت.
- دیگه چیه؟
ماهنگار که دو دستش را از ترس واکنش نوروزخان بند پارچه پیراهنش کردهبود، با تردید گفت:
- میذارید برم بیرون؟
تشر زد.
- بیرون مگه چه خبره؟
ماهنگار لبانش را خیس کرد.
- آخه... توی مطبخ دلبر دست تنها بود، داشتم کمکش میکردم، کارم نصفه مونده.
این دختر هیچ از رسم خانمی نمیدانست. خودش هم میل به خدمه بودن داشت. با همان حالت قبل گفت:
- وظیفهی تو سفرهداری بود، نه کمک به دلبر. نترس! تا من اینجام کسی جرأت نمیکنه بفرسته دنبالت، تو هم میمونی وقت ناهار میری.
ماهنگار لباسهایش را عوض کرد و از اتاق بیرون زد. نگاهش به نوروزخان خوابیده افتاد. لحظهای ترسید، اما خود را جمع کرد. او تنها امیدش در این عمارت بود، نباید میگذاشت دلخوری نوروزخان از او سرجا بماند. اگر نوروزخان هم از او رو برمیگرداند، چگونه باید در اینجا دوام میآورد؟ باید هر طور شده دوباره دل او را به دست میآورد. چه میشد مگر؟ از سیلی که در جمع خورد که بدتر نمیشد؟ با قدمهای آهسته و لرزان وارد اندرونی شد و تا نزدیک نوروزخان خوابیده، رفت و کنارش نشست.
- آقا؟
نوروز صدای لطیف و لرزان زنش را شنید و توجهی نکرد. از ماهی دلخور بود و به این راحتی کوتاه نمیآمد. ماهنگار ناگزیر دست لرزانش را به شانه نوروزخان زد.
- آقا بیدارید؟
نوروز کلافه و خشمگین بدون آنکه دستش را از روی چشمانش بردارد گفت:
- چیه؟
- ببخشید!
صدای مظلوم ماهنگار فقط کمی دل او را نرم کرد.
- ولم کن ماهی!
ماهنگار دوباره گفت:
- آقا؟
این زن آسایش برای او نمیگذاشت.
- دیگه چیه؟
ماهنگار که دو دستش را از ترس واکنش نوروزخان بند پارچه پیراهنش کردهبود، با تردید گفت:
- میذارید برم بیرون؟
تشر زد.
- بیرون مگه چه خبره؟
ماهنگار لبانش را خیس کرد.
- آخه... توی مطبخ دلبر دست تنها بود، داشتم کمکش میکردم، کارم نصفه مونده.
این دختر هیچ از رسم خانمی نمیدانست. خودش هم میل به خدمه بودن داشت. با همان حالت قبل گفت:
- وظیفهی تو سفرهداری بود، نه کمک به دلبر. نترس! تا من اینجام کسی جرأت نمیکنه بفرسته دنبالت، تو هم میمونی وقت ناهار میری.