- Jun
- 1,891
- 34,460
- مدالها
- 3
نیره نماند و راه آمده را برگشت، تا خود را به ماهنگار برساند. نوروز نگاهش را به مکانی که دلبر نشستهبود داد، اما چیزی از زنش مشخص نبود. لنگان قدم پیش گذاشت، تا خود را به جایی رساند که واضح ببیند. نیره را نشسته کنار ماهنگاری دید که چشم بسته، سرش روی پاهای دلبر بود و آن دو با زدن ضربههای آرام به صورت دختر و صدا زدنش میخواستند، او را بیدار کنند. ترس تمام وجودش را گرفت و زبانش را به لکنت انداخت.
- چی... سر.... ماهی اومده؟
نیره سر بلند کرد و با دیدن نوروز تشر زد:
- کجا راه افتادی میایی؟ برو دنبال ننهگلی!
نوروز نشنیده، مات ماهنگار قدم پیش گذاشت و صدایش زد.
- ماهی!
نیره جیغ کشید.
- واسه چی وایسادی؟
نوروز نگاه حیرانش را به نیره داد.
- بذار ببرمش خونه!
نیره پیشدستی کرد و دست زیر دامن و پاهای دختر برد تا او را بلند کند.
- خودم میبرمش، برو دنبال ننهگلی!
نیره با گرم و خیس شدن دستش، آن را بیرون کشید و با دیدن خون روی انگشتانش لحظهای خودش و هر کسی که آنجا بود، بهتزده ماندند. نیره زودتر از بقیه به خود آمد و بر سر نوروز جیغ کشید.
- وایسادی بمیره؟ برو ننه رو بیار ببینم چه خاکی به سرمون شده!
نوروز از بهت درآمد و سراسیمه برگشت و به طرف دالان خروجی عمارت رفت. نیره رو به دلبر کرد.
- پاشو یه نمد بیار، باید با نمد ببریمش.
نیره با شتاب بلند شد و دنبال نمد رفت. خانمبزرگ از بالای ایوان گفت:
- نیره! این چش شده؟
نیره به تندی سرش را برگرداند.
- مادرجان! هرچی گفتم کمتر به این دختر ظلم کنید، گوش ندادید، انگار رو آب حرف زدم، الان خوبتون شد؟ دختره از هوش رفته، میترسم بمیره خونش بیفته گردنمون.
خانمبزرگ پوزخندی زد.
- نترس هیچ مرگش نیست، همش اداست، این سگجون سقط نمیشه از دستش راحت بشیم.
خانمبزرگ خرسند برگشت تا در جایی که همیشه مختص او بود، بنشیند؛ اما خان سر جایش ایستاد و چشم به ماهنگاری دوخت که بیهوش روی دستان نیره بود. این دختر خواهر قاتل پسر عزیزش بود، نباید دلش برای او میسوخت، اما چیزی ته وجودش او را آزار میداد، شاید شبیه عذاب وجدان.
دلبر نمد را آورد. نیره به کمک دلبر ماهنگار را درون نمد گذاشت. دلبر و زیور دو سر نمد را گرفتند، تا به عمارت کوچک ببرند. نیره متوجه خونی شد که روی زمین ماندهبود و رو به آفتاب گفت:
- زود اینجا رو بشور!
و خود به دنبال آن دو نفر به خانهی نوروز رفت. با رفتن او، خان سرش را به اطراف تکان داد تا به چیزی فکر نکند و همانطور که برمیگشت تا کنار خانمبزرگ بنشیند به خود یادآوری کرد، حتی اگر بمیرد هم حقش است. او خواهر کسی بود که نریمان عزیزش را از او گرفتهبود.
- چی... سر.... ماهی اومده؟
نیره سر بلند کرد و با دیدن نوروز تشر زد:
- کجا راه افتادی میایی؟ برو دنبال ننهگلی!
نوروز نشنیده، مات ماهنگار قدم پیش گذاشت و صدایش زد.
- ماهی!
نیره جیغ کشید.
- واسه چی وایسادی؟
نوروز نگاه حیرانش را به نیره داد.
- بذار ببرمش خونه!
نیره پیشدستی کرد و دست زیر دامن و پاهای دختر برد تا او را بلند کند.
- خودم میبرمش، برو دنبال ننهگلی!
نیره با گرم و خیس شدن دستش، آن را بیرون کشید و با دیدن خون روی انگشتانش لحظهای خودش و هر کسی که آنجا بود، بهتزده ماندند. نیره زودتر از بقیه به خود آمد و بر سر نوروز جیغ کشید.
- وایسادی بمیره؟ برو ننه رو بیار ببینم چه خاکی به سرمون شده!
نوروز از بهت درآمد و سراسیمه برگشت و به طرف دالان خروجی عمارت رفت. نیره رو به دلبر کرد.
- پاشو یه نمد بیار، باید با نمد ببریمش.
نیره با شتاب بلند شد و دنبال نمد رفت. خانمبزرگ از بالای ایوان گفت:
- نیره! این چش شده؟
نیره به تندی سرش را برگرداند.
- مادرجان! هرچی گفتم کمتر به این دختر ظلم کنید، گوش ندادید، انگار رو آب حرف زدم، الان خوبتون شد؟ دختره از هوش رفته، میترسم بمیره خونش بیفته گردنمون.
خانمبزرگ پوزخندی زد.
- نترس هیچ مرگش نیست، همش اداست، این سگجون سقط نمیشه از دستش راحت بشیم.
خانمبزرگ خرسند برگشت تا در جایی که همیشه مختص او بود، بنشیند؛ اما خان سر جایش ایستاد و چشم به ماهنگاری دوخت که بیهوش روی دستان نیره بود. این دختر خواهر قاتل پسر عزیزش بود، نباید دلش برای او میسوخت، اما چیزی ته وجودش او را آزار میداد، شاید شبیه عذاب وجدان.
دلبر نمد را آورد. نیره به کمک دلبر ماهنگار را درون نمد گذاشت. دلبر و زیور دو سر نمد را گرفتند، تا به عمارت کوچک ببرند. نیره متوجه خونی شد که روی زمین ماندهبود و رو به آفتاب گفت:
- زود اینجا رو بشور!
و خود به دنبال آن دو نفر به خانهی نوروز رفت. با رفتن او، خان سرش را به اطراف تکان داد تا به چیزی فکر نکند و همانطور که برمیگشت تا کنار خانمبزرگ بنشیند به خود یادآوری کرد، حتی اگر بمیرد هم حقش است. او خواهر کسی بود که نریمان عزیزش را از او گرفتهبود.