جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,769 بازدید, 230 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
ماه‌نگار پرسید:
- چرا نادرخان کاری برای پسرش نمی‌کرد؟
دلبر یک لحظه نگاه کرد و بعد دوباره مشغول شد.
- نادرخان؟! اون هم به نوروزخان خیلی ظلم کرد. از همون روزی که سپردنش به دایه دیگه زیاد محلش نداد، بازم از خانم‌بزرگ بیشتر حواسش بهش بود، اما خب اون هم پدری نکرد براش. زندگی رو رعیت‌ها یاد نوروزخان دادن، از مهتر سر زین نشستن یاد گرفت و پای پسر عمه‌هاش بهمن و بهادر راه و رسم خانی رو فهمید.
ماه‌نگار ابرو درهم کشید.
- پسرعمه‌هاش؟
دلبر سر تکان داد.
- عشرت‌خانم خواهر نادرخان، بعد مرگ شوهرش یه چند سالی اومد اینجا زندگی کرد، بهادر پسر کوچیکش با نوروزخان هم‌سن بود و بهمن یه پنج سالی از اونا بزرگ‌تر. وقتی اومدن اینجا، نوروزخان نوجوون بود، شاید شونزده سالش، از بی‌کسی افتاد پای بهمن، اون دوتا هم زیاد باهاش خوب نبودن، اما خب بهتر از هیچی بود. از وقتی هم از اینجا رفتن دیگه خبری ازشون نشده.
ماه‌نگار باز برنج‌های درون مجمع را جابه‌جا کرد.
- خب چرا وقتی نریمان‌خان به دنیا اومد دیگه خانم‌بزرگ عید نگرفتن؟
دلبر همان‌طور مشغول کار شانه‌ای بالا انداخت.
- چی بگم دختر؟ نمی‌دونم، اما اینقدر این شبو عزا گرفت و دلیلشو کرد توی گوش بقیه که نوروزخان هم شبای عید میره می‌چپه توی اتاقش، انگار گناه کرده دنیا اومده، دلم همیشه برای این پسر می‌سوخت، از همون اولش که به دنیا اومد، خیلی‌ها بهش ظلم کردن، خان‌زاده بود، ولی وضع رعیت آرنج‌پاره از این آدم بهتره، کسی نگاش نمی‌کرد، خودش هم بدعنق و بداخلاق بود همه رو فراری می‌داد، بدتر از همه یه نامزدی داشت اونو هم کشتن و هیچ‌وقت نفهمیدیم کی کشت؟
دلبر آهی کشید و بعد از لحظاتی گفت:
- از وقتی تو پاتو گذاشتی توی این عمارت، نوروزخان یه رنگ گرفته و اخلاقش بهتر شده، وگرنه قبلش که برج زهرمار بود. روزها از عمارت میزد بیرون و شبا برمی‌گشت، جز با نیره‌خانم با کسی زیاد حرف نمی‌زد، فقط در اندازه‌ی امر و نهی به خدمه، هرازگاهی هم یه زن براش می‌اومد، یه صیغه پیش ملاسیدقاسم می‌کردن و یه دو شب اینجا بود و بعد می‌فرستادنش می‌رفت. گاهی فقط نریمان‌خان به پر و پاش می‌پیچید که این چه وضع زندگیه؟ ولی دیگه هیچ‌کـس کاری بهش نداشت.
دلبر سکوت کرد و مشغول کارش شد. ماه‌نگار به فکر اینکه چگونه بدی شب عید را از یاد نوروز ببرد، فکورانه مشغول پاک کردن دانه‌های برنج شد. کارش که تمام شد، با یادآوری خانه‌ی پدری و اینکه آن‌ها شب عید را حتماً باید بره‌ای سر بریده و برای شام عید گوشت تازه می‌پختند، گفت:
- شام چی درست می‌کنی باجی؟
دلبر بدون آنکه سر بلند کند، گفت:
- اشکنه.
- دلبرجان! گوشت هست برای نوروزخان شام بپزم؟
دلبر با لبخند سرش را بلند کرد.
- گوشت که توی سرداب هست، ولی نوروزخان شب عیدا شام نمی‌خوره.
ماه‌نگار مجمع را روی میز گذاشت و مصمم گفت:
- من براش می‌پزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
ماه‌نگار مجمع شام را به همراه وجیهه که مجمعی از میوه‌خشک و قوری و فنجان در دست داشت، به درون عمارت کوچک رفتند. نوروز‌خان در تاریکی نشسته و سر به دیوار تکیه داده‌بود. وجیهه مجمع دستش را در بیرونی گذاشت و رفت. ماه‌نگار مجمع شام را تا اندرونی برد.
- وای آقا! توی تاریکی نشستین؟
نوروز چشم باز کرد.
- چی شده ماهی؟
ماه‌نگار مجمع را مقابل پای نوروز گذاشت.
- شام عید براتون آوردم.
نوروز با گفتن «نمی‌خورم» سر به دیوار گذاشت. ماه‌نگار به طرف چراغ رفت و‌ نور آن را بالا کشید.
- وا؟ مگه میشه آدم شب عید گوشت نخوره؟
نوروز چشم بسته جواب داد:
- چرا نشه؟
ماه‌نگار مقابل همسرش نشست و مشغول انداختن سفره شد.
- آخه میگن سال که نو میشه، همه‌چی نو میشه، آدم هم باید نو بشه. باید شاد باشه، بخنده.
نوروز کلافه جواب داد:
- که چی بشه؟
- که بخت بهش یار بشه، سال نویی بدی ازش بره، زندگیش خوش بشه.
نوروز چشم‌بسته پوزخندی زد.
- بخت خوش فقط نور‌وز که شب عید اومد، اما با خودش بدبختی آورد.
ماه‌نگار چیدن سفره را تمام کرده و درحالی که نگاهش روی اجزای سفره بود، گفت:
- آقا شام عید نشون از برکته، باید خوب بخوری که یه سال همش خوب بیاری.
نوروز گوشه‌ی چشمی باز کرد و به سفره نگاه کرد.
یک بشقاب گوشت پخته، سبزی، نان و ماست با پارچ آب و لیوان.
- اینا همش اراجیفه، شب عید اگه خوش‌یمنی داشت که یه عمر پای برگشته‌ی منو چماق نمی‌کردن بزنن توی سرم، شب عید فقط بدیمنی داره، اونقدر که یقه‌ی زاده‌ی شب عید رو می‌گیره.
- نگید آقا، بیاین شامو بخورید، بعدش چرز براتون آوردم تا دیروقت بیدار بمونید، چرز کنید.
نوروز ابرو درهم کشید.
- دلت خوشه ماهی! چرزِ چی؟ چرزِ بدبختی خودم؟
ماه‌نگار هم ابرو درهم کشید.
- چه بدبختی آقا؟
نوروز زانوهایش را در حصار دستانش جمع کرد.
- بدبختی از این بالاتر که سی و پنج سال پیش یه ستاره‌ای افتاد و یه بخت‌کوری اومد توی این دنیا که از وقتی یادش میاد مادرش گفته با اومدنش خیر و برکت از شب عید رفته؟
ماه‌نگار دست روی دستان نوروز که پشت زانوهایش به هم قفل بودند، گذاشت.
- آقا اینا همش حرفه، خیر و برکت بیشتر از این که سایه‌ی سر ماهی شدین؟
نوروز کلافه درست نشست.
- سایه‌ی سر؟ کدوم سایه‌ی سر ماهی؟ دلت خوشه چی توی این زندگیه؟
ماه‌نگار لبخند زد.
- دلم خوشه شماست، امشبو سور گرفتم چون شما اومدین توی این دنیا تا بشید تموم زندگی ماهی.
نوروز کلافه سر تکان داد.
- ماهی چی می‌خوای؟ چرا دست از سر من برنمی‌داری راحت بشم؟
ماه‌نگار ابرو درهم کشید.
- وا آقا! من چیکارتون دارم؟ شما راحت باشین، فقط می‌خوام بگم یادمه یه زمانی گفتین دستپختم خوبه، خوب شب عید براتون قورمه پختم، شما اینو بخورید، بعدش هم چرز کنید، یه قوری بزرگ چایی هم آوردم، اگه اهل قلیون بودین، براتون قلیون هم چاق می‌کردم. شب‌نشینی رو که تموم کردید دیگه کاری ندارم، برید بخوابید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
لبخند خشکی روی لب نوروز نشست. چند لحظه نگاهش را به ماه‌نگار دوخت. این دختر قطعاً با پافشاری روی خواسته رابطه‌ی نزدیکی داشت.
- ماهی من چیکار کنم راحتم بذاری؟
- کار؟ گفتم که هیچی، بیاین اول یه غذایی بخورید، بعد براتون چایی می‌ریزم، بعدش اگه دلتون خواست با ماهی بشینید به تعریف کردن و چرز، نخواستید جاتونو می‌ندازم بخوابید.
نوروز سر تکان داد.
- چرا اینقدر خوشی ماهی؟
- چرا خوش نباشیم؟ هم شب عیده، هم شب اومدن شما، چه خوشی بالاتر از اینا؟
سد نوروز شکست و خندید.
- تو هیچ جوره دست از سرم برنمی‌داری، نه؟
ماه‌نگار ابروهایش را درهم کشید.
- خب آقا زن گرفتین که دست از سرتون برنداره دیگه، اگه می‌خواستین راحت باشین نباید منو می‌گرفتید.
- نه اینکه خودم پاشدم اومدم طایفه‌تون اصرار کردم که بیا زنم شو؟
- خب آقا من هم که خودم نیومدم، اجبار کردن بیام، این به اون در.
چشمان نوروز از صراحتی که انتظار نداشت گرد شد.
- بعضی وقتا توی کار خدا می‌مونم، تو که روز اول زبون نداشتی جواب بدی اسمت چیه؟ حالا چیکار کرده روت باز شده برام از نخواستن من حرف می‌زنی؟
- وا آقا! حرف توی دهنم نذارید، چیزی نگفتم، شما گفتید اون موقع مجبور شدین، من گفتم اون‌موقع مجبور شدم ولی الان... .
ماه‌نگار با شیطنت حرفش را ادامه نداد. نوروز که کاملاً متوجه شیطنت او بود، تک‌ابرویی بالا داد.
- الان چی؟ الان منو می‌خوای یا نه؟
ماه‌نگار کمی نگاه چرخاند.
- والا نمی‌دونم کسی رو که شب عید مثل زن‌مرده‌ها عزا می‌گیره رو بخوام یا نه؟
نوروز خنده‌اش گرفت.
- عجب رویی داری تو دختر! کِی برای من زبون درآوردی؟
ماه‌نگار خندید.
- غلط بکنم آقا، بیاین شام بخورید، ماهی برای شما بی‌زبون‌تر از چوب درخت میشه.
نوروز نگاهی به غذا کرد و با بدجنسی گفت:
- اگه نخوام بخورم چی؟
ماه‌نگار قیافه‌ی ناراحتی گرفت.
- واقعاً دلتون میاد دلمو بشکنید؟ من کلی زحمت کشیدم براتون غذا پختم، حداقل یه تیکه بذارید دهنتون.
ماه‌نگار سریع لقمه‌ای از گوشت و سبزی گرفت و‌ مقابل نوروز نگه داشت. نوروز نگاهش را به لقمه دوخت و گفت:
- مطمئنی شب عیدی نمی‌خوای زهری‌مون کنی؟
ماه‌نگار از تعجب ابرو در هم کشید.
- وا آقا؟ ماهی پیش‌مرگتون بشه! این چه حرفیه؟ شما بخورید اگه خوشتون نیومد، هرچی دلتون خواست بهم بگید، زن نیستم اگه یه کلمه حرف بزنم.
نوروز لقمه را گرفت. در دهان گذاشت و بعد از جویدن از طعم غذا لذت برد. سر تکان داد و گفت:
- بدک نیست، مجبورم بخورم، ولی اگه خودت هم بخوری به دل من می‌شینه.
ماه‌نگار پر ذوق خندید.
- نوش جونتون آقا! چشم من هم می‌خورم.
با محبت و پاپی شدن ماه‌نگار، بالأخره نوروز توانست پس از سال‌ها نحسی شب عید را فراموش کند و برخلاف همیشه که در چنین روزی به خاطر پا به دنیا گذاشتنش، عزا می‌گرفت، ساعاتی را خوش بگذارند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
زمان خواب، نوروزخان همان‌طور که چون همیشه همسرش را در آغوش گرفته و انگشت در میان موهای او می‌گرداند گفت:
- ماهی! ممنونم ازت.
- واسه چی آقا؟
نوروز به جای جواب به سؤال او گفت:
- یه شب عیدی، یه بچه‌ای اومد که از همون اول چون پاش ناقص بود بهش گفتن جن‌زده، گفتن جن‌ها ناقصش کردن، گفتن و گفتن و گفتن که اون بچه هم خیال کرد جن‌زده‌س، از همه کناره گرفت، محبت پدر و مادر ندید.
آهی کشید و پس از لحظه‌ای مکث گفت:
- خانم‌بزرگ همیشه می‌گفت با اومدنم براش بدبختی آوردم، می‌گفت شب عید نیست شب عزاست چون یادم می‌ندازه، زندگی خوشم با اومدن تو رفت. چون یادم میندازه چقدر منتظر خانزاده بودم، اما چیز دیگه‌ای نصیبم شد. از همون اولش نه توی خونه خودمون ارج داشتم نه بیرون اینجا، بارها و بارها گفتم چرا باید پای من علیل میشد؟ چرا پسرهای دیگه سالمن فقط من اینجوریم؟ وقتی اونا دنبال هم می‌کردن و من از همشون عقب می‌موندم به این فکر می‌کردم حق با خانم‌بزرگه، من قد یه خان‌زاده نیستم، خان‌زاده باید از رعیت جلو میزد، ولی بچه رعیت‌ها همشون از من جلوتر بودن. هر کاری می‌کردم که جلو بزنم، اما پام کوتاه بود و لنگ، نمی‌شد تند رفت، هر شب به خاطر فشاری که روز به خودم و پام آورده‌بودم از درد با گریه می‌خوابیدم، اما صبح باز هم می‌خواستم بدوئم، مثل بچه‌های سالم، تا شاید یه بار مادرم بهم نگاه کنه و بگه شدی یه خانزاده، خیلی خون دل خوردم، اما یه بار هم نتونستم بدوئم، حسرت یه دویدن توی دل من مونده ماهی!
مکث کرد و انگشتانش را در موهای زنش نگه داشت.
- هفده هیجده سالم بود که یه روز یه دوره‌گردی اومد دهات، عصا تراش می‌داد، بساط کرد سرمیدون، راه رفتن منو که دید گفت بیا برات عصا بسازم راست راه بری، کور چی می‌خواد دو چشم بینا! از خدا خواسته بهش پول دادم و برام این عصا رو درست کرد. یادش بخیر! روز اولی که بهم یاد داد چطور بگیرمش و چطور راه برم و بهش تکیه کنم، از اینکه دیگه موقع راه رفتن کج نمی‌شدم چه حالی پیدا کردم! الان یه خورده برام کوچیک شده، اما هنوز تنها چیزی که می‌تونه باعث بشه یه خورده مثل بقیه صاف راه برم، همینه. اون اوایل خیلی سر عصا دست گرفتن مسخرم کردن، می‌گفتن شل بودم پیرمرد هم شدم، اما من عصا رو ول نکردم تا الان و تا آخر عمرم هم ولش نمی‌کنم.
نوروز که تمام مدت به سقف خیره بود به طرف زنش برگشت.
- یه عمر می‌گفتم خدا قد یه عصا فقط بهم نگاه کرد اما الان میگم خدا بیشتر از عرضه‌ام بهم لطف کرد و تو‌ رو‌ گذاشت توی زندگیم.
لحظه‌ای مکث کرد و با لبخند گفت:
- ماهی! همیشه برام بمون!
- خدا سایه شما رو‌ واسه ماهی نگه داره، ایشالله بتونه قد یه عصا غصه‌هاتون کم کنه، شبی که شما اومدین همیشه بهترین شب زندگی ماهی میمونه.
نوروز با همون لبخند گفت:
- پس شبی که تو اومدی چی؟ راستی، کی به دنیا اومدی؟ اصلاً شب بوده یا روز؟
- من هم مثل شما یه شب دنیا اومدم، اما نمی‌دونم چه روز و ماهی، فقط می‌دونم یه شب تابستونی بوده که ماه کامل بوده و آقام از روی اون و اینکه خلاف خواهرام سفید بودم، اسممو گذاشته ماه‌نگار.
- تو شب عید رو‌ واسه خاطر من سور‌ گرفتی، من هم تابستون هر شبی رو که ماه کامل بود برای تو سور می‌گیرم.
ماه‌نگار خندید.
- لازم نیست آقا! همین که شما خوش باشید و بخندید برای ماهی کافیه.
نوروز پیشانی زنش را بوسید.
- امسال که شب عیدش حالمو خوش کردی، حتماً سال خوبی میشه ماهی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
صبح عید شده‌بود. ماه‌نگار در حال جمع کردن رخت‌خواب بود و نوروزخان پا از در عمارت بیرون گذاشت. با دیدن پدرش که همراه چند نفر از تفنگچی‌ها سوار اسب شده و پا به دالان خروجی عمارت گذاشت، اخم‌هایش را سوالی در هم کرد. با خروج آن‌ها کمی به حوض نزدیک شد و جوان تفنگچی را که همراه خان نرفته و مانده‌بود، صدا زد.
- پنجعلی!
مردجوان که گرچه موهای کوتاه سرش را زیر کلاه پنهان ساخته‌بود، اما ریش سیاه و انبوهی صورتش را پوشانده و در ابتدای دالان خروجی عمارت برای رفتن قرار گرفته‌بود، با صدای نوروزخان به طرف او برگشت.
- بله خان!
نوروزخان دستی تکان داد.
- بیا اینجا ببینم!
پنجعلی تفنگ روی دوشش را جابه‌جا کرد و برای اطاعت از نوروزخان با قدم‌های تند پیش او آمد.
- امر بفرمایید خان؟
نوروز با اشاره‌ی سر و ابرو به خروجی عمارت، پرسید:
- نادرخان کجا رفت؟
پنجعلی هم به طرف در عمارت سر چرخاند و بعد برگشت.
- حقیقت دیشب خبر رسید هرمزخان به رحمت خدا رفته، خان با رشید و عزیز و مصیب و فیروز رفتن تشییع.
نوروزخان سر تکان داد و با دست اجازه‌ی مرخصی به پنجعلی داد. پسر با سر تکان دادنی برگشت و از دالان خروجی عمارت خارج شد. نوروز سر از تأسف تکان داد و پای معیوبش را به لبه‌ی کنار حوض تکیه داد. خم شد و کمی از آب سرد حوض را برداشت و به صورتش زد. فکر رفتن بی‌خبر نادرخان باعث شده‌بود به سردی آب توجه نکند. با ابروهایی درهم به طرف عمارتشان برگشت. ماه‌نگار در حال گرفتن مجمع صبحانه از دست زیور بود که نوروزخان وارد عمارت شد. ماه‌نگار جواب تبریک سال نوی زیور را داد، مجمع را گرفت و داخل شد.
- آقا بفرمایید ناشتایی!
نوروز در لبه‌ی پنجره نشسته و متفکر، درحالی‌ که صورتش را خشک می‌کرد، به گل‌های قالی چشم دوخته‌بود. ماه‌نگار مجمع را وسط اتاق روی زمین گذاشت و به طرف نوروز متفکر برگشت.
- آقا؟
وقتی جوابی نشنید، تا کنار همسرش رفت. دست روی شانه‌اش گذاشت.
- طوری شده آقا؟
نوروز که با دست گذاشتن ماه‌نگار حواسش جمع شده‌بود، سرش را به طرف او چرخاند.
- چی شده ماهی؟
- هیچی آقا! بیاین ناشتایی بخورین.
نوروز نگاهش را به مجمع دوخت.
- باشه میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
ماه‌نگار دستمال خیس را از دست او گرفت.
- چی شده رفتین توی فکر؟
نوروز دو دستش را روی صورتش کشید، نفس درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد و همزمان با بلند شدن از لبه‌ی پنجره، گفت:
- نادرخان رفته تشییع هرمزخان!
نوروز کنار مجمع روی زمین نشست. ماه‌نگار هم دستمال را روی گنجه گذاشت و روبه‌روی همسرش نشست.
- این هرمزخان کی هست که مردنش شما رو فکری کرده؟
نوروز دست به فنجان آب گرمی که با آبلیمو و عسل مخلوط شده‌بود، برد.
- از مردن اون فکری نشدم. هرمزخان، خان پیرمزار بود. پیرمرد بود و مریض، معلوم بود رفتنیه.
ماه‌نگار درحالی‌که لقمه‌ی نان و پنیر می‌گرفت، گفت:
- پس چی باعث شده برید توی هم؟
نوروز فنجان نیم‌خورده را پایین آورد و به همسرش چشم دوخت.
- از این فکری شدم که چرا خان به من نگفته و رفته؟ حکماً نمی‌خواسته همراهش برم.
ماه‌نگار لقمه را در دهان گذاشت و منتظر ادامه‌ی حرف او ماند.
- این یعنی باز من برگشتم به همون‌جایی که قبل رفتن نریمان بودم. باز هم خان نمی‌خواد توی چیزی همراهش باشم.
نوروز انگشتش را روی لبه‌ی فنجانی که زمین گذاشته بود کشید.
- جانشین هرمز‌خان، خسروخان یه پسر شهر رفته‌س، زنش هم شهریه.
سرش را بلند کرد و به ماه‌نگار چشم دوخت.
- می‌ترسم نادرخان هم با دیدن اون دلش بکشه طرف نوذر که شهر رفته‌س، ممکنه بره خسروخان رو ببینه و بگه چرا من پسر شهر رفته‌مو نذارم جای خودم؟ از نوروز که بهتره، سالمه، برازنده‌تره، شهر‌ رفته، آداب مترقی حالیشه.
با غیظ شدیدی ادامه داد:
- خان با این کارش بهم نشون داد چقدر براش بی‌اهمیتم، اون منو بی‌محل کرد ماهی!
ماه‌نگار لقمه‌ای را که گرفته بود به طرف نوروز گرفت.
- نگید آقا... شما پسر بزرگ خانید، شما رو بی‌محل نمی‌کنه، فقط شاید خان به خاطر من ازتون دلخور شده باشه، خب اون هم راه داره. میشه دلخوری رو از دلشون درآورد.
نوروز لقمه را گرفت و متفکر ابرو درهم کرد.
- چه راهی؟
ماه‌نگار با مکث لقمه‌ای برای خود برداشت. گفتن چیزی که در فکر داشت سخت بود، اما نمی‌خواست به خاطر وجود او خدشه‌ای به زندگی نوروزخان وارد شود.
- واقعیتش آقا! من فکر می‌کنم به خاطر طرفداری که شما از من می‌کنید، خان ازتون دلخور شده.
نوروز ابروهایش را بیشتر درهم کشید.
- کدوم طرفداری؟ اونا هر کاری خواستن باهات کردن و من حرف نزدم، هنوز یه هفته هم نشده توی همین‌ حیاط تو رو پیش چشم بقیه گرفت به شلاق، اصلاً کاری کردم که میگی طرفداری؟
ماه‌نگار نگران از خشم همسرش گفت:
- آقا تند نشید، خان ازتون توقع داره شما هم مثل خودشون سخت بگیرید به من، خب حق دارن، غم روی دلشونه، پسرشون مرده، منو می‌بینن داغشون تازه میشه.
نوروز سرش را پیش کشید.
- مگه تو کشتی؟
- مگه فرقی می‌کنه؟ من جای تقاص برادرم که اومدم.
نوروز لقمه‌ای را که ماه‌نگار به او داده‌بود، نخورده درون مجمع انداخت.
- ماهی چی می‌خوای بگی؟ اونو بگو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
ماه‌نگار لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش را به لقمه دوخت، ترسید، اما باید می‌گفت:
- میگم... برای اینکه خان دوباره باهاتون خوب بشه، یه وقتایی جلوی خان و خانم بهم تندی کنید، تشر بزنید، اصلاً بخواین بزنید هم ناراحت نمیشم... .
نوروز خشمگین میان حرفش پرید.
- هیچ می‌فهمی چی از من می‌خوای؟
ماه‌نگار با لحن دلجویانه‌ای ادامه داد:
- آقا باور کنید من طوریم نمیشه، ناراحت من نباشید، دیگه همه وضع ماهی رو می‌دونن، فرقی برام نداره از شما هم یه چک بخورم، ولی به جاش خان و خانم از شما راضی میشن، دیگه بی‌محلتون نمی‌کنن.
نوروز خشمگین انگشتش را مقابل او گرفت.
- ماهی حرف نزن!
ماه‌نگار آب دهانش را قورت داد و باز همه‌ی جرئتش را جمع کرد.
- آقا مگه بد میگم؟ این‌جوری دیگه به چشم خان میاین.
نوروز خشمگین مجمع را هل داد.
- به درک! اصلاً نمی‌خوام به چشمش بیام.
شانه‌های ماه‌نگار از ترس پرید، اما فکر کرد مرگ یک بار شیون یک بار.
- آخه آقا... اگه خان ازتون ناراضی باشه نمی‌ذاره شما ارباب این رعیتا بشید.
نوروز کلافه و خشمگین ایستاد و انگشتش را تهدیدوار به طرف زنش گرفت.
- ماهی! وقتی میگم حرف نزن، حرف نزن! به اندازه‌ی کافی خودم می‌دونم بی‌عرضه‌ام که زنمو جلوی چشمم می‌ز‌نن و چیزی نمیگم، تو دیگه نمک روی زخمم نباش، بی‌غیرتی‌مو نکش به رخم، واقعاً می‌خوای من برای خوش‌خوشان اونا دست روت بلند کنم؟
ماه‌نگار مصمم روی حرفش ماند.
- آقا ببخشید ماهی رو، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم، فقط نمی‌خوام زندگی‌تون واسه خاطر من بریزه به هم، به خدا من خودم راضیم، خودم میگم بزنید منو.
نوروز که دست در موهایش فرو کرده و رو برگردانده بود، برگشت و محکم به سی*ن*ه‌اش زد.
- من ناراضیم ماهی!
کمی روی‌ ماه‌نگار نشسته خم شد و انگشتش را به طرفش گرفت.
- یه بار بهت گفتم دست روی غیرتم نذار که دیگه نمی‌فهمم چیکار می‌کنم، حالا می‌خوای بازیچه‌ام کنی که فردا روز کوس رسوایی‌مو بزنن؟ این‌قدر بی‌عرضه نشدم که با بی‌غیرتی چیزی که حقمه رو بگیرم.
راست ایستاد و درحالی‌ که یک دستش را به کمرش زده بود، دست دیگرش را به طرف بیرونی دراز کرد.
- اگه نادرخان نوذر رو بهم ترجیح داد به خداوندی خدا، چشم می‌بندم روی همه‌چی از این دهات میرم، اما انگ بی‌غیرتی رو نمی‌چسبونم به پیشونیم که زنم بخواد نردبون من بشه.
نوروز انگشتی را که به پیشانی زده‌بود، به طرف زنش گرفت.
- تو هم دیگه فراموش کن چی گفتی که بدجور داری با غیرتم بازی می‌کنی، من دلم نمی‌خواد دست روت بلند کنم ولی اگه باز به این حرفا ادامه بدی جلوی چشم اونا نه، ولی توی همین عمارت سیاه و کبودت می‌کنم.
ماه‌نگار‌ فهمید اصرار بیشتر نکند.
- ببخشید آقا من فقط... .
نوروز که از خشم سرخ شده و تمام تنش می‌لرزید، دست مقابل بینی‌اش گرفت.
- هیس ماهی! تو فقط داری مردونگی منو زیر سوال می‌بری، برای یه مرد هیچی سخت‌تر از این نیست، زنش اونو مرد ندونه.
چشمان ماه‌نگار گرد شد.
- نه به خدا آقا! من نمی‌خواستم... .
نوروز گوش شنوایی نداشت، توقع نداشت ماهی هم او را بی‌غیرت بداند، اما با پیشنهادی که داده‌بود فهمید پیش این زن هم اعتباری ندارد.
- حرفتو زدی ماهی! دیگه تمومش کن، هم نزن که گندش بیشتر بلند میشه، ساکت شو! روز اول سالی اوقاتمو تلخ نکن.
نوروز بی‌صبحانه عقب رفت و روی لبه‌ی پنجره نشست. ماه‌نگار غمگین دست از غذا کشید و دیگر هیچ حرفی نزد. نمی‌خواست نوروز را عصبی کند، فقط قصد کمک به او را داشت، اما نوروز منظور او را بد فهمیده و اکنون نمی‌دانست چگونه دلخوری عمیق همسرش را رفع کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
ماه‌نگار برای دلجویی همسرش تلاش کرد، اما او با گفتن «تنهام بذار ماهی» او را از خود راند و ماه‌نگار هم مأیوس و غمگین، مجمع صبحانه چندان دست‌نخورده را برداشته و به مطبخ رفت. تمام ذهنش درگیر ناراحتی نوروز بود و خود را به خاطر حرف‌هایی که زده‌بود و ناخواسته روز اول سال، اوقات همسرش را تلخ کرده‌بود، سرزنش می‌کرد. هنوز به در مطبخ نرسیده، متوجه شد دلبر با صفر سر چیزی بحث می‌کنند. نخواست میان زن و شوهر فضولی کند و زود پا به درون مطبخ گذاشت. در همان ابتدا با کوهی از سبزی رو‌به‌رو شد که روی میز مقابل زیور و وجیهه برای پاک شدن قرار داده شده‌بود. ماه‌نگار متعجب مجمع را کناری گذاشت.
- اینا چیه؟
زیور با بی‌میلی گفت:
- گرفتاری جدید! خانم‌بزرگ خورشت سبزی خواستن، دلبر هم مروت رو فرستاد از یارحسین سبزی بگیره، رفته یه خروار آورده.
ماه‌نگار درحالی‌ که وسایل درون مجمع را برمی‌داشت تا هر یک را سر جای خود بگذارد، گفت:
- من هم الان میام کمکتون.

وجیهه با لبخند گفت:
- قربونتون خانم!
ماه‌نگار خندید و همین که کارش تمام شد، خواست پشت میز کنار وجیهه بنشیند که ورود تشرگونه‌ی دلبر از در مطبخ باعث شد، از نشستن منصرف شده و متوجه او شود. دلبر غرولندکنان تا کنار سکوی اجاق‌ها رفت و حصیری را که روی تغاری بود برداشت و با زاری گفت:
- حالا با تو چیکار کنم؟
ماه‌نگار پرسید:
- چی شده؟
دلبر بی‌توجه به او به طرف میز برگشت.
- یه بار نشد این مرد قبل اینکه کاری کنه به من بگه.
زیور مشغول کار گفت:
- بهش ایراد نگیر! خب خبر نداشت خانم‌بزرگ یهو هوس خورشت‌سبزی می‌کنه، فکر کرده روز عیدی یه مرغ سر ببره.
دلبر با تشر سبزی‌ها را برداشته و پاک می‌کرد.
- پس من بدبخت امروز چیکار کنم؟
ماه‌نگار نزدیک‌تر شد.
- چی شده باجی؟
دلبر که تازه متوجه حضور ماه‌نگار شده‌بود، نگاهش را به او دوخت.
- هیچی خانم! هم باید تا ظهر این همه سبزی رو پاک کنم، سرخ کنم، خورشت سبزی بپزم، هم صفر بی‌حرف با من رفته مرغ سربریده، باید اونو پَر کنم، بشورم، خرد کنم، بپزم تا بو نگیره، آفتاب هم با خانم‌بزرگ رفتن حموم دیگه بهونه هم پیدا کرده مگه تا ظهر این ورا پیداش میشه، از حموم که اومدن زیور باید بره سراغ شستن لباسای خانم‌بزرگ، من هم دست‌تنها باید این همه کار بکنم، نمی‌دونم کی وقت کنم به بچه‌های خودم برسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
ماه‌نگار نگاهش را به طرف تغار چرخاند.
- مرغ رو من دست بگیرم؟
دلبر کنجکاوانه دوباره به او نگاه کرد.
- مرغ رو؟
ماه‌نگار به طرف دلبر برگشت.
- والا دلبرجان این خورشتی که گفتی رو بلد نیستم بپزم، ولی مرغ رو بلدم. من مرغ رو برای ظهر می‌پزم تو هم خورشت رو بپز.
دلبر لحظاتی به او نگاه دوخته و پیشنهادش را سبک سنگین کرد. حلوا و گوشت پختنش را دیده‌بود و بد نمی‌دید مرغ پختن این دختر را هم بیازماید.
- چی درست می‌کنی؟
ماه‌نگار به غذایی فکر کرد که در نبود گوشت در مهمانی‌ها می‌پختند.
- لای‌پلو!
دلبر از نشناختن غذا ابرو درهم کشید.
- لای‌پلو چیه؟
ماه‌نگار متعجب از سوال دلبر ابرو بالا داد و گفت:
- مرغ رو با تودلی می‌ذاریم لای برنج دم می‌کنیم.
دلبر بیشتر ابرو بهم داد.
- تودلی؟
- آره، ناردونه و گردو و پیاز، دیدم اینا رو که تو سرداب هست.
دلبر تک‌ابرویی بالا انداخت. هنوز مرغ را به این صورت نه پخته و نه خورده بود؛ اما خواست یک بار چنین غذایی را بچشد. «خیلی خب» گفت و با چشم و ابرو به اولین اجاق مطبخ که کنار ورودی بود، اشاره کرد و ادامه داد:
- اون اجاق دست تو، ببینم چی می‌پزی.
ماه‌نگار خوشحال شد و تشکر کرد. دلبر با بلند کردن انگشتش به صورت تأکیدی گفت:
- ولی ماهی‌خانم! همین الان میگم کل هنرتو بذاری خوب بپزی، چون می‌خوام سر ناهار به همه بگم این غذا دستپخت توئه.
ماه‌نگار لبخندزنان با گفتن «خیالت راحت» به طرف تغار مرغ رفت. نگاهی به مرغ سربریده‌ی درون تغار انداخت، بعد دیگ کوچکی را تا نیمه آب کرد و روی اجاق روشن گذاشت. مرغ را تا کنار حوضچه بیرون مطبخ برد، برگشت، مقداری برنج را با آب‌ جوش سماور و نمک خیساند، آب دیگ که جوش آمد، دیگ را هم بیرون برد و با کمک آب جوش آن پرهای مرغ را کند. محتویات شکم مرغ را خالی کرد و آن را تمیز شست. دل و جگر مرغ را جدا گذاشت، تا با آن‌ها شب چیزی برای نوروز بپزد. پوست مرغ را تا جای ممکن جدا کرد. مرغ درسته و شسته‌شده را به درون مطبخ باز گرداند و در دیگی با نمک پیاز و ادویه درون آب، مرغ را روی اجاق گذاشت تا بپزد. به سراغ تهیه تودلی‌های مرغش رفت. ناردانه‌ها را به همراه مغز گردو، پیاز و کمی نمک در هاون چوبی ریخت و با دسته‌ی هاون آنقدر کوبید تا خوب کوبیده و نرم شدند و بعد در ظرف کوچکی آن‌ها را روی حرارت سرخ کرد و کنار گذاشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,459
مدال‌ها
3
ماه‌نگار سراغ مرغش رفت و کمی از گوشتش را امتحان کرد. هنوز جا برای پختن داشت. پس برای تمیز کردن اثرات مرغ از اطراف حوضچه از مطبخ بیرون رفت. دلبر که دیگر با رفتن زیور با وجیهه تنها شده‌بود و درحال خوردن کردن سبزی‌های پاک شده و شسته شده بود، با لذت به جنب و جوش ماه‌نگار نگاه می‌کرد. حیف که زن خان‌زاده بود، وگرنه می‌توانست بیشتر از او در مطبخ کمک بگیرد. ماه‌نگار به مطبخ برگشت. مرغش را باز امتحان کرد. دیگر پخته بود، دیگ را زمین گذاشت و به جای دیگ تابه‌ای را روی اجاق قرار داد و روغن ریخت. مرغ را با کفگیر از درون آب دیگ که دیگر بسیار کم شده‌بود، بیرون کشید و درون تابه قرار داد. صدای جلز و ولز مرغ درون روغن بلند شد. دقایقی بعد همه‌ی اطراف مرغ که سرخ شد، مرغ را درون یک سینی گذاشت و درون دل مرغ را با موادی که آماده کرده‌بود پرکرد و به جای تابه دیگی را روی اجاق گذاشت و به اندازه‌ی مناسبی درون آن، آب ریخت تا بجوشاند و همین که به جوش آمد آب برنج را گرفته و درون دیگ ریخت و نمک اضافه کرد. کمی بعد برنج‌ها در حدی پخته‌بودند که آبکش شوند، مقداری از آب برنج را برداشته و برنج را در آبکشی که درون حوضچه‌ی درون مطبخ قرار داشت، آبکش کرد و مقداری آب تمیز روی برنج داد. در ظرف گود کوچکی، یک پیاز خرد کرده را در روغن سرخ کرد و آبی که از پخت برنج برداشته و کنار گذاشته‌بود را به پیاز اضافه کرد، بعد به اندازه‌ی دو ملاقه در آن آب خالی ریخت و کمی نمک زد. دیگ را روی اجاق گذاشت و روغن ریخت، مقداری نان به عنوان ته‌دیگ گذاشت، نصف برنج را در دیگ ریخت، مرغ را روی برنج قرار داد و بقیه برنج را روی آن ریخت. مخلوط آب و روغن و پیازش را با کمک کفگیر روی برنج داد. اطراف برنج را چون کپه جمع کرد و با ته کفگیر روی برنج را سوراخ کرد، مقداری روغن گذاشت و در دیگ را محکم بست. کمی بعد گرمای دیواره‌ی دیگ را با دست خیس امتحان کرد و بعد با انبر ذغال‌های اجاق را جابه‌جا کرد تا حرارت زیر دیگ کم شود. ذغال‌های اضافه را با خاکروبه بیرون کشید و روی سر دیگچه ریخت. کارش که تمام شد، ساعدش را روی عرق‌های پیشانی‌اش کشید و خرسند از کار خودش چشم از دیگ گرفته و به طرف بقیه برگشت. دلبر متعجب به او چشم دوخته‌بود و داشت جای سبزی‌های سرخ شده را از روی اجاق آن طرف مطبخ را با قابلمه‌خورشت عوض می‌کرد. وجیهه هم مراقب برنج در حال جوش بود که دلبر برای کنار خورشت خودش می‌خواست، ماه‌نگار کمی مردد رو به دلبر کرد و پرسید:
- باجی طوری شده؟
دلبر لبخندی زد.
- یه جوری پختی که نگم هم همه می‌فهمن این غذای من نیست، کارت بد نبود ولی حالا تا وقت ناهار ببینم چی از اون دیگ درمیاد برو آروم بگیر، بعدش بهت بگم آشپزی یا نه.
ماه‌نگار فقط در جوابش لبخند زد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین