جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,289 بازدید, 203 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
نوروزخان در حال تعویض لباس از همان‌جا از شوق زیاد دوباره گفت:
- ماهی! خان منو صدا زده، این یعنی بالاخره منو هم دیده، نمی‌ذارم ازم ناامید بشه.
- آقا! خیالتون راحت باشه.
- می‌دونی ماهی؟ این دوتا داداش از همون نه سال پیش که آقاشون مرد، سر سهم مال پدری دعوا دارن، باغشون هم چسبیده به باغ خانی، بحثشون بشه، یارحسین باغبون خان زود می‌فرسته دنبال ما، همیشه قبل این، نریمان می‌رفت برای صلح دادنشون و با تشر دوتاشونو ساکت می‌کرد، اما حالا خان از من خواسته برم این یعنی... .
نوروز ساکت شد و در حالی‌ که دکمه‌های پیراهنش را می‌بست، آرام برای خود گفت:
- خان می‌خواد منو برگردونه جای خودم.
ماه‌نگار همان‌طور مشغول کار گفت:
- آقا من کسی نیستم چیزی بگم، ولی با تشر که مشکل حل نمیشه، اگه بحث و جدل دارن، خب یه قراری بینشون بذارید، یه سهم و تقسیمی کنید، دوتاشون راضی بشن.
نوروز همان‌طور که دکمه‌های جلیقه را می‌بست، به طرف ماه‌نگار که چکمه‌هایش را جفت می‌کرد، برگشت. بد نمی‌گفت. باید با آن دو می‌نشست تا ببیند این دو برادر اصل حرفشان چیست؟ شاید یک‌بار برای همیشه اختلافشان را رفع می‌کرد.
ماه‌نگار ایستاد و تا آستانه‌ی چارچوب اندرونی آمد. نوروز سر تکان داد.
- درست میگی ماهی!

و با اشاره به لباس‌های روی زمین افتاده گفت:
- اینا رو بده بشورن.
- چشم آقا!
و بعد آرام‌تر گفت:
- خودم براتون می‌شورم.
نوروز برگشت و شانه‌ای به موهایش کشید. کنار گنجه نشست و از زیر همه‌ی لباس‌ها جعبه‌ی مخمل قرمزرنگی را بیرون کشید. روی قفل جعبه کلیدی بود، چرخاند و ساعت جیبی‌اش را از درون آن بیرون کشید. وقتی در جعبه را بست، رو به ماهی برگشت.
- توی این جعبه وسایل منه، مثل پول و عطر و ساعت و این جور چیزها، قبلاً چون خیلی‌ها گذرشون به اتاقم می‌افتاد، می‌ذاشتمش توی گنجه، الان دیگه جز من و تو کسی نمیاد توی این عمارت، بذارش جایی که دم‌دستم باشه. سنجاق طلای خودت رو‌ هم خواستی بذار داخلش، دیدم دیگه نمی‌بندیش.
ماه‌نگار جعبه را گرفت.
- چشم آقا! می‌ذارمش رو‌ی همین تاقچه‌ی جلو آینه که همیشه جلو دستتون باشه.
نوروز ساعت را به دکمه‌ی جلیقه وصل کرد و بعد از دیدن ساعت، آن را درون جیبش فرو‌ کرد.
- من برم ببینم‌ مروت هماورد رو آماده کرده یا نه؟
نوروز تا کنار در رفت. به دیوار تکیه داد و چکمه‌هایش را پوشید. در را که باز کرد، مروت اسب قهوه‌ای‌رنگی را زین‌زده و آماده، مقابل عمارت نگه داشته‌بود.
- ماهی! عصامو بده!
ماه‌نگار سریع جعبه را جلوی آینه گذاشت، عصا را برداشته و به دست نوروز‌خان رساند. او‌ را همان‌طور‌ که از در عمارت خارج میشد، همراهی کرد و بعد کنار ستون چوبی مقابل خانه ایستاد. نوروز از دو‌پله‌ی جلوی عمارت پایین رفت. عصا را به طرف پسر زال گرفت.
- مروت! اینو جا بده!
مروت سری تکان داد، عصا را گرفت و در جایگاهی که کنار زین مخصوص آن ساخته بودند، فرو کرد. نوروز با گرفتن زین، پای سالمش را در رکاب گذاشت و خود را بالا کشید. سوار اسب که شد، نگاهی به زنش انداخت. ماه‌نگار با لبخند درحالی که دست بر ستون چوبی گذاشته‌بود، گفت:
- خدا به همراهتون آقا!
نوروز خرسند از دعای زنش، لبخند محوی زد.
- تا ظهر برگشتم.
سر اسب را چرخاند و شاد از داشتن ماهی و مصمم در اجرای امر پدر، به طرف بیرون عمارت رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
ماه‌نگار بعد از رفتن نوروزخان، عمارت را مرتب کرد و بعد از آن به حمام رفته، لباس‌های خود و شوهرش را شست و با تشتی که به کمر زده‌بود، به پشت عمارتشان پیچید. چند طناب کنفی ضخیم را دید که از دیوار پشتی عمارت، به دیوار روبه‌رویی که ادامه‌ی دیوار حیاط می‌شد، متصل شده‌بود. لباس‌ها را صاف روی آن‌ها پهن کرد و برگشت. هنگامی که تشت را داخل حمام می‌گذاشت، زیور با سرعت خود را به او رساند و با گفتن «ماهی‌خانم» او را صدا زد. ماه‌نگار برگشت.
- جانم زیورباجی!
زیور کمی نفس گرفت.
- خانم‌بزرگ گفتن قلیونشون رو تو چاق کنی، الانه که بیان روی تخت بشینن، تنباکو رو خیس کردم، آب قلیون هم آماده‌ست، فقط ذغال بذار ببر روی تخت تا خانم بیاد.
ماه‌نگار همراه با سر تکان دادن «چشم» گفت و به طرف مطبخ راه افتاد. بعد از دقایقی کوتاه، قلیان شاه‌نشان را روی تخت گذاشت. می‌خواست به مطبخ برگردد که صدای خانم‌بزرگ که از روی پله‌ی آخر به حیاط پا گذاشته‌بود، او را نگه داشت:
- وایسا دختر!
ماه‌نگار نگاهی کوتاه به خانم‌بزرگ که مغرورانه همراه آفتاب قدم برمی‌داشت، انداخت و بعد سر به زیر، کناری منتظر امر او‌ ماند. خانم‌بزرگ با کمک آفتاب روی تخت رفت و در جای خودش تکیه‌زده به مخده‌ها نشست. نی قلیان را در دست گرفت و رو به آفتاب کرد.
- آفتاب!
آفتاب به سرعت پیش رفت و کمی سر خم کرد.
- جانم خانم!
خانم‌بزرگ انگشت اشاره‌ی دستی را که دور نی قلیان بود بلند کرد و با اشاره به ماه‌نگار گفت:
- یکی از لباس‌های خودتو بده بهش تا بپوشه، خوشم نمیاد با این لباس غربتی‌ها ببینمش.
ماه‌نگار دل‌شکسته، می‌خواست اعتراض کند اما از ترس خشم خانم‌بزرگ لب‌هایش را به هم فشرد. آفتاب با سر برآمده، نزدیک ماه‌نگار شد و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- برو عمارت کوچیکه برات لباس بیارم.
ماه‌نگار لحظه‌ای کوتاه سر بلند کرد و به آفتاب که با لب کج شده، تحقیرآمیز نگاهش می‌کرد چشم دوخت و بعد ناچار به طرف عمارتشان گام برداشت. هیچ دلش نمی‌خواست لباس‌هایش را با لباس این‌ها عوض کند. تنها نشانه‌ای بود که از خانه برایش مانده‌بود. او خود را متعلق به اینجا نمی‌دانست، هنوز دختر ایل بود و باید مانند یک ایلیاتی لباس می‌پوشید، نه یک دهاتی. اما‌ اصل این بود که جرأت هیچ‌گونه اعتراضی به خانم‌بزرگ را نداشت. امر، امر ارباب بود و او محکوم به اطاعت. زبان باز می‌کرد چه می‌گفت؟ اصلاً عروس خون‌بس شده حق اعتراضی هم مگر داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
داخل عمارت که رفت، در را باز گذاشت و خودش مقابل آینه‌ی روی دیوار ایستاد. نگاهی به سر و صورتش انداخت. دیگر باید با این چارقد تور خداحافظی می‌کرد و چون زنان اینجا لچک پارچه‌ای سر می‌کرد‌. نگاهش را پایین برد و به دامن‌های پرچین و بلندش نگاه کرد. دامن‌های این‌ها کوتاه بود و با شلوار همراهش می‌کردند. ماه‌نگار هیچ دوست نداشت مانند آن‌ها لباس بپوشد. برای او‌ سخت بود لباس کم و کوتاه بپوشد. الان سه شلیته زیر دامن پرچینش پوشیده بود، چطور می‌توانست فقط به یکی اکتفا کند آن هم کوتاه؟ چه چیزی بدتر از این که پاهایش در معرض دید نامحرم قرار می‌گرفت؟ گرچه در پوشش شلوار بود، اما باز هم پاهایش عیان میشد. اصلاً در نظر او شلوار پوشش مردان بود، چطور باید آن‌ها را می‌پوشید؟
در همین افکار بود که آمدن بی‌اجازه‌ی آفتاب به داخل، او‌ را به خود آورد. نگاهش را به طرف او چرخاند که لباس‌های درون دستش را روی زمین پرت کرد. نگاهش را روی لباس‌ها گرداند و فهمید چاره‌ای جز تعویض لباس ندارد.
- بگیر بپوش! خانم‌بزرگ خواستن بعدش بری سرچشمه آب بیاری.
ماه‌نگار متعجب سر بلند کرد.
- آب؟ از چشمه؟ ولی من دیدم اون ته عمارت آب رد میشه.
آفتاب با ابروهای جمع شده به بالا، نگاهی به سرتاپای ماه‌نگار انداخت.
- بله! از اونجا آب رد میشه، ولی توقع نداری که خونواده‌ی خان از این آب بخورن، برای آبِ خوردن خانم‌بزرگ و اهل عمارت باید بری از سر خود گل‌چشمه آب بیاری.
- ولی من که جای چشمه رو بلد نیستم.
آفتاب مغرورانه نگاه از او گرفت.
- وجیهه همراهت میاد.
برگشت تا برود، اما مکث کرد و دوباره رو برگرداند.
- این‌قدر به اینکه بقیه بهت میگن ماهی‌خانم، دل نبند، تو فقط ماهی کنیز هر شب نوروزخان و کلفت هر روز این عمارتی، همین روزهاست که نوروزخان ازت خسته بشه و از این عمارت بزنی بیرون، تازه خانم‌بزرگ می‌خواد براش زن بگیره، یه زن بااصالت که به خونواده‌ی خان بیاد، نه یه زن غربتی و بی‌سروپا که هیچیش به نوروزخان نمی‌خوره.
ماه‌نگار دل‌شکسته‌تر از قبل، چشمانش اشکی شد. تنها توانست بیرون رفتن سرخوش آفتاب را نظاره‌گر باشد. حق با آفتاب بود. او بی‌خود دل به محبت نوروزخان بسته بود. او‌ هرچه هم با او‌ مهربانی می‌کرد، باز خان‌زاده بود و یک خان‌زاده را چه به همسری با یک رعیت!
غمگین و‌ سرخورده به طرف لباس‌ها رفت و آن‌ها را چنگ زد. او فقط کنیز نوروزخان بود و تا زمانی که او‌ زنی درخور خودش بگیرد، باید اطاعت امرش را می‌کرد. بعد از آن هم دیگر از این عمارت رفته و میان خدمه روزگار می‌گذراند و سرنوشتش این بود که از دور با حسرت، به دیدن نوروزخانی که در دلش به عنوان همسر جا گرفته‌بود، اکتفا می‌کرد.
ماه‌نگار همان‌طور که گریان لباس‌هایش را عوض می‌کرد در این فکر بود که تا کی می‌تواند محبت و همسری نوروزخان را برای خود نگه دارد؟ کی او همسر دیگری را به این عمارت می‌آورد؟ و آن‌گاه، رفتار زن با اصالت او با زنی که به خون‌بس آمده چگونه میشد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
ماه‌نگار همین که لباس‌های آفتاب را که کمی هم برایش بزرگ بود و مجبور شد آستین‌هایش را چند تا بزند، پوشید؛ صورتش را از اشک‌ پاک کرده و از عمارت بیرون رفت. با پیراهن گل‌داری که تا روی زانویش بود و دامن‌های چین‌دار اما کوتاهی که میان ساق پاهایش تمام می‌شدند و شلوار گل‌داری از همان جنس پیراهنش که پایین مچش تنگ میشد، راحت نبود. گرچه جوراب پایش کرده‌بود تا پاهایش نزد چشم‌ نامحرمان عیان نشود، اما باز هم راحت نبود. چاره‌ای نداشت جز اینکه برای اطاعت امر خانم‌بزرگ پی وجیهه بگردد. وجیهه درحالی‌ که دو کوزه در دست داشت، درحال آمدن به سوی عمارت آن‌ها بود و با دیدن ماه‌نگار در آستانه‌ی در عمارت با شوق بیشتری نزدیک شد و هنوز نرسیده گفت:
- ماهی‌خانم! نشناختمت! لباس عوض کردی؟
ماه‌نگار خجالت‌زده سر به زیر انداخت.
- خانم‌بزرگ خواست!
وجیهه ناراحت شد.
- اِ... اونجوری که قشنگ‌تر بودی، ولی الان شبیه من شدی، دیگه سخته بهت بگم ماهی‌خانم!
لبخند بی‌حالی زد.
- خب بگو ماهی فقط.
وجیهه چشم گرد کرد.
- وای نه خانم! اونوقت نوروزخان دعوام‌ می‌کنه.
ماه‌نگار نگاه کوتاهی به خانم‌بزرگ انداخت که هنوز روی تخت نشسته‌بود و گفت:
- وقتی نیست، هرجور‌ راحتی صدام بزن.
وجیهه یکی از دو کوزه‌ی دستش را به طرف او بلند کرد و ذوق‌زده گفت:
- خانم! آفتاب گفت شما هم میاین سرِ چشمه، این خوبه، چون هم دیگه تنها نمیرم، هم اینکه مجبور نیستم یه کوزه‌ی بزرگ ببرم، دوتا کوچیک‌تر می‌بریم.
ماه‌نگار یکی از کوزه‌ها را گرفت.
- هر روز تنها می‌رفتی؟
هر دو کنار هم قدم برداشتند.
- آره خانم! دور نیست، از طرف باغ‌ها که بری زود می‌رسی، فقط آوردن یه کوزه‌ی بزرگ سخت بود، چون سنگین میشد.
ماه‌نگار که می‌خواست از زیر نگاه‌های خیره‌ی خانم‌بزرگ که او‌ را می‌پایید زودتر فرار کند، نگاه آزرده‌ای به او انداخت و بعد به وجیهه گفت:
- باغ؟ چه باغی؟
- آره خانم باغ سیب! الان که باهم رفتیم همه‌جا رو نشونتون میدم.
وقتی وارد دالان ورودی عمارت شده و از زیر نگاه خانم‌بزرگ دور شدند، ماه‌نگار، نفس آسوده‌ای کشید، اما با دیدن دروازه‌ی بزرگ عمارت، باز دلهره‌ای در دلش ایجاد شد. چگونه باید با این لباس‌های کم و کوتاه میان مردم ده می‌رفت؟ او همیشه چند دامن بلند می‌پوشید که تا روی پاهایش را می‌پوشاند، حتی پیراهنش هم بلند بود. اکنون چون سنگینی دامن‌های خودش از روی کمرش برداشته شده‌بود، احساس خالی و عریان بودن داشت و همین او‌ را خجالت‌زده می‌کرد. احساس می‌کرد همه‌ی بدنش در معرض دید بقیه قرار دارد. شرم‌زده خود را به وجیهه‌ای که کوچک‌تر از خودش بود، نزدیک کرد تا در خیال خود کنار او پناه بگیرد. وجیهه اما بی‌توجه، گوشی پیدا کرده‌بود برای حرف زدن. همین که از در عمارت خارج شده و پا به کوچه گذاشتند، تفنگچی جوانی که مقابل در عمارت روبه‌رو، روی سکویی نشسته‌بود و دندان‌هایش را با تکه چوبی خلال می‌کرد را با چشم مورد اشاره قرار داد و همین‌طور که در طول کوچه قدم پیش می‌گذاشتند، آهسته نزدیک ماه‌نگار گفت:
- اونی که رو سکو بود، اسمش اسکندرِ، یکی از تفنگچی‌های خانِ.
ماه‌نگار که نگاهش را از شرم به زمین دوخته‌ و چیزی ندیده‌بود، فقط «اوهوم» گفت و وجیهه ادامه داد:
- تفنگچی‌ها توی اون عمارت هستن، غذاشون هم با خودشونه، اگه یه مهمونی یا ضیافتی باشه از مطبخ براشون غذا می‌فرستن، مروت و صفر هم گاهی میان پیششون، اما بیشتر وقت‌ها دوتایی توی اصطبل غذا می‌خورن، خان اینجا تمام‌وقت چهارتا تفنگچی داره، چهارتای دیگه‌شون هم، چون خونه زندگی دارن، فقط صبح تا شب میان.
پا گذاشتن میان روستا با آن لباس‌هایی که خیال می‌کرد تمام بدنش را مشخص می‌کند، برای ماه‌نگار به اندازه‌ای عذاب‌آور بود که توجه زیادی به حرف‌های وجیهه نکند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
عرق سردی بدنش را گرفته‌ و نگاهش را تمام مدت به زمین دوخته‌بود و گه‌گاه که سایه‌ی رفت و آمد کسی را کنارشان حس می‌کرد، از ترس می‌لرزید، اما وجیهه بی‌توجه به حال او فقط حرف میزد.
- باغ‌های سیب از این‌جا شروع میشن، اینا باغ‌های رعیتاس، باغ‌های خان نزدیک گل‌چشمه هستن، توی دهات ما گندم و جو و نخود و لوبیا می‌کارن، اینا سیب می‌کارن، البته نادرخان یه زمین‌هایی اون بیرون داره، گندم و جو و بقیه چیزها هم می‌کارن، اما بیشتر سیب دارن، بهار که بشه اینجا دیدن داره، خانم! اینقدر این درخت‌ها که شکوفه میدن قشنگ میشن! یارحسین مهربونه می‌ذاره بریم توی باغ خان، بهار که بشه و درختا شکوفه زدن، حتماً یه بار می‌برمتون شکوفه‌ها رو ببینین، بعدش هم که میوه‌ها برسن، دیگه کار مردم شروع میشه، سیب‌ها رو می‌چینن و یکی از شهر میاد همه رو می‌خره، با گاری می‌فرسته بره، خودش تا آخر فصل برداشت می‌مونه، محصول تک‌تک باغ‌ها رو قیمت می‌ذاره و می‌خره، اول هم سیب‌های باغ‌های نادرخان رو می‌خره، بعد مال رعیتا رو. آخرش هم هرچی سیب موند یا خشک می‌کنن، یا سرکه می‌ندازن، خانم! سیب خشک هم خیلی خوبه، اینقدر خوشمزه‌س، دلبر اون پشت عمارت تخت می‌ذاره پهن می‌کنه، اما تا خشک بشن کلی بهشون دستک می‌زنم، آخرش هم دل‌درد می‌گیرم، آخه بعدش که دلبر جمعشون می‌کنه، دیگه نمی‌ذاره بهش دست بزنم، فقط تو‌‌ی غذا می‌ریزه، یا برای چَرَز خان و بقیه همراه مویز و کشمش و نخودچی میده ببرن عمارت بالا... .
وجیهه لحظه‌ای مکث کرد و با یادآوری چیزی رو به ماه‌نگار کرد.
- وای خانم! الان یادم اومد... دلبر هیچ‌وقت برای چَرَز شما چیزی نفرستاده عمارت کوچیکه، برگشتیم حتماً بهش میگم، شما هم عروس خانی از این چیزها برای شما هم باید بفرسته.
هول و ولایی که در دل ماه‌نگار بود، اجازه نمی‌داد متوجه حرف‌های وجیهه شود.
- خانم! از اینجا دیگه باغ‌های نادرخان شروع میشه، کارگر و عمله توی باغش زیاد داره، اما بزرگشون یارحسینِ، باغبون خان اونه، آدم خوبیه، می‌بینید چقدر باغ‌ها بزرگه، خانِ دیگه!
ماه‌نگار که تمام مدت چشم به زمین دوخته‌بود تا چشمش به مرد نامحرمی نیفتد، شاید دلش با این فکر که مردی هم او را ندیده آرام بگیرد، فقط فهمید کم‌کم از زمین خاکی به زمین سنگلاخی رسیده‌اند. کمی که پیش رفتند، صدای وجیهه باعث شد سرش را بلند کند:
- خانم! دیگه رسیدیم سرِ گل‌چشمه.
چشمه‌ی بزرگ و زیبایی مقابل دیدگانش بود که یک سوی آن محصور شده در میان درختانی بود که سایه‌ای را اطراف گل‌چشمه پهن کرده‌بودند و خنکای دلخوشی را برای هر رهگذری مهیا. یک سوی گل‌چشمه این درختان انبوه و زیبا بود و سوی دیگرش رودی که از دریاچه‌ی آن نشأت گرفته و به میان ده گل‌چشمه می‌رفت. اگر هر زمان دیگری بود ماه‌نگار از مفرحی فضای اطراف گل‌چشمه لذت می‌برد، اما اکنون می‌خواست هرچه زودتر با برداشتن آب از زیر نگاه غریبه‌ها به عمارت بگریزد. اطراف آب کم‌عمق، چند زن مشغول کارهای خود و چند بچه مشغول بازی بودند. ماه‌نگار با شتاب به وجیهه گفت:
- خب دیگه کوزه‌ها رو پر کنیم برگردیم.
خواست پیش برود که وجیهه دستش را گرفت.
- از اینجا نه که خانم!
اشاره‌ای به قسمت بالای دریاچه نزدیک چشم، گل‌چشمه کرد.
- از اونجا باید آب برداریم.
ماه‌نگار نگاهی به بالای چشمه که سنگی بصورت سکو دسترسی به آب را راحت می‌کرد، اما هیچ‌کـس در آن‌جا نبود کرد.
- چرا اونجا؟
- اونجای چشمه قرق خان هست، سر خود گل‌چشمه‌اس، هیشکی حق نداره از اونجا آب برداره جز برای عمارت خان، باید همیشه فقط از اونجا آب برداریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
ماه‌نگار می‌دانست چرا، در ایل هم، نوکرهای صمصام‌خان از بالای رود و چشمه آب برمی‌داشتند، اما وجیهه توضیحات خود را ادامه داد:
- آب سرِ چشمه که تازه از زمین اومده سهم خان هست، بعدش میاد اینجا تا رعیت استفاده کنن.
ماه‌نگار سر تکان داد و به همراه وجیهه از کنار زن‌ها گذشت. همین که زن‌ها متوجه او شدند، همگی برگشته و نگاهی به تازه‌وارد انداخته و رو به‌ وجیهه سلام کردند. وجیهه ایستاد و جواب سلامشان را داد. ماه‌نگار هم به رسم ادب سری برای آن‌ها تکان داد. زنی که در حال شستن لباس بود، از میان جمع گفت:
- این کیه همراهت وجیهه؟
ماه‌نگار کمی خجالت‌زده سرش را زیر انداخت و وجیهه گفت:
- صبح‌گل! این ماهی‌خانم، عروس نوروزخانِ.
زن لاغراندامی که درحال برداشتن آب، بالاتر از زن‌های دیگر بود، گفت:
- اِ... عروس اون روزی اینه؟
ماه‌نگار از بودن در مقابل این زن‌ها خجالت می‌کشید. وجیهه جواب داد:
- آره خودشه.
زن لاغراندام دوباره گفت:
- ولی هیچیش به خانم‌ها نمی‌خوره، حتی لباسای تنش.
وجیهه عصبانی شد.
- نخیر هم، خانم‌بزرگ خواستن اینا رو بپوشه، وگرنه لباس‌های خودش خیلی هم خوشگل بودن.
زن ادامه داد:
- پس خانم‌بزرگ یه کلفت تازه آورده!
زن‌ خندید و ماه‌نگار بیشتر سرخ شد. زنی که از بقیه سن بیشتری داشت و روی سنگی پلاس کوچکی را آب ریخته و می‌شست، متوجه خجالت ماه‌نگار شد و رو به زن لاغر تشر زد:
- اعظم! چیکار این بدبخت داری؟
بعد برای رهایی دختر‌ رو به وجیهه کرد.
- برو‌ وجیهه زودتر آبتو پر کن، واینسا اینجا!
وجیهه هم سریع مچ ماه‌نگار را گرفت و همراه خود به سوی دیگر چشمه برد. بعد از رفتن آن‌ها اعظم رو به همان زن کرد.
- نصرت! تو چته؟ چرا نمی‌ذاری یه کم خوش باشیم.
- اعظم! تو اگه از نادرخان و زنش دلخوری باید سر این بدبخت بیاری؟
- مگه‌ چیه؟ اینم از هموناست.
- ندیدی وضعیتشو؟ کجاش به اونا‌ می‌خوره؟
زن دیگری که برای بهره بردن از آب تمیز برای شستن سبزی‌هایی که در سبد داشت، تا میان آب رفته‌بود، راست ایستاده و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته و گفت:
- نصرت راست میگه، سر به سر این نذار معلومه مثل ما بدبخته.
اعظم رو به طرف او چرخاند و گفت:
- کجاش بدبخته حلیمه؟ رفته زن خان‌زاده شده.
حلیمه پوزخندی زد و دوباره سبدی را که درون آب گذاشته بود برداشت و بالا و پایین کرد.
- تو‌ نوروزخان رو‌ خان‌زاده می‌دونی؟ همه می‌دونن که نادرخان چشم نداره اونو ببینه.
اعظم با کاسه‌ی کوچکش آب برداشت و در کوزه ریخت.
- به هرحال توی عمارت خانی که هست.
نصرت روی پلاسش آب ریخت و دست کشید.
- سر و وضعش‌ گفت که توی عمارت چیکار می‌کنه. به زور این دخترو خون‌بس آوردن، تازه زن اون نوروزخانی شده که احوالاتش برای همه اظهر من شمسه، با اخلاق نوروزخان و خانم‌بزرگ معلومه دختره‌ی بیچاره چه‌ روزگاری توی اون عمارت داره.
صبح‌گل که پایین‌تر از بقیه بود، مشغول چنگ زدن لباس‌هایش، ادامه‌ی حرف‌های نصرت را داد:
- حیف! دختر قشنگیه، ولی اصلاً اقبال نداشته، خون‌بس شده و اسیر یکی‌ مثل نوروزخان! الان هم که شده کلفتشون، معلوم‌ نیست چه زجری از دست اونا می‌کشه.
اعظم نگاهش‌ را به وجیهه و‌ ماه‌نگار داد. دیگر کینه‌ای از او‌ به عنوان یکی از وابستگان عمارت خانی نداشت و الان دلش برای او می‌سوخت.
ماه‌نگار برای فرار از نگاه‌های بقیه زود کوزه را آب کشید و پر کرد. بلند شد و کوزه را روی شانه‌اش گذاشت. وجیهه هم بلند شد و همراه با گرفتن کوزه با دو دست به طوری‌که یکی را زیر کوزه گرفته و دیگری را به دسته‌ی آن به راه افتادند. ماه‌نگار آنقدر برای برگشت عجله داشت که هیچ متوجه نشد چشمانی پرسش‌گر از فاصله‌ای دور از چشمه، او‌ را برای شناختن زیر نظر گرفته‌اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
***
نوروزخان حرف‌های دو برادر را گوش کرد و درنهایت آن‌طور که هر دو راضی باشند، درختان باغ را تقسیم کرد و خواست در مرز درختانشان شیاری حفر کنند و قراری هم برای استفاده از آب، بین آن دو بست تا دیگر با هم بر سر آن نجنگند. بعد از اتمام کارش نیز به همراه یارحسین از باغ برادرها بیرون آمد.
- خدا خیرتون بده خان‌زاده! هر کـس هر چقدر با این دوتا حرف میزد، میزون نمی‌شدند، افتاده‌بودن رو دنده‌ی لج، هر کدوم می‌گفت سهم بیشتر رو تو برداشتی، اما همین که امروز تشر زدید اگه صلح نکنید، باغتون رو سر سهم اربابی برمی‌دارید، دیگه راضی شدن قسمت کنن.
نوروز خرسند از کار خودش و تعریف یارحسین نگاهش‌ را به اطراف چرخاند.
- بالأخره یکی باید این قائله رو ختم می‌کرد.
نگاهش روی دو دختری که از قسمت اربابی چشمه، آب برمی‌داشتند، ثابت شد و برای اینکه تمرکزش روی شناخت آن دو دختر بود، با صدای آرام‌تری ادامه داد:
- وقتی دو نفرشون سر قدم به قدم تقسیم باغ توافق کردن دیگه با هم بحث نمی‌کنن، سهم آبشون هم یه روز درمیونه، خودت به مجیرمیراب بگو حواسش باشه.
یارحسین «چشم»ی گفت و شروع به صحبت کرد، اما نوروز تمام حواسش روی دخترانی بود که سرچشمه بودند و هیچ نمی‌شنید. یکی را شناخت، وجیهه بود، اما دیگری که بود که جرأت کرده‌بود از قرق خانی آب بردارد، وجیهه هم نه تنها مانع نشده‌، بلکه همراهی هم می‌کرد. همین که دخترها بلند شدند راه بیفتند، دختر دوم را هم شناخت و چشمانش گرد شد. او‌ ماهی خودش بود. آمده‌بود سر چشمه؟ چطور چنین چیزی ممکن بود؟ زن او باید پا از عمارت بیرون می‌گذاشت و زیر چشم مردم تا چشمه می‌آمد؟ لباس‌های تنش را چرا عوض کرده‌بود؟ این چه لباس‌هایی بود که پوشیده‌بود؟ چرا جرأت خودسری به خودش داده‌بود؟
خشم وجودش را گرفت. هم از بابت بیرون آمدن از عمارت، هم اینکه ماه‌نگار لباس‌هایی را که پوشش کاملی به بدنش می‌دادند را کنار گذاشته و لباس‌هایی پوشیده‌بود که دامنش آنقدر کوتاه بود که پاهای ظریفش در انظار دیگران قرار می‌گرفت. می‌خواست دنبال آن دو راه افتاده و مچ ماه‌نگار را بگیرد و تا خانه بکشد و بعد توبیخش کند که چرا دامن‌های زیاد و بلند خودش را که همه‌ی پاهایش را از دید اغیار پنهان می‌کرد را با لباس‌های اندکی عوض کرده‌بود که تمام ظرافت تنش را به چشم مردان نامحرم می‌کشید. از آن بدتر در روستا راه افتاده و تا سر چشمه گز کرده بود؟ اما نمی‌توانست قدم بردارد، چرا که حرف‌های یارحسین بابت مشکلات باغ و سختی روزگار تمام نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
ماه‌نگار و وجیهه در میان کوچه‌ها از دید او پنهان شدند و نوروز برای خلاصی از دست یارحسین به طرف او برگشت. یارحسین کلاه نمدی سیاهش را روی موهای جوگندمی‌اش جابه‌جا کرد و گفت:
- خان‌زاده! خودتون بگید ما باید چیکار کنیم؟
نوروز که تمام وجودش در خشم حضور بی‌اجازه و ناجور ماه‌نگار در سطح روستا می‌سوخت و هیچ به حرف یارحسین گوش نکرده‌بود که بخواهد جوابی بدهد، به قصد گریز از دست این مرد گفت:
- یه روز بیا عمارت، همه‌ی این حرفا رو به خود خان بزن، مطمئن باش من طرفتو می‌گیرم.
یارحسین خوشحال شد.
- خدا شما رو از بزرگی کم نکنه نوروزخان!
نوروز بی‌معطلی سراغ اسبش رفت و گفت:
- من دیگه باید برگردم، هرچی شد رو بیا عمارت خبر بده.
عصایش را در جای مخصوصش فرو کرد و خودش پا در رکاب گذاشت و سوار شد. تا به عمارت برسد، در فکر رفتار ناشایست ماه‌نگار خون خونش را خورد. باید از این دختر زهر چشم می‌گرفت که دیگر چنین خیره‌سری‌هایی نکند، فکر کرده‌بود دهات هم ایل آن‌هاست که بی‌اذن هرجایی گردش کند؟ دختر ایلیاتی همین بود، باید ادب میشد تا بفهمد زن عمارت اربابی و عروس خان‌زاده بودن یعنی چه و چگونه باید رفتار کند؟ از این خطای دخترک هیچ نمی‌توانست چشم‌پوشی کند، وقتی فکر می‌کرد ناموس او‌ را مردان دیگر هم دیده‌اند، آتش می‌گرفت. در حیاط عمارت خود را از اسب به زمین انداخت. مادرش روی تخت نشسته و آفتاب آماده به خدمت کنارش. نگاه چرخاند، خبری از ماهی نبود، حتماً در عمارتشان بود، تا کنار حوض لنگان قدم برداشت و خشمگین «ماهی» را نعره کشید.
ماه‌نگار درون مطبخ برای کمک به دلبر در حال پاک کردن نخود بود که صدای خشمگین «ماهی» گفتن نوروزخان را شنید. ابتدا از خشمش متعجب شد، اما بعد از شوق برگشتنش، مجمع را روی میز گذاشت و درمیان بهت دلبر که او هم از خشم نوروز متعجب بود با سرعت از مطبخ بیرون زد. دلبر با گفتن «خدا بخیر کنه» کفگیر به دست از کنار اجاق تا آستانه‌ی در مطبخ رفت تا بفهمد چه چیزی نوروزخان را عصبانی کرده، به تجربه می‌دانست که خشم او چگونه است.
ماه‌نگار با لبخندی روی لب به استقبال همسرش شتابان گام برداشت.
- خوش اومدید آقا!
نوروزخان با شنیدن صدایش برگشت و وقتی باز او را با لباس‌های خدمه دید، خشمش فوران کرد. دو قدم فاصله‌ی میانشان را برداشت و بدون معطلی سیلی محکمی به صورت ماه‌نگار زد که باعث برگشتن سرش شد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
هر کـس شاهد قضیه بود ترسید و خانم‌بزرگ راضی و خرسند لبخند زد. تمام قصدش از صبح همین بود که نوروز بر ماه‌نگار خشم بگیرد، او خوب خلقیات پسرش را می‌شناخت. ماه‌نگار هنوز از بهت سیلی که خورده‌بود، نتوانسته‌بود سر بلند کند و بپرسد «چرا؟» که نوروز دست برد و تنها گیس بافته‌ی دختر را که بر اثر ضربه از روی شانه‌اش پیش آمد‌ بود را از ریشه چنگ زد و سر عروس بهت‌زده‌اش را بالا کشید تا فریادش را بر سرش بکشد.
- این چه لباسیه تنت کردی؟
ماه‌نگار که از درد موهای سرش، ابرو درهم کشیده و‌ چشمانش از ترس خشم نوروز خیس شده‌بود، از بهت تغییر رفتار همسرش زبانش قفل شده و چیزی نگفت. نوروزخان با همان دستی که به موهای دختر گرفته‌بود، او را تکانی داد که درد بیشتری به جان او انداخت.
- زن من باید راه بیفته بره توی روستا؟ اون هم با این لباسا؟ دلت می‌خواد پر و پاچه‌تو همه ببینن؟ کجا راه افتاده‌بودی؟
ماه‌نگار به سختی لب باز کرد:
- رفتم آب بیارم.
نوروز با خشم بیشتری او را تکان داد.
- وظیفه‌ی توئه؟ تو باید آب بیاری؟
ماه‌نگار که اشک صورتش را خیس می‌کرد گفت:
- ببخشید! خانم‌بزرگ گفت.
نوروز در همان حال که موهای ماهی را در دست داشت، به طرف مادر چرخید. خانم‌بزرگ که راضی به مخده تکیه داده‌بود و از دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش لذت می‌برد، تک‌ابرویی بالا داد.
- وظیفشه!
پس مادرش پشت آب آوردن زنش بود، اما هیچ از خطای ماه‌نگار که لباسش را بی‌اذن او‌ کنار گذاشته بود، کم نمی‌کرد. برگشت و ماه‌نگار را پرتابی روی زمین انداخت.
- گم شو برو داخل عمارت! بیرون هم نمیای تا خودم بهت اجازه بدم.
ماه‌نگار ترسان سر تکان داد و با شتاب بلند شد تا خواست برود، نوروز انگشتش را مقابلش تکان داد و با خشم گفت:
- میری لباس‌های خودتو می‌پوشی، فهمیدی؟
ماه‌نگار که تازه با خشم همسرش روبه‌رو شده‌بود و گویا مرد تازه‌ای را می‌دید که هیچ نشانی از نوروز مهربان صبح نداشت، با قلبی که تند میزد، فقط «چشم» گفت و با شتاب به طرف عمارتشان برگشت. نوروز از او رو برگرداند و لنگان و خشمگین به تخت مادر نزدیک شد.
- چرا از بین همه، زن منو باید بفرستی بره سر چشمه؟ آدم قحط بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
خانم‌بزرگ نگاه خونسردش را از صورت پسر خشمگینش گرفت و درحالی‌ که ابتدای آستینش را با دو انگشت صاف می‌کرد، گفت:
- یادته پرسیدی چرا نریمان رو به تو ترجیح می‌دادم؟
بعد نگاهش را دوباره تا صورت او کشید.
- چون اون سالم بود و تو نبودی، خان‌زاده باید بی‌نقص باشه تا لیاقت خانی رو داشته‌باشه، نریمان لیاقت خان‌زادگی رو داشت نه تو!
نوروز گرچه خوب دلیل بی‌محلی‌های مادرش را می‌دانست، اما شنیدنش از زبان او غمی را به دلش وارد کرد که برای جلوگیری از فوران آن، دستش را مشت کرد و خانم‌بزرگ ادامه داد:
- اما حالا بهت میگم حتی اگه سالم هم بودی من نریمان رو به تو ترجیح می‌دادم، می‌دونی چرا؟
لحظه‌ای مکث کرد و بعد خود را پیش کشید.
- چون اون اصالت یه خان رو داشت، مثل تو بی‌اصالت نبود که تا چشمت به یه دختر بی‌سروپا خورد خون برادرتو فراموش کردی.
انگشتش را به طرف عمارت کوچک گرفت.
- یادت رفته؟ اون زنیکه برای تقاص خون پسر من اومده، خون برادرت، نه برای هم‌خوابی تو.
سری تکان داد:
- درسته عقدش کردی، اما زن تو نیست که برای من تعیین تکلیف کنی چیکار کنم، اون کلفت عمارته و من خانم عمارت، من تعیین می‌کنم هر کلفتی کجا بره و چیکار کنه.
انتهای کلامش را با انگشتی که به سی*ن*ه‌اش زد گفت و نگاه نوروز با انگشت به سی*ن*ه‌ای نشست که هیچ مهر او را نداشت. برای خود تأسف خورد و آرام‌تر از قبل، اما به طوری که خشم هنوز در میان کلامش مشهود بود، گفت:
- خوش ندارم زنی که اسم من روشه، با لباس‌های ندیمه‌ها دوره بیفته توی روستا، اون لباس‌ها کوتاهه، من یه مَردم، غیرت دارم رو ناموسم، چه خون‌بس باشه چه نباشه، اون زن منه!
خانم‌بزرگ پوزخند تمسخرآمیزی زد.
- اگه خودم نزاییده بودمت، می‌گفتم نطفه‌ی غیری بی‌لیاقت! دلت می‌خواد با اون لباس‌های غربتی ببینیش، ایراد نداره، ولی یادت باشه، اون کلفت عمارته و باید کارهای عمارتو انجام بده، آب آوردن هم وظیفشه!
نوروز خواست اعتراض کند که خانم‌بزرگ تشر زد:
- دیگه هم دهنتو ببند تا بیشتر از این منو از خودت ناامید نکردی.
نوروز خشمگین از رفتار ماه‌نگار و دل‌شکسته از حرف‌های مادر رو برگرداند و با قدم‌های تند، اما لنگان به طرف عمارت خودش رفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین