جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,619 بازدید, 252 پاسخ و 61 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,940
35,643
مدال‌ها
3
وجیهه سرکی کشید و با دیدن داخل شدن نوروز سریع از جا برخاست و عقب رفت. نوروز با مجمع کوچکی که در دست داشت، داخل شد و هنگام پا گذاشتن به اندرونی، ابروهایش را درهم کرد و نگاهش را به وجیهه دوخت.
- اینجا اومدی چیکار؟
نوروز می‌ترسید وجیهه که به وراجی و دهن‌لقی شهره بود، بند را آب داده‌باشد. وجیهه از تشر نوروز به تته‌پته افتاد.
- عفو... کنید... اومدم... .
ماه‌نگار دخالت کرد و گفت:
- آقا! وجیهه اومده‌بود برام شکوفه بیاره، کاری نکرده، توبیخش نکنید.
نوروز با همان اخم‌هایش نگاه از وجیهه سر به زیر گرفت. سری تکان داد:
- خیلی‌خب، احوالپرسیت‌ رو کردی برو دیگه.
وجیهه به سرعت «چشم» گفت و بیرون رفت. نوروز به طرف همسرش برگشت. ماه‌نگار همزمان که شکوفه‌ها را روی تاقچه‌ی پشت سرش می‌گذاشت، گفت:
- آقا چرا ترسوندینش؟ فقط اومده‌بود پیش من.
نوروز همان‌طور که مجمع در یک دستش بود و با دست دیگر به کمک دیوار کنار همسرش می‌نشست گفت:
- به خدمه نباید روی خوش نشون بدی، یعنی چی با خانم خونه‌ی نوروزخان گرم می‌گیره؟
ماه‌نگار ابرو درهم کشید.
- این حرفا رو نزنید، من هم مثل وجیهه‌ام، چه خانومی؟
نوروز به طرف ماه‌نگار برگشت.
- ماهی؟ تو خانمی! زن خان‌زاده‌ای! خودت میگی می‌خوای کار کنی، وگرنه به من باشه که نمی‌ذاشتم پاتو از عمارت بذاری بیرون که دست به کاری بزنی.
ماه‌نگار ابرو درهم کشید.
- آقا! ماهی اینی نیست که شما میگید، من دختر شروانم، دختر یه رعیت چوپون، من کجا، خانومی کجا؟
نوروز از کلافگی سری تکان داد، مجمع را مقابل ماه‌نگار گذاشت و گفت:
- این حرفا رو ول کن، برات جیگر کباب کردم بخوری جون بگیری.
ماه‌نگار نگاهش را به مجمع دوخت که جگرهای لای نان گرچه مشخص نبودند، اما بویشان به مشامش می‌رسید. مدت‌ها بود جگر نخورده‌بود. یاد پدر و برادرش افتاد. در خانه که بود، هفته‌ای نبود که پدر حیوانی سر نبرد و برادر و خواهرش را به وعده نگیرد و قبل از آنکه او و خواهرهایش غذا را بپزند، پسرها دور از بقیه اجاقی بکنند و دل و جگر حیوان را به سیخ نکشند و برای خود سور و ساتی مهیا نکنند؛ اما درنهایت دخترها هم از ضیافت آنها بی‌نصیب نمی‌ماندند. چه ایام خوشی بود آن روزها! عزیزانش کنارش بودند، ولی اکنون چقدر آن روزها دور بودند، یاد شلوغ‌کاری پسرها افتاد که او و مارال هم آتش آن‌ها را با تعریف‌هایی که هر یک بلند‌بلند از برادر خود می‌کردند گر می‌دادند. آخ! جمع آن پسرها هنوز هم جمع بود؟ لطفعلی، دومان، ارسلان و افراسیاب. با یادآوری افراسیاب قلب گرفته‌اش بیشتر درهم شد. یک لحظه با فکر به این که پسرعمو در چه حال است، چشمانش پر اشک شد، اما به تندی با یادآوری نوروزخانی که به عنوان شوهر کنارش نشسته‌بود، لب گزید، در دل به خاطر فکر نابه‌جا لعنتی به خود داد و گفت:
- ممنونم آقا!
نوروز گرچه از مکث او نگران شده‌بود اما چیزی نگفت، نان روی جگر را کنار زد.
- بخور جون بگیری!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,940
35,643
مدال‌ها
3
ماه‌نگار نگاهش را به تکه‌های کباب‌شده دوخت. طبق عادت باید آب از دهانش راه می‌انداختند. او بیش از هر چیز جگر کباب شده دوست داشت، اما اکنون با گرهی که نمی‌دانست از کجا در گلو و سی*ن*ه‌اش جا خوش کرده، میلی به خوردن هیچ‌چیز نداشت.
- میلم نمی‌کشه آقا!
نوروز اخم کرد.
- چرا؟
ماه‌نگار دلیلش را نمی‌دانست، فقط این را می‌فهمید که سخت دلش گریه می‌خواهد. شاید برای آنکه یاد عزیزانش افتاده‌بود.
- نمی‌دونم آقا... تازه ناشتایی خوردم.
نوروز تکه کبابی را برداشت و به طرف او گرفت.
- نیره که می‌گفت چیزی نخوردی.
ماه‌نگار ناچار تکه‌ی گوشت را گرفت و نگاهش را به آن دوخت. یک لحظه باز دلش یاد خانه افتاد. یاد مادرش، گل‌جان و نگار، با خود فکر‌ کرد، یعنی نگار فرزندش را به دنیا آورده؟ چه خوش‌اقبال بود خواهرش! کاش او هم، چون نگار مادر میشد. نوروز که دید ماهی فقط نگاهش‌ را به دستش دوخته و نمی‌خورد، گفت:
- ماهی‌جان چت شده؟
ماه‌نگار نگاهش را به طرف نوروز چرخاند. چرا این مرد نمی‌توانست او‌ را مادر کند؟ تقاص خونی که با سکوتش لطفعلی ریخته‌بود بی‌فرزند بودن خودش بود؟ نگاهش در سکوت به نگاه نگران نوروز دوخته شده‌بود و فکر کرد آیا باید به خاطر اجاق‌کوری از او دلخور باشد؟ ولی این مرد بیشتر از آنکه باید، نسبت به او که با سکوتش قاتل برادرش شده‌بود، مهربانی می‌کرد، پس نباید سر چیزی از او خرده می‌گرفت. هرچه بود، تقصیر خودش بود. این عذاب تقاص خدا بود از اویی که با لب بستن، جان فرزند کسی را گرفته‌بود. خودش مستحق بی‌فرزندی بود. خدای جای حق نشسته‌بود، او هم باید حسرت دل خانم‌بزرگ، مادر نریمان‌خان را می‌چشید.
- شما هم بخورید آقا!
- بذارش دهنت تا من هم بخورم.
ماه‌نگار دوباره نگاهش را به جگر داد و ناچار آن را در دهان گذاشت. هیچ مزه‌ای حس نمی‌کرد. به زور گوشت را جویید. نوروز با برداشتن تکه‌ای گفت:
- این شد دختر! ننه‌گلی می‌گفت باید خوب غذا بخوری تا جونت برگرده.
ماه‌نگار به طرف نوروز برگشت.
- ننه‌گلی کیه؟
نوروز که تکه‌ای را در دهان گذاشته و دیگری را برای ماه‌نگار برمی‌داشت، نگاهی به او انداخت و تکه‌ی دوم را به دستش داد.
- ننه‌گلی؟ بخور تا بهت بگم!
ماه‌نگار تکه گوشت را گرفت و نوروز گفت:
- دیروز از حال که رفتی آوردیمش بالا سرت، کارش خیلی خوبه، اسمش گلابتونه، چون قابله است همه بهش میگن ننه‌گلی!
- قابله؟ چرا قابله آوردین بالا سرم؟
نوروز کمی جا خورد که چه بگوید؟ بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
- از هوش رفتی، باید یه زن رو می‌آوردم بالا سرت، می‌خواستی سلیم شکسته‌بند رو خبر کنم؟ غیر ننه‌گلی که این اطراف زنی نبود که یه چی سرش بشه.
ماه‌نگار فقط سر تکان داد و تکه‌ی جگر درون دستش را به دهان برد. نوروز لحظاتی به همسرش نگاه کرد. این ماهی، ماهی سرزنده‌ی هر روز نبود. برای اینکه از حال و هوای گرفته او‌ را بیرون بکشد، دستش را دور گردن همسرش انداخت و او را به خود نزدیک کرد.
- بذار یه چیزی از خودم و ننه‌گلی برات تعریف کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,940
35,643
مدال‌ها
3
مجمع را کناری گذاشت و گفت:
- ننه یه خواهر داشت گلاب، برعکس خودش ترکه‌ای و لاغر، حالا قراره ننه بیاد بهت سر بزنه، خودت می‌بینیش، چاقه؛ تا یادم میاد چاق بود. شوهر گلاب، نوری توی عمارت خانی کار می‌کرد، شوهرش قبل صفر، مهتر خان بود، نوری قبل اینکه من به دنیا بیام، لگد اسب بهش خورد و مرد. گلاب اون موقع یه بچه شیرخوره داشت، چندماهه؛ اومد پیش خان و گفت دستم خالیه و بچم یتیم، خان دلش سوخت واسه گلاب و‌ آوردش توی عمارت تا خدمت کنه، وقتی من به دنیا اومدم و خانم‌بزرگ منو نخواست، منو دادن دست گلاب که بهم شیر بده، اون شد دایه‌ی من و من با پسرش جاوید شدیم برادر.
نوروز کمی مکث کرد. ماه‌نگار نگاهش را به صورت او‌ که مات روبه‌رویش بود، دوخت.
- تازه سن درسم بود، چند روز بود می‌رفتم پیش ملاسیدقاسم مکتب، یه روز مکتب که تموم شد، دیدم از جاوید خبری نیست، هر روز می‌اومد دنبالم، با هم رفیق بودیم. وقتی برگشتم خونه، فهمیدم چرا نیومده. یه چند وقت بود گلاب مریض شده‌بود، تب می‌کرد و خون بالا میاورد، افتاده‌بود توی رختخواب، رسیدم خونه فهمیدم همون روز تموم کرده‌.
نوروز دوباره بعد از کمی مکث ادامه داد:
- همین که پامو گذاشتم توی حیاط، دیدم گذاشتنش روی تخته ببرنش قبرستون. جاوید کنار حوض نشسته‌بود و چشمش به مادرش بود که گلیم کشیده‌بودنش روش، زنا گریه می‌کردن، ننه‌گلی که خواهر گلاب بود بالا سر جنازه نشسته‌بود، میزد به سر و صورتش... من بدون هیچ تکونی یه جا وایسادم و چشمم رو بستم به جنازه... باور نمیشد ننه‌گلابم زیر اون گلیمه.
ماه‌نگار که بغض گلویش بیشتر شده‌بود، پایین غلتیدن قطره اشکی را از چشم نوروز دید و دلش سوخت. نوروز آهی کشید.
- ننه‌گلاب خیلی مهربون بود، رفتنش بهم سخت گذشت.
ماه‌نگار سرش را زیر انداخت و در سکوت شروع به اشک‌ ریختن کرد. دلش گریه می‌خواست و اکنون بهانه‌اش جور شده‌بود.
- همون روز گلاب رو که بردن، ننه‌گلی هم دست جاوید رو‌ گرفت و برد خونش، با رفتن اون دوتا من تنها بودم تنهاتر شدم. هنوز نریمان نیومده‌بود و خانم‌جان تا منو می‌دید به خانم‌بزرگ حرف می‌نداخت و اون هم چشم دیدن منو نداشت. واسه همین از عمارت گریزون بودم، اما بیرون عمارت که بین بچه‌ها جایی نداشتم، فقط یه جاوید بود که اون هم نمی‌دونم چرا، همین که از عمارت رفت دیگه مثل قبل باهام گرم نشد، من که جز اون چاره‌ای نداشتم، هر روز هر روز از عمارت می‌ز‌دم بیرون، می‌رفتم خونه‌ی ننه‌گلی و سلیم تا با جاوید باشم، ننه‌گلی هم مهربون بود کاری نداشت بهم، با من هم مثل جاوید برخورد می‌کرد، سر سفره‌شون می‌نشستم و از غذاشون می‌خوردم، بعدش هم با جاوید سر و کله می‌زدیم، غروب که میشد ناچار برمی‌گشتم همینجا... .
لبخندی روی لب نوروز نشست.
- ننه‌گلی زن خوبیه، درسته نق زیاد می‌زنه، ولی همیشه حق میگه، حالا وقتی اومد می‌بینیش.
نوروز کمی ماه‌نگار را از خود جدا کرد، تا او را ببیند و همین که با صورت اشک‌آلودش مواجه شد گفت:
- گریه می‌کنی؟ جاییت درد می‌کنه؟ برم دنبال ننه؟
ماه‌نگار بینی‌اش را بالا کشید. غم درون دلش سنگینی می‌کرد و دلش گریه می‌خواست، اما‌ با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد و با فرو بردن آب دهانش گفت:
- نه آقا... هیچیم نیست... ببخشید منو... نمی‌دونم چه مرگم شده... دلم می‌خواد گریه کنم... یه عقده افتاده رو دلم که فقط باید گریه کنم.
دوباره اشک‌های ماه‌نگار روان شد. نوروز هم دلش گریه می‌خواست. او هم هنوز قلبش میان باغچه، زیر بوته‌ی گل مانده‌بود، اما‌ به خاطر همسرش نقاب بی‌تفاوتی زده‌بود. ماه‌نگار را به آغوش فشرد. دستش را روی سر او که دیگر گریه‌هایش صدادار شده‌بود، کشید و با بغض گفت:
- گریه کن ماهی‌جان! گریه کن تا غصه‌های دلت بریزه بیرون، من هم دلم می‌خواد گریه کنم، اصلاً بد نیست آدم گریه بکنه... .
پشت سرش را به دیوار تکیه داد. با بستن پلک‌هایش اجازه داد اشک‌های خودش هم روان شود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین