جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,627 بازدید, 289 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
لطفعلی همزمان که وسایل را درون توبره برمی‌گرداند، گفت:
- به ماه‌جان بگید حال همه ما خوبه، بگید آنا دیگه مثل قبل عزادار رفتنش نیست، غصه می‌خوره، اما آروم شده، بگید آقاجان حیوونا رو فروخت به افرا... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- افرا چوپون شده، از کله‌سحر تا بوق سگ با گله میره کوه، دیگه فقط حیوونای گله و سنگ‌های کوه، صدای خوندنشو می‌شنوه، ولی عمو رفته براش حرف زده، قول نازلی رو گرفته، بگید گل‌جان رفت سر خونه زندگیش، بگید آقاجان نذاشت دومان بیاد تفنگچی بشه، اما جاش گفت بره معامله‌گری کنه، بگید پسر نگار هم دنیا اومد و اسمشو گذاشتن یاشار، بگید واسه من هم آقاجان با عمو حرف زد که دومادش بشم، به ماه‌جان بگید خیلی دلتنگشیم، ولی غصه‌ی ما رو نخوره، حال ما خوبه، نگران ما نباشه.
لطفعلی سر به زیر لب‌هایش را به هم فشرد تا بغضش را فرو بخورد. نور‌وز پوزخندی در دل زد و سری به تأسف تکان داد. همه‌ی خانواده‌ی ماه‌نگار در این یک سال خوب زندگی کرده‌بودند، جز خودش. ماهی ریزه‌ی او یک تنه همه‌ی بدبختی‌ها را به دوش کشیده‌بود تا خانواده‌اش در آرامش باشند. از پسر مقابلش که عامل همه‌ی بدبختی‌های محبوبش بود، متنفر بود. با لحنی که از انزجارش برمی‌خواست گفت:
- حرف دیگه‌ای هم داری؟
لطفعلی که خیال کرد، نوروز از حرف‌هایش خسته شده سر بلند کرد و گفت:
- نه خان! لطف کردید وقت گذاشتید حرفامو گوش دادید و منت می‌ذارید که به ماه‌جان می‌رسونید اونا رو‌، فقط یه درخواست دیگه دارم ازتون... .
مکث کرد و ادامه داد:
- هوای ماه‌جانو داشته باشید، هرچی تقاصه همین‌جا از من بگیرید، نه از ماه‌جان!
نوروز باز در دل پوزخندی زد.
- پیغاماتو با توبره‌ت می‌رسونم دستش، خودت پاشو برو‌!
لطفعلی سر تکان داد. برخاست و‌ بیرون رفت، با بیرون رفتن او، پنجعلی داخل شد.
- نوروزخان اگه بی‌ادبی کرده، برم حسابشو برسم!
نوروز سرش را بالا انداخت.
- نه، فقط نادرخان نفهمه این اومده‌بود اینجا.
به توبره اشاره کرد.
- اینو هم بردار، وقتی رسیدیم عمارت بهم برگردونش.
پنجعلی با گفتن «چشم» توبره را برداشت و رفت. نوروز دیگر رمقی برای منتظر ماندن برای برگشت پدرش نداشت. چرا که با دیدن آهوی تراش‌خورده اسمی در ذهنش پررنگ شده‌بود. بدون آنکه لباس عوض کند، روی تخت دراز کشید و چشم به سقف چادر دوخت. افرا چه کسی بود که برای زن او آهوی چوبی تراش می‌زد و لطفعلی احوال آواز خواندنش را برای ماهی پیغام می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
صبح اول وقت، نادرخان و همراهانش به طرف گل‌چشمه به راه افتادند. در راه برگشت به خانه، تمام فکر و ذهن نوروز روی توبره‌ی لطفعلی بود که پنجعلی به زین اسبش بسته و پیشاپیش آن‌ها می‌رفت. او به افرا نامی فکر می‌کرد که برای زنش سوغات فرستاده‌بود. افرا چه نقشی در گذشته‌ی ماهی داشت؟ گاه تصمیم می‌گرفت به پنجعلی بگوید آن آهوی چوبی را از توبره بیرون آورده و دور بیندازد و بعد بلافاصله به خ*یانت در امانت محبوبش فکر می‌کرد و از خود متنفر میشد. بالأخره تصمیم گرفت هر چه بادا باد! آهو را به دست ماهی برساند.
وقتی به عمارت رسیدند، دیگر ظهر شده‌بود و آفتاب گرمای خودش را پهن کرده‌بود. خانم‌بزرگ منتظر رسیدنشان، روی تخت، که آخرین سایه‌های ساختمان عمارت را روی خودش داشت، نشسته و در‌حالی‌ که عصای تزئینی‌اش را در دست گرفته‌بود تا ابهت بیشتری را نمایش دهد، با لذت چشم به ماه‌نگاری دوخته‌بود که از بدن‌درد و تشنگی بی‌حال شده و با تکیه سرش به تیرک چشم فروبسته بود. نوروز همین که در بدو ورود چشمانش به ماه‌نگار افتاد، سرآسیمه خود را از اسب پایین انداخت و بدون توجه به بقیه با فریاد «ماهی» به طرف ماه‌نگار قدم برداشت. نادرخان نیز اخم‌هایش را درهم کرد و بعد از پیاده شدن از اسب رو به طرف همسرش کرد که با دیدن او برخاسته و پیش می‌آمد. خوب می‌دانست این نمایش دست‌ساز همسرش است برای آزار دخترک. نپرسیده خانم‌بزرگ با لحن حق به جانبی گفت:
- خان! چشم انتظار برگشتنتون بودم که درمورد این بی‌چشم و رو حکم کنید.
نادرخان بدون حرف، به طرف نوروز سر چرخاند که به بالین ماه‌نگار رسیده‌بود. نوروز دست روی صورت سرد ماه‌نگار گذاشت و صدا زد:
- ماهی چی شده؟ چشماتو باز کن!
ماه‌نگار با شنیدن صدای همسرش جان رفته از بدنش اندکی برگشت و چشم گشود. او که دیگر حسی در دست و پایش نداشت و خود را در آستانه‌ی جان دادن می‌دید، با دیدن چهره‌ی نگران همسرش که کنارش روی دو پا نشسته‌بود، لبخند زد. چه خوب که قبل از مرگ نوروز را می‌دید تا خود را تبرئه کند! اگر قبل از رسیدن او می‌مرد و بقیه هرچه می‌خواستند به او می‌بستند، چه می‌شد؟ با صدایی که از ته چاه برمی‌خاست، بریده‌بریده گفت:
- سلام... آقا... برگشتین؟
همه‌ی خدمه و تفنگچی‌ها کنجکاوانه چشم به معرکه‌ای دوخته‌بودند، که در جریان بود. نادرخان به طرف نوروز و ماه‌نگار قدم برداشت تا ببیند این بار همسرش چه برنامه‌ای برای خراب کردن رابطه‌ی پدر و فرزندی آن‌ها تدارک دیده؟ خانم‌بزرگ همان‌طور که هم‌پایش قدم برمی‌داشت گفت:
- نادرخان، این دختر بی سر و پا دستش کج بوده، آفتاب گردن‌بند اهدایی خانم‌جانِ منو از توی وسایل این زنیکه پیدا کرد. دزدی از عمارت اربابی کم تقاص نداره، باید جوری سزاشو بدین، که برای همه درس عبرت بشه. کمترین حکم چنین کسی که با آبروی خان بازی می‌کنه، رسوایی و مرگه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
نادرخان که با شنیدن لفظ گردنبند اهدایی مادرش، خوب فهمید این نمایش واقعیت ندارد و ساخته‌ی دست زنش است برای انتقام گرفتن از این دختر. سر جایش ایستاد. خانم‌بزرگ آن گردنبند را همیشه در جعبه‌ای در پنهان‌ترین مکان گنجه‌اش نگه می‌داشت، پس چگونه دختری که هرگز پا به درون اتاق خانم‌بزرگ نمی‌گذاشت، از میان آن همه وسایل دستش به آن گردنبند رسیده‌بود که بردارد. خانم‌بزرگ با دیدن ایستادن همسرش، حس کرد در صحت ماجرا تردید دارد، پس گفت:
- آفتاب شاهد ماجراست و شهادت میده!
نوروز صدای مادرش را نمی‌شنید. علت را از ماهی جویا شده و او‌ فقط در جوابش لب گزید و گفت:
- من کاری نکردم.
کلافه از نفهمیدن اصل ماجرا ایستاد و با دو قدم خود را به مادر و پدرش رساند.
- یکی به من بگه این چه وضعیه؟
نادرخان چشم به برافروختگی پسرش دوخت. از یک سو در میان نگاه خدمه و تفنگچی‌ها نمی‌توانست ادعای همسرش را زیر سؤال ببرد و از سوی دیگر نمی‌خواست باز رابطه‌ای که داشت با پسر بزرگش ترمیم می‌کرد را به خاطر حکم به تنبیه این زن از بین ببرد. برای او گناهکار و یا بی‌گناه بودن دختر مهم نبود و اگر نوروز دل به آن دختر نسپرده‌بود، بدون راستی‌آزمایی، برای دلخوشی همسرش، دستور به تنبیه دخترک می‌داد و ماجرا را ختم می‌کرد؛ اما اکنون مانده‌بود چه کند؟ در دو سوی اتفاق، همسر و پسرش قرار داشتند که نمی‌خواست هیچ یک را دل‌آزرده کند. خانم‌بزرگ که با تشر نوروز اخم کرده‌بود، به طرف او برگشت.
- چیه صداتو انداختی توی سرت؟ زنت دزدی کرده گفتم ببندنش به تیرک!
نوروز ناباورانه چشم به مادر دوخت. لحظه‌ای ماند چه بگوید؟ ماهی عزیز او دزدی کرده‌بود؟
- این حرفا چیه؟
خانم‌بزرگ پوزخندی زد.
- آفتاب گردنبند منو از عمارت تو پیدا کرده، این معنیش چی میشه؟
این بار نوروز بود که پوزخند زد.
- مادر! ماهی اصلاً میاد به اتاق شما که بخواد چیزی برداره؟
خانم‌بزرگ که از دیرور برای همین ایراد برنامه ریخته بود، دستش را روی عصا محکم‌تر کرد و با رو برگرداندن، گفت:
- توی لباسام پیچیده‌ بوده، موقع شستن برش داشته.
نادرخان بیشتر مطمئن شد این دزدی تهمتی بیش نیست. خانم‌بزرگ از آن گردنبند به این خاطر که اهدایی مادرش بود، نفرت داشت و هرگز استفاده نمی‌کرد که بخواهد در لباس‌هایش بپیچد. نوروز که بی‌خبر از ذهنیات پدرش بود، دلش به شک افتاد. به طرف ماه‌نگار برگشت و‌ کنار او نشست.
- ماهی! خانم‌بزرگ چی میگه؟
ماه‌نگار از اینکه همسرش به او اعتماد ندارد، چشمانش پر اشک شد. با صدای لرزانی گفت:
- آقا... به خدا... من برنداشتم.
نوروز بلاتکلیف مانده‌بود. نمی‌دانست حرف کدام طرف درست است. مادرش که شاهد داشت یا محبوبش که عاشقش بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
نوروز همان‌طور که نگاهش را به همسرش دوخته‌بود، به فکر رفت. او یک دختر کم‌سن ایلیاتی بود، شاید با دیدن زرق و برق گردنبند، فقط از سر علاقه‌ای که زن‌ها به جواهر دارند، خواسته‌بود آن را بیشتر نگه دارد.
- ماهی راستشو بگو! شاید دیدی قشنگه خوشت اومده برداشتی، اگه راستشو بگی کاریت ندارم.
ماه‌نگار دلش شکست. نوروز حتی حرفش را هم قبول نداشت. چطور باید خود را از این تهمت مبرا می‌کرد؟
- آقا... باور کنید... من برنداشتم... به چی قسم بخورم باور کنید؟
نوروز با دیدن اشک‌های همسرش دلش سوخت. خواست چیری بگوید که با صدای نادرخان سرش را برگرداند.
- حکم این دختر به من مربوط نیست!
خانم‌بزرگ با چشمان گرد شده «نادرخان!» گفت. نادرخان اما تمام نگاهش روی نوروز بود. او تصمیمش را گرفته‌بود و با تحکم خاصی ادامه داد:
- زن نوروزخان دزدی کرده و حکمش رو خودش میده.
نوروز بهت‌زده از حرف پدر، دستش را به تیرک گرفت و برخاست. خانم‌بزرگ با غیظ «چرا؟» گفت. خان به طرف او‌ سر چرخاند و جواب داد:
- یه خان‌زاده باید نشون بده قضاوت سرش میشه!
بعد رو به نوروزخان کرد.
- می‌خوام ببینم لیاقت جایی که وایسادی رو داری یا نه، یه ارباب باید همیشه بین رعیت، بین خدمه و بین خانواده‌اش قضاوت کنه و حکم بده، بین زن و مادرت حکم کن، اگر زنت مقصره باید سزاشو ببینه، رفتار زن یه خان‌زاده بسته به آبروی اربابه و تقاص جرمش سنگین‌تر از آدمای دیگه، هر حکمی تو بکنی من قبول می‌کنم، اما حواستو جمع کن، می‌خوام محکت بزنم.
نادرخان برگشت و روی تخت نشست. او نه برای محک نوروزخان که بیشتر برای رهایی خودش از قضاوتی که هر دو سویش به ضرر خود او بود، قضاوت را به گردن نوروز انداخت. گرچه دل خوشی از آن دختر نداشت و تنبیه او اصلاً ناراحتش نمی‌کرد، اما رابطه‌ی شکننده میان خود و پسرش را هم نمی‌خواست با کیفر آن زن خراب کند.
نوروز لحظاتی به پدر نگاه کرد. او را واقعاً ارج گذاشته و قضاوت را به عهده‌اش گذاشته‌بود؟ پس واقعاً نادرخان او را به عنوان جانشین خودش می‌دید. خانم‌بزرگ با فشردن دندان‌هایش به هم، خشم خود را از تصمیم همسرش نشان داد. نوروز را به راحتی نمی‌توانست وادار به جزای زنش کند، اما قدمی به طرفش برداشت و گفت:
- خب منتظر چی هستی نوروز؟ حکم کن بین من و زن دزدت! نکنه می‌خوای چشم بپوشی از گناه این زنیکه!
نوروز به طرف خانم‌بزرگ برگشت. هنوز دلش از طرف ماه‌نگار قرص نبود. دختری به سن او ممکن بود از سر خامی و بچگی شیطنت کرده‌باشد و با دیدن گردنبند میان لباس‌ها وسوسه‌ی برداشتنش به سرش زده‌باشد. برای مطمئن شدن از همسرش، برگشت و دوباره کنارش نشست. به چهره‌ی اشک‌ریزان او دقت کرد.
- ماهی اگه می‌خوای حرفتو باور کنم، برام قسم بخور کار تو نبوده!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
ماه‌نگار نگاه غمگینی به نو‌روز انداخت.
- آقا به خدا قسم...
نوروز میان کلامش رفت.
- نه! به جون آقات قسم بخور... تو از همه بیشتر اونو توی دنیا دوست داری.
دل ماه‌نگار از این بی‌اعتمادی همسرش شکسته‌بود و با صدای لرزانی گفت:
- به جون آقام... من برنداشتم!
نوروز پلک‌هایش را فشرد و سرش را زیر انداخت. کمی تردید داشت در قبول کردن قسم زنش، باید حتماً ته و توی ماجرا را در می‌آورد، وگرنه چه حکمی می‌کرد که بقیه نتوانند اعتراض کنند؟ دوباره با کمک تیرک برخاست و‌ رو به طرف مادرش کرد که آفتاب هم خود را رسانده‌ و کنار دستش ایستاده‌بود. اشاره‌ای به او کرد.
- آفتاب بیا جلو!
آفتاب از جا پرید.
- چی آقا؟
- گفتم بیا جلو!
آفتاب به خانم‌بزرگ نگاه کرد و او به نوروز گفت:
- چیکار این دختر داری؟ زنت دزدی کرده.
نوروز نگاهی به مادرش کرد.
- مگه خان نگفته قضاوت به عهده‌ی من؟ خب بذارید کارمو بکنم. آفتاب بیا جلو!
آفتاب با تردید قدمی پیش گذاشت و گفت:
- امر کنید خان!
نوروز دستی به کمرش زد.
- از کجا گردنبندو پیدا کردی؟
آفتاب با کمی تعلل درحالی که پایین جلیقه‌اش را در دست می‌فشرد، گفت:
- از توی اتاقتون!
نوروز کلافه‌ پلکی زد و گفت:
- از کجای اتاق؟
آفتاب ترسان «چی؟» گفت و نوروز درحالی که به زور خشمش را کنترل می‌کرد، شمرده‌شمرده گفت:
- ماهی گردنبند رو کجا گذاشته‌بود که تو پیدا کردی؟
آفتاب با دلهره چشم به چشمان سرخ شده‌ی نوروز که در پس ابروهای گره کرده و پرپشتش پنهان شده‌بود، دوخت و آب دهانش را قورت داد:
- از داخل اون جعبه قرمزه که جلوی آینه بود، پیدا کردم.
نوروز با شنیدن این حرف بالأخره لبخندی روی لبش نشست. ماهی او دزدی نکرده‌بود و فقط باید آن را اثبات می‌کرد. نگاهی به طرف عمارتشان انداخت و تازه متوجه بیرون ریخته شدن وسایلش شد. پوفی از حرص کشید. مادرش تا کجا از نبود او سوءاستفاده کرده‌بود! لنگان به طرف وسایل خانه‌اش قدم برداشت. چشم همه‌ی اهل عمارت به او دوخته شده‌بود که چه می‌کند؟ نوروز به کنار وسایلشان رسید و با جابه‌جایی آن‌ها بالأخره جعبه‌ای را که روکش مخمل قرمز داشت، پیدا کرد و با برداشتنش به نزد بقیه برگشت. جعبه را مقابل آفتاب گرفت.
- از توی این گردنبندو پیدا کردی؟
آفتاب که آب دهانش خشک شده و از ترس به نفس‌نفس افتاده‌بود، فقط به نشانه‌ی تأیید سر تکان داد و بعد به خانم‌بزرگ نگاه کرد تا او را از این مخمصه رها کند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
خانم‌بزرگ که دیگر تحملی نداشت و می‌خواست نوروز زودتر حکمی باب دل او بدهد، پا پیش گذاشت.
- این کارها چیه نوروز؟ می‌خوای دزدی زنتو لاپوشونی کنی؟ زنت دست‌کجه بعد آفتابو سؤال‌پیچ می‌کنی که گناه زنتو بندازی گردنش؟
نوروز جعبه را به طرف مادر گرفت و تکان داد:
- این جعبه قفله خانم بزرگ... .
دو انگشت شست و اشاره‌اش را در جیب کوچک جلیقه‌اش فرو کرد و بعد از بیرون آوردن کلید کوچکی گفت:
- کلیدش رو من اشتباهی با خودم برده‌بودم.
خانم‌بزرگ بهت‌زده به کلید نگاه کرد و نوروز با لبخند فاتحانه‌ای گفت:
- این جعبه فقط یه کلید داره، حالا بهم بگید آفتاب چطوری از توی جعبه‌ی قفل، گردنبند شما رو پیدا کرده؟
خانم‌بزرگ با خشم به طرف آفتاب برگشت. حواس‌پرتی او کل نقشه‌اش را بهم ریخته‌بود. آفتاب زیر نگاه خشمگین خانم‌بزرگ به تته‌پته افتاد:
- خب ... خب.... شاید... یه جعبه دیگه شبیه این بوده.
نوروز نگاه از مادرش گرفت و فریادی بر سر آفتاب کشید.
- خفه شو... این جعبه فقط یکیه... برو خدا رو شکر کن محض خاطر خانم‌بزرگ که ندیمه‌شی بهت هیچی نمیگم، وگرنه حق بود سر تهمتی که به ماهی‌خانم زدی بدم فلکت کنن!
نوروز نه محض خاطر خانم‌بزرگ، که برای آبروداری دست از تنبیه آفتاب کشیده‌بود، می‌ترسید آفتاب لب باز کند و بگوید مادرش پشت این کار بوده و بین افراد دیگر برای مادرش بد بشود. آفتاب از ترس به گریه افتاد و خود را به خانم‌بزرگ رساند و تا خواست حرفی بزند، او که از بر هم خوردن نقشه‌اش عصبانی بود، بر سرش فریاد کشید.
- از جلوی چشمام برو گمشو دختر!
آفتاب ناباور از حرف خانم‌بزرگ «خانم!»ی گفت و بعد رو برگرداند. دلبر از آستانه‌ی مطبخ و زیور از کنار دستش، با چهره‌هایی درهم و سرزنش‌گر، سری از تأسف برای او تکان دادند. آفتاب وقتی دید جایی میان آن‌ها هم ندارد، گریه‌اش شدیدتر شد و به سمت اتاقشان دوید. نوروز به خانم‌بزرگ نزدیک شد و آرام به او گفت:
- مادر! خواهش می‌کنم کاری به زندگی من و ماهی نداشته باشین، ماهی زن منه، بذارید راحت زندگی کنم.
خانم‌بزرگ با خشم به صورت پسرش نگاه کرد. نوروز لحظه‌ای بعد از کنار او گذشت و خود را به ماه‌نگار رساند. خانم‌بزرگ دندان روی هم فشرد و با نگاه به نوروزی که کنار ماه‌نگار به زمین می‌نشست، زیر لب گفت:
- نمی‌ذارم آب خوش از گلوی تو و این زن پایین بره.
با خشم رو برگرداند و به طرف عمارت برگشت. نادرخان که از نحوه‌ی قضاوت پسرش به‌ وجد آمده‌بود. از جا برخاست تا او هم به عمارت برگردد. لبخند خرسندی روی لبش نشسته‌بود. این پسر الحق لیاقت اربابی را داشت و دیگر جز او کسی خان بعدی گل‌چشمه نمی‌شد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
خدمه‌ی عمارت از اثبات بی‌گناهی ماهی‌خانم خوشحال شده و تفنگچی‌ها هم حیاط عمارت را ترک کردند.
نوروز با گفتن «حالت خوبه؟» کنار ماه‌نگار نشست. او از ذوق به جای جواب به سؤال همسرش، گفت:
- آقا دیدید من برنداشته بودم؟
نوروز درحالی که گره طناب دور دستان ظریف زنش را باز می‌کرد گفت:
- آره دیدم! دیگه چرا گریه می‌کنی؟
ماه‌نگار که اشک شوق می‌ریخت، گفت:
- من خوبم آقا!
نوروز پیچ طناب را از دور دستان زنش باز کرد و با دیدن سرخی رد آن روی مچ ظریفش پوزخندی زد:
- از صدات و دستت معلومه چقدر خوبی!
دستان ماه‌نگار که رها شد، بدنش به خاطر بی‌حالی نزدیک بود، پخش زمین شود که نوروز سریع او‌ را گرفت و به طرف دلبری که بعد از رفتن خانم‌بزرگ هم‌چون بقیه خدمه جرأت نزدیک شدن پیدا کرده‌بود، گفت:
- دلبر! خانم ضعف کرده، براش یه غذا جور کن.
دلبر با گفتن «چشم» به طرف مطبخ‌ برگشت. زیور به جای او خم شد تا کمک کند و ماه‌نگار را بلند کنند. زیر یک دست ماه‌نگار را گرفت و نوروز به خاطر پای کوتاهش به سختی در‌حالی‌ که دست دیگر او‌ را با یک دست گرفته و دستی هم بر تیرک گذاشته بود، برخاست. همزمان با برخاستن به زیور اشاره کرد که دیگر‌ ماه‌نگار را رها کند. خود می‌خواست همسرش را تا عمارت ببرد. زیور دست ماه‌نگار را رها کرد. هنوز یک قدم را برنداشته بودند، که ماه‌نگار گفت:
- آقا خودم میام!
نوروز که کاملاً به بی‌جان بودن پاهای همسرش واقف شده‌بود، پوزخندی زد.
- قشنگ معلومه می‌تونی راه بیایی…

کمی سرش را چرخاند و رو به زیور گفت:
- برو به آفتاب بگو سزای دروغی که گفته اینه که‌ بیاد وسایل عمارتو بچینه داخل!
تا زیور «چشم» گفت و رفت. ماه‌نگار با اینکه بدون نوروز نمی‌توانست سر پا بایستد، گفت:
- خودم جمع... .
نوروز دستی را که دور کمر همسرش انداخته‌بود، تا او را به عمارت ببرد، از حرص فشرد:
- تو حرف نزن، داری از دست میری!
با تمام آهستگی که حاصل لنگیدن نوروز بود، به طرف عمارتشان پیش می‌رفتند و ماه‌نگار با نهایت خوشی سرش را به نوروز تکیه داده‌بود. او از داشتن چنین تکیه‌گاهی که آبرویش را حفظ کرده و‌ تهمت را از سر او‌ پاک‌ کرده‌بود، خدا را زیر لب شکر می‌کرد. نوروز چندقدم که پیش رفتند، گفت:
- از کی بستنت که از پا افتادی؟
- از دیروز‌ ظهر آقا!
نوروز بهت‌زده ایستاد و‌ رو به طرف ماهی چرخاند.
- تو دیشب رو توی اون وضع سر کردی؟
ماه‌نگار توانی برای جواب نداشت و فقط با پلک‌ بستن پاسخ داد. نوروز دوباره قدم برداشت و‌ زیر لب با حرص گفت:
- ای خدا... خاک‌ توی سر بی‌عرضه‌ی من...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
ماه‌نگار از حرف او‌ ناراحت شد و گفت:
- آقا ناراحت نشید... من خوبم!
به پله‌های مقابل عمارت رسیده‌بودند. نوروز همان‌طور‌که کمکش می‌کرد از پله‌ها بالا برود، با حرص آشکاری گفت:
- کِی بدی تو؟ هر وقت هر چی شده گفتی من خوبم، یه بار هم‌ بگو‌ حالم بده...
نوروز با یک دست در چوبی عمارت را باز نگه داشت و همان‌طور که همراه ماهی داخل میشد، گفت:
- اصلاً من چرا با تو سر و کله می‌زنم؟ تو هیچ‌وقت حرف توی گوشت نمیره، هرچی بپرسم‌ میگی خوبم، خودم می‌تونم، خودم اینجوری، خودم اونجوری.
ماه‌نگار توانی برای پاسخ به غرغرهای همسرش نداشت. نوروز او‌ را به کنار متکایی که در خانه کنار دیوار پنجره باقی مانده و بیرون ریخته نشده‌بود، نشاند.
- فقط بگیر بشین، دلبر که غذاتو آورد بخور و بعدش هم بخواب تا جون بگیری.
ماه‌نگار به متکا تکیه داد و درحالی‌ که با لبخند به نوروز که کنارش روی لبه‌ی پنجره می‌نشست تا نفسی بگیرد، گفت:
- آقا...؟
نوروز نگاهش را به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او دوخت.
- چیزی می‌خوای بیارم برات؟
ماه‌نگار‌ لبخند پهن‌تری زد.
- چه خوب که شما برگشتید!
نوروز لبخندی زد. چارقد به هم ریخته‌ی زنش را درست کرد و موهای پریشانش را با دست داخل چارقد برد.
- جون که بهت برگشت پاشو یه دست به سر و روت بکش، ناسلامتی از سفر برگشتم، آخه این‌طوری باید استقبالم کنی؟
ماه‌نگار سرخ شد. دستش را با بی‌حالی بالا آورد و به موهایش کشید.
- چشم آقا! شرمنده سر و وضعم خوب نیست!
نوروز لبخند پهن‌تری زد و دستش را عقب کشید.
- تو همه‌جوره خواستنی هستی دختر!
ماه‌نگار بیشتر سرخ شد و لبخند زد. نوروز با لذت دستی به گونه‌ی همسرش کشید.
- برم بگم صفر یه حیوون سر ببره جگرشو برات کباب کنم!
تا نوروز برخاست، ماه‌نگار گفت:
- خسته‌ی راهید آقا... نمی‌خواد... من یه خورده دیگه خودم پا میشم.
نوروز دستش را مقابل بینی‌اش گرفت.
- هیس! هیچی نگو دختر! فقط حرف گوش بده!
ماه‌نگار لبخند زد و گفت:
- ماهی تصدقتون بشه! بمونید استراحت کنید.
نوروز لبخندی در جوابش زد و گفت:
- نترس! نمی‌ذارم زیاد تنها بمونی، زود برمی‌گردم. هنوز دلبری‌هات قبل رفتنم، یادم نرفته!
با تک‌ابرویی که نوروز بالا انداخت، ماه‌‌نگار خندید و زیر پوستش خون دوید. نوروز با جانی که از خنده‌ی ماه‌نگار گرفته‌بود، رو برگرداند و رفت. ماه‌نگار هم با دلی که گرم شده‌بود به حضور همسرش، سربلند کرد.
- خدایا شکرت واسه خاطر نوروزخان!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
با خارج شدن از در، نوروز ابتدا دلبر را با مجمع غذا مقابلش دید که با سلام دادن گذشت و بعد زیور و آفتاب را که برای جمع کردن اسباب خانه‌ی او از کف حیاط، آمده‌بودند. نوروز بی‌توجه به آن‌ها چند قدم به طرف اصطبل برداشت و چند بار بلند صفر را صدا کرد. صفر با عذاب وجدانی که به جانش افتاده‌بود، میان اصطبل روی کاه‌ها نشسته‌بود و حتی توجهی هم به مروت که مشغول تیمار اسب‌های خسته از راهِ خان و خان‌زاده بود، نداشت. تمام فکرش را این گرفته بود که چگونه از عذابی که به خاطر زدن ماه‌نگار روی دلش نشسته‌بود، رها شود. همین که فریاد نوروزخان را شنید که او را صدا می‌زد، تصمیم گرفت خود به گناهش پیش او اقرار کند تا با تنبیهش عذاب وجدانش کمتر شود. برخاست و هنگام بیرون رفتن، همان شلاق اسب دیروزی را برداشت که برای تقاص کردنش به دست نوروزخان بدهد. صفر شتابان به طرف نوروزخان که دیگر به اصطبل نزدیک شده‌بود، گام برداشت. به او که رسید، هنوز لب باز نکرده‌بود، حرفی بزند که نور‌وز یقه‌اش را گرفت و در صورتش غرید:
- کی دستای زن منو بسته بود به تیرک‌ اصطبل؟
نوروز می‌دانست این کار یا کار صفر است یا مروت. نباید کسی را که چنین جسارتی کرده‌بود را بدون توبیخ می‌گذاشت. صفر نگاه از او گرفت.
- شرمنده خان! خانم‌بزرگ‌ امر کردن، من بستم.
نوروز دستانش را به ناگاه از یقه‌‌ی مرد جدا کرد و به صورت او سیلی محکمی زد.
- بی‌پدر! دست زن منو می‌بندی؟
نوروز هنوز دست روی خدمه بلند نکرده‌بود و همین سیلی نشان می‌داد چقدر عصبانی شده! اما صفر طالب بیشتر از این بود تا آتشی که از پشیمانی در دلش افتاده‌بود را خاموش کند. التماس نکرد و فقط سر به زیر انداخت. نوروز وقتی حرفی بابت پشیمانی نشنید، بیشتر گر گرفت و سیلی بعدی را هم به صورت او‌ زد.
- فکر‌ کردی من مُردم بذارم هر کی هر غلطی خواست بکنه؟
صفر دست روی جای سیلی گذاشت.
- آقا حق دارید بزنید!
نوروز نفس خشمگینی کشید و انگشتش را به طرف او گرفت.
- صفر باید خونتو می‌ریختم سر جسارتی که ماهی کردی، اما ازت می‌گذرم.
صفر روی زانویش به زمین افتاد و با گذاشتن شلاق جلوی پاهای نوروزخان گفت:
- آقا بزنید منو، خون منو بریزید، من لایق زنده موندن نیستم!
نوروز متعجب دست به کمرش زد و به مرد روبه‌رویش چشم دوخت که حدأقل چهارده سالی از او‌ بزرگ‌تر بود، اما به پهنای صورت اشک می‌ریخت و از او‌ می‌خواست تنبیهش کند. دست به کمر زد و ابرو درهم کشید.
- جمع کن خودتو! این ننه من غریبم بازیا چیه؟
- آقا التماستون می‌کنم منو بزنید، من شرمنده‌ی روی ماهی‌خانم شدم، اگه با همین شلاق منو نزنید دیگه نمی‌تونم توی چشمای خانم نگاه کنم.
نوروز یکی از دستانش را تکان داد
:
- این کارها چیه؟ گفتم که از گناهت گذشتم، ماهی‌خانم هم بابت بستن دستش می‌بخشدت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,020
37,544
مدال‌ها
3
عذابی که از زدن ناحق ماه‌نگار روی دل صفر نشسته بود، نمی‌گذاشت برخیزد. باید به طریقی تقاص پس می‌داد.
- نوروزخان التماستون می‌کنم، بگیرید منو بزنید، دلم آتیش گرفته باید خاموش بشه.
نوروز متفکر سرش را خم کرد.
- چرا اصرار داری بزنمت؟
صفر نتوانست به نگاه نوروز چشم بدوزد و سر به زیر انداخت.
- چون... چون من با همین شلاق ماهی‌خانم رو زدم.
تمام وجود نوروز با این حرف آتش گرفت. آنقدر غیرتش در چشم این جماعت نم کشیده‌بود که دست مهتر عمارت هم به زدن زن او بلند می‌شد؟ یقه‌ی مرد نشسته را چنگ زد و او را بلند کرد.
- تو چیکار کردی گوساله؟
صدای مرد لرزید.
- خانم‌بزرگ امر کردن... گفتن ماهی‌خانمو بزنم تا مقر بیان!
وجودش گر گرفته بود و از خشم می‌سوخت. صفر را بر زمین زد.
- تو زن منو زدی بی‌شرف؟
صفر اشک‌ریزان برای التماس دستانش را روی پاهای نوروز گذاشت.
- آقا به خدا خانم‌بزرگ امر کردن، مجبور شدم.
نوروز با خشم پایش را پرتاب کرد و صفر از آن جدا شد و‌ به زمین افتاد.
- خفه شو حیوون!
لگدی نثار تن صفر کرد و فریاد کشید.
- خفه شو بی پدر عوضی!
صفر حرفی نزد و روی زمین در خودش جمع شد. نور‌وز در‌حالی که از خشم نفس‌نفس میزد، رو برگرداند. دستی در موهای مجعدش فرو کرد. با صفر چه می‌کرد؟ چه می‌توانست بکند؟ او حکم مادرش را اجرا کرده‌بود. مشکل از بی‌عرضگی خودش بود که نمی‌توانست مانع چنین رفتاری در قبال زنش شود. دستانش را روی صورتش کشید و بعد از لحظه‌ای به طرف صفر که از زمین برخاسته و دو زانو نشسته‌بود، اما همچنان سر به زیر اشک ندامت می‌ریخت کرد و با صدای لرزانی گفت:
- صفر! بد از چشمم افتادی... .
سری به اطراف تکان داد و صفر بیشتر از این حرف اشک ریخت. نوروز دستی به کمرش گذاشت و به اطراف نگاهی کرد. مروت در آستانه‌ی اصطبل بود و آن‌ها را نگاه می‌کرد. به این فکر‌ کرد که حتی در نظر خدمه هم کلاه او پشمی ندارد. حق هم داشتند، نوروز کِی در این عمارت به حساب آمده‌بود؟ رویش را به طرف صفر برگرداند و گفت:
- برو از سارو یه میش جوون بیار، سر ببر، بعدش خبرم کن خودم می‌خوام جگرشو کباب کنم، چشمم به خودت نیفته، آماده شد بگو‌ مروت خبرم کنه!
صفر در میان گریه سر تکان داد و نور‌وز به طرف عمارتش برگشت. آفتاب و زیور جمع کردن وسایل را تمام کرده و همراه دلبر که مجمع مسی را به کمر زده بود، از در عمارت خارج و از کنار او‌ بی‌حرف عبور‌ کردند. همگی خشم او را بر سر صفر دیده‌بودند و واهمه داشتند حرفی بزنند. نوروز پا به درون عمارت که گذاشت، ماه‌نگار را دید که زیر ملحفه‌ای دراز کشیده و به خواب رفته بود. لبخند تلخی روی لبش نشست. او نیز خسته بود، باید استراحت می‌کرد و این زن تنها کسی بود که در کنارش آرامش داشت، چرا که فقط او در این عمارت برای نوروزخان ذره‌ای شأنیت قائل بود، بقیه هیچ حسابی روی او نمی‌کردند؛ حتی صفر مهترِ اسبان. متکایی کنار همسرش گذاشت و دراز کشید. با چشم دوختن به لب‌های بی‌رنگ و ترک‌خورده ماه‌نگار چشم فرو بست، تا هر چه پیش آمده‌بود را فراموش کند و لحظه‌ای بیاساید.
 
بالا پایین