جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,784 بازدید, 230 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
دیگر ظهر شده‌بود. نوروزخان این را از آمدن وجیهه برای خبر کردن او برای ناهار فهمید. او که از صبح تکیه‌زده بر متکا کنار دیوار پنجره نشسته و فقط فکر کرده بود؛ اکنون بعد از این همه وقت که چشمش به دلدار کوچکش نخورده‌بود، دلتنگ دیدنش، از رفتار تند صبحش پشیمان بود. در تمام این ساعات فکر کرده و درنهایت به این نتیجه رسیده‌بود که بیشتر از اینکه از حرف‌های ماهی دلخور شود، از رفتار پدرش دلخور بود که به ماهی بداخلاقی کرد. یاد حرف‌های شب گذشته‌ی ماهی افتاد که با چه دلبری‌هایی دل او را نرم کرده‌بود تا مقداری غذا بخورد و او به جایش امروز نگذاشته‌بود ماهی لب به غذا بزند. عجب تلافی محبتی کرده‌بود! نفس عمیقی کشید و نگاهش را در خانه‌ی کوچکش گرداند. ماهی چندان گناهی نداشت اگر او را بی‌عرضه می‌دانست. واقعاً این زندگی شایسته‌ی یک خان‌زاده بود؟ علاوه‌ بر این نباید فراموش می‌کرد او یک دختر رعیت‌زاده‌ی کم‌سن و سال ایلیاتی‌ست که حکماً چیز زیادی سرش نمی‌شود و حرف‌هایی که صبح زد، همه از سر نافهمی بود. نوروزخان بلند شد و همان‌طور که به طرف در می‌رفت با خودش عهد بست هرچه زودتر باز دل ماهی‌اش را نرم کند و دلخوری را از وجودش بگیرد. به تخت که رسید مثل همیشه نگاه کینه‌توز خانم‌بزرگ روی ماهی بود که با سرعت داشت وسایل را از درون مجمع درون سفره می‌چید. نوروزخان عصایش را به کناره‌ی تخت تکیه داد و با پا گذاشتن روی تخت سلام کرد. خانم‌بزرگ پاسخش را داد، اما تمام نگاه نوروز تا بنشیند روی ماه‌نگار بود که سر به زیر سلام ضعیفی داد و حتی سر بلند نکرد تا او را ببیند. نوروز این کار را پای دلخوری گذاشت و به او حق داد، اما در اصل ماه‌نگار از نگاه کردن به چشمان همسرش و دیدن رنگ دلخوری در آن‌ها واهمه داشت. دلخور بودن نوروز، تنها کسی که در این عمارت داشت برای او کابوس بود و او می‌ترسید با سر بلند کردن، ببیند کابوسش به حقیقت تبدیل شده.
دلبر برخلاف همیشه به همراه زیور و مجمعی که غذا در آن بود، به نزدیک تخت آمد تا شاید بتواند با تمجید از ماهی کمی دل خانم‌بزرگ را نسبت به او نرم کند. با آمدن آن‌ها، ماه‌نگار عقب رفت. دلبر دیس برنج زعفرانی که خودش دم زده‌بود را روی سفره گذاشت. کنارش ظرف خورشت سبزی را قرار داد و بعد دیس برنج ماه‌نگار را که مرغ کامل روی آن قرار داشت، دل مرغ را شکافته بود تا محتویاتش مشخص شود.
خانم‌بزرگ نگاهش را از ظرف خورشت روی دیسی که دلبر گذاشت، گرداند. متعجب شد. دلبر هنوز این چنین غذایی نپخته‌بود و این غذا برایش تازگی داشت.

- دلبر این چیه پختی؟
دلبر که زیور را به مطبخ برگردانده و خود محترمانه گوشه‌ای ایستاده‌بود تا خانم‌بزرگ همین سوال را بپرسد، کمی خود را پیش کشید و بالبخند گفت:
- راسیتش خانم! شما صبح خورشت سبزی خواستید، اما صفر نفهمیده‌بود و بی‌خبر مرغ سر بریده‌بود. ماهی‌خانم هم لطف کردن این غذا رو پختن، ماشاءالله غذای خوبی... .
خانم‌بزرگ با شنیدن حرف ابرو درهم کشید و میان کلام دلبر آمد.
- من غذای اون زنیکه رو نمی‌خورم، برش دار ببرش.
دلبر سرخورده شد. ماه‌نگار دل‌شکسته و غمگین خواست پیش رفته و غذا را بردارد که صدای نوروزخان مانع شد. او که در تمام مدت فقط به ماه‌نگار سربه‌زیر چشم دوخته و با حرف دلبر مبنی بر دستپخت ماه‌نگار بودن غذا، به طرف مرغ چشم گردانده‌بود گفت:
- خوشم از خورش سبزی نمیاد، من این مرغو می‌خورم.
حرف نوروز باعث شد ماه‌نگار ذوق‌زده سر بلند کند و چشم به او بدوزد. نوروز هم باز چشم به او دوخته‌بود. گرچه چون همیشه با ابروهایی که اخم همیشگی داشت، آن‌چنان محو لبخند زده‌بود که از میان سیبل‌های پر پشتش مشخص نبود، اما ماهی آنقدر همسرش را شناخته‌بود که می‌دانست درحال لبخند زدن است و همین به او شوق دوباره می‌داد که نوروز دیگر از او دلخور نیست. خانم‌بزرگ پوزخندی زد و خطاب به ماهی گفت:
- واسه چی وایسادی؟ مگه نمی‌دونی خوش ندارم موقع غذاخوردن ببینمت؟ سفره‌تو انداختی برو دیگه.
ماه‌نگار سریع «چشم» گفت و از آنجا دور شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
دلبر و ماه‌نگار همین که پا به درون مطبخ گذاشتند، زیور پرسید:
- چی شد؟ غذای ماهی‌خانم رو خوردن؟
دلبر همان‌طور که سراغ دیگ می‌رفت تا غذای شوهر و بچه‌هایش را بکشد، گفت:
- خانم‌بزرگ نخورد، اما نوروزخان خورد.
ماه‌نگار کنار زیور پشت میز نشست و وجیهه گفت:
- کاش همشو نخوره، من از اون تودلی‌ها می‌خوام.
دلبر با چشم غره برگشت.
- آهای شکم‌شیرین! پاشو بیا این غذا رو ببر برای صفر و بچه‌ها، بعد ببین اگه مروت نرفته پیش تفنگچی‌ها و هنوز توی اصطبله بیا براش غذا ببر.
وجیهه به اجبار بلند شد و برای بردن ظرف برنج و خورشت پیش دلبر رفت.
آفتاب که در تمام طول ناهار کنار خانم‌بزرگ ایستاده بود، درحالی‌که وارد شده و ظرف خورشت را در دست داشت، خبر آورد که خوردن ناهار تمام شده. ماه‌نگار و زیور برای جمع کردن سفره رفتند. خانم‌بزرگ نبود. نوروز که از قصد تعلل کرده‌بود، با دیدن ماه‌نگار و زیور از روی تخت بلند شد. درحالی‌ که عصا را برمی‌داشت، بدون آنکه سرش را اندکی خم کند، راست و مغرور چون همیشه رو به زیور کرد.
- به دلبر بگو بعد این هر وقت مرغ خواستم بده ماهی بپزه.
زیور با خنده‌ی زیرلب «چشم» گفت و نوروز نگاهش را تا ماهی خوشحال کشید و محو لبخند زد تا خدشه‌ای به غرورش وارد نشود، اما ماهی قند در دلش آب شد که چشمان راضی همسرش را می‌دید و لبخندش را درک می‌کرد. نوروز نگاه گرفت و رو به طرف عمارت پا گذاشت. ماه‌نگار می‌خواست به دنبال او‌ پر بکشد، اما هنوز کارش تمام نشده‌بود.
بعد از جمع کردن سفره، به مطبخ که رسیدند، آفتاب در حال خوردن غذا بود و سعی می‌کرد به ذوق و شوق زیور و وجیهه برای امتحان غذای ماهی که نصفه از سفره برگشته‌بود، اعتنا نکند. او هم چون بانویش تمایلی به غذای ماه‌نگار نشان نمی‌داد. همین که زیور دیس برنج و مرغ را روی میز گذاشت، وجیهه حمله کرد و زیور با گفتن «چه خبرته؟ واسه من هم بذار» او را توبیخ کرد.
دلبر به هر دو اخم کرد.
- از قحطی اومدین؟ بذارید اول خانم ناهار بخوره.
آن دو عقب کشیدند و رو به ماه‌نگار گفتند:
- بفرمایید خانم!
ماه‌نگار مقداری از برنج زعفرانی دلبر را در بشقابی ریخت.
- شما راحت باشین من می‌خوام خورشت دلبرو بخورم، ما از اینا نداریم.
زیور و وجیهه خواستند دوباره به طرف دیس برگردند که دلبر باز تشر زد.
- عقب وایسید.

هر دو با دلخوری باز عقب کشیدند. دلبر بشقاب در دست نزدیک شد. تنها ران باقی‌مانده‌ی مرغ را جدا کرد و با مقداری از محتویات درون دل آن و برنج برای خودش در بشقاب کشید و با گفتن «باقیه‌اش مال شما دوتا» کنار ماه‌نگار نشست. ماه‌نگار از ظرف خورشتی که آفتاب روی میز گذاشته‌بود، روی برنجش ریخته و می‌خواست بخورد که دلبر با نشستن کنارش گفت:
- واقعاً شما خورشت سبزی ندارین؟
ماه‌نگار دست از هم زدن برنج و خورش برداشت.
- خب آخه ما که مثل شما سبزی تازه نداریم پای گوشت بریزیم، هر وقت توی کوچ از کنار دهات رد می‌شدیم سبزی می‌خریدیم، همونو هم خشک می‌کردیم برای آش و دمپخت نگه می‌داشتیم، ما گوشت رو یا همین‌جوری خالی قورمه می‌کنیم، یا لای برنج می‌ذاریم یا پاش نخود می‌ریزیم.
دلبر که در این فاصله غذای دستپخت ماه‌نگار را می‌خورد، گفت:
- خوشم اومد، خوب پختی، تو اینو بهم یاد بده من هم یادت میدم خورشت سبزی بپزی.
ماه‌نگار لبخند زد و رو به دلبر کرد.
- من کاری نکردم باجی! ولی اگه یادم بدی منت گذاشتی سرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
ماه‌نگار بعد از تمام شدن کارش در مطبخ به خانه‌ برگشت. همین که پا به درون اندرونی گذاشت، نوروز که چشم دوخته به سقف، سر روی متکا گذاشته و دراز کشیده بود به پهلو چرخید.
- سلام آقا!
نوروز دستش را تکیه‌گاه سرش کرد و آرنجش را روی متکا گذاشت.
- خیلی طولش دادی بیایی‌ها.
ماه‌نگار نزدیکش نشست.
- ببخشید آقا! یه خورده کارم طول کشید.
نوروز خود را عقب کشید.
- می‌خواستم بخوابم‌، اما مگه بدون تو میشد؟ بیا اینجا پیشم دراز بکش.
ماه‌نگار ذوق‌زده خندید. بلند شد، شمدی را از روی رختخواب‌ها برداشت و گفت:
- چشم آقا! ولی روانداز هم لازمه.
با باز کردن روانداز و انداختنش روی هر دونفرشان، کنار همسرش دراز کشید و سر بر متکا گذاشت. نوروز که با همان حالت دست زیر سر، میخ همسرش بود گفت:
- ماهی؟ بهت که گفتم منو عصبی نکن، وگرنه دیگه کارام و حرفام دست خودم نیست.
ماه‌نگار سوالی به او نگاه کرد و نوروز ادامه داد:
- منظورم به حرف‌های صبحه، یه چیزایی گفتی من هم از خان ناراحت بودم، جاش تو رو ناراحت کردم.
ماه‌نگار لبخند زد.
- ماهی فداتون بشه! خودتونو سر من فکری نکنید.
نوروز سر روی بالش گذاشت و چشم به سقف دوخت.
- چرا! من باید سر تو فکری بشم، تو زنمی، من که نه پسر پدر و مادرم بودم، نه خان‌زاده‌ی این دهات، حداقل باید شوهر خوبی توی خونه‌ی خودم باشم.
ماه‌نگار ابرو درهم کشید.
- نزنید این حرفو آقا! شما هم پسرخان و خانمید، هم خان‌زاده‌ی این دهات!
نوروز ابروهایش را بالا داد.
- پس قبول داری شوهر خوبی نیستم؟
ماه‌نگار چشم گرد کرد.
- وا آقا؟ چرا حرف دهنم می‌ذارید؟ من کی گفتم شما خوب نیستید؟
نوروز سرش را روی بالش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
- صبح که به روم آوردی.
ماه‌نگار کلافه شد.
- آقا! همون صبح هم نگفتم، هرچی گفتم فقط خاطر این بود که دل خان و خانم‌بزرگ باهاتون صاف بشه.
نوروز پلک برهم فشرد.
- می‌خوام صدسال سیاه صاف نشه.
رو به طرف زنش چرخاند.
- ماهی! اگه خان‌زاده نبودم و رعیت بودم، اگه یه کار و باری داشتم و می‌تونستم خرج زندگیمو دربیارم، یه روز هم اینجا نمی‌موندم، واسه چی می‌موندم جایی که من و زنمو نمی‌خوان؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
ماه‌نگار دست روی دست نوروز که روی سی*ن*ه‌اش بود، گذاشت.
- نگید این حرفا رو خان!
نوروز پوزخندی زد.
- خان؟ فکر کردی من خان میشم؟
- چرا نشید آقا؟ شما پسر بزرگ نادرخانید.
نوروز باز چشم از او گرفت و به سقف دوخت.
- نیستم ماهی! پسر خان نیستم که تنها بلند شده رفته تشییع، نگفته یه پسری دارم بهش بگم، اصلاً روش نمیشه این پسر چلاقشو با خودش ببره، می‌تونست یه عزتی بذاره فقط بهم بگه کجا میره، اگه منو جانشین خودش می‌دونست، حداقلش این بود که قبل رفتن بهم توصیه کنه که توی نبودش حواسم به همه‌چیز باشه.
ماه‌نگار بعد از کمی مکث با احتیاط لب باز کرد.
- خان فقط ازتون دلخوره، اون هم از بعد مراسم برادرتون، من شنیدم شما قبل همه از سر خاک پاشدین اومدین، می‌دونم محض خاطر من بوده، خب خان ازتون دلخور شده.
نوروز با اخم‌های درهم به طرف او برگشت.
- من ازش دلخور نشم که گرفت زن منو جلوی همه زد؟
ماه‌نگار برای نرم کردن همسرش با لحنی آرام گفت:
- نادرخان ارباب این دهات و عمارته، حق داره، بار اول که نبود منو زد.
نوروز سر چرخاند و لب گزید.
- باشه! ولی می‌دونی چقدر سختم بود که رحیم اینجا بود و دید خان با زن من چیکار کرد؟ اهل عمارت که از قبل فهمیده‌بودن چه بی‌غیرتی‌ام، الان بیرون عمارت هم کوس رسوایی منو زدن.
- ناراحت نکنید خودتونو، آقارحیم هم از خودتونه، نمی‌ره جایی چیزی بگه.
نوروز سری تکان داد.
- اگه چشم روی هرچی ببندم، روی اینکه شلاق خان رو تن زن من می‌شینه نمی‌تونم ببندم.
ماه‌نگار با ناراحتی پلک بست.
- کاش ماهی بمیره نبینه که شما سرش اینقدر خودخوری می‌کنید.
نوروز سریع برگشت و چشم گرد کرد.
- دیگه نشنوم حرف از مردن بزنی! درسته بدعنق و بی‌غیرتم، اما نمی‌خوام از دستت بدم.
ماه‌نگار سریع دست همسرش را گرفت.
- ماهی فدای شما! کدوم بدعنقی؟ کدوم بی‌غیرتی آقا؟ شما سایه‌ی سر ماهی هستین، من شرمنده‌ شمام که اومدم و زندگی شما رو هم ریختم بهم.
نوروز با حرص لب‌هایش را به هم فشرد.
- نگو ماهی! اونی که زندگیش ریخته بهم تویی نه من، اونی که شرمندس منم نه تو، من سایه‌ی سر تو نیستم، کاری برات نکردم، چون من هم مثل تو توی این عمارت تنهام.
- آقا شما تنها نیستید اگه یه خورده به حرفای صبحم... .
نوروز دیگر نمی‌خواست بیشتر بشنود. ماهی را در آغوش کشید و گفت:
- هیچی دیگه نگو ماهی! من و تو رو این عمارت به زور داره تحمل می‌کنه، همین که تا الان نگفتن از اینجا بریم غنیمته، تا کی اینجاییم؟ نمی‌دونم، اما بذار حداقل داخل این خونه به این چیزا فکر نکنم.
ماه‌نگار دیگر هیچ نگفت. آرامش همسرش برای او از هر چیزی مهم‌تر بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
ماه‌نگار لباس‌های شسته شده را پشت دیوار حمام روی طناب پهن کرد و با گذاشتن لگن داخل حمام رو به طرف عمارت گذاشت تا نوروزخان را از خواب بعدازظهرش بلند کند. هنوز به در نرسیده‌بود که آفتاب او‌ را صدا زد. ماهی به طرف او که از حوض بزرگ رد شده‌بود، برگشت و آفتاب با تکان دادن دست گفت:
- بیا خانم‌بزرگ کارت داره.
ماه‌نگار نگاهش را گرداند و خانم‌بزرگ را بالای ایوان تکیه زده به عصایش دید، بی‌معطلی به طرف عمارت بزرگ راه افتاد. پایین ایوان، جایی که تخت قرار داشت ایستاد، سر بالا کرد و گفت:
- امر بفرمایید خانم!
خانم‌بزرگ یک نگاه به او انداخت و بعد رو به زیوری که از پشت سرش با لباس‌های کثیف نادرخان از اتاق بیرون می‌آمد، کرد.
- لباس‌ها رو می‌بری میدی دست اون زنیکه تا بشوره.
زیور اندکی سرک کشید و با دیدن ماه‌نگار در‌ حیاط فهمید منظور خانم‌بزرگ به چه کسی است. دلش سوخت، اما نمی‌توانست چیزی بگوید با «چشم» به طرف پله‌ها رفت. خانم‌بزرگ به طرف آفتاب که پایین پله‌ها رسیده‌بود، سر چرخاند.
- تو هم لازم نیست من بعد لباس‌های منو بشوری، همه رو میدی بهش.
آفتاب، همان‌طور که بالا می‌آمد نگاه کجی به ماه‌نگار انداخت و نیشخندی زد و گفت:
- چشم خانم!
ماه‌نگار فهمید که از این به بعد شستن لباس‌های اهل عمارت هم روی شانه‌ی او افتاد. تازه از شستن لباس‌های خودش فارغ شده‌بود و با خستگی نگاهش را به بغل پر از لباسی انداخت که زیور برای او می‌آورد. نادرخان دیشب از مراسم تشییع برگشته و اکنون زیور برحسب وظیفه‌ی همیشگی لباس‌های او را جمع کرده‌بود که بشوید، اما حالا ماه‌نگار باید انجام می‌داد. زیور به او رسیده، بغل لباس‌ها را به دستش داد و آرام گفت:
- خانم! شرمنده، یه خورده دیگه میام کمکتون.
خانم‌بزرگ گویا متوجه زمزمه‌ی زیور شده‌باشد، بلند گفت:
- از این به بعد وظیفه‌ی شستن لباس‌های اهل عمارت به گردن این دختره، دلم نمی‌خواد کسی رو کنار دستش ببینم، ولی چون اجازه نداره بیاد بالا، زیور تو هر روز لباس‌ها رو جمع می‌کنی میدی دستش، فقط همین!
زیور و ماه‌نگار که هر دو سر چرخانده و به خانم‌بزرگ نگاه می‌کردند، «چشم» همزمانی گفتند. با عقب رفتن خانم‌بزرگ از لبه‌ی ایوان، زیور رو به ماه‌نگار کرد.
- ببخشید خانم!
ماه‌نگار گرچه کمی درد کمر اذیتش می‌کرد، اما لبخندی زد.
- این چه حرفیه؟ خودم از پسشون برمیام، فقط کجا بشورمشون؟
زیور دستش را به طرف زاویه‌ای که به پشت ساختمان می‌رفت دراز کرد.
- همین کنار حوضچه، لگن و صابون هم گذاشتم، واسه پهن کردنشون هم برید اون پشت، طناب هست، خودم جمعشون می‌کنم، خانم‌بزرگ گفته شستن، نگفته جمع کردن.
ماه‌نگار با لبخندی جواب زیور‌ را داد و‌ به طرف حوضچه رفت. تا لباس‌ها را شست و پهن کرد، دیگر خورشید رو به طرف جایگاه عصرگاهی مایل شده‌بود. کاسه‌ای که با آن آب از حوضچه می‌گرفت را از آب تمیز پر کرد و تا کنار باغچه رفت. کنار بوته‌ی گل‌سرخی که نوروز برایش کاشته‌بود، نشست. فقط یک غنچه داشت که آن هم هنوز باز نشده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
آب درون کاسه‌ را با لبخندی که به لبش چسبیده‌بود، کنار بوته ریخت و دستی روی برگ‌هایش کشید.
- حواسم بهت هست تا باز بشی.
بلند شد. برای گذاشتن کاسه به کنار حوضچه برگشت که وجیهه با شتاب از مطبخ بیرون آمد.
- ماهی‌خانم کارتون تموم شد؟
ماه‌نگار کاسه را کنار حوضچه گذاشت.
- آره چی شده؟
- خانم باید بریم آب بیاریم.
ماه‌نگار نگاهی به کوزه‌های در دست وجیهه انداخت و سر تکان داد:
- باشه بریم.
همین که یکی از کوزه‌ها را از دست وجیهه گرفت و راه افتادند، او به روال همیشه شروع به حرف زدن کرد.
- نیره‌خانم باز اومده، بالا پیش خان و خانم هست، نوروزخان هم رفته پیششون، فکر کنم الانه که خانم‌بزرگ امر کنه شربت درست کنن، حکماً آب برای شام کم میاد.
طول حوض بزرگ را پیموده‌بودند که عزیز یکی از تفنگچی‌های خان از دالان ورودی داخل شد. ماه‌نگار رو گرفت و وجیهه بی‌پروا گفت:
- عزیز! واسه چی اومدی؟
عزیز که مرد تقریباً میانسالی بود، دست به صورت بی‌ریش و سیبلش کشید.
- بچه! تو مفتشی؟
ماه‌نگار می‌خواست هرچه زودتر از تیررس نگاه مرد غریبه بگذرد، اما وجیهه ول کن نبود.
- خب می‌خوام‌ بدونم چرا اومدی داخل؟
مرد کلافه سر تکان داد:
- واسه خان مهمون اومده، میرم اجازه ورود بگیرم.
عزیز به طرف راه‌پله رفت و ماه‌نگار دست وجیهه را گرفت و کشید.
- برای خان مهمون اومده، ما برای چی اینجا وایسادیم؟ راه بیفت بریم دیر شد.
از در عمارت که بیرون رفتند، رشید پیر تفنگچی‌ها که با موهای پر پشت و ریش و سبیل انبوه سرش که همگی سفید بودند، شناخته میشد، همراه سه مرد غریبه که حکماً همان مهمان‌های خان بودند، با فاصله از در عمارت ایستاده‌بود. ماه‌نگار حتی نگاهی به آن‌ها نینداخت و دست وجیهه را که کنجکاوانه به مردها خیره شده‌بود، همان‌طور که در دست داشت کشید و در جهت مخالف مردها به راه افتاد. وجیهه با سر برگرداندن از مردها گفت:
- به نظرت کی بودن؟ چیکار داشتن؟
ماه‌نگار چشم گرد کرد.
- وا! به ما چه وجیهه؟ مگه مهمون‌های خان به ما مربوطه که تو کارشون سرک بکشیم؟ به فکر خودمون باش که دیرمون نشه.
وجیهه ناراضی شانه‌ای بالا انداخت. وارد کوچه باغ‌های منتهی به چشمه که شدند، نگاه ماه‌نگار به شاخه‌های شکوفه‌زده که از دیوار به بیرون سرک می‌کشیدند، افتاد و گفت:
- ولی هیچی قشنگ‌تر از شکوفه و گل نیست.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
وجیهه ناراضی از اینکه ماه‌نگار جلوی کنجکاوی‌اش را گرفته، سر تکان داد و گفت:
- آره قشنگن!
ماه‌نگار با ذوق به گل‌های ریز سفید شاخه‌ها نگاه می‌کرد.
- من هنوز شکوفه‌ی سیب ندیده‌بودم.
وجیهه که بهانه‌ی جدیدی برای کنجکاوی پیدا کرده‌بود، با چشمان ذوق‌زده به طرف ماه‌نگار برگشت.
- بریم توی باغ خان شکوفه‌ها رو ببینید؟
ماه‌نگار نگران چشم گرد کرد.
- وای نه وجیهه! اجازه نداریم، دیر برگردیم خانم‌بزرگ ناراحت میشه.
وجیهه ابروهایش را بالا داد.
- وا خانم! اجازه‌ی چی؟ شما خودتون زن نوروزخانید، اجازه نمی‌خواین، بعدش هم خان مهمون داره، هیچ‌کـس‌ نمی‌فهمه ما دیر کردیم، تازه یارحسین هم منو می‌شناسه، ایراد نمی‌گیره.
ذوق دیدن شکوفه‌های سیب ماه‌نگار را هم به قبول پیشنهاد وجیهه وسوسه کرد. پس به جای چشمه به طرف باغی رفتند که رو به چشمه قرار داشت. در نیمه‌باز را وجیهه باز کرد و با «بفرمایید» او ماه‌نگار پا به درون باغ گذاشت. به محض ورود، چشمانش از حیرت گشاده شد. زیباترین صحنه‌ی عمرش را می‌دید. گویی میان بهشت پا گذاشته‌بود. ردیف‌های منظم درختان شکوفه‌زده مقابلش بود. وای پر شوقی کشید و نگاهش را همان‌طور که آهسته قدم به جلو برمی‌داشت، به سرشاخه‌های درختان که پر از شکوفه‌های سفید بودند دوخت. مگر زیباتر از این صحنه هم چیزی در دنیا وجود داشت؟ تا چشم کار می‌کرد سفیدی و زیبایی گل‌ها در تیررس نگاهش بود. گل‌های ریز سفیدی که شاخه‌ها را چون پنبه‌ی پنبه‌زنان در برگرفته و مانند لباس سفیدی بر تن درختان، آن‌ها را عروس بهار کرده بودند. ماه‌نگار آنقدر محو زیبایی بود که متوجه حرف زدن یارحسین با وجیهه در مورد که بودن خودش نشد. یارحسین وقتی فهمید این دختر نوجوان با لباس‌های ایلیاتی‌ تنش، همان همسر نوروزخان است که همه اهل روستا فقط می‌دانستند به جهت خون‌بس آمده و تاکنون جز زنان اطراف چشمه، کسی او را ندیده بود. لبخندی زد. او با شناختی که در طول سالیان از خانواده‌ی خان پیدا کرده‌بود، نوروزخان را بیشتر از سایر پسران نادرخان دوست داشت و حالا فرصتی را که برای ابراز ارادت یافته‌بود، از دست نمی‌داد. برای همین، وقتی که بعد از دقایق طولانی ماه‌نگار دل از باغ کند تا برای آب برداشتن از چشمه با وجیهه بیرون بروند. یارحسین خود را شتابان به آن‌ها رساند.
- خانم! صبر کنید.
ماه‌نگار با دلهره‌ای که بابت صدا زدنش توسط مردی غریبه در دلش افتاده‌بود، مقابل در باغ ایستاد و رو به وجیهه کرد.
- این مرد با کیه؟
وجیهه خندید.
- یارحسین، باغبون اینجا، با شماست خانم!
ماه‌نگار متعجب «با من؟» گفت و نگاهش را به طرفی که مرد می‌آمد چرخاند. یارحسین نزدیک شد و ماه‌نگار سر به زیر انداخت.
- دارید میرید خانم؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
ماه‌نگار «بله»‌ی آرامی گفت. یارحسین دسته‌ای از شاخه‌های شکوفه‌زده سیب را که جمع کرده‌بود. به سوی او گرفت.
- بفرمایید! ناقابله!
ماه‌نگار با چشمان گرد شده به شاخه‌ها و بعد به مرد میانسال روبه‌رویش نگاه دوخت.
- برای چی؟
- تحفه ببرید برای نوروزخان! بوی خوبی دارن.
ماه‌نگار امتناع کرد. چرا باید از این مرد غریبه چیزی می‌گرفت؟
- نه لازم نیست، من باید برم!
بدون حرف دیگری پا از چارچوب باغ بیرون گذاشت. قلبش به تپش افتاده‌بود. می‌ترسید باد این خبر را که مردی با او حرف زده، به گوش نوروزخان برساند. وای که چه فاجعه‌ای میشد! وجیهه به جای او شاخه‌ها را از یارحسین مبهوت گرفت و با گفتن «من بهش میدم» پشت سر ماه‌نگار بیرون زد و خود را با سرعت به او که با گام‌های تند به طرف چشمه می‌رفت، رساند.
- خانم! حرف بدی که نزد، بهتون گل داد.
ماه‌نگار به طرف وجیهه برگشت.
- حرف بدی نزد؟ می‌دونی اگه نوروزخان بفهمه یه مرد غریبه با من حرف زده، چیکار می‌کنه؟
وجیهه سری بالا گرفت.
- وا؟ نوروزخان از کجا بفهمه؟ اون الان سرگرم مهمونای خان هست.
ماه‌نگار ایستاد. سری به اطراف چرخاند. چه خوب که کسی کنار چشمه نبود. دلخور نگاهش را به شاخه‌های دست دختر دوخت.
- وجیهه! چرا گل‌ها رو ازش گرفتی؟
وجیهه لبخندی زد.
- خب برای‌ اینکه ببرید بذارید توی خونتون.
مکث کرد و با تکان دادن شاخه‌ها ادامه داد:
- خیلی قشنگن مگه نه؟
ماه‌نگار سری به اطراف تکان داد.
- آخه برم به نوروزخان چی‌ بگم؟ بگم یه مرد غریبه بهم گل داده؟ فکر نمی‌کنی همین امشب سرمو می‌ذاره روی سی*ن*ه‌ام؟
وجیهه چشمانش را گرد کرد.
- وا خانم! شما که از مرد غریبه گل نگرفتید؟
شاخه‌ها را جلوتر گرفت.
- حالا بگیریدش.
ماه‌نگار حرکتی نکرد.
- بگیریدش خانم دیگه!
ماه‌نگار از اصرارهای او خنده‌اش گرفته‌بود، شاخه‌ها را گرفت.
- نوروزخان ازتون پرسید کی داد؟ بگید من بهتون دادم. دروغ هم نیست.
ماه‌نگار ابروهایش را بالا داد.
- ولی می‌فهمه وجیهه.
وجیهه کوزه‌ی درون دست دیگر ماه‌نگار را هم گرفت.
- نمی‌فهمه خانم! دروغ که نگفتید، وجیهه بهتون گل داده، اگه اومد ازم پرسید کی به من داده، بعدش من خودم جوابشو میدم، ولی هیچ‌وقت نوروزخان پیگیر نمیشه، مطمئن باشید، حالا هم شما عقب وایسید من کوزه‌ها رو پر می‌کنم، برمی‌گردیم.
وجیهه با کوزه‌ها به طرف چشمه رفت و ماه‌نگار پر ذوق شاخه‌ها را بویید و گفت:
- دستت درد نکنه وجیهه!
چشمانش را بست و به فکر بودن این گل‌ها روی تاقچه‌ی خانه‌اش رفت، چقدر زیبا میشد! نفس عمیقی کشید و با خود گفت:«حتماً نوروزخان هم از بوی گل‌ها خوشش می‌آید.»
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
همین که پا به درون حیاط عمارت گذاشتند، متوجه شدند مهمان‌های خان با بدرقه‌ی عزیز درحال رفتنند. ماه‌نگار و وجیهه کناری ایستادند تا آن‌ها رفتند. نوروز پایین پله‌ها بود. ماه‌نگار خواست پیش او‌ رفته و شاخه‌های شکوفه‌ی سیب را به او نشان دهد؛ اما نوروز به یک باره با دیدن او، سرش را زیر انداخت و راهش را به طرف عمارتشان کج کرد. ماه‌نگار فهمید حال نورز به هم ریخته و خواست دنبالش برود، پس شاخه‌ها را به دست وجیهه داد.
- باجی! من اول برم پیش نوروزخان، ناراحت بود، تو بعداً اینا رو برام بیار عمارت.
وجیهه «چشم» گفت و شاخه‌ها را گرفت. همین که ماه‌نگار رو به طرف عمارت خودشان گذاشت، صدای خشمگین نادرخان او‌ را از پیش‌رفتن منع کرد.
- زنیکه‌ی بی‌سر و پا خوش می‌گذره بهت، نه؟
قلب ماه‌نگار به تپش افتاد. نوروزخان وارد عمارت شد. ناامید از او سر چرخاند. خان از پله‌ها پایین می‌آمد و نیره و مادرش بالای پله‌ها، پشت نرده‌های ایوان ایستاده‌بودند، درحالی که نیره دست در گردن مادرش انداخته و هر دو اشک می‌ریختند. ماه‌نگار اصلاً دلیل این بهم‌ ریختگی را نمی‌فهمید.
- چرا خوش نگذره؟ راست راست داری برای خودت می‌چری؟
ماه‌نگار به طرف خان برگشت. به پایین پله‌ها رسیده‌بود. آب دهانش را قورت داد. با دیدن خشم خان که علتش را نمی‌دانست، فهمید باز هم کتک می‌خورد. چشم به خان دوخته و نفس‌نفس‌زنان چند قدم عقب رفت. وجیهه از ترس فاصله گرفت و به طرف مطبخ دوید. خان دیگر فاصله‌ای نداشت.
- انگار یابو آوردم پَروار کنم.
گلوی ماه‌نگار خشک شده و صدای تپش قلب خود را می‌شنید. با چشمان درشت شده، نگاهش را به دستان خان دوخت، برخلاف همیشه شلاقش همراهش نبود. باز چند قدم عقب برداشت. پشت پایش به لبه‌ی حوض رسید. خان به او رسیده، چنگ در موهایش زد و بدن او را بلند کرد. ماه‌نگار آخ ریزی گفت و از ترس چشم بست. خان در صورت او غرید.
- روزگار منو اون برادر بی‌وجودت سیاه کرد؛ ولی تو رو واسه چی آوردم ها؟
کل بدن ماه‌نگار به وضوح می‌لرزید؛ اما جرئت زبان باز کردن نداشت. خان او را محکم به زمین زد. ماه‌نگار از درد پهلو آخ گفت و خان فریاد کشید.
- تو رو آوردم که تقاص اونو پس بدی!
قبل از اینکه ماه‌نگار واکنشی نشان دهد. لگد خان به شکمش خورد. درد زیادی در شکمش پیچید. آخی گفت و در خودش جمع شد. خان فریاد زد:
- اومده بودن اجازه بگیرن زن نریمان رو شوهر بدن.
لگد بعدی را به پهلوی دختر زد و درد او شدیدتر شد. جیغ دردناکی کشید و خواست تکانی بخورد، اما‌ به زمین دوخته شده‌بود.
- گفتن هرچی باشه عقد پسرت بوده، عروست بوده، تو باید اذن بدی، کدوم عروس؟ کدوم پسر؟ پسری که شماها کردید زیر خاک؟
ماه‌نگار اشک می‌ریخت، اما زبانش نمی‌چرخید تا طلب بخشش کند. لگد سوم که به شکمش خورد، درد آن‌چنان شدید شد که حس کرد بندبند استخوان‌هایش از هم باز شدند. دیگر نه گوش‌هایش چیزی شنید و نه چشمانش جایی را ندید. تمام دنیا در تاریکی و سیاهی فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
خان تا توان داشت، از زدن او دست نکشید. چند لگد دیگر را همراه با فحش‌های رکیک به برادر و پدرش نثار تن دخترک کرد، تا غیظش کمی فرو نشست. خسته از زدن ماه‌نگار عقب رفت و روی تخت چوبی نشست، اما نگاهش هنوز روی دخترک به پهلو افتاده، بود. ماه‌نگار در خودش جمع شده‌بود. دستانش را درون شکمش جمع کرده، چین‌های دامنش کمی از هم باز شده پاهایش را پنهان کرده‌بودند، اما چارقد از سرش افتاده‌بود و صورتش در پناه موهای پریشان شده‌اش پنهان بود و نمی‌توانستند واضح او را ببینند. هیچ‌کـس جرئت نزدیک شدن نداشت. وجیهه در آغوش زیور گریه می‌کرد و زیور روی سر دختر را نوازش می‌کرد. آفتاب کنار زیور ایستاده و با دستانی در بغل جمع شده با ترس به صحنه‌ی روبرو چشم دوخته‌بود. دلبر در آستانه‌ی در مطبخ ایستاده و با دستانی که مقابل صورتش گرفته‌بود، چشمانش را به ماه‌نگار دوخته‌ و منتظر رفتن خان بود تا به سراغ او برود. همه از واکنش خان ترسیده و گمان می‌کردند الان است که دختر نگون‌بخت، باز مثل همیشه بلند شده و بی هیچ حرفی به طرف خانه‌اش برود، اما مدتی گذشت و ماه‌نگار تکانی نخورد. کم‌کم نیره که هنوز در ایوان شانه‌های مادرش را گرفته‌بود، نگران شد. از مادرش جدا شده و آرام تا بالای پله‌ها آمد. خان از جایش بلند شد و رو به دلبر کرد و با اشاره به ماه‌نگار گفت:
- بیا این تن لشو جمع کن!
دلبر سریع پیش دوید و خان به طرف راه‌پله راه افتاد. دلبر کنار ماه‌نگار نشست و تن او‌ را برگرداند.
- ماهی خانم... خانم!
نگاهش به صورت رنگ‌پریده و چشمان بسته‌ی او که خورد، ترسید و دستی را که روی بازوی او‌ گذاشته‌بود، محکم تکان داد و‌ بلندتر گفت:
- ماهی! ماهی! پاشو ماهی! چرا جواب نمیدی؟ ماهی!
نیره که چشمانش را به آنها دوخته‌بود، «وای» آرامی گفت و از پله‌ها پایین دوید. عجله‌ی نیره باعث شد خان که تازه به بالای پله‌ها رسیده‌بود، ایستاده و به مسیر رفتن نیره چشم بدوزد. خان در کنار همسرش قرار گرفت و تا رسیدن نیره به ماه‌نگار او را با چشم تعقیب کرد. نیره نرسیده به دلبر و ماه‌نگار، مضطرب گفت:
- چی شده دلبر؟
دلبر که سر ماه‌نگار را بلند کرده‌بود، با چشمان لرزان به طرف نیره برگشت.
- خانم جواب نمیده!
نیره با یک دست بر سرش زد و با صدای بلندی «یاخدا» گفت. رو به طرف ایوان برگرداند و پدرش را که از بالای آن نظاره‌گر بود، مخاطب ساخت.
- آقاجان! دختر مردمو کشتی!
چیزی در دل خان تکان خورد که گره محوی را روی ابرویش جا داد؛ اما خانم‌بزرگ کششی به لبش داد و درحالی که با لذت به صحنه نگاه می‌کرد زیر لب گفت:
- بهتر!
نیره چند قدم از کنار حوض به طرف عمارت کوچک برداشت و با جیغ چند بار نوروز را صدا زد. نوروز که در همان بیرونی پشت در، غمگین و سر به زیر نشسته‌بود، با شنیدن صدای جیغ نیره، سراسیمه بلند شد و در را باز کرد. لنگان و پرشتاب گام جلو‌ گذاشت. نیره هنوز نزدیک نشده‌بود.
- چی شده نیر؟
نیره پریشان دستش را تکان داد:
- کجایی؟ بیا به داد زنت برس!
 
بالا پایین