- Jun
- 2,077
- 38,586
- مدالها
- 3
ماهنگار متعجب از التماس نوروزخان که هیچ توقعش را نداشت «آقا» گفت و نوروز نگذاشت بیشتر حرف بزند.
- ماهیجان! به خدا میدونم، میدونم چقدر از خان دلچرکینی، نادرخان خیلی اذیتت کرد، من که خودم کبودیهای تنتو دیدم، هیچوقت هم فراموش نمیکنم، تا ابد هم شرمندتم، به خدای احد و واحد بهت حق میدم نبخشی ولی... .
کمی مکث کرد، دستان ماهنگار را گرفت، بوسهای زد و با صدایی که کاملاً لرزان شدهبود، گفت:
- التماست میکنم، حلالش کنی. میدونم بهت ظلم کرده، اما... .
نگاهش را به نگاه همسرش دوخت و ماهنگار شفافیت اشک را در چشمان همیشه محکم او دید.
- اون آقامه... نمیتونم بدی حالشو ببینم، حلالش کن تا خدا کمتر عذابش کنه، حلالش کن تا راحتش کنه.
ماهنگار متحیر پلک زد و «آقا» گفت. نوروز دستان او را بیشتر فشرد.
- نادرخان به حال مرگ افتاده، اما نمیمیره، عذاب میکشه، کل دیشب رو کنارش بیدار بودم و فکر کردم.
ماهنگار قطرهی اشکی را که از چشمان نوروز پایین غلتید را دید.
- ماهی من مطمئنم خدا داره ازش تقاص میگیره، به خاطر ظلمهایی که بهت کرد، ازش بگذر تا راحت بشه.
ماهنگار هم که از حال و روز نزار همسرش دلشکسته شدهبود، اشکهایش روان شد و گفت:
- آقا! من کی باشم که خان رو ببخشم یا نه؟ به همون خدا که حرفشو میزنید، من از خان چیزی به دل ندارم، اگه کاری کردن واسه داغ جوونشون بوده، قسم میخورم که چیزی روی دلم نیست، آقا باور کنید من هیچوقت نفرینشون نکردم، آقا من نمیخواستم اصلاً اینطوری...
نوروز که به هم ریختگی زنش را دید، سریع دستانش را رها کرد و بازوانش را گرفت و گفت:
- میدونم ماهی... میدونم... به همون خدا من بیشتر از همه میشناسمت، میدونم تو هیچوقت «چرا؟» هم نگفتی چه برسه به نفرین، من همیشه شرمندت بودم، باور کن حاضر بودم بد و بیراه بگی اما یه بار هم لب باز نکردی به گلایه، من میدونم قلب کوچیکت چقدر مهربونه... .
ماهنگار هق زد و چشم به نوروز دوخت و او آرام ادامه داد:
- تو نفرین نکردی، ولی خدا که دیده، خدا نتونسته تحمل کنه و تقاص گرفته، حالا هم نادرخان گرفتار شده ماهی!
ماهنگار آب بینیاش را بالا کشید.
- آقا من از خان کینه ندارم، اگه به حلالیت منه، من حلالشون کردم، هرچی سر ماهی اومد تقاص کار خودش بود که میتونست جلوی لطفعلی رو بگیره و نگرفت، شماها باید منو حلال کنید، اینقدر هم ناامید نشید، خان همینطوری نمیمونن، بهتون قول میدم دعاشون کنم خوب بشن. از ته دلم میخوام که زودتر سر پا بشن.
نوروز خوب زنش را میشناخت. کسی که پیش از این یک بار هم به او اعتراض نکردهبود همین قدر خوشقلب بود. لبخند کمجانی روی لبش نشست. انگشتی زیر چشم همسرش کشید و اشکهای صورتش را زدود.
- ماهی تو خیلی خوبی! چطور برات جبران کنم؟
ماهنگار هم لبخندی زد.
- شما آقای ماهی هستین، ماهی جونشو براتون میده.
- خدا نکنه! نوروز زندگی بیتو رو میخواد چیکار؟
- از خدا میخوام صدسال دیگه هم سایهتون بالا سر من باشه، برید بالا یه ناشتایی بخورید، یه خورده چشم بذارید روی هم، چشماتون کاسهی خون شده.
نوروز فقط سری تکان داد و به طرف پلههای عمارت بالا رفت. از دیروز نه چشم برهم گذاشته بود و نه چیزی از گلویش پایین رفتهبود.
- ماهیجان! به خدا میدونم، میدونم چقدر از خان دلچرکینی، نادرخان خیلی اذیتت کرد، من که خودم کبودیهای تنتو دیدم، هیچوقت هم فراموش نمیکنم، تا ابد هم شرمندتم، به خدای احد و واحد بهت حق میدم نبخشی ولی... .
کمی مکث کرد، دستان ماهنگار را گرفت، بوسهای زد و با صدایی که کاملاً لرزان شدهبود، گفت:
- التماست میکنم، حلالش کنی. میدونم بهت ظلم کرده، اما... .
نگاهش را به نگاه همسرش دوخت و ماهنگار شفافیت اشک را در چشمان همیشه محکم او دید.
- اون آقامه... نمیتونم بدی حالشو ببینم، حلالش کن تا خدا کمتر عذابش کنه، حلالش کن تا راحتش کنه.
ماهنگار متحیر پلک زد و «آقا» گفت. نوروز دستان او را بیشتر فشرد.
- نادرخان به حال مرگ افتاده، اما نمیمیره، عذاب میکشه، کل دیشب رو کنارش بیدار بودم و فکر کردم.
ماهنگار قطرهی اشکی را که از چشمان نوروز پایین غلتید را دید.
- ماهی من مطمئنم خدا داره ازش تقاص میگیره، به خاطر ظلمهایی که بهت کرد، ازش بگذر تا راحت بشه.
ماهنگار هم که از حال و روز نزار همسرش دلشکسته شدهبود، اشکهایش روان شد و گفت:
- آقا! من کی باشم که خان رو ببخشم یا نه؟ به همون خدا که حرفشو میزنید، من از خان چیزی به دل ندارم، اگه کاری کردن واسه داغ جوونشون بوده، قسم میخورم که چیزی روی دلم نیست، آقا باور کنید من هیچوقت نفرینشون نکردم، آقا من نمیخواستم اصلاً اینطوری...
نوروز که به هم ریختگی زنش را دید، سریع دستانش را رها کرد و بازوانش را گرفت و گفت:
- میدونم ماهی... میدونم... به همون خدا من بیشتر از همه میشناسمت، میدونم تو هیچوقت «چرا؟» هم نگفتی چه برسه به نفرین، من همیشه شرمندت بودم، باور کن حاضر بودم بد و بیراه بگی اما یه بار هم لب باز نکردی به گلایه، من میدونم قلب کوچیکت چقدر مهربونه... .
ماهنگار هق زد و چشم به نوروز دوخت و او آرام ادامه داد:
- تو نفرین نکردی، ولی خدا که دیده، خدا نتونسته تحمل کنه و تقاص گرفته، حالا هم نادرخان گرفتار شده ماهی!
ماهنگار آب بینیاش را بالا کشید.
- آقا من از خان کینه ندارم، اگه به حلالیت منه، من حلالشون کردم، هرچی سر ماهی اومد تقاص کار خودش بود که میتونست جلوی لطفعلی رو بگیره و نگرفت، شماها باید منو حلال کنید، اینقدر هم ناامید نشید، خان همینطوری نمیمونن، بهتون قول میدم دعاشون کنم خوب بشن. از ته دلم میخوام که زودتر سر پا بشن.
نوروز خوب زنش را میشناخت. کسی که پیش از این یک بار هم به او اعتراض نکردهبود همین قدر خوشقلب بود. لبخند کمجانی روی لبش نشست. انگشتی زیر چشم همسرش کشید و اشکهای صورتش را زدود.
- ماهی تو خیلی خوبی! چطور برات جبران کنم؟
ماهنگار هم لبخندی زد.
- شما آقای ماهی هستین، ماهی جونشو براتون میده.
- خدا نکنه! نوروز زندگی بیتو رو میخواد چیکار؟
- از خدا میخوام صدسال دیگه هم سایهتون بالا سر من باشه، برید بالا یه ناشتایی بخورید، یه خورده چشم بذارید روی هم، چشماتون کاسهی خون شده.
نوروز فقط سری تکان داد و به طرف پلههای عمارت بالا رفت. از دیروز نه چشم برهم گذاشته بود و نه چیزی از گلویش پایین رفتهبود.
آخرین ویرایش: