- Jun
- 2,211
- 41,755
- مدالها
- 3
اصغر به طرف خانههای روستا برگشت و دستش را دراز کرد.
- خونهش نزدیکه، همین اول پیچ، کنار دست خونه سلیم.
نوروز با نگاه کردن به مسیری که اصغر نشان میداد، برخاست.
- خیلی خب! پس من برمیگردم عمارت، تو از همین الان کارتو شروع کن.
مصیب که با برخاستن نوروز، برادرزادههایش را رها کردهبود تا همراه نوروزخان شود، گفت:
- برمیگردیم نوروزخان؟
- من آره، تو بمون یه کاغذ با برادرت بنویس سر دستمزد خودش و پسراش و عمله، برام بیار.
مصیب «چشم» گفت و نوروز از شیب تپه با احتیاط و به کمک عصا پایین رفت. اصغر رو به برادرش کرد.
- برای پسرها هم میخوا دستمزد یده؟ فکر نمیکردم ارباب جماعت مروت داشته باشن، گفتم از دستمزد خودم و عمله هم میزنه.
مصیب لبخند خرسندی زد و با برداشتن کلاهش موهایش را مرتب کرد.
- نوروزخان رو نمیشناسی، اون توفیر داره با بقیه اربابا.
اصغر رو به طرف برادر چرخاند و سوالی «عه؟» گفت. مصیب که همیشه نوروزخان را به نریمانخان ترجیح میداد، با هیجان به طرف برادرش برگشت.
- ببین... نوروزخان مرامش خیلی درسته، حساب کتابش با همه صافه، هیچوقت نشده به حساب خانزاده بودن حساب کسی رو نده، یا دیر بده.
اصغر متفکر سر تکان داد.
- نمیدونستم، خیال کردم مثل نریمانخان باشه، پیرارسال دیوار باغ بزرگه رو اول پاییز تعمیر کردم، شب عید دستمزدمو داد، تازه حبیب هم حساب نکرد، گفت بچهی خودته عملگی نداره.
- نه خیالت راحت، تو بگو چقدر دستمزد برای خودت و پسرات و عمله میبندی، من بنویسم بدم دست خانزاده، حسابو هم که داده دست خودت، هرچی دلت میخواد ببند.
اصغر اخم کرده به طرف او برگشت.
- دیگه چی؟ بعد عمری حلالخوری نون حروم ببرم سر سفرهی زن و بچم؟ حالا که نوروزخان خواسته جای بناهای آنچنانی، من براش خونه بسازم، من هم همون نرخی رو که از رعیت میگیرم از اون هم میگیرم، خلاص!
مصیب ابرویی بالا انداخت و اصغر رو به طرف پسرانش گرداند.
- پسرها میخ و طناب و چکش رو در بیارین، وقته کاره.
- خونهش نزدیکه، همین اول پیچ، کنار دست خونه سلیم.
نوروز با نگاه کردن به مسیری که اصغر نشان میداد، برخاست.
- خیلی خب! پس من برمیگردم عمارت، تو از همین الان کارتو شروع کن.
مصیب که با برخاستن نوروز، برادرزادههایش را رها کردهبود تا همراه نوروزخان شود، گفت:
- برمیگردیم نوروزخان؟
- من آره، تو بمون یه کاغذ با برادرت بنویس سر دستمزد خودش و پسراش و عمله، برام بیار.
مصیب «چشم» گفت و نوروز از شیب تپه با احتیاط و به کمک عصا پایین رفت. اصغر رو به برادرش کرد.
- برای پسرها هم میخوا دستمزد یده؟ فکر نمیکردم ارباب جماعت مروت داشته باشن، گفتم از دستمزد خودم و عمله هم میزنه.
مصیب لبخند خرسندی زد و با برداشتن کلاهش موهایش را مرتب کرد.
- نوروزخان رو نمیشناسی، اون توفیر داره با بقیه اربابا.
اصغر رو به طرف برادر چرخاند و سوالی «عه؟» گفت. مصیب که همیشه نوروزخان را به نریمانخان ترجیح میداد، با هیجان به طرف برادرش برگشت.
- ببین... نوروزخان مرامش خیلی درسته، حساب کتابش با همه صافه، هیچوقت نشده به حساب خانزاده بودن حساب کسی رو نده، یا دیر بده.
اصغر متفکر سر تکان داد.
- نمیدونستم، خیال کردم مثل نریمانخان باشه، پیرارسال دیوار باغ بزرگه رو اول پاییز تعمیر کردم، شب عید دستمزدمو داد، تازه حبیب هم حساب نکرد، گفت بچهی خودته عملگی نداره.
- نه خیالت راحت، تو بگو چقدر دستمزد برای خودت و پسرات و عمله میبندی، من بنویسم بدم دست خانزاده، حسابو هم که داده دست خودت، هرچی دلت میخواد ببند.
اصغر اخم کرده به طرف او برگشت.
- دیگه چی؟ بعد عمری حلالخوری نون حروم ببرم سر سفرهی زن و بچم؟ حالا که نوروزخان خواسته جای بناهای آنچنانی، من براش خونه بسازم، من هم همون نرخی رو که از رعیت میگیرم از اون هم میگیرم، خلاص!
مصیب ابرویی بالا انداخت و اصغر رو به طرف پسرانش گرداند.
- پسرها میخ و طناب و چکش رو در بیارین، وقته کاره.