- Jun
- 1,891
- 34,459
- مدالها
- 3
دیگر ظهر شدهبود. نوروزخان این را از آمدن وجیهه برای خبر کردن او برای ناهار فهمید. او که از صبح تکیهزده بر متکا کنار دیوار پنجره نشسته و فقط فکر کرده بود؛ اکنون بعد از این همه وقت که چشمش به دلدار کوچکش نخوردهبود، دلتنگ دیدنش، از رفتار تند صبحش پشیمان بود. در تمام این ساعات فکر کرده و درنهایت به این نتیجه رسیدهبود که بیشتر از اینکه از حرفهای ماهی دلخور شود، از رفتار پدرش دلخور بود که به ماهی بداخلاقی کرد. یاد حرفهای شب گذشتهی ماهی افتاد که با چه دلبریهایی دل او را نرم کردهبود تا مقداری غذا بخورد و او به جایش امروز نگذاشتهبود ماهی لب به غذا بزند. عجب تلافی محبتی کردهبود! نفس عمیقی کشید و نگاهش را در خانهی کوچکش گرداند. ماهی چندان گناهی نداشت اگر او را بیعرضه میدانست. واقعاً این زندگی شایستهی یک خانزاده بود؟ علاوه بر این نباید فراموش میکرد او یک دختر رعیتزادهی کمسن و سال ایلیاتیست که حکماً چیز زیادی سرش نمیشود و حرفهایی که صبح زد، همه از سر نافهمی بود. نوروزخان بلند شد و همانطور که به طرف در میرفت با خودش عهد بست هرچه زودتر باز دل ماهیاش را نرم کند و دلخوری را از وجودش بگیرد. به تخت که رسید مثل همیشه نگاه کینهتوز خانمبزرگ روی ماهی بود که با سرعت داشت وسایل را از درون مجمع درون سفره میچید. نوروزخان عصایش را به کنارهی تخت تکیه داد و با پا گذاشتن روی تخت سلام کرد. خانمبزرگ پاسخش را داد، اما تمام نگاه نوروز تا بنشیند روی ماهنگار بود که سر به زیر سلام ضعیفی داد و حتی سر بلند نکرد تا او را ببیند. نوروز این کار را پای دلخوری گذاشت و به او حق داد، اما در اصل ماهنگار از نگاه کردن به چشمان همسرش و دیدن رنگ دلخوری در آنها واهمه داشت. دلخور بودن نوروز، تنها کسی که در این عمارت داشت برای او کابوس بود و او میترسید با سر بلند کردن، ببیند کابوسش به حقیقت تبدیل شده.
دلبر برخلاف همیشه به همراه زیور و مجمعی که غذا در آن بود، به نزدیک تخت آمد تا شاید بتواند با تمجید از ماهی کمی دل خانمبزرگ را نسبت به او نرم کند. با آمدن آنها، ماهنگار عقب رفت. دلبر دیس برنج زعفرانی که خودش دم زدهبود را روی سفره گذاشت. کنارش ظرف خورشت سبزی را قرار داد و بعد دیس برنج ماهنگار را که مرغ کامل روی آن قرار داشت، دل مرغ را شکافته بود تا محتویاتش مشخص شود.
خانمبزرگ نگاهش را از ظرف خورشت روی دیسی که دلبر گذاشت، گرداند. متعجب شد. دلبر هنوز این چنین غذایی نپختهبود و این غذا برایش تازگی داشت.
- دلبر این چیه پختی؟
دلبر که زیور را به مطبخ برگردانده و خود محترمانه گوشهای ایستادهبود تا خانمبزرگ همین سوال را بپرسد، کمی خود را پیش کشید و بالبخند گفت:
- راسیتش خانم! شما صبح خورشت سبزی خواستید، اما صفر نفهمیدهبود و بیخبر مرغ سر بریدهبود. ماهیخانم هم لطف کردن این غذا رو پختن، ماشاءالله غذای خوبی... .
خانمبزرگ با شنیدن حرف ابرو درهم کشید و میان کلام دلبر آمد.
- من غذای اون زنیکه رو نمیخورم، برش دار ببرش.
دلبر سرخورده شد. ماهنگار دلشکسته و غمگین خواست پیش رفته و غذا را بردارد که صدای نوروزخان مانع شد. او که در تمام مدت فقط به ماهنگار سربهزیر چشم دوخته و با حرف دلبر مبنی بر دستپخت ماهنگار بودن غذا، به طرف مرغ چشم گرداندهبود گفت:
- خوشم از خورش سبزی نمیاد، من این مرغو میخورم.
حرف نوروز باعث شد ماهنگار ذوقزده سر بلند کند و چشم به او بدوزد. نوروز هم باز چشم به او دوختهبود. گرچه چون همیشه با ابروهایی که اخم همیشگی داشت، آنچنان محو لبخند زدهبود که از میان سیبلهای پر پشتش مشخص نبود، اما ماهی آنقدر همسرش را شناختهبود که میدانست درحال لبخند زدن است و همین به او شوق دوباره میداد که نوروز دیگر از او دلخور نیست. خانمبزرگ پوزخندی زد و خطاب به ماهی گفت:
- واسه چی وایسادی؟ مگه نمیدونی خوش ندارم موقع غذاخوردن ببینمت؟ سفرهتو انداختی برو دیگه.
ماهنگار سریع «چشم» گفت و از آنجا دور شد.
دلبر برخلاف همیشه به همراه زیور و مجمعی که غذا در آن بود، به نزدیک تخت آمد تا شاید بتواند با تمجید از ماهی کمی دل خانمبزرگ را نسبت به او نرم کند. با آمدن آنها، ماهنگار عقب رفت. دلبر دیس برنج زعفرانی که خودش دم زدهبود را روی سفره گذاشت. کنارش ظرف خورشت سبزی را قرار داد و بعد دیس برنج ماهنگار را که مرغ کامل روی آن قرار داشت، دل مرغ را شکافته بود تا محتویاتش مشخص شود.
خانمبزرگ نگاهش را از ظرف خورشت روی دیسی که دلبر گذاشت، گرداند. متعجب شد. دلبر هنوز این چنین غذایی نپختهبود و این غذا برایش تازگی داشت.
- دلبر این چیه پختی؟
دلبر که زیور را به مطبخ برگردانده و خود محترمانه گوشهای ایستادهبود تا خانمبزرگ همین سوال را بپرسد، کمی خود را پیش کشید و بالبخند گفت:
- راسیتش خانم! شما صبح خورشت سبزی خواستید، اما صفر نفهمیدهبود و بیخبر مرغ سر بریدهبود. ماهیخانم هم لطف کردن این غذا رو پختن، ماشاءالله غذای خوبی... .
خانمبزرگ با شنیدن حرف ابرو درهم کشید و میان کلام دلبر آمد.
- من غذای اون زنیکه رو نمیخورم، برش دار ببرش.
دلبر سرخورده شد. ماهنگار دلشکسته و غمگین خواست پیش رفته و غذا را بردارد که صدای نوروزخان مانع شد. او که در تمام مدت فقط به ماهنگار سربهزیر چشم دوخته و با حرف دلبر مبنی بر دستپخت ماهنگار بودن غذا، به طرف مرغ چشم گرداندهبود گفت:
- خوشم از خورش سبزی نمیاد، من این مرغو میخورم.
حرف نوروز باعث شد ماهنگار ذوقزده سر بلند کند و چشم به او بدوزد. نوروز هم باز چشم به او دوختهبود. گرچه چون همیشه با ابروهایی که اخم همیشگی داشت، آنچنان محو لبخند زدهبود که از میان سیبلهای پر پشتش مشخص نبود، اما ماهی آنقدر همسرش را شناختهبود که میدانست درحال لبخند زدن است و همین به او شوق دوباره میداد که نوروز دیگر از او دلخور نیست. خانمبزرگ پوزخندی زد و خطاب به ماهی گفت:
- واسه چی وایسادی؟ مگه نمیدونی خوش ندارم موقع غذاخوردن ببینمت؟ سفرهتو انداختی برو دیگه.
ماهنگار سریع «چشم» گفت و از آنجا دور شد.
آخرین ویرایش: