- Jun
- 1,810
- 32,480
- مدالها
- 3
نوروز کلافه نگاهی به یارحسین انداخت.
- یعنی چی تو نداری؟
یارحسین سر به زیر انداخت.
-شرمنده آقا! نهال سیب بخواین، دارم، درختای یه طرف باغ بزرگه رو عوض کردیم، یکی دو تا نهال مونده هنوز، میخواستم بیارم اینجا، حالا ببرید عمارت.
نوروز سر بالا انداخت. نهال سیب نمیخواست. بوتهی گل میخواست. فقط گل برازندهی ماهی او بود.
از پنج سال پیش که نیره تصمیم گرفت در باغ خودش که به عنوان پشت قبالهی ازدواجش، خان به او دادهبود، گل بکارد، باغ زیباتر از قبل شدهبود. گلهای مختلفی کاشته و همان موقع چند بوته گل را هم برای حیاط عمارت آورد، اما گلسرخ میانشان نبود. زمانی که نوذر دو سال پیش بوتههای گلسرخ سفارشی را برای نیره از شهر به همراه آورد، او خواستههای خواهرش را بیجا میدانست؛ گرچه نظر او آنچنان تأثیری روی کار خواهرش نداشت، رحیم که شوهرش بود و اختیاردارش، دربست در اختیار اوامر نیره بود؛ البته که رحیم همین بود، از هر نظر در خانهی او، نیره حرف اول و آخر را میزد. خواهرش از همان زمانی که تازهرس شد، دل به عشق پسردایی خود بست. دلبستگی که در ابتدا جز نوروز کسی از آن خبر نداشت، ولی درنهایت خبر آن همهجا پیچید. نوروز قبلاً همواره خواهرش را به خاطر دلبستن به این درازِ دیلاقِ لاغرمردنی، سرزنش میکرد، اما اکنون از رحیم، علیرغم آنچه که در ظاهر نشان میداد، راضی بود. او هم نیره را همانقدر میخواست که نیره او را میخواست.
تا به باغ سرخ برسد، به خاطرات گذشته فکر کرد. باغ سرخ در حاشیهی دهات، چسبیده به تپهی کنار روستا قرار داشت، آنچنان که روی تپه کاملاً مشرف به باغ بود. تنها باغ دهات که فقط درختان سیب سرخ داشت و محصول مرغوبی هم میداد. گرچه آنچنان بزرگ نبود، اما زیباترین باغ دهات بود که البته با تلاشهایی که نیره هم در گلکاری آن کردهبود، به بهشت کوچکی تبدیل شدهبود.
همین که مقابل باغ سرخ از اسب پایین آمد، صدای تشر زدن حجت، کارگر رحیم را شنید که از دست شیطنتهای مردان و مازیار چون همیشه ذله شدهبود. پس با این احوال امروز نیره هم به باغ آمدهبود. با تصور خواهرزادههایش لبخندی روی لبش نشست. اسبش را مقابل در باغ گذاشت و خود وارد شد. اول مردان متوجه او شد و با گفتن «خاندایی اومده» و دویدن به سمتش بقیه را هم متوجه حضورش کرد. مازیار نفر بعدی بود که تا نزدیکشان دوید و «سلام» داد. نوروز همانطور که یک دستش تکیه به عصا بود، دست دیگرش را روی سر هر دو پسر کشید.
- چطورید پسرها؟ خوب آتیش سوزوندید؟
پسرها خندیدند و نیره که پیشواز آمدهبود، پسرها را دنبال بازی خودشان فرستاد و رو به برادرش کرد گفت:
- چی شده خانداداش اومدی این ورا؟
نوروز گامی پیش گذاشت و سری از گلایه کج کرد.
- نیر؟ جای خوش آمدته؟
رحیم هم از راه رسید، «سلام» کرد و «بفرما» گفت.
نوروز جواب سلام او را داد و نیره درحالی که پشت سر او را نگاه میکرد، گفت:
- تنها اومدی؟ کاش ماهی رو هم میآوردی.
نوروز نگاهش را روی گلهایی چرخاند که گوشهگوشهی باغ کاشته شدهبودند و نگاهش باغچه گلسرخ را گرفت.
- الان تنها اومدم. یه وقت دیگه با ماهی میام.
رحیم رو به حجت کرد.
- حجت! برو اسب نوروزخان رو ببند و بیا.
و بعد رو به نوروز کرد.
- بفرما بشین نوروزخان! منور کردی اینجا رو.
- یعنی چی تو نداری؟
یارحسین سر به زیر انداخت.
-شرمنده آقا! نهال سیب بخواین، دارم، درختای یه طرف باغ بزرگه رو عوض کردیم، یکی دو تا نهال مونده هنوز، میخواستم بیارم اینجا، حالا ببرید عمارت.
نوروز سر بالا انداخت. نهال سیب نمیخواست. بوتهی گل میخواست. فقط گل برازندهی ماهی او بود.
از پنج سال پیش که نیره تصمیم گرفت در باغ خودش که به عنوان پشت قبالهی ازدواجش، خان به او دادهبود، گل بکارد، باغ زیباتر از قبل شدهبود. گلهای مختلفی کاشته و همان موقع چند بوته گل را هم برای حیاط عمارت آورد، اما گلسرخ میانشان نبود. زمانی که نوذر دو سال پیش بوتههای گلسرخ سفارشی را برای نیره از شهر به همراه آورد، او خواستههای خواهرش را بیجا میدانست؛ گرچه نظر او آنچنان تأثیری روی کار خواهرش نداشت، رحیم که شوهرش بود و اختیاردارش، دربست در اختیار اوامر نیره بود؛ البته که رحیم همین بود، از هر نظر در خانهی او، نیره حرف اول و آخر را میزد. خواهرش از همان زمانی که تازهرس شد، دل به عشق پسردایی خود بست. دلبستگی که در ابتدا جز نوروز کسی از آن خبر نداشت، ولی درنهایت خبر آن همهجا پیچید. نوروز قبلاً همواره خواهرش را به خاطر دلبستن به این درازِ دیلاقِ لاغرمردنی، سرزنش میکرد، اما اکنون از رحیم، علیرغم آنچه که در ظاهر نشان میداد، راضی بود. او هم نیره را همانقدر میخواست که نیره او را میخواست.
تا به باغ سرخ برسد، به خاطرات گذشته فکر کرد. باغ سرخ در حاشیهی دهات، چسبیده به تپهی کنار روستا قرار داشت، آنچنان که روی تپه کاملاً مشرف به باغ بود. تنها باغ دهات که فقط درختان سیب سرخ داشت و محصول مرغوبی هم میداد. گرچه آنچنان بزرگ نبود، اما زیباترین باغ دهات بود که البته با تلاشهایی که نیره هم در گلکاری آن کردهبود، به بهشت کوچکی تبدیل شدهبود.
همین که مقابل باغ سرخ از اسب پایین آمد، صدای تشر زدن حجت، کارگر رحیم را شنید که از دست شیطنتهای مردان و مازیار چون همیشه ذله شدهبود. پس با این احوال امروز نیره هم به باغ آمدهبود. با تصور خواهرزادههایش لبخندی روی لبش نشست. اسبش را مقابل در باغ گذاشت و خود وارد شد. اول مردان متوجه او شد و با گفتن «خاندایی اومده» و دویدن به سمتش بقیه را هم متوجه حضورش کرد. مازیار نفر بعدی بود که تا نزدیکشان دوید و «سلام» داد. نوروز همانطور که یک دستش تکیه به عصا بود، دست دیگرش را روی سر هر دو پسر کشید.
- چطورید پسرها؟ خوب آتیش سوزوندید؟
پسرها خندیدند و نیره که پیشواز آمدهبود، پسرها را دنبال بازی خودشان فرستاد و رو به برادرش کرد گفت:
- چی شده خانداداش اومدی این ورا؟
نوروز گامی پیش گذاشت و سری از گلایه کج کرد.
- نیر؟ جای خوش آمدته؟
رحیم هم از راه رسید، «سلام» کرد و «بفرما» گفت.
نوروز جواب سلام او را داد و نیره درحالی که پشت سر او را نگاه میکرد، گفت:
- تنها اومدی؟ کاش ماهی رو هم میآوردی.
نوروز نگاهش را روی گلهایی چرخاند که گوشهگوشهی باغ کاشته شدهبودند و نگاهش باغچه گلسرخ را گرفت.
- الان تنها اومدم. یه وقت دیگه با ماهی میام.
رحیم رو به حجت کرد.
- حجت! برو اسب نوروزخان رو ببند و بیا.
و بعد رو به نوروز کرد.
- بفرما بشین نوروزخان! منور کردی اینجا رو.
آخرین ویرایش: