- Jun
- 2,020
- 37,544
- مدالها
- 3
ماهنگار لحظهای چشم از چشمان همسرش گرفت و بعد دوباره از گوشهی چشم به او نگاه کرد. نوروز از این شیطنت و دلبری او، دلش ضعف رفت و خندید. حیف که داخل خانه نبودند تا این گونههای سرخ شده را با بوسهای فتح کند. آرامتر از قبل گفت:
- ماهی ریزهی بلا! دم آخری و توی حیاط دلبری میکنی واسه چی؟ فکر کردی چون الان حریفت نمیشم، برگشتنی هم نمیشم؟
ماهنگار هم دلش پر از شور شد و خندید. سری کج کرد و گفت:
- ماهی ریزه رو از چی میترسونید؟ از خداشه زودتر برگردید پیشش، شما آقا بالاسر و سایهی سر ماهی هستید.
نوروز لبخندی از رضایت زد.
- تو هم چراغ خونهی منی، تا برم و برگردم نمیدونم چطور باید دوریتو تحمل کنم؟
ماهنگار دستان همسرش را بیشتر فشرد و به چشمانش نگاه دوخت.
- آقا! فقط یه روزه، دل من هم تنگ شما میشه، اما خدا به همراهتون، من همین جام، چشم انتظار برگشتنتون.
نوروز از دیدن همسرش سیر نشدهبود، اما تعلل بیشتر جایز نبود. سر بلند کرد و گفت:
- دیگه باید برم ماهی! مراقب خودت باش تا برگردم.
ماهنگار کمی عقب رفت و گفت:
- شما هم مراقب خودتون باشید آقا! به سلامت برید و برگردید.
نوروز با لبخند پلکی زد و سر اسب را همزمان با ضربهای که به پهلویش میزد، به طرف خروجی چرخاند. جایی که خان همراه تفنگچیها منتظر آمدن نوروز بودند. خان تا رسیدن او، متفکر به چیزهایی که دید، میاندیشید. لحظاتی که پسرش را گرم صحبت با آن دختر ایلیاتی دید. در فکر بود آن دختربچه چه کرده که نوروزی که زنان را جز برای رختخواب نمیخواست و هر بار بعد از بهرهای که از آنها میبرد، چون دستمال کهنهای آنها را دور میانداخت، اکنون چون عاشقانی که قرار است از معشوقشان جدا شوند، دل از این دختر نمیکند. نادرخان مرد بود و خوب از نگاههای نوروز به ماهنگار فهمید پسرش به این دختر ایلیاتی دل داده، یک دلبستگی، از جنس آنهایی که پسران تازهرس ماهرویی را دیده و به زیبایی او دل از کف میدادند. انگار نه انگار پسرش این زن را به اجبار پذیرفتهبود و حتی روز اول نمیخواست حتی برای یک شب لذت، کنارش برود. چنان رفتار میکرد که گویا بعد از چند سال فراق به معشوقش رسیدهاست که اکنون نمیتواند برای یک روز هم از او دور شود. با رسیدن نوروز به جمع بقیه، همگی به راه افتادند، درحالی که نادرخان هنوز در فکر نوروز و زندگیاش بود. زمانی که کاغذ این دختر را در حضور صمصامخان برای همسری که نه، بلکه برای اسارت او به دست پسرش مینوشت، هرگز فکر نمیکرد، نوروز، پسر لاابالی و بداخلاقش به همین یک دختر ایلیاتی حقیر، اکتفا کند. او دخترک را از طایفهاش آورد تا نوروز بداخلاقیاش را سر او خالی کند و تقاص نریمانش را اینگونه از نزدیکان لطفعلی بگیرد. هرگز فکر نمیکرد بودن این دختر باعث شود نوروز دیگر هوس زنان تازه به سرش نزند. قبل از آن، آرزویش بود که اشتهای پسرش به زنها نقل محافل نشود، چراکه جز رسوایی چیزی نداشت. فکر نمیکرد خواهر لطفعلی بتواند نوروز را زیاد سرگرم کند که کمتر هوس زنان صیغهای غلامقرتی را به سرش بزند. دخترک را فقط به این قصد آورد تا هم زیردست خانمبزرگ، کلفت عمارت باشد و هم پسرش او را چون کنیزان زرخرید اسیر دستانش کند. او دختر را برای آزار و تقاص گرفتن میآورد، اما در واقع آنچه رخ داد، اسارت پسرش بود که آنقدر محو خط و خال یک دختربچهی ایلیاتی شد که نگذاشت دیگر کسی به او چیزی بگوید و اکنون چنان رفتار میکرد که گویا نه این دختر خونبس آمدهبود و نه خودش نوروز سال قبل بود که هیچ زنی را دوبار به بسترش نمیخواند. نادرخان باید خرسند میشد که دیگر پسرش هوس زنهای زیاد و رسواکننده نمیکرد، اما در دل حسرت این را میخورد که کاش این دختر خواهر لطفعلی نبود و خونبس نیامدهبود، در این صورت میتوانست به چشم عروسش به او بنگرد. همین جرم خواهر لطفعلی بودن کافی بود برای اینکه هرگز چشم دیدنش را نداشته باشد. هرچه زن خوبی بود و پسرش او را با جان و دل میخواست، باز باعث نمیشد او و همسرش او را به عنوان عروس بپذیرند. چرا که او خواهر لطفعلی بود، قاتل عزیزترین پسرشان، نریمان!
- ماهی ریزهی بلا! دم آخری و توی حیاط دلبری میکنی واسه چی؟ فکر کردی چون الان حریفت نمیشم، برگشتنی هم نمیشم؟
ماهنگار هم دلش پر از شور شد و خندید. سری کج کرد و گفت:
- ماهی ریزه رو از چی میترسونید؟ از خداشه زودتر برگردید پیشش، شما آقا بالاسر و سایهی سر ماهی هستید.
نوروز لبخندی از رضایت زد.
- تو هم چراغ خونهی منی، تا برم و برگردم نمیدونم چطور باید دوریتو تحمل کنم؟
ماهنگار دستان همسرش را بیشتر فشرد و به چشمانش نگاه دوخت.
- آقا! فقط یه روزه، دل من هم تنگ شما میشه، اما خدا به همراهتون، من همین جام، چشم انتظار برگشتنتون.
نوروز از دیدن همسرش سیر نشدهبود، اما تعلل بیشتر جایز نبود. سر بلند کرد و گفت:
- دیگه باید برم ماهی! مراقب خودت باش تا برگردم.
ماهنگار کمی عقب رفت و گفت:
- شما هم مراقب خودتون باشید آقا! به سلامت برید و برگردید.
نوروز با لبخند پلکی زد و سر اسب را همزمان با ضربهای که به پهلویش میزد، به طرف خروجی چرخاند. جایی که خان همراه تفنگچیها منتظر آمدن نوروز بودند. خان تا رسیدن او، متفکر به چیزهایی که دید، میاندیشید. لحظاتی که پسرش را گرم صحبت با آن دختر ایلیاتی دید. در فکر بود آن دختربچه چه کرده که نوروزی که زنان را جز برای رختخواب نمیخواست و هر بار بعد از بهرهای که از آنها میبرد، چون دستمال کهنهای آنها را دور میانداخت، اکنون چون عاشقانی که قرار است از معشوقشان جدا شوند، دل از این دختر نمیکند. نادرخان مرد بود و خوب از نگاههای نوروز به ماهنگار فهمید پسرش به این دختر ایلیاتی دل داده، یک دلبستگی، از جنس آنهایی که پسران تازهرس ماهرویی را دیده و به زیبایی او دل از کف میدادند. انگار نه انگار پسرش این زن را به اجبار پذیرفتهبود و حتی روز اول نمیخواست حتی برای یک شب لذت، کنارش برود. چنان رفتار میکرد که گویا بعد از چند سال فراق به معشوقش رسیدهاست که اکنون نمیتواند برای یک روز هم از او دور شود. با رسیدن نوروز به جمع بقیه، همگی به راه افتادند، درحالی که نادرخان هنوز در فکر نوروز و زندگیاش بود. زمانی که کاغذ این دختر را در حضور صمصامخان برای همسری که نه، بلکه برای اسارت او به دست پسرش مینوشت، هرگز فکر نمیکرد، نوروز، پسر لاابالی و بداخلاقش به همین یک دختر ایلیاتی حقیر، اکتفا کند. او دخترک را از طایفهاش آورد تا نوروز بداخلاقیاش را سر او خالی کند و تقاص نریمانش را اینگونه از نزدیکان لطفعلی بگیرد. هرگز فکر نمیکرد بودن این دختر باعث شود نوروز دیگر هوس زنان تازه به سرش نزند. قبل از آن، آرزویش بود که اشتهای پسرش به زنها نقل محافل نشود، چراکه جز رسوایی چیزی نداشت. فکر نمیکرد خواهر لطفعلی بتواند نوروز را زیاد سرگرم کند که کمتر هوس زنان صیغهای غلامقرتی را به سرش بزند. دخترک را فقط به این قصد آورد تا هم زیردست خانمبزرگ، کلفت عمارت باشد و هم پسرش او را چون کنیزان زرخرید اسیر دستانش کند. او دختر را برای آزار و تقاص گرفتن میآورد، اما در واقع آنچه رخ داد، اسارت پسرش بود که آنقدر محو خط و خال یک دختربچهی ایلیاتی شد که نگذاشت دیگر کسی به او چیزی بگوید و اکنون چنان رفتار میکرد که گویا نه این دختر خونبس آمدهبود و نه خودش نوروز سال قبل بود که هیچ زنی را دوبار به بسترش نمیخواند. نادرخان باید خرسند میشد که دیگر پسرش هوس زنهای زیاد و رسواکننده نمیکرد، اما در دل حسرت این را میخورد که کاش این دختر خواهر لطفعلی نبود و خونبس نیامدهبود، در این صورت میتوانست به چشم عروسش به او بنگرد. همین جرم خواهر لطفعلی بودن کافی بود برای اینکه هرگز چشم دیدنش را نداشته باشد. هرچه زن خوبی بود و پسرش او را با جان و دل میخواست، باز باعث نمیشد او و همسرش او را به عنوان عروس بپذیرند. چرا که او خواهر لطفعلی بود، قاتل عزیزترین پسرشان، نریمان!
آخرین ویرایش: