جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,524 بازدید, 325 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
نیره نماند و راه آمده را برگشت، تا خود را به ماه‌نگار برساند. نوروز نگاهش را به مکانی که دلبر نشسته‌بود داد، اما چیزی از زنش مشخص نبود. لنگان قدم پیش گذاشت، تا خود را به جایی رساند که واضح ببیند. نیره را نشسته کنار ماه‌نگاری دید که چشم بسته، سرش روی پاهای دلبر بود و آن دو با زدن ضربه‌های آرام به صورت دختر و صدا زدنش می‌خواستند، او را بیدار کنند. ترس تمام وجودش را گرفت و زبانش را به لکنت انداخت.
- چی... سر.... ماهی اومده؟
نیره سر بلند کرد و با دیدن نوروز تشر زد:
- کجا راه افتادی میایی؟ برو دنبال ننه‌گلی!
نوروز نشنیده، مات ماه‌نگار قدم پیش گذاشت و صدایش زد.
- ماهی!
نیره جیغ کشید.
- واسه چی وایسادی؟
نوروز نگاه حیرانش را به نیره داد.
- بذار ببرمش خونه!
نیره پیش‌دستی کرد و دست زیر دامن و پاهای دختر برد تا او را بلند کند.
- خودم می‌برمش، برو دنبال ننه‌گلی!
نیره با گرم و‌ خیس شدن دستش، آن را بیرون کشید و با دیدن خون روی انگشتانش لحظه‌ای خودش و هر کسی که آنجا بود، بهت‌زده ماندند. نیره زودتر از بقیه به خود آمد و بر سر نوروز جیغ کشید.
- وایسادی بمیره؟ برو ننه رو بیار ببینم چه خاکی به سرمون شده!
نوروز از بهت درآمد و سراسیمه برگشت و به طرف دالان خروجی عمارت رفت. نیره رو به دلبر کرد.
- پاشو یه نمد بیار، باید با نمد ببریمش.
نیره با شتاب بلند شد و دنبال نمد رفت. خانم‌بزرگ از بالای ایوان گفت:
- نیره! این چش شده؟
نیره به تندی سرش را برگرداند.
- مادرجان! هرچی گفتم کمتر به این دختر ظلم کنید، گوش ندادید، انگار رو آب حرف زدم، الان خوبتون شد؟ دختره از هوش رفته، می‌ترسم بمیره خونش بیفته گردنمون.
خانم‌بزرگ پوزخندی زد.
- نترس هیچ مرگش نیست، همش اداست، این سگ‌جون سقط نمی‌شه از دستش راحت بشیم.

خانم‌بزرگ خرسند برگشت تا در جایی که همیشه مختص او بود، بنشیند؛ اما خان سر جایش ایستاد و چشم به ماه‌نگاری دوخت که بیهوش روی دستان نیره بود. این دختر خواهر قاتل پسر عزیزش بود، نباید دلش برای او‌ می‌سوخت، اما چیزی ته وجودش او را آزار می‌داد، شاید شبیه عذاب وجدان.
دلبر نمد را آورد. نیره به کمک دلبر ماه‌نگار را درون نمد گذاشت. دلبر و زیور دو سر نمد را گرفتند، تا به عمارت کوچک ببرند. نیره متوجه خونی شد که روی زمین مانده‌بود و رو به آفتاب گفت:
- زود اینجا رو بشور!
و خود به دنبال آن دو نفر به خانه‌ی نوروز رفت. با رفتن او، خان سرش را به اطراف تکان داد تا به چیزی فکر نکند و همان‌طور که برمی‌گشت تا کنار خانم‌بزرگ بنشیند به خود یادآوری کرد، حتی اگر بمیرد هم حقش است. او خواهر کسی بود که نریمان عزیزش را از او گرفته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
هوا تاریک شده‌بود. نوروزخان روی لبه‌ی ایوان کوچک مقابل خانه‌اش، نشسته و سر به زیر درحالی‌که چشم به زمین دوخته‌بود، دستانش را در هم مشت کرده و پایش را تکان می‌داد. از وقتی ننه‌گلی را آورده‌بود، نگذاشته‌بودند او‌ داخل شود. از آن زمان، همین‌جا نشسته و نظاره‌گر رفت و آمد دلبر بود، که او هم حرفی نمی‌زد؛ حتی نیره هم بیرون نیامده‌بود تا حداقل از او‌ جویای احوال همسرش شود. در بی‌خبری از وضعیت ماه‌نگار دلش چون سیر و سرکه می‌جوشید و مدام این فکر در ذهنش می‌چرخید که اگر واقعاً خدا به خاطر ظلمی که با بی‌موالاتی اجازه داده‌بود، بقیه به ماهی بکنند، او را تقاص می‌کرد و دلدارش را از او می‌گرفت، چه باید می‌کرد؟ زندگی بدون ماهی دیگر برایش بی‌معنی بود. او ماهی‌ریزه‌اش را می‌خواست. همان ماهی‌ریزه‌ای را که در یک شب زمستانی او‌ را مجبور‌ به پذیرشش کردند، اما اکنون آنقدر جانش به جان او‌ بسته بود که اگر بلایی بر سرش می‌آمد، نوروز هم در بهترین حالت در فراقش مجنون میشد. سرش را بلند کرد و با چشمانی که نگرانی در آن‌ها موج میزد به در بسته‌ی عمارت چشم دوخت. آن سوی این در چه خبری برای او داشت؟
دیگر کسی در حیاط عمارت نبود، جز نادرخان و خانم‌بزرگ که روی تخت حیاط شامشان را خورده، همان‌جا نشسته و مشغول کشیدن قلیان بعد از شامشان بودند. چنان تظاهر می‌کردند که گویا هیچ اتفاقی در آن سوی حیاط در جریان نیست، اما در واقع تمام حواس هر دو به نوروز بود. خانم‌بزرگ ابرو درهم کشیده، با هر نگاه حرص می‌خورد و در دل پسرش را سرزنش می‌کرد که چقدر بی‌اراده است که در برابر یک دختر بی‌سروپای رعیت، از خود بی خود شده و نادرخان در سکوت به این فکر می‌کرد که این دختر چطور توانسته پسر بداخلاق و بدعنقش را که قبل از این، همه از رفتارش عاصی شده‌بودند را این‌قدر تغییر بدهد. او‌ هرگز فکر نمی‌کرد کسی باشد که نوروز به او توجه کند، آن هم این گونه که از عصر چون مرغ پرکنده در تلاطم باشد؛ ولی یک دختر ایلیاتی... .
همین که صدای جیر باز شدن در چوبی بلند شد، نوروز سریع ایستاد و از نیره‌ای که تشت به دست بیرون می‌آمد، پرسید:
- ماهی چی شد؟
نیره که برخلاف معمول، به خاطر موضوع پیش آمده، از قصد خودش بیرون بردن تشت را به جای دلبر بر عهده گرفته‌بود، تا نگاهش به چهره‌ی پریشان برادر افتاد، لحظه‌ای در گفتن خبر، تردید کرد، اما بالأخره که چی؟ باید او‌ را هم خبر می‌کرد؛ اصلاً چنین تلنگری برای برادری که در برابر ظلم‌های بقیه به زنش بی‌خیالی طی کرده‌بود، لازم هم بود. اخمی میان ابروهایش کاشت، به لبه‌ی ایوان آمد و تشت را به طرف برادر گرفت. سری از تأسف تکان داد:
- داداش بیچارم! بگیر اینو!
نوروز متوجه منظور نیره نشد. نگاهی به درون تشت کوچک فلزی انداخت. مقداری خونابه درونش بود و جسمی خونین و کوچک میان خونابه‌ها قرار داشت. نوروز ناخودآگاه تشت را گرفت و نگاهش را سؤالی تا صورت نیره بالا کشید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
نیره تأسف و خشمی همزمان، نسبت به برادرش داشت. با لحن دلخور و تندی گفت:
- بدبخت! زنت بچه داشته، سقط کرده!
به یک باره چشمان نوروز گرد شد. یک لحظه گمان کرد قلبش نمی‌زند. حرفی را شنید که باورش سخت بود. نگاهش را تا تشت کشید و با دیدن جسم خونین ته تشت که قد انگشت کوچکش هم نبود، ناباورانه گفت:
- این بچه‌ی منه؟!
نیره وجه نگرانش بر خشمش فایق آمد و با دلسوزی گفت:
- بیچاره داداشم! بیچاره ماهی!
آهی کشید و ادامه داد:
- حتماً خودش هم نمی‌دونسته.
نوروز فقط محو جسم درون تشت بود که قلبش را مچاله می‌کرد. با بی‌حالی در جواب نیره «نه» گفت. به یاد ماهی افتاد و سرش را بالا کرد.
- حال ماهی چطوره؟
با شنیدن نام ماهی خشم نیره دوباره برانگیخته شد و با اخم گفت:
- ننه‌گلی بالاسرشه، تو اینو ببر یه جایی دفن کن!
نوروز مستأصل از این‌که کسی خبری از ماهی به او نمی‌دهد، اخم کرد و و دوباره پرسید:
- حدأقل بهم بگو زنده می‌مونه؟
گرچه ننه‌گلی خیال نیره را راحت کرده‌بود، اما او به خاطر بی‌خیالی‌هایی که نوروز پیش از این در رابطه با ماه‌نگار داشت، تصمیم گرفت، او‌ را با اضطراب حال ماهی مجازات کند. این کمترین تقاص رفتارش بود. پس با تندی دستش را به طرفش گرفت.
- برو دعا کن زنده بمونه، یه عمر دم از تنهایی زدی و هرچی این در و اون در زدی کسی بهت زن نداد، خدا یه بدبخت فلک‌زده‌ای رو گذاشت توی زندگیت، اینو هم نگه نداشتی حدأقل از تنهایی دربیایی، بیچاره! این بمیره موندم تو چیکار می‌خوای بکنی؟ برو دعا کن خدا ماهی رو ازت نگیره که بدجور بهت قهر کرده... .
نیره مکث کرد و بعد ادامه داد:
- نوروز! مردونگی به سبیل کلفت نیست، به زن‌داریه که نتونستی از خودت نشون بدی، برو توبه کن شاید دل خدا به رحم اومد.
نوروز با بغضی که هر لحظه بزرگ‌تر میشد، نگاهش را که به آنچه که قرار بود، فرزندش شود دوخته‌بود. تمام سرزنش‌های نیره را به جان خرید. او‌ خود را مستحق بدتر از این‌ها می‌دانست. مرگ این بچه تقصیر او بود و اگر برای ماهی هم اتفاقی می‌افتاد، باز هم تقصیر او بود. نیره از او که روبرگرداند تا به داخل عمارت برگردد، کمی در دل به خاطر ترس ناحقی که به جان برادر انداخته‌بود، عذاب وجدان داشت؛ اما بعد از لحظه‌ای خود را توجیه کرد که به خاطر تمام بی‌توجهی‌هایی که این چند ماه در حق ماه‌نگار کرده، باید یک بار تنبیه میشد تا شاید به خود بیاید. بعد از رفتن نیره به داخل و بستن در، نوروز که تمام مدت چشمش را به جسم درون تشت دوخته‌بود با حسرت گفت:
- این بچه‌ی من بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
بغض درون گلویش آنقدر بزرگ شده‌بود که او‌ را خفه می‌کرد. دیدگانش را از تشت گرفت و برگشت تا امر خواهرش را اطاعت کند. نگاهش به مادر و پدرش افتاد که روی تخت نشسته‌بودند. در یک لحظه تمام بغضش به خشم تبدیل شد و به طرف آن‌ها تند و لنگان گام برداشت. به محض رسیدن، تشت را به میان تخت گذاشت. خانم‌بزرگ با بهت عقب نشست و با دیدن محتویات درون تشت، دستمال درون دستش را مقابل دهانش گرفت و ابروهایش از انزجار درهم شد. نادرخان هم با چشم‌غره‌ای به نوروز تشر زد:
- چه خبرته؟
نوروز بی‌توجه به تشر او، با صدای لرزانی که سعی می‌کرد محکم باشد، انگشتش را مقابل هر دو گرفت و با نگاهی که بینشان حرکت می‌داد، گفت:
- دیگه با ماهی بی‌حساب شدین، یه بچه از شما کشته بودن یه بچه از اونا کشتید.
انگشتش را به طرف تشت گرفت.
- فقط فرقش اینه که این بچه‌ی من بود.
صدایش لرزید و رو به پدرش کرد.
- نوه‌ی خودتون بود که کشتید.
غم لحن نوروز چیزی را در قلب خان تکان داد. نوروز رو به مادر کرد.
- یادته گفتی وارث نمیارم؟ گفتی بی‌پشتم؟ گفتی اجاقم کوره؟
به تشت اشاره کرد.
- بیا این هم بچم! ولی مُرد، دیگه نیست.
بغض مانع حرف زدن بیشتر شد. سرش را به طرف گوشه‌ای تاریک از حیاط چرخاند و با جویدن لبش کمی بر خود مسلط شد. اشک اما‌ پشت پلک‌هایش صف بسته بود. آرام و زیرلب گفت:
- فدای سر ماهی‌ریزه!
دوباره به طرف آن‌ها برگشت و مصمم گفت:
- ولی دیگه تموم شد، هر حسابی با ماهی داشتید، همین امشب تموم شد، خونی رو که طلب داشتید ازش گرفتید، دیگه بی‌حساب شدید.
نگاهش را به تشت دوخت. سد اشک‌هایش فرو‌ریخت و لبش را به دندان گرفت. با صدای لرزانی گفت:
- می‌تونستم پدر بشم، نشد! فدای سر زنم! ولی یادتون نره شما نذاشتید بابا بشم.
سری از افسوس تکان داد:
- حدأقل همین امشب منو ببینید، من پسرتونم! یه عمر منو ندیدید، همین امشب منو ببینید، ببینید باهام چیکار کردید؟
لحظاتی سکوت کرد و‌ پشت دستش را به صورتش کشید. با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد، گفت:
- از ظلمی که یه عمر بهم کردید می‌گذرم، از ظلمی که تا الان به زنم کردید هم می‌گذرم، ولی به بچم هم ظلم کردید!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
لحظاتی نگاه لرزانش را به پدرش دوخت و با فشردن لب‌هایش سری تکان داد:
- از این هم می‌گذرم، ولی دیگه به خدای احد و واحد قسم، به خون ریخته‌ی این بچم قسم؛ دیگه نمی‌ذارم کسی به زن من چیزی بگه، نمی‌ذارم کسی دست روی زنم بلند کنه، اگه تا امروز هیچی نگفتم و اون بدبختو زدین، سر نتونستنم بود، چی می‌گفتم؟ حرف می‌زدم می‌گفتید خون ناحق ریخته‌ی نریمان، ولی از الان می‌تونم بگم شما هم خون ناحق ریختید.
میان هر دو نفرشان نگاه چرخاند و با خشمی که کم‌کم میان لحنش می‌دوید، محکم گفت:
- من بعد، هر کی به زن من بی‌حرمتی کنه با من طرفه، دیگه نگاه نمی‌کنم کیه، من هم بی‌حرمتی می‌کنم.
خان از این بی‌پروایی نوروز جا خورد. نوروز تشت را برداشت، نگاهش را به نگاه بهت‌زده و منزجر مادرش دوخت و محکم گفت:
- من زنمو دوست دارم و باهاش خوشبختم، میل خودتونه، می‌تونید قبولش نکنید، ولی دیگه کاری به کارش نداشته باشید.
بعد از چند لحظه مکث برگشت و به طرف باغچه قدم برداشت. به بوته‌ی گل سرخ ماهی که رسید، روی زمین نشست. با دست‌هایش خاک‌های نرم پایین پای بوته را کنار زد و عمیق کرد. لحظاتی به جسم درون تشت نگاه کرد و با حسرت آرام گفت:
- ببخش منو که لیاقت نداشتم!
محتویات درون تشت را درون گودال ریخت و روی آن را با خاک پوشاند. با ریختن خاک، توانش را از دست داد و اشک‌هایش روان شد. چند دقیقه همان‌جا روی زمین نشست و با فکر به فرزندی که می‌توانست داشته‌باشد، اما از دست داد، زار زد و چند بار زیر لب از خدا طلب بخشش کرد تا توانست بالأخره خود را کنترل کند. باید باز از ماهی‌اش خبر می‌گرفت. اگر خدا همانند این بچه که اجازه نداد پدرش باشد، او را لایق همسری ماهی هم نمی‌دانست، چه باید می‌کرد؟ درحالی‌که زیرلب خدا را صدا میزد، بلند شد و به طرف عمارتشان راه افتاد.
خانم‌بزرگ با دیدن رفتار نوروز پوزخندی زد و با عصبانیت بلند شد، تا به اتاقشان برگردد. نادرخان با دیدن تشت و آشفتگی پسرش، و شنیدن حرف‌هایش، آشوبی میان دلش افتاده‌بود و در تمام مدت رفتارهای پسرش را زیر نظر گرفته‌بود، همان‌جا بی‌حرکت نشست و چشم به نوروز دوخت که در لبه‌ی ایوان نشسته و سر به زیر منتظر خبری از داخل عمارت مانده‌بود. تمام وجود خان پر شد از این عذاب که دستش به خون نوه‌ی خودش آلوده شده، نوه‌ای که سال‌ها منتظرش بود. فرزند نوروز! چیزی که فکر می‌کرد محال باشد، اتفاق افتاده‌بود؛ دیدن فرزند نوروز! نوروزی که فکر می‌کرد هرگز از خود فرزندی نداشته باشد، اما فرزنددار شده و خان به دست خود، او را کشته بود. از ابتدا به خاطر رعایت حال همسرش، به نوروز بی‌اعتنایی کرده‌بود، اما همیشه پسرش را دوست داشت و دیدن فرزند او برایش شیرین‌تر از هر آرزویی بود، ولی بختش چنان با او بد کرده‌بود، که خود آن آرزو را نابود کند. اگر آن دختر بلای جانش بود و یادآور ناجوانمردانه رفتن نریمان پسر عزیزش، نوروز که پاره‌ی تنش بود و پسر بزرگش. شیرینی پدر شدن را با آمدن او تجربه کرده و اکنون خودش شیرینی پدر شدن را از او گرفته بود. عذاب کاری که در حق نوروز کرده‌بود، چنان کرد که بیش از چند دقیقه نتوانست دیدن حال آشفته‌ی پسرش را تحمل کند. بلند شد و با قلبی که از عذاب وجدان پر شده‌بود، به طرف راه‌پله‌ی عمارت به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
نوروز تمام مدتی را که لبه‌ی ایوان منتظر نشسته‌بود، یک‌ریز، زیر لب از خدا می‌خواست او را ببخشد، ماه‌نگارش را حفظ کند و قول می‌داد بیش از گذشته مراقب احوال او باشد. همین که در چوبی باز شد، نوروز سرآسیمه ایستاد و خود را به زن فربه و درشت‌اندامی که لباسی بلند با گل‌های ریز صورتی و جلیقه‌ای طوسی‌رنگ پوشیده بود و از پله‌ها با مکث پایین می‌آمد، رساند.
- چی شد ننه؟

ننه‌گلی نگاهی به او انداخت و ایستاد. بقچه‌ی زیر بغلش را کمی جابه‌جا کرد و سری از تأسف تکان داد:
- خطر از سرش گذشته.
دل نوروز قرار گرفت و «خداروشکر» آرامی گفت. ننه‌ ادامه داد:
- الان خوابه، ولی حالش خوبه!
ننه‌گلی با قدم‌های آهسته رو از نوروز گرفت و راه افتاد. نوروز هم پشت سر او رفت.
- ننه! می‌تونم برم ببینمش؟
ننه‌گلی که از کودکی شاهد قد کشیدن این پسر بود و خود را به طوری اختیاردار این پسر می‌دانست، نتوانست جلوی خود را بگیرد تا به خاطر رفتارش سرزنشش نکند، باید او‌ را توبیخ می‌کرد تا دل خود را آرام کند. پس به عادتی که هنگام عصبانیت داشت و نوروز هم کامل از آن باخبر بود، همان‌طور که به طرف خروجی عمارت گام برمی‌داشت، حرف‌هایش را پشت سرهم ردیف کرد.
- یه امشبو بذار بخوابه. اقبال داشتی که طوریش نشده. زنته؟ قبول، اختیاردارشی؟ درست، اصلاً خون‌بس آوردی که آوردی، دیگه چرا می‌زنیش؟ کل تن و بدن طفلک کبود بود. بیکار میشی زنتو می‌زنی، نه؟
ننه سری از تأسف تکان داد. نوروز سر به زیر فقط گوش سپرده‌بود و همراه ننه گام برمی‌داشت. او خود را مستحق سرزنش می‌دانست، با اینکه دست روی ماهی بلند نکرده‌بود، اما تقصیر او بود که گذاشته‌بود کتک بخورد.
- آخه پسر، آدم زنشو می‌زنه؟ حالا میگم نمی‌دونستی بار شیشه داره، که اگه می‌دونستی و باز زدیش دیگه خود شمری.
مقابل در خروجی عمارت ایستادند. ننه‌گلی که به خاطر وزن زیاد و حرف زدن مداومش به نفس‌نفس افتاده‌بود، کمی نفس گرفت و بعد آرام‌تر از قبل گفت:
- نوروز خودت می‌دونی چقدر برام عزیزی! به اون دوتای دیگه میگم نریمان‌خان و نوذرخان، اما تِنگ اسم تو خان نمیارم، چون تو رو از خودم می‌دونم. خواهر‌ جوون‌مرگ من تو رو شیر داده، برام خان‌زاده نیستی و مثل جاویدی، تو تا بزرگ بشی و خان‌زاده بودنت پاتو از خونه‌ی من ببره، سر سفره‌ی من و سلیم نون خوردی، من که پسر ندارم، ولی خوب می‌دونی تو و جاوید مثل پسرامید و یه جور برام عزیزید.
انگشتش را مقابلش گرفت.
- ولی اگه ببینم یا بشنوم، دوباره دختر مردمو زدی، دیگه تف هم توی صورتت نمی‌ندازم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
نوروز سربه‌زیر لب‌هایش را به دندان گرفت و سر تکان داد. ننه‌گلی ادامه داد:
- نوروزی که شیر خواهرمو خورده و روی دامن گلاب جون گرفته که نباید این‌طوری رفتار کنه! تو جدا از برادراتی، بذار اونا هرچی بودن و هستن برای خودشون باشن، اصلاً کی گفته خان و خان‌زاده حق داره به رعیت و پایین‌تر از خودش زور بگه و قدرت نشون بده، این ظلمه پسر! فردا روز خان پیش خدا جوابگوی رعیتشه، فکر نکن خان نیستی راحتی، تو هم الان خانی و رعیت خونت اون زنه. ظلم نکن به زنت!
ننه‌گلی که ساکت شد و نوروز فهمید حرصش را خالی کرده، آرام و سر به زیر گفت:
- ننه! نوروز رو ببخش، حق مادری به گردنش داری، بزنی توی سرم هم نمیگم چرا؟ بهت قول میدم دیگه از گل نازک‌تر به ماهی نگم، فقط بهم بگو کی خوب میشه؟
ننه‌گلی خوب دل‌ نازک نوروز را می‌شناخت که در پس بداخلاقی، چهره‌ی زمخت مردانه و سبیل‌های پرپشتش پنهان بود. باور‌ نداشت او‌ زنش را زده باشد، اما کبودی‌هایی که روی تن ماه‌نگار دیده و بچه‌ای که سقط شده‌بود، گواه خلافی بر نظر دلش بود. اکنون با حس ترسی که درون لحن نوروز خوب حس می‌کرد، فهمید این مرد به ظاهر بالغ روبه‌رویش چون پسرکان نوجوان از کارش پشیمان شده، پس با لحن دلسوزانه‌ای گفت:
- نترس پسر! اول حاملگیش بوده، پامال کردنش زیاد بهش سخت نمیشه، یه امشب رو نذارید تب کنه و اگه تب کرد پاشویه‌اش کنید، فردا حالش خوب میشه، اما باید بخوابه، نباید حرکت کنه، بهش برسین تا سر پا بشه، به دلبر گفتم چی براش بپزه تا جون بگیره، قوتش رفته، خوراک‌ خوب بخوره دوباره جون می‌گیره.
مکثی کرد و ادامه داد:
- یه هفته نذار کاری کنه، سرپا هم شد نذار زیاد تک و تو کنه، تا دو هفته هم نزدیکش نشو، بعد دو هفته می‌تونی بری پیشش، نترس! خدا بخواد دوباره بچه‌دار میشی.
با شنیدن «بچه» قند درون دل نوروز افتاد.
-چشم ننه! حواسم بهش هست.
ننه‌گلی لبخند محوی زد و بعد با پشت دست ضربه‌ی آرامی به سی*ن*ه فراخ نوروز زد.
- پسر! زنته، اختیاردارشی، می‌دونم؛ اما‌ مالک جونش که نیستی، جای خون برادرت آوردی؟ باشه! ولی قرار نیست خونشو بکنی توی شیشه، نریمان‌خان مرد رفت، حواست به زندگی خودت باشه، قرار نیست زندگی خودتو سر تقاص خون اون نابود کنی، شوهر کردن به جای غریب خودش درد داره، چه برسه به اینکه خون‌بس هم باشه.
نفس عمیقی کشید.
- هنوز زنتو ندیده‌بودم، من هم مثل بقیه فقط شنیدم زن آوردی، اون هم‌ خون‌بس برادرت. دلم می‌خواست ببینمش، توی دلم می‌گفتم حتمی دختر مقبولی نیست که راضی به خون‌بس شده.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
ننه‌گلی مکثی کرد و ادامه داد:
- الان که دیدمش بهت میگم دختر مقبولیه، کم‌ساله، شاید اخلاقش خوب نیست، شاید بچگیش زیاده و باب دلت رفتار نمی‌کنه که دستت بلند میشه روش، یا حتی دلت می‌خواد تقاص خون برادرت زمین نمونه، با همه‌ی اینا، ازت می‌خوام اذیتش نکنی، این زن توی غربت تنهاست، تو که شوهرشی حدأقل هواشو نگه دار، فردا روز توی پیری و کوری اون برات می‌مونه، حتی اگه میگی خون‌بسه و به دلت نیست و‌ می‌خوای روش زن بیاری، مختاری؛ ولی باز هم به این ظلم نکن، خدا پشت مظلوم وایمیسه ها! حواست باشه.
نوروز «چشم»ی گفت و‌ خاله ادامه داد:
- نمی‌دونم سر‌ چی بهش خشم‌ کردی، ولی مراعاتشو بکن، اگه‌ روالش غلطه، صبر کن درست میشه، الان بچه‌س، راه و‌ روش زندگی رو‌ یاد می‌گیره، اینقدر نزنش که خدا قهرش بگیره.
نوروز‌ زبانش بسته‌بود. نمی‌توانست بگوید راه و‌ روال ماه‌نگار نقصی ندارد. نمی‌توانست بگوید او‌ زنش را نمی‌زند؛ چرا که اذعان به زدن پدرش، اعتراف به بی‌غیرتی خودش بود. ترجیح می‌داد او‌ را به زدن زنش سرزنش کنند تا به بی‌غیرتی که داشت. سری تکان داد:
- ننه! قول میدم دیگه ماهی به این‌ وضع نیفته.
ننه‌گلی با لبخند سری تکان داد.
- خوبه پسر! حالا هم نمون، برگرد برو‌ پیش زنت، من خودم راه خونه‌مو بلدم، تو حواست به اون باشه، باز هم میام بهش سر می‌زنم.
نوروز همزمان که پولی از جیب جلیقه‌اش بیرون می‌آورد، رو به عسکر که کنار چارچوپ جایگاه تفنگچی‌ها ایستاده‌بود، کرد و بلند گفت:
- عسکر! چراغ بیار و ننه رو‌ تا خونه ببر!
عسکر «چشم»ی گفت، چراغی که کنار دستش بود را برداشت و پیش آمد. نوروز دو سکه را مقابل ننه گرفت.
- ننه لطف کردی به من.
ننه‌گلی اخم کرد و دست نوروز را پس زد.
- من ازت پول خواستم؟
- ننه زحمت کشیدی!
- باشه پیش خودت، من از همه‌ی اهل این عمارت مزد می‌گیرم، از تو نمی‌گیرم.
تا نوروز‌ خواست اعتراض کند. ننه‌گلی گفت:
- میشه من از پسرم مزد بگیرم؟ هر چی کردم برای پسرم کردم، گفتم که تو با بقیه‌ی این عمارت توفیر داری برام.
نوروز خندید. به یاد ایام خوشی که در کودکی و اول نوجوانی در‌ خانه‌ی ننه‌گلی و سلیم گذرانده‌بود، گفت:
- پس، فردا روز مروت از طرف پسرت برات تحفه آورد پس نزنی که پسرت بدجور دلخور میشه.
ننه خندید و همان‌طور که برمی‌گشت تا برود، گفت:
- اگه پسرم تحفه به قاعده بفرسته چرا ناراحت بشم؟ خداحافظ پسر!
نوروز با گفتن «لطف کردی و خداحافظ»ی ننه‌گلی را بدرقه کرد و بعد داخل شد. باید هر چه زودتر خود را به محبوبش که خدا دوباره به او داده‌بودش، می‌رساند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
نوروز پا به درون عمارت که گذاشت، دلبر در حال جمع کردن ریخت و پاش‌های درون اتاق بود و نیره کنار بستر ماه‌نگار که زیر پنجره‌ی اتاق پهن کرده‌بودند، نشسته‌بود. با ورود نوروز، دلبر هر آنچه را جمع کرده بود، برداشت و با سرعت از اتاق بیرون رفت. نیره که در سوی دیگر بستر ماه‌نگار نشسته‌بود، با دیدن او گفت:
- اومدی داداش؟
نوروز فقط سری تکان داد و پا از چارچوب میان بیرونی و اندرونی داخل گذاشت. نیره برای آنکه کمی عذاب وجدان ترساندن برادرش را کمتر کند گفت:
- نترس دیگه! ننه گفت حالش خوب میشه، فقط باید حواسمون بهش باشه.
نوروز نگاهش فقط روی چهره‌ی رنگ پریده‌ی دلدارش قفل شده‌بود که موهای بدون چارقدش با خیسی عرق به صورتش چسبیده‌بود. کی محبوب او‌ این چنین آشفته و بهم‌ریخته‌ بود؟ به سختی و آرامی کنار بستر ماه‌نگار نشست و به دیوار پنجره تکیه داد. نیره ادامه داد:
- گفتم دلبر شب بیاد پیشش تا حواسش به تبش باشه و فردا همین که بیدار شد، یه مقدار دوا و جوشونده که ننه گفته براش درست کنه، خیالت تخت باشه، دلبر پرستاریشو می‌کنه، امشبو برو توی اتاق خودت، توی عمارت بخواب.
نوروز که با انگشت موهای پخش شده‌ی روی صورت ماه‌نگار را کنار میزد، بدون آنکه نگاه از او بگیرد، گفت:
- خونه‌ی من اینجاست، ماهی هم زنمه، خودم حواسم بهش هست، هیشکی لازم نیست بیاد اینجا.
نیره که مصمم بودن برادرش را دید، گفت:
- باشه هر جور خودت می‌خوای، من هم دیگه برم به خونه‌ زندگیم برسم.
همین که نیره بلند شد، نوروز با یادآوری چیزی سر بلند کرد.
- نیر؟
نیره پایین پای ماه‌نگار ایستاد.
- جانم داداش؟
- دستت درد نکنه فقط... .
نیره کمی ابروهایش را بهم نزدیک کرد.
- کاری نکردم، فقط چی؟
نوروز نگاهش را به طرف زنش که چشمانش را بسته و با لب‌های خشک و رنگ‌پریده‌‌ی نیمه‌باز، نفس می‌کشید، چرخاند.
- خودش فهمید بچش مرده؟
نیره هم با ابروهایی که بیشتر درهم رفته‌بود، به ماه‌نگار نگاه کرد.
- خودش؟ نمی‌دونم... وقتی ننه اومد و گفت بچه داشته سقط شده بیهوش بود، بعدش ننه همونجوری کارشو کرد، وقتی هم کارش تموم شد و هوشیارش کرد تا اومد دست و بالشو بشوره که به ماهی یه چی بگیم، ماهی دوباره از حال رفت، ننه گفت طوریش نیست فقط خوابیده، فکر نکنم فهمیده باشه چی شده.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,434
مدال‌ها
3
نوروز شمدی را که روی ماه‌نگار انداخته‌بودند، را بالاتر کشید.
- خوبه... قبل اینکه بری خونت، برو به دلبر بسپار به همه بگه، کسی به ماهی نگه بچه داشته و سقط کرده، اون نباید غصه بچه‌شو بخوره.
نیره از تعجب چشم گرد کرد.
- نوروز این چه حرفیه؟ اون یه زنه، فردا بیدار شد با دیدن سر و وضعش می‌فهمه یه طوری شده، خونریزی داره، می‌خوای چی بهش بگیم؟
نوروز‌ دستش را به پیشانی یخ‌کرده‌ی ماه‌نگار که همزمان از عرق هم خیس شده‌بود، گذاشت.
- ماهی‌ریزه‌ی من خیلی ساده‌س، اگه نگید بهش، اون نمی‌فهمه، بهش نگید بچه داشته، بهش بگید ضربه‌ی خان اینطوریش کرده.
نیره سری کج کرد.
- هیچ می‌فهمی چیکار می‌خوای بکنی؟
نوروز بالأخره سرش را به طرف خواهرش گرداند.
- من که یه مَردم الان دارم زیر غم اون بچه‌ای که خاک کردم له میشم، دلم آتیش گرفته، هنوز هیچی نبود، اما فکر اینکه پدرش بودم ولم نمی‌کنه، ماهی مادرشه، دلش نازکه، بچه‌س، اینجا کسی رو نداره، اگه بفهمه بچه‌ش مرده غصه می‌خوره، ننه‌ و کـس و‌ کارش هم نزدیک نیست که بگم بیان دلداریش بدن، همه‌ی ما غریبه‌ایم‌ براش، غم اون بچه میمونه توی دلش، طاقت نمیاره، از پا میفته، می‌خوام‌ غصه‌ی اون بچه رو فقط خودم بکشم نه ماهی.
نیره با حس کردن غم برادرش از میان لحن لرزان صدایش، دلش برای او‌ سوخت. چشمش را به ماه‌نگار خوابیده دوخت. این دختر چطور‌ توانسته‌بود برادرش را اینقدر اسیر خود کند؟
- چشم داداش! می‌سپارم هیشکی بهش چیزی نگه، ولی خودش یه خورده زرنگ باشه، می‌فهمه قضیه چیه؟
نوروز دستش را روی گونه‌ی سرد ماهی کشید و‌ آرام گفت:
- ماهی من خیلی ساده‌س نمی‌فهمه، هرچی بهش بگید باور می‌کنه.
نیره درحالی‌ که لب‌هایش را بهم می‌فشرد تا جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد، از عمارت بیرون رفت. با رفتن او‌ نوروز نور چراغی را که بالای سر ماه‌نگار روی تاقچه‌ی پنجره بود را با پیچاندن پیچش، پایین آورد و همان‌جا کنار بستر زنش به پهلو دراز کشید. دستش را از آرنج تا کرد و زیر سرش گذاشت و درحالی‌ که‌ چشم به نیم‌رخ ماه‌نگار در‌ تاریکی‌ دوخته‌بود، چشم فرو بست. همین که ماهی‌ریزه‌اش را داشت، کافی بود. همین که می‌دانست علی‌رغم‌ آنچه پیش از این، خودش و بقیه فکر‌ می‌کردند، عقیم نبود و می‌توانست باز هم بچه‌دار شود، کافی بود. ماهی با آن بچه، تحفه‌ی بزرگی به او داده‌بود، اگر می‌ماند چقدر زندگی‌اش را شیرین می‌کرد! اما‌ اکنون که بی‌عرضگی خودش باعث از دست رفتنش شده‌بود، آن بچه‌ی از دست رفته را به زمین همان بوته‌ی گلی که خاک کرده‌بود، می‌سپرد و دیگر یادش نمی‌کرد که دل ماهی‌اش بسوزد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین