جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,350 بازدید, 325 پاسخ و 66 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
وجیهه سرکی کشید و با دیدن داخل شدن نوروز سریع از جا برخاست و عقب رفت. نوروز با مجمع کوچکی که در دست داشت، داخل شد و هنگام پا گذاشتن به اندرونی، ابروهایش را درهم کرد و نگاهش را به وجیهه دوخت.
- اینجا اومدی چیکار؟
نوروز می‌ترسید وجیهه که به وراجی و دهن‌لقی شهره بود، بند را آب داده‌باشد. وجیهه از تشر نوروز به تته‌پته افتاد.
- عفو... کنید... اومدم... .
ماه‌نگار دخالت کرد و گفت:
- آقا! وجیهه اومده‌بود برام شکوفه بیاره، کاری نکرده، توبیخش نکنید.
نوروز با همان اخم‌هایش نگاه از وجیهه سر به زیر گرفت. سری تکان داد:
- خیلی‌خب، احوالپرسیت‌ رو کردی برو دیگه.
وجیهه به سرعت «چشم» گفت و بیرون رفت. نوروز به طرف همسرش برگشت. ماه‌نگار همزمان که شکوفه‌ها را روی تاقچه‌ی پشت سرش می‌گذاشت، گفت:
- آقا چرا ترسوندینش؟ فقط اومده‌بود پیش من.
نوروز همان‌طور که مجمع در یک دستش بود و با دست دیگر به کمک دیوار کنار همسرش می‌نشست گفت:
- به خدمه نباید روی خوش نشون بدی، یعنی چی با خانم خونه‌ی نوروزخان گرم می‌گیره؟
ماه‌نگار ابرو درهم کشید.
- این حرفا رو نزنید، من هم مثل وجیهه‌ام، چه خانومی؟
نوروز به طرف ماه‌نگار برگشت.
- ماهی؟ تو خانمی! زن خان‌زاده‌ای! خودت میگی می‌خوای کار کنی، وگرنه به من باشه که نمی‌ذاشتم پاتو از عمارت بذاری بیرون که دست به کاری بزنی.
ماه‌نگار ابرو درهم کشید.
- آقا! ماهی اینی نیست که شما میگید، من دختر شروانم، دختر یه رعیت چوپون، من کجا، خانومی کجا؟
نوروز از کلافگی سری تکان داد، مجمع را مقابل ماه‌نگار گذاشت و گفت:
- این حرفا رو ول کن، برات جیگر کباب کردم بخوری جون بگیری.
ماه‌نگار نگاهش را به مجمع دوخت که جگرهای لای نان گرچه مشخص نبودند، اما بویشان به مشامش می‌رسید. مدت‌ها بود جگر نخورده‌بود. یاد پدر و برادرش افتاد. در خانه که بود، هفته‌ای نبود که پدر حیوانی سر نبرد و برادر و خواهرش را به وعده نگیرد و قبل از آنکه او و خواهرهایش غذا را بپزند، پسرها دور از بقیه اجاقی بکنند و دل و جگر حیوان را به سیخ نکشند و برای خود سور و ساتی مهیا نکنند؛ اما درنهایت دخترها هم از ضیافت آنها بی‌نصیب نمی‌ماندند. چه ایام خوشی بود آن روزها! عزیزانش کنارش بودند، ولی اکنون چقدر آن روزها دور بودند، یاد شلوغ‌کاری پسرها افتاد که او و مارال هم آتش آن‌ها را با تعریف‌هایی که هر یک بلند‌بلند از برادر خود می‌کردند گر می‌دادند. آخ! جمع آن پسرها هنوز هم جمع بود؟ لطفعلی، دومان، ارسلان و افراسیاب. با یادآوری افراسیاب قلب گرفته‌اش بیشتر درهم شد. یک لحظه با فکر به این که پسرعمو در چه حال است، چشمانش پر اشک شد، اما به تندی با یادآوری نوروزخانی که به عنوان شوهر کنارش نشسته‌بود، لب گزید، در دل به خاطر فکر نابه‌جا لعنتی به خود داد و گفت:
- ممنونم آقا!
نوروز گرچه از مکث او نگران شده‌بود اما چیزی نگفت، نان روی جگر را کنار زد.
- بخور جون بگیری!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
ماه‌نگار نگاهش را به تکه‌های کباب‌شده دوخت. طبق عادت باید آب از دهانش راه می‌انداختند. او بیش از هر چیز جگر کباب شده دوست داشت، اما اکنون با گرهی که نمی‌دانست از کجا در گلو و سی*ن*ه‌اش جا خوش کرده، میلی به خوردن هیچ‌چیز نداشت.
- میلم نمی‌کشه آقا!
نوروز اخم کرد.
- چرا؟
ماه‌نگار دلیلش را نمی‌دانست، فقط این را می‌فهمید که سخت دلش گریه می‌خواهد. شاید برای آنکه یاد عزیزانش افتاده‌بود.
- نمی‌دونم آقا... تازه ناشتایی خوردم.
نوروز تکه کبابی را برداشت و به طرف او گرفت.
- نیره که می‌گفت چیزی نخوردی.
ماه‌نگار ناچار تکه‌ی گوشت را گرفت و نگاهش را به آن دوخت. یک لحظه باز دلش یاد خانه افتاد. یاد مادرش، گل‌جان و نگار، با خود فکر‌ کرد، یعنی نگار فرزندش را به دنیا آورده؟ چه خوش‌اقبال بود خواهرش! کاش او هم، چون نگار مادر میشد. نوروز که دید ماهی فقط نگاهش‌ را به دستش دوخته و نمی‌خورد، گفت:
- ماهی‌جان چت شده؟
ماه‌نگار نگاهش را به طرف نوروز چرخاند. چرا این مرد نمی‌توانست او‌ را مادر کند؟ تقاص خونی که با سکوتش لطفعلی ریخته‌بود بی‌فرزند بودن خودش بود؟ نگاهش در سکوت به نگاه نگران نوروز دوخته شده‌بود و فکر کرد آیا باید به خاطر اجاق‌کوری از او دلخور باشد؟ ولی این مرد بیشتر از آنکه باید، نسبت به او که با سکوتش قاتل برادرش شده‌بود، مهربانی می‌کرد، پس نباید سر چیزی از او خرده می‌گرفت. هرچه بود، تقصیر خودش بود. این عذاب تقاص خدا بود از اویی که با لب بستن، جان فرزند کسی را گرفته‌بود. خودش مستحق بی‌فرزندی بود. خدای جای حق نشسته‌بود، او هم باید حسرت دل خانم‌بزرگ، مادر نریمان‌خان را می‌چشید.
- شما هم بخورید آقا!
- بذارش دهنت تا من هم بخورم.
ماه‌نگار دوباره نگاهش را به جگر داد و ناچار آن را در دهان گذاشت. هیچ مزه‌ای حس نمی‌کرد. به زور گوشت را جویید. نوروز با برداشتن تکه‌ای گفت:
- این شد دختر! ننه‌گلی می‌گفت باید خوب غذا بخوری تا جونت برگرده.
ماه‌نگار به طرف نوروز برگشت.
- ننه‌گلی کیه؟
نوروز که تکه‌ای را در دهان گذاشته و دیگری را برای ماه‌نگار برمی‌داشت، نگاهی به او انداخت و تکه‌ی دوم را به دستش داد.
- ننه‌گلی؟ بخور تا بهت بگم!
ماه‌نگار تکه گوشت را گرفت و نوروز گفت:
- دیروز از حال که رفتی آوردیمش بالا سرت، کارش خیلی خوبه، اسمش گلابتونه، چون قابله است همه بهش میگن ننه‌گلی!
- قابله؟ چرا قابله آوردین بالا سرم؟
نوروز کمی جا خورد که چه بگوید؟ بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
- از هوش رفتی، باید یه زن رو می‌آوردم بالا سرت، می‌خواستی سلیم شکسته‌بند رو خبر کنم؟ غیر ننه‌گلی که این اطراف زنی نبود که یه چی سرش بشه.
ماه‌نگار فقط سر تکان داد و تکه‌ی جگر درون دستش را به دهان برد. نوروز لحظاتی به همسرش نگاه کرد. این ماهی، ماهی سرزنده‌ی هر روز نبود. برای اینکه از حال و هوای گرفته او‌ را بیرون بکشد، دستش را دور گردن همسرش انداخت و او را به خود نزدیک کرد.
- بذار یه چیزی از خودم و ننه‌گلی برات تعریف کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
مجمع را کناری گذاشت و گفت:
- ننه یه خواهر داشت گلاب، برعکس خودش ترکه‌ای و لاغر، حالا قراره ننه بیاد بهت سر بزنه، خودت می‌بینیش، چاقه؛ تا یادم میاد چاق بود. شوهر گلاب، نوری توی عمارت خانی کار می‌کرد، شوهرش قبل صفر، مهتر خان بود، نوری قبل اینکه من به دنیا بیام، لگد اسب بهش خورد و مرد. گلاب اون موقع یه بچه شیرخوره داشت، چندماهه؛ اومد پیش خان و گفت دستم خالیه و بچم یتیم، خان دلش سوخت واسه گلاب و‌ آوردش توی عمارت تا خدمت کنه، وقتی من به دنیا اومدم و خانم‌بزرگ منو نخواست، منو دادن دست گلاب که بهم شیر بده، اون شد دایه‌ی من و من با پسرش جاوید شدیم برادر.
نوروز کمی مکث کرد. ماه‌نگار نگاهش را به صورت او‌ که مات روبه‌رویش بود، دوخت.
- تازه سن درسم بود، چند روز بود می‌رفتم پیش ملاسیدقاسم مکتب، یه روز مکتب که تموم شد، دیدم از جاوید خبری نیست، هر روز می‌اومد دنبالم، با هم رفیق بودیم. وقتی برگشتم خونه، فهمیدم چرا نیومده. یه چند وقت بود گلاب مریض شده‌بود، تب می‌کرد و خون بالا میاورد، افتاده‌بود توی رختخواب، رسیدم خونه فهمیدم همون روز تموم کرده‌.
نوروز دوباره بعد از کمی مکث ادامه داد:
- همین که پامو گذاشتم توی حیاط، دیدم گذاشتنش روی تخته ببرنش قبرستون. جاوید کنار حوض نشسته‌بود و چشمش به مادرش بود که گلیم کشیده‌بودنش روش، زنا گریه می‌کردن، ننه‌گلی که خواهر گلاب بود بالا سر جنازه نشسته‌بود، میزد به سر و صورتش... من بدون هیچ تکونی یه جا وایسادم و چشمم رو بستم به جنازه... باورم نمیشد ننه‌گلابم زیر اون گلیمه.
ماه‌نگار که بغض گلویش بیشتر شده‌بود، پایین غلتیدن قطره اشکی را از چشم نوروز دید و دلش سوخت. نوروز آهی کشید.
- ننه‌گلاب خیلی مهربون بود، رفتنش بهم سخت گذشت.
ماه‌نگار سرش را زیر انداخت و در سکوت شروع به اشک‌ ریختن کرد. دلش گریه می‌خواست و اکنون بهانه‌اش جور شده‌بود.
- همون روز گلاب رو که بردن، ننه‌گلی هم دست جاوید رو‌ گرفت و برد خونش، با رفتن اون دوتا من تنها بودم تنهاتر شدم. هنوز نریمان نیومده‌بود و خانم‌جان تا منو می‌دید به خانم‌بزرگ حرف می‌نداخت و اون هم چشم دیدن منو نداشت. واسه همین از عمارت گریزون بودم، اما بیرون عمارت که بین بچه‌ها جایی نداشتم، فقط یه جاوید بود که اون هم نمی‌دونم چرا، همین که از عمارت رفت دیگه مثل قبل باهام گرم نشد، من که جز اون چاره‌ای نداشتم، هر روز هر روز از عمارت می‌ز‌دم بیرون، می‌رفتم خونه‌ی ننه‌گلی و سلیم تا با جاوید باشم، ننه‌گلی هم مهربون بود کاری نداشت بهم، با من هم مثل جاوید برخورد می‌کرد، سر سفره‌شون می‌نشستم و از غذاشون می‌خوردم، بعدش هم با جاوید سر و کله می‌زدیم، غروب که میشد ناچار برمی‌گشتم همینجا... .
لبخندی روی لب نوروز نشست.
- ننه‌گلی زن خوبیه، درسته نق زیاد می‌زنه، ولی همیشه حق میگه، حالا وقتی اومد می‌بینیش.
نوروز کمی ماه‌نگار را از خود جدا کرد، تا او را ببیند و همین که با صورت اشک‌آلودش مواجه شد گفت:
- گریه می‌کنی؟ جاییت درد می‌کنه؟ برم دنبال ننه؟
ماه‌نگار بینی‌اش را بالا کشید. غم درون دلش سنگینی می‌کرد و دلش گریه می‌خواست، اما‌ با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد و با فرو بردن آب دهانش گفت:
- نه آقا... هیچیم نیست... ببخشید منو... نمی‌دونم چه مرگم شده... دلم می‌خواد گریه کنم... یه عقده افتاده رو دلم که فقط باید گریه کنم.
دوباره اشک‌های ماه‌نگار روان شد. نوروز هم دلش گریه می‌خواست. او هم هنوز قلبش میان باغچه، زیر بوته‌ی گل مانده‌بود، اما‌ به خاطر همسرش نقاب بی‌تفاوتی زده‌بود. ماه‌نگار را به آغوش فشرد. دستش را روی سر او که دیگر گریه‌هایش صدادار شده‌بود، کشید و با بغض گفت:
- گریه کن ماهی‌جان! گریه کن تا غصه‌های دلت بریزه بیرون، من هم دلم می‌خواد گریه کنم، اصلاً بد نیست آدم گریه بکنه... .
پشت سرش را به دیوار تکیه داد. با بستن پلک‌هایش اجازه داد اشک‌های خودش هم روان شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
تا عصر حال روحی ماه‌نگار تغییری نکرد. هرچه نوروز تلاش کرد تا با تعریف خاطرات خنده‌دارش، او را خوشحال کند، ماه‌نگار هم‌چون عزادارن، غمگین و افسرده فقط او را نگاه می‌کرد، بدون حتی یک لبخند. نیره برای دیدن ماه‌نگار آمده و همراه دلبر به عمارت کوچک رفته‌بودند. نوروز هم ناچار روی تخت چوبی منتظر نشسته‌بود و با دستانی که روی زانوهایش گذاشته و درهم قفل کرده‌بود به زمین خیره و در فکر لبخندهای همیشگی زنش، نگران از این بود که نکند لبخندهایی که روح و روانش را جلا می‌دادند، برای همیشه از لب‌های همسرش پر کشیده باشند؟ با صدای مروت که آمدن ننه‌گلی را خبر می‌داد، سر بلند کرد و از جا برخاست. ننه‌گلی از دالان ورودی داخل حیاط شد و نوروز به استقبالش شتافت.
- خوش اومدی ننه!
ننه‌گلی با بقچه‌ای که زیر بغل زده‌بود، ایستاد و نگاهی به او انداخت.
- حال زنت چطوره؟ چرا تنهاش گذاشتیش؟
ننه‌گلی راه افتاد. نوروز که به او‌ رسیده‌بود، هم‌پایش شد و گفت:
- راستش ننه خوب نیست! الان نیره و دلبر پیششن، ولی از صبح همش ناراحته، مثل عزادارها گریه می‌کنه، می‌ترسم یا خودش فهمیده باشه، یا یکی بهش گفته باشه بچش مرده.
ننه سرش را به طرف او چرخاند.
- مگه هنوز بهش نگفتین پامال کرده؟
- نه، نمی‌خوام بدونه، شما هم بهش نگید.
ننه‌گلی که حوض را رد کرده‌بود، متعجب از حرفی که شنید، ایستاد و با ابروهایی که درهم رفته‌بود، به صورت نوروز نگاه کرد.
- واسه چی؟
نوروز سرش را زیر انداخت.
- نمی‌خواستم غصه بخوره، ولی مثل اینکه فایده نداشت.
ننه‌گلی سرزنش‌وار سری تکان داد:
- نه به اون زدنت، نه به این ناز کشیدنت، کدوم روتو باور کنم؟
نوروز جوابی نداد و سر به زیر ماند. ننه‌گلی لحظاتی به این پسربچه‌ی هیکل گنده کرده، نگاه کرد. خوب می‌دانست در دل این مرد به ظاهر خشن، گنجشکی نشسته است.
- حالا قرار نیست اینقدر هول و ولا برت داره، از ازل زن بوده و زاییدن و پامال کردن، اگه قرار باشه با هر پامال کردنی زنا دق کنن که هیچ زنی نمی‌موند امثال شما مردا رو بزائه، نترس! زن تو هم خوب میشه.
ننه هیکل فربه‌اش را تکانی داد و به آهستگی قدم برداشت.
- اون زن مادره، نگی هم می‌فهمه بچش مرده، خودش هم نفهمه اثر نداره، بچه که میاد توی دل یه زن با خودش مهرشو میاره، حتی اگه اون زن نفهمه بچه داره. بعدش اگه بلایی سرش بیاد هم غمش می‌مونه توی دل مادرش، زن تو هم درسته نمی‌دونه غم چی رو داره، ولی دلش سنگین بچه‌ی رفتشه، یه کم مراعاتشو کنی خوب میشه.
به دو پله‌های جلوی عمارت رسیده‌بودند. نوروز گفت:
- ننه! خیالت راحت نمی‌ذارم آب توی دلش تکون بخوره.
ننه‌گلی پایین پله‌ها ایستاد. نفسی چاق کرد و گفت:
- این آب رو قبل این نباید می‌ذاشتی تکون بخوره، حالا هم زیاد دیر نشده، بعد این مراقب زنت باش!
نوروز «چشم» گفت و ننه‌گلی دست آزادش را کمی بالا آورد و ادامه داد:
- حالا هم کجا راه افتادی دنبال من میای؟ برو دنبال کار و زندگیت!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
نوروز با نگاه ملتمسانه‌ای به ننه‌گلی نگاه کرد.
- پس ننه خیالم راحت باشه بهش نمیگید بچه پامال کرده؟
- پس بهش بگم چش شده؟
نوروز کلافه نگاه چرخاند.
- نمی‌دونم، بهش بگید چون کتک خورده این‌طوری شده.
ننه‌گلی سری از تأسف تکان داد:
- یه نادون یه سنگی رو‌ می‌ندازه توی چاه صدتا عاقل می‌مونن چیکار کنن، خب پسر تو که دلت نمیاد ناراحتش کنی، پس چرا دست روش بلند کردی؟
- شما الان هیچی بهش نگید، قول میدم دیگه دست روش بلند نکنم.
لحظاتی ننه‌گلی سرزنش‌وار به او خیره شد و بعد همراه با برگشتن گفت:
- خیلی‌خب! چون پسرمی و خاطرت برام عزیزه بهش نمیگم، فقط موندم این چه ادای تازه‌ایه که علم کردی، به زنم نگو... .
ننه‌‌گلی که انتهای حرفش را با کلفت کردن صدایش گفته‌بود، بقیه‌ی حرفش را خورد و در عمارت را باز کرد و داخل شد. تا زمانی که بیرون بیاید، نوروز همان‌جا لبه‌ی ایوان کوچک عمارت نشست. همین که بعد از ساعتی ننه‌گلی بیرون آمد، به تندی برخاست و به استقبالش رفت.
- ننه چی شد؟
ننه‌گلی درحالی که پاپوش‌هایش را به پا می‌کرد، نگاهی به او انداخت.
- تو که هنوز اینجایی؟ کار و زندگی نداری نه؟
در‌حالی‌ که بقچه‌ی زیر بغلش را کمی جابه‌جا می‌کرد، با مکث از پله‌ها پایین آمد.
- بدی خان‌زاده بودن به همینه، کار نکرده‌این! کل روز ول می‌چرخی، چون دستت به کار نیست و نمی‌دونی چیکار کنی می‌گیری زنتو می‌زنی. رعیت جماعت از بس از خروسخون تا شغالخون، سگ‌دو می‌زنه، شب از خستگی دیگه بزرگ و کوچیک حالیش نیست که زنشو هم بزنه.
نوروز کلافه از غرهای ننه‌گلی همان‌طور که همراهش قدم میزد، با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود تا کسی از خدمه بشنود، گفت:
- ننه بگم غلط کردم دست از سرکوفت زدن برمی‌داری؟
ننه ایستاد و مستقیم به چشمان او نگاه کرد.
- نه دست برنمی‌دارم! دختر طفل معصوم چه بدی بهت کرده‌بود؟ دیشب به حال نبود، الان دیدمش، ماشاءالله چقدر مؤدب و خوب حرف میزد، به چی این بچه خرده گرفتی زدیش؟
نوروز با حرص پلک فشرد و نفسش را بیرون داد.
- ننه! خودت می‌دونی نوروز فقط پیش یه نفر خوار و ذلیله اون هم خودت، هرچی دلت می‌خواد بگو، اصلاً بیا بزن توی سرم، ولی فقط بگو ماهی خوب میشه یا نه؟
ننه‌گلی انگشتش را به طرفش گرفت و با همان اخم چهره‌اش گفت:
- من هم چون پسرمی سرت غر می‌زنم تا درست رفتار کنی، غریبه بودی که کارت نداشتم.
کمی مکث کرد. نفسی گرفت و ادامه داد:
- حالا هم نترس! زنتو دیدم، خوب میشه، به دلبر گفتم چیکار کنه، کم‌کم می‌تونه سرپا بشه، یه خورده که قدم بزنه حال دلش هم بهتر میشه. یه مدت احتیاطشو کنید خوب میشه.
نوروز که خیالش راحت شده‌بود، تا جلوی در ننه‌گلی را بدرقه کرد و گوش به توصیه‌ها و غرهای همزمان او داد. در نهایت هم مروت را همراه با شقه‌ی ران گوسفندی که صبح سر بریده‌بود و به عنوان تحفه برای ننه‌گلی کنار گذاشته‌بود، همراه او کرد تا به خانه‌اش برگردد.
کم‌کم با گذشت روزها حال ماه‌نگار بهتر شد و باز به همان ماهی قبل تبدیل شد. گرچه هنوز در کارهای عمارت به خدمه کمک می‌کرد و همان وظایف پیشینش را انجام می‌داد، اما چون دیگر خانم‌بزرگ و خان کاری با او نداشتند، ماه‌نگار خرسند از این وضع جدید، با نیروی بیشتری زندگی می‌کرد و برای این حال خوبش، ممنون‌دار نوروز بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
بهار داشت به انتهای خود نزدیک میشد که یک روز نامه‌ای از حکمرانی منطقه به دست نادرخان رسید. عصر هنگام بود. برای استفاده از خنکای عصرگاهی نادرخان، خانم‌بزرگ و نوروز روی تخت نشسته‌بودند. هوا آنقدر گرم شده‌بود که دیگر ناهار را در عمارت می‌خوردند و عصرها را روی تخت می‌گذراندند. نادرخان نامه را از پیک حکمرانی تحویل گرفت و پیک را همراه اسکندر تفنگچی جوانش کرد تا بعد مهیا کردن اسباب استراحت و پذیرایی، او را راهی کند. همین که اسکندر و پیک از عمارت بیرون رفتند، نادرخان نامه را گشود و خواند. نوروز به شدت مشتاق بود بفهمد در نامه چه نوشته شده، اما به احترام پدر چیزی نپرسید. به جای او خانم‌بزرگ همین که همسرش خواندن نامه را تمام کرد گفت:
- چی توی نامه‌ی حکمرانی هست؟
نادرخان همان‌طور که نامه‌ی تا شده را درون پاکت برمی‌گرداند گفت:
- حکومت یه حکمران جدید برای منطقه گذاشته، ابراهیم‌خان امیرمُعِز!
نوروز متفکر‌ سری تکان داد و خانم‌بزرگ باز پرسید:
- کی هست این امیرمعز؟
نادرخان که نامه‌ را روی تخت گذاشته‌بود، خود را عقب کشید، به متکا تکیه زد و نی قلیانش را در دست گرفت.
- نمی‌شناسمش، آدم این اطراف نیست.
پکی به قلیان زد و ادامه داد:
- طبق روال، برای آشنایی، همه‌ی خوانین رو دعوت کرده به یه اردو توی دشت بالی، چهارده روز دیگه!
نادرخان دوباره کشیدن قلیانش را از سر گرفت. خانم‌بزرگ که دیگر کنجکاوی‌اش را کرده‌بود، سری تکان داد، عقب نشست و با برداشتن لیوان شربتش کمی از آن نوشید. نوروز که لبه‌ی تخت نشسته‌بود روی‌اش را از طرف پدر گرداند و چشم به زمین دوخت. چقدر خوب میشد اگر او هم همراه پدر می‌رفت! حیف که نادرخان چنین چیزی نمی‌خواست. بعد از لحظاتی نوروزخان با صدا زدن پدرش دوباره به طرف او برگشت.
- امر خان!
خانم‌بزرگ هم با تک‌ابروی بالا داده، چشم به دهان همسرش دوخت. نادرخان پکی به قلیانش زد و گفت:
- تو هم‌ آماده شو، باید همراه من بیای!
نوروز متعجب از فرمان پدر برای حضورش در‌ چنین مراسم‌ مهمی کاملاً برگشت.
- من خان؟
نادرخان ابروهایش را در هم کشید. نی قلیان را کنار گذاشت.
- مگه پسر بزرگ من نیستی؟ باید بیای تا با خان‌های منطقه آشنا بشی، معلوم نیست کی دیگه حکمران عوض بشه که بتونی باز همه رو کنار هم ببینی و بشناسی.
حق با نادرخان بود، او به خاطر اینکه همیشه نریمان به جای او در جلسات و سفرها پدر را همراهی می‌کرد، چندان آشنایی زیادی با خوانین دیگر نداشت. لبخند محوی روی لب‌هایش نشست.
- حتماً مهیای سفر میشم خان!
نادرخان خرسند سری تکان داد، اما خانم‌بزرگ که هیچ از این تصمیم همسرش دل‌خوشی نداشت، ابرو درهم کشید. او به خاطر حکمی که نوروز کرده و او را از آزار ماه‌نگار منع کرده‌بود، به این خاطر که می‌پنداشت روح نریمان عزیزش از این امر در پریشانی است، بیش از قبل از پسر بزرگش کینه به دل گرفته‌بود و هیچ نمی‌خواست بگذارد نوروز به جای نریمان‌جانش، خان این ولایت شود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
بالأخره خانم‌بزرگ نتوانست تحمل کند و نارضایتی‌اش را هنگام خواب، با همسرش در میان گذاشت.
- خان! چرا نوروز رو همراهتون می‌برید؟
نادرخان لباس‌هایش را عوض می‌کرد تا برای خواب مهیا شود. از همان عصر منتظر این حرف خانم‌بزرگ بود. بدون آنکه به طرف او که روی تخت نشسته‌بود، برگردد، در حال باز کردن دکمه‌های قبایش گفت:
- چرا نبرمش؟ پسرمه، باید راه و رسم‌ خانی یاد بگیره.
خانم‌بزرگ دلخور پرسید:
- نوروز رو می‌خواین بذارید جاتون؟
نادرخان قبایش را از تن بیرون آورد، آن را با دست تا کرد و روی گنجه گذاشت و در همان حال گفت:
- من هنوز سر پام، اما اگر هم بخوام برای بعد از خودم کاری هم بکنم، حق دارم؛ جز نوروز کی رو دارم بشینه جام؟
خانم‌بزرگ که به تاج تخت تکیه زده‌ و نگاهش را به همسرش دوخته‌بود.
- نوذر هست!
نادرخان به طرف همسرش برگشت.
- اون بچه شهری شده، از همون روزی که فرستادیش شهر تا به خیال خودت از بقیه عقب نمونه، شهری شد.
نادرخان لبه‌ی تخت نشست و خانم‌بزرگ خود را کمی پیش کشید.
- یکی از تفنگچی‌ها رو به تاخت بفرست دنبالش تا برگرده همراهت تا دشت بالی بیاد، فردا بفرستی هفته دیگه نوذر اینجاست.
نادرخان همان‌طور که لبه‌ی تخت نشسته‌بود، سر برگرداند و نگاهی به همسرش انداخت، با اینکه موهای سرش جا‌به‌جا سفید شده‌بودند، اما هنوز همان کینه‌ی جوانی‌اش را از نوروز داشت.
- از اون نوذر برای من خان در نمیاد، نوروز هم پسر بزرگمه، هم هرچی باشه توی دهات بزرگ شده، بهتر رسم اربابی رعیت سرش میشه.
نادرخان رویش را برگرداند و خانم‌بزرگ بلافاصله گفت:
- نوذر هم رسم اربابی یاد می‌گیره، بچم رفته شهر اونجا درس می‌خونه، روشن‌تر از نوروزه، خانی برازنده‌ی نوذره نه نوروز!
نادرخان همزمان که روی تخت برای خواب دراز می‌کشید گفت:
- حق نوروز هست که خان بشه، اینکه قبلاً بی‌محلش می‌کردم، فقط به خاطر دل تو بود نه دل خودم؛ پسرمه، فکر نکن اگر یه زمانی خواستم نریمان جام بشینه از این بود که نوروز رو نمی‌خواستم، دلیلش کوتاهی پاش هم نبود که به نظرم عیب زیاد بزرگی هم نیست، با عصا خیلی هم راست راه میره، زنای صیغه‌ای رنگ و وارنگی که دور و اطرافش بودن هم نبود، که اون هم الان می‌بینی به یه زن اکتفا کرده، تنها دلیلم این بود که فکر می‌کردم عقیمه و بچه‌ش نمیشه، نمی‌خواستم‌ خان بی‌وارث بعد از خودم بذارم، اما الان که فهمیدم عقیم نیست و از این یکی نشد، بالاخره از یه زن دیگه هم می‌تونه بچه‌دار بشه، دیگه جز اون کسی نمیشه خان.
نادرخان چشمانش را بست و خانم‌بزرگ با حرص گفت:
- زن اون لیاقت خانومی نداره.
نادرخان بدون آنکه چشم باز کند، گفت:
- اون زنیکه دیگه به من مربوط نیست، به خاطر نوروز دیگه کاری هم باهاش ندارم، برام مثل کلفتای عمارته، برو برای نوروز زنی بگیر که لیاقت خانومی داشته باشه، بعد اینو پس می‌فرستم پیش طایفه‌ش، هم تو راحت بشی، هم من.
خانم‌بزرگ با لب‌ها و دندان‌های فشرده به هم به نادرخان خوابیده چشم دوخت و همان‌طور که با حرص نفس می‌کشید، در دل گفت:
- پس روح آزرده‌ی نریمانم چی میشه؟ من اون دخترو پس نمی‌فرستم، کاری می‌کنم از چشم نوروز بیفته و اونوقت خود نوروز با دستای خودش خونشو بریزه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
در همان زمان، در عمارت کوچک، ماه‌نگار تازه از مطبخ به عمارت برگشته و در حال کم کردن لباس، به حرف‌های از سر ذوق نوروز که تازه فرصت کرده‌بود شادی‌اش از امر نادرخان را با محبوبش در میان بگذارد، گوش می‌کرد.
- ماهی! نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی خان گفت همراهم بیا!
ماه‌نگار چارقد از سر برداشت و لبخندی به روی همسرش که در رختخواب به دیوار تکیه داده و پاهایش را دراز کرده، اما نخوابیده بود تا او بیاید زد.
- ماهی! این حرف خان یعنی دیگه منو قبول کرده، دیگه نوذر مهم نیست، اون جغله حتی اگه برگرده هم، باز منم که توی چشم نادرخان نشستم.
ماه‌نگار شانه‌ را برداشت و موهایش را کمی شانه کرد.
- خداروشکر آقا!
نوروز درحالی که به روبه‌رو چشم دوخته‌بود، لبخند پهنی زد و گفت:
- یه عمر خان منو ندید، همش توی سایه‌ی نریمان بودم، ولی از این به بعد نه، دیگه وقتشه نوروزخان یه خان واقعی بشه، به همه نشون میدم لیاقتم چی بوده، نشون میدم یه عمر اشتباه کردن درمورد من!
ماه‌نگار به کنار بستر آمد و نزدیک همسرش قرار گرفت:
- خیلی خوشحالم‌ واستون آقا!
ماه‌نگار چراغ را پایین کشید و نوروز درحالی که دستش را زیر سرش گذاشته و به دیوار تکیه زده‌بود، به طرف او چرخید.
- تو رو هم می‌کنم خانم این عمارت، میشی ماهی‌خانم، دیگه باید امر و نهی کنی به خدمه، نه اینکه بهت امر و نهی کنن.
ماه‌نگار خندید و کنار همسرش دراز کشید.
- ماهی! دیگه تموم شد هر چی تا الان بوده، کم‌کم خانم‌بزرگ هم‌ منو می‌بینه، اون‌وقت دیگه تو بخوای هم‌، من نمی‌ذارم بری توی مطبخ، افت داره برای نوروزخان که زنش مثل خدمه کار کنه.
ماه‌نگار چیزی نگفت. او هیچ فکری برای خانمی نداشت. برای او بودن با دلبر و وجیهه و زیور در مطبخ، شیرین‌تر از هر چیزی بود.
- آخ... امشب اینقدر زندگی برام قشنگ شده که نمی‌دونم چیکار کنم، تا خود صبح خوابم نمی‌بره، باید وقتی با خان رفتم دشت بالی خودمو خوب نشون بدم، من نوروزخان میشم، خان گل‌چشمه!
ماه‌نگار فقط گوش می‌داد و لبخند میزد.
- از همون روزی که برم دشت بالی و بقیه خان‌ها رو ببینم، دیگه همه می‌فهمن نوروزخان کی هست، دیگه سرم میره بالا، نوروز یه روزی خان میشه، اون یه خان‌زاده است که خان میشه.
ماه‌نگار چیزی نمی‌گفت و فقط سکوت کرده‌بود. او از ته دل برای نوروز خوشحال بود که بالاخره توانسته‌بود مهر پدرش را به خود جلب کند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
***
روز موعود فرارسید. نادرخان و پسرش به همراهی چهارنفر از تفنگچی‌ها باید به طرف دشت بالی حرکت می‌کردند. دشت مسطح و خوش آب و هوایی که در اختیار حکمرانی بود و در آن اردوها و فراخوان‌های حکمرانی انجام میشد. نصف روز تا دشت بالی راه داشتند. قرار بود تنها یک شب در آنجا مانده و بعد از دیدار نادرخان با حکمران، صبح روز بعد به خانه برگردند. این برنامه‌ی دیدار، روندی معمول در هر تغییر حکمرانی بود و نادرخان تجربه‌ی چنین حضورهایی را داشت، اما نوروز که برای اولین بار در چنین جلسه‌ای حضور می‌یافت، سر از پا نمی‌شناخت و سرخوشانه خود را مهیای سفر کرده‌بود. صورتش را کاملاً اصلاح کرده و سبیل‌های نعلی‌شکلش را روغن زده‌بود و در حال شانه‌کردن موهای مجعدش مقابل آینه بود. ماه‌نگار دورتر ایستاده و با ذوق نگاهش را به همسرش دوخته‌بود. نوروز برخلاف پدرش، عادت به پوشیدن قبا و کلاه نداشت. پیراهن سفیدرنگی را به همراه شلوار و جلیقه‌ی قهوه‌ای‌رنگی به رسم مردان شهری تن کرده و در دید ماه‌نگار برازنده‌ترین آدم شده‌بود. لبخندی روی لب‌هایش نشسته‌بود و با فکر به چشم زدن همسرش توسط غریبه‌ها، تکانی به خود داد و دست در چنته‌ای کرد که به دیوار بیرونی آویزان کرده‌بود. کیسه‌ی پارچه‌ای طوسی‌رنگی را بیرون آورد و با باز کردن آن دستش‌ را درونش فرو برد و لحظاتی بعد با یک چنگ اسپند در مشت بیرون کشید. کیسه را درون چنته انداخت و وارد اندرونی شد.
- قربون قد و بالاتون بشم آقا! چقدر برازنده شدین!
نوروز با لبخندی روی لب نگاهش را به طرف ماه‌نگار چرخاند.
- خوب شدم ماهی؟ نمی‌خوام نادرخان سرافکنده بشه.
- خوب چیه آقا؟ مطمئنم توی اردو به خوش‌پوشی شما آدم پیدا نشه.
ماه‌نگار درحالی که زیر لب چهارقل می‌خواند، دست مشت شده‌اش را که حاوی اسپندها بود، بالا برد تا دور سر نوروز بچرخاند. به خاطر تفاوت قدی که داشتند روی پنجه‌های پا ایستاد. نوروز هم متوجه شد و کمی سرش را پایین آورد. ماه‌نگار با گفتن «بترکه چشم حسود و بخیل و تنگ‌نظر» دو دور اسپندها را دور سر همسرش گرداند و بعد چهارقلی را که می‌خواند در صورت همسرش فوت کرد. نوروز با خنده ایستاد و دوباره موهایش را شانه کشید.
- نترس ماهی! هیشکی یه چلاق رو چشم نمی‌زنه.
ماه‌نگار اسپندهای درون دستش را در پر دستمال سرش گذاشت تا به وقت رفتن در مطبخ، در آتش اجاق بیندازد، همان‌طور که اسپندها را درون دستمال گره میزد، با ابروهایی که از حرف همسرش درهم رفته بود، گفت:
- نزنید این حرفو آقا! ماشالله ماشالله اینقدر برازنده شدید که همین اول کاری به چشم میاین.
نوروز شانه را مقابل آینه گذاشت و پوزخندی زد.
- جز تو هیشکی منو چشم نمی‌زنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,114
39,407
مدال‌ها
3
ماه‌نگار ابروهایش بالا پرید.
- وای آقا! ماشالله گفتم بهتون، چشمم شور نیست، اصلاً میرم همین الان این اسفندها رو می‌ریزم توی اجاق تا چشم هر کی خواست چشمتون بزنه، بترکه!
ماه‌نگار رو به بیرونی نهاد. نوروز خندید و همزمان دستش را درون جیب جلیقه‌اش کرد و ساعتش را نیافت.
- ساعت من کجاست ماهی؟
ماه‌نگار که به در عمارت رسیده‌بود، برگشت و گفت:
- توی همون جعبه قرمزه‌س آقا! کلیدش هم زیر جعبه گذاشتم.
ماه‌نگار دیگر نماند و پا از عمارت بیرون گذاشت، به مطبخ رفت و اسپندها را درون آتش اجاق انداخت و باز زیر لب چهارقل‌گویان، از مطبخ بیرون زد. نوروز عصا در دست از عمارت بیرون آمده‌بود. خان و تفنگچی‌ها هم در این سوی حیاط، مهیای رفتن بودند. صفر افسار هماورد، اسب نوروز را مقابل عمارت کوچک در دست گرفته‌بود. ماهی برای رسیدن به همسرش گام‌هایش را تند کرد و وقتی به او رسید، نوروز پای سالمش را در رکاب گذاشته و بر پشت زین سوار شد. با سوار شدنش، صفر از آن‌ها فاصله گرفت. ماه‌نگار عصای او را که به ستون کنار پله‌ها تکیه داده‌بود، برداشت و در جای مخصوصش که روی پهلوی زین قرار داشت، فرو کرد.
- ایشالله آقا سالم برید و برگردید!
نوروز کمی سرش را پایین آورد و گفت:
- ماهی!
ماه‌نگار سرش را بلند کرد و چشم به چشمان نوروز دوخت.
- جانم آقا!
نوروز سعی کرد آهسته حرف بزند.
- قبلاً به خانم‌بزرگ گفتم اذیتت نکنه، اما حالا که نیستم می‌ترسم چون دیگه دستش بازه، بخواد دوباره اذیتت کنه.
ماه‌نگار لبخندی زد و پلک فشرد.
- دل نگران من نباشید آقا!
- ببین... ما احتمالاً فردا ظهر یا بعدازظهر برگردیم، تا اون موقع از عمارت نیا بیرون، زیاد جلوی چشم‌ خانم‌بزرگ نباش که یه وقت بخواد کاری بکنه.
ماه‌نگار لبخند پهن‌تری زد و دستش را روی دست همسرش که افسار را گرفته و جلوی زین قرار داده‌بود، گذاشت.
- چشم آقا! همین که کارم تموم شد برمی‌گردم خونه، شما با خیال راحت برید و برگردید.
نوروز لبی‌ تر کرد. دل‌نگرانی‌اش کم نمی‌شد. می‌دانست مادرش آنقدر کینه دارد که از نبود او برای آزار ماهی استفاده می‌کند، اما نمی‌توانست کاری کند.
- ببین ماهی! شب که نیستم بگو زیور یا وجیهه بیاد پیشت تا نترسی.
ماه‌نگار خندید.
- نه آقا! ترس چیه؟ شب که ترس نداره، نگران نباشید، فقط چون نیستید دلم می‌گیره براتون!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین