- Jun
- 2,070
- 38,431
- مدالها
- 3
نادرخان کلافه سری تکان داد.
- وقتی گم و گور شده از کجا پیداش کنم؟
- من خبر دارم کجاست!
چشمان نادرخان از این حرف زنش گرد شد.
- تو از کجا خبر داری؟
بغض کوچکی در لحن صدای خانمبزرگ دوید.
- از نریمانجانم خواستم پیداش کنه و اون گفت برهان چون جلوی زنا بیاختیاره، با غلامقرتی حتماً سَر و سِر داره، بعدش یه روزی که غلام اینجا بود، جیبشو پر کردم و فهمیدم برهان گاهی اوقات میره مسافرخونه پیرزن و به غلام پیغام میفرسته تا یکی از زنای توی دست و بالشو یه شب بده دستش، غلام کاسبیشو میکنه و برهان عیششو.
نادرخان ناباورانه سر تکان داد.
- تو چیکار برهان داشتی که پِیشو میگرفتی؟
خانمبزرگ ابرویی بالا انداخت.
- هیشکی به درد نخور نیست، تو به خاطر نوروز اونو از اینجا روندی، ولی خب من نمیخواستم دور بشه، به نریمان گفتم جاشو پیدا کنه، شاید یه زمانی مثل امروز به درد خورد.
نادرخان متعجب به زنش چشم دوخت. جنبهی تازهای از زنش را میدید. فهمید با همهی ادعایش تاکنون او را نمیشناخته، نریمان را هم.
- نوروز نمیدونه چرا برهان رو طرد کردم، اما تو که میدونی اون با فیروزه چیکار کرد؟ چرا میخوای پاشو بکشی اینجا؟ اگه نوروز چیزی بفهمه واویلا میشه.
خانمبزرگ سر بالا انداخت.
- نمیفهمه! اگه فهمیدنی بود که همون موقع میفهمید اونی که فیروزه رو کشید باغ و کشت برهان بود. تازه قرار هم نیست کسی به نوروز بگه پونزدهسال پیش چی شده؟ برهان قراره کاری کنه که نوروز دیگه یاد فیروزه هم نکنه.
نادرخان یک لحظه از این زن ترسید و گفت:
- بهم بگو میخوای برهان برات چیکار کنه؟
خانمبزرگ لحظهای مردد شد، اما مجبور بود به نادرخان بگوید، چرا که خود نمیتوانست با برهان حرف بزند و نادرخان باید به جای او، آن پسر را متقاعد میکرد.
- همین فردا صبح تنهایی راه بیفت طرف مسافرخونهی پیرزن، بالاخره یا خود غلام یا یکی دیگه اونجا پیدا میشه که بهت بگه برهان کجاست، وقتی دیدیش بگو بیاد، یه چند روزی این دختره رو ورداره ببره، با حیله یا زور، فرقی نداره، من خودم ترتیبشو میدم تنهایی از عمارت بره بیرون، تا راحت باشه، یه شب بعد تاریکی میفرستمش سرِ چشمه، توی درختای اونور چشمه منتظرش بمونه، به خاطر درختا و از ما بهترون، کسی شبا اطراف چشمه نیست که مزاحمش بشه، فکر نکنم گول زدن یا به زور گرفتن و بردن یه دختر ریزهمیزه براش سخت باشه، همونطور که سر فیروزه سختش نشد.
نادرخان سر تکان داد:
- چطور فکر کردی برهان راضی بشه؟
- با پول راضیش کن! اگه این زنیکه رو ببره، چو میندازم یکی دیدتش که سر چشمه با یه مرد غریبه فرار کرده.
نادرخان از تأسف سر تکان داد:
- میخوای مثل فیروزه باز نوروز جنازهی زنشو پیدا کنه؟
خانمبزرگ لبخند شروری زد:
- نه، میخوام زنده بمونه تا نوروز خودش خون زنشو بریزه.
نادرخان از ترس چشم گرد کرد.
- یعنی چی؟
- وقتی گم و گور شده از کجا پیداش کنم؟
- من خبر دارم کجاست!
چشمان نادرخان از این حرف زنش گرد شد.
- تو از کجا خبر داری؟
بغض کوچکی در لحن صدای خانمبزرگ دوید.
- از نریمانجانم خواستم پیداش کنه و اون گفت برهان چون جلوی زنا بیاختیاره، با غلامقرتی حتماً سَر و سِر داره، بعدش یه روزی که غلام اینجا بود، جیبشو پر کردم و فهمیدم برهان گاهی اوقات میره مسافرخونه پیرزن و به غلام پیغام میفرسته تا یکی از زنای توی دست و بالشو یه شب بده دستش، غلام کاسبیشو میکنه و برهان عیششو.
نادرخان ناباورانه سر تکان داد.
- تو چیکار برهان داشتی که پِیشو میگرفتی؟
خانمبزرگ ابرویی بالا انداخت.
- هیشکی به درد نخور نیست، تو به خاطر نوروز اونو از اینجا روندی، ولی خب من نمیخواستم دور بشه، به نریمان گفتم جاشو پیدا کنه، شاید یه زمانی مثل امروز به درد خورد.
نادرخان متعجب به زنش چشم دوخت. جنبهی تازهای از زنش را میدید. فهمید با همهی ادعایش تاکنون او را نمیشناخته، نریمان را هم.
- نوروز نمیدونه چرا برهان رو طرد کردم، اما تو که میدونی اون با فیروزه چیکار کرد؟ چرا میخوای پاشو بکشی اینجا؟ اگه نوروز چیزی بفهمه واویلا میشه.
خانمبزرگ سر بالا انداخت.
- نمیفهمه! اگه فهمیدنی بود که همون موقع میفهمید اونی که فیروزه رو کشید باغ و کشت برهان بود. تازه قرار هم نیست کسی به نوروز بگه پونزدهسال پیش چی شده؟ برهان قراره کاری کنه که نوروز دیگه یاد فیروزه هم نکنه.
نادرخان یک لحظه از این زن ترسید و گفت:
- بهم بگو میخوای برهان برات چیکار کنه؟
خانمبزرگ لحظهای مردد شد، اما مجبور بود به نادرخان بگوید، چرا که خود نمیتوانست با برهان حرف بزند و نادرخان باید به جای او، آن پسر را متقاعد میکرد.
- همین فردا صبح تنهایی راه بیفت طرف مسافرخونهی پیرزن، بالاخره یا خود غلام یا یکی دیگه اونجا پیدا میشه که بهت بگه برهان کجاست، وقتی دیدیش بگو بیاد، یه چند روزی این دختره رو ورداره ببره، با حیله یا زور، فرقی نداره، من خودم ترتیبشو میدم تنهایی از عمارت بره بیرون، تا راحت باشه، یه شب بعد تاریکی میفرستمش سرِ چشمه، توی درختای اونور چشمه منتظرش بمونه، به خاطر درختا و از ما بهترون، کسی شبا اطراف چشمه نیست که مزاحمش بشه، فکر نکنم گول زدن یا به زور گرفتن و بردن یه دختر ریزهمیزه براش سخت باشه، همونطور که سر فیروزه سختش نشد.
نادرخان سر تکان داد:
- چطور فکر کردی برهان راضی بشه؟
- با پول راضیش کن! اگه این زنیکه رو ببره، چو میندازم یکی دیدتش که سر چشمه با یه مرد غریبه فرار کرده.
نادرخان از تأسف سر تکان داد:
- میخوای مثل فیروزه باز نوروز جنازهی زنشو پیدا کنه؟
خانمبزرگ لبخند شروری زد:
- نه، میخوام زنده بمونه تا نوروز خودش خون زنشو بریزه.
نادرخان از ترس چشم گرد کرد.
- یعنی چی؟
آخرین ویرایش: