- Jun
- 2,020
- 37,544
- مدالها
- 3
چندی بعد، خدمه، خانها را برای دیدن نمایش میدان به جایگاههای تعیین شده، دعوت کردند. نوروز به همراه دو خان دیگر به طرف جایگاههای مهیا شده در یک سوی میدان، رفتند. هنوز در جای خود ننشستهبودند که نادرخان با دیدن صمصامخان در سوی دیگر میدان که میان خوانین ایلیاتی نشستهبود، راست ایستاد و سری برای او به نشانهی احترام تکان داد. او نیز با تکانی به سرش پاسخ داد. وقتی نشستند، نادرخان همانطور که چشم به صمصامخان دوختهبود، سرش را کمی به طرف نوروز خم کرد و آرام گفت:
- اون هم خان طایفهی زنت، صمصامخان!
نوروز نگاهش را به روبهرو داد، اما صمصامخان را از بین خوانین پیر و جوان نشناخت. آنچنان فاصلهای نداشتند که نتواند آنها را واضح ببیند، اما از دید او همه خوانین ایلیاتی، با قبا و کلاه خانی شبیه هم بودند. نادرخان فهمید و ادامه داد:
- اون جوونه که بین دوتا تفنگچی نشسته، همون که پا روی پاش انداخته و الان برگشت، دیدی؟
نوروزخان سریع شناخت و سر تکان داد. نادرخان با اطمینان از شناختن نوروز برگشت و مشغول صحبت با خسروخان شد. صمصامخان نیز رو برگرداند و نوروز کنجکاوانه به چهرهی او چشم دوخت. خان جوان دیگری اما با قبای خانی و کلاهی بر سر که نشان خانی روی آن بود. موهای مجعد و سبیل از بناگوش در رفتهاش او را به همان هیبتی میرساند که توانستهبود جان لطفعلی، رعیتش را با فدای زندگی ماهنگار نجات دهد. نمیدانست باید از این خان به علت ظلمی که به ماهی کردهبود و او را به گناه نکرده، با حکم خود، از خانواده جدا و اسیر جهنم عمارت آنها ساختهبود، متنفر باشد یا به خاطر لطفی که به او با قرار دادن فرشتهای چون ماهنگار در زندگی بی رنگ و روی خودش، انجام داده و ناخواسته زیبایی و مهر را همزمان وارد سیاهی سرنوشتش کردهبود، ممنوندار باشد.
نوروز متفکر به صمصامخان چشم دوختهبود که خبر رسید ایلخان و حکمران هم به مراسم آمدند و قرار است نمایش سواران با حضور آنها آغاز شود. نگاه نوروز از صمصامخان به طرف دو مرد جاافتادهای جلب شد که هر دو در هیبتی باشکوه وارد جمع شده و در جایگاهای خود قرار گرفتند. با قرارگیری آنها و بعد شلیک گلولهای از تفنگ، نمایش سوارانی که با مهارت میتاختند و روی اسب در حال تاخت به طرق مختلف جابهجا شده و گاه چیزی را در سرعت خم شده و از روی زمین برمیداشتند، و نیز تیراندازانی که کوچکترین نشانههای متحرک و ثابت را در حال تاخت و سرعت بدون اشتباه میزدند، آغاز شد. آن جوانان ماهر، حاضران را به شور و هیجان وامیداشتند. نوروز هم به خاطر بیتجربگی واقعاً تحت تأثیر شکوه و جلال مراسم قرار گرفتهبود و همزمان با بهتی که از دیدن سواران و تیراندازان داشت، آرزو میکرد که کاش محبوبش هم اینجا بود و همراه او از دیدن این صحنهها لذت میبرد.
- اون هم خان طایفهی زنت، صمصامخان!
نوروز نگاهش را به روبهرو داد، اما صمصامخان را از بین خوانین پیر و جوان نشناخت. آنچنان فاصلهای نداشتند که نتواند آنها را واضح ببیند، اما از دید او همه خوانین ایلیاتی، با قبا و کلاه خانی شبیه هم بودند. نادرخان فهمید و ادامه داد:
- اون جوونه که بین دوتا تفنگچی نشسته، همون که پا روی پاش انداخته و الان برگشت، دیدی؟
نوروزخان سریع شناخت و سر تکان داد. نادرخان با اطمینان از شناختن نوروز برگشت و مشغول صحبت با خسروخان شد. صمصامخان نیز رو برگرداند و نوروز کنجکاوانه به چهرهی او چشم دوخت. خان جوان دیگری اما با قبای خانی و کلاهی بر سر که نشان خانی روی آن بود. موهای مجعد و سبیل از بناگوش در رفتهاش او را به همان هیبتی میرساند که توانستهبود جان لطفعلی، رعیتش را با فدای زندگی ماهنگار نجات دهد. نمیدانست باید از این خان به علت ظلمی که به ماهی کردهبود و او را به گناه نکرده، با حکم خود، از خانواده جدا و اسیر جهنم عمارت آنها ساختهبود، متنفر باشد یا به خاطر لطفی که به او با قرار دادن فرشتهای چون ماهنگار در زندگی بی رنگ و روی خودش، انجام داده و ناخواسته زیبایی و مهر را همزمان وارد سیاهی سرنوشتش کردهبود، ممنوندار باشد.
نوروز متفکر به صمصامخان چشم دوختهبود که خبر رسید ایلخان و حکمران هم به مراسم آمدند و قرار است نمایش سواران با حضور آنها آغاز شود. نگاه نوروز از صمصامخان به طرف دو مرد جاافتادهای جلب شد که هر دو در هیبتی باشکوه وارد جمع شده و در جایگاهای خود قرار گرفتند. با قرارگیری آنها و بعد شلیک گلولهای از تفنگ، نمایش سوارانی که با مهارت میتاختند و روی اسب در حال تاخت به طرق مختلف جابهجا شده و گاه چیزی را در سرعت خم شده و از روی زمین برمیداشتند، و نیز تیراندازانی که کوچکترین نشانههای متحرک و ثابت را در حال تاخت و سرعت بدون اشتباه میزدند، آغاز شد. آن جوانان ماهر، حاضران را به شور و هیجان وامیداشتند. نوروز هم به خاطر بیتجربگی واقعاً تحت تأثیر شکوه و جلال مراسم قرار گرفتهبود و همزمان با بهتی که از دیدن سواران و تیراندازان داشت، آرزو میکرد که کاش محبوبش هم اینجا بود و همراه او از دیدن این صحنهها لذت میبرد.
آخرین ویرایش: