- Jun
- 1,810
- 32,481
- مدالها
- 3
نوروزخان در حال تعویض لباس از همانجا از شوق زیاد دوباره گفت:
- ماهی! خان منو صدا زده، این یعنی بالاخره منو هم دیده، نمیذارم ازم ناامید بشه.
- آقا! خیالتون راحت باشه.
- میدونی ماهی؟ این دوتا داداش از همون نه سال پیش که آقاشون مرد، سر سهم مال پدری دعوا دارن، باغشون هم چسبیده به باغ خانی، بحثشون بشه، یارحسین باغبون خان زود میفرسته دنبال ما، همیشه قبل این، نریمان میرفت برای صلح دادنشون و با تشر دوتاشونو ساکت میکرد، اما حالا خان از من خواسته برم این یعنی... .
نوروز ساکت شد و در حالی که دکمههای پیراهنش را میبست، آرام برای خود گفت:
- خان میخواد منو برگردونه جای خودم.
ماهنگار همانطور مشغول کار گفت:
- آقا من کسی نیستم چیزی بگم، ولی با تشر که مشکل حل نمیشه، اگه بحث و جدل دارن، خب یه قراری بینشون بذارید، یه سهم و تقسیمی کنید، دوتاشون راضی بشن.
نوروز همانطور که دکمههای جلیقه را میبست، به طرف ماهنگار که چکمههایش را جفت میکرد، برگشت. بد نمیگفت. باید با آن دو مینشست تا ببیند این دو برادر اصل حرفشان چیست؟ شاید یکبار برای همیشه اختلافشان را رفع میکرد.
ماهنگار ایستاد و تا آستانهی چارچوب اندرونی آمد. نوروز سر تکان داد.
- درست میگی ماهی!
و با اشاره به لباسهای روی زمین افتاده گفت:
- اینا رو بده بشورن.
- چشم آقا!
و بعد آرامتر گفت:
- خودم براتون میشورم.
نوروز برگشت و شانهای به موهایش کشید. کنار گنجه نشست و از زیر همهی لباسها جعبهی مخمل قرمزرنگی را بیرون کشید. روی قفل جعبه کلیدی بود، چرخاند و ساعت جیبیاش را از درون آن بیرون کشید. وقتی در جعبه را بست، رو به ماهی برگشت.
- توی این جعبه وسایل منه، مثل پول و عطر و ساعت و این جور چیزها، قبلاً چون خیلیها گذرشون به اتاقم میافتاد، میذاشتمش توی گنجه، الان دیگه جز من و تو کسی نمیاد توی این عمارت، بذارش جایی که دمدستم باشه. سنجاق طلای خودت رو هم خواستی بذار داخلش، دیدم دیگه نمیبندیش.
ماهنگار جعبه را گرفت.
- چشم آقا! میذارمش روی همین تاقچهی جلو آینه که همیشه جلو دستتون باشه.
نوروز ساعت را به دکمهی جلیقه وصل کرد و بعد از دیدن ساعت، آن را درون جیبش فرو کرد.
- من برم ببینم مروت هماورد رو آماده کرده یا نه؟
نوروز تا کنار در رفت. به دیوار تکیه داد و چکمههایش را پوشید. در را که باز کرد، مروت اسب قهوهایرنگی را زینزده و آماده، مقابل عمارت نگه داشتهبود.
- ماهی! عصامو بده!
ماهنگار سریع جعبه را جلوی آینه گذاشت، عصا را برداشته و به دست نوروزخان رساند. او را همانطور که از در عمارت خارج میشد، همراهی کرد و بعد کنار ستون چوبی مقابل خانه ایستاد. نوروز از دوپلهی جلوی عمارت پایین رفت. عصا را به طرف پسر زال گرفت.
- مروت! اینو جا بده!
مروت سری تکان داد، عصا را گرفت و در جایگاهی که کنار زین مخصوص آن ساخته بودند، فرو کرد. نوروز با گرفتن زین، پای سالمش را در رکاب گذاشت و خود را بالا کشید. سوار اسب که شد، نگاهی به زنش انداخت. ماهنگار با لبخند درحالی که دست بر ستون چوبی گذاشتهبود، گفت:
- خدا به همراهتون آقا!
نوروز خرسند از دعای زنش، لبخند محوی زد.
- تا ظهر برگشتم.
سر اسب را چرخاند و شاد از داشتن ماهی و مصمم در اجرای امر پدر، به طرف بیرون عمارت رفت.
- ماهی! خان منو صدا زده، این یعنی بالاخره منو هم دیده، نمیذارم ازم ناامید بشه.
- آقا! خیالتون راحت باشه.
- میدونی ماهی؟ این دوتا داداش از همون نه سال پیش که آقاشون مرد، سر سهم مال پدری دعوا دارن، باغشون هم چسبیده به باغ خانی، بحثشون بشه، یارحسین باغبون خان زود میفرسته دنبال ما، همیشه قبل این، نریمان میرفت برای صلح دادنشون و با تشر دوتاشونو ساکت میکرد، اما حالا خان از من خواسته برم این یعنی... .
نوروز ساکت شد و در حالی که دکمههای پیراهنش را میبست، آرام برای خود گفت:
- خان میخواد منو برگردونه جای خودم.
ماهنگار همانطور مشغول کار گفت:
- آقا من کسی نیستم چیزی بگم، ولی با تشر که مشکل حل نمیشه، اگه بحث و جدل دارن، خب یه قراری بینشون بذارید، یه سهم و تقسیمی کنید، دوتاشون راضی بشن.
نوروز همانطور که دکمههای جلیقه را میبست، به طرف ماهنگار که چکمههایش را جفت میکرد، برگشت. بد نمیگفت. باید با آن دو مینشست تا ببیند این دو برادر اصل حرفشان چیست؟ شاید یکبار برای همیشه اختلافشان را رفع میکرد.
ماهنگار ایستاد و تا آستانهی چارچوب اندرونی آمد. نوروز سر تکان داد.
- درست میگی ماهی!
و با اشاره به لباسهای روی زمین افتاده گفت:
- اینا رو بده بشورن.
- چشم آقا!
و بعد آرامتر گفت:
- خودم براتون میشورم.
نوروز برگشت و شانهای به موهایش کشید. کنار گنجه نشست و از زیر همهی لباسها جعبهی مخمل قرمزرنگی را بیرون کشید. روی قفل جعبه کلیدی بود، چرخاند و ساعت جیبیاش را از درون آن بیرون کشید. وقتی در جعبه را بست، رو به ماهی برگشت.
- توی این جعبه وسایل منه، مثل پول و عطر و ساعت و این جور چیزها، قبلاً چون خیلیها گذرشون به اتاقم میافتاد، میذاشتمش توی گنجه، الان دیگه جز من و تو کسی نمیاد توی این عمارت، بذارش جایی که دمدستم باشه. سنجاق طلای خودت رو هم خواستی بذار داخلش، دیدم دیگه نمیبندیش.
ماهنگار جعبه را گرفت.
- چشم آقا! میذارمش روی همین تاقچهی جلو آینه که همیشه جلو دستتون باشه.
نوروز ساعت را به دکمهی جلیقه وصل کرد و بعد از دیدن ساعت، آن را درون جیبش فرو کرد.
- من برم ببینم مروت هماورد رو آماده کرده یا نه؟
نوروز تا کنار در رفت. به دیوار تکیه داد و چکمههایش را پوشید. در را که باز کرد، مروت اسب قهوهایرنگی را زینزده و آماده، مقابل عمارت نگه داشتهبود.
- ماهی! عصامو بده!
ماهنگار سریع جعبه را جلوی آینه گذاشت، عصا را برداشته و به دست نوروزخان رساند. او را همانطور که از در عمارت خارج میشد، همراهی کرد و بعد کنار ستون چوبی مقابل خانه ایستاد. نوروز از دوپلهی جلوی عمارت پایین رفت. عصا را به طرف پسر زال گرفت.
- مروت! اینو جا بده!
مروت سری تکان داد، عصا را گرفت و در جایگاهی که کنار زین مخصوص آن ساخته بودند، فرو کرد. نوروز با گرفتن زین، پای سالمش را در رکاب گذاشت و خود را بالا کشید. سوار اسب که شد، نگاهی به زنش انداخت. ماهنگار با لبخند درحالی که دست بر ستون چوبی گذاشتهبود، گفت:
- خدا به همراهتون آقا!
نوروز خرسند از دعای زنش، لبخند محوی زد.
- تا ظهر برگشتم.
سر اسب را چرخاند و شاد از داشتن ماهی و مصمم در اجرای امر پدر، به طرف بیرون عمارت رفت.
آخرین ویرایش: