جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,627 بازدید, 289 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
ما‌ه‌نگار لحظه‌ای چشم از چشمان همسرش گرفت و بعد دوباره از گوشه‌ی چشم به او نگاه کرد. نوروز از این شیطنت و‌ دلبری او، دلش ضعف رفت و خندید. حیف که داخل خانه نبودند تا این گونه‌های سرخ شده را با بوسه‌ای فتح کند. آرام‌تر از قبل گفت:
- ماهی ریزه‌ی بلا! دم آخری و توی حیاط دلبری می‌کنی واسه چی؟ فکر کردی چون الان حریفت نمیشم، برگشتنی هم نمیشم؟
ماه‌نگار هم دلش پر از شور شد و خندید. سری کج کرد و گفت:
- ماهی ریزه رو از چی می‌ترسونید؟ از خداشه زودتر برگردید پیشش، شما آقا بالاسر و سایه‌ی سر ماهی هستید.
نوروز لبخندی از رضایت زد.
- تو هم‌ چراغ خونه‌ی منی، تا برم و برگردم نمی‌دونم چطور‌ باید دوریتو تحمل کنم؟
ماه‌نگار دستان همسرش را بیشتر فشرد و به چشمانش نگاه دوخت.
- آقا! فقط یه روزه، دل من هم تنگ شما میشه، اما خدا به همراهتون، من همین جام، چشم انتظار برگشتنتون.
نوروز از دیدن همسرش سیر نشده‌بود، اما تعلل بیشتر جایز نبود. سر بلند کرد و گفت:
- دیگه باید برم ماهی! مراقب خودت باش تا برگردم.
ماه‌نگار کمی عقب رفت و گفت:
- شما هم مراقب خودتون باشید آقا! به سلامت برید و برگردید.
نوروز با لبخند پلکی زد و سر اسب را همزمان با ضربه‌ای که به پهلویش میزد، به طرف خروجی چرخاند. جایی که خان همراه تفنگچی‌ها منتظر آمدن نوروز بودند. خان تا رسیدن او، متفکر به چیزهایی که دید، می‌اندیشید. لحظاتی که پسرش را گرم صحبت با آن دختر ایلیاتی دید. در فکر بود آن دختربچه چه کرده که نوروزی که زنان را جز برای رختخواب نمی‌خواست و هر بار بعد از بهره‌ای که از آن‌ها می‌برد، چون دستمال کهنه‌ای آن‌ها را دور می‌انداخت، اکنون چون عاشقانی که قرار است از معشوقشان جدا شوند، دل از این دختر نمی‌کند. نادرخان مرد بود و خوب از نگاه‌های نوروز به ماه‌نگار فهمید پسرش به این دختر ایلیاتی دل داده، یک دلبستگی، از جنس آن‌هایی که پسران تازه‌رس ماهرویی را دیده و به زیبایی او دل از کف می‌دادند. انگار نه انگار پسرش این زن را به اجبار پذیرفته‌بود و حتی روز اول نمی‌خواست حتی برای یک شب لذت، کنارش برود. چنان رفتار می‌کرد که گویا بعد از چند سال فراق به معشوقش رسیده‌است که اکنون نمی‌تواند برای یک روز هم از او دور شود. با رسیدن نوروز به جمع بقیه، همگی به راه افتادند، درحالی‌ که نادرخان هنوز در فکر نوروز و زندگی‌اش بود. زمانی که کاغذ این دختر را در حضور صمصام‌خان برای همسری که نه، بلکه برای اسارت او به دست پسرش می‌نوشت، هرگز فکر نمی‌کرد، نوروز، پسر لاابالی و بداخلاقش به همین یک دختر ایلیاتی حقیر، اکتفا کند. او دخترک را از طایفه‌اش آورد تا نوروز بداخلاقی‌اش را سر او خالی کند و تقاص نریمانش را این‌گونه از نزدیکان لطفعلی بگیرد. هرگز فکر نمی‌کرد بودن این دختر باعث شود نوروز دیگر هوس زنان تازه به سرش نزند. قبل از آن، آرزویش بود که اشتهای پسرش به زن‌ها نقل محافل نشود، چراکه جز رسوایی چیزی نداشت. فکر نمی‌کرد خواهر لطفعلی بتواند نوروز را زیاد سرگرم کند که کمتر هوس زنان صیغه‌ای غلام‌قرتی را به سرش بزند. دخترک را فقط به این قصد آورد تا هم زیردست خانم‌بزرگ، کلفت عمارت باشد و هم پسرش او‌ را چون کنیزان زرخرید اسیر دستانش کند. او دختر را برای آزار و تقاص گرفتن می‌آورد، اما در واقع آنچه رخ داد، اسارت پسرش بود که آنقدر محو خط و خال یک دختربچه‌ی ایلیاتی شد که نگذاشت دیگر کسی به او چیزی بگوید و اکنون چنان رفتار می‌کرد که گویا نه این دختر خون‌بس آمده‌بود و نه خودش نوروز سال قبل بود که هیچ زنی را دوبار به بسترش نمی‌خواند. نادرخان باید خرسند میشد که دیگر پسرش هوس زن‌های زیاد و رسواکننده نمی‌کرد، اما در دل حسرت این را می‌خورد که کاش این دختر خواهر لطفعلی نبود و‌ خون‌بس نیامده‌بود، در این صورت می‌توانست به چشم عروسش به او‌ بنگرد. همین جرم خواهر لطفعلی بودن کافی بود برای اینکه هرگز چشم دیدنش را نداشته باشد. هرچه زن خوبی بود و پسرش او را با جان و‌ دل می‌خواست، باز باعث نمیشد او و همسرش او را به عنوان عروس بپذیرند. چرا که او‌ خواهر لطفعلی بود، قاتل عزیزترین پسرشان، نریمان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
با رفتن نوروزخان و بقیه از عمارت، ماه‌نگار برای انجام کارهای روزانه‌اش، تشت لباس‌های خود و همسرش را از درون حمام برداشت، تا به کنار کانال آب برود. می‌دانست زیور لباس‌های اهل عمارت را جمع کرده و آن‌ها را کنار حوضچه‌ای گذاشته که پشت مطبخ است. هنوز به حوضچه نرسیده‌بود که آفتاب صدایش زد. ماه‌نگار ایستاد و برگشت. آفتاب به او که رسید یک بغل لباس، روی تشت او گذاشت. ماه‌نگار نگاهی به لباس‌ها انداخت. لباس‌های خانم‌بزرگ بود. آفتاب گفت:
- لباس‌های خانم‌بزرگ رو تمیز بشوری‌ ها!
ماه‌نگار از اینکه برخلاف همیشه، آفتاب برای او لباس آورده‌بود، تعجب کرد. این کاری بود که همیشه زیور انجام می‌داد و آفتاب به خاطر نزدیکی‌اش به خانم‌بزرگ زیر بار انجام چنین وظایفی نمی‌رفت. چیزی نپرسید و فقط با لبخند پلکی به نشانه‌ی اطمینان به او زد. آفتاب در جواب او چشمانش را سرتاپای او گرداند، ابروهایش را بالا داد، پوزخندی زد و برگشت. ماه‌نگار که دیگر چنین رفتارهای آفتاب برایش عادی شده‌بود، شانه‌ای بالا انداخت و به سر کار خودش برگشت.
نزدیک ظهر بود که از شستن لباس‌ها فارغ شد و سری به مطبخ زد. دلبر که چندی قبل کوه لباس‌هایی را که می‌شست، دیده‌بود، از همان بدو ورود به او گفت:
- ماهی‌خانم! لزومی نداره امروز بیای، کار زیاد ندارم برو استراحت کن، ناهار که فقط یه خانم‌بزرگ هست، میدم دست آفتاب ببره، یه ساعت دیگه هم ناهار شما رو میدم وجیهه بیاره.
ماه‌نگار نگاهش را به زینت بسته شده به پشت دلبر دوخت.
- حدأقل بذار بچه رو از پشتت باز کنم، خوابش گرفته سرش افتاده.
دلبر سر چرخاند و از روی شانه نگاهی به زینت انداخت.
- نه خانم دستتون درد نکنه، الان وجیهه که اومد میگم بازش کنه ببره توی خونه بخوابونه.
ماه‌نگار وقتی دید واقعاً نیازی به بودن او نیست، برگشت و به عمارت خودشان رفت. خانه‌ی خالی از حضور نوروزخان دلگیرش کرد. نه هم‌صحبتی داشت، نه کاری. متکایی را کنار دیوار گذاشت و کمی دراز کشید. هنوز زمان زیادی نگذشته‌بود که در عمارت به سختی کوبیده شد. از صدای کوبیده شدن در دلشوره‌ای برای ماه‌نگار ایجاد شد. سر بلند کرد. وقتی برای بار دوم در کوبیده شد، بلند شد و تا مقابل در رفت. در را که باز کرد نگاهش به آفتاب خورد که با نگاهی طلبکار او‌ را ورانداز می‌کرد. قبل از اینکه زبان بگشاید برای پرسیدن چرایی آمدنش، خود آفتاب زبان گشود و با نگاهی که از ماه‌نگار می‌گرفت گفت:
- راه بیفت برو خانم‌بزرگ کارت داره!
آفتاب بی‌حرف دیگری برگشت، اما راه نیفتاد. ماه‌نگار نگاهش‌ را به طرف عمارت بزرگ دوخت. خانم‌بزرگ بدون عصا، کنار تخت چوبی جایی که هنوز آفتاب سایه‌ی عمارت را از آنجا نبرده‌بود، با دستانی که روی سی*ن*ه درهم کرده بود، به او نگاه می‌کرد. از فراخواندنش، این حالت ایستادنش که نشانه‌ی خشم بود و یادآوری حرف‌های نوروز که می‌گفت مادرش او را در نبودش آزار می‌دهد، ترسی درون دلش شکل گرفت و آب دهانش را قورت داد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
ماه‌نگار خوب می دانست وقت آن شده که خانم‌بزرگ کینه‌اش را نشان دهد. دوست نداشت پیش برود؛ ولی مگر چاره‌ای جز اطاعت داشت؟ با زمزمه‌ی اینکه «فقط یک روز را تحمل کن، فردا نوروزخان برمی‌گردد» کفش‌هایش را به پا کرد و هنگام رد شدن به آفتاب گفت:
- تو مگه نمیایی؟
آفتاب ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با شتاب گفت:
- به من چیکار داری؟ خانم‌بزرگ با تو کار داره.
ماه‌نگار متعجب به آفتاب که دستش را درون جیب جلیقه‌ی طوسی‌رنگی که روی پیراهن گلبهی‌اش پوشیده‌بود، نگاهی انداخت و راه افتاد. همین که خواست از پله‌ها پایین برود، آفتاب از در عمارت آن‌ها وارد شد و در را بست. ماه‌نگار تا پشت در برگشت و خواست علت حضور او را بپرسد. تا دسته‌ی در را گرفت که باز کند، متوجه شد کلون در از پشت انداخته شده‌است. ضربه‌ای زد.
- آفتاب اون تو چیکار داری؟
صدای شتابان آفتاب را شنید.
- کاریت نباشه، برو پیش خانم‌بزرگ!
ماه‌نگار نمی‌فهمید چه خبر است، آفتاب هم حرف نمی‌زد. ناچار برگشت و خود را به نزدیک خانم‌بزرگ رساند. خانم‌بزرگ با ابروهای درهم به او چشم دوخته‌بود. می‌دانست خانم‌بزرگ قصد کرده او را به بهانه‌ای بزند، اما نمی‌دانست چرا آفتاب را به اتاقش فرستاده، فقط به خود دلداری می‌داد که طوری نشده است و نمی‌توانند ایرادی از خانه‌ و زندگی او بگیرند. همین که سر به زیر، نزدیک خانم‌بزرگ شد و منتظر حکم او ایستاد، صدای خشمگینش بلند شد.
- گردنبند منو کجا گذاشتی؟
ماه‌نگار متعجب و سریع سر بلند کرد.
- چی؟!
خانم‌بزرگ کمی نزدیک‌تر شد.
- زنیکه‌ی دزد! گردنبند منو کجا بردی؟
ماه‌نگار با چشمان درشت شده و لحنی پر از بهت گفت:
- دست من نیست.
خانم‌بزرگ دست به موهای زلف دختر گرفت که دیگر به کوتاهی ابتدای ورودش به عمارت نبوده و در پناه چارقدش قرار گرفته‌بودند. سر او‌ را نزدیک خود کشید و صدای «آخ» ماه‌نگار همراه با پلک فشردنش از درد درآمد. نزدیک صورتش غرید.
- می‌دونی نوروز چقدر از آدم دست‌کج بدش میاد؟ همه بدشون میاد. هیشکی نمی‌خواد یه چنین زنی داشته باشه.
ماه‌نگار تا لرزان «خانم» گفت که انکار کند. صدای بلند آفتاب را از پشت سرش شنید.
- خانم‌بزرگ گردنبندتون رو پیدا کردم.
خانم‌بزرگ دختر را به صورت پرتابی رها کرد. ماه‌نگار به سختی خود را سرپا نگه داشت. متعجب به طرف آفتاب که به آنها رسیده‌بود، سر چرخاند و خانم‌بزرگ پرسید:
- کجا بود؟
آفتاب لحظاتی به ماه‌نگار نگاه کرد و بعد سریع نگاهش را به طرف خانم‌بزرگ چرخاند.
- توی اتاق قایم کرده‌بود.
ماه‌نگار دهانش باز ماند. به گردنبند دست آفتاب نگاه کرد. چگونه گردنبندی که هنوز دستش هم به آن نخورده را آفتاب درون اتاقشان پیدا کرده‌بود؟
نگاه لرزانش را به طرف خانم‌بزرگ چرخاند.
- خانم من برش نداشتم!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
خانم‌بزرگ پوزخندی زد.
- به جای دروغ گفتن، مقر بیا!
سری به اطراف تکان داد.
- تا چشم خان و نوروز رو دور دیدی ذاتتو‌ نشون دادی دختره‌ی دزد!
ماه‌نگار بغض کرد. ترسیده‌بود. چگونه به‌ همین راحتی به او تهمت می‌زدند. با صدای لرزانی گفت:
- خانم‌! من اصلاً اتاق شما نیومدم.
آفتاب میان حرفش پرید.
- عه؟ گردنبند لای لباس‌های خانم پیچیده‌بوده، به جای اینکه وقتی اونا رو شستی برداری بیاری بدی، ورداشتی برای خودت!
ماه‌نگار نگاه ملتمسش را به آفتاب دوخت تا دروغ گفتنش را تمام کند؛ اما‌ آفتاب از او نگاه گرفت. ناامید شد. اگر در این غربت به او تهمت دزدی می‌زدند و نوروز هم حرفش را قبول نمی‌کرد، چه بر سرش می‌آمد؟ کسی را نداشت که از او حمایت کند. دلش شکست و اشک‌هایش روان شد. رو به خانم بزرگ کرد.
- به خدا خانم چیزی توی لباساتون نبود باور کنید... .
سیلی خانم‌بزرگ روی صورتش نشست و حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. دست روی محل سوزش گذاشت. صدای فریاد خانم‌بزرگ بلند شد. گویا می‌خواست بقیه اهل عمارت هم حرف‌هایش را بشنوند.
- ما هیچ‌وقت اینجا دزد نداشتیم، فقط توی بی‌سروپا ذاتت خرابه، کولی پاپتی! بهتره با زبون خوش بگی کار خودت بوده، وگرنه زبونتو باز می‌کنم.
ماه‌نگار لب‌هایش را به هم فشرد، اما اشک‌هایش پشت سر هم می‌ریختند. خانم‌بزرگ وقتی سکوت او را دید، گفت:
- کاری می‌کنم زبونت باز بشه.
گردنش را چرخاند و به طرف صفر که چون بقیه اهل عمارت گوشه‌ای ایستاده و به آن‌ها چشم دوخته‌بود، رو کرد.
- صفر بیا اینجا!
صفر با شتاب «بله خانم» گفت و نزدیک شد. خانم‌بزرگ اشاره‌ای به ماه‌نگار کرد.
- ببر ببندش به تیرک اسب‌ها!
صفر هاج و واج ماند. ماه‌نگار ترسان نگاهش را به خانم‌بزرگ دوخت.
- خانم بزرگ کار من نیست!
خانم‌بزرگ توجهی نکرد. ماه‌نگار تند به طرف آفتاب برگشت و دست او را گرفت.
- آفتاب توروخدا راستشو بگو! بگو توی اتاق ما نبوده.
آفتاب با عتاب دست او را جدا کرد.
- راستشو میگم که توی اتاقتون بوده، خودت برداشتی، بهتره راستشو بگی!
ماه‌نگار پرشتاب به طرف خانم‌بزرگ قدم برداشت.
- خانم! به خدا داره دروغ میگه، من برنداشتم، کار من نیست!
خانم‌بزرگ قدمی به عقب برداشت و به طرف صفر که مردد و متعجب ایستاده‌بود، تشر زد.
- چرا وایسادی؟ اگه می‌خوای بی جل و پلاس خودت و دلبر رو همین امروز از این عمارت نندازم بیرون، بیا این زنیکه‌ی دزدو ببر ببند به تیرک!
صفر ملتمسانه «خانم» گفت تا او‌ را منصرف از این فرمان کند. خانم‌بزرگ با حرکتی ماه‌نگار را که باز التماس می‌کرد، به عقب هل داد و گفت:
- گفتم ببرش!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
ماه‌نگار به زمین خورد. با گریه خود را پیش کشید.
- باور کنید کار من نیست خانم!
خانم‌بزرگ با تشر بیشتری صفر را صدا زد. صفر بالاجبار بازوی ماه‌نگار را گرفت و بلند کرد. ماه‌نگار بی‌توجه به او، فقط چشم به خانم‌بزرگ دوخته و التماس می‌کرد تا حرفش را باور کند. صفر ماه‌نگار را تا روبه‌روی اصطبل، جایی که یک تیرک چوبی با دو پایه به زمین متصل بود، برد. ماه‌نگار التماس‌کنان چشم به خانم‌بزرگ دوخته بود که با لبخند، دنبال آن‌ها می‌آمد. صفر درحالی که از خشم کاری که مجبور بود انجام دهد، سبیل‌های تقریباً سفید شده‌اش را به دندان گرفته‌بود، سر طنابی را که یک سرش به تیرک بسته بود و گاهی به پای کره اسب‌ها می‌بست را برداشت. با قدرت مردانه‌اش دو دست ماه‌نگار را گرفت و مشت هر دو دستش را با پیچاندن وسط طناب، به هم بست و دوباره سر طناب را به تیرک بست. دستان ماه‌نگار به تیرکی که ارتفاعی در حدود کمرش داشت بسته شده‌بود، اما سرش را چرخانده و نگاهش را به خانم‌بزرگ دوخته و همراه با التماس اشک‌ می‌ریخت، شاید او دلش به رحم بیاید. صفر که عقب رفت. خانم‌بزرگ دستش را به طرفش دراز کرد.
- شلاقو بده!
صفر ناباور سر بلند کرد، اول به خانم‌بزرگ و بعد به شلاق تربیت اسب که به دیوار اصطبل آویخته‌بود، نگاه کرد. با تشر خانم‌بزرگ که نامش را می‌خواند، ناچار شلاق را برداشت و در دستان خانم‌بزرگ گذاشت. ماه‌نگار نگاهش را به شلاق دوخت. خانم‌بزرگ دستش را به دسته‌ی محکم شلاق گرفت و رشته‌هایش را آزاد کرد. با لذتی که از لبخند روی لبش معلوم بود، آن را بالا برد و محکم روی تن دختر نشاند. ماه‌نگار از درد جیغی کشید و روی زمین نشست. دستانش به خاطر بسته شدن به بالای سرش کشیده شد، اما خودش میان خاک افتاد. با ضربات بعدی، ماه‌نگار صورتش را به بازویش فشرد و فقط گریه کرد. خانم‌بزرگ دست از زدن کشید. خم شد و نزدیک ماه‌نگار گفت:
- مقر بیا گردنبندو تو برداشتی، قول میدم از اینجا بازت کنم، بندازمت توی اصطبل تا نوروز بیاد.
ماه‌نگار سرش را بلند کرد و با هق‌هق گفت:
- من برنداشتم!
خانم‌بزرگ لب فشرد.
- اگه زبون باز نکنی همین‌جا می‌مونی، آفتاب گرمه و بخوره توی سرت حالتو بد می‌کنه، پس بهتره با زبون خوش بگی کار خودته.
ماه‌نگار در میان اشک‌ریزان گفت:
- کار من نبوده، راست میگم.
خانم‌بزرگ با خرسندی به دختر نگاه کرد و بعد با تأسفی که نمایشی بود سری تکان داد:
- یادت باشه خودت نخواستی، مجبورم شلاقو بدم دست صفر بازهم بزنه تا بالاخره دست از دروغ بکشی و بگی تو برداشتی.
ماه‌نگار از التماس بیشتر ناامید شد و فقط هق زد و به چشمان خانم‌بزرگ چشم دوخت. خانم‌بزرگ پوزخندی زد و آرام گفت:
- دیگه نوروز هم نیست دو تا عشوه براش بیایی از خود بی خود بشه.
مکث کرد و با لذت به حال زار دختر نگاه دوخت.
- دیگه تموم شد هرچی نوروز رو گول زدی، الان که دزدی کردی، وقتی برگرده و بفهمه چیکار کردی، دیگه از چشمش افتادی، خیال نکن راهی برات می‌ذارم که در بری، چه زبون باز کنی، چه نکنی، تو دزدی کردی و آفتاب گردنبندو از داخل اتاقت پیدا کرده.
نیشخندی زد و آرام و شمرده گفت:
- پسر من زن دزد نمی‌خواد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
ماه‌نگار به کینه‌ی شعله‌ور درون چشمان زن چشم دوخت و آرام گفت:
- من دزد نیستم.
خانم‌بزرگ نفسش را از بینی بیرون داد:
- هستی! تو دزدی! خواهر بی سر و پای لطفعلی یه دزد کثیفه که نباید پیش پسر من زندگی کنه، خودم نوروز وادار می‌کنم گیس‌های زن دزدشو ببره؛ اگه زبون باز کنی بگی کار خودته، قول میدم فقط گیسات تقاص بدن و خودت زنده بمونی، ولی اگه حرف نزنی تا پای کشتنت وایسادم.
کل وجود ماه‌نگار لرزید. کسی را نداشت که مانع اینها شود. خانم‌بزرگ قصد آبروی او را کرده‌بود، اگر پیش نوروز رسوا میشد دیگر مرگ و زندگی برایش فرقی نداشت، پس نباید می‌گذاشت، خانم‌بزرگ به قصدش برسد و او را با تهمت دزدی روسیاه همسرش کند.
- برای خودت میگم، زبون باز کنی کمتر عذاب می‌کشی.
ماه‌نگار‌ لب‌هایش را به دندان گرفت. حتی اگر خونش را می‌ریختند، او اعتراف به دزدی نمی‌کرد. نه به خاطر نوروز، که به خاطر آبروی پدرش، نمی‌گذاشت بگویند دختر شروان دزدی کرده‌است. خانم‌بزرگ‌ علی‌رغم چیزی که می‌گفت، برای متقاعد کردن نوروز به اعتراف ماه‌نگار نیاز داشت‌؛ چون می‌دانست پسرش آنقدر در بند خال و خط این دختر گرفتار شده که به راحتی هر حرفی را نمی‌پذیرد. بلند شد و شلاق را به طرف صفر گرفت.
- بزنش!
صفر بهت‌زده گفت:
- من؟!
خانم‌بزرگ سر تکان داد:
- این‌قدر بزنش که مقر بیاد!
صفر به التماس افتاد.
- خانم! از من بگذرید، نور‌وزخان برگرده بفهمه دست روی ماهی‌خانم بلند کردم منو می‌کشه.
خانم‌بزرگ با اخم به طرف صفر برگشت.
- کدوم‌ خانم؟ شما هم باورتون شده زنه نوروزه، این دختر فقط یه کلفتِ دزده و این عمارت با دزدها بدجور‌ تا می‌کنه.
شلاق را تکان داد و با «بگیرش» گفتن محکم، صفر را مجبور‌ به گرفتن کرد.
- ازش حرف می‌کشی که خودش برداشته، تا فردا که نوروز اومد بگم بده موهاشو بتراشن و تو دهات وارونه سوار خرش کنن بگردونن، آخرش هم چون آبروی خان‌زاده رو برده، اینقدر گشنه و تشنه نگهش دارن که جونش در بره.
همه‌ی خدمه که از گوشه و کنار شاهد ماجرا بودند، از حکم خانم‌بزرگ متعجب شدند و ترسان از سرنوشت دختر چشم به او دوختند. ماه‌نگار هم از حرف‌هایی که شنید، باز چشمانش پر اشک شد. یعنی این آخر زندگی او‌ بود که رسوا شده و میان غریبه‌ها به گناه نکرده گردانده شود؟
خانم‌بزرگ تردید صفر را که دید تشر زد.
- صفر می‌خوای قبل از این زنیکه، تو و زن و بچه‌هاتو بندازم بیرون؟ نزنی همین الان باید از این عمارت بری!
سرش را به طرف بقیه خدمه گرداند.
- یادتون که نرفته؟ خانم عمارت میگه کی اینجا کار کنه کی نکنه! بخوام هر کدومتون رو بندازم بیرون به اجازه‌ی کسی نیاز ندارم، پس خوب توی گوشاتون بکنید، امر منو گوش ندید، دیگه اینجا نمی‌مونید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
صفر غیر از این عمارت جایی برای رفتن نداشت. از بچگی همینجا بزرگ شده‌بود. دلبر هم همین‌طور. نگاهش را به دلبر که در آستانه‌ی مطبخ ایستاده‌بود، دوخت و بعد به طرف پسرش که خواهرش را در بغل گرفته و در آستانه‌ی اتاقکشان ترسان به دیوار تکیه زده و روی زمین نشسته‌بود. چه می‌کرد؟ تحمل خشم نوروزخان بهتر از آوارگی بود. ناگزیر شلاق را بالا برد و ضربه اول را آرام زد. با «محکم‌تر» گفتن خانم‌بزرگ که به صورت تشر بود، مجبور‌ شد محکم‌تر بزند. ماه‌نگار لب‌هایش را بهم‌ می‌فشرد، تا صدای آخش بلند نشود. با فشار صورتش‌ به بازو بی‌صدا اشک‌ می‌ریخت؛ نباید میان این غریبه‌ها صدایش بلند میشد. اکنون که قرار به مرگ‌ بود با سربلندی باید می‌مرد. وقتی بالأخره دل خانم‌بزرگ‌ راضی شد و دستور توقف داد. صفر از خودش به خاطر کاری که کرده‌بود، متنفر‌ بود. نگاهش‌ را به طرف دلبر که سرزنش‌وار‌ نگاهش‌ می‌کرد، چرخاند. ماه‌نگار از هوش‌ رفته‌بود، خانم‌بزرگ نزدیک‌ شد و وقتی موضوع را فهمید به مروت‌ که با چشمان درشت شده به صحنه نگاه می‌کرد، دستور داد:
- آب بریز به هوش بیاد!
مروت سطل آبی را برداشت و روی او خالی کرد. ماه‌نگار با گفتن «هین»ی چشمانش را باز کرد. تمام تنش درد می‌کرد. خانم‌بزرگ کنارش روی دوپا نشست.
- بگو من برداشتم تا بگم بازت کنن!
ماه‌نگار همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد، رو به طرف خانم‌بزرگ کرد. این آخرین روزها نمی‌گذاشت این زن بی‌آبرویش کند. با صدای ضعیفی گفت:
- من... برنداشتم.
خانم‌بزرگ از سرسختی دختر کلافه شد. آفتاب بالاآمده هم اذیتش می‌کرد. خوب فهمید این دختر با کتک خوردن زبان باز نمی‌کند. نگاهی به آسمان انداخت. شاید تشنگی زیر این آفتاب سوزان او‌ را درهم‌ می‌شکست.
- پس اینقدر توی گرما بمون تا جونت دربیاد.
بلند شد و‌ رو‌ به بقیه کرد.
- کسی بهش نزدیک نمیشه، بدون آب و غذا می‌مونه تا نوروزخان بیاد و حکم بکنه، گرچه معلومه چی حکم می‌کنه برای این زنیکه‌ی دزد. وای به حال کسی که دلش به رحم بیاد و یه چیزی بخواد بهش بده، قبل از حکم این دختر، خودش باید از اینجا بره، کسی حق نداره بیاد سراغش، اومدین دور و برش میدم، فلکتون کنن و بی هیچی از عمارت بندازنتون بیرون.
رو به آفتاب کرد.
- آفتاب وسایلاشو از اون عمارت بکشید بیرون، بعد اومدن نادرخان و نوروزخان اون وسایل دیگه به درد نمی‌خوره، فردا همه رو آتیش می‌زنم، چون حتی اگه بهش رحم کنن و‌ زنده بمونه، دیگه جایی اینجا نداره.
رو به طرف ماه‌نگار کرد و کمی آرام‌تر گفت:
- نمی‌ذارم‌ زنده بمونی که لازمت بشه.
ماه‌نگار چشمان بی‌حالش را به او دوخت، دیگر نمی‌خواست التماس کند. وقتی خانم‌بزرگ با پوزخندی سر چرخاند و‌ رفت، سرش را با دردی که در بدنش می‌پیچید به طرف‌ عمارتشان چرخاند و نظاره‌گر بیرون ریخته شدن جهازش از خانه به دست آفتاب شد. قطرات اشک از چشمش پایین غلتید. تنها امیدش این بود که خدا بی‌آبرو او را از این دنیا نبرد. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت. کاش حدأقل نوروز حرفش را باور کند، اما به آن هم امیدی نداشت. خانم‌بزرگ، پسرش را هم وادار به پذیرش می‌کرد، او دیگر شمشیر را از رو بسته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
***
آفتاب ظهرگاهی افتاده‌بود که نادرخان و نوروز به تپه‌های مجاور دشت بالی رسیدند. لحظاتی ایستادند. نوروز با کنجکاوی به پهنه‌ی دشت که پر از چادرهای برپا شده‌بود، خیره شد. چادرهایی که میزبان خوانین منطقه و‌ اعوان و انصارشان بود. نادرخان رو به پسرش کرد.
- توی مدتی که اینجا هستیم، سعی کن خان‌ها رو بشناسی. همه اومدن مثل اینکه. حتماً بهت میگم کدومشون به درد دوستی می‌خوره و از کدوم باید پرهیز کنی.
نوروز سری تکان داد و گفت:
- خان! خیالتون راحت باشه، من آماده‌ی آماده‌ام.
خان «خوبه‌»ای زمزمه کرد و رو به طرف چادرها گرداند.
- اون چادرهای عقبی رو می‌بینی؟
نوروز به طرف محل اشاره‌ی خان سر چرخاند. چادرهایی در آن سوی دشت و در پایین تپه‌های مجاور‌ برپا شده بود که رنگشان متفاوت با چادرهای سفید دیگر بود.
- خب؟
نادرخان به طرف پسرش برگشت.
- اونا‌ چادر ایلخانیه، ایلخان هرگز در هیچ اردویی‌ زیر‌ چادر‌ حکمرانی نمیره. اون و خان‌هاش همیشه جدا از بقیه برای خودشون چادر می‌زنن.
نوروز ابروهایش را بالا داد و خان با نگاه چرخاندن به طرف دشت گفت:
- این خصلت ایلیاتی‌ها از غرورشونه، زیر امر هیچ‌کـس نیستن. ایلخان گرچه ظاهراً در اطاعت حکمرانی هست، اما در واقع یه حکمران جداست برای ایلیاتی‌ها. قدرت زیادی داره، قشون داره، آدم و اسلحه داره، سر همین، حکمرانی و حکومت مرکزی هم ترجیح میده زیاد کاری باهاش نداشته باشه، از ایلخان و خان‌های زیر دستش همیشه باید پرهیز کنی.
نوروز با دقت به حرف‌های پدرش گوش می‌کرد. نادرخان به طرف او برگشت.
- صمصام‌خان، خان طایفه‌ی زنت فقط یکی از اونا بود، دیدی که نتونستم از پس آدماشون بربیام.
پدر که سکوت کرد، نوروز هم همانند او سر به طرف محل چادرها و جنب و جوش آن‌ها گرداند، اما تمام نگاهش روی چادرهای ایلخانی بود. زیادتر بودن قشون آن‌ها نسبت به سایرین از همین بالا هم مشخص بود.
نادرخان بعد از لحظاتی به حرکت افتاد. در ابتدای دشت مورد استقبال عوامل حکمرانی قرار گرفتند و بعد با راهنمایی آن‌ها، نادرخان و پسرش در چادری بزرگ و مخصوص جا گرفتند. تفنگچی‌های همراهشان نیز در چادری کوچک‌تر در مجاورتشان مستقر شدند. دقایق اولیه به جای‌گیری در چادر و پذیرایی توسط مردان خدمه حکمرانی، گذشت. چادر بزرگ و با فرش‌های دستباف مفروش شده و تخت‌های چوبی در آن قرار داده‌بودند. تخت‌ها با تشک‌ها نرم گشته و به همراه پشتی‌ها و بالش‌های مرغوبی، برای استراحت آنان آماده شده‌بودند. ساعتی که گذشت، پذیرایی خدمه و استراحت خان و پسرش هم به سرانجام رسید. نادرخان از نوروز خواست، همراهش بیرون بروند تا او‌ را با خان‌های دیگر آشنا کند. هر دو پا از درون چادر بیرون گذاشتند. چادرها دورتادور میدانی برپا شده‌بودند و از دو طرف به چادر سیاه حکمرانی می‌رسیدند. جنب و جوش افراد و سوارها در میدان نشان می‌داد، قرار است صحنه‌ای برای نمایش سواران و تیراندازان مهیا شود. تفریحی باب طبع خوانین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
در مجاورت آن‌ها، چادر بزرگ دیگری برپا بود. نوروز در همان ابتدا‌ی خروج از چادر، متوجه توجه پدرش به آن سو شد. مرد جوان و پرجذبه‌ای، هم سن و سال خودش، در مقابل آن چادر ایستاده‌بود که با مردان دیگری همراهی میشد. نوروز فهمید او یکی از خوانین است، اما مرد جوان چون بقیه خوانین قبا و کلاه خانی نداشت و همانند خودش، پیراهنی سفید با جلیقه به تن کرده‌بود، با این تفاوت که جلیقه‌ی او همانند شلوارش سیاه‌رنگ بود. صورتش را تیغ کشیده‌بود و سبیل‌هایش را برخلاف سبیل نوروز که نعلی‌شکل و رو به پایین بودند، روغن زده و از دو طرف به بالا تاب داده‌بود. مرد جوان، چکمه‌های چرم‌ سیاه‌رنگی را به پا داشت و درحالی‌ که شلاق کوچکی را آرام به کنار پایش و روی چکمه میزد، مشغول صحبت با فرد کنار دستش بود. نادرخان همان‌طور که چشمانش‌ روی مرد جوان بود، پسرش را مخاطب ساخت.
- اون خسروخان هست، خان پیرمزار، تازگی‌ها جای پدرش هرمزخان نشسته، شهر رفته‌س و زنش هم شهریه... .
نوروز نگاه از خسروخان گرفت و به پدر دوخت تا ادامه حرفش را با دقت گوش دهد.
- پیرمزار رو که بلدی؟ توی کوه هست، فقط چند ساعت با گل‌چشمه فاصله داره، از خیلی قبل‌تر تعریف خسروخان رو شنیدم، مرد قابلیه، من رابطه‌مو با پدرش همیشه خوب نگه داشتم، تو هم باید این خسروخان رو برای خودت نگه داری.
نادرخان نفس عمیقی کشید و گفت:
- با خان‌های هم‌مرزت اتحاد بهتر از دشمنی جواب میده.
در همین حین، خسروخان از صحبت با همراهش فارغ شد و با سر چرخاندنی متوجه حضور نادرخان گشت. او نیز که از سوی پدرش همیشه توصیه به حفظ روابط با نادرخان شده‌بود، با احترام برای نادرخان سری تکان داد و لحظه‌ای بعد به طرف آن‌ها گام برداشت. با رسیدن و سلام دادنش، نوروز توانست بیشتر این خان جوان را دید بزند. مرد واقعاً برازنده‌ای بود. موهای سیاه خسروخان از موهای او‌ پر‌پشت‌تر‌ بود و به رسم شهری‌ها موهای صافش را روغن زده و به عقب شانه کرده‌بود. خسروخان با نادرخان دست داد و احوال‌پرسی کرد. نوروز از طرز صحبت کردن پر از آداب مرد جوان، رفتار و سکنات و همچین سر و وضع لباس‌هایش در دل گفت:«خوب معلومه زنش شهریه»
نوروزخان هم برای کم نیاوردن سعی‌کرد با جابه‌جایی عصایی که برای تکیه زدن در دست داشت، صاف‌تر بایستد تا به خاطر کوتاهی پا مقابل خسروخان کم نداشته‌باشد. احوالپرسی‌های نادرخان و خسروخان که تمام شد، مرد جوان سؤالی به طرف نوروز برگشت و نادرخان گفت:
- نوروزخان پسر‌ بزرگمه!
غروری در دل نوروز با این حرف پدر، ایجاد شد و درحالی‌ که کمی گره ابروهایش را باز می‌کرد، دست را به طرف خان جوان دراز کرد.
- خوشحالم از دیدنتون خسروخان!
خان جوان هم به گرمی دست او‌ را فشرد و پاسخش را داد. نوروز با یادآوری مرگ هرمزخان و اینکه پدر بدون او در تشییع حاضر شده‌بود، همین که دستانش آزاد شد گفت:
- بابت فوت هرمزخان بهتون تسلیت میگم، نشد در تشییع حضور داشته‌باشم.
خسروخان کمی سر تکان داد:
- ممنونم از شما و همین‌طور نادرخان که لطف کردند و اون‌ روز حضور داشتن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
بعد از لحظه‌ای که احوال‌پرسی‌ها تمام شد. خسروخان و‌ نادرخان کنار هم رو به میدان ایستادند و خسروخان از او‌ پرسید:
- خان! نظر شما در مورد ابراهیم‌خان امیرمعز، حکمران جدید چیه؟
نوروزخان ترجیح داد در بحث میان دو خان، فقط شنونده باشد. نادرخان در پاسخ گفت:
- زیاد نمی‌شناسمش، اما امیدوارم جا پای رشیدخان بذاره.
خسروخان سری تکان داد:
- بله، درسته حکمران سابق دندون‌گرد بود، اما خوب میشد باهاش راه‌ اومد، دست خوانین رو‌ توی مالیات و خراج باز گذاشته‌بود.
خسروخان نفس عمیقی کشید.
- تا ببینیم این یکی‌ چطور‌ با ما تا می‌کنه.
نادرخان سری تکان داد:
- زیاد روی امثال رشیدخان و ابراهیم‌خان حساب نکن، اونا آدمای حکومتن و در رفت و آمد، حکومت هر وقت اراده کنه عوضشون می‌کنه، به جاش روی خان‌های دیگه حساب کن، ما خان‌ها موندگاریم و باید پشت هم باشیم.
خسروخان سری تکان داد:
- درست میگید خان! من کم‌تجربه‌ام و باید چیزهای زیادی از شما یاد بگیرم، سر غائله‌ی سال قبل بین شما و‌ طایفه‌ی صمصمام‌خان، پدرم گرچه در بستر افتاده‌بود، اما‌ ریز به ریز وقایع رو‌ از من جویا میشد، همون موقع به من نصیحت کردند که از شما یاد بگیرم، گفتن شما عاقل بودید که سوز مرگ پسرتون هم باعث نشد وارد معرکه‌ای با صمصام‌خان بشید که انتهاش معلوم نبود. گفتند باید خودداری از غلبه احساسات بر منطق و تصمیم عاقلانه گرفتن در وقایع رو از شما یاد بگیرم.
نادرخان لحظه‌ای غم نریمان در دلش جوانه زد و بعد آرام گفت:
- هرمز‌خان همیشه به من لطف داشتن، خدا رحمتش کنه.
- ممنونم خان! خدا پسر شما‌ رو هم بیامرزه.
خسروخان لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
- ما تقابل نزدیکی با این ایلیاتی‌ها نداشتیم، آن‌چنان نمی‌شناسمشون، اما حس می‌کنم حکومت به اون‌ها نگاه ویژه‌ای داره، الان چندین ساعته که ایلخانی با ابراهیم‌خان جلسه‌ی خصوصی تشکیل دادن.
نادرخان سر به طرف خسروخان گرداند و درحالی‌ که به چشمان خان جوان خیره بود، گفت:
- این سیاستِ ابراهیم‌خان رو نشون میده، می‌خواد قبل از همه، ایلخان رو‌ با خودش همراه کنه، ندیدی ایلخان جدا از بقیه خوانین چادر زده؟ این یعنی خودشو جدا از بقیه می‌دونه.
خسروخان متفکر‌ سر تکان داد:
- من صبح رسیدم، همون اول کار شنیدم که ایلخان دیروز با یه فوج همراه و آدم از سرحد رسیدن و اون‌طرف چادر زدن. جمعیتی هستن برای خودشون؛ ایلخان همه‌ی خوانین طوایفش رو هم همراه آورده، قشونی‌ ردیف کردن که واقعاً تعریف کردنیه.
نادرخان‌ پوزخندی زد و سر تکان داد:
- امان از غرور ایلیاتی! دارن قدرت‌نمایی می‌کنن جلوی ابراهیم‌خان!
خسروخان خنده‌ی کوتاهی کرد.
- درسته، الان هم این تدارک دور میدان، برای نمایش هنر سوارهاییه که میگن ایلخان همراه آورده، خیلی مشتاقم هنرشون رو ببینم.
نادرخان سری تکان داد و رو به پسرش که فقط شنونده‌ی حرف‌های آن دو نفر بود، کرد.
- نوروزخان! فرصت نایابیه که یه نمایش خوب از این ایلیاتی ببینی، فقط یه چنین جایی می‌تونی از هنر اونا باخبر بشی، سوارهای قابلین، به قول خودشون پشت زین بزرگ میشن و پشت زین هم‌ می‌میرن.
نوروز سری تکان داد و همزمان به ماه‌نگارش فکر‌ کرد. او از همین ایلیاتی‌ها بود، یعنی اگر از او‌ پسردار میشد، پسرش شجاعت خون ایلیاتی و غرور آن‌ها را با خود داشت؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین