جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,289 بازدید, 203 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
نوروز کلافه نگاهی به یارحسین انداخت.
- یعنی چی تو نداری؟
یارحسین سر به زیر انداخت.
-شرمنده آقا! نهال سیب بخواین، دارم، درختای یه طرف باغ بزرگه رو عوض کردیم، یکی‌ دو تا نهال مونده هنوز، می‌خواستم بیارم اینجا، حالا ببرید عمارت.
نوروز سر بالا انداخت. نهال سیب نمی‌خواست. بوته‌ی گل می‌خواست. فقط گل برازنده‌ی ماهی او بود.

از پنج سال پیش که نیره تصمیم گرفت در باغ خودش که به عنوان پشت قباله‌ی ازدواجش، خان به او‌ داده‌بود، گل بکارد، باغ زیباتر از قبل شده‌بود. گل‌های مختلفی کاشته و همان موقع چند بوته گل را هم برای حیاط عمارت آورد، اما گلسرخ میانشان نبود. زمانی که نوذر دو سال پیش بوته‌های گلسرخ سفارشی را برای نیره از شهر به همراه آورد، او خواسته‌های خواهرش را بی‌جا می‌دانست؛ گرچه نظر او‌ آن‌چنان تأثیری روی کار خواهرش نداشت، رحیم که شوهرش بود و اختیاردارش، دربست در اختیار اوامر نیره بود؛ البته که رحیم همین بود، از هر نظر در خانه‌ی او، نیره حرف اول و آخر را میزد. خواهرش از همان زمانی‌ که تازه‌رس شد، دل به عشق پسردایی خود بست. دلبستگی که در ابتدا جز نوروز کسی از آن خبر نداشت، ولی درنهایت خبر آن همه‌جا پیچید. نوروز قبلاً همواره خواهرش را به خاطر دل‌بستن به این درازِ دیلاقِ لاغرمردنی، سرزنش می‌کرد، اما‌ اکنون از رحیم، علی‌رغم آنچه که در ظاهر نشان می‌داد، راضی بود. او‌ هم نیره را همان‌قدر‌ می‌خواست که نیره او‌ را می‌خواست.
تا به باغ سرخ برسد، به خاطرات گذشته‌ فکر کرد. باغ سرخ در حاشیه‌ی دهات، چسبیده به تپه‌ی کنار روستا قرار داشت، آن‌چنان که روی تپه کاملاً مشرف به باغ بود. تنها باغ دهات که فقط درختان سیب‌ سرخ داشت و محصول مرغوبی هم می‌داد. گرچه آن‌چنان بزرگ نبود، اما زیباترین باغ دهات بود که البته با تلاش‌هایی که نیره هم در گل‌کاری آن کرده‌بود، به بهشت کوچکی تبدیل شده‌بود.
همین که مقابل باغ سرخ از اسب پایین آمد، صدای تشر زدن حجت، کارگر رحیم را شنید که از دست شیطنت‌های مردان و مازیار چون همیشه ذله شده‌بود. پس با این احوال امروز نیره هم به باغ آمده‌بود. با تصور خواهرزاده‌هایش لبخندی روی لبش نشست. اسبش را مقابل در باغ گذاشت و خود وارد شد. اول مردان متوجه او‌ شد و با گفتن «خان‌دایی اومده» و دویدن به سمتش بقیه را هم متوجه حضورش کرد. مازیار نفر بعدی بود که تا نزدیکشان دوید و «سلام» داد. نوروز همان‌طور‌ که یک دستش تکیه به عصا بود، دست دیگرش را روی سر هر دو‌ پسر کشید.
- چطورید پسرها؟ خوب آتیش سوزوندید؟
پسرها خندیدند و‌ نیره که پیشواز آمده‌بود، پسرها را دنبال بازی خودشان فرستاد و رو به برادرش کرد گفت:
- چی شده خان‌داداش اومدی این ورا؟
نوروز گامی پیش گذاشت و سری از گلایه کج کرد.
- نیر؟ جای خوش آمدته؟
رحیم هم از راه رسید، «سلام‌» کرد و «بفرما» گفت.
نوروز جواب سلام او‌ را داد و‌ نیره درحالی که پشت سر او را نگاه می‌کرد، گفت:
- تنها اومدی؟ کاش ماهی‌ رو هم‌ می‌آوردی.
نوروز نگاهش را روی گل‌هایی چرخاند که گوشه‌‌گوشه‌ی باغ کاشته شده‌بودند و نگاهش باغچه گلسرخ را گرفت.
- الان تنها اومدم. یه وقت دیگه با ماهی میام.
رحیم رو‌ به حجت کرد.
- حجت! برو اسب نوروزخان‌ رو ببند و‌ بیا‌.
و بعد رو‌ به‌ نوروز‌ کرد.
- بفرما‌ بشین‌ نوروزخان! منور‌ کردی‌ اینجا‌ رو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
نوروز تا تختی که رحیم اشاره کرد، پیش رفت و نشست. روبه‌رویش درختان سیب بود که تازه جوانه‌ زده‌بودند. نیره رو به اکرم که ماهرخ را در بغل داشت، کرد.
- ماهرخو بده من، یه چایی برای نوروزخان بیار.
اکرم «چشم» گفت و با دادن ماهرخ به آغوش‌ بانوی خود به دنبال کارش رفت. رحیم و‌ نیره هم‌ روی تخت نشستند. رحیم باز «خوش آمدی» گفت و‌ نیره معترض ابرو درهم کشید.
-چی میشد ماهی رو هم با خودت می‌آوردی؟
نوروز نگاه لذت‌بخشش‌ را روی ماهرخی بست که کنجکاوانه انگشتان کوچکش‌ را‌ دور زیر‌گلویی مادرش می‌پیچاند و گفت:
- من که نمی‌دونستم تو هم خونه‌تو ول کردی اومدی باغ سیاحت، با رحیم کار داشتم که اومدم.
رحیم خود را پیش کشید.
- بفرما‌ نوروز‌خان!
نوروز نگاهش را از ماهرخ به طرف رحیم چرحاند.
- یه بوته‌ی گلسرخ ازت می‌خوام.

نیره و رحیم همزمان متعجب پرسیدند:
- گلسرخ؟
نوروز کمی اخم کرد.
- نگید برای من گلسرخ ندارید!
رحیم مردد گفت:
- نه... بوته‌ها اونجاس، همه‌ش مال شما!
نوروز رد اشاره دست رحیم را گرفت و به باغچه‌ی گلسرخ‌های او‌ رسید. نیره پرسید:
- گلسرخ برای چی می‌خوای؟
- می‌خوام‌ توی حیاط عمارت بکارم.
نیره متعجب‌تر از کاری که برخلاف همیشه‌ نوروز می‌خواست انجام‌ دهد، دست ماهرخ را از سنجاق زیرگلویش جدا کرد و پرسید:
-واسه چی؟
نوروز کلافه از سوال‌پیچ نیره رو به رحیم‌ کرد.
- رحیم! بهم گلسرخ میدی یا نه؟
رحیم سریع جواب داد:
- چرا ندم؟ فقط‌ صبر کنید برم یکی خوبشو از خاک‌ دربیارم‌، میدم حجت همراهتون بیاره.
رحیم که بلند شد. نیره ماهرخ را روی تخت نشاند و گفت:
- نمی‌خوای بگی گلسرخ کاشتنت واسه چیه؟
نوروز به طرف نیره چرخید.
- نیر! خدا نیاره روزی رو که تو نفهمی یه چی رو، آدمو بیچاره می‌کنی تا سر دربیاری.
نفسی حرصی کشید و ادامه داد:
- می‌خوام‌ واسه ماهی توی باغچه عمارت بکارم، اون هم‌ مثل تو از گل خوشش‌ میاد.
لبخندی روی‌ لب‌های نیره نشست و باز دوباره ماهرخی که خودش را به طرف مادرش کشانده‌بود، بغل کرد.
- قربون داداشم‌ بشم که حواسش به زنش هست.
اکرم سینی چای را بین آن دو گذاشت، ماهرخ را بغل کرد و دور شد. نوروز دوبا‌ره نگاهش را به رحیم دوخت و گفت:
- می‌دونی اومدنی به چی فکر‌ می‌کردم؟
- به چی داداش؟
نوروز همان‌طور که رحیم را در حال کار نگاه می‌کرد، گفت:
- به اینکه ده دوازده سال پیش اگه این پسردایی دیلاق ما با دایی نمی‌اومد یه سر به عمه‌اش بزنه، تو رو باید به گردن کی می‌بستیم؟
نیره که شوخی کلام برادر را گرفت با اخمی ظاهری گفت:
- وا داداش این حرفه می‌زنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
نوروز با لبخند شیطنت‌آمیزی که روی لب‌هایش بود به طرف نیره برگشت.
- اینکه مزاح بود، ولی رحیم مرد خوبیه.
نیره فقط لبخندی در جواب او زد.
- یادمه اون موقع که از پشت در اتاقت شنیدم به واسطه‌ی اکرم می‌خوای برای رحیم پیغام بفرستی که بیشتر بمونه دهات، آتیشی شدم و توبیخت کردم و توی روم وایسادی که می‌خوای رحیم شوهرت باشه، بهت گفتم رحیم هیچی نداره، گفتم دختر خان که نمی‌تونه بره یه دهات دیگه مثل رعیت زندگی کنه، حالا هرچی هم دایی مال‌دار باشه، ولی باز رعیته.
نیره آرام خندید.
- من هم گفتم می‌خوام با رحیم زندگی کنم چه رعیت باشه، چه نباشه.
خنده‌اش بیشتر شد و ادامه داد:
- یادته چقدر سر همین حرفم‌ غیرتی شدی؟ منو پنج روز کردی توی اتاقم و به همه هم گفتی کسی حق نداره درو باز کنه، نریمان خدابیامرز هرچی دلیلشو پرسید، چیزی نگفتی، فقط گفتی گستاخی کرده، می‌خواستی فکر‌ رحیم‌ رو‌ از کله‌م بندازی، اما‌ نمی‌خواستی کسی بفهمه این خواهر چموشت چه بی‌آبرویی کرده؟
نوروز پوزخندی زد.
- نه اینکه کاری تونستم بکنم؟ از فکر رحیم که نیومدی بیرون هیچ، چند ماه بعدش همه فهمیدن خودت رحیم رو‌ نگه داشتی.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- بعد پنج روز اومدم سراغت، بازم گفتی فقط رحیم... مونده‌بودم چرا رحیم؟
نیره خنده‌ی بلندی کرد.
- والا حق داشتی بدی زبونمو ببرن، واقعاً چه دلی داشتم جلو‌ی تو اسم رحیمو می‌آوردم؟
نوروز نگاه مهربانش را به نیره دوخت.
- نیر بودی دیگه... کارت خیلی زشت بود که به پسر نامحرم پیغام‌ می‌دادی، اما خب دلم نیومد اذیتت کنم، وقتی هم رحیم گفت می‌خواد بمونه باغبونی یاد بگیره فهمیدم دل اون هم رفته، وگرنه کدوم آدم عاقلی میمونه باغبون بشه، باز خوب بود دایی گذاشت بمونه، وگرنه فکر کنم فرار می‌کرد از دهاتشون می‌اومد اینجا.
نیره با خنده سر تکان داد.
- یادته رحیم بدبخت هر وقت می‌اومد عمارت مثل میرغضب وایمیسادی که مبادا یه نگاه بچرخونه؟
نوروز سر عصایش را در دست گرفت.
- چون حریف خواهرم نمی‌شدم که از ایوون چشم‌چرونی نکنه.

نیره چشم گرد کرد.
- وا داداش؟
- همین کارا رو کردی که بعدش همه‌جا پیچید دختر نادرخان خودش به رحیم گفته بمونه تا زنش بشه، آبرو نذاشتی برای خودت.
نیره سر بالا گرفت.
- بد که نشد، اگه این حرفا نبود که خان به این راحتی‌ها راضی نمی‌شد.
نوروز با لبخند سر تکان داد:
- دیوونه‌ای نیر! دیوونه.
نیره از اینکه حال برادرش اینقدر خوب شده که از پوسته‌ی تخس سابق درآمده، خوشحال بود.
- من از زندگیم راضیم داداش! بذار بقیه بگن نیره اینقدر وامونده بود که خودش رحیمو کشید آورد.
نوروز خوشحال از خوشبختی خواهر، لبخندی زد و به طرف باغچه سرچرخاند. کار رحیم تمام شده‌بود و داشت به طرف آن‌ها برمی‌گشت. نوروز آرام گفت:
- پای هم پیر شید نیر!
نیره لبخندی زد و رحیم که کمی دورتر از آن‌ها روی دو‌پا نشست تا با آب ریختن مردان، دستانش را بشوید، گفت:
- نوروزخان! یه بوته برات درآوردم، میدم حجت تا عمارت بیاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
نوروز زودتر از حجت وارد حیاط عمارت شد و همین که از اسب پیاده شد، ماه‌نگار را صدا زد. او هم، به محض شنیدن صدای نوروز، به یاد امر صبحش، سریع از مطبخ بیرون زد تا خود را به شوهرش برساند. خانم‌بزرگ از اتاقش صدای بلند «ماهی» گفتن نوروز را شنید، به آفتاب که در‌حال شانه‌کردن موهایش بود گفت:
- شونه رو بده دست خودم، برو ببین بیرون چه خبره؟ آفتاب شانه را به دست خانم‌بزرگ داد و بیرون زد. از ایوان پایین را دید زد و نوروزخان را در حال صحبت با ماه‌نگار دید و از طرف دیگر حجت را دید که بوته‌ای در یک کیسه‌ی کنفی پیچیده و وارد حیاط شد. سریع از پله‌ها پایین رفت و حجت را بابت علت آمدنش سؤال‌پیچ کرد. وقتی بعد از جمع کردن اطلاعات پله‌ها را بالا می‌رفت، نگاهش‌ را به نوروزخان و ماه‌نگار داد که هم‌پای هم به طرف باغچه می‌رفتند. حجت هم پشت سر آن‌ها راه افتاد. آفتاب خود را به اتاق خانم‌بزرگ رساند. خانم‌بزرگ موهای جوگندمی‌اش‌ را جلو کشیده و متفکر در حال شانه کردن بود، همین که آفتاب از در اتاق وارد شد رو به او کرد:
- خب چی شده؟
آفتاب پیش آمد و شانه را از دست بانویش گرفت.
- خانم! نوروزخان رفته یه بوته‌ی گل از رحیم‌آقا گرفته که ببره تو‌ی باغچه بکاره.
آفتاب دوباره شروع به شانه‌کردن کرد. خانم‌بزرگ کمی سرش را خم کرد و با گرهی در ابرو گفت:
- بوته‌ی گل؟ واسه چی؟
آفتاب سعی می‌کرد به آرامی شانه‌ را در موهای خانم‌بزرگ بکشد.
- نمی‌دونم، حکماً واسه خاطر بهار که نزدیکه.
خانم‌بزرگ دوباره سرش را به جهت روبه‌رویش برگرداند.
- پسره پاک‌ زده به کله‌ش، معلوم نیست این عفریته باهاش چیکار کرده که عوض شده، نوروز رو چه به این کارها؟
و‌ در انتهای کلامش سری از تأسف تکان داد.
نوروز همین که حجت گودالی را کند، او را مرخص کرد و خودش کنار باغچه زانو به زمین زد. بوته‌ی گلسرخ را از درون کیسه خارج کرد و با همان خاکی که به ریشه‌هایش بود درون گودال گذاشت. خاک‌های اطراف را درون گودال برگرداند و بعد اشاره به ماه‌نگار کرد.
- ماهی آب بریز!
ماه‌نگار ذوق‌زده کوزه‌ ر‌ا برداشت و روی خاک های بیخ‌ گل آب ریخت. نوروز دستانش را در همان آبی که می‌ریخت، شست و بعد رو به ماه‌نگار کرد گفت:
- این هم یه بوته‌ی گل واسه خاطر خودت.
ماه‌نگار کوزه را کنار گذاشت و لبخند شیرینی زد، از همان‌ها که دل نوروزخان را آب می‌کرد.
- آقا مدیونم کردید، خیلی قشنگه!
نوروز عصایش را که روی زمین بود، برداشت و با تکیه بر آن ایستاد.
- پس خوب مراقبش باش، نمی‌خوام یه وقت بی‌حال ببینمش.
ماه‌نگار نگاه ذوق‌زده‌اش را روی گل چرخاند.
- خیالتون تخت آقا! مثل چشمام بهش می‌رسم تا گل‌ بده.
نوروز لبخندی زد.
- قبل اینکه به این برسی، به من برس، میرم عمارت یه چی بردار بیار خستگیم در بره.
نوروز به طرف عمارت چرخید و ماه‌نگار با «چشم آقا»ی بلندی که گفت به طرف مطبخ روان شد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
***
روزهای خانه‌تکانی قبل از عید عمارت به انتها رسیده بود و کارهای عمارت هم کمتر شده‌بود. ماهی زودتر از هر شب به عمارتشان بازگشت. گرچه توقع داشت با نوروز بیدار چون هر شب مواجه شود که منتظر او می‌ماند، اما با مردی روبه‌رو شد که به کمر در رختخواب دراز کشیده‌بود. دلش برای خستگی همسرش سوخت. لباس‌هایش را کم کرد و به زیر لحاف، کنار او خزید. همین که خواست چشمانش را ببند صدای گرفته‌ی نوروز را شنید.
- برگشتی؟
سرش را کمی از بالش بلند کرد تا صورت شوهرش را ببیند، گرچه در تاریکی چیز زیادی مشخص نبود.
- آقا بیدارید؟ فکر کردم خوابیدید.
نوروز پلک‌هایش را گشود و همان‌طور‌ که به سقف چشم دوخته‌بود، گفت:
- می‌دونی فردا میریم سر خاک نریمان؟
ماه‌نگار خوب می‌دانست. پنج‌شنبه‌ی آخر سال بود. با شنیدن نام نریمان و اینکه مرگ او به دست برادرش رخ داده، شرمندگی وجودش را گرفت. ماه‌نگار هنوز هم خود را شریک قتل نریمان می‌دانست. گوشه‌ی لبش را گزید.
- بله آقا!
- فردا روز سختی هست، قبل عیدی باید برای فاتحه و خیرات بریم سر خاک پسر عزیزِ خان و خانم‌بزرگ.
- می‌دونم آقا!
نوروز پلکی زد و ادامه داد:
- شنیدم خانم‌بزرگ به دلبر می‌گفت حلوا بپزه.
- بله آقا! همه‌چیز مهیاست برای پختن.
نوروز به پهلو چرخید و آرنجش را تا کرده زیر سرش گذاشت.
- ماهی! تو هم می‌پزی؟
ماه‌نگار با کمی تعلل گفت:
- آقا... من حلوای شما رو‌ بلد نیستم، حلوای خودمونو بلدم.
نوروز بعد از لحظه‌ای فکر و یادآوری حلوایی که قبلاً خورده‌بود، گفت:
- می‌تونی همونو بپزی؟
ماه‌نگار متفکر از چرایی دلیل پختنش گفت:
- خرما هست، می‌پزم، ولی چرا؟
نوروز لبی‌ تر کرد.
- دلم می‌خواد، جدا بودنم از خونه‌ی خان برای همه مشخص بشه، من زن دارم، خونواده دارم، نباید که طفیلی اونا باشم. فردا نیر و رحیم هم هستن، نیر هم خیرات خودشو داره، من هم می‌خوام با زنم باشم.
ماه‌نگار از واکنش خان و خانم‌بزرگ بابت همراه شدنش می‌ترسید.
- آقا لازمه من بیام؟ می‌ترسم... .
نوروز بی‌توجه به ترس زنش به کمر چرخید.
- تو زن منی، می‌خوام فردا همراهم تا سر مزار بیای.
ماه‌نگار از اعتراض بیشتر منصرف شد. به یاد آورد از ابتدای روز نگاه‌های خانم‌بزرگ چقدر کینه‌توزانه‌تر از قبل شده‌بود. او می‌ترسید فردا با آن‌ها سر مزار کسی برود که دخیل در مرگش بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
ماه‌نگار با مجمع صبحانه به بغل وارد مطبخ شد و دلبر را درحالی‌ که زینت را به پشت بسته بود، مشغول الک کردن آرد دید.
- دلبرباجی؟ کاری هست بگید من انجام بدم.
دلبر همان‌طور که الک را روی لگن بزرگ رویی تکان می‌داد، نگاه کوتاهی به ماه‌نگار انداخت و گفت:
- نه خانم‌جان! مجمع رو بذارید روی میز، الان وجیهه میاد این بچه رو ببره، میدم بَرِش داره.
ماه‌نگار نگاهش را به طرف میز چرخاند و روی خرماهایی که درون مجمعی دیگر روی هم ریخته شده‌بودند، تا بعداً در دیس‌ها منظم چیده شوند، دوخت. مجمعی را که در دست داشت، روی میز گذاشت.
- خرماها رو توی چی باید بچینم؟
دلبر که از الک‌کردن فارغ شده‌بود، ته مانده‌ی روی الک را به سویی پرتاب کرد و راست ایستاد.
- خانم شما خودتونو نندازید توی دردسر... تا عصر هنوز خیلی وقت هست، یا وجیهه، یا زیور اونا رو می‌چینه توی دیس.
ماه‌نگار به یاد درخواست نوروزخان افتاد. هم دیشب و هم امروز صبح به او گفته‌بود حلوا بپزد و امر‌وز همراهشان به قبرستان برود. ماه‌نگار گرچه می‌ترسید در چنین روزی همراه خان و خانم‌بزرگ به قبرستان برود، اما باید اطاعت امر شوهر می‌کرد. لبش را گزید، درحالی‌ که چشم به خرماها داشت، فکر کرد. اگر در قبرستان پیش مردم دهات، آن‌ها بر او خشم می‌گرفتند چه؟ سری با شدت تکان داد. می‌گرفتند! مگر فرقی به حال او داشت؟ خون‌بس بودن یعنی همین! روی پیشانی‌اش تا ابد این داغ بود که او باید تقاص خونی را بدهد که یک شب با بی‌موالاتی و زبان بستن به خواست لطفعلی، باعث ریختنش شده‌بود. الان باید اطاعت امر شوهرش را می‌کرد، حلوایی می‌پخت و برای خیرات سر قبر نریمان می‌رفت تا از آن جوان هم که خونش روی دستانش بود، حلالیت می‌طلبید. باید امروز هر چقدر هم سخت، رفتن به قبرستان را تحمل می‌کرد، هم برای شوهرش، هم برای خودش.
نگاهش را از خرماها گرفت و به طرف دلبر سر چرخاند.
او در حال هم زدن آرد روی اجاق بود.
- دلبر! غیر اینا آرد و خرما باز هم هست؟
سری به طرف ماه‌نگار چرخاند و گفت:
- برای چی می‌خوای خانم؟
ماه‌نگار دو قدم به طرف او برداشت.
- نوروزخان خواسته من هم برای عصر حلوا بپزم.
دلبر لبخندی زد.
- می‌تونی؟
- حلوای خودمونو بلدم.
دلبر سری تکان داد و با سر به انباری که ته مطبخ بود، اشاره کرد.
- برو از توی خورجین‌ها هر چقدر می‌خوای آرد و خرما بردار.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
ماه‌نگار در حال هسته‌کردن خرماهایی بود که از خورجین‌های حصیری برداشته بود. دلبر تفت دادن اولیه‌ی آرد را تمام کرده و درون آن روغن می‌ریخت.
- خوبه خانم شما هم همراهشون برید، بقیه باید بالاخره زن نوروزخان رو ببینن.
ماه‌نگار سر بلند کرد و نگاهی کوتاه به دلبر که در حال هم‌زدن آرد و روغن بود، کرد و بعد دوباره سر به زیر مشغول کارش شد.
- دلبرجان! می‌ترسم همراه خان و خانم‌بزرگ برم.
- نترس خانم‌جان! ایشالله که همین بودنت توی جمعشون باعث بشه قبولت کنن. بالاخره عروسشونی.
دل ماه‌نگار اما‌ قرص نبود. فقط سری تکان داد و مشغول کارش شد. شاید دلبر راست می‌گفت. چه خوب میشد اگر او را بالاخره میان خود می‌پذیرفتند!
همه‌ی خرماهایش را که هسته کرد، آردی را که با خود از انبار آورده‌بود، الک کرد. مقداری آب با دستش روی آردهایی که درون مجمع مسی ریخته‌بود، پاشید و دستش را درون آرد تکان داد، باز کمی آب پاشید و دوباره دستش را تکان داد، این کار را تکرار کرد تا بالاخره آرد تبدیل به تعداد زیادی تکه‌های کوچک خمیر شد. وجیهه که برای بردن زینت آمده‌بود با دیدن ماه‌نگار گفت:
- ماهی‌خانم! چیکار می‌کنید؟
بدون آنکه سربلند کند، جواب داد:
- می‌خوام حلوا بپزم.
وجیهه زینت را از پشت دلبر که هنوز مشغول هم زدن مخلوط آرد و روغن بود، باز کرد و در آغوش گرفت.
- حلوا با خمیر؟
با حرفش سر دلبر هم به طرف ماه‌نگار چرخید. ماه‌نگار مجمع خمیرها را روی میز رها کرد و به طرف دیگی رفت که گوشه‌ی مطبخ به پشت به دیوار تکیه داده‌بودند.
- حلوای ما با خمیر درست میشه.
وجیهه با گفتن «آهان» از مطبخ بیرون رفت و دلبر کنجکاوانه چشم به ماه‌نگار دوخت که بعد از وارسی تمیز بودن دیگ آن را روی اجاق روشنی قرار داد. چارقدش را برای دست و پاگیر نبودن به عقب انداخت و با ملاقه‌ای که درون ظرف روغن بود، درون دیگ روغن ریخت. دلبر همان‌طور که حواسش را به هم‌زدن حلوای خود داده‌بود تا نسوزد، کنجکاوانه ماه‌نگار را هم زیر نظر داشت. ماه‌نگار از جایی که ادویه‌ها بودند، مقداری دوای‌گرم درون روغنی که نیمه‌آب شده‌بود، ریخت و با کفگیر هم زد. بعد برگشت و مجمع خمیرها را برداشت و همه را درون دیگ ریخت و هم زد. با گذشت دقایق طولانی، آرد دلبر به رنگ دلخواهش تغییر رنگ داد، اما ماه‌نگار هنوز در حال زدن مخلوط خمیر و روغنش روی اجاق بود. گوشه‌ی دیگ را با دستگیره بلند کرده‌بود و نوک کفگیر فلزی را در گوشه‌ی دیگری از دیگ که روی زغال‌های گداخته قرار داشتند، به خمیرهای آغشته به روغن و ادویه میزد تا همزمان با باز کردن خمیر، آن‌ها را سرخ کند. دلبر حلوایش را از روی حرارت برداشت و شهد داغ را که زعفران، هل و‌ گلاب را مخلوطش کرده‌بود، روی مخلوط آرد و روغن ریخت و تند هم زد. وقتی یکنواخت شد، دوباره روی حرارت گذاشت تا آخرین مرحله را هم پیش ببرد. زیرچشمی ماه‌نگار را هم می‌پایید که در سکوت درحال زدن خمیرها با پشت کفگیر بود. حلوای دلبر دیگر جمع شده‌بود و باید آن را کنار می‌گذاشت تا داغ‌داغ در دیس‌هایی بچیند و بعد سراغ پخت ناهار برای اهل عمارت برود، اما ماه‌نگار هنوز‌ خمیرها‌ را میزد. دلبر لگنی را که حلوا‌ را درون آن پخته بود با دستگیره گرفت و روی میز چوبی گذاشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
از در مطبخ بیرون زد و با صدا زدن وجیهه از او‌ خواست با زیور برای ریختن حلوا در دیس و چیدن خرماها بیایند. خودش برای تدارک ناهار اهل عمارت مشغول‌ کار شد، اما تمام حواسش پی کارهای ماهی‌ بود و از اینکه که برای اولین بار آشپزی کردن این دختر نوجوان را می‌دید، لذت می‌برد. حرکات ماهی به او که از کودکی در مطبخ بزرگ شده‌بود، خوب می‌فهماند که این زن گرچه کم‌سن است، اما در طباخی مهارت دارد. از مهارت ماه‌نگار که نقطه‌ی قوتی برای او بود، لبخند رضایتی روی لب‌های دلبر نشست. ماه‌نگار بی‌توجه به آنچه در اطراف جریان داشت، نگاهش را به محتویات دیگ دوخته و با کفگیری که از پشت به خمیرهای درون روغن کوبیده و رنگ آن‌ها را تقریباً قهوه‌ای کرده‌بود. همزمان در فکر عصر و قبرستان بود. باید تمام تلاشش را می‌کرد‌ که نوروزخان از بودن او‌ کنارش پشیمان نشود.
وجیهه و زیور ریختن حلوا را در دیس‌ها به پایان رسانده‌بودند که حلوای ماه‌نگار هم به رنگ دلخواهش درآمد. ماه‌نگار برگشت. ظرفی را که درون آن خرماهای هسته‌گرفته قرار داشت را برداشت و درون حلوای داغ ریخت. حلوا را از روی حرارت مستقیم برداشت و کنار‌ اجاق گذاشت و باز با پشت و نوک کفگیر مشغول‌زدن و باز کردن خرما درون حلوا شد. آنقدر این کار را کرد که خرما با خمیرهایی که سرخ شده و رنگشان قهوه‌ای شده‌بود، درهم شدند و بافت تقریباً یکدستی از حلوا تشکیل دادند. دلبر که مشغول هم‌زدن برنج درحال جوش روی حرارت بود، زودتر از بقیه متوجه تمام شدن کار ماه‌نگار شد. چراکه در تمام مدت مقداری از حواسش را به او داده‌بود. ماه‌نگار دیگ را روی سکوی سنگی کنار اجاق گذاشت و رو به دلبر کرد.
- باجی! دیس هست داخلش بکشم؟
دلبر با دیدن دانه‌های عرق روی پیشانی دختر که حاصل مدتی بود که کنار اجاق گذرانده‌بود، لبخندی زد.
- شما دیگه دست نزن، خودم میدم زیور بکشه توی یه دیس بزرگ، می‌ذارم کنار بقیه حلواها و عصر هم میدم دست خودتون با نوروزخان برید سر خاک.
ماه‌نگار بلافاصله ممانعت کرد.
- نه خودم می‌تونم بکشم توی دیس.
زیور که در حال پهن کردن پارچه‌ی نازک و سفیدی روی دیس‌های حلوا و خرما بود تا گرد و خاک روی آن‌ها ننشیند، گفت:
- نه خانم! شما برید استراحت کنید، من هستم‌.
دلبر هم ادامه داد:
- ماهی‌خانم! برو عمارت، خسته شدی، ناهار هم سفره رو میدم دست خود زیور.
ماه‌نگار‌ مستأصل «آخه» گفت و دلبر با هدایت او‌ به طرف خارج از مطبخ گفت:
- دیگه آخه نداره، ناهارتونو هم‌ میدم‌ وجیهه براتون بیاره عمارت، برید استراحت کنید.
ماه‌نگار‌ خودش هم راغب بود در چنین‌ روزی که خان و خانم‌بزرگ تماما‌ً به‌ یاد پسر از دست داده‌شان هستند، کمتر‌ پیش چشم آن‌ها ظاهر شود. گرچه عصر با هر دوی آن‌ها رو‌به‌رو میشد و چاره‌ای جز این نداشت. به طرف عمارتشان قدم برداشت. اگر می‌توانست عصر را هم در عمارت می‌ماند و بیرون نمی‌رفت، خیلی‌ خوب بود، اما‌ امر‌ نوروزخان شوهر‌ و اربابش‌ را باید اطاعت می‌کرد و‌ چاره‌ای جز‌ حضور‌ در‌ مقابل دیدگان‌ خان و خانم‌بزرگ‌ نداشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
موقع رفتن به قبرستان شده‌بود. ماه‌نگار تیره‌ترین لباسش را پوشید و به اندرونی پا گذاشت. نوروزخان مقابل آینه در حال شانه کردن موهایش بود. ماه‌نگار نگاه نگرانش را به همسرش در لباس مشکی دوخت. چقدر واهمه داشت همراه او به قبرستان برود. نوروز به طرف او سر چرخاند.
- خوب شدم ماهی؟
ماهی به زور لبخندی زد.
- بله آقا!
نوروز متوجه حال بد همسرش شد.
- چرا گرفته‌ای؟
ماه‌نگار لحظه‌ای مکث کرد و بعد بهتر دید نگرانی‌اش را با او در میان بگذارد، شاید از بردن او منصرف میشد.
- راستش آقا، میگم بهتر نیست من نیام، خان و خانم‌بزرگ از دیدنم ناراحت میشن.
نوروز اخم کرد. رو به آینه چرخاند و درحالی که سبیل نعلی‌شکلش را مرتب می‌کرد گفت:
- نه، باید باشی، بالاخره از یه جایی اونا هم باید قبول کنن.
- آخه... .
نوروز با چرخاندن سرش و گفتن «ماهی» او‌ را ساکت کرد. لحظاتی چشم به نگاه نگران زنش دوخت و بعد آرام گفت:
- دلتو قوی کن، خان و خانم‌بزرگ توی جمع کاری نمی‌کنن برای خودش بد بشه.
نگرانی از دل ماه‌نگار کم نشد و با همان چشمان لرزان به نوروز چشم دوخت. نوروز کامل برگشت و یک قدم لنگان به طرف او برداشت.
- به خاطر من ماهی! نذار یالقوز برم بین مردم.
ماه‌نگار از اینکه طوری رفتار کرده‌بود که همسرش خواهش کند از خودش دلگیر شد. لبخندی زد و گفت:
- ماهی بمیره شما رو ناراحت نبینه، چشم آقا! حق با شماست، من نباید بترسم وقتی شما هستین.
نوروز لبخند خرسندی زد و خود را به دیوار کنار چارچوب اندرونی رساند.
- پس راه بیفت بریم.
عصایش را برداشت با تکیه به آن رو‌ به بیرون گذاشت.
- برای مادر و نیره گاری آوردن، من اسب نمیارم باهم تا قبرستون بریم.
ماه‌نگار از اینکه همسرش می‌خواست همپای او قدم بردارد، احساس غرور کرد. دیگر دلش قوی شده‌بود. به دنبال او از عمارت بیرون و همراهش تا نزدیک حوض رفت. یک گاری که با دو اسب کشیده میشد و صفر آن را می‌راند، مقابل جایی که تخت قرار داشت نگه داشته‌بودند. پشت گاری را فرش کرده و بالشت و پشتی گذاشته‌بودند تا خانم‌بزرگ و نیره سوار شوند. خانم‌بزرگ با کمک آفتاب سوار شد. نیره مشغول صحبت با رحیم بود و خان نیز منتظر بود تا مروت اسبش را آماده کند. ماه‌نگار سعی داشت خود را پشت همسرش پنهان سازد که صدای دلبر او‌ را متوجه کرد. دلبر درحالی‌ که دیسی از حلوا را در دست داشت، به آن‌ها نزدیک شد.
- ماهی‌خانم! حلواتون یادتون نره.
ماه‌نگار لبخندی زد. آنقدر نگرانی داشت که واقعاً فراموش کرده‌بود حلوا پخته است. دلبر که سینی را به دست او داد، تشکر کرد. دلبر گفت:
- زیور و وجیهه با بقیه خیرات‌ها رفتن قبرستون، مال شما رو نگه داشتم خودتون دست بگیرید ببرید سر مزار، هرچی باشه دستپخت خودتونه، شما خیرات کردید.
نادرخان با شنیدن این حرف به تندی سرش را برگرداند و به نوروز و ماه‌نگار نگاه کرد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
نوروز با لبخند خرسندی سرش را به طرف همسرش کج کرد و با اشاره به حلوا گفت:
- اینو خودت پختی؟
- بله آقا! خیرات برادرتون.
نادرخان عصبی‌تر شد و به تندی به طرف آن دو قدم برداشت. نوروز دو انگشت پیش برده‌بود، تا دستپخت همسرش را امتحان کند، اما قبل از آنکه دستش به حلوا برسد، سینی حلوا با ضربه‌ی دست نادرخان روی زمین پخش شد. ماه‌نگار ترسیده جیغ کوتاهی کشید و یک قدم عقب برداشت. خان با چشمان درشت شده قدم پیش گذاشت و بر سر دخترک ترسیده فریاد کشید:
- کی گفته تو برای پسرم خیرات کنی؟
زبان ماه‌نگار از ترس قفل شده‌بود و فقط چشمان وحشت‌زده‌اش را به نادرخان دوخته‌بود. خان دست به موهای دختر برد آن‌ها را چنگ زد و با یک حرکت او‌ را روی زمین انداخت. ماه‌نگار «آخ» گفته با دو دست روی زمین افتاد. خان شلاق اسبش را از بند کمرش بیرون کشید و نوروز سریع پیش رفت تا ممانعت کند.
- خان! لطفاً... .
خان به تندی سر به طرف نوروز چرخاند و حرف او را نیمه‌تمام گذاشت.
- عقب وایسا نوروز! نمی‌بینی دارم میرم سر خاک پسرم؟ بچه‌ی من به خاطر برادر این رفته زیر خاک، حالا می‌خوای بیاریش سر خاک نریمان که روحشو آزار بدی؟
نوروز نتوانست حرفی بزند. حرف از نریمان بود و خوب می‌دانست خان چقدر او را دوست داشت. نیره که اوضاع را بحرانی دید، تند پیش آمد و کنار پدر قرار گرفت.
- خان! خواهش می‌کنم، شما بیایید بریم، ماهی میمونه خونه، جایی نمیاد.
خان به طرف ماه‌نگار ترسیده که کمی عقب‌عقب روی زمین رفته‌بود، برگشت.
- قبلش باید آتیش دلمو بخوابونم.
شلاق خان که بالا رفت. ماه‌نگار صورتش را در پناه ساعدش روی زمین گذاشت و همین که شلاق به پهلویش نشست. آخ و اشکش درهم آمیخت. نوروز شرمنده سر برگرداند و شانه‌هایش از خشم لرزید. نیره هم ناراحت رو برگرداند و وقتی رحیم را مبهوت دید به طرف او گام برداشت. رحیم هنوز چنین چیزی ندیده‌بود و تمام وجودش چشم شده‌بود و نادرخان را در حال شلاق زدن نگاه می‌کرد. نیره دست رحیم را گرفت و به طرف دالان خروجی عمارت کشید.
- زود راه بیفت بریم، موندی برای چی؟
خانم‌بزرگ با لذت از جایی که نشسته‌بود چشم به کتک خوردن ماه‌نگار دوخته‌بود. دلبر تا کنار حوض عقب رفته‌بود و رو به طرف آب چرخانده‌بود. چرا فکر کرده‌بود خان بالاخره ماه‌نگار را به عنوان عروس می‌پذیرد؟
خان خسته از زدن ماه‌نگار دست کشید و رو به نوروز که چشم به زمین دوخته، دستش را مشت کرده و با حرص نفس می‌کشید، کرد.
- اگر می‌خوای خان‌زاده بمونی، میری کنار مادرت می‌شینی راه می‌افتیم، قبرستون نیایی، از دهات هم باید بری.
نوروز سر بلند کرد، دندان‌هایش را به هم فشرد و نگاهش را به پدر دوخت. نادرخان شلاق را به بند کمرش وصل کرد و به طرف اسبش که مروت آماده نگه داشته‌بود، رفت. نوروز نگاه از رفتن پدر گرفت و رو به زنش کرد که روی زمین افتاده و صورتش را در پناه دستانش پنهان کرده‌بود. دوست داشت پیش او بماند، اما خان او را تهدید کرده‌بود، لحظه‌ای مردد شد. دلبر تا کنار ماه‌نگار پیش آمد و قبل از اینکه بنشیند گفت:
- خان‌زاده! شما برید من حواسم به خانم هست.
نوروز باتردید و اجبار رو برگرداند و سوار گاری شد. روی سکوی کنار مروت نشست. عصایش را روی زانوهایش گذاشت و محکم در دست فشرد. چشمانش را به کف گاری دوخت و به این فکر کرد که ماهی تقصیری نداشت و به اجبار او راه افتاده‌بود.
 
بالا پایین