جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 20,484 بازدید, 415 پاسخ و 74 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
نوروز تند به طرفش چرخید
- جبران چی؟ من چیکارم ماهی؟ شوهرتم یا نه؟
ماه‌نگار صدایش لرزان شد.
- آقا شما بزرگید، مرد منید، آقای منید، چرا ازم دلخور میشید؟
- چون داری مردونگیمو می‌بری زیر سؤال، خرج زندگی منو تو بدی؟ می‌فهمی این حرف یعنی چی؟
ماه‌نگار سر به زیر انداخت.
-آره ماهی هیچی نمی‌فهمه، اون فقط نمی‌خواد شما فکری باشید، هر حرفی بزنه فقط واسه خاطر دلخوش کردن شماست، اگه میگم کمکتون کنم، برای اینه که نرید توی فکر‌ آینده، اصلاً مگه زندگی زن و مرد داره؟ توی ایل همونقدر که مردا کار می‌کنن برای زندگی، زن‌ها هم کار می‌کنن، هم مرد دسترنج داره هم زن، هیشکی هم نمیگه فقط مرد باید خرجی بیاره.
ماه‌نگار لحظه‌ای مکث کرد و با لحنی لرزان‌تر از قبل گفت:
- شاید هم چون عروس خون‌بسم منو لایق نمی‌دونید، خون‌بس رو چه به خانومی شما، ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
نوروز پلک‌هایش را فشرد. باز دل ماه‌نگارش را شکسته بود. صورت او‌ را بالا آورد و در چشمان خیسش چشم دوخت.
- گریه نکن عمر نوروز! تو خون‌بس نیستی برام، تو زنمی، من نخواستم دلتو بشکنم، بگم تو لیاقت نداری، ولی حق بده عزیزم، زنی گفتن مردی گفتن، اگه تو بخوای خرج زندگی نوروزخان خانزاده رو بدی پس من به چه دردی می‌خورم، فقط اسم گنده کردم؟
ماه‌نگار اشک‌هایش را پاک‌ کرد.
- آقا کی گفتم من خرج زندگی رو‌ میدم؟ من گفتم کمک دست شما میشم، وگرنه همه‌ی خرج زندگی پای شماست، من فقط یه گوشه کوچیک‌ رو‌ می‌گیرم، بیرون این عمارت کار زیاده، شما هم باغیرت، بیکار که نمی‌مونید.
نوروز پوزخندی زد.
- به خان‌زاده میاد فعلگی و‌ عملگی کنه؟ فکر کن مردم چی میگن؟
ماه‌نگار کمی چرخید.
- وای آقا! چقدر دنیا رو‌ به خودتون سخت می‌کنید، مگه خان‌زاده آدم‌ نیست، نباید بره دنبال یه لقمه نون؟ والا کار که عار نیست، شما گوش به حرف مردم ندید تا دلتون خوش بمونه.
نوروز سری به اطراف تکان داد و‌ هیچ‌ نگفت. ماه‌نگار با لبخندی به طرف او‌ چرخید و دستش را با محبت گرفت.
- از ماهی به دل نگیرید آقا! همین که شما دلتون آروم‌ باشه برای خوشی‌ ماهی کافیه، به خدا آتیش می‌گیرم‌ وقتی غصه می‌خورید، هر کاری می‌کنم تا شما‌ غم به دلتون نیاد، از فردا هم‌ نترسید، خدا بزرگه، حواسش بهمون هست.
دل نوروز آرام‌تر از قبل شده‌بود. لبخندی زد و چشم‌ به لبخند شیرین همسرش دوخت. این زن هیچ‌وقت ناامید نبود و خوب می‌دانست تا او‌ را دارد چیزی از سختی دنیا ناراحتش نمی‌کند، چون محبوبش به زور هم‌ که شده او‌ را از فکر‌ بیرون می‌کشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
اصغربنا از فردای همان روز کار را شروع کرد. به جز خود و پسران نوجوانش، یکی دیگر از اهالی را هم به عملگی گرفت. نوبخت از کسانی بود که نه زمین و باغی داشت که روی آن کار کند و نه حرفه‌ای می‌دانست که پیشه‌وری کند؛ پس هر روز در میدان روستا در قهوه‌خانه‌ی نسار به امید فعلگی و عملگی جمع می‌شدند تا کسی آن‌ها را برای کار در باغ و زمین یا مقنی‌گری و بنایی و امور دیگر روزمزد به خدمت بگیرد. روز قبل، اصغر بلافاصله از سر زمین به قهوه‌خانه رفته و با دیدن نوبخت که آن روز بدون رفتن به سر کاری پشت میز قهوه‌خانه نشسته‌بود، فکر کرد اکنون که نوروزخان سفره‌ای پهن کرده، بهتر است از میان همه‌ی افرادی که توانایی فعلگی دارند، او را به کار بگیرد. نوبخت سال‌ها کارگری کرده‌بود و اکنون که از سن جوانیش گذشته‌بود، با اینکه هنوز توانایی کار داشت، اما مردم ترجیح می‌دادند جوان‌ترها را به جای او به کار بگیرند و نوبخت روزهای بسیاری را بیکار می‌ماند. خبر خانه ساختن نوروزخان به سرعت بین اهالی چرخید و صبح، هنگامی که اصغر به سر زمین می‌رفت با بسیاری از جوانان بیکار روستا مواجه شد که از او می‌خواستند آن‌ها را هم به سر کار خان‌زاده بگذارد، شاید نصیبی از ارباب دهات به جیب آن‌ها هم برسد، اما اصغر که در کار با کسی ملاحظه نداشت، همه را رد کرد. او فقط به یک کارگر نیاز داشت و به نظرش نوبخت برای او کافی بود.
نوروز به محض بیدار شدن به عمارت بزرگ رفت تا قبل از رفتن، خدمت پدرش را انجام دهد. اتاق نادرخان را جدا کرده‌بودند و نوروز همزمان با بالا رفتن از پله‌ها مروت را صدا کرد و توصیه‌های لازم را انجام داد. همین که وارد اتاق پدر شد، او را بیدار یافت. با سلام و پرسیدن احوالش او را در جایش نشاند و بعد از ورود مروت با آفتابه و لگن، دست و روی نادرخان را شست و از مروت خواست برای آوردن صبحانه‌ی خان برود. خانم‌بزرگ که از سر و صدای ایجاد شده بیدار شده‌بود، درحالی که هنوز لباس راحتی شبانه‌اش را به تن داشت، وارد اتاق خان شد و با دیدن نوروز گفت:
- چرا امروز این قدر زود اومدی سراغ خان؟
نوروز که بعد از خشک کردن رطوبت صورت پدرش، کنار نادرخان روی تخت نشسته‌بود و موهای پدرش را شانه می‌کرد، سر چرخاند و با دیدن مادرش برخاست.
- سلام خانم‌بزرگ! ببخشید بیدارتون کردم.
- بیدار بودم، تو همیشه بعد ناشتایی میومدی، الان چرا اینقدر زود اومدی عمارت؟
- اومدم کارهای خان رو انحام بدم، امروز نیستم عمارت، باید برم جایی.
خانم‌بزرگ ابرو درهم کشید.
- کجا؟
نوروز لحظاتی به مادر خیره شد. نمی‌دانست برخورد مادر با تصمیم او چیست، اما بالأخره که باید می‌گفت.
- میرم سر زمین بالای تپه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
خانم‌بزرگ ابروهایش را به هم نزدیک کرد و قدمی پیش گذاشت.
- اونجا برای چی؟
نوروز مصمم جواب داد:
- می‌خوام بسازمش!
خانم‌بزرگ ابرویی بالا انداخت.
- بسازیش؟ چرا؟
- زمین مال خودمه، می‌خوام داخلش یه خونه بسازم دیگه مزاحم شما نباشم.
خانم‌بزرگ لحظه‌ای بهت‌زده ماند. نگاه به چشمان قهوه‌ای‌رنگ پسرش دوخت و بعد با پوزخندی سر تکان داد:
- پس اون عفریته آخر کار خودشو کرد.
نوروز دلخور شد.

- خانم‌بزرگ...!
خانم‌بزرگ میان کلام پسرش رفت.
- وقتی گفتم یا اینجا رو انتخاب کن یا زنتو، فکر نمی‌کردم طرف اونو بگیری.
نوروز نگاهش را به زمین گرفت.
- خانم‌بزرگ! من زن و زندگی دارم بهتره برم از اینجا.
خانم‌بزرگ که عصبی شده‌بود، با صدای بلندتری تشر زد.
- بی‌لیاقتی نوروز... بی‌لیاقت!
نوروز دستش را مشت کرد و‌ جوابی نداد.
- خانوادتو به یه دختر بی سروپای غربتی فروختی!
نوروز پلک‌هایش را فشرد و دلخور گفت:
- مادر! اینکه خواستم برم توی خونه‌ی خودم زندگی کنم گناهه؟ بیشتر از این بمونم که چی بشه؟
خانم‌بزرگ به خان که سرش به یک طرف کج شده‌بود، اما هنوز به روبه‌رو چشم داشت، اشاره کرد.
- نادرخان رو ببین... چرا این‌طور شد؟
مکثی کرد و ادامه داد:
- همش زیر سر طلسمایی بود که اون جادوگر بست، تو رو هم از روز اول چیزخور کرد، حالا هم کارشو تموم کرد و وادارت کرد از این خونه بری.
نوروز سری به اطراف تکان داد.
- بیچاره ماهی... .
خانم‌بزرگ اجازه‌ی صحبت نداد.
- دنیا از همون روزی که این زنیکه پاشو گذاشت توی این عمارت، برای ما سیاه شد. با خودش نحسی آورد.
نوروز کمی دستش را باز کرد.
- ماهی چه تقصیری داره؟ اسب رم کرد و خان خورد زمین، چرا همه چی رو به ماهی می‌بندین؟
اول صبح اوقات خانم‌بزرگ بهم ریخته‌بود، دستش را مقابل نوروز گرفت.
- احمق نباش پسر! چرا دختری رو که روز اول نمی‌خواستی الان حاضری براش خونه بسازی؟ ها؟ جز اینکه جادوت کرده؟ اون خیلی خوب بلده چطور بقیه رو طلسم کنه. تو آدمی نبودی به زنا خوش نگاه کنی، یادت رفته؟ اون همه زن اومد و رفت کدومشون یه روی خوش ازت دید؟ این زن چی داد بهت که شدی غلام حلقه به گوشش که هرچی امر کنه نه نمیگی؟
نوروز دیگر نتوانست خودداری کند.
- بهم محبت داد، عزت داد، بزرگی داد، چیزی که شما و نادرخان توی این عمارت درندشت بهم ندادید، شما که از روز اول منو نخواستید، حالا چرا می‌خواید؟ بذارید برم از این عمارت راحت شم مادر! یادتون رفته؟ همیشه می‌گفتید دیدن من شما رو یاد غصه‌هاتون می‌ندازه، خب چه اصراری دارید بمونم؟ بذارید برم که راحت شید، هم از دست من، هم از دست زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
خانم‌بزرگ از حرص دندان سایید.
- نوروز!
نوروز دستش را بالا آورد.
- بگید مادر! بگید کی براتون پسر بودم؟ حتی یه بار هم بهم شیر ندادید؟ گلاب نبود من همون روز اول تلف شده‌بودم، ولی روز اولی که نریمان اومد هی بهش گفتید پسرم، جونم، عمرم، شد یه بار به من بگید پسرم؟ الان هم که نوذرجانتون رو خبر کردید بیاد، دیگه چه نیازی دارید به نوروزچلاق؟
پای کوتاهش را بالا آورد.
- ببینید اینو؟ مگه خاطر همین نگفتید من جن‌زده‌م؟ مگه نگفتید ناقصم و خان‌زاده نیستم؟ پس چرا اصرار دارید توی عمارت خانی بمونم؟ نگید به خاطر دل خودتون که می‌دونم هیچ جایی توش ندارم، اگر به خاطر وضعیت خان می‌خواین یه مرد اینجا باشه...
دست روی چشمش گذاشت و ادامه داد:
- چشم، قسم می‌خورم تا زنده‌م هر روز اول صبح بیام کارهای خان رو انجام بدم، قسم می‌خورم هر امر و فرمانی کنید روی چشمام بذارم، قسم می‌خورم تا نوذر برگرده نذارم کارهای عمارت زمین بمونه، اما ازم نخواید بمونم.
خانم‌بزرگ کلافه سر تکان داد:
- این اداها چیه؟ چرا نمی‌فهمی چی میگم؟ اون زنیکه داره تو رو می‌بره ته چاه.
نوروز سرش را عصبی تکان داد:
- بذارید ببره، نوروز مگه تا الان روی زمین بود؟ نه، من از روز اول رفتم ته چاهی که شما و خان برام کندید، چرا دست از سر این وصله ناجور برنمی‌دارید؟
خانم‌بزرگ لب‌هایش را گزید.
- پاک‌ عقلتو از دست دادی.
نوروز لب فشرد و چیزی نگفت. خانم‌بزرگ ادامه داد:
- برو، برو‌ ببینم بیرون این عمارت چی نصیبت میشه.
خانم‌بزرگ برگشت و خواست بیرون برود، اما نوروز گفت:
- توی این عمارت هم‌ چیزی نصیبم نشد، میرم شانسمو بیرون اینجا امتحان کنم.
خانم‌بزرگ فقط پوزخندی زد و خارج شد. وقتی به اتاقش برگشت روی تخت نشست و تا آفتاب با مجمع صبحانه سر برسد، فقط فکر کرد. زمانی خیال می‌کرد بود و نبود نوروز، پسری که با آمدنش به دنیا، برایش سرشکستگی و حقارت آورد، اصلاً اهمیتی ندارد؛ اما اکنون که شنیده‌بود قصد رفتن از عمارت را دارد، چیزی درون دلش تکان خورده‌بود. با آمدن آفتاب و سلام کردنش، گفت:
- آفتاب؟ اینکه یه مدت دیگه اون غربتی رو نمی‌بینم خوبه دیگه؟
آفتاب که می‌دانست منظور خانم‌بزرگ به چه کسی است، با گذاشت مجمع روی میز کنار تخت گفت:
- چی از این بهتر خانم؟ اینکه آرزوی قلبی شما بود.
خانم‌بزرگ نگاهش را به مجمع غذا داد و با سر تکان دادن گفت:
- درسته! باید خوشحال باشم که داره میره.
اما در دل احساس خوشی نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
نوروز پا از عمارت بیرون گذاشت. امروز نیرویی بیش‌تر از هر روز داشت. با بدرقه‌ی محبوبش به دنبال کاری می‌رفت که تماماً متعلق به خودش بود، نه نادرخان و عمارت اربابی. آینده برایش روشن نبود. نمی‌دانست می‌تواند این کار را تمام کند یا نه، اما امیدی که ماهی عزیزش به او داده‌بود، او را مصمم کرده‌بود هر طور شده، خانه‌ای لایق همسرش بسازد. خانه‌ای برای یک زندگی تازه. یک زندگی زیبا و طولانی کنار همسرش و شاید فرزندانش. لبخند جان‌داری روی لب‌های نوروز نقش بست. همین‌طور که از بین کوچه‌های روستا می‌گذشت و گه‌گاه سلام اهالی را پاسخ می‌گفت، فقط به یک چیز فکر می‌کرد؛ اینکه از امروز دیگر روی خوش زندگی به او روی می‌آورد. ناگاه، نگاهش به درهای باز کارگاه جاوید افتاد و ابروهایش را درهم کشید. خوش نداشت شادی اول صبحش را خراب کند، پس برگشت و راهش را طولانی کرد تا چشمانش به جاوید نیفتد و تا رسیدن به تپه سعی کرد به او فکر نکند. از دور هم جنب و جوش اطراف تپه، انرژی درون رگ‌هایش تزریق کرد. نوبخت در حال کلنگ‌زنی بود و زید پسر کوچک‌تر اصغر در حال ریختن خاک‌های کنده شده درون فرغون تا حبیب برادر بزرگترش آن‌ها را تا محل مخصوصی حمل کند. اصغر بالاتر از آن‌ها سنگ‌های مسیر را از جا می‌کند. نوروز «خسته نباشید»ی گفت. همه دست از کار کشیدند و جوابش را دادند. اصغر سریع از تپه پایین آمد و به استقبال خان‌زاده رفت. هنوز نرسیده‌بود که نوروز پرسید:
- چیکار کردی اوستا؟
اصغر از لقب «اوستا»یی که به زبان نوروز آمد، خرسند شد و با لبخند گفت:
- شکرخدا شروع کردیم.
نوروز سری تکان داد و نگاهش را به نوبخت و سر و ریش سفید شده‌اش دوخت. که دست از کار کشیده و آن‌ها را نظاره می‌کرد.
- نوبخت رو عمله کردی؟
اصغر برگشت. نگاه کوتاهی به نوبخت انداخت.
- آره خان‌زاده!
نوروز آرام‌تر گفت:
- از پس عملگی برمیاد؟
- خیالتون تخت! به موهای سفیدش نگاه نکنید، هنوز از خیلی ار جوونا کاری‌تره.
نوروز نامطمئن سر تکان داد:
- خیلی خب... کار توعه، هرچی صلاح خودته من هم قبول می‌کنم.
نفس عمیقی کشید.
- سیاهه که نوشته بودی رو مصیب دستم رسوند. من هم قبولش کردم. آخر هر روز دستمزد همه رو میدم به خودت، قسمتش با تو، فقط خودت طرف حساب منی، فهمیدی؟
- رو چشمام... روز به روز هم‌ نخواستید، میشه سر هفته حساب کنید.
نوروز سر بالا انداخت و چشم به بالای تپه دوخت.
- روز به روز بهتره، حساب مونده دوست ندارم.
اصغر لبخند خرسندی زد.
- هر طور میل شماست خان‌زاده!
نوروز با سر اشاره‌ای به بالای تپه کرد.
- رسم و سیاق خونه رو مشخص کردی؟
- بله نوروزخان بریم‌ بالا بهتون نشون بدم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
نوروز سر‌ تکان داد و با پیش گذاشتن عصایش راه افتاد. اصغر رو به طرف نوبخت و‌ پسرانش کرد و‌ تشر زد.
- وایسادید چی رو‌ نگاه می‌کنید؟ بجنبید! ظهر شده‌ها!
هنوز زیاد از صبح نگذشته‌بود، اما این موضوع توفیری برای اصغر نداشت. ادامه داد:
- نوبخت زیاد گود نکن، فقط صاف بشه... پسرها خاک‌ها رو حیف و‌ میل نکنید واسه خشت‌زنی لازم میشن.
اصغر توصیه‌هایش را انجام داد و پشت سر نوروزخان بالا رفت. نوبخت که از اول صبح دلهره‌ی جواب کردنش از سوی نوروزخان را داشت، خیالش راحت شد و باز کلنگ را بالا برد ضربه را زد. نوروز‌خان بالای تپه رسید و نگاهش را به خانه‌های روستا دوخت. عمارت خانی سوی دیگر آبادی بود، از اینجا فاصله داشت و زیاد معلوم نبود. نوروز فقط حدودش را می‌دانست. خانه‌ی خواهرش هم آن‌سوی‌ روستا بود، پس این سوی روستا فقط در اختیار او قرار می‌گرفت. سبزی باغات و زردی کاهگل خانه‌های اهالی، زیبایی چشم‌نوازی ساخته‌بود و نسیم دلپذیری پوست صورتش را نوازش می‌کرد. با صدای اصغر چشم از روستا کشید.
- خان! اول صبح طناب زدم، ببینید.
نوروز نگاهش را به طناب‌هایی که اصغر روی زمین به وسیله میخ‌ها کشیده‌بود تا جای دیوارها را گم نکند، نگاه کرد. در این رفت و آمدِ طناب‌ها و پیچشی که دور میخ‌های چوبی بزرگ داده‌بودند، او نمی‌توانست نقشه‌ی خانه‌اش را متوجه شود. اصغر در جایی ایستاد.
- درِ خونه اینجاست.
پیش رفت و نوروز در‌حالی که تمام حواسش را جمع کرده‌بود به دنبالش راه افتاد.
- از اینجا...
اصغر چند قدم بلند برداشت.
- تا اینجا حیاطه.
دست چپش را باز کرد.
- اونجا یه حموم و انباری براتون می‌زنم.
برگشت و دو قدم بلند برداشت.
- اینجا هم یه ایوون...
و به روبه‌رویش اشاره کرد.
- خود خونه هم میشه اینجا.
نوروز قدم پیش گذاشت و متفکر به میخ و طناب‌های روی زمین چشم دوخت و همزمان توضیحات اصغر را گوش کرد.
- اینجا مطبخه، درشو هم از حیاط باز می‌کنم، اون‌جا اندرونی خونه باشه و اینجا هم بیرونی، یه سرداب هم این زیر می‌سازم توی دل خاک تا خنک باشه، از مطبخ هم بهش راه میدم، یه اتاق کوچیک هم اون ته که یه وقت استفاده بشه ازش.
نوروز دقایقی را صرف براندازی خانه کرد و ایرادی در کار اصغر ندید. سر تکان داد و رو به طرف اصغر که با رضایت از کارش دست به کمر زده و منتظر حرف خان‌زاده بود برگشت.
- خیلی خب... پس هر گلی زدی به سر خودت زدی، فقط از این دیوار بیرونی یه پنجره باز کن، تا از اینجا هر کی خواست بیاد بالا معلوم باشه،.
اصغر «چشم» گفت و نوروز ادامه داد:
- الان میرم عمارت، عصر برمی‌گردم برای حساب کتاب.
- نوروزخان نگران چیزی نباشید، اصغر کارشو بلده.
نوروز خرسند سری تکان داد و به طرف پایین تپه رفت. پا که در‌ مسیر عمارت گذاشت. در دلش شوری به پا شده‌بود. دیگر مهم نبود چقدر سخت، اما او باید این خانه را می‌ساخت و با دلدارش در آن خوشبخت میشد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
چند روزی گذشت. اصغر مسیر دسترسی به بالای تپه را ساخت و کندن پی را تمام کرد. دیگر نوروز مشکل چندانی برای بالا رفتن نداشت. نزدیک‌ غروب بود که مثل هر روز به سرکشی کار او‌ رفت. هنوز خورشید نور خود را حفظ کرده‌بود. نوبخت و‌ پسران اصغر در حال جمع‌آوری وسایلشان بودند. نوروز بعد از بررسی کار انجام شده، دستمزد همه را به دست اصغر داد. اصغر بعد از گرفتن سکه‌ها، تشکر کرد و گفت:
- آقا! فردا میریم سنگ خرد کنیم. از پس‌فردا پی رو پر می‌کنم.
نوروز همراه با سر تکان دادن «خوبه»ای گفت و اصغر ادامه داد:
- دیگه باید خشت‌زنی رو هم شروع کنیم.
نوروز نگاه از پی‌های خانه گرفت و رو به او چرخید.
- خب؟
اصغر لبی تر کرد.
- اجازه میدین به یارالله بگم بیاد؟
نوروز برای اضافه کردن کارگر دل‌دل کرد. می‌ترسید تا انتهای کار کم بیاورد.
- خودت نمی‌تونی خشت بزنی؟
اصغر سری بالا انداخت.
- نه خان، من بنّام، خشت‌مال که نیستم، یارالله کارش همینه.
نوروز ناچار سر تکان داد:
- خیلی‌خب، بگو بیاد.
- عمله هم می‌خواد؟
نوروز تا همین‌جا روزانه سه سهم مزد به اصغر می‌داد. دو سهم برای او و نوبخت و یک سهم به پسران اصغر. با اضافه کردن به پنج سهم به راحتی نمی‌توانست کنار بیاید. ابروهایش را درهم برد.
- عمله؟
- بله خان... یکی که وردستش باشه، الک کنه و گل لگد کنه.
- خودش مگه نمی‌کنه؟
- نه خان! یارالله اطوارش زیاده، کارش خیلی خوبه، ولی حتماً یکی باید کنار دستش باشه، نوبخت رو برای خرد کردن سنگ لازم دارم، زید و حبیب رو هم یارالله پسند نمی‌کنه.
نوروز هوفی کشید.
- نمی‌خواستم عمله اضافه کنی، حالا فردا بهت میگم عمله بگیری یا نه، فعلاً به خود یارالله بگو‌ بیاد با هم حرف بزنیم.
اصغر دستی روی ابروهایش گذاشت.
- به چشم‌ نوروزخان!
نوروز نگاهش را به پسرهای نوجوان اصغر دوخت که گرچه همچون مردان جوان عملگی پدرشان را می‌کردند، اما‌ خوب معلوم بود چنین کاری برای آن‌ها سنگین است. هر دو از خستگی کنار وسایل کار جمع شده‌ی پدر، روی زمین ولو شده‌بودند. نوبخت دورتر از آن دو به کلنگش تکیه زده و منتظر اصغر بود. نوروز دلش برای پسرهای اصغر که دیده‌بود حمل وسایل او را تا خانه هم به عهده می‌گیرند، سوخت و گفت:
- اصغر، فردا اول صبح یه کپر بساز، وسایلاتو بذار همین‌جا بمونه، اینقدر نکش اینور و اونور.
اصغر که درحال جادادن سکه‌های درون کیسه‌اش بود، نگاهی به طرف پسرها انداخت و گفت:
- کپر نمی‌خواد، پسرها خودشون میارن و‌ می‌برن.
نوروز از بی‌خیالی اصغر نسبت به پسرانش ناراحت شد.
- برای سایبون ناهارت هم نمی‌خوای یه کپر بزنی؟ چطور توی ذل گرما غذا می‌خوری؟
اصغر که پیش از این کپر ساختن را تعارف دانسته‌بود با تکرار حرفش از طرف نوروز فهمید امر خان‌زاده است. کیسه‌ی سکه‌ها را درون شال کمرش گذاشت و گفت:
- چشم‌ خان‌زاده! فردا اول‌وقت یه کپر می‌زنم.
نوروز درحالی‌که قصد رفتن کرده‌بود، گفت:
- بزرگ بزن... شاید بعداً تیر و تخته‌های سقف رو هم خواستیم یه مدت داخلش بذاریم.
اصغر با «چشم» جواب خان‌زاده را داد و او درحالی که تمام فکرش افزایش هزینه‌های ساخت خانه بود، به طرف عمارت به راه افتاد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
ذهن نوروز تا انتهای شب درگیر حساب و کتاب بود. هرچه حساب می‌کرد، با گرفتن یک عمله در انتها کم می‌آورد. او می‌خواست خانه‌ای درخور دلدارش بسازد، اما در ساخت یک خانه کوچک هم مانده‌بود. از پس هزینه خشت‌مال به سختی برمی‌آمد، اما عمله را چه می‌کرد؟ از همان روزی که مادر متوجه قصد رفتن او از عمارت شد، امر کرد که شهسوار و یارحسین برای حساب و کتابِ فروش سیب‌ها، نعمت را مستقیماً به عمارت فرستاده و خود طرف حساب آن‌ها شد. او عملاً نوروز را از حساب‌رسی باغ کنار گذاشته‌بود تا به او بفهماند دیگر نیازی به پسر ناخلفش ندارد. نوروز می‌دانست حتی اگر هم پا روی غرورش گذاشته و از او طلب کمک کند، خانم‌بزرگ روی‌اش را زمین می‌اندازد. در تنگنا گیر کرده‌بود. شاید باید برای کمک به نیره رو می‌زد، اما آن هم حقارتی دیگر برای او‌ بود. مگر نه اینکه او برادر بزرگ‌تر بود؟
از همان وقتی به خانه رسید، کنار دیوار تکیه زد و کیسه‌های پولی را که در خانه داشت مقابلش ردیف کرده و با تقسیم‌بندی و شمارش آن‌ها، حساب و کتاب هزینه‌ها را سیاهه کرد. حتی بعد از آنکه ماه‌نگار مجمع شام را آورد و او ناچار وسایلش را جمع کرد، اما باز هم آنقدر در فکر بود که کلامی با همسرش حرف نزد. بعد از شام نیز، وقتی ماه‌نگار رختخواب را پهن کرده و برای انجام‌ کارهایش رفت، باز هم نوروز همزمان با تعویض لباس‌هایش در فکر بود که با جاوید حرف بزند تا دستمزد او را به زمانی دیگر موکول کند و پولی را که برای در و پنجره کنار گذاشته بود را صرف عمله‌ی تازه بکند. هنگامی که در رختخواب دراز کشید و با گذاشتن ساعدش روی پیشانی به سقف خیره شد، رفتار جاوید را در دیدار آخرشان به یاد آورد. نه! ممکن نبود از جاوید کمک بخواهد تا دریافت طلب خود را عقب بیندازد. او دیگر برادری نداشت و بین آن‌ها ارباب و رعیتی برقرار بود. ارباب نباید در برابر رعیت از خود افت نشان می‌داد.
آنقدر در فکر این که خرج اضافه را چگونه تأمین کند، غرق شده‌بود که نفهمید کی ماهی وارد شد، لباس کم کرد، با کمی فاصله از او‌ روی زمین نشست و به عادت هر شب مشغول باز کردن گیس‌هایش شد. ماه‌نگار هم که با یک دست مشغول باز کردن موهایش بود و از سر شب متوجه فکر مشغول همسرش شده‌بود، بالأخره طاقت نیاورد و در همان حال که گیسش را که از روی شانه جلو آورده‌بود، گفت:
- آقا چی شده اینقدر توی فکرید؟
نوروز با صدای محبوبش از فکر بیرون آمد. دستش را از روی پیشانی برداشت و نگاهش را به طرف او‌ چرخاند.
.
- چیزی نیست... یعنی خودم باید حلش کنم.
- بگید آقا حدأقلش گوشتون میشم، سر دلتون سبک میشه.
نوروز به پهلو چرخید و نگاهش را به دست همسرش دوخت که آخرین پیچ‌های مو را باز می‌کرد.
- اصغربنا گفت خشت‌مال و یه عمله دیگه باید بگیره.
ماه‌نگار موهای باز شده را با چهار انگشتش از بالا به پایین شانه کرد.
- خب بگیره.
چشمان نور‌وز با انگشتان ظریف ماهی در طول آن ابریشم‌های سیاه حرکت کرد.
- پولش زیاد میشه، این‌جوری تا آخر کار کم میارم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
ماه‌نگار گرچه به خاطر دست بسته‌اش، مجبور بود با یک دست کار کند، اما آنقدر در این امر ماهر شده‌بود که تعللی نداشته‌باشد، با همان دست موهایش را صاف کرده و به پشت انداخت.
- امروز نیره‌خانم اینجا بود، می‌گفت شما عمله و بنا رو بد عادت کردید، می‌گفت پول عمله رو که لازم نیست الان بدید، باید بذارید آخر کار حساب کنید.
نوروز سر بالا انداخت.
- نمی‌شه ماهی... اونا هم زن و بچه و زندگی دارن، چقدر بی‌مزد کار کنن؟ اینجوری وقتی جیبشون پر باشه، دلشون گرم کار میشه بهتر کار می‌کنن.
ماهی بلند شد و تا نزدیک بستر آمد و نشست.
- حالا واقعاً اصغر خودش تنها نمی‌تونه کار کنه؟
- نه... خشت نمی‌تونه بزنه، یه عمله اضافه هم می‌خواد.
ماه‌نگار خواست کنار همسرش دراز بکشد، نوروز که نیم‌خیز شده‌بود، به دست بسته‌ای که ماه‌نگار از وبال گردنش باز کرده و کنار بدنش آویزان بود، با حرکت چشم و ابرو اشاره کرد.
- چرا وبالش رو باز کردی؟
- آقا کلافه شدم از بس بهم چسبید، به خدا دیگه خوب شدم، دستم درد نمی‌کنه.
نوروز کمی ابرو درهم کشید.
- دختر! مگه به همین راحتیه که خوب بشه؟ یه وقت توی خواب اینور و اونور میشه، استخوون از جاش در میره کج بند می‌خوره.
ماه‌نگار ابروهایش را بالا داد.
- آقا به خدا نمی‌تونم بخوابم، کل روز به گردنم آویزونه از کت و کول میفتم.
نوروز کاملاً بلند شد.
- یه شالی، یه چیزی بده سفت ببندمش بهت، شب تکون نخوره.
ماه‌نگار کلافه دستمال سرش‌ را که در تاقچه گذاشته بود، کشید و آورد و همان‌طور که روی زانوهایش منتظر ایستاد تا نوروز دستش را به دور بدنش ببندد. نوروز دست بسته‌ی او را روی پایین سی*ن*ه‌اش گذاشت، دستمال را روی آن قرار داد و از دور بدنش رد کرد و کنار پهلویش گره زد.
- فردا که قراره سلیم بیاد، بهش بگید دست منو باز کنه دیگه خوب شدم.
نوروز که درحال گره زدن بود، جواب داد:
- خودش می‌دونه کی خوب میشه که باز کنه.
- این چندوقت یه خواب راحت نداشتم.
نوروز سر بلند کرد و به نگاه خسته‌ی همسرش چشم دوخت.
- دعا کن از پس خرج و مخارج عمله اضافه بربیام، وقتی بریم خونه‌ی خودمون این دست هم باز شده، دیگه راحت می‌خوابی.
ماه‌نگار لبخند زد و گفت:
- ایشالله... دعا کنید زودتر از شر این دست راحت بشم.
نوروز در طلب در آغوش کشیدن همسرش‌ بود، اما‌ ملاحظه‌ی دستش را کرد و همزمان با دراز کشیدن آرام و با حسرت گفت:
- من که از خدامه زودتر خوب بشی... .
از وقتی دست ماه‌نگار به این وضع افتاده‌بود، نوروز هم در تنگنا قرار گرفته‌ و نتوانسته‌بود آن‌چنان که می‌خواهد با او وقت بگذراند. هر بار که به هوس افتاده‌بود، از ترس آسیب به دستش، با او به ملایمت برخورد و فقط رفع نیاز کرده بود، وگرنه که هیچ لذتی نبرده‌بود. چشمانش را آرام روی هم گذاشت و ادامه داد:
- ماهی فقط دعا کن از پس خونه ساختن بربیام.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,324
46,590
مدال‌ها
3
لبخند ماه‌نگار روی لبش خشک شد.
- واقعاً یه عمله‌ی اضافه اینقدر بهتون فشار میاره؟
نوروز همان‌طور خوابیده، چشم باز کرده به او‌ نگاه دوخت.
- واقعاً ممکنه کم بیارم آخر کار، از پس خشت‌مال برمیام، اما خرج یه عمله زیاده. کاش یارالله راضی به پسر اصغر میشد دیگه عمله نمی‌گرفتم.
نوروز دوباره چشم بست. ماه‌نگار حرفی پشت لبش آمد، ترسید باز نوروز دلخور شده و ناراحت شود. خواست چیزی نگوید، اما‌ ناراحتی همسرش او را قلقلک کرد. درنهایت در همان وضعی که کنار او نشسته‌بود، تصمیم گرفت حرفش را بزند، هرچه بادا باد!
با دو انگشت ملحفه‌ی روی نوروز را که پایین رفته‌بود، بالا کشید و گفت:
- آقا یه چی میگم اگه نامربوط بود، بذارید پای بی‌عقلیم و خودتونو ناراحت نکنید.
نوروز با همان چشمان بسته ابروهایش را درهم کشید.
- چی می‌خوای بگی؟
ماه‌نگار کمی مکث کرد با تر کردن لبش گفت:
- آقا منظوری ندارما... یهو دلخور نشید از دستم.
نوروز چشمانش را گشود و‌ رو به طرف ماه‌نگار چرخاند.
- حرفتو بزن!
ماه‌نگار نگاهی به چشمان قهوه‌ای‌رنگ همسرش پشت ابروهای کلفت و درهمش انداخت و کمی ته دلش خالی شد. نوروز خان‌زاده بود و حق داشت از این حرفش دلخور شود، اما باید می‌گفت:
- آقا... خودتون وردست خشت‌مال بشید.
نوروز جاخورده از پیشنهاد ماه‌نگار ابروهایش بالا پرید، به پهلو‌ چرخید و نیم‌خیز شد. درحالی که آرنجش را به بالش تکیه می‌زد، گفت:
- من عملگی کنم؟
ماه‌نگار ترسیده از واکنش و صدای تقریباً بلند نوروز سریع گفت:
- ببخشید آقا! جسارت کردم، یه حرفی همین‌جوری زدم فراموش کنید.
ماه‌نگار با کنار زدن ملحفه خواست دراز بکشد که نوورز با تحکم کلامش او را نگه داشت.
- صبر کن! چرا فکر کردی به من خان‌زاده بگی برم عملگی کنم؟
ماه‌نگار چشمان ترسیده‌اش را به چهره‌ی سرخ شده نوروز دوخت و چیزی نگفت. نوروز با همان تحکم گفت:
- من ارباب اینام بعد برم وردستشون بشم؟
ماه‌نگار لحظه‌ای خواست عذرخواهی کند، اما بعد به خود گفت آخر که چه؟ نور‌وز هم باید برای زندگی میان مردم از جلد خان‌زادگی‌اش درمی‌آمد؛ پس جرئتش را جمع کرد و گفت:
- آقا کار که عار نیست... ارباب و رعیت هم نداره، یا باید پول عمله رو بدید، یا خودتون عمله بشید.
نوروز از حاضرجوابی ماهی جا خورد؛ توقع داشت الان عذرخواهی کند و او هم با کمی ترش‌رویی عذرخواهی او را بپذیرد. چند لحظه‌ فکورانه به نگاه حق به جانب او خیره شد و بعد پوزخندی زد.
- تو هم منو خان‌زاده نمی‌دونی؟
سری به اطراف تکان داد و گفت:
- حق داری!
 
بالا پایین