جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,973 بازدید, 393 پاسخ و 71 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,162
مدال‌ها
3
نوروز با همه‌ی خشم و دلخوری‌اش سرش‌ را به بالش کوفت و به کمر دراز کشید و چشمانش را بست. ماه‌نگار از دل‌نازکی همسرش سری به اطراف تکان داد. باید سریع از او دلجویی می‌کرد. به زیر ملحفه کنار همسرش خزید و به پهلو دراز کشید. دست سالمش را دور همسرش انداخت، گرچه دست‌بسته به روی سی*ن*ه‌اش نفسش را تنگ می‌کرد، اما با لحن نرمی گفت:
- ماهی‌ریزه غلط بکنه همچین فکری بکنه، ولی خب آقا الان چاره چیه؟ مگه نمیگین کم میارید و خونه تموم نمی‌شه، خب فکر کنید عملگی بدتره یا خونه نداشتن، یه چند روز عملگی به جایی برنمی‌خوره، اما اگه کم بیارید، مجبورید برید زیر بدهی، دلتون می‌خواد با قرض کردن سرشکسته بشید؟ اون که بدتر از کار کردنه، به خدا مَرده و کار، اصلاً ایراد نداره کار کنید، فردا روز شما میرید بین همین رعیت زندگی کنید، اگه بخواید باز اربابی کنید که اونا شما رو از خودشون نمی‌دونن.
نفس‌های نوروز آرام شد. شاید حق با ماهی بود. او اگر خانه را نمی‌توانست بسازد، یا باید خفت قرض گرفتن از رحیم و نیره را به جان می‌خرید یا ذلت زخم‌زبان‌های مادر را تحمل می‌کرد که آنقدر بی‌عرضه است که از پس یک خانه ساختن برنیامده.
ماه‌نگار آرام‌تر گفت:
- اصلاً فراموش کنید ماهی چی گفت، عقلش که اندازه‌ی شما نمی‌رسه، الان راحت بخوابید، فردا هم برید یه عمله اضافه بگیرید. همین فردا به نیره‌خانم میگم خوابگاهمو بخره، خودش گفت هر وقت خواستم بفروشم مشتریش خودشه.
نوروز از ناراحتی حرف آخر ماه‌نگار پلک‌هایش را باز کرد و به تیرک‌های سقف چشم دوخت. ماه‌نگار به خاطر ساخته شدن خانه می‌خواست از جهازش هم بگذرد. این خانه تماماً با پول ماه‌نگار ساخته میشد، پس این وسط او چه کاره بود؟ کمی به طرف همسرش سر چرخاند که با چشمان بسته آرام خوابیده‌بود. چرا برای این زن کاری نمی‌توانست بکند؟ ماهی محبوبش به چه چیز او باید تکیه می‌کرد؟ روا نبود برای او که از همه چیزش می‌گذشت کمی از غرورش را کنار می‌گذاشت؟ پس کی باید همسری خود را به او نشان می‌داد؟ عملگی سخت بود، با غرور اربابی او نمی‌ساخت، اما برای خاطر دلدارش مجبور بود قبول کند. برای اثبات عشقش به این زن باید دست به چنین کاری می‌زد. ماهی برای او همه کار می‌کرد، اما او... نفس عمیقی کشید. به پهلو چرخید. پیشانی همسرش را بوسید و آرام گفت:
- جهازتو واسه خودت نگه دار... کار برای نوروزخان عار نیست.
لب‌های ماه‌نگار به لبخندی کش آمد و در همان حال خواب گفت:
- خدا سایه‌تونو از سر ماهی کم نکنه، اون چراغو بکشید پایین بخوابیم.
نوروز خنده‌ی کوتاهی کرد. کمی خود را کش داد و چراغ را پایین کشید. اتاق که تاریک شد دراز کشید و چشم بست. حق با ماهی بود باید این خوی اربابی که فقط نامش را یدک می‌کشید و هیچ نفعی برایش نداشت را در همین عمارت می‌گذاشت و می‌رفت تا بتواند با رعیت یکی شود. اولین قدم برای یکی شدن را هم فردا برمی‌داشت. قطعاً سخت بود، اما چاره‌ای نداشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,162
مدال‌ها
3
نوروز اول صبح خود را به محل خانه‌ ساختن رساند. هنگامی که از میان کوچه‌های روستا رد می‌شد و مردمی را می‌دید که اول صبح عازم رفتن به کار بودند و به احترام خان‌زاده بودنش کناری ایستاده و سر به زیر سلام می‌دادند، تردیدی در دلش ایجاد شد. کار درستی می‌کرد؟ او ارباب این رعیت بود، آیا کار کردنش چون عمله باعث افت جایگاهش نمی‌شد؟ به نزدیک تپه که رسید و چشمش به آن خورد، به این فکر‌ کرد فرزند نادرخان بودن تاکنون جز همین زمین برایش چه داشته‌است؟ در کودکی خان‌زاده بودنش حتی مانع تمسخر او توسط دیگر کودکان نشد. در نوجوانی مانع ورود او‌ به جمع پسران روستا شد و در جوانی نتوانست مقابل شایعه‌ها قد علم کند. تاکنون چه نفعی از این اربابی و بالانشینی برده‌بود که دست از آن نمی‌کشد؟ به قول ماهی کار که عار نبود تا با کار کردن خوار شود. مگر نمی‌خواست مثل یک مرد کامل برای همسرش خانه‌ای بسازد؟ همه مردان برای همسرانشان چنین می‌کردند. مخصوصاً همسری که برای او همه کار کرده‌بود و او در برابرش هیچ جبرانی نکرده‌بود. در تصمیمش مصمم شد و پا در مسیری که اصغر ساخته‌بود گذاشت. به بالای تپه که رسید، نوبخت و پسران اصغر را گوشه‌ای دید که منتظر بودند و اصغر مقابل پی‌های کنده شده‌ی خانه به صورت رفت و برگشت قدم می‌زد.
- اصغر! چرا بیکارید؟
اصغربنا ایستاد، سر بلند کرد و با دیدن نوروز به طرف او قدم برداشت.
- خان‌! می‌خواستم‌ برم‌ دنبال یارالله و عمله، ولی گفته‌بودین صبر کنم از خودتون کسب تکلیف کنم.
اصغر به نوروز رسید و او لحظاتی در سکوت به او‌ و نوبخت که کمی دورتر به تخته‌سنگ تکیه زده و دو دستش را روی کلنگش گذاشته‌بود، نگاهی انداخت. گفتنش سخت بود، اما به خود قول داده‌بود برای محبوبش مردانگی نشان دهد.
- عمله نمی‌خواد، بگو خود یارالله بیاد.
اصغر سری از کلافگی تکان داد.
- نوروزخان! یارالله بدون عمله کار نمی‌کنه، هر کی برای کار بخونتش، اول میگه عمله‌تو بیار، هر کی رو هم قبول نمی‌کنه که زید یا حبیب رو بکنم‌ وردستش، گفتم‌ که ادا زیاد داره.
نورز اخم‌هایش را درهم‌ کشید.
- وردست خشتمال چه کاری جز‌ گل‌ لگد کردن داره که خودم از پسش برنیام؟
چشمان اصغر گرد شد و نوبخت راست ایستاد.
- شما‌ خان؟
نوروز کمی تندتر از قبل گفت:
- فکر‌ کردی نمی‌تونم‌؟
اصغر از تندی کلام‌ نوروز سر به زیر انداخت.
- من غلط بکنم‌ خان! حرفم‌ اینه در شأن شما‌ نیست عملگی، شما هم که‌ کار نکرده‌اید سختتون میشه، تازه فقط که گل‌ لگد کردن نیست، خشتمال فقط خشت می‌زنه و‌ قالب می‌گیره، عمله سرند می‌کنه، گل می‌کنه، لگد می‌کنه، خشت می‌چینه، آخر کار هم ... .
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,162
مدال‌ها
3
حوصله نوروز‌ سر آمد و به میان حرف‌ اصغر رفت.
- اصغر‌! چقدر حرف می‌زنی، راه بیفت برو دنبال یارالله، بهش بگو عمله‌ش منم، بگو کار هم باید یادش بدی، خواست اِن‌قلت بیاره بفرستش‌ پیش خودم ببنیم‌ حرف‌ حسابش‌ چیه؟
اصغر با نگرانی‌ لبش را تر کرد.
- خان‌زاده... چطور‌ ممکنه شما بشید وردست یارالله؟
نوروز عصا را محکم‌تر گرفت.
- می‌خوای‌ باز حرف از شأن و‌ همچین اراجیفی بزنی؟ همه رو بریز دور! اینجا‌ خونه‌ی منه و من می‌خوام توش کار‌ کنم،‌ کار کردن ایراد داره؟ ها؟
اصغر دستانش را باز کرد.
- نه خان!
نوروز عصا را به زمین زد.
- اگر‌ هم حرفت روی این عصاست که خیالت راحت این‌قدر دست و پا گیر نیست که نتونم کار کنم.
اصغر رنگش پرید.
- خان‌ من کی گفتم نمی‌تونید؟ میگم شما‌ ارباب...
نوروز خسته از اصغر رو برگرداند.
- وای‌ اصغر سرم‌ رفت! اداهای تو که از یارالله بدتره، ظهر شد، راه بیفت برو دنبالش.
اصغر از تشر نوروز‌ لب گزید و «چشم»ی گفت. برگشت و همزمان‌ به‌‌ پسرش‌ زید اشاره‌ای کرد تا همراهی‌اش کند. زمانی که به پایین تپه رسیدند، زید را به دنبال عمویش فرستاد و‌ خود به طرف‌ خانه‌ی یارالله‌ راه افتاد.
با رفتن اصغر و زید، نوبخت اشاره‌ای به حبیب کرد تا وسایل خرد‌کردن سنگ را درون فرغون بگذارد و‌ بعد خود نزدیک نوروز شد.
- خان! اجازه هست؟
نوروز که رو به طرف خانه داشت، برگشت و‌ به چهره‌ی نوبخت که پیری اثرات خود را در آن به جا‌ گذاشته‌بود، نگاه کرد.
- چیه؟
نوبخت که گرچه موهای سر و صورتش کاملاً سفید شده‌بود، اما بدن ورزیده‌اش نشان از سال‌ها کار کردنش بود، راست ایستاد.
- جسارت می‌کنم خان! ولی واقعا‌ً می‌خواین عملگی کنید؟
نوروز‌ ابروهایش را درهم کشید.
- ایرادی داره؟
نوبخت شانه‌ای بالا انداخت.
- نه چه ایرادی؟ فقط اینکه...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- شما‌ خان‌زاده‌اید و ارباب، عملگی مناسب شما نیست.
نوروز سری به اطراف تکان داد.
- موندم‌ چرا مناسب من نیست؟ من هم یکی‌ام مثل بقیه، می‌خوام‌ خونه‌ی خودمو بسازم، کاری رو هم بلد نباشم‌، یاد می‌گیرم.
نوبخت نگاهش را به‌ زمین دوخت و‌ گفت:
- بحث یاد گرفتن و‌ بلدی نیست، بحث اینه شما‌ مثل‌ بقیه‌ نیستید.
نوروز پوزخندی زد.
- می‌خوای بگی ناقصم؟
نوبخت سر‌ بلند کرد. نوروز از آرامش‌ چشمان‌ مرد روبه‌رویش متعجب‌ شد.
- من همچین حرفی‌ زدم؟
نوروز پیش از این با نوبخت آن‌چنان‌ برخوردی نداشت، نمی‌دانست چنین جسارتی دارد که بدون ذره ای ترس با او حرف بزند، پس از او خوشش آمد. قدمی به طرفش برداشت.
- پس منظورت چیه‌ من مثل‌ بقیه نیستم؟
نوبخت دو دستش را روی کلنگی که به همراه داشت، گذاشت و گفت:
- شما‌ مثل‌ بقیه نیستید چون‌ خان‌زاده‌اید، پسر‌ ارباب این‌ دهات.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,252
44,162
مدال‌ها
3
نوروز یک قدم پیش گذاشت.
- باز هم نفهمیدم ایرادش‌ چیه؟
نوبخت نفس عمیقی کشید و نگاهش را از نوروز گرفت و در اطراف چرخاند.
- ایرادش اینه که عمله‌ میره زیر دست اوستا، اوستا‌ بهش‌ امر و‌ نهی می‌کنه، کوچیک‌ بار می‌کنه، بزرگ بار می‌کنه، عمله کاربلد هم باشه اوستا سرش تشر‌ می‌زنه‌ چه برسه به این که نابلد باشه، حالا بگید یارالله با شما که اربابشید چطور باید کار کنه؟ اصلاً شما که ارباب این رعیتید تحملشو دارید یکیشون بهتون حرف بزنه؟
نوروز چیزی‌ نگفت و‌ نوبخت که انتهای کلامش را رو به او زده‌بود، ادامه داد:
- خان! اگه می‌خواید با یه بداخلاقی ترش کنید، همین الان دست بکشید.
نوروز لحظاتی به چشمان‌ نوبخت نگاه‌ کرد و بعد گفت:
- ولی‌ من نمی‌خوام‌ دست از تصمیمم بکشم. من هم‌ یکی‌ از همین‌ مردمم، پس مثل یه عمله برای یارالله کار می‌کنم.
نوبخت سری تکان داد:
- پس یادتون باشه واقعا‌ً یکی‌ از همین مردم‌ باشید، حالا که می‌خواین عمله بشید‌ فراموش کنید کی هستید، نوروزخان رو‌ بذارید کنار و‌ نوروز‌ خالی‌ باشید. فقط این‌طوری می‌تونید عمله‌ی یارالله بشید.
نوروز‌ به فکر‌ رفت. نوبخت علی‌رغم‌ ظاهرش دانا بود. او در ظاهر یک کارگر روزمزد بود که به خاطر سن زیادش کمتر کسی به او کار می‌داد. اکثر اوقات در قهوه‌خانه می‌نشست و کم‌حرف بود، اما اکنون حرف‌هایی می‌زد که برای نوروز عجیب بود. نوبخت «با اجازه»ای گفت تا برود، که نوروز سریع گفت:
- بمون!
او که رو برگردانده بود، برگشت.
- امری دارید؟
نوروز به چشمان مطمئن مرد خیره شد.
- نوبخت! من اگه بخوام‌ این مردم منو از خودشون بدونن چیکار باید بکنم؟
نوبخت سری کج‌ کرد و شانه‌ای بالا انداخت.
- چی بگم خان؟
نوروز دستی تکان داد:
- طفره نرو‌ مرد... از حرفات فهمیدم‌ تو می‌دونی و می‌تونی کمکم کنی.
نوبخت لحظاتی خیره به نوروز‌ شد و‌ بعد گفت:
- خان‌زاده! رعیت دلش به محبت گرمه، اگر‌ می‌خواید با این مردم باشید، باید زبونتون باهاشون نرم باشه، باید قبول کنید که فرقی با‌ اونا‌ ندارید. ارباب و رعیت پیش خدا یکیه، اما اینجا‌ روی زمین...
نوبخت سری به نشانه نفی به اطراف تکان داد و هیچ‌ نگفت. نوروز به فکر‌ رفت و‌ بعد گفت:
- من همیشه خواستم‌ با مردم‌ یکی‌ باشم، اونا هیچ‌وقت منو نخواستن.
- خواستین، ولی تلاش هم کردید؟ مطمئنم تا یه اخم دیدین عقب کشیدین، چه توقعی از رعیتی که یه عمر‌ از ارباب و ارباب‌زاده امر شنیده و بداخلاقی دیده دارید؟ توقع دارید که زود رو خوش کنه؟
نوروز سردرگم شد.
- پس‌ چیکار‌ کنم؟
نوبخت کمی‌ سرش‌ را کج‌ کرد. نگاهی به زمین دوخت.
- واقعاً می‌خواید مثل‌ مردم‌ باشید؟
نوروز مصمم سر تکان داد.
- البته.
نوبخت سرش را بالا آورد و به نوروز چشم دوخت.
- پس اول صبر کنید، بعد لباس رعیت رو بپوشید، غذای رعیت رو بخورید، غذاتونو با رعیت شریک بشید، سر سفره‌ش بشینید و دعوتش کنید سر سفره‌تون، وقتی بهشون رسیدید توقع سربه زیری و جانثاری نداشته باشید و به جاش شما حال‌ و‌ احوالشونو‌ بپرسید.
نوروز نگاهی به لباس‌های خودش انداخت. واقعاً باید این جلیقه و پیراهن و شلوار را از تن می‌کند و چون دهاتی‌ها جبه و قبا می‌پوشید و شال به کمر می‌بست؟ نه، شاید جلیقه و شلوارهای اعلایش را کنار می‌گذاشت و لباس‌های کم‌قیمت‌تری می‌پوشید، اما هرگز دست از این پوشش برنمی‌داشت. با این همه پرسید:
- با این احوالات تو می‌تونی منو از خودتون بدونی؟
- تا چی پیش بیاد، سخته ولی غیرممکن نیست که شما هم عوض بشید.
نوبخت این‌بار بدون گفتن «با اجازه‌» برگشت و رفت. به حبیب‌ رسید، همراه او‌ از سوی‌ دیگر‌ تپه‌ پایین رفتند. نوروز‌ نگاهش‌ را پشت سر او نگه داشت. نوبخت مرد واقعاً عجیبی بود. حرف‌هایی زده‌بود که هیچ‌کـس جرئت نمی‌کرد به نوروز بزند، از طرفی آنقدر صحبت‌هایش پرمغز بودند که ذهنش را مشغول‌کرده‌بود. نوروز می‌دانست باید بعد از این بیشتر با نوبخت حرف بزند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین