جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,627 بازدید, 289 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
چندی بعد، خدمه، خان‌ها را برای دیدن نمایش میدان به جایگاه‌های تعیین شده، دعوت کردند. نوروز به همراه دو‌ خان دیگر به طرف جایگاه‌های مهیا شده در یک سوی میدان، رفتند. هنوز در جای خود ننشسته‌بودند که نادرخان با دیدن صمصام‌خان در سوی دیگر میدان که میان خوانین ایلیاتی نشسته‌بود، راست ایستاد و سری برای او به نشانه‌ی احترام تکان داد. او‌ نیز با تکانی به سرش پاسخ داد. وقتی نشستند، نادرخان همان‌طور که چشم به صمصام‌خان دوخته‌بود، سرش را کمی به طرف نوروز خم کرد و آرام گفت:
- اون هم خان طایفه‌ی زنت، صمصام‌خان!
نوروز نگاهش‌ را به روبه‌رو داد، اما‌ صمصام‌خان را از بین خوانین پیر و جوان نشناخت. آن‌چنان فاصله‌ای نداشتند که نتواند آن‌ها را واضح ببیند، اما از دید او همه خوانین ایلیاتی، با قبا و‌ کلاه خانی شبیه هم بودند. نادرخان فهمید و ادامه داد:
- اون جوونه که بین دوتا تفنگچی نشسته، همون که پا روی پاش انداخته و الان برگشت، دیدی؟
نوروزخان سریع شناخت و سر تکان داد. نادرخان با اطمینان از شناختن نوروز برگشت و مشغول صحبت با خسروخان شد. صمصام‌خان نیز رو برگرداند و نوروز کنجکاوانه به‌ چهره‌ی او‌ چشم‌ دوخت. خان جوان دیگری اما با قبای خانی و کلاهی بر سر که نشان خانی روی آن بود. موهای مجعد و سبیل از بناگوش در رفته‌اش او‌ را به همان هیبتی می‌رساند که توانسته‌بود جان لطفعلی، رعیتش را با فدای زندگی ماه‌نگار نجات دهد. نمی‌دانست باید از این خان به علت ظلمی که به ماهی کرده‌‌بود و‌ او‌ را به گناه نکرده، با حکم خود، از خانواده جدا و اسیر جهنم عمارت آن‌ها ساخته‌بود، متنفر باشد یا به خاطر لطفی که به‌ او با قرار دادن فرشته‌ای چون ماه‌نگار در زندگی بی رنگ و روی خودش، انجام داده و ناخواسته زیبایی و مهر را همزمان وارد سیاهی سرنوشتش کرده‌بود، ممنون‌دار باشد.
نوروز متفکر به صمصام‌خان چشم دوخته‌بود که خبر رسید ایلخان و حکمران هم به مراسم آمدند و قرار است نمایش سواران با حضور آن‌ها آغاز شود. نگاه نوروز از صمصام‌خان به طرف دو مرد جاافتاده‌ای جلب شد که هر دو در هیبتی باشکوه وارد جمع شده و در جایگاهای خود قرار گرفتند. با قرارگیری آن‌ها و بعد شلیک گلوله‌ای از تفنگ، نمایش سوارانی که با مهارت می‌تاختند و روی اسب در حال تاخت به طرق مختلف جابه‌جا شده و گاه چیزی را در سرعت خم‌ شده و‌ از روی زمین برمی‌داشتند، و نیز تیراندازانی که کوچک‌ترین نشانه‌های متحرک و ثابت را در حال تاخت و سرعت بدون اشتباه می‌زدند، آغاز شد. آن جوانان ماهر، حاضران را به شور و هیجان وامی‌داشتند. نوروز هم به خاطر بی‌تجربگی واقعاً تحت تأثیر شکوه و جلال مراسم قرار گرفته‌بود و همزمان با بهتی که از دیدن سواران و تیراندازان داشت، آرزو می‌کرد که کاش محبوبش هم این‌جا بود و همراه او از دیدن این صحنه‌ها لذت می‌برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
بعد از مراسم نمایش، خوانین به چادرشان برگشتند و خدمه مجمع‌های پلو و گوشت را به عنوان ناهار به چادر خوانین بردند. بعد از غذا تا زمانی که عصر برسد، نادرخان، نوروز را با چند خان دیگر آشنا کرد و البته همراه این معرفی، خود نیز با آن‌ها درمورد حکمران جدید و مسایل مربوط به جلسه‌ای که شب با او داشتند، تبادل‌نظر کرد. عصر به چادر خود برگشته‌بودند برای استراحت، تا نادرخان برای جلسه‌ی شب آمادگی داشته باشد. هر دو روی تخت‌های جداگانه اما کنار هم نشسته‌، اما هنوز دراز نکشیده‌بودند. غضنفر با آن سر بی‌مو و سبیل‌های از بناگوش در رفته‌ی سفیدش، بعد از کسب اجازه وارد شد. نادرخان راست نشست و به بزرگ تفنگچی‌هایش گفت:
- چی شده غضنفر؟
غضنفر دستی که به تفنگ روی دوشش گرفته‌بود را به طرف ورودی چادر گرفت.
- قربان! شروان اومده دم چادر، می‌خواد شما رو ببینه، گفتیم دارید استراحت می‌کنید و یه رعیت نمی‌تونه همین طوری بیاد داخل، ولی اصرار و التماس داره.
نادرخان که ابروهایش از تعجب بالا رفته‌بود، نگاهی به در چادر انداخت.
- اون چوپون چطور‌ اومده توی این مراسم؟
غصنفر شانه‌ای بالا انداخت.
- نمی‌دونم خان!
- بذار بیاد داخل ببینم حرفش چیه؟
نوروز که هیچ توجهی به حرف‌های پدرش نداشت و مشغول مالیدن پای کوتاهش بود که به خاطر ایستادن زیاد به درد افتاده‌بود، متوجه نشد چه کسی اذن ورود می‌خواهد، با کنار رفتن پرده‌ی مقابل چادر، او نیز درست نشست و توجهش را به روبه‌رو داد. پیرمردی در لباس ایلیاتی، با جوانی پشت سرش وارد شدند. نادرخان با دیدن لطفعلی سریع برآشفت و بلند گفت:
- نذار اون یابو بیاد داخل!
غضنفر به سرعت اسلحه‌اش را از دوش کشید و مقابل لطفعلی به صورت مانع نگه داشت. نوروز متعجب از اینکه او چه کسی است که نادرخان را برآشفته؟ نگاهش را به جوان صورت گندمی و مو بور دوخت. جوان به نشانه‌ی تسلیم دو دستش را بالا آورد و پیرمرد رو به طرف او برگرداند.
- برو بیرون تا بیام!
لطفعلی سر تکان داد و برگشت. شروان رو به نادرخان کرد و نگاه به زمین دوخت.
- عفو کنید خان! بگذرید از تقصیر ما!
نوروز شروان را نمی‌شناخت. خان نگاهش را به شروان دوخت که پیرتر از چند ماه پیش شده و دیگر موی سیاهی در سرش دیده نمی‌شد. نادرخان رو به نوروز کرد.
- به پدر زنت سلام نمی‌کنی؟
نوروز سریع با به خاطر آوردن نام شروان که غضنفر به زبان آورده‌بود، سرش را به طرف پیرمرد چرخاند. او شروان را ندیده‌بود که بشناسد؛ چرا که در روز عروسی‌اش آن چنان از بخت بد خود و عروس اجباری عصبی بود که از ایوان پایین نیامد که کسی را ببیند، فقط از دور آمدن کاروان آن‌ها را دید و بعد هم فقط خبر رفتن شروان را شنیده‌بود. اکنون پیرمرد سفیدمویی که گرچه سر به زیر بود، اما هنوز سکناتش غرور را فریاد میزد، روبه‌رویش قرار داشت. ناخودآگاه پرسید:
- تو پدر ماه‌نگاری؟
شروان کمی سرش را بلند کرد و لحظه‌ای به نوروز چشم دوخت. او همان روز عروسی نور‌وز را گرچه از دور، اما دیده و شناخته‌بود.
- بله خان! من پدر ماه‌نگارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
نادرخان آرنجش را روی بالش طوسی‌رنگ کنارش که روکشی سفید داشت، تکیه داد و با نگاه حقارت‌آمیزی که به شروان دوخته‌بود، گفت:
- چطور یه چوپون پاش به اردوی حکمران باز شده؟
شروان دوباره سر به زیر رو به نادرخان کرد.
- خان! من دیگه چوپون نیستم.
نادرخان گرهی به ابروهایش داد:
- پس چی هستی؟
شروان لبی تر کرد.
- زمان ضرغام‌خان، تفنگچی خان بودم و الان دوباره برگشتم به خدمت صمصام‌خان!
نادرخان پوزخندی زد.
- پس اون کره‌خرت هم شده تفنگچی صمصام‌خان؟
- بله خان!
نادرخان سری‌ به اطراف تکان داد. از سیاست خان جوان حیرت کرده‌بود. پسر چموشی را که چند ماه پیش به آخور اسب‌ها بسته و تحقیر کرده‌بود، اکنون به خدمت‌ خود کشیده‌بود. لحظه‌ای بعد نگاه خصمانه‌اش را باز به شروان دوخت.
- بگو برای چی اومدی این‌جا؟
شروان لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- اومدم خواهش کنم خان! اگه منت بذارید اجازه بدین از همین جا بیاییم گل‌چشمه، یه سر به دخترم بزنیم.
نادرخان پوزخند بلندی زد.
- پیرمرد! قرار ما یه چیز دیگه بود.
شروان پلک‌هایش را برهم فشرد. دلش گرفت، اما‌ لب باز کرد.
- خان می‌دونم چی قرار داشتیم، اما به ما رحم کنید، دلتنگش شدیم، خیلی وقته خبری ازش نداریم، خواهش می‌کنم بذارید... .
خان با نهیب میان کلام پیرمرد رفت.
- نه نمی‌شه! دختر که به خون‌بس دادی دیگه مال تو نیست که دلتنگش بشی.
دل پیرمرد شکست و صدایش لرزید.
- خان! لازم باشه التماس می‌کنم، اون دختر جگرگوشمه، نمی‌تونم فراموشش کنم.
خان فریاد کشید.
- نریمان هم جگرگوشه‌ی من بود که سگ‌پدر تو خونشو ریخت!
شروان پلک‌ بست. نوروز خوب استیصال مرد را حس کرد. دلش سوخت او‌ هم می‌خواست از نادرخان بخواهد اجازه‌ی دیدار دهد، چرا که می‌دانست ماه‌نگارش تا چه حد از این دیدار خوشحال می‌شود تا خواست چیزی بگوید، نادرخان با صدایی که از خشم می‌لرزید، گفت:
- من پای حرفم هستم شروان! تو هم‌ مرد باش و پای حرفت بمون! اون دختر رو سر خون پسرم بهم دادی، پس دیگه دختر تو نیست و باید فراموشش کنی.
شروان ناامید شد و از درون شکست. نادرخان کمی مکث کرد و بعد آرام‌تر اما‌ محکم گفت:
- زود از این‌جا برو، خوش ندارم بیش‌تر از این ببینمت!
شروان ناچار با سر و شانه‌ی افتاده برگشت و راه بیرون را در پیش گرفت. با خروج شروان، نادرخان پاهایش را تا روی تخت بالا آورد تا دراز بکشد. نوروز نگاهش را به پدر که کلاه از سر برمی‌داشت دوخت.
- خان! چه ایرادی داشت بذارید شروان بیاد دخترشو ببینه؟
نادرخان کلاهش را روی میز مجاور گذاشت و درحالی‌ که دراز می‌کشید، گفت:
- همون‌طور که تو می‌خوای دل زنتو داشته باشی، من هم می‌خوام دل زنمو داشته باشم، فکر کردی چه داغی به دل مادرت می‌ذاری اگه شروان پاش برسه به عمارت؟
لحظه‌ای مکث کرد و با چشم بستن گفت:
- شاید تو دلت برای اون ختر بسوزه، اما من دلم برای نریمانم می‌سوزه.
با آمدن نام نریمان، نوروز فهمید دیگر نمی‌تواند حرفی بزند، پس سکوت کرد و خود نیز دراز کشید تا خستگی روز گذرانده را با فکر به دلدارش از خود بگیرد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
***
‏چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی ماه‌نگار در نور مهتاب، می‌درخشید. سرش را بر پایه‌ی چوبی تیرک تکیه داده و چشمانش را بسته بود. دستانش از آویزان بودن به بالای سرش، بی‌حس شده‌بود. هوا چندان سرد نبود، اما سرمای زمین به جانش نشسته و پاهایش درد گرفته‌بود. توانی در بدنش نمانده‌بود. در رویای روزهای خوش خانه‌ی پدری به خواب رفته‌بود. روزهایی که آزادانه در دشت و کوهستان نفس می‌کشید و دنیایش تنها خانواده، طایفه و سیاه‌چادرشان بود و بزرگ‌تر‌ین غمش دیر انجام شدن کارها و سرزنش‌های مادر بود. تا آن زمانی که قرعه‌ی شوم خون‌بس سرنوشتش را به اهل این عمارت گره بزند، نه پا در دهات گذاشته‌بود و نه از زندگی در عمارت خوانین خبری داشت. آن روزها بیشترین تصوری که از آینده داشت زندگی در کنار افراسیاب و پیر شدن با او بود، اما اکنون باید در چنین جایی با بدنامی جان می‌داد و تنها یک امید داشت که نوروز حرف‌های مادرش را نپذیرد. غرق در رویای خوش گذشته بود که با تکان‌ها و صدا زدن دلبر چشمانش را باز کرد.
- ماهی خانم... ماهی خانم... چشماتونو باز کنید... ماهی خانم!
ماه‌نگار پلک‌هایش را با سختی از هم گشود و از دردی که به خاطر تکان‌های دلبر در دستانش ایجاد میشد، ابروهایش را درهم کرد. دلبر با دیدن چشمان باز او لبخندی زد.
- خانم براتون آب و غذا آوردم.
چند لحظه طول کشید تا ماه‌نگار دلبر را واضح دید. حرفش را نشنیده با صدای گرفته‌ای گفت:
- دلبر واسه چی اومدی؟
دلبر لیوان مسی را از درون مجمعی که به همراه آورده بود، بالا آورد.
- براتون آب و غذا آوردم، قوت بگیرین.
دلبر لیوان به دست منتظر ماه‌نگار بود و او چشمانش را به طرف عمارت تاریک چرخاند.
- چرا اومدی؟ خانم‌بزرگ بفهمه اذیتت می‌کنه.
- نمی‌فهمه خانم، خوابه، آفتاب هم خوابیده، وجیهه و دلبر مراقبشن، یه خورده زبونتو تر کن، براتون شوربا پختم بدم بخورید.
تشنگی بیشتر از گرسنگی رمقش را برده‌بود. لبش را بر لبه‌ی لیوان گذاشت و دلبر با خم کردن کمی به او آب خوراند و بعد با بالا آوردن کاسه‌ی سفالی کمی با قاشقی که درون کاسه بود، شوربا را هم زد و قاشقی بالا آورد و نزدیک دهان ماه‌نگار گرفت و همزمان که به او می‌خوراند، گفت:
- ماهی‌خانم! صفر رو به خاطر جسارتی که کرد ببخشید!
قاشق بعدی را بالا آورد.
- صفر هیچ‌وقت دل نداشت، تا یکی تشر بزنه می‌ترسه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
دلبر قاشق‌های پر از شوربا را به دهان ماه‌نگار گذاشته و پشت هم عذر تقصیر می‌آورد.
- من راضی بودم خانم‌بزرگ از اینجا بندازتمون بیرون، اما دست روی شما بلند نمی‌کرد. صفر اگه یه ذره دل داشت که این کارو نمی‌کرد، والا خدا هم برای ما بزرگ بود، میشه از صفر به دل نگیرید؟ به خدا میگم جلوتون بیفته به غلط کردن تا ببخشیدش.
ماه‌نگار که دیگر سیر شده‌بود، کمی سرش را عقب کشید.
- بسه دلبر!
دلبر که قاشق دیگری را بالا آورده‌بود، گفت:
- خانم هنوز کلی مونده، بازم بخورید.
- دیگه میل ندارم، ممنونم ازت.
دلبر کاسه را درون مجمع برگرداند و لیوان را برداشت و کمی آب به ماه‌نگار داد. بعد از آن با گرفتن دستان سرد و بسته شده‌ی ماه‌نگار گفت:
- خانم صفر غلط کرد اون نفهمید از تشر خانم بزرگ... .
ماه‌نگار میان کلامش رفت.
- باجی! اینقدر خودخوری نکن، من چیکار به صفر دارم؟ خانم‌بزرگ امر کرده‌بود، به خدا ازش به دل نگرفتم، بهش بگو لازم نیست ناراحت کنه خودشو، این وضع اقبال خود ماهیه، والا خطر کردی اومدی، اگه خانم‌بزرگ بفهمه... .
دلبر زنی نبود که سریع احساساتی شود، اما به خاطر حال ماه‌نگار، اشک درون چشمانش جمع شده‌بود.
- خانم دم‌غروبی آفتاب رو گرفتم زیر سوال و جواب، تشر بهش زدم که چرا تهمت بسته بهتون، هر کاری کردم مقر نیومد، این دختر ذاتش خرابه، می‌دونیم دروغ گفته.
ماه‌نگار لبخند بی‌جانی زد.
- دیگه مهم نیست دلبر! زندگی من هم این‌جوری به آخرش می‌رسه، فقط خدا کنه حکم نکنن توی دهات منو بچرخونن، من که دیگه به مرگ راضی‌ام.
دلبر چشم گرد کرد.
- نگید این حرفو خانم! نوروزخان که نمی‌ذاره بلایی سرتون بیارن.
ماه‌نگار درحالی که پلک میزد، پوزخندی زد.
- نوروزخان؟ اون چیکاره‌س؟ نادرخان همه کاره‌س! اون هم طرفِ خانم‌بزرگه! به خواهر قاتل پسرشون که رحم نمی‌کنن، می‌دونم نمی‌ذاره زنده بمونم، فقط خدا‌خدا می‌کنم، نوروزخان سر غیرتش نذاره منو توی دهات رسوا کنن!
اشک‌های دلبر دیگر درآمده‌بود.
- نگید خانم! فردا به قیمت جونم هم که شده میگم دروغ بستن بهت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
ماه‌نگار سری بالا انداخت.
- نه دلبر! خودت و صفر رو سر من آواره نکن، از همون زمستون که اومدم توی این عمارت، باید می‌فهمیدم آخرش این میشه، اونا اربابن و نمی‌خوان زنده بمونم، نوروزخان تا کجا جور منو بکشه؟ جلوی خان که نمی‌تونه وایسه؟ وقتی همه بگن زنت دزد بوده، خب اون هم باور می‌کنه، اصلاً باور نکنه هم دستش مگه جایی بَنده؟ نادرخان حکم کنه تمومه!
دلبر خواست برای دلداری چیزی بگوید، ماه‌نگار ادامه داد:
- دلبرجان! من ازت خیلی ممنونم، این چند ماه خیلی با من خوب بودی، از وجیهه و زیور هم جای من حلالیت بگیر، اگه اذیتتون کردم منو ببخشید، به صفر هم بگو ازش دلخوری ندارم، اگه نذاشتن با نوروزخان حرف بزنم بهش بگید... .
بغض گلوی ماه‌نگار را گرفته‌بود، با کمی مکث گفت:
- بگید ماهی کاری نکرده‌بود که آبروی شوهرش بره، بگید حلالم کنه که... .
دلبر دیگر نتوانست خودداری کند و با اشک‌هایی که پهنه‌ی صورتش را در می نوردید، سر ماه‌نگار را در آغوش گرفت.
- نزنید این حرفا رو خانم! نوروزخان نمی‌ذاره، من نمی‌ذارم، میرم دنبال نیره‌خانم، عصر وجیهه رو فرستادم دم خونشون، گفتم شاید برگشته‌باشن، اما نیومده‌بودن، حجت، کارگر باغشون گفت، فردا قراره برگردن، همین که اومدن میارمش اینجا، اونا نمی‌ذارن.
ماه‌نگار به نیره هم امیدی نداشت. آن‌ها چند روزی بود که برای سر زدن به خانواده‌ی شوهرش به سفر رفته‌بودند. دلبر خود را از ماه‌نگار جدا کرد. با چشمان اشکی به چشمان خشک او نگاه کرد.
- خانم خدا بزرگه! خودش کمکتون می‌کنه.
ماه‌نگار لحظاتی در سکوت به دلبر نگاه کرد و بعد گفت:
- دلبرجان! به همون خدا قسم که خستم، دیگه تحمل ندارم.
دلبر اشک‌هایش را پاک‌ کرد.
- خانم! امیدتون به خدا باشه، برم یه چی بیارم دورتون بندازم سردتون نشه.
- نه دلبر نیار! بیاری فردا خانم‌بزرگ ببینه شاکی میشه از همه، من خوبم، برو دیگه بخواب!
- آخه خانم!
- برو دلبرجان! برو!
دلبر لب‌هایش را به هم فشرد و گفت:
- چشم خانم! دلتونو قرص نگه دارین خدا کمکتون می‌کنه!
ماه‌نگار در جوابش لبخندی کم‌جان زد و دلبر بعد از لحظاتی با برداشتن مجمع بلند شد. نگاهش را به ماه‌نگار دوخت. دوست نداشت تنهایش بگذارد، اما چاره‌ای نبود، لحظاتی در همان حال ایستاد و نگاهش کرد تا ماه‌نگار لبخندی زد و آرام گفت:
- برو بخواب دلبرجان! من خوبم!
بغض نگذاشت دلبر پاسخی دهد. فقط لب‌هایش را فشرد و سری تکان داد. با رفتن دلبر ماه‌نگار دوباره سرش را به تیرک تکیه داد و زیر لب گفت:
- خدایا به مرگ راضیم، نذار رسوام کنن!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
***
نادرخان به جلسه‌ی خصوصی خوانین با حکمران رفته‌بود و نوروزخان روی تخت نشسته و خود را با خوردن بادام، انجیر و مویزی که خدمه برای شب‌نشینی آورده‌بودند مشغول کرده‌بود، تا نادرخان برگردد و با او درمورد حکمران و حرف‌هایش در جلسه صحبت کند. غیر از پنجعلیِ جوان که جلوی چادر برای نگهبانی مانده‌بود و مصیب که همراه نادرخان به جلسه رفته‌بود، بقیه تفنگچی‌ها دورتر از چادرها، دور اجاق‌های برپا شده، با تفنگچی‌های خوانین دیگر در حال کل‌اندازی و خوش‌گذرانی بودند. نوروزخان با شنیدن سر و صدای بحث پنجعلی با کسی دست از خوردن کشید و نگاهش را به پرده‌ی ورودی چادر دوخت که پایین انداخته‌بودند. چیزی از بحث بیرون متوجه نشد و وقتی خاتمه نیافت، بلند شد عصایش را که به تخت تکیه داده‌بود، برداشت و از چادر بیرون آمد. پنجعلی تفنگش را اریب مقابل همان پسر‌ جوانی که عصر همراه شروان وارد چادر شده و پدرش اجازه‌ی ورود به او نداده‌بود، گرفته‌بود. نوروز با ابروهای درهم کشیده‌اش رو به پنجعلی کرد.
- چی شده سر و صدا می‌کنید؟
پنجعلی به پسر جوان که یک قدم عقب رفته و گستاخانه چشم به او دوخته‌بود، اشاره کرد.
- مزاحم شده آقا، حرف توی گوشش نمیره راهشو بکشه بره.
نوروز به پسر نگاه کرد. حدس میزد این پسر همان لطفعلی معروف باشد. اما پرسید:
- تو کی هستی؟
در نظر نوروز این پسر بور و صورت گندمی با نگاه گستاخ، هیچ شباهتی به ماه‌نگار سفیدروی و سیاه‌مو و باحیای او نداشت. لطفعلی نگاهش را به طرف نوروز چرخاند.
- من لطفعلی‌ام پسر شروان، پدرم گفت نوروزخان همراه نادرخان اومده، می‌خوام ببینمش!
نوروز یک طرف لبش را به نشانه‌ی تمسخر بالا کشید.
- پس تو همون قاتل نریمان برادرمی!
لطفعلی فهمید این مرد درشت هیکل با چهره‌ی چون میرغضبش، همان نوروزنامی‌ست که همسر خواهر نوجوانش شده است. یکی از ابروهایش بالا رفت، ابتدا نگاهی به عصای دستش کرد و بعد موهای سفید شده‌ی شقیقه‌اش را از نظر گذراند و در دل گفت:« تف به اقبالت ماه‌جان! این چلاقِ اخمو که جای پدرته!»
نوروز از اینکه حرفی از او نشنیده‌بود، کلافه شد و بیشتر ابرو درهم کشید.
- نگفتی با من چیکار داری؟
لطفعلی کمی از تشر نوروز ابرو درهم کشید. مرد مقابلش خان‌زاده‌ بود و به خاطر خواهرش هم که شده، باید آرام‌تر با این مرد حرف می‌زد. سر به زیر انداخت و گفت:
- میشه تنها حرف بزنیم؟
پنجعلی تفنگش را که پایین آورده‌بود، سریع بالا آورد، مقابل سی*ن*ه‌ی لطفعلی گرفت و گفت:
- چه غلطا؟ همین‌جا‌ حرفتو بزن!
لطفعلی به نوروزخان چشم دوخت و ملتمسانه گفت:
- خواهش می‌کنم خان!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
نوروز همان‌طور‌ که نگاهش را به لطفعلی دوخته‌بود، به‌ ماه‌نگار فکر‌ کرد. او آنقدر این پسر‌ را دوست داشت که به خاطرش عمر و آینده و سرنوشت خودش را تباه کرده‌بود، پس به خاطر ماهیِ چشم انتظارش که سخت دلتنگش شده‌بود، کمی عقب رفت و رو به‌ پنجعلی کرد:
- بذار بیاد داخل!
پنجعلی سریع چشم گرد کرد.
- خان‌زاده! این یابو قاتل برادرتونه، اگه بخواد کاری بکنه چی؟
لطفعلی که فقط یک توبره به شانه داشت، دو دستش را بالا برد.
- هیچی همراهم‌ نیست جز این توبره، فقط می‌خوام‌ با نوروزخان حرف بزنم.
نوروز به طرف لطفعلی برگشت و با خیره شدن در‌ چشمان زاغش که هیچ شباهتی به چشمان سیاه محبوبش نداشت، گفت:
- این‌ پسر خوب می‌دونه پیش ما‌ گرویی داره، پس دست از‌ پا خطا نمی‌کنه.
لطفعلی لب فشرد تا خشمش‌ را کنترل کند. نور‌وزخان با برگشتن و کنار زدن پرده‌ی مقابل چادر، داخل شد. لطفعلی هم پشت سرش وارد شد. نوروزخان‌ روی تخت نشسته، عصایش را لبه‌ی تخت تکیه داد و با اشاره دست به لطفعلی گفت:
- تو هم‌ بشین!
لطفعلی که نگاهش‌ روی عصای نوروز و پای کوتاهی که هنگام نشستن بیشتر برایش عیان شده‌بود، افتاد. بیشتر از قبل از خودش متنفر شد، چرا که او مسبب بدبختی خواهرش شده و چنین شوهری را به او تحمیل کرده‌بود. سر به زیر و دو زانو روی زمین نشست و توبره‌ای را که به دوش داشت، روی زمین کنار خودش گذاشت. نوروز لحظاتی خیره‌ی پسر جوان ماند و بعد گفت:
- خب‌ کارتو بگو می‌شنوم.
لطفعلی سر بلند کرد و به اخم‌های نشسته میان دو ابروی نوروزخان نگاه کرد. تردید داشت این مرد حرفش را قبول کند، اما باید شانس خود را امتحان می‌کرد.
- والا من و آقام از سرحد فقط به این امید اومدیم که نادرخان بذاره از اینجا بیایم دیدن ماه‌جان، اما‌ خب خان اجازه نداد... .
نوروز میان‌ کلامش رفت.
- من نمی‌تونم رأی نادرخان رو بزنم.
لطفعلی سر تکان داد.
- می‌دونم، من نیومدم رأی‌ نادرخان رو بزنید، خوب می‌دونم‌ حرف خوانین یکیه و‌ ما‌ رعیت جز اطاعت امرشون چاره‌ای نداریم.
در نظر نوروز لطفعلی واقعا‌ً گستاخ بود که‌ جایگاهش را نمی‌شناخت و چنین در برابر او زبان به کنایه می‌گشود.
- اگه برای اِن‌قلت توی امر ارباب و‌ رعیتی اومدی پاشو‌ برو از اینجا!
لطفعلی‌ لب‌ گزید.
- ببخشید خان! عفو‌ کنید! بذارید باهاتون حرف‌ بزنم.
نوروز دستش را تکان داد.
- اگه‌ باز اراجیف نمیگی‌، زود حرفتو بزن.
لطفعلی لحظه‌ای‌ پلک فشرد و بعد درحالی‌ که سعی می‌کرد با آرامش‌ حرف بزند که‌ اوقات‌ خان‌زاده‌ی‌ روبه‌رویش‌ تلخ نشود، گفت:
- شرمندم خان! نمی‌خواستم جسارت کنم، پرحرف هم نیستم، واقعیتش دلم پره... .
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
نوروز کلافه سر تکان داد:
- من و تو رفاقتی نداریم‌ که نشستی قصه‌ی حسین‌کرد میگی، زود کارتو بگو!
لطفعلی نفس عمیقی‌ کشید و آرام گفت:
- اومدم‌ بگم اگه می‌دونستم نادرخان به مرگ من راضی میشه که‌ ماه‌جان برگرده‌ خونه، حاضر بودم همین جا شاهرگمو بدم دستتون، خونمو بریزید و‌ ماه‌نگارو‌ پس بدید.
نوروز بیشتر از قبل عصبی شد. از او‌ دلدارش را می‌خواست. با خشم گفت:
- غیرت هیچ‌ مردی اجازه نمیده زنشو برگردونه‌ خونه‌ی پدرش، بین ما و تو، صمصام‌خان و‌ نادرخان قبلاً حکم کردن، ما از خون تو گذشتیم و‌ خواهرتو برداشتیم، اون زن دیگه ناموس منه، خوش‌ ندارم‌ حرف از بردنش‌ بزنی.
لطفعلی با گزیدن لبش سری تکان داد:
- پس انتقام کینه‌ای رو که از من دارید همین‌جا ازم بگیرید، من حاضرم بدید تفنگچی‌هاتون تا جایی که می‌خورم‌ فلکم کنن تا حدی که فلج شم، اما وقتی برگشتین کمتر به ماه‌جان سخت بگیرید، می‌دونم دلتون از من خونه و به جای من ماه‌جان رو تقاص می‌کنید، بیاید منو بزنید و به ماه‌جان کاری نداشته باشید.
صدای لرزان لطفعلی، فقط کمی دل نوروز را نرم کرد و با لحن آرام ولی محکمی گفت:
- زدن تو دردی از ما دوا نمی‌کنه.
لطفعلی سرش را زیر انداخت.
- خان! من خیلی وقته که پشیمون شدم چرا اون روز خشم عقلمو زایل کرد و دست به ماشه بردم، تیر من باید می‌نشست توی سی*ن*ه‌ی گلرخ نه توی سی*ن*ه‌ی نریمان‌خان... .
نوروز دوباره میان کلامش رفت و محکم گفت:
- بس کن این حرفا رو! اینا صنارسیاه هم نمی‌ارزه، اون موقعی که برادرمو می‌کشتی باید فکرشو می‌کردی، حالا هرچی هم پشیمون بشی نه نریمان برمی‌گرده، نه خون‌بس از روی پیشونی خواهرت برداشته میشه، اگه بقیه حرفات هم همین‌جوریه، نمی‌خوام بیشتر از این بشنوم دیگه.
لطفعلی لب گزید.
- عفو کنید خان! بذارید حرف بزنم.
نوروز نفس درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد و گفت:
- خب بگو می‌شنوم.
لطفعلی بعد از کمی مکث گفت:
- می‌دونم ماه‌جان خون‌بس اومده و عروس خون‌بس حقی نداره، ولی التماستون می‌کنم بهش سخت نگیرید، ماه‌جان دختر مهربونیه، خیلی مهربونه، حتماً زن خوبی براتون میشه، فقط اذیتش نکنید، اون گناهی نداره، هرچی گناهه روی گردن منه!
نوروز خوب مهربانی ماه‌نگار را می‌دانست و کاملاً به حرف برادرش واقف بود که ماهی او‌ زن بسیار خوبی است، اما نمی‌خواست مقابل این پسر که قاتل برادرش بود، لحظه‌ای نرم شود، پس با لحن بی‌تفاوتی گفت:
- حرف دیگه‌ای نداری؟
لطفعلی از اینکه مرد مقابلش لحظه‌ای هم نرمش نداشت، کلافه شد و با لب گزیدن خود را کنترل کرد. خواهر عزیزش دست این مرد اسیر بود و باید رعایت رفتارش را در مقابل او‌ می‌کرد که بعداً ماه‌جان به خاطر رفتار او تقاص ندهد، به آرامی لب باز کرد:
- جسارت منو ببخشید خان! ما فکر می‌کردیم نادرخان بذارن بیایم دیدن ماه‌جان... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
لطفعلی توبره کنار پایش را چنگ زد و جلوتر آورد.
- یه مقدار تحفه و سوغات براش آورده‌بودیم... .
نگاهش را به نگاه نوروزخان دوخت:
- می‌تونم خواهش کنم شما برسونید دستش؟
نوروز نگاهش را به توبره داد. حتما‌ً ماهی از دیدن هدیه‌های خانواده‌اش دلشاد میشد، پس با سر تکان دادن گفت:
- اگه پیغامی هم داری بگو بهش میدم.
لطفعلی شاد از اینکه بالاخره نرمشی از مرد زمخت روبه‌رویش دیده‌بود، توبره‌ی مقابلش را باز کرد و از داخلش بقچه‌ی طوسی‌رنگی را بیرون آورد و کناری گذاشت.
- بگید هرچی داخل اینه رو مادرم، عمه و ننه دادن، کشک و قره‌قورت و آلبالوخشکه و یه ظرف روغنه.
کیسه‌ی چرمی کوچکی را بیرون آورد و روی بقچه گذاشت.
- بهش بگید آقام گله‌شو فروخت و سهم همه رو داد، این هم شد سهم ماه‌جان از فروش حیوونا!
نوروز که با دقت گوش می‌کرد تا حرفی را برای رساندن به گوش محبوبش از قلم نیندازد، چشم به لطفعلی دوخت. او دوباره دست در توبره کرد، بقچه‌ی دیگری اما با پارچه ظریف‌تر و گلرنگ، بیرون کشید.
- داخل این سه تا چارقده، خواهرام و مارال براش فرستادن.
لطفعلی بقچه را کنار بقیه گذاشت و دست در توبره کرد. یک فلاخن* سیاه‌رنگ بافته شده از موی بز بیرون کشید و درحالی که نگاهش را به آن دوخته‌بود، آرام گفت:
- ماه‌نگار بچه‌ش نشده هنوز؟
نوروز لحظه‌ای با یادآوری فرزند مرده‌اش، غصه‌دار شد؛ اما با خونسردی گفت:
- نه هنوز!
لطفعلی آهی کشید و گفت:
- به ماه‌جان بگید پسر نگار که دنیا اومد، یکی برای اون ساختم و اینو هم درست کردم برای پسرش، بدین دستش اگه پسردار شد بده بهش.
نگاه نوروز با فلاخن کشیده شد که روی بقیه وسایل قرار گرفت. حس شیرینی از پسر داشتن زیر پوستش دوید. دست لطفعلی که درون توبره رفته و بیرون آمد، نوروز نگاهش را به آهوی چوبی درون دست لطفعلی دوخت. لطفعلی کمی در گفتن مکث کرد، اما برای خاطر دل ماه‌جان و پسرعمویش لب باز کرد.
- اینو هم برسونید بهش، بگید افرا براش ساخته.
نوروز حس خوبی نسبت به شنیدن نام افرا نکرد. کمی ابروهایی که گرهشان لحظه‌ای پیش با فکر به پسر آینده‌اش باز شده‌بود، دوباره درهم رفت. ماهی هنوز از کسی به نام افرا برای او نگفته بود. ساخت چنین آهویی با تراش خنجر روی چوب، به قدرت مردانه نیاز داشت و نوروز می‌دانست تنها برادر ماه‌نگار همین لطفعلی روبه‌رویش است، پس افرا چه کسی بود که برای همسر او آهوی تراشیده می‌فرستاد؟
لحظاتی نگاه نوروز روی آهو نشست و بعد سر بلند کرد.
- حرفات همین بود؟


*فلاخن؛ وسیله پرتاب سنگ، برای دیدن تصویر و اطلاعات بیشتر به توضیحات رمان مراجعه شود.
فلاخن
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین