- Jun
- 1,940
- 35,643
- مدالها
- 3
وجیهه سرکی کشید و با دیدن داخل شدن نوروز سریع از جا برخاست و عقب رفت. نوروز با مجمع کوچکی که در دست داشت، داخل شد و هنگام پا گذاشتن به اندرونی، ابروهایش را درهم کرد و نگاهش را به وجیهه دوخت.
- اینجا اومدی چیکار؟
نوروز میترسید وجیهه که به وراجی و دهنلقی شهره بود، بند را آب دادهباشد. وجیهه از تشر نوروز به تتهپته افتاد.
- عفو... کنید... اومدم... .
ماهنگار دخالت کرد و گفت:
- آقا! وجیهه اومدهبود برام شکوفه بیاره، کاری نکرده، توبیخش نکنید.
نوروز با همان اخمهایش نگاه از وجیهه سر به زیر گرفت. سری تکان داد:
- خیلیخب، احوالپرسیت رو کردی برو دیگه.
وجیهه به سرعت «چشم» گفت و بیرون رفت. نوروز به طرف همسرش برگشت. ماهنگار همزمان که شکوفهها را روی تاقچهی پشت سرش میگذاشت، گفت:
- آقا چرا ترسوندینش؟ فقط اومدهبود پیش من.
نوروز همانطور که مجمع در یک دستش بود و با دست دیگر به کمک دیوار کنار همسرش مینشست گفت:
- به خدمه نباید روی خوش نشون بدی، یعنی چی با خانم خونهی نوروزخان گرم میگیره؟
ماهنگار ابرو درهم کشید.
- این حرفا رو نزنید، من هم مثل وجیههام، چه خانومی؟
نوروز به طرف ماهنگار برگشت.
- ماهی؟ تو خانمی! زن خانزادهای! خودت میگی میخوای کار کنی، وگرنه به من باشه که نمیذاشتم پاتو از عمارت بذاری بیرون که دست به کاری بزنی.
ماهنگار ابرو درهم کشید.
- آقا! ماهی اینی نیست که شما میگید، من دختر شروانم، دختر یه رعیت چوپون، من کجا، خانومی کجا؟
نوروز از کلافگی سری تکان داد، مجمع را مقابل ماهنگار گذاشت و گفت:
- این حرفا رو ول کن، برات جیگر کباب کردم بخوری جون بگیری.
ماهنگار نگاهش را به مجمع دوخت که جگرهای لای نان گرچه مشخص نبودند، اما بویشان به مشامش میرسید. مدتها بود جگر نخوردهبود. یاد پدر و برادرش افتاد. در خانه که بود، هفتهای نبود که پدر حیوانی سر نبرد و برادر و خواهرش را به وعده نگیرد و قبل از آنکه او و خواهرهایش غذا را بپزند، پسرها دور از بقیه اجاقی بکنند و دل و جگر حیوان را به سیخ نکشند و برای خود سور و ساتی مهیا نکنند؛ اما درنهایت دخترها هم از ضیافت آنها بینصیب نمیماندند. چه ایام خوشی بود آن روزها! عزیزانش کنارش بودند، ولی اکنون چقدر آن روزها دور بودند، یاد شلوغکاری پسرها افتاد که او و مارال هم آتش آنها را با تعریفهایی که هر یک بلندبلند از برادر خود میکردند گر میدادند. آخ! جمع آن پسرها هنوز هم جمع بود؟ لطفعلی، دومان، ارسلان و افراسیاب. با یادآوری افراسیاب قلب گرفتهاش بیشتر درهم شد. یک لحظه با فکر به این که پسرعمو در چه حال است، چشمانش پر اشک شد، اما به تندی با یادآوری نوروزخانی که به عنوان شوهر کنارش نشستهبود، لب گزید، در دل به خاطر فکر نابهجا لعنتی به خود داد و گفت:
- ممنونم آقا!
نوروز گرچه از مکث او نگران شدهبود اما چیزی نگفت، نان روی جگر را کنار زد.
- بخور جون بگیری!
- اینجا اومدی چیکار؟
نوروز میترسید وجیهه که به وراجی و دهنلقی شهره بود، بند را آب دادهباشد. وجیهه از تشر نوروز به تتهپته افتاد.
- عفو... کنید... اومدم... .
ماهنگار دخالت کرد و گفت:
- آقا! وجیهه اومدهبود برام شکوفه بیاره، کاری نکرده، توبیخش نکنید.
نوروز با همان اخمهایش نگاه از وجیهه سر به زیر گرفت. سری تکان داد:
- خیلیخب، احوالپرسیت رو کردی برو دیگه.
وجیهه به سرعت «چشم» گفت و بیرون رفت. نوروز به طرف همسرش برگشت. ماهنگار همزمان که شکوفهها را روی تاقچهی پشت سرش میگذاشت، گفت:
- آقا چرا ترسوندینش؟ فقط اومدهبود پیش من.
نوروز همانطور که مجمع در یک دستش بود و با دست دیگر به کمک دیوار کنار همسرش مینشست گفت:
- به خدمه نباید روی خوش نشون بدی، یعنی چی با خانم خونهی نوروزخان گرم میگیره؟
ماهنگار ابرو درهم کشید.
- این حرفا رو نزنید، من هم مثل وجیههام، چه خانومی؟
نوروز به طرف ماهنگار برگشت.
- ماهی؟ تو خانمی! زن خانزادهای! خودت میگی میخوای کار کنی، وگرنه به من باشه که نمیذاشتم پاتو از عمارت بذاری بیرون که دست به کاری بزنی.
ماهنگار ابرو درهم کشید.
- آقا! ماهی اینی نیست که شما میگید، من دختر شروانم، دختر یه رعیت چوپون، من کجا، خانومی کجا؟
نوروز از کلافگی سری تکان داد، مجمع را مقابل ماهنگار گذاشت و گفت:
- این حرفا رو ول کن، برات جیگر کباب کردم بخوری جون بگیری.
ماهنگار نگاهش را به مجمع دوخت که جگرهای لای نان گرچه مشخص نبودند، اما بویشان به مشامش میرسید. مدتها بود جگر نخوردهبود. یاد پدر و برادرش افتاد. در خانه که بود، هفتهای نبود که پدر حیوانی سر نبرد و برادر و خواهرش را به وعده نگیرد و قبل از آنکه او و خواهرهایش غذا را بپزند، پسرها دور از بقیه اجاقی بکنند و دل و جگر حیوان را به سیخ نکشند و برای خود سور و ساتی مهیا نکنند؛ اما درنهایت دخترها هم از ضیافت آنها بینصیب نمیماندند. چه ایام خوشی بود آن روزها! عزیزانش کنارش بودند، ولی اکنون چقدر آن روزها دور بودند، یاد شلوغکاری پسرها افتاد که او و مارال هم آتش آنها را با تعریفهایی که هر یک بلندبلند از برادر خود میکردند گر میدادند. آخ! جمع آن پسرها هنوز هم جمع بود؟ لطفعلی، دومان، ارسلان و افراسیاب. با یادآوری افراسیاب قلب گرفتهاش بیشتر درهم شد. یک لحظه با فکر به این که پسرعمو در چه حال است، چشمانش پر اشک شد، اما به تندی با یادآوری نوروزخانی که به عنوان شوهر کنارش نشستهبود، لب گزید، در دل به خاطر فکر نابهجا لعنتی به خود داد و گفت:
- ممنونم آقا!
نوروز گرچه از مکث او نگران شدهبود اما چیزی نگفت، نان روی جگر را کنار زد.
- بخور جون بگیری!