جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 20,485 بازدید, 415 پاسخ و 74 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
نوروز با همه‌ی خشم و دلخوری‌اش سرش‌ را به بالش کوفت و به کمر دراز کشید و چشمانش را بست. ماه‌نگار از دل‌نازکی همسرش سری به اطراف تکان داد. باید سریع از او دلجویی می‌کرد. به زیر ملحفه کنار همسرش خزید و به پهلو دراز کشید. دست سالمش را دور همسرش انداخت، گرچه دست‌بسته به روی سی*ن*ه‌اش نفسش را تنگ می‌کرد، اما با لحن نرمی گفت:
- ماهی‌ریزه غلط بکنه همچین فکری بکنه، ولی خب آقا الان چاره چیه؟ مگه نمیگین کم میارید و خونه تموم نمی‌شه، خب فکر کنید عملگی بدتره یا خونه نداشتن، یه چند روز عملگی به جایی برنمی‌خوره، اما اگه کم بیارید، مجبورید برید زیر بدهی، دلتون می‌خواد با قرض کردن سرشکسته بشید؟ اون که بدتر از کار کردنه، به خدا مَرده و کار، اصلاً ایراد نداره کار کنید، فردا روز شما میرید بین همین رعیت زندگی کنید، اگه بخواید باز اربابی کنید که اونا شما رو از خودشون نمی‌دونن.
نفس‌های نوروز آرام شد. شاید حق با ماهی بود. او اگر خانه را نمی‌توانست بسازد، یا باید خفت قرض گرفتن از رحیم و نیره را به جان می‌خرید یا ذلت زخم‌زبان‌های مادر را تحمل می‌کرد که آنقدر بی‌عرضه است که از پس یک خانه ساختن برنیامده.
ماه‌نگار آرام‌تر گفت:
- اصلاً فراموش کنید ماهی چی گفت، عقلش که اندازه‌ی شما نمی‌رسه، الان راحت بخوابید، فردا هم برید یه عمله اضافه بگیرید. همین فردا به نیره‌خانم میگم خوابگاهمو بخره، خودش گفت هر وقت خواستم بفروشم مشتریش خودشه.
نوروز از ناراحتی حرف آخر ماه‌نگار پلک‌هایش را باز کرد و به تیرک‌های سقف چشم دوخت. ماه‌نگار به خاطر ساخته شدن خانه می‌خواست از جهازش هم بگذرد. این خانه تماماً با پول ماه‌نگار ساخته میشد، پس این وسط او چه کاره بود؟ کمی به طرف همسرش سر چرخاند که با چشمان بسته آرام خوابیده‌بود. چرا برای این زن کاری نمی‌توانست بکند؟ ماهی محبوبش به چه چیز او باید تکیه می‌کرد؟ روا نبود برای او که از همه چیزش می‌گذشت کمی از غرورش را کنار می‌گذاشت؟ پس کی باید همسری خود را به او نشان می‌داد؟ عملگی سخت بود، با غرور اربابی او نمی‌ساخت، اما برای خاطر دلدارش مجبور بود قبول کند. برای اثبات عشقش به این زن باید دست به چنین کاری می‌زد. ماهی برای او همه کار می‌کرد، اما او... نفس عمیقی کشید. به پهلو چرخید. پیشانی همسرش را بوسید و آرام گفت:
- جهازتو واسه خودت نگه دار... کار برای نوروزخان عار نیست.
لب‌های ماه‌نگار به لبخندی کش آمد و در همان حال خواب گفت:
- خدا سایه‌تونو از سر ماهی کم نکنه، اون چراغو بکشید پایین بخوابیم.
نوروز خنده‌ی کوتاهی کرد. کمی خود را کش داد و چراغ را پایین کشید. اتاق که تاریک شد دراز کشید و چشم بست. حق با ماهی بود باید این خوی اربابی که فقط نامش را یدک می‌کشید و هیچ نفعی برایش نداشت را در همین عمارت می‌گذاشت و می‌رفت تا بتواند با رعیت یکی شود. اولین قدم برای یکی شدن را هم فردا برمی‌داشت. قطعاً سخت بود، اما چاره‌ای نداشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
نوروز اول صبح خود را به محل خانه‌ ساختن رساند. هنگامی که از میان کوچه‌های روستا رد می‌شد و مردمی را می‌دید که اول صبح عازم رفتن به کار بودند و به احترام خان‌زاده بودنش کناری ایستاده و سر به زیر سلام می‌دادند، تردیدی در دلش ایجاد شد. کار درستی می‌کرد؟ او ارباب این رعیت بود، آیا کار کردنش چون عمله باعث افت جایگاهش نمی‌شد؟ به نزدیک تپه که رسید و چشمش به آن خورد، به این فکر‌ کرد فرزند نادرخان بودن تاکنون جز همین زمین برایش چه داشته‌است؟ در کودکی خان‌زاده بودنش حتی مانع تمسخر او توسط دیگر کودکان نشد. در نوجوانی مانع ورود او‌ به جمع پسران روستا شد و در جوانی نتوانست مقابل شایعه‌ها قد علم کند. تاکنون چه نفعی از این اربابی و بالانشینی برده‌بود که دست از آن نمی‌کشد؟ به قول ماهی کار که عار نبود تا با کار کردن خوار شود. مگر نمی‌خواست مثل یک مرد کامل برای همسرش خانه‌ای بسازد؟ همه مردان برای همسرانشان چنین می‌کردند. مخصوصاً همسری که برای او همه کار کرده‌بود و او در برابرش هیچ جبرانی نکرده‌بود. در تصمیمش مصمم شد و پا در مسیری که اصغر ساخته‌بود گذاشت. به بالای تپه که رسید، نوبخت و پسران اصغر را گوشه‌ای دید که منتظر بودند و اصغر مقابل پی‌های کنده شده‌ی خانه به صورت رفت و برگشت قدم می‌زد.
- اصغر! چرا بیکارید؟
اصغربنا ایستاد، سر بلند کرد و با دیدن نوروز به طرف او قدم برداشت.
- خان‌! می‌خواستم‌ برم‌ دنبال یارالله و عمله، ولی گفته‌بودین صبر کنم از خودتون کسب تکلیف کنم.
اصغر به نوروز رسید و او لحظاتی در سکوت به او‌ و نوبخت که کمی دورتر به تخته‌سنگ تکیه زده و دو دستش را روی کلنگش گذاشته‌بود، نگاهی انداخت. گفتنش سخت بود، اما به خود قول داده‌بود برای محبوبش مردانگی نشان دهد.
- عمله نمی‌خواد، بگو خود یارالله بیاد.
اصغر سری از کلافگی تکان داد.
- نوروزخان! یارالله بدون عمله کار نمی‌کنه، هر کی برای کار بخونتش، اول میگه عمله‌تو بیار، هر کی رو هم قبول نمی‌کنه که زید یا حبیب رو بکنم‌ وردستش، گفتم‌ که ادا زیاد داره.
نورز اخم‌هایش را درهم‌ کشید.
- وردست خشتمال چه کاری جز‌ گل‌ لگد کردن داره که خودم از پسش برنیام؟
چشمان اصغر گرد شد و نوبخت راست ایستاد.
- شما‌ خان؟
نوروز کمی تندتر از قبل گفت:
- فکر‌ کردی نمی‌تونم‌؟
اصغر از تندی کلام‌ نوروز سر به زیر انداخت.
- من غلط بکنم‌ خان! حرفم‌ اینه در شأن شما‌ نیست عملگی، شما هم که‌ کار نکرده‌اید سختتون میشه، تازه فقط که گل‌ لگد کردن نیست، خشتمال فقط خشت می‌زنه و‌ قالب می‌گیره، عمله سرند می‌کنه، گل می‌کنه، لگد می‌کنه، خشت می‌چینه، آخر کار هم ... .
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
حوصله نوروز‌ سر آمد و به میان حرف‌ اصغر رفت.
- اصغر‌! چقدر حرف می‌زنی، راه بیفت برو دنبال یارالله، بهش بگو عمله‌ش منم، بگو کار هم باید یادش بدی، خواست اِن‌قلت بیاره بفرستش‌ پیش خودم ببنیم‌ حرف‌ حسابش‌ چیه؟
اصغر با نگرانی‌ لبش را تر کرد.
- خان‌زاده... چطور‌ ممکنه شما بشید وردست یارالله؟
نوروز عصا را محکم‌تر گرفت.
- می‌خوای‌ باز حرف از شأن و‌ همچین اراجیفی بزنی؟ همه رو بریز دور! اینجا‌ خونه‌ی منه و من می‌خوام توش کار‌ کنم،‌ کار کردن ایراد داره؟ ها؟
اصغر دستانش را باز کرد.
- نه خان!
نوروز عصا را به زمین زد.
- اگر‌ هم حرفت روی این عصاست که خیالت راحت این‌قدر دست و پا گیر نیست که نتونم کار کنم.
اصغر رنگش پرید.
- خان‌ من کی گفتم نمی‌تونید؟ میگم شما‌ ارباب...
نوروز خسته از اصغر رو برگرداند.
- وای‌ اصغر سرم‌ رفت! اداهای تو که از یارالله بدتره، ظهر شد، راه بیفت برو دنبالش.
اصغر از تشر نوروز‌ لب گزید و «چشم»ی گفت. برگشت و همزمان‌ به‌‌ پسرش‌ زید اشاره‌ای کرد تا همراهی‌اش کند. زمانی که به پایین تپه رسیدند، زید را به دنبال عمویش فرستاد و‌ خود به طرف‌ خانه‌ی یارالله‌ راه افتاد.
با رفتن اصغر و زید، نوبخت اشاره‌ای به حبیب کرد تا وسایل خرد‌کردن سنگ را درون فرغون بگذارد و‌ بعد خود نزدیک نوروز شد.
- خان! اجازه هست؟
نوروز که رو به طرف خانه داشت، برگشت و‌ به چهره‌ی نوبخت که پیری اثرات خود را در آن به جا‌ گذاشته‌بود، نگاه کرد.
- چیه؟
نوبخت که گرچه موهای سر و صورتش کاملاً سفید شده‌بود، اما بدن ورزیده‌اش نشان از سال‌ها کار کردنش بود، راست ایستاد.
- جسارت می‌کنم خان! ولی واقعا‌ً می‌خواین عملگی کنید؟
نوروز‌ ابروهایش را درهم کشید.
- ایرادی داره؟
نوبخت شانه‌ای بالا انداخت.
- نه چه ایرادی؟ فقط اینکه...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- شما‌ خان‌زاده‌اید و ارباب، عملگی مناسب شما نیست.
نوروز سری به اطراف تکان داد.
- موندم‌ چرا مناسب من نیست؟ من هم یکی‌ام مثل بقیه، می‌خوام‌ خونه‌ی خودمو بسازم، کاری رو هم بلد نباشم‌، یاد می‌گیرم.
نوبخت نگاهش را به‌ زمین دوخت و‌ گفت:
- بحث یاد گرفتن و‌ بلدی نیست، بحث اینه شما‌ مثل‌ بقیه‌ نیستید.
نوروز پوزخندی زد.
- می‌خوای بگی ناقصم؟
نوبخت سر‌ بلند کرد. نوروز از آرامش‌ چشمان‌ مرد روبه‌رویش متعجب‌ شد.
- من همچین حرفی‌ زدم؟
نوروز پیش از این با نوبخت آن‌چنان‌ برخوردی نداشت، نمی‌دانست چنین جسارتی دارد که بدون ذره ای ترس با او حرف بزند، پس از او خوشش آمد. قدمی به طرفش برداشت.
- پس منظورت چیه‌ من مثل‌ بقیه نیستم؟
نوبخت دو دستش را روی کلنگی که به همراه داشت، گذاشت و گفت:
- شما‌ مثل‌ بقیه نیستید چون‌ خان‌زاده‌اید، پسر‌ ارباب این‌ دهات.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
نوروز یک قدم پیش گذاشت.
- باز هم نفهمیدم ایرادش‌ چیه؟
نوبخت نفس عمیقی کشید و نگاهش را از نوروز گرفت و در اطراف چرخاند.
- ایرادش اینه که عمله‌ میره زیر دست اوستا، اوستا‌ بهش‌ امر و‌ نهی می‌کنه، کوچیک‌ بار می‌کنه، بزرگ بار می‌کنه، عمله کاربلد هم باشه اوستا سرش تشر‌ می‌زنه‌ چه برسه به این که نابلد باشه، حالا بگید یارالله با شما که اربابشید چطور باید کار کنه؟ اصلاً شما که ارباب این رعیتید تحملشو دارید یکیشون بهتون حرف بزنه؟
نوروز چیزی‌ نگفت و‌ نوبخت که انتهای کلامش را رو به او زده‌بود، ادامه داد:
- خان! اگه می‌خواید با یه بداخلاقی ترش کنید، همین الان دست بکشید.
نوروز لحظاتی به چشمان‌ نوبخت نگاه‌ کرد و بعد گفت:
- ولی‌ من نمی‌خوام‌ دست از تصمیمم بکشم. من هم‌ یکی‌ از همین‌ مردمم، پس مثل یه عمله برای یارالله کار می‌کنم.
نوبخت سری تکان داد:
- پس یادتون باشه واقعا‌ً یکی‌ از همین مردم‌ باشید، حالا که می‌خواین عمله بشید‌ فراموش کنید کی هستید، نوروزخان رو‌ بذارید کنار و‌ نوروز‌ خالی‌ باشید. فقط این‌طوری می‌تونید عمله‌ی یارالله بشید.
نوروز‌ به فکر‌ رفت. نوبخت علی‌رغم‌ ظاهرش دانا بود. او در ظاهر یک کارگر روزمزد بود که به خاطر سن زیادش کمتر کسی به او کار می‌داد. اکثر اوقات در قهوه‌خانه می‌نشست و کم‌حرف بود، اما اکنون حرف‌هایی می‌زد که برای نوروز عجیب بود. نوبخت «با اجازه»ای گفت تا برود، که نوروز سریع گفت:
- بمون!
او که رو برگردانده بود، برگشت.
- امری دارید؟
نوروز به چشمان مطمئن مرد خیره شد.
- نوبخت! من اگه بخوام‌ این مردم منو از خودشون بدونن چیکار باید بکنم؟
نوبخت سری کج‌ کرد و شانه‌ای بالا انداخت.
- چی بگم خان؟
نوروز دستی تکان داد:
- طفره نرو‌ مرد... از حرفات فهمیدم‌ تو می‌دونی و می‌تونی کمکم کنی.
نوبخت لحظاتی خیره به نوروز‌ شد و‌ بعد گفت:
- خان‌زاده! رعیت دلش به محبت گرمه، اگر‌ می‌خواید با این مردم باشید، باید زبونتون باهاشون نرم باشه، باید قبول کنید که فرقی با‌ اونا‌ ندارید. ارباب و رعیت پیش خدا یکیه، اما اینجا‌ روی زمین...
نوبخت سری به نشانه نفی به اطراف تکان داد و هیچ‌ نگفت. نوروز به فکر‌ رفت و‌ بعد گفت:
- من همیشه خواستم‌ با مردم‌ یکی‌ باشم، اونا هیچ‌وقت منو نخواستن.
- خواستین، ولی تلاش هم کردید؟ مطمئنم تا یه اخم دیدین عقب کشیدین، چه توقعی از رعیتی که یه عمر‌ از ارباب و ارباب‌زاده امر شنیده و بداخلاقی دیده دارید؟ توقع دارید که زود رو خوش کنه؟
نوروز سردرگم شد.
- پس‌ چیکار‌ کنم؟
نوبخت کمی‌ سرش‌ را کج‌ کرد. نگاهی به زمین دوخت.
- واقعاً می‌خواید مثل‌ مردم‌ باشید؟
نوروز مصمم سر تکان داد.
- البته.
نوبخت سرش را بالا آورد و به نوروز چشم دوخت.
- پس اول صبر کنید، بعد لباس رعیت رو بپوشید، غذای رعیت رو بخورید، غذاتونو با رعیت شریک بشید، سر سفره‌ش بشینید و دعوتش کنید سر سفره‌تون، وقتی بهشون رسیدید توقع سربه زیری و جانثاری نداشته باشید و به جاش شما حال‌ و‌ احوالشونو‌ بپرسید.
نوروز نگاهی به لباس‌های خودش انداخت. واقعاً باید این جلیقه و پیراهن و شلوار را از تن می‌کند و چون دهاتی‌ها جبه و قبا می‌پوشید و شال به کمر می‌بست؟ نه، شاید جلیقه و شلوارهای اعلایش را کنار می‌گذاشت و لباس‌های کم‌قیمت‌تری می‌پوشید، اما هرگز دست از این پوشش برنمی‌داشت. با این همه پرسید:
- با این احوالات تو می‌تونی منو از خودتون بدونی؟
- تا چی پیش بیاد، سخته ولی غیرممکن نیست که شما هم عوض بشید.
نوبخت این‌بار بدون گفتن «با اجازه‌» برگشت و رفت. به حبیب‌ رسید، همراه او‌ از سوی‌ دیگر‌ تپه‌ پایین رفتند. نوروز‌ نگاهش‌ را پشت سر او نگه داشت. نوبخت مرد واقعاً عجیبی بود. حرف‌هایی زده‌بود که هیچ‌کـس جرئت نمی‌کرد به نوروز بزند، از طرفی آنقدر صحبت‌هایش پرمغز بودند که ذهنش را مشغول‌کرده‌بود. نوروز می‌دانست باید بعد از این بیشتر با نوبخت حرف بزند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
نوروز به تخته‌سنگ تکیه زده‌بود. با هر دو دست عصا را گرفته، به نقطه‌ای روی زمین چشم دوخته‌بود و در فکر‌ حرف‌های نوبخت بود. حق با او بود. باید با رعیت گرم می‌گرفت تا از او نهراسند. همین که متوجه رسیدن یارالله و اصغر شد نگاه از زمین گرفت و راست ایستاد.
- اصغر حواسم‌ هست بهت گفته‌بودم امروز اول‌وقت کپر بزنی، اما نزدیا!
اصغر که نزدیک شده.بود، سر کج کرد.
- عفو بفرمایید... تا عصر کپر رو‌ می‌زنم... همین‌جا بزنم؟
نوروز دست به طرف محل ساخت خانه دراز کرد.
- نه اونجا‌ بزن پشت ساختمون باشه بهتره.
اصغر دست روی پلک‌هایش گذاشت.
- چشم‌ خان!
نوروز نگاهش را روی یارالله کشاند.
- خب یارالله، اصغر بهت گفت؟
یارالله بلند و لاغر بود، با صورتی استخوانی و سبزه که آن را تنها یک سبیل تماماً مشکی مزین می‌کرد. دستی به موهای کوتاه و سیاه سرش کشید و گفت:
- واقعیت خان‌زاده موندم توش، آخه این چه کاریه؟ اصلاً من وردست نمی‌خوام، خودم‌ همه کارمو می‌کنم.
نوروز ابروهایش را درهم کشید و یک قدم پیش گذاشت.
- چیه؟ فکر کردی خان‌زاده‌م و‌ کارنکرده؟ یا فکر کردی چلاقم از پسش بر نمیام؟
یارالله به آنی از ترس چشم گرد کرد.
- نه خان‌زاده! نفرمایید! شما آقایید، اربابید... عملگی برازنده‌ی شما نیست.
ترس یارالله باعث شد حرف نوبخت به یاد نوروز آمد که باید با رعیت نرم حرف بزند، پس صدایش را پایین آورد و آرام گفت:
- اول، کار عار نیست که برازنده‌ی من باشه یا نباشه، دوم، اینجا خونه‌ی منه و من می‌خوام توش کار کنم... .
روی پای کوتاهش زد و گفت:
- این پا هم جلوی کارمو نمی‌گیره، نگران کار نابلدی من هم نباش، زود راه میفتم.
یارالله با کلافگی سری به اطراف تکان داد و چیزی نگفت. نوروز تردید او را که دید گفت:
- اگر‌ می‌خوای باورم نشه منظوردار بهم حرف زدی باید قبول کنی وردستت بشم، وگرنه بد ازت به دل می‌گیرم.
یارالله نفس درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد:
- چه عرض کنم خان؟ چشم! هرچی شما‌ امر کنید.
نوروز لبخند محوی روی لب آورد و با رضایت سر تکان داد.
- خیلی خب... اصغر تو راه بیفت برو دنبال کارت، من هستم.
نوروز رو برگرداند. عصایش را به تخته‌سنگ تکیه داد و دکمه‌های جلیقه‌ی تنش را باز کرد.
اصغر و یارالله ناراضی به هم نگاه انداختند و اصغر شانه‌ای به معنی «چه کنم؟» برای او‌ بالا انداخت و بعد از سوی که پیش از این نوبخت و‌ پسرش رفته‌بودند، پایین رفت. نوروز جلیقه‌اش را هم روی تخته‌سنگ گذاشت و برگشت. می‌خواست با یارالله صمیمی رفتار کند.
- خب اوستا بگو از کجا باید شروع کنم؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
یارالله کمی جا خورد و بعد گفت:
- قربان فعلاً خاک‌هایی که اصغر جمع کرده رو سرند کنیم تا بعد.
یارالله رو برگرداند و به زید پسر اصغر که به سختی خورجین ابزار کار او را می‌کشید و از تپه بالا می‌آورد تشر زد.
- کجا موندی پسر؟ نون نخوردی؟
همان‌طور که به طرف او می‌رفت ادامه داد:
- پس چیه اصغر هی تعریف پسراشو می‌کنه؟ تو که جون نداری چارتا تیر و تخته بیاری.
یارالله یک طرف خورجین را گرفت و کشید. نوروز خود را به آن‌ها رساند. طرف دیگر خورجین را که در دست پسر بود از او گرفت. واقعاً سنگین بود. یارالله خواست مانع نوروز شود، اما چیزی نگفت و زید با تعجب به او نگاه کرد. نوروز گفت:
- پسر برو‌ دنبالت آقات، اینجا دیگه کاری نیست.
یارالله آرام به زید گفت:
- کاری که آقات گفت انجام دادی که.
زید همراه با تکان دادن سر «ها» گفت و نوروز که فشار خورجین روی پای کوتاهش افتاده‌بود، ادامه داد:
- بذار بره، هر کاری داری به خودم بگو... برو پسر!
زید نگاه دیگری به نوروز انداخت و راهش را کشید تا دنبال پدرش برود. یارالله ناراضی همراه نوروز خورجین را تا نزدیک‌ خاک‌های کپه‌شده روی هم، برد. نوروز منتظر فرمان او بود و وقتی حرفی نشنید گفت:
- یارالله میگی چیکار کنم یا نه؟
یارالله همان‌طور که خم شده‌بود از درون خورجین الک بزرگی را درآورد گفت:
- خاک باید سرند بشه که خودم می‌کنم.
نوروز اخم کرد و بیلی را که روی زمین بود، برداشت.
- وردست گرفتی واسه چی؟ بگو کجا بریزم؟
یارالله که دست کرده‌بود درون خورجین تا حصیر کنفی را بیرون بکشد، سری تکان داد و زیر لب «عجب گیری افتادم» زمزمه کرد و بعد با بیرون کشیدن آن گفت:
- نمی‌خوام لباساتون خاکی بشه، نونوار و تمیزن، صبر کنید اینو پهن کنم خاکو می‌ریزم روش.
یارالله حصیر را که اثرات خشت‌های قبلی به تن داشت، پهن کرد و نوروز گفت:
- خیالی نیست، بذار خاکی بشم، از فردا یه لباس دیگه می‌پوشم، مناسب کار.
نوروز بیل را درون خاک‌های نرم فرو کرد. پای کوتاهش آنقدر توان داشت که کمی بیل را فشار دهد. مقداری از خاک را برداشت و درون الک ریخت.
- اینقدر خوبه؟
یارالله روی دوپا نشسته دو طرف الک را گرفت.
- یه بیل دیگه بریز!
همین که نوروز بیل در خاک فرو کرد و با پای کوتاهش آن را فشرد، صدای شتابان «خانزاده» گفتن کسانی او را از کار بازداشت. سر برگرداند. مصیب بعد از خبر شدن توسط زید، به سراغ پنجعلی رفته، او را همراه خود کرده‌بود و اکنون با شتاب به بالای تپه رسیده‌بودند. نوروز بیل را از خاک بیرون کشید و درحالی که با یک دست آن را راست گرفته‌بود، دست دیگرش را به کمر زد.
- چه خبر شده اومدین اینجا؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
مصیب هنوز نرسیده گفت:
- قربان این چه کاریه؟
نور آفتاب در چشم نوروز بود، پس بیشتر اخم کرد.
- کدوم کار؟
مصیب به بیل درون دست نوروز اشاره کرد.
- آخه خان‌زاده چرا بیل دست گرفتید؟ قحطی رعیت اومده؟
نوروز تشر زد.
- به تو چه من چی کار می‌کنم؟ یاد ندارم تفنگچی حق داشته به اربابش امر کنه؟
مصیب دستی به کلاهش کشید و «آخه...» گفت و نوروز سریع هیس کشید و ادامه داد:
- کار من هیچ ایرادی نداره.
پنجعلی جلو رفت و دسته‌ی بیل را گرفت.
- خان! بذارید من انجام میدم.
نوروز بیل را از دست او کشید و بلندتر تشر زد.
- برید عقب!
هر دو تفنگچی ناخودآگاه یک قدم عقب رفتند و نوروز با همان خشم و تحکم ادامه داد:
- کی گفته بهتون ول کنید بیاید اینجا؟ مگه شما تفنگچی نادرخان نیستید؟ مگه نباید آماده به فرمان جلوی عمارت باشید؟ مصیب دیشب پست داشته الان مرخص بوده، پنجعلی تو که الان باید سر پاست باشی، عمارت اربابی اینقدر بی در و پیکر شده که کسی سر جاش واینسه؟
مصیب ملتمسانه گفت:
- خان صورت خوشی نداره عملگی یارالله رو کنید.
نوروز با صدای محکم‌تری گفت:
- صورت ناخوش کار شماست، به شما چه من چیکار می‌کنم؟ اگه همین الان برنگشتید سرکارتون، عصر که برگشتم میدم غضنفر دوتاتونو فلک کنه تا دیگه غلط اضافه کنید توی کار منِ خان‌زاده ایراد بیارید.
مصیب و‌ پنجعلی هر دو سر به زیر انداختند و مصیب گفت:
- خان چطور می‌تونید بذارید یارالله بهتون امر کنه؟
یارالله دلخور شد و نوروز با نگاهی که بین هر دوی آنها گرداند، جواب داد:
- من هر کاری صلاح بدونم انجام میدم، شما هم کسی نیستید که بخوام بهتون جواب پس بدم، برگردید همین الان برگردید سرکارتون، من همین‌جا می‌مونم، پیش خدا هیچ فرقی بین من و یارالله نیست، توی این کار اون اوستاس و من وردست، پس حق داره امر کنه، ایرادی هم نداره، کسی هم حرف اضافه زد با من طرفه، شیرفهم شد؟
هر دو ناچار سر تکان داد.
- بله خان!
نوروز نگاهش را روی مصیب نگه داشت و آرام‌تر از قبل گفت:
- سر این خودسری و حرفی که زدی دیگه مرخص نیستی، همین الان برمی‌گردی سر کارت و تا خود عصر با پنجعلی جلوی در وایمیسی، عصر اومدم نبودید، بد می‌بینید.
هر دو سر تکان دادند.
- چشم خان!
نوروز دستی تکان داد.
- خیلی خب... راه بیفتید برید.
مصیب و پنجعلی نگاه پر از خواهشی به نوروز انداختند و ترسیدند حرف دیگری بزنند، پس ناچار برگشتند و رفتند. با رفتن آن‌ها نوروز رو به یارالله کرد و با صدای بسیار آرامی گفت:
- گفتی یه بیل دیگه بریزم؟
یارالله که از طرفداری نوروز خوشش آمده‌بود با لبخند رضایتی گفت:
- یه بیل دیگه بریزید تا نشونتون بدم چطور سرند کنید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
تا ظهر همه‌ی کپه خاک‌هایی که از کندن پی‌ خانه حاصل شده‌بود را الک کردند. نوروز دیگر به نفس‌نفس افتاده‌بود و تمام پیراهن سفیدش خیس عرق. وقتی فرغون سنگ‌خورده را اصغر به همراه پسرش حبیب از تپه بالا آورد، با دیدن عرقی که سر و روی خان‌زاده را گرفته‌بود، تعجب کرد. دور از چشم نوروز، اشاره‌ای به یارالله کرد که رعایت حال خان‌زاده را بکند و یارالله هم با پلک بر هم گذاشتن خیال او را راحت کرد. اصغر فرغون پر سنگ را تا نزدیک پی‌های خانه برد و پسرش حبیب مشغول خالی کردن آن شد. یارالله رو به نوروز که ته‌مانده‌ی آخرین الک را خالی می‌کرد گفت:
- خان‌زاده دیگه بسه!
نوروز راست ایستاد. دردی از کمرش بالا زد و کمی اخم‌هایش را درهم کرد.
- چرا؟
یارالله به جای کپه‌ها اشاره کرد.
- دیگه خاکی نمونده.
نوروز ساعدش را به پیشانی غرق در عرقش کشید.
- پس باید گل کنی؟
یارالله سراغ خورجینش رفت
- اون که آره، ولی بذار برای بعد ناهار.
کوزه‌ی کوچکی را از درون آن بیرون کشید و برای نوروز آورد.
- نوش‌جان... خیلی خسته شدی.
نوروز سخت زبانش خشک شده و ته گلویش می‌سوخت. با تشکر کوزه را گرفت و سر کشید. اصغر بلند «خدا قوت!» گفت و نوروز با پایین آوردن کوزه دستی برای او بلند کرد. کوزه را به دست یارالله برگرداند. دست بر سبیلش که خیس شده‌بود، کشید. یارالله باز دست در خورجینش کرده و ظرف بقچه‌پیچ ناهارش را بیرون کشید. نوروز که انگشتانش را در موهای مجعدش فرو کرده و آن‌ها را به عقب میزد، با دیدن ظرف غذا دل‌ضعفه گرفت. او ناهاری نداشت و باید به عمارت برمی‌گشت. با این همه پرسید:
- کجا می‌خوای ناهار بخوری؟
یارالله اشاره‌ای به تخته‌سنگ کرد که عصا و جلیقه‌ی خان‌زاده روی آن بود.
- همین‌جا... تکیه‌مو میدم به سنگ، روی زمین خدا و زیر آسمونش.
ابروهای نوروز بالا رفت.
- توی زل گرما؟
یارالله تا کنار تخته‌سنگ رفت.
- ایرادی نیست، نون و ماست خودش آدمو خنک می‌کنه.
نوروز با گفتن «نشین» مانع نشستن او شد. سری گرداند و با نیافتن مکان مناسبی، قدم پیش گذاشت و اصغر را صدا کرد. اصغر برگشت و وقتی خان‌زاده را دید که به طرفش می‌آید، به سوی او قدم برداشت.
- چی شده خان؟
- تو چطور اوسابنایی هستی؟
اصغر متعجب چشم گرد کرد و نوروز دستی به اطراف گرداند.
- ببین... همه‌جا رو آفتاب گرفته یه سایه نیست برای نشستن... اگه کپر زده‌بودی الان یه جای خنک بود بشینی، اون پسرتو ببین، از گرما هلاک شد.
اصغر نگاهی به طرف پسرش انداخت که آخرین سنگ‌های درون فرغون را بیرون می‌ریخت، اما صورتش سرخ شده‌بود. دستی پشت گردنش کشید و رو به نوروزخان کرد.
- شرمنده خان! تا عصر می‌زنم.
آفتاب و گرما و خستگی ناشی از کار، سخت نوروز را کلافه کرده‌بود، سر بالا انداخت.
- تا عصر نه، همین الان چارچوب ببند بگم برن از باغ بزرگه شاخ و برگ بیارن.
اصغر بهت زد.
- الان؟
- آره الان، تیر چارچوب که داری؟
اصغر ناچار جواب داد:
- اون که آره... .
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
نوروز اجازه نداد اصغر بیشتر حرف بزند. سری تکان داد.
- خیلی خب... من میرم عمارت برای ناهار، میگم بازم برات تیر بیارن.
نگاهش به نوبخت خورد که خورجینی از سنگ را به دوش گرفته و به همراه زید از تپه بالا می‌آمد. خطاب به اصغر ادامه داد:
- نوبخت و پسراتو بفرست پیش شهسوار، بگن نوروزخان گفته از سپیدارهای ته باغ شاخه‌ی بلند بچینه برای دیوار کپر، روی کپر رو هم حصیر یا هرچی که شد بذارید، می‌خوام در هم براش بذاری، فهمیدی؟
اصغر دست روی ابرویش گذاشت.
- چشم خان‌زاده!
نوبخت خورجین را زمین گذاشت و زید مشغول خالی کردن آن شد. نوروز بلند گفت:
- یارالله! غذاتو بردار و بیا، توی آفتاب که نمی‌شه بشینی بخوری، همگی ظهر برید قهوه‌خونه‌ی نسار بعد ناهار بیاین.
نوبخت که دست به کمر دردناکش گذاشته‌بود، گفت:
- خان لازم‌ نیست، هر روز همین‌جا خوردیم، طوری نمی‌شه.
- چرا میشه.
یارالله با ظرف غذا در دست نزدیک شد.
- من نمیرم قهوه‌خونه، تا بشینی نسار پول چایی می‌گیره، من که چایی‌خور نیستم هم باید بدم.
تا نوروز خواست بگوید پول چایی او با من، نوبخت گفت:
- میریم سر رود، توی بیشه، هم نزدیکه، هم سایه هست.
یارالله سری کج کرد.
- این شد.
نوروز خرسند از راه‌حل نوبخت گفت:
- یارالله تو هم بعد ناهار کمک اصغر کن کپرو زودتر بزنه، میرم‌ عمارت برای ناهار، برگشتنی خودمم هستم.
یارالله که قلباً راضی نبود عملگلی کند، اما چون نوروزخان گفته و بدتر اینکه خودش هم می‌خواست کمک کند، نتوانست اعتراض کند و «چشم» گفت. نوروز تا خواست برای برداشتن جلیقه و عصایش به طرف تخته‌سنگ برود، متوجه بالا آمدن مروت از مسیر تپه شد. با دیدن او میان راه ایستاد. پسرک زال به بالای تپه که رسید، سری برای خان‌زاده تکان داد. نوروز خوب می‌دانست مروت تا چه اندازه کم‌حرف است و جز وقتی از او سؤالی نپرسند حرفی نمی‌زند.
- چی شده مروت؟
مروت به ظرف بقچه‌پیچ درون دستانش اشاره کرد.
- ماهی‌خانم گفتن براتون ناهار بیارم.
دل نوروز شاد شد. سخت گرسنه و‌ خسته شده‌بود و چه خوب که ماهی‌ریزه او حواسش به همه‌چیز بود. با دیدن زیراندازی که روی ساعد پسر بود گفت:
- خوبه که زیرانداز هم داده.
ظرف و زیرانداز را از مروت گرفت و گفت:
- زود برگرد عمارت، عصر یه چندتا تیر از انبار بردار بیار، واسه کپر زدن لازم دارم.
مروت نگاه به زمین دوخته بود.
- چشم ولی باید بمونم ظرفا رو برگردونم.
- لازم نیست عصر خودم‌ میارم.
مروت سری کج کرد و برگشت. نوروز رو به بقیه کرد که همگی با بقچه‌های غذا رو به رفتن گذاشته‌بودند، گفت:
- من هم برنمی‌گردم عمارت.
نوبخت لبخندی زد و گفت:
- پس بفرمایید خان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
نسیم خنکی که در سایه درختان به صورت نوروز خورد جان تازه‌ای وارد رگ‌های او کرد. خارج از روستا، رودی که حاصل آب گل‌چشمه بود در جایی از مسیر خود توسط درختان انبوه محاصره میشد. بیشه‌ی کوچکی می‌ساخت که خنکای سایه‌اش جان هر مسافر خسته‌ای را جلا می‌داد. نوروز نگاهش را به درختان دوخته‌بود و گوش به نوای پرندگان سپرده‌بود. بیشه امروز برایش دلپذیرتر از همیشه بود. زیرانداز را که از همان ابتدای مسیر به امر اصغر، پسرانش در دست گرفته‌بودند را روی زمین پهن کردند و اصغر از نوروز دعوت به نشستن کرد. کفشش را بیرون آورد و روی آن نشست. بقیه کنار رود دست‌ و روی خود را می‌شستند. نوروز دستانش را پشت کمرش روی زمین تکیه داده و پای معیوبش را دراز کرده‌بود. نفسی از خوشی بیرون داد.
- خیلی خسته شدم.
یارالله آمد و پایین‌تر از او نشست.
- کار همینه خان! خستگی داره، عرق‌ریزون داره.
نوروز از احساس صمیمیتی که یارالله پیدا کرده‌بود، خرسند شد. راست نشست.
- حتماً من هم چون کار‌نکردم نمی‌فهمم.
یارالله که از زمان حمایت نوروزخان از او و دیدن خوش‌رفتاری خان‌زاده بعد از نصف روز عملگی و امر و نهی و دستورهایی که با کمال احترام به او داده‌بود، دیگر ترسی از او نداشت، سری کج کرد.
- اختیار دارید خان! ولی خب رعیت بهتر کار می‌کنه دیگه.
نوروز خنده‌ی کوتاهی کرد. پیش از این هیچ‌کـس جرئت نداشت چنین گستاخی بکند. پس خوشش آمد.
- خیال میکنی بگی وردست ناشی کارتو عقب میندازه من دست از کار می‌کشم و میرم؟ نه من وردستت هستم چه دلخور بشی چه نشی.
یارالله بقچه‌اش را باز کرد.
- خان من که حرفی نزدم، ولی خداییش توقع نداشتم... اول صبح می‌گفتم شما یه ساعت هم کار نمی‌کنید، اما خوب تا ظهر دووم آوردید.
نوروز باز خنده‌ی کوتاهی کرد.
- منو اینقدر ضعیف دیدی یارالله؟
یارالله شانه‌ای بالا انداخت.
- دیگه اربابی گفتن، رعیتی گفتن.
اصغر از ترس دلخوری نوروزخان میان کلام آن‌ها رفت.
- یارالله به جای حرافی ناهارتو بخور بذار خان هم یه چی بخوره.
یارالله گفت:
- من که حرفی نزدم.
سر ظرف سفالی ماستش را برداشت و «بسم‌الله»ی به نشانه‌ی تعارف جمع گفت. جمع تشکر کردند و نوروز نگاهی به همه انداخت. از اینکه زود توانسته‌بود هم‌سفره مردان دیگر شود، خوشحال بود. نوبخت نان و خرمایش را می‌خورد و اصغر و پسرانش نان و پنیری که همراهش انگور بود. نوروز برخاست تا نزدیک آب رفت. دستانش را شست و آب به موهای مجعدش کشید. وقتی که برگشت و بقچه‌ی غذایش را پیش گذاشت، متوجه نگاه کنجکاو پسران اصغر شد. حق داشتند. هم بقچه‌ی او بزرگ‌تر از بقیه بود و آن دو دوست داشتند درونش را ببینند، هم اینکه مشتاق بودند بدانند غذای اربابی چگونه است؟
 
بالا پایین