جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,046 بازدید, 312 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
نادرخان کلافه سری تکان داد.
- وقتی گم و گور شده از کجا پیداش کنم؟
- من خبر دارم کجاست!
چشمان نادرخان از این حرف زنش گرد شد.
- تو از کجا خبر داری؟
بغض کوچکی در لحن صدای خانم‌بزرگ دوید.
- از نریمان‌جانم خواستم پیداش کنه و اون گفت برهان چون جلوی زنا بی‌اختیاره، با غلام‌قرتی حتماً سَر و سِر داره، بعدش یه روزی که غلام اینجا بود، جیبشو پر کردم و فهمیدم برهان گاهی اوقات میره مسافرخونه پیرزن و به غلام پیغام می‌فرسته تا یکی از زنای توی دست و بالشو یه شب بده دستش، غلام کاسبیشو می‌کنه و برهان عیششو.
نادرخان ناباورانه سر تکان داد.
- تو چیکار برهان داشتی که پِی‌شو می‌گرفتی؟
خانم‌بزرگ ابرویی بالا انداخت.
- هیشکی به درد نخور نیست، تو به خاطر نوروز اونو از اینجا روندی، ولی خب من نمی‌خواستم دور بشه، به نریمان گفتم جاشو پیدا کنه، شاید یه زمانی مثل امروز به درد خورد.
نادرخان متعجب به زنش چشم دوخت. جنبه‌ی تازه‌ای از زنش را می‌دید. فهمید با همه‌ی ادعایش تاکنون او را نمی‌شناخته، نریمان را هم.
- نوروز نمی‌دونه چرا برهان رو طرد کردم، اما تو که می‌دونی اون با فیروزه چیکار کرد؟ چرا می‌خوای پاشو بکشی اینجا؟ اگه نوروز چیزی بفهمه واویلا میشه.
خانم‌بزرگ سر بالا انداخت.
- نمی‌فهمه! اگه فهمیدنی بود که همون موقع می‌فهمید اونی که فیروزه رو کشید باغ و کشت برهان بود. تازه قرار هم نیست کسی به نوروز بگه پونزده‌سال پیش چی شده؟ برهان قراره کاری کنه که نوروز دیگه یاد فیروزه هم نکنه.
نادرخان یک لحظه از این زن ترسید و گفت:
- بهم بگو می‌خوای برهان برات چیکار کنه؟
خانم‌بزرگ لحظه‌ای مردد شد، اما مجبور بود به نادرخان بگوید، چرا که خود نمی‌توانست با برهان حرف بزند و نادرخان باید به جای او، آن پسر را متقاعد می‌کرد.
- همین فردا صبح تنهایی راه بیفت طرف مسافرخونه‌ی پیرزن، بالاخره یا خود غلام یا یکی دیگه اونجا‌ پیدا میشه که بهت بگه برهان کجاست، وقتی دیدیش بگو بیاد، یه چند روزی این دختره رو ورداره ببره، با حیله یا زور، فرقی نداره، من خودم ترتیبشو میدم تنهایی از عمارت بره بیرون، تا راحت باشه، یه شب بعد تاریکی می‌فرستمش سرِ چشمه، توی درختای اونور چشمه منتظرش بمونه، به خاطر درختا و از ما بهترون، کسی شبا اطراف چشمه نیست که مزاحمش بشه، فکر نکنم گول زدن یا به زور گرفتن و بردن یه دختر ریزه‌میزه براش سخت باشه، همون‌طور که سر فیروزه سختش نشد.
نادرخان سر تکان داد:
- چطور فکر کردی برهان راضی بشه؟
- با پول راضیش کن! اگه این زنیکه رو ببره، چو می‌ندازم یکی دیدتش که سر چشمه با یه مرد غریبه فرار کرده.
نادرخان از تأسف سر تکان داد:
- می‌خوای مثل فیروزه باز نوروز جنازه‌ی زنشو پیدا کنه؟
خانم‌بزرگ لبخند شروری زد:
- نه، می‌خوام زنده بمونه تا نوروز خودش خون زنشو بریزه.
نادرخان از ترس چشم گرد کرد.
- یعنی چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
خانم‌بزرگ صدایش را کمی پایین‌تر آورد.
- به برهان بگو یه چند روز ببرتش، یه جایی نگهش داره، آزاده هرچی می‌خواد ازش بهره ببره و کیفشو بکنه، فقط زنده بمونه، وقتی سیر شد ولش کنه همین اطراف، بعدش یا خودش برمی‌گرده این عمارت، یا یکی پیداش می‌کنه، تا از نوروز مشتلق بگیره، اصلاً خودت می‌تونی تفنگچی‌ها رو مأمور پیدا کردنش کنی، توی همون مدتی که نیست من این‌قدر با غیرت نوروز بازی می‌کنم تا باورش بشه زنش با یکی در رفته، این‌طوری وقتی برگشت، بی‌سؤال و جواب گیسشو‌ می‌بنده به یابو ول می‌کنه توی بیابون.
چشمان نادرخان از‌ پلیدی افکار همسرش به حد نهایت گرد شده‌بود.
- نکن این کارو با پسرت! نوروز دیوونه میشه، طایفه‌ی این دختر هم بفهمن اینجوری خونشو ریختی مرافعه می‌کنن!
خانم‌بزرگ دستانش را از هم باز کرد.
- چه مرافعه‌ای؟ وقتی چو بندازیم دختره خودش با برهان رفته، دیگه ماییم که ازشون مدعی میشیم، می‌تونی جای دختر بدکارشون که آبروی خان رو بین رعیت برده، کلی غرامت هم بگیری ازشون، هیچ‌کـس پی رسوایی رو نمی‌گیره!
- نوروز رو‌ که با انگ زدن به زنش دیوونه می‌کنی، پسرت اونو با جون و دل می‌خواد، حتی اگه هم نمی‌خواست، زنش بود، برای یه مرد رسوایی بدتر از این نیست که زنش با یه مرد دیگه بره.
خانم‌بزرگ شانه‌ای بالا انداخت.
- نوروز هم باید تقاص دلدادگی بی‌جاشو بده، اینکه این همه وابسته‌ی این زن شده فقط و فقط به خاطر چیزخور شدنشه، وگرنه اون غربتی پاپتی چیزی نداره که نوروز خاطرخواهش شده‌باشه، من می‌دونم، اون کولی بهش آب‌دعایی چیزی خورونده که نوروز دیگه جز اون هیچی‌ نمی‌بینه، پسره طلسم شده، این دختر که بمیره طلسمش باطل میشه، نوروز دردش فقط بی‌زنیه، این نشد یکی دیگه، چیزی که زیاده دختر با اصل و نسبه، خودم جای این عفریته براش زن می‌گیرم، چشمش به یه دختر ترگل ورگل که بیفته این جادوگر رو فراموش می‌کنه.
نادرخان با ناباوری سر تکان داد.
- زن این ظلم بزرگیه، می‌خوای به ناحق یه زنو بدنام کنی که ناموس پسرته، آبروی نوروز رو لکه‌دار می‌کنی، انگشت‌نمای خلق‌الله میشه!
- مردم زود یادشون میره، اون زن هم ناموس نوروز نیست، قاتل پسرمه، تا توی این خونه راه میره روح نریمانم در عذابه، من باید تقاص خونشو بگیرم.
نادرخان چیزی نگفت و به فکر رفت. خانم‌بزرگ خود را پیش کشید.
- دیگه دارم باور می‌کنم نریمان رو فراموش کردی خان!
خان ابرو درهم کشید و به زنش چشم دوخت.
- نری دنبال برهان و بهش نگی چیکار باید بکنه، خودم به برادرم خبر میدم بیاد بعد عمری زندگی تکلیف منو مشخص کنه، بعدش هم که از اینجا رفتم خودم پی برهان میفتم که پیداش کنم.
نادرخان از حرف‌های زنش دلخور شد و با خشم گفت:
- این حرفه می‌زنی؟ بعد سی و پنج_شش سال؟
خانم‌بزرگ خشمگین‌تر گفت:
- آره، من خانی که اینقدر ضعیف شده که آبروی اون ضعیفه رو به خون پسر جوونش ترجیح داده نمی‌خوام، نادرخان غیرتت رو که سر خون‌خواهیت دیدم ته کشیده، مهر پدریت هم رفته از بین؟ کاری نکن دست به کاری بزنم که برای خودت بد بشه، از این به بعد یا جای اون زنیکه است یا جای من!
نادرخان با عصبانیت برخاست و تا نزدیک نرده‌های ایوان رفت. دست به ستون چوبی گذاشت و به فکر رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
او از عهده‌ی تغییر تصمیم زنش برنمی‌آمد، پس چاره‌ای جز این نداشت که وارد بازی خطرناک او شود. نقشه‌ای که می‌دانست انتهای آن پشیمانی خواهد بود. خود باید به دنبال برهان می‌رفت، تا زنش آرام بگیرد. برایش جان آن دختری که اکنون کنار پسرش در آن عمارت روبه‌رو بود هیچ اهمیتی نداشت. فقط نوروز برایش مهم بود. اگر‌ خون این دختر، همسرش را راضی می‌کرد، ابایی از ریختنش نداشت. تنها ترسش از نوروز بود. او بعد از مرگ زنش چگونه باید زندگی می‌کرد؟ آن هم مرگی وحشتناک که همراه با بی‌آبرویی بود. خانم‌بزرگ‌ نقشه‌ی بدی ریخته‌بود. نوروز بعد از تحمل نبود زنش، رسوایی و بدنامی او و انگشت‌نما شدن خودش، باید دست به خون دلداده‌اش هم میزد. هر یک از این وقایع به تنهایی هم برای نابودی یک مرد کافی بود.
خانم‌بزرگ از جا برخاست و پیش همسرش آمد.
- خب بگو چیکار ‌می‌کنی؟ تا بدونم با کی یه عمر به اسم‌ شوهر‌ سر کردم.
نادرخان بدون آنکه سر برگرداند، پلکی فشرد و بعد از گشودن چشمانش، گفت:
- من نریمان رو هیچ‌وقت فراموش نکردم، دل من هم از رفتنش آتیش گرفت. فکر‌ نکن مهر پدری ندارم، نمی‌خواستم‌ نوروز رو هم از دست بدم؛ اما با این نیتی که کردی دیگه امیدی ندارم اون هم برام بمونه.
به طرف زنش برگشت و‌ به چشمان خونسرد او چشم دوخت.
- به حرمت سی و چند سال زندگی که باهم داشتیم، به عنوان آخرین کاری که توی این زندگی واسه خاطر تو می‌کنم، با اینکه می‌دونم برای همیشه پسر‌بزرگمو هم از دست میدم، اما میرم دنبال برهان، تا دلت آروم بگیره، ولی بدون این کار شری رو به پا می‌کنه که آتیشش، دامن زندگی‌مونو می‌گیره!
خانم‌بزرگ لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
- خیالت تخت خان! هیچ اتفاقی نمیفته، همین که شر این دختر کم بشه، دیگه چیزی از زندگی نمی‌خوام.
خانم‌بزرگ سر چرخاند و به طرف اتاقشان راه افتاد. نادرخان با چشم، رفتن زنش را دنبال کرد و بعد به طرف حیاط برگشت. نگاه به پنجره‌ی عمارت نوروز دوخت. غروب نزدیک شده‌بود و روشن شدن چراغی را پشت پنجره‌ی عمارت او که پرده‌هایش کشیده شده‌بود و برای بهره‌گیری از خنکای شب باز میشد، دید. نگاهش روی ماه‌نگار که پنجره را باز می‌کرد، نشست و دستی که روی ستون داشت را مشت کرد. ماه‌نگار بعد از باز کردن پنجره سر چرخاند و پاسخی به نوروز که در دید خان نبود، داد و از مقابل پنجره دور شد. خان به پنجره‌ی باز شده که تصویری از دیوار عمارت کوچک را نشان می‌داد، خیره شد. خوب می‌دانست مرگ و رسوایی آن دختر چه ضربه‌ی بدی به نوروز می‌زند. بدتر از همه آنکه خانم‌بزرگ می‌خواست نوروز خود دست به قتل زنش بزند. زنی که نادرخان خوب دلدادگی پسرش به او‌ را فهمیده بود. با کاری که قبول کرد برای خانم‌بزرگ‌ انجام دهد می‌دانست دیگر روی پسری نوروز هم نباید حساب کند. می‌دانست علی‌رغم نظر خانم‌بزرگ، نور‌وز اگر بعد از مرگ ماه‌نگار به دست خودش، دیوانه نمی‌شد، کم از دیوانگان نمی‌یافت. او‌ به خوبی روح و روان به هم ریخته‌ی پسرش بعد از مرگ فیروزه را به یاد داشت. این بار حتماً بدتر میشد. مجبور‌ بود چنین بلایی را سر زندگی پسرش بیاورد و امید داشت بعد از این فجایع، نوروز تنها همان آدم بدعنقی شود که قبلاً بود. یک مرد بداخلاق و عصبی و شاید بی‌اعتماد به همه‌ی زن‌ها. باید کاری می‌کرد تا پسرش از شدت خشم و غضب و إستیصال مجنون نشود. مانع دزدیدن و بی‌آبرویی زن او نمی‌توانست بشود، اما می‌توانست مانع قاتل شدن پسرش شود. تصمیم گرفت زمانی که موعد حکم قتل دختر رسید، خود حکم داده و خون دختر را به دست خودش بریزد، تا هم همسرش آرام گرفته و هم پسرش تنها رسوایی زنش را به دوش بکشد نه عذاب حاصل از قتل او به دستان خودش را. خوب می‌دانست تحمل‌ عذاب وجدان این کار، حتی اگر همیشه همسرش را خائن به زندگی هم بداند، می‌تواند پسری را که به تازگی عاشقانه‌هایش را با آن زن دیده‌بود، به ورطه‌ی جنون و یا خودکشی بکشاند و او این را نمی‌خواست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
***
پرتوهای نور صبحگاه از پنجره به داخل می‌تابید. هنوز اندکی تا طلوع کامل خورشید مانده‌بود. نوروز و ماه‌نگار که شب زیبایی را در کنار هم گذرانده‌بودند، هنوز در خواب آرام خود بودند. ماه‌نگار با افتادن نور روی صورتش چشم گشود. دیگر وقت برخاستن و رفتن به مطبخ بود. چشمانش را به طرف صورت در خواب نوروز باز کرده‌بود. از همان ساعتی که تصمیم گرفته‌بود افراسیاب را فراموش کند، این مرد در نظرش طور دیگری می‌نمود. بهتر از همیشه! با یادآوری شوخی‌های قبل خواب او، لبخندی روی لبش نشست. نوروز هیچ کم از مردان دیگر نداشت، در زمانی که احتیاج به یاری‌اش داشت، تمام‌قد در حمایت از زنش کوتاهی نمی‌کرد و به وقت سرحال بودنش از بسیاری از مردان دیگر سرتر هم بود. نوروز به عادت همیشه، دستش را از روی بدن ماهی‌ریزه‌اش رد کرده و خفته بود. گرچه این طرز خوابیدن، گاهی مانع خواب راحت ماه‌نگار می‌شد، اما او هرگز اعتراضی به این زورگویی نوروز نکرده‌بود. در ابتدای زندگی در این عمارت، به خاطر ترسی که از او و سرپیچی از فرمانش داشت، هیچ نمی‌گفت و بعد‌ها از سر اجبار حاصل از پذیرفتن او به عنوان شوهر، اما اکنون فکر می‌کرد این خودخواهی او برای خواستن تمام و کمالش، دل‌نشین هم هست؛ دیگر لذت هم می‌برد. ماه‌نگار کمی تکان خورد، نگاهش را به طرف سقف چرخاند و با خود فکر کرد، تا وقتی هنگام خواب این آغوش را داشت، دنیا برای او ترسناک نبود. از وقت بیدار شدنش گذشته‌بود و دل نداشت نوروز را همراه برخاستن خود بیدار کند. چرا که آن مرد همیشه اخمو، در‌ خواب گره‌های ابرویش باز می‌شد و این چهره‌ی مظلوم او را ماه‌نگار بیشتر می‌پسندید. کمی که گذشت و خبری از بیداری نوروز نشد، ماه‌نگار خود را به آرامی تکان داد تا از زیر دست نوروز، بیرون برود. همین حرکت اندک، باعث هوشیاری نوروز شد و او‌ را از خواب بیدار کرد. با صدای گرفته‌ای گفت:
- کجا ماهی؟
ماهی «هین» آرامی گفت و نگاه ترسانش را روی صورت نوروز کشید که باز با ابروهای درهم او را نگاه می‌کرد. لب گزید و گفت:
- ببخشید آقا بدخوابتون کردم.
نوروز با دیدن چشمان مظلوم همسرش، لبخندی زد و با یادآوری‌ شیرین‌زبانی‌های شب گذشته‌اش که او‌ را به وجد آورده‌بود، گفت:
- یه ماهی‌ریزه بود، دیشب می‌گفت جونش رو هم بگیرن از پیش آقاش دور نمی‌شه، حالا کجا بار بستی بری؟
ماه‌نگار خندید.
- آقا شما‌ جون بخواین، ماهی کی باشه که دریغ کنه؟ خون و نفس من بند نفس و نگاه شماست، مرگ ماهی اون روزی می‌رسه که شما بهش نگاه نکنید.
نوروز سرخوش از این حرف‌های دلخواه، لبخندی زد. او مثل همیشه، شب خوبی را با این زن زیبا و دل‌پذیر سر کرده‌بود، اما هنوز سیر نشده‌بود.
- خب پس کجا عزم کردی بری که بهتر از بغل منه؟
ماه‌نگار سر کج کرد.
- وا آقا؟ کجا بهتر از اینجا برای من؟ ولی خب دیگه صبح شده، باید برم کمک دلبر، دیروز اصلاً نرفتم مطبخ، دست‌تنها مونده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
نوروز همچون پسربچه‌های تخس شده‌بود و منطق ماه‌نگار به گوشش نمی‌رفت. او فقط محبوبش را برای بار دیگر می‌خواست. ماه‌نگار‌ را که به قصد از جا برخاستن کمی نیم‌خیز شده‌بود، با فشار دستش به بستر برگرداند و در آغوش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- یه بار هم به جای دلبر و کمک بهش، به من فکر کن و کمک من باش!
ماه‌نگار که از این حرف نوروز بهت‌زده بود، ابروهایش بالا رفت. همان‌طور که به آغوش مردش فشرده می‌شد، گفت:
- وای آقا! کی امری داشتید که من گوش نکردم؟
نوروز ماه‌نگار را بیشتر در آغوش فشرد و با فرو کردن سرش در گودی گردن او، موهایی را که از سر ذوق، شب پیش پریشان کرده‌بود را بویید و آرام گفت:
- کی گوش کردی ماهی‌ریزه؟
ماه‌نگار آرام جواب داد:
- آقا دیشب امر‌ نکردید نرم‌ جایی و فقط کنارتون باشم؟ مگه‌ من حرفی‌ زدم؟
نوروز‌ که‌ از‌ بوییدن و‌ بوسیدن‌ همسرش سیر نمی‌شد، سر او‌ را روی‌ بالش گذاشت و‌ خود با بوسه‌ای که روی لاله‌ی گوشش زد، کمی از او‌ فاصله گرفت. نگاهش با افتادن به گونه‌های چون همیشه سرخ همسرش، جانی تازه گرفت.
- مگه من دل ندارم که فقط با یه شب تمومش کنی؟
ماه‌نگار تسلیم شد. فهمید امروز هم از آن روزهاست که مردش هنوز سیر نشده و باید کاملاً در اختیار او باشد. لبخندی زد و گفت:
- شما امر کنید ماهی جون بده براتون!
نوروز بوسه‌ای روی گونه‌های نرم او کاشت و آتش دل خود را گُر داد.
- دلم نمی‌خواد ماهی‌ریزه‌ام رو شل بگیرم از دستم لیز بخوره، امروز‌ نباید به این زودیا ول کنی بری.
ماه‌نگار دیگر خلقیات نوروز دستش آمده‌بود. می‌دانست گاهی چقدر بچه می‌شود که هیچ حرفی گوش نمی‌دهد و فقط بودن بیشتر او را می‌خواهد تا آرام بگیرد. با خنده‌ی بی‌صدایی خود را رها کرد.
- ماهی از کنار شما‌ جم نمی‌خوره، بفرمایید! من برای شما همیشه آماده‌ام.
قند در دل نوروز آب شد. همه‌ی زیبایی و حسن‌های زنش یک‌ طرف، این مطیع بودن همیشگی‌اش در‌ برابر خواست و‌ نظر او، یک طرف. این خصلت مهری برای او که با زنان زیادی وقت گذرانده‌بود، بسیار باارزش بود. زنانی که به خاطر اطاعت دستمزد می‌گرفتند هم، مثل دلدارش با دل او راه نمی‌آمدند و گاهی به هزار بهانه، لب به اعتراض می‌گشودند. همین اخلاق ماهی، که هیچ‌وقت حرفی خلاف نظر او نمی‌گفت و هیچ‌وقت دست رد به خواسته‌ی او نمی‌زد، او را بر همه‌ی آن زنان برتری می‌داد. برای نوروز همین کافی نبود که او را بپرستد؟
شیرینی لب‌های دلدارش را مزمزه کرد و‌ تا خواست دستش را برای آغاز کار تکانی دهد، صدای جیغ و‌ فریاد از حیاط عمارت بلند شد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
ماه‌نگار و نوروز سرآسیمه سر بلند کردند و نوروز که دیگر خوشی از سرش پریده‌بود، با گفتن «چه خبر شده؟» برخاست. ماه‌نگار به طرف لباسش پرید و با سرعت شروع به پوشیدن کرد. نوروز با شمدی که روی دوشش بود، سراغ پنجره رفت و پرده‌ی نیمه کشیده را عقب زد. نگاهش ابتدا روی اسب پدر ماند که در آستانه‌ی دالان خروجی ایستاده‌بود. بعد روی تنی نشست که پشت حوض روی زمین بود و او فقط پاهایش را می‌دید. صفر بر سر زنان بالای سر فرد افتاده، ایستاده‌بود. دلبر و زیور در آستانه‌ی مطبخ جیغ می‌زدند و شیون می‌کردند و خانم‌بزرگ از بالای نرده‌ها خم شده‌بود. نوروز متوجه چیزی نشد. بلند فریاد کشید.
- صفر چی شده؟
صفر سر چرخاند و با دیدن نوروز با گریه زار زد.
- آقا‌! بدبخت شدیم! خان از روی اسب افتادن!
نوروز نگاه بهت‌زده‌اش را روی تن به زمین افتاده کشید. آن پاهای چکمه‌پوش، پاهای پدرش بودند.
سریع برگشت. لباسی به تن کرد و از در عمارت بیرون زد. ماه‌نگار هم نگران به دنبالش راه افتاد. نوروز لنگان‌لنگان و با شتاب خود را به بالین نادرخان رساند. خان به کمر روی زمین افتاده و سرش خم شده‌بود. همین که کنارش به زمین نشست متوجه خونی شد که از بینی او به راه افتاده‌بود. چندبار صدایش کرد و با قراردادن دستش روی سی*ن*ه‌ی خان او را تکان داد. صفر با صدای لرزانی توضیح می‌داد.
- نوروزخان! به خدا نفهمیدم چی شد. افسار اسب دست خود خان بود تا هی زد، نمی‌دونم زبون‌بسته چی دید؟ چی شد؟ یهو ترسید رو دوپا وایساد. نادرخان نتونست خودشو نگه داره... .
نوروز با خشم سر بلند کرد.
- قصه حسین‌کرد به چه دردم می‌خوره؟ کمک کن خان رو بلند کنم ببرم بالا!
نوروز زیر بغل‌های خان و صفر پاهای او‌ را گرفت و به هر سختی بود از پله‌های عمارت بالا برده و در اتاق روی تخت گذاشتند. نوروز سریع دستش را تکان داد و خطاب به صفر گفت:
- زود برو دنبال سلیم... زود!
صفر بیرون دوید و خانم‌بزرگ داخل شد. رنگش چون گچ شده‌بود. نوروز باز دستش را روی سی*ن*ه‌ی خان گذاشت و تکان داد:
- نادرخان... نادرخان.... خان! بیدار شید!
ناامید سر بلند کرد و نگاهش را به مادرش دوخت که تکیه زده به چارچوب در نگاهش را به تن نیمه‌جان نادرخان دوخته‌بود.
- خان این وقت صبح کجا می‌خواست بره؟
خانم‌بزرگ نگاهش را از خان گرفت و مات به پسر نگرانش نگاه کرد. نمی‌توانست بگوید خان برای پیدا کردن برهان راهی میشد.
- جایی کار داشت.
نوروز از واضح حرف نزدن مادرش خشمگین شد.
- آخه کجا؟ اصلاً چه ضرورتی بود که باید اول صبح خودش می‌رفت، چرا به من نگفت؟ چرا به یکی از تفنگچی‌ها امر نکرد؟ دیروز که قصد رفتن به جایی نداشت، دیشب خبری شده؟
خانم‌بزرگ هم برای فرار از سؤال‌های پسرش تلخ شد.
- کارت به جایی رسیده منو بازخواست می‌کنی؟ تو مگه کی هستی؟
نوروز بهت‌زده از تندی مادرش لب فرو بست و آن را به پای بدی حالش از دیدن وضع خان گذاشت. لحظاتی پلک بست و بعد درحالی‌ که سعی می‌کرد آرام‌تر حرف بزند گفت:
- ببخشید! نباید صدامو می‌بردم بالا... من فقط... .
خانم‌بزرگ پیش آمد و روی صندلی کنار تخت نشست.
- تو فقط ساکت شو و برو بیرون! نمی‌خوام ببینمت!
نوروز ناباورانه لحظه‌ای مکث کرد و بعد قدم به بیرون گذاشت.
خانم‌بزرگ‌ نگاهش را به چشمان بسته‌ی خان دوخت و آرام گفت:
- طلسم اون جادوگر تو‌ رو انداخت زمین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
سلیم هم به بالین نادرخان آمد و کار چندانی پیش نبرد. همه‌ی عمارت در شوک و حیرت فرو رفته بودند که بعد از این چه می‌شود؟ نزدیک ظهر بود و کسی دل و دماغ کاری نداشت. خانم‌بزرگ کنار بستر نادرخان را رها نکرده و در سکوت، تمام مدت به او چشم دوخته‌بود. امروز صبح که نادرخان را راهی می‌کرد چقدر خوشحال بود که بالأخره شر آن زن به خیال خودش جادوگر را از سر خودش و زندگی‌اش کم می‌کرد؛ اما حالا، با نگاه به همسر بیهوشش به این فکر می‌کرد که آن زن چه طلسم قوی‌ای دارد!
نوروز فقط زمانی را که سلیم به نزد خان آمده‌بود را در اتاق گذرانده و باقی دقایق را در روی تخت‌های ایوان نشسته‌بود، درحالی‌که چشم به زمین دوخته و در فکر این بود که اگر پدرش چشمانش را باز نکند چه بر سر خانواده و رعیت خواهدآمد؟ پسر بزرگ او بود، اما آن اقتداری را که باید، نداشت. چگونه باید اوضاع را سامان می‌داد؟ از همان دم که سلیم او را ناامید کرد، مصیب و فیروز را به دنبال اعتمادالعلمای طبیب فرستاده‌بود. گرچه گفته بود هر دو تفنگچی به تاخت بروند، اما خوب می‌دانست ساعت‌ها باید منتظر می‌ماند تا آن‌ها به محل زندگی طبیب رسیده و او را با خود همراه کنند.
نوروز غرق در افکار خود بود که صدای شیونی از پایین پله‌ها نظرش را جلب کرد. سر که چرخاند نیره را همراه رحیم را دید که شتابان از پله‌ها بالا می‌آیند. نیره تا خبر اتفاق را شنیده‌بود، خود را به خانه پدر رسانده و حالا شیون «آقام‌آقام» گفتنش بلند بود. همین که از پله‌ها بالا آمد و چشمش به نوروز خورد زار زد:
- داداش! آقام چی شده؟
نوروز به حال نیره غبطه خورد که زن بود و به راحتی می‌توانست غم دلش را زار بزند و او به جرم مرد بودن با بغضی که تمام وجودش را گرفته‌بود و درحال خفه شدن بود، باید محکم می‌ماند. آنقدر فشار روی قلبش زیاد بود که نتوانست لب بگشاید به گفتن فاجعه‌ای که بر سرشان آمده‌بود، فقط سری تکان داد و به اتاق اشاره کرد. نیره با شیونی دیگر به طرف اتاق رفت و داخل شد. رحیم کنار نوروز آمد و گفت:
- نوروزخان خدا بزرگه!
نوورز که زبانش یاری نمی‌کرد. سری تکان داد و با اشاره دست از رحیم خواست بنشیند. رحیم نشست و وقتی حال بد نوروز را دید، گفت:
- حالتون خوب نیست، برید پایین توی حیاط یه هوایی بهتون بخوره!
نوروز راست ایستاد و به اتاق پدرش نگاه کرد و به سختی گفت:
- ولی آقام... .
اولین بار بود که نوروز چنین لفظی را برای پدرش به کار می‌برد، همیشه او نادرخان بود و نوروز هم احترامش را داشت. رحیم مرد دل‌رحمی بود و دلش سوخت. دستش را روی دست او گذاشت.
- من هستم نوروزخان! برید پایین حدأقل یه آبی بزنید به صورتتون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
بالأخره رحیم نوروز را وادار کرد تا از پله‌ها پایین برود. ماه‌نگار نگران روی تخت نشسته و منتظر خبری از بالا بود. با پایین آمدن نوروز، سریع برخاست و به استقبال او‌ رفت. همین که نوروز سر به زیر پا به حیاط گذاشت، پرسید:
- آقا چی شد؟
نوروز سر بلند کرد و به زنش نگاه بی‌جانی انداخت.
- هیچی! خان شده یه تیکه چوب افتاده روی تخت، نفس می‌کشه، اما‌ چشم باز نکرده!
- توکلتون به خدا باشه!
نوروز نگاهی به حیاط چرخاند و خدمه را هر یک‌ گوشه‌ای بیکار دید.
- اینا چرا ول می‌گردن؟
ماه‌نگار هم نگاه چرخاند.
- نگران خان هستن، دست و دلشون به کار نمیره.
نوروز‌ ابرو درهم کشید و با صدایی که از نگرانی و غم هیچ تحکمی در آن نمانده‌بود، گفت:
- بیخود...! عمارت اربابی رو ول کردن واسه چی؟ الان که بقیه هم بفهمن چی شده و بیان دیدن خان، می‌خوان چه جوری جلوی مردم دربیان؟
ماه‌نگار بدی حال همسرش را از لحن گرفته‌اش فهمید. به سوی تخت دستی دراز کرد.
- آقا شما‌ بفرمایید بشینید، خودم بهشون میگم برن سر کارشون!
نوروز سری به اطراف تکان داد:
- نمی‌تونم بشینم، تو به اینا برس، من میرم سر جاده ببینم خبری از طبیب نشد.
نوروز لنگان‌ راه خروج در پی گرفت و‌ ماه‌نگار هم مدتی درحالی‌که نوک ابروهایش بالا رفته و با غمی که روی دلش از حال نوروزخان نشسته‌بود، رفتن او‌ را نظاره کرد و بعد‌ برگشت. رو به صفر و دلبر که کنار حوض آهسته مشغول‌ حرف زدن بودند، کرد.
- دلبرباجی! نوروزخان گفتن کار‌ عمارت نباید عقب بیفته
، الانه که به خاطر نادرخان عمارت شلوع بشه.
دلبر‌ سر تکان داد:
- درسته، نباید معطل بمونیم.
رو به صفر کرد.
- صفر! برو با مروت برس به کارات، دخترها رو خودم راه می‌ندازم.
بعد از آن رو به ماه‌نگار کرد.
- خانم! خیالتون راحت! نمی‌ذارم اجاق مطبخ خاموش بشه!
ماه‌نگار لبخندی زد و دلبر‌ رو به زیور و آفتاب و وجیهه که کنار دیوار مطبخ روی زمین نشسته‌بودند، کرد و درحالی‌ که به طرفشان می‌رفت، بلند گفت:
- چه خبرتونه بیکار نشستید؟
هر‌ سه دختر با تشر او بلند شدند. دلبر ادامه داد:
- راه بیفتید! بجنید! مگه کار تموم شده؟ یعنی چی که یه جا بیکار نشستید وراجی می‌کنید؟
بقیه حرف‌های دلبر را ماه‌نگار با ور‌ود او‌ به مطبخ نشنید. لحظه‌ای نگاه به دالان خروجی دوخت که نوروز از آن بیرون رفته‌بود و بعد نگاهش‌ را تا عمارت بزرگ بالا کشید. یعنی چه بر سر نادرخان می‌آمد؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
تا غروب که طبیب برسد، نوروز آرام و قرار نداشت. زمانی که ملاسیدقاسم که از ماجرا خبردار شده‌بود و به عیادت خان آمده‌بود، دست از راه رفتن بیرون عمارت برداشت و به همراه ملا و دو نفر دیگر از بزرگان روستا، باز پله‌ها را برای رفتن به بالین خان طی کرد و دیگر پا به حیاط نگذاشت. حتی وقتی کالسکه‌ی اعتمادالعلما هم رسید، فقط عزیز تفنگچی بود که او را تا عمارت همراهی کرد. ملا و چند نفر از اهالی هنوز در ایوان بودند. غضنفر بزرگ تفنگچی‌ها هم آمده‌بود. ساعتی پیش خودسرانه، رشید و عسگر را برای خبر دهی به خانواده‌ی نصرت‌خانم خواهر خان و امین‌خان برادر خانم‌بزرگ راهی کرده‌بود. او از جمله کسانی بود که به تدبیر نوروز اعتمادی نداشت.
ماه‌نگار تمام روز، میان مطبخ تا پایین پله‌ها در رفت و آمد بود تا کارهای پذیرایی از حاضران لنگ نماند. آفتاب و مروت در بالای پله‌ها و زیور در پایین آن‌ها مدام در تکاپو و اجرای اوامر بودند. دلبر و وجیهه هم در مطبخ، ناهار دیر وقتی را پخته و به افراد داده‌بودند، گرچه کسی را اشتهای خوردنش نبود، اما درحال آماده‌سازی شام حاضرین وقت می‌گذراندند. همه با این که مشغول وظایف خود بودند اما اضطراب وضع ایجاد شده در رفتارشان واضح بود. تا انتهای شب که کم‌کم عمارت خلوت شد، همه در تکاپو بودند. ملا و همراهانشان رفتند. طبیب رفت. نیره را هم به اجبار به خانه‌اش فرستادند و تفنگچی‌ها هم حیاط را خالی کردند؛ اما خبری از پایین آمدن نوروز نشد. دیگر نزدیک نیمه شب بود و خدمه هم مرخص شدند تا بعد از گذراندن چنین روز پر مشغله‌ای به استراحت خود برسند؛ اما ماه‌نگار لبه‌ی حوض نشست و چشم به عمارت دوخت و که فقط دو چراغ در آن روشن مانده و بقیه عمارت در تاریکی فرو رفته بود. به این امید که از نوروز خبری شود. دلبر که آخرین کارهای مطبخ را انجام داده‌بود و پا به بیرون گذاشت تا به اتاقشان برود. در تاریکی متوجه حضور ماه‌نگار لبه‌ی حوض شد. چند قدم به طرف او برداشت.
- خانم اینجا چرا نشستبد؟
ماه‌نگار سرش را چرخاند و با دیدن دلبر ایستاد.
- آقا هنوز نیومده!
دلبر که به او رسیده‌بود، سری به طرف عمارت چرخاند و بعد از تکان دادن سرش به طرف او برگشت.
- یه خورده صبر کنید برم وجیهه رو بیدار کنم، بفرستم شب پیشتون، تنها نباشید.
- نه، نوروزخان بیاد میرم.
دلبر دستش را به بازوی ماه‌نگار گذاشت.
- ماهی خانم! حتمی امشب نوروزخان پیش نادرخان می‌مونن، مروت می‌گفت شنیده نوروزخان به طبیب گفته خودش مراقب خان هست.
ماه‌نگار ناامید به عمارت نیمه‌تاریک چشم دوخت و دلبر ادامه داد:
- تا برید عمارت وجیهه رو فرستادم.
ماه‌نگار به طرف دلبر برگشت.
- نمی‌خواد وجیهه رو بدخواب کنی، از تنهایی نمی‌ترسم.
- نه خانم! وجیهه پس چیکاره‌س شما شب تنها بمونید؟
ماه‌نگار لبخند بی‌جانی زد.
- نه دلبرجان من همین‌طوری راحت‌ترم!
دلبر آرام «هر جور میلتونه» گفت و ماه‌نگار با جدا شدن از او به طرف عمارتشان رفت. دلبر هم کمی بعد به طرف اتاقشان برگشت.
دقایقی بعد ماه‌نگار در بستر خود دراز کشیده و چشم به سقف دوخته‌بود و به نادرخان فکر می‌کرد. به کتک‌هایی که از دست او خورده و درشت‌هایی که شنیده‌بود. چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد؛ شبیه عذاب وجدان. حس می‌کرد او مقصر این حال نادرخان است. خان بارها غمگینش کرده و دلش را شکسته بود، اما هرچه فکر کرد، هرگز او را نفرین نکرده‌بود. درست بود او هرگز راضی به این حال نادرخان نبود. پس نباید فکرش را با عذاب تقصیری که نداشت، مشغول می‌کرد. نفس راحتی کشید و با آسودگی به پهلو چرخید و گفت:
- خدایا خودت بهش رحم کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,431
مدال‌ها
3
صبح زود، ماه‌نگار چون همیشه در مطبخ به تهیه‌ی صبحانه‌ی اهل عمارت کمک کرد و وقتی مجمع صبحانه را تا پایین پله‌ها برد تا از آنجا به دست زیور دهد که بالا ببرد، متوجه پایین آمدن نوروز از پله‌ها شد. ماه‌نگار از ذوق دیدن همسرش که از دیروز او‌ را ندیده‌بود، مجمع را به دست زیور سپرد و خود به استقبال نوروز رفت که سر به زیر از کنار دیوار با تعلل پله‌ها را یک به یک پایین می‌آمد.
- سحرتون خیر آقا!
نوروز که چشم به زمین دوخته‌بود، با صدای زنش سر بلند کرد، اما آنقدر گرفته و غمگین بود که نتوانست پاسخی به او دهد و فقط سری تکان داد. از کنار او گذر کرد و پا به حیاط گذاشت. همزمان با بالا زدن آستین‌هایش تا لبه‌ی حوض رفت. ماه‌نگار هم که از دیدن چشمان گود افتاده و به خون نشسته‌ی او پی به بی‌خوابی دیشبش برده‌بود، با چشمان نگران به دنبالش راه افتاد.
- آقا! حال نادرخان چطوره؟
نوروز بر پای سالمش تکیه کرده و پای دیگرش را بر لبه‌ی حوض گذاشت. کمی خم شد. دست در آب حوض کرد و گفت:
- اصلاً خوب نیست.
مشت پر آبش را بالا آورد و به صورتش زد.
- خوب هم نمیشه.
مشت دوم را هم به صورتش زد و بعد به طرف ماه‌نگار سر چرخاند.
- ماهی! می‌دونم که خان دیگه خوب بشو نیست.
نوروز آب صورتش را با دست گرفت و برخاست. ماه‌نگار گوشه‌ی آویزان دستمال سرش را که نرم بود جلو آورد و در‌حالی‌که آرام روی صورت خیس همسرش می‌کشید گفت:
- توکلتون به خدا باشه، ناامید نشید آقا!
نوروز دست ماه‌نگار را همراه با دستمالـی که روی صورتش گذاشته‌بود، گرفت و روی انگشتانش را بوسید. وجود این زن در این لحظات پریشانی برایش غنیمت بود.
- دعا کن براش ماهی!
دست ماه‌نگار را رها کرد و به پنجره‌ی اتاق پدرش چشم دوخت.
- بیشتر برای راحت شدنش دعا کن!
چشمانش که پر اشک شد، نگاه از پنجره گرفت و آستینش را پایین کشید.
- من که دیگه امیدمو ازش بریدم.
ماه‌نگار از غمی که درون صدای همسرش بود دلش سوخت و گفت:
- این حرفا رو نزنید آقا، ایشالله خان خوب میشن.
نوروز سری تکان داد و همان‌طور که آستین دیگرش را پایین می‌کشید گفت:
- چه خوب شدنی؟ از یه تیکه گوشت توقع آدم شدن داری؟
- نگید آقا! مگه طبیب نیاوردید بالا سرشون؟ خوب میشن!
نوروز باز چشم به پنجره‌ی اتاق پدر دوخت.
- طبیب مگه خداست؟ خدا باید کاری بکنه که اون هم...
آهی کشید و به یکباره به طرف ماه‌نگار برگشت. کمی سرش را خم کرد و چشم در چشم او با لحن ملتمسانه‌ای گفت:
- ماهی! می‌دونم چیزی که ازت می‌خوام‌ زیادیه.
کمی مکث کرد و ماه‌نگار کنجکاو بقیه حرف به او‌ چشم دوخت. نوروز با صدایی که از بغض و خواهش لرزان شده‌بود گفت:
- تو حق داری نبخشیش، ولی ازت خواهش می‌کنم حلالش کنی!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین