جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,269 بازدید, 203 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
بی‌توجه به ماه‌نگار که در اتاق بیرونی لباسش را عوض می‌کرد، پا به اندرونی گذاشت. متکایی را از روی متکاهای چیده شده کنار دیوار برداشت و کنار دیوار روبه‌رو انداخت. دستش را به دیوار گرفت و دراز کشید. سرش را روی متکا و ساعدش را روی چشمانش گذاشت. خسته بود، اما خواب به چشمانش نمی‌رفت. از اینکه زنش بی‌اذن او لباس‌هایش را عوض کرده و مادرش هم نمی‌خواست زن او‌ را قبول کند، دلخور بود. شاید ماهیِ او می‌خواست شبیه بقیه اهل عمارت باشد، که لباسش را عوض کرده‌بود؟ اما باز هم حق نداشت لباس‌هایی بپوشد که پاهایش را عیان کند. ماهی زن او بود و باید از او اجازه گرفته و طبق میل او می‌پوشید. هیچ دوست نداشت زنش مانند خدمه لباس بپوشد. گرچه اهل عمارت او را چون خدمه می‌دانستند، اما باز هم نمی‌خواست ماهی شبیه خدمه باشد، هر چند در ظاهر. زن او باید پوشیده می‌ماند، چون بانوان عمارت. نباید چشم غیر به او می‌افتاد. خوش نداشت ماهی برای آب آوردن به کنار چشمه رود، اما امر مادر برای همه لازم‌الاجرا بود، حتی او. این میان فقط او بود که هیچ‌کـس به خواست دل او گوشه‌چشمی هم نداشت، حتی ماهی. چرا باید به فرمان او گوش می‌سپردند وقتی مادرش هم او را فقط زاده‌ی خان می‌دانست نه خان‌زاده؟
ماه‌نگار لباس‌هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون زد. نگاهش به نوروزخان خوابیده افتاد. لحظه‌ای ترسید، اما خود را جمع کرد. او تنها امیدش در این عمارت بود، نباید می‌گذاشت دلخوری نوروزخان از او سرجا بماند. اگر نوروزخان هم از او رو برمی‌گرداند، چگونه باید در اینجا دوام می‌آورد؟ باید هر طور شده دوباره دل او را به دست می‌آورد. چه میشد مگر؟ از سیلی که در جمع خورد که بدتر نمی‌شد؟ با قدم‌های آهسته و لرزان وارد اندرونی شد و تا نزدیک نوروزخان خوابیده، رفت و کنارش نشست.
- آقا؟
نوروز صدای لطیف و لرزان زنش را شنید و توجهی نکرد. از ماهی دلخور بود و به این راحتی کوتاه نمی‌آمد. ماه‌نگار ناگزیر دست لرزانش را به شانه نوروزخان زد.
- آقا بیدارید؟
نوروز کلافه و خشمگین بدون آنکه دستش را از روی چشمانش بردارد گفت:
- چیه؟
- ببخشید!
صدای مظلوم ماه‌نگار فقط کمی دل او‌ را نرم کرد.
- ولم کن ماهی!
ماه‌نگار دوباره گفت:
- آقا؟
این زن آسایش برای او نمی‌گذاشت.
- دیگه چیه؟
ماه‌نگار که دو دستش را از ترس واکنش نوروزخان بند پارچه‌ پیراهنش کرده‌بود، با تردید گفت:
- می‌ذارید برم بیرون؟
تشر زد.
- بیرون مگه چه خبره؟
ماه‌نگار لبانش را خیس کرد.
- آخه... توی مطبخ دلبر دست تنها بود، داشتم کمکش می‌کردم، کارم نصفه مونده.
این دختر هیچ از رسم خانمی نمی‌دانست. خودش هم میل به خدمه بودن داشت. با همان حالت قبل گفت:
- وظیفه‌ی تو سفره‌داری بود، نه کمک به دلبر. نترس! تا من اینجام کسی جرأت نمی‌کنه بفرسته دنبالت، تو هم میمونی وقت ناهار میری.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
ماه‌نگار سرش را زیر انداخت و آرام «چشم» گفت. چند لحظه در سکوت همان‌جا نشست و بعد گفت:
- ممنونم آقا!
نوروز از شنیدن تشکر او‌ متعجب شد، اما باز هم دستش را از روی چشمانش برنداشت.
- واسه چی؟
- واسه اینکه امر کردید لباس‌های خودمو بپوشم، اون لباس‌ها رو دوست نداشتم.
نوروز ساعدش را برداشت و سرش را به طرف ماه‌نگار چرخاند.
- تو که دوست نداشتی چرا لباساتو عوض کرده‌بودی؟
ماه‌نگار نگاه از چشمان هنوز خشمگین شوهرش گرفت.
- آخه... خانم‌بزرگ امر کردن.
نوروز از اینکه مادرش چنین امری را به زن او داده‌بود، عصبی شد. تاکنون فکر می‌کرد فقط آب آوردن از چشمه را بر دوش او گذاشته، درحالی‌ که لباس تنش را هم تعیین کرده‌بود. اصلاً برای او به عنوان شوهر‌ِ این زن حقی هم قائل بود؟ نگاهش به جای سرخ شده‌ی سیلی محکمی که زده‌بود افتاد و از تاوان بی‌دلیلی که گرفته‌بود، پشیمان شد. چرا بدون پرسش از چرایی کارش به او سیلی زده‌بود؟ صورت زیبای محبوبش را خودش سرخ کرده‌بود. عذاب وجدان کار شتاب‌زده‌ای که کرده بود، یقه‌اش را گرفت. باید دلجویی می‌کرد، تا دلش آرام شود. به پهلو چرخید، کمی خود را عقب کشید و گفت:
- بیا اینجا کنارم دراز بکش!
ماه‌نگار از اینکه دوباره دل او‌ را به دست آورده‌بود، خرسند شد و کنارش دراز کشید و همین که سر بر متکا گذاشت، در آغوش نوروزخان فرو رفت. آغوشی که تا آن را داشت، هیچ سختی و دردی به چشم نمی‌آمد. نوروزخان عطر تن همسرش را به عمق جانش کشید و آرام‌تر شد. فقط ماهی بود که می‌توانست او‌ را از بدی‌های زندگی‌اش دور کند. تنها گوشی که برای شنیدن درد دل‌هایش داشت، هم همین دختر ظریف و نازک بود. ماهی کوچکش تمام سهمش از خوشی دنیا بود. همزمان دستش را روی بدن زنش حرکت داد و آرام شروع به صحبت کرد:
- اون روزی که خان اومد و گفت خون‌بس کرده و برام زن گرفته، خیلی عصبانی شدم، تا دو روز هیشکی جرأت نمی‌کرد، دم پرم بیاد. درسته... عیب و ایراد داشتم. درسته... صیغه‌ای دورم زیاد بود. اما من باز هم یه خان‌زاده بودم. دلم نمی‌خواست ندیده و نشناخته یکی رو بیارن بگن این زنته و یه عمر توی چشم یکی از خونواده‌ی قاتل برادرم نگاه کنم.
از این حرف غمی در دل ماه‌نگار پیدا شد. حقیقت همین بود. هر چقدر هم نوروزخان با او مهربان بود باز او خواهر قاتل برادرش بود و این پیشانی نوشت تا آخر عمر با او می‌ماند. نوروزخان هر چه می‌کرد حق داشت. برادرش مرده‌بود.
- هر چی دم دستم بود شکوندم، داد زدم، شلوغ کردم، به خان گفتم من نمی‌تونم با چنین زنی بخوابم، گفتم اون خواهر قاتل برادرمه، گفتم ندیدمش، گفتم زنی که چشمم بهش نخورده باشه رو خوش ندارم عروسم کنید. خان گفت چیکار اسم و رسمش داری، گفت خیال کن یه زنه مثل اون صیغه‌ای‌ها که غلام‌قرتی میاره برات، با این فرق که هر وقت خواستی دم دستته، باهاش مشغول میشی و سرتو گرم می‌کنه و دیگه هم از جیب نمیدی، گفت هر کاری هم باهاش بکنی کسی نمیگه چرا؟ خون‌بس برای تقاص میاد و دستت بازه برای خوابوندن سوز دلت، هر طور که بخوای، بزنی، کم‌محلش کنی، بداخلاقی کنی، فقط شب به شب بخوای و بعدش بندازیش گوشه‌ی انباری، هیچ‌کـس بهت خرده نمی‌گیره، مالک جون و زندگیش خودتی، گفت اگر هم نخواستی و به میلت نبود، نگهش دار برای کلفتی خودت، کاراتو بکنه و فرموناتو ببره، دلت هم گرفت از دنیا به جای اینکه بزنی وسایلو بشکونی، سر اون خالی می‌کنی، بعداً هم هر کی رو دیدی و خوشت اومد به زنی بگیر، نخواستی باز صیغه کن، گفت این دختر اگه به دلت بود که حلالته، اگه نبود باز هم کلفتته.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
ماه‌نگار همان‌طور که صورتش را به سی*ن*ه‌ی نوروزخان فشرده‌بود، قطره اشکی از چشمانش فرو ریخت. خدا او را می‌خواست که نوروزخان هیچ‌یک از کارهایی که خان گفته‌بود را با او نکرده و به او عزت گذاشته‌بود.
- ماهی! من آدم آزار دادن نبودم، درسته تو رو می‌آوردن تا تقاص بگیرن ازت، تقاص خون پسرشونو، اما من آدم تقاص گرفتن نبودم، درسته خواهر قاتل نریمان بودی و ازت کینه داشتم، ولی فقط می‌خواستم نگاه بهت نکنم، نمی‌خواستمت، گفتم همین که محل نذارم کافیه، اما نشد، نیر نذاشت نیام پیشت، تو رو که آوردن، نیومدم، اومد سراغم و گفت خجالت بکش! زن عقدیتو ول کردی توی حجله و اومدی نشستی اینجا؟ گفتم به زور عقدم کردن، خون‌بسه؛ گفت هرچی! همین که اسم تو رفته روی اون، شده ناموست، غیرتت همین‌قدره که ناموستو بی‌محل کنی؟ وادارم کرد، به زور اومدم پیشت، فقط برای اینکه نیر رو راضی کنم، گفتم اینم یکی مثل بقیه، فقط برای یه شبه، اما وقتی دیدمت، نفهمیدم چیکار با من کردی، طلسمت شدم، تو با همه اون صیغه‌ای‌ها فرق داشتی، دیگه صبح نمی‌خواستم ولت کنم، می‌خواستم تو زنم باشی.
شادی چون خون درون رگ‌های ماه‌نگار جریان گرفت.
- ماهی! دلم نمیاد اذیتت کنم، نمی‌تونم دوری‌تو تحمل کنم، تو واقعاً زنمی، مهم نیست بقیه چی میگن، بذار بگن خون‌بسی، بذار بگن کلفتی، بذار هرچی می‌خوان بگن، ولی تو زن نوروزخانی، تنها زنش، تا آخرش هم تنها زنش میمونی. تو یه الف بچه شدی آرامش دل منِ مردِ گنده.
ماه‌نگار خنده‌ی کوتاهی کرد. نوروز دلشاد از خنده‌ی او سر او را از آغوشش کمی جدا کرد و دست زیر چانه دختر گذاشت و سرش را بالا کشید. ماه‌نگار با همان لبخندی که روی لب داشت، نگاهش را از سبیل‌های نعلی شوهرش به روی چشمان قهوه‌ای‌رنگ و ابرویی که یک خط اخم دائمی داشت، گرداند. همین که با نوروز چشم در چشم شد، او گفت:
- به من می‌خندی ماهی‌ریزه؟
ماه‌نگار شرم‌زده نگاه گرفت.
- ببخشید آقا!
نوروز بوسه‌ای بر پیشانی او گذاشت و بعد دوباره در آغوشش کشید.
- بخند ماهی! بخند! من آدم بی‌معرفت و بی‌انصافی نیستم، فقط دست روی غیرت من نذار که اگه عصبانی شدم، دیگه دست خودم نیست که چیکار می‌کنم.
ماه‌نگار با خوشی پلک‌هایش را بست.
- آقا شما هر کاری کنید حق دارید، ماهی غلط بکنه ناراحت بشه، شما صاحب‌اختیار ماهی هستید، بگید بمیر هم باید بمیره.
نوروز دلخوش از زبان‌بازی ماهی کوچکش لبخندی زد. دختر را بیشتر در آغوشش فشرد.
- بهت نمی‌خوره اینقدر زبونت شیرین باشه، ریزه‌میزه!
ماه‌نگار تا جایی که میشد، دستش‌ را کشید و همسرش را در آغوش گرفت.
- خدا خیلی ماهی رو خواسته که دل شما رو بهش نرم کرده، وگرنه ماهی‌ریزه توی این عمارت که جز شما و‌ خدای بالاسری کسی رو نداره.
نوروز لبخند پهنی زد، وجود این دختر لذتی بود که میان روزهای سیاهش نیاز داشت. درحالی‌ که چشمانش را می‌بست گفت:
- بخواب ماهی که خدا دوتامونو خواسته، من هم توی این عمارت جز یه ماهی ریزه‌میزه چیزی ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
روزها از پی هم گذشتند. نوروزخان بیش از پیش در کارها همراه نادرخان شد و دیگر نادرخان بدون همراهی او‌ کاری نمی‌کرد. نوروز از این تغییر منش پدرش راضی و خشنود بود. سعی می‌کرد کارهای محوله‌ی او را به نحو احسن انجام دهد. نادرخان هم کم‌کم پی به درایت پسر بزرگش برده‌بود و افسوس می‌خورد چرا نوروز را زودتر با خود همراه نکرده است؛ اما‌ افسوس‌ بزرگترش این بود که این پسرش را نمی‌تواند جانشین خود کند. نه به علت لنگ بودن پایش، بلکه به خاطر اجاق‌کوری.
نوروزخان سال‌ها بود که با زنان صیغه‌ای سر کرده‌بود، اما‌ هیچ یک از آنان را حامله نکرده‌بود و از این رو‌ نادرخان نگران بود که این پسر اجاق‌کور، اگر به خانی رسید و وارث برای بعد از خود نداشت، چه بر سر املاک خان خواهد آمد؟ او از سرنوشت دارایی‌هایش نگران بود.
از سوی دیگر پسر کوچکش نوذر را از همان نوجوانی به خواست خانم‌بزرگ و برای عقب نماندن از چرخ ترقی که میان اعیان راه افتاده‌بود، برای تحصیل و یاد گرفتن آداب زندگی مترقی به شهر فرستاده‌ و در همین یکی دو سال اخیر فهمیده‌بود که نوذرخان شهری‌مآب شده و آب و هوای شهر چنان به او ساخته‌بود که دیگر تمایلی به برگشت به دهات نداشت. نادرخان خوب می‌دانست این پسر شهری‌شده به درد اربابی املاک و رعیت نمی‌خورد.
گاه فکر می‌کرد نوذر را جانشین کند، اما هم از درایت او مطمئن نبود، هم دیگر نمی‌خواست نوروز را از خود دور کند، او ترس از مرافعه‌ی دو برادر را داشت. نریمان حریف نوروز بود، اما نوذر کوچک‌تر از آن بود که نوروزخان زیر بار اربابی او برود. زمانی دیگر فکر می‌کرد نوروز را جانشین خود کند و با او و نوذر شرط کند که پسر نوذر را زمانی که ازدواج کرد و پسردار شد، نوروز به نزد خود آورده و به عنوان فرزندخوانده او‌ را جانشین بعد از خود کند.
تمام ذهنیت نادرخان معطوف آینده‌ی نامعلوم املاک و رعیتش شده‌بود و کم‌کم دیگر ماه‌نگار را فراموش کرد. البته این‌که ماه‌نگار هم یاد گرفته‌بود تا حد ممکن پیش چشمان نادرخان ظاهر نشود هم در این فراموشی بی‌تأثیر نبود. حتی زمانی که نوروزخان به همراه پدر وارد عمارت میشد، ماه‌نگار علی‌رغم میلش برای پیشواز، از ترس نادرخان، پیش نمی‌رفت و نوروز با علم به علت آن، همیشه موقع ورود چشم می‌چرخاند تا در گوشه‌ای از عمارت ماهی خود را ببیند و از دور با لبخندی دلتنگی‌اش را نشان دهد. گرچه زمان‌های اندکی که ماه‌نگار ناگزیر از ظاهر شدن مقابل دیدگان نادرخان بود، تشر و بدخلقی از او می‌دید، اما دیگر مزه‌ی شلاق خان را نمی‌چشید و همین برای او غنیمت بود.
درمقابل خانم‌بزرگ در برابر ماه‌نگار تلافی مشغولیت خان را نیز به جا آورده و روز به روز عرصه را بر او تنگ‌تر می‌کرد. وظایف بیشتر و سخت‌تری را بر گردن او می‌نهاد و بعد به بهانه کم‌کاری و بیشتر به خاطر خواباندن سوز دلش، با سیلی، توسری و یا ترکه‌هایی که در عمارت جز خودش کسی از ترس نوروزخان جرأت زدن آن را نداشت، را به دستان دخترک میزد تا به قولی او را ادب کرده، اما درواقع آتش مرگ پسرش را در دل خود بخواباند. ماه‌نگار هم گرچه دل‌شکسته می‌شد، اما ذره‌ای از دل‌شکستگی را نزد نوروزخان بازگو نمی‌کرد. او هر روز صبح همراه نادرخان برای سرکشی و کارهای دیگر از عمارت بیرون می‌رفت و ظهر یا عصر برمی‌گشت و تا غروب در عمارت بزرگ همراه پدر مشغول بود و شب که خود را به عمارت کوچکشان می‌رساند و در کنار ماه‌نگار می‌آرامید، از وقایع روزش برای او‌ حرف میزد و ماه‌نگار هم از نشاطی که کلام نوروزخان پیدا کرده‌بود، شاد میشد و همزمان که در آغوش او، سرش را روی سی*ن*ه‌اش می‌گذاشت و صدای قلب شوهرش‌ را به گوش جان می‌شنید، به این فکر می‌کرد که روزهای بد در این عمارت پایان یافته است.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
زمستان رو به پایان رفت و هوا از سردی خود کم‌ کرده بود. نادرخان و نوروزخان برای حساب و کتاب آخر سال با رعیت، بیرون عمارت بودند. بعد از چند روز بارندگی به امر خانم‌بزرگ قرار بود آب حوض را عوض کنند تا آب آن تازه شود و خب قطعاً یک طرف فرمان او متوجه ماه‌نگار بود. مروت نوکر جوان و زال عمارت، درون حوض رفته و آب حوض‌ را با سطل می‌کشید، در لبه‌ی سنگی حوض گذاشته، وجیهه سطل‌ها را به دست ماه‌نگار در سوی دیگر حیاط می‌رساند تا آب آن‌ها را به زمین پاشیده، کثیفی را از جان عمارت بشوید و خود دوباره با سطلی خالی به کنار حوض برمی‌گشت. ماه‌نگار به انتهای حیاط، جایی که کانال آب رد میشد رسیده‌بود. با جارو کمی اطراف کانال را تمیز کرد. وجیهه سطل را با گفتن «اِهن» روی زمین گذاشت.
- کمرم نصف شد.
ماه‌نگار سطل را برداشت و کمی از آبش‌ را در جایی کنار کانال روی زمین ریخت.
- خیلی مونده تموم بشه؟
وجیهه سطل دیگر‌ را برداشت و گفت:
- نه ولی به مروت گفتم آبش که تموم شد، جارو میدم خودش کفشو بسابه، بعدش هم به اسکندر یا یکی دیگه بگه براش از اینجا تا اونجا‌ آب بکشه، گفتم ما دیگه نیستیم.
ما‌ه‌نگار نگاهی به سوی دیگر کانال انداخت، بین اصطبل و انبارها تا جایی که خانه‌ی صفر و اتاق خدمه بود، باغچه‌ای قرار داشت که درون آن چند گیاه گل کاشته‌بودند. ماه‌نگار با دیدن برگ‌های تازه‌ی روی بوته‌هایی که تا چندی پیش خشک بودند، لبخند زد.
- بهار نزدیکه وجیهه!
وجیهه سطل را زمین گذاشت، جهت نگاه او‌ را دنبال کرد و به باغچه رسید.
- آره خانم! دیگه هوا هم گرم‌تر شده، کم‌کم گل‌ها جوونه می‌زنن، عید میشه.
ماه‌نگار به یاد خانه لبخند غمگینی زد.
- آقام شب عید یه بره‌ی پاییزه سر می‌برید، می‌ذاشتیم لای پلو، خونواده‌ی عموم و عمه‌ام شب می‌اومدن پیش ما، بعد دور اجاق پسرعموم برامون می‌خوند.
از یادآوری افراسیاب بغضی میان گلوی ماه‌نگار جاخوش کرد. دلتنگ «ماه» گفتن او شد. در دل گفت:

- روزگارت بی‌من چطوره پسرعمو؟
وجیهه که دوست نداشت برای آب آوردن برود، سکوت ماه‌نگار که با چشم دوختنش به باغچه همراه بود، او را وادار به حرف زدن کرد.
- دلتون واسه خونه تنگ شده؟
ماه‌نگار نگاهش را از باغچه گرفت و به طرف وجیهه برگشت. لبخندی زد که با اشک چشمانش در تضاد بود.
- ببخش منو ناراحتت کردم.
وجیهه هم غمگین گفت:
- نه خانم! من هم دلم واسه خونمون تنگ میشه، واسه اون تخم‌مرغ‌هایی که ننه‌م توی آب‌چغندر می‌پخت که رنگ بگیرن و صبح عید بهمون عیدی بده.
ماه‌نگار دستی به بازوی دختر زد.
- سرنوشت من و تو هم دوری بوده.
بعد با لبخندی پهن‌تر گفت:
- بچه که بودیم ننه‌جانم شب عید حنا درست می‌کرد و وقتی که ما بچه‌ها خواب بودیم می‌ذاشت کف دستمون، صبح که بیدار می‌شدیم با کف دست رنگیمون می‌فهمیدیم عید شده.
وجیهه لبخند تلخی زد.
- من هم دلم می‌خواد برگردم خونه.
ماه‌نگار هم نگاه از او‌ گرفت و‌ سری تکان داد.
- یه چند وقت دیگه اوبا از گرمسیر راه میفته میره سرحد، دیگه خیلی دور میشم ازشون.
وجیهه چیزی نگفت. ماه‌نگار به طرف او برگشت.
- راستی باجی! رسم شب عید این عمارت چیه؟ چیکار باید بکنیم؟
- والا‌ خانم‌! نمی‌دونم، پارسال قبل عید همه‌جا رو روفتن و شستن و‌ همه‌چی رو آماده کردن، شب عید که شد هیچی به هیچی، سوت و‌ کور، از دلبر پرسیدم چرا اینجوریه، گفت عمارت هیچ‌وقت شب عید نمی‌گیره.
ماه‌نگار چشمانش گرد شد.
-وا... چرا؟
وجیهه سطلی را که زمین گذاشته‌بود، برداشت.
- چه می‌دونم خانم؟ انگار آدمای این عمارت رو مردم حساب نمیشن.
وجیهه به طرف حوض برگشت و ماه‌نگار متعجب از چیزی که شنیده‌بود، آرام گفت:
- مگه میشه شب عید نگرفت؟
بعد درحالی که جارو را برمی‌داشت گفت:
- حتماً از نوروزخان می‌پرسم چرا توی عمارت شب عید نمی‌گیرن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
صفر با صدای «آقا اومدم» از در اصطبل بیرون زد و باعث شد نگاه ماه‌نگار با او حرکت کرده و نادرخان و نوروزخان را ببیند که به عمارت رسیده و هر دو از اسب پایین آمده‌اند. ماه‌نگار به شوق اینکه باز نوروز چون هر روز چشم چرخانده و‌ او‌ را پیدا کند، چند قدم نزدیک رفت، اما نوروز بی‌توجه به اطراف سر به زیر عصایش را از زین بیرون کشید و پشت سر نادرخان راهِ پله‌ها را در پیش گرفت و بالا رفت. ماه‌نگار از این رفتار او فهمید باز از چیزی ناراحت شده و باید در اولین فرصت ناراحتی شوهرش را رفع کند.
نوروزخان پله‌ی آخر‌ را بالا آمده‌بود که متوجه شد خان نامه‌ی نوذر را به دست خانم‌بزرگ‌ که به خاطر شستن حیاط دیگر‌ روی تخت پایین ننشسته و به مخده‌های ایوان تکیه زده‌بود، داد و‌ خودش کنارش نشست. نوروز از همان‌موقعی که نامه‌‌ی نوذر رسیده‌بود، درهم شده‌بود. نوذر هم همان جایگاه نریمان را پیش مادر داشت.
- طارق از شهر اومده‌، این نامه رو هم‌ داد.
خانم‌بزرگ قبل از اینکه سخن خان را هم بشنود با دیدن نامه فهمیده‌بود متعلق به پسر عزیزش است و لبخندی از شوق روی لب‌هایش نشسته‌بود. نامه را بوسید.
- تصدق پسرم بشم!
نوروز دلشکسته از دیدن محبت مادری که هیچ‌وقت نصیب او نشده‌بود، به نرده‌های چوبی ایوان تکیه زد و با حسرت به مادر چشم دوخت. خانم‌بزرگ نامه را با شوق باز کرد و شروع به خواندن کرد، اما کم‌کم شادی‌اش با غمی واضح جایگزین شد. نادرخان پرسید:
- چی نوشته‌بود که دلخورت کرد؟
خانم‌بزرگ نامه را روی تخت بین خود و‌ شوهرش رها کرد و گفت:
- نوشته عید هم نمی‌تونه بیاد.
نوروزخان‌ پوزخند بی‌صدایی زد و خرسند رو از آن‌ها گرفت و به طرف حیاط چرخید. بهتر که دردانه‌ی مادرش نمی‌آمد. یادش آمد وقتی وارد شده عزیز خودش را ندیده، نگاهش‌ را در حیاط چرخاند و‌ ماه‌نگار را دید که با سطل در حال آب دادن به بوته‌های گل باغچه‌ی کنار دیوار بود. با دیدن او لبخندی روی لبش نشست و با خود فکر کرد بگوید همین روزها به نام‌ ماهی‌اش، نهال سیب یا بوته‌ی گلی را درون باغچه بکارند. شاید هم خودش کاشت، اینطور بهتر بود. صدای مادر او‌ را از فکر بیرون آورد و باعث شد به طرف پدر و‌ مادرش برگردد.
- براش دست‌خط می‌نویسم بده طارق ببره، نوذر نباید توی شهر موندگار بشه، باید برگرده سر املاک خانی.
نوروز هیچ از این حرف بوی خوبی به مشامش نمی‌رسید. این بار به جای نریمان مادر می‌خواست نوذر را سر حق او بنشاند. با تکیه بر عصایش یک‌قدم برداشت.
- خانم‌بزرگ! روی نوذر حساب نکنید، اون دیگه شهری شده، دلش با دهات نیست.
خانم‌بزرگ‌ با اخم رو به نوروز کرد.
- چی‌چی شهری شده؟ نوذر باید برگرده دهات، خان بعدی باید از همین الان بالاسر رعیت باشه.
نوروز بهت‌زده از صراحت مادر که در حضور‌ او نوذر را خان بعدی می‌خواند رو به پدر کرد. نادرخان چون همیشه که مقابل خانم‌بزرگ واکنشی نداشت، خود را سرگرم برداشتن فنجان چای کرده‌بود که زیور تازه رسانده و مقابلشان گذاشته‌بود. نوروز ناامید از یاری پدر رو به خانم‌بزرگ‌ کرد.
- پسر بزرگ‌ نادرخان منم! نه نوذر... بعد شما حرف از خانی نوذر می‌زنین؟
خانم‌بزرگ پوزخندی زد.
- کلاه خانی برای سر تو گشاده پسر! چیه تو به خانی می‌خوره؟ پای عیب‌دارت؟ یا زن بی‌اصل و نسبت؟ حتی مطمئن نیستم بتونی برای خودت وارث بیاری.
نوروز از بی‌رحمی مادرش مات زد و نتوانست پاسخی بدهد. خانم‌بزرگ با لحن محکمی ادامه داد:
- خان باید سالم‌ باشه نه چلاق، باید یکی باشه که لیاقت اربابی داشته باشه، باید وارث بیاره، تو یکی که اصلاً نباید به خانی فکر‌ هم بکنی.
نوروز خشمگین یک گام دیگر هم برداشت.
- هر چی هم باشم من پسر بزرگ نادرخانم، من باید خان... .
نادرخان اجازه‌ی صحبت بیشتر به نوروز نداد و با کوبیدن فنجان خالی‌اش‌ روی نعلبکی تشر زد:
- نادرخان هنوز نمرده که سر ارث و‌ میراثش عربده می‌کشی.
نوروزخان به طرف پدر برگشت. دهان باز کرد و خواست چیزی بگوید، اما‌ منصرف شده و‌ با خشم‌ رو به طرف پله‌ها کرد. با مکثی که از اجبار سر هر پله داشت و بیشتر خشمگینش می‌کرد، پله‌ها را پایین رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
ماه‌نگار که متوجه پایین آمدن نوروزخان شده‌بود و به او چشم دوخته‌بود، پی برد که لنگی پایش بیش از قبل شده، آنقدر که حتی با عصا هم نمی‌توانست درست راه برود، اما باز هم با تندی قدم برمی‌داشت تا به عمارتشان برود. خوب فهمید عصبی شده و باید برای دلداری او برود. نگران و با قدم‌های تند خود را به نوروزخان رساند.
- چی شده آقا؟
نوروزخان نیم‌نگاهی به ماه‌نگار انداخت. فقط او می‌توانست آرامَش کند. بدون آنکه سرعتش را کم کند، مچ دست او‌ را گرفت.
- هیچی‌ نشده فقط باهام بیا!
ماه‌نگار «چشم»ی گفت و‌ همراه نوروز وارد عمارتشان شد.
- آقا برم‌ براتون شربتی جوشونده‌ای چیزی بیارم آروم بشید؟
نوروز کفش‌هایش را با تکان دادن از پا درآورد و بعد نگذاشت ماه‌نگار کامل کفشش را در بیاورد او‌ را به داخل کشید و‌ همراه خود تا اندورنی برد. همین که درون خانه‌ قرار گرفت با مچی که در دست داشت، تن او‌ را در‌ آغوش کشید.
- ماهی... هیچی‌ نمی‌خوام، فقط خودت باش!
ماه‌نگار با غمی که از غم شوهرش در دلش ایجاد شده‌بود، دستی به کمر او کشید و همان‌طور که در آغوش او‌ فشرده میشد گفت:
- آروم باشید آقا! ماهی همین‌جاست.
نوروز ماهی را بیشتر فشرد.
- ماهی... ماهی... فقط تو‌ می تونی آرومم کنی، دارم می‌سوزم.
ماه‌نگار لنگه کفشی را که هنوز در پایش مانده‌بود را با تکاندن خارج کرد.
- الهی ماهی فداتون بشه که اینقدر غصه نخورید.
نوروز نمی‌توانست زیاد سر پا بایستد. کمرش را به دیوار تکیه داد و شانه‌ی ماه‌نگاری که در آغوشش بود را بوسید.
- چرا بخت با من نمی‌سازه ماهی؟
- آقا دردتونو به ماهی بگید تا آروم بشید.
از کدام درد می‌گفت؟ حرف‌های مادرش دل او‌ را آتش زده بود. او‌ را چلاق خوانده‌بود و عقیم بودنش را به صورتش زده‌بود. خود بر عیب‌هایش واقف بود. از همان اول زندگی لنگ زده‌بود و با اینکه با زنان زیادی خوابیده‌بود و هیچ یک‌ را حامله نکرده‌بود، اما شنیدنش از زبان مادر فرای تحملش بود. خانم‌بزرگ‌ نه با فرزندش که گویا با دشمنش به قصد خرد کردن مصاف می‌کرد. یک ذره مهر او‌ در دل این زن نبود. آیا این زن مادرش بود؟ پس چرا او‌ را محترم نمی‌داشت؟ از دنیا فقط همین ماهی را داشت که او‌ را محترم می‌داشت و به او «آقا» می‌گفت.
ماه‌نگار را کمی از آغوشش فاصله داد.
- ماهی یه جا بنداز کنارم دراز بکش.
ماه‌نگار دیگر خوب می‌دانست دوای درد شوهرش چیست، سریع «چشم» گفت، جدا شد، لحافی را روی زمین پهن کرد و‌ متکا گذاشت. نوروز دکمه‌های جلیقه‌اش را باز کرد و آن را گوشه‌ای انداخت و خود را به لحاف رساند و دراز کشید. ماه‌نگار هم چارقدش را باز کرد و بلافاصله کنارش دراز کشید.
نوروز به پهلو‌ چرخید و ماه‌نگار را روی بازویش گذاشت و دست دیگرش را به موهای او رساند. شروع به باز کردن تنها گیس او کرد.
- چیکار می‌کردی ماهی؟
- آب حوض رو‌ عوض کردن، به گل‌ها آب دادم، جوونه زدن، عید داره میاد.
نوروز پوزخندی زد. انگشتانش را در درون موهای دختر فرو کرد.
- برام حرف بزن، بگو به چی فکر‌‌ می‌کنی؟
- حرف؟ خب وجیهه می‌گفت توی عمارت شب عید نمی‌گیرید، به این فکر می‌کردم که چرا؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
ماه‌نگار ناخواسته دست گذاشته‌بود روی یکی از دردهای نوروز، او هم تصمیم گرفت زبان باز کند و با بازگو کردن دردش کمی از غصه‌های گره خورده‌ی دلش کم کند. همان‌طور که انگشتانش در موهای لطیف دختر می‌چرخاند با حسرت گفت:
- می‌دونی ماهی، خانم‌بزرگ امر کردن که هیچ‌وقت این عمارت شب عید نگیره.
ماه‌نگار متعجب شد.
- چرا آقا؟
- چون شب عید براش جشن نیست، عزائه، شب عید شبی که من به دنیا اومدم، به خاطر دنیا اومدن من خانم‌بزرگ اون شبو‌ عزا می‌گیره.
دل ماه‌نگار شکست. نوروز آرام ادامه داد:
- میگن وقتی به دنیا اومدم و منو دادن دست خانم‌بزرگ، به خاطر پنجه‌ی پام که برگشته بود، ازم‌ وحشت کرد و بهم شیر نداد، مجبور‌ شدن منو بسپرن به یه زن خدمه که بچه شیرخوره داشت، تا دایه‌م بشه و شیرم بده، از همون لحظه‌ی اول منو نخواست.
نوروزخان آهی کشید.
- خودش میگه به خاطر من طعنه و زخم‌زبون از مادر خان زیاد شنیده، میگه روزی نبوده که دلشو آتیش نزنه، نمی‌دونم شاید حق داره منو نخواد، اما‌ من چی؟ گناه من چی بود؟ مگه خودم خواسته بودم اینجوری بشم؟ من آدم نبودم؟ مادر نمی‌خواستم؟
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- نه تنها خانم‌بزرگ، خان هم سر همین عیبم‌ منو نمی‌خواست، یه نون‌خور اضافه بودم توی این عمارت، بعد من نیر اومد، اون دختر‌ بود و من پسر، اما باز به چشمشون نیومدم، وقتی نریمان اومد، وضع من بدتر شد، نریمان پسر بود و سالم. شد چراغ خونه‌ی خان، انگار خان تازه پسردار شده باشه، براش سور گرفت، هفت شبانه‌روز‌ این‌جا جشن بود، بچه نبودم، هشت سالم بود، خوب یادمه، خوب می‌فهمیدم خان و خانم‌بزرگ اونو‌ می‌خوان نه منو، هرچی نریمان بزرگ‌تر میشد من بیشتر به حاشیه می‌رفتم، هر کاری می‌کردم باز چشم‌ خان به نریمان بود، کار رسید به جایی که دیگه من هم قبول‌ کردم، پسر خان نیستم و‌ نریمان هست، هیچ‌وقت میونم با نریمان خوب نبود، چشم دیدنشو نداشتم، از همه دوری کردم، اما جای همه نیر برام خواهر بود، خواستم سروسامون بگیرم از این عمارت برم، برام پا پیش گذاشت، دست روی هر دختری گذاشتم از اعیون، جواب رد شنیدم، همه گفتن یه پات لنگه، یه دختره بود از رعیت‌های همین‌جا، پدر نداشت، دلم رفت براش، دختر قشنگی بود، به نیر که گفتم نه نیاورد، رفت حرف زد و قبول کردن، نمی‌دونم فیروزه خودش خواست یا به خاطر خانزاده بودنم‌ مجبور شد، اما باهام مهربون بود، هرازگاهی به هوای اون، از عمارت می‌زدم بیرون، می‌خواستم زنم بشه، برش می‌داشتم می‌بردمش باغ و اینو و اونور می‌گردوندمش، وقتی می‌خندید، دلم غش می‌رفت، خوشبخت بودم، اما یه روز وقتی رفتم دنبالش، خواهرش گفت مگه خودت پیغام ندادی بره باغ بزرگه منتظرت، باغ بزرگه یکی از باغ‌های خان هست، دور از دهات، من هیچ‌وقت اونجا نمی‌خوندمش، اونجا پرت بود، چرا باید بهش می‌گفتم بره اونجا، زود نگران شدم و خودمو رسوندم باغ بزرگه، هیشکی توی باغ نبود، فیروزه رو صدا کردم، همه جای باغو گشتم و نبود، خواستم برگردم یه تیکه لباس زنونه دیدم که به یه شاخه وصله، رفتم جلو دیدم لباس خود فیروزه است که بهش داده‌بودم، کنده شده‌بود، گیر شاخه بود، بیشتر نگران شدم، تا ته باغ رفتم و دیدم فیروزه‌ی من افتاده روی زمین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
بغض گلوی نوروز شکسته شد و با همان اشک‌هایی که سرازیر میشد ادامه داد:
- لباس تنشو پاره کرده‌بودن، یه نانجیبی به عزیز من دست‌دراز کرده‌ و بعد همونجا خفه‌اش کرده‌بود.
دل ماهنگار هم به همراه اشک‌هایش فرور‌یخت. زبانش از وحشت قفل شد. فقط توانست انگشتش را زیر چشمان نوروز کشیده و اشک‌های او را پاک کند.
نوروز به کمر چرخید و چشم به سقف دوخت. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- خیلی از مردم باور نکردن کار غیر باشه، بعداً شنیدم که گفتن کار خودم بوده، فیروزه رو کشوندم اونجا و کشتم، دیوونه شدم، گشتم دنبال کسی که این کارو‌ با من کرده‌بود، پیداش نکردم، ولی وقتی یه چند وقت بعد، اول شبونه پسر‌عمم بهمن از دهات رفت و بعد عمه‌ام با پسر دیگه‌ش بهادر، که از وقتی شوهرش مرده‌بود اومده بودن اینجا، رفت و خان هم پیگیرش نشد، حدس زدم کار خود بی‌وجودش بوده، بهمن آدم کثیفیه، ازش بر می‌اومد، خواستم پیداش کنم، نشد و این شد یه عقده رو دلم.
ماه‌نگار سعی کرد بر اشک‌هایش مسلط شود و دیگر گریه نکند.
- ماهی! بعد اون برای آروم‌ کردن خودم‌، رو آوردم به زنای صیغه‌ای، تشت رسوایی‌م از بوم افتاد، همینجوری بهم دختر نمی‌دادن، دیگه با زنایی که دورم بود وضعم‌ بدتر‌ هم شد، خان و خانم‌بزرگ هم‌ به فکر زن دادن من نبودن، موقعی که فیروزه بود، خان بهم یه زمین داد رو تپه، که برم توش خونه بسازم، اما وقتی حرف زن گرفتن نریمان شد، این عمارت رو برای اون ساختن.
نوروز پوزخندی زد.
- برای زن نریمان‌خان!
نوروز باز به طرف زنش برگشت. موهای پخش‌شده از روی صورتش را عقب زد.
- مادر گلرخ از قوم و‌ خویش‌های خانم‌بزرگه، نمی‌دونم چیه گلرخ به دلش نشست، خودش یا پول علیقلی که تصمیم گرفتن برای نریمان بگیرنش.
نوروز پوزخندی زد و نگاهش را در اطراف چرخاند و بعد به طرف ماه‌نگار برگشت.
- دختری که قرار بود خانم عمارت نریمان‌خان بشه، شد بلای جونش. نریمان که مرد، خیال کن چراغ خونه‌ی خان هم خامو‌ش شد، نریمان همه‌کاره بود، الان هم خان از سر اجبار‌ منو به کار‌ گرفته، امروز فهمیدم‌ به این هم‌ نباید دلخوش‌ کنم، می‌خوان نوذر‌ که برگشت اونو بکنن همه‌کاره.
سری تکان داد و نگاهش را از ماه‌نگار‌ گرفت.
- این بار دیگه من کوتاه نمیام، یه بار گذاشتم نریمان رو‌ بذارن جام، دیگه اجازه نمیدم اون جغله رو‌ بیارن بالای سرم، پسر بزرگ خان منم و پسر بزرگش میمونم، اینو اونا‌ هم باید بدونن، جغله باید همون شهر بمونه.
ماه‌نگار دستی را که نوروز از روی صورتش عقب کشید‌ه‌بود، گرفت.
- آقا غصه نخورید! خان حتماً لیاقت شما‌ رو‌ می‌بینه.
نوروز نیم‌نگاهی به طرف او‌ چرخاند.
- لیاقت؟ لیاقت داشتم که نمی‌ذاشتم زنم واسه اینا حوض خالی کنه.
- نگید آقا! حوض خالی نکردم، فقط یه کم آب پاشیدم و جارو کشیدم.
نوروز سری تکان داد.
- فعلاً باید این عقده‌ها رو نگه دارم، الان نمیشه جلوشونو بگیرم، داغ پسر عزیزشون روی دلشونه و نمی‌تونم حرفی بزنم، به وقتش بهشون نشون میدم که زن من کلفت عمارتشون نیست. صبر ماهی! فقط صبر کن و ببین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
صبح فردا چون همیشه ماه‌نگار بعد از خوردن صبحانه، مجمع را از روی کرسی برداشت، تا به مطبخ ببرد.
- ماهی! این منقل رو هم بردار، دیگه لازم نیست.
- چشم آقا! برگشتم کرسی رو جمع می‌کنم.
نوروز چشم به خارج شدن ماه‌نگار دوخت و لبخندی زد. امروز می‌خواست برای خاطر زندگی خودش و ماه‌نگار کاری بکند. دست به دیوار گرفت و بلند شد. چند دقیقه بعد که مهری برای برداشتن منقل و کرسی برگشت، نوروزخان را آماده‌ی رفتن دید.
- کجا به سلامتی آقا؟
نوروز می‌خواست عروسش را غافل‌گیر کند. تک ابرویی بالا انداخت و درحالی‌ که از کنارش رد می‌شد با لحنی جدی گفت:
- میرم باغ سرِ چشمه، با یارحسین کار دارم.
ماه‌نگار که چشم به او دوخته‌بود که با تکیه به عصا در حال پا کردن چکمه‌هایش بود، گفت:
- خدا به همراهتون آقا!
نوروز لبخند محوی از دعای ماه‌نگار زد و راست ایستاد.
- خودتو سرگرم کار نکن، برگشتم باید وردستم باشی.
ابروهای ماه‌نگار به هم نزدیک شد.
- آقا چیکار می‌خواین بکنید؟
نوروز همان‌طور که از در عمارت بیرون می‌ر‌فت گفت:
- حالا بعد می‌فهمی... نیام ببینم خودتو سرگرم کردی؟ زود برمی‌گردم.
ماه‌نگار با اینکه نمی‌دانست نوروز با او‌ چه کاری دارد، ولی لبخندی زد و گفت:
- چشم آقا، شما فقط امر کنید.
نوروز همین که پا به بیرون گذاشت، با صدای بلندی مروت را صدا زد و از او خوست هماورد، اسبش را زین کند.
مقابل باغ از اسب پیاده شد و بعد از باز کردن درب چوبی باغ که روی هم بود، با صدای بلندی یارحسین را صدا زد. بعد از چندین بار صدا زدن بالاخره یارحسین از ته باغ دوان‌دوان به سمت او آمد.
- سلام خان‌زاده! چی شده اومدین اینجا؟
- سلام! چیکار می‌کردی؟
- رفته‌بودم اون ته باغ، شاخه‌های از هرس ریخته، دیگه خشک شدن، خواستم جمعشون کنم.
نوروز سری تکان داد و درحالی‌ که چشمانش را به شاخه‌های تازه جوانه‌زده‌ی درختی دوخته‌بود، گفت:
- یارحسین! یه بوته‌ی گل ازت می‌خوام.
ابروهای مرد سوالی بالا رفت.
- بوته‌ی گل؟ واسه چی؟
- می‌خوام توی حیاط عمارت بکارم.
یارحسین متعجب از خواسته‌ی غیرمنتظره‌ی او نگاهی به اطراف کرد.
- آقا... راسیتش من اینجا بوته‌ی گل ندارم، اما چرا نمی‌رید پیش رحیم‌آقا؟ توی باغ سرخ، گل هم دارن، از شما هم که دریغ نمی‌کنن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین